* مترَفین؛ سرخوشهای سرکشی که تن به زحمت و رنج نمیدهند
* منطق مترفین؛ فرار از درد و رنج و ناخوشی
* متّقین؛ حرکت به سمت گردنهها و استقبال از سختیها
* منزل زباله؛ محل جدا شدن عده زیادی از امام حسین علیهالسلام به خاطر رسیدن وقت سختی
* در سرازیری خیلیها ظاهرا دیندار هستند!
* در سربالایی است که عیار دینداران مشخص میشود
* صبر عظیم اصحاب سید الشهداء علیهالسلام هنگام دیدن مصیبتهای سنگین
* مترَفین؛ باقی ماندگان بر دین پدرانشان => کسانی که حتی زحمت تحقیق به خودشان نمیدهند
* راحتی؛ اصول دین مترفین
* ملامت و سرزنش درونی؛ شاهراه رشد و ترقّی انسان
* نفس انسان؛ واحدِ دارای مراتب
* مرتبه نفس اماره؛ زندگی حیوانی، مترَفین
* مرتبه نفس لوّامه؛ واسطه رسیدن به نفس مطمئنه
* مرتبه نفس مطمئنه؛ اتصال با خدای متعال، متّقین
* مترَفین؛ نفس لوّامهای که دائم دیگران را سرزنش میکند!
* نفس لوامه؛ استادِ سیر و سلوکی انسان
* مراقبه و محاسبه؛ راهکار زنده شدن نفس لوامه
* عذاب قیامت؛ سرزنشهای نفس لوامه که دیگر سودی ندارد ...
* حالات عجیب میرزا جواد آقا تهرانی؛ عکس گرفتن به شرط شفاعت!
* مناجات ابوحمزه؛ خدایا من حتی ارزش عذاب کردن ندارم ...
* سر خُم می سلامت شکند اگر سبویی ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
در مورد مترفین در آیات قرآن کریم مطالب بسیار مهم و مفیدی مطرح شد. ریشه طغیان همین است که انسان «مترف» باشد و همه جهنمیها ویژگی مشترکشان این است که جزو مترفیناند. گفتیم مترفین یعنی سرخوشهای سرکش؛ کسانی که تن به زحمت و رنج نمیدهند. در این دنیا منطقشان، منطق فرار از زحمت و درد است. منطقشان، منطق خوشی است. میخواهند خوش باشند، میخواهند کیف کنند، میخواهند بهشان خوش بگذرد. خوشگذراناند و به خوشی میگذرانند. اینها در برابر اصحاب یمیناند. اصحاب یمین «فالقِتهُمُ العقبا»، سمت عقبه حرکت میکنند، راه افتادن به سمت گردنهها، نه فقط سرازیری، بلکه سربالایی. سربالاییها را دارند میروند. این نیست که فقط سرازیریها را بروند. اینکه میشود همان حس و الولا تلفظ صحیح ناواضح. دیالوگ تلفظ صحیح ناواضح، میروند ولی فقط جاهایی که سرازیری است. این دینداری اصحاب یمین نمیشود.
آنهایی هم که احساس میکردند امام حسین دارند میروند برای ریاست و قدرت، با امام حسین راه افتادند از جاهای مختلف شهرها. تا دیدند اوضاع عوض شد، این کاروان به سمت مرگ و شهادت دارد میرود، آنجا به قول ماها "لفت" دادند و "آنفالو" کردند. تا قبلش میگفتند که میرویم تا منطقهای که در تاریخ نامش به اسم "زباله" آمده است، یکی از منزلهای بین راه به سمت کوفه. آنجا خبر شهادت مسلم به امام حسین علیه السلام رسید. تا قبلش هی داشتند اضافه میشدند به لشکر امام حسین. میگفتند "چی شده؟" میگفتند "هیچی، مردم آقا را دعوت کردند برای ریاست، آقا دارند میروند رئیس بشوند." گفتند "پس بریم" به قول ماها دیگر میرویم یک گوشهای، بالاخره رئیس هلال احمری میشویم، رئیس سازمان دامپزشکی میشویم، بیمارستانی به ما میدهند، آخه یک چیزی به ما میدهند دیگر. بعضی ایام انتخابات برای این شخصیتها کار که میکنند همچین ذهنیتها و توقعاتی دارند و وقتی که اجابت نمیشود، اینها میشوند اپوزیسیون ضد دولت. درمیآیند مثلاً به اینجا ناواضح، "این همه زحمت کشیدیم، هیچ جا به ما نرسید. همه جا را تقسیم کردند، به ما جایی ندادند."
اینها با خودشان گفتند: "خوب، امام حسین دارد میرود رئیس میشود، بعد کوفه هم که فقط کوفه نیست که مرکز حکومت است. یک شهر را به ما میدهند، یک روستایی، منطقهای، استاندار میشویم، فرماندار." به زباله که رسیدند، گفتند "نه بابا، اینها دارند میروند کشته بشوند." خود حضرت هم فرمود: "من کان فینا محجته ؟، هر که آماده است جان بدهد." «معنایش این است که از اینجا به بعد شهادت مسلم را هم کشتند. من را هم میکشند. هستی اینجا؟" گفتم "قلقیلی ؟ شد از این کاروان. اشتباهی سوار اسبهای همدیگر میشدند برای در رفتن." که گفتند "گذاشتند و رفتند." مال اینجا بود. شب عاشورا هیچ کدام نرفتند، مگر یکی دو تا از آنها که ظهر عاشورا رفتند. دو تا بودند که همان شب عاشورا هم با حضرت صحبت کردند و گفتند: "ما فردا یکم کار پیدا کردیم، میرویم." حضرت هم قبول کرد. شب عاشورا کسی نرفت. این مال منطقه زباله بود که اکثریت سپاه امام حسین علیه السلام گذاشتند و رفتند. تعداد زیادی بودند از بصره، از یمن. بیشتر شهدای سپاه امام حسین اهل یمناند. یمنیها زیادند توی سپاه امام حسین و شهدای سپاه. یک دانه ایرانی هم داریم. اصلاً ایشان اهل طالقان بوده، تنها شهید ایرانی کربلا که غریبه است. شما نه اتوبانی به نامش میبینی و نه "اسلم ترکی" نام شهید ایشان هم برده بوده. شهید خیلی قوی هیکل بود. در آن بحث "و اصحاب الحسین" ناواضح داستانش را عرض کردم.
غرض اینکه، در سراشیبیها خیلیها هستند به سمت ریاست. سربالایی که شد، گفتند: "مثل اینکه کتک دارد. گشنگی دارد. کشته شدن دارد. تیر و گلوله دارد. تیر و گلوله هم که برای سلامتی مضر است. حفظ سلامتی هم که واجب است. پس دیگر اصلاً خود خدا راضی نیست به این قضیه. حفظ جان واجب است." تازه به خود آقا هم انتقاد داریم، به امام حسین که "چرا شما آخه این واجب خدا را رعایت نمیکنید؟" "خود آقا هم انتقاد دارد." "امام حسین است دیگر، حالا احترامش را نگه میداریم وگرنه خود امام حسینم واقعاً باید پیش خدا جواب ناواضح."
منطقشان وقتی عوض میشود، اصحاب یمین آنهاییاند که در سربالاییها هستند. جایی که زحمت هست، هستند. میگویند: "هذا ما وعدَنا الله و رسوله". همین بود. بله، خبر داشتم. آماده ناواضح منتظر بودیم. منتظر این بلاها بودیم. منتظر این گرفتاریها بودیم. منتظر دشمنیها بودیم. منتظر تشنگی بودیم. هیچ کدام از این اصحاب امام حسین وقتی آب بستند، تعجب نکردند، سروصدا نکردند. "آقا تحریم شدیم آب! این ناواضح مذاکره! ناواضح" "منتظر بودیم، قرار هم همین بود. چیزی که توقع داشتیم هم همین بود." "حلوا خیرات نمیکنند، جوانهایمان را کشتند." "بله، همین بود. منتظر همین هم بودیم."
البته بعضی از جنایتهای کربلا دیگر تصور خود شهدای کربلا هم نبود که این اتفاق بیفتد. که اینها را هم امام حسین آماده کرد. حضرت علی اصغر علیه السلام، که اینها دیگر آمادگی ذهنی این را نداشتند. امام حسین شب عاشورا فرمودند: "حتی این هم فردا اتفاق میافتد." (حضرت علی اصغر). امام حسین شب عاشورا به اصحابشان فرمودند که این یک وجهش این است که امام حسین میخواست اینها تصور ذهنیشان به این باشد که "اینها تا اینجا خیانت و جنایت میکنند، دیگر شما ته داستان را دستتان باشد، بدانید که فردا چه خبر است."
توی این میدان، خیلی هم مرد بودند. گفتند: "هزار بار تکه تکه بشویم، برمیگردیم." دم همهشان هم گرم. واقعاً آدم کیف میکند وقتی حالات این شهدای کربلا را مطالعه میکند، مرور میکند، به وجد میآید. چقدر اینها مرد میدان بودند! چقدر اینها آدم حسابی بودند! با اینکه طبقات معمولاً مستضعف جامعه بودند. تعداد زیادشان غلام بودند. تعداد زیادی از شهدای کربلا غلام بودند. بعضیهایشان نوجوان بودند. ما سه تا شهید نوجوان داریم در شهدای کربلا، زیر سن بلوغ بودند. بعضیهایشان پیرمرد بودند. چند تا شهید بالای ۸۰ سال ما داریم در شهدای کربلا. ۹۰ ساله داریم، ۸۵ ساله داریم، ۷۰ و خوردهای ساله داریم. از شدت پیری این ابروهایشان روی چشمشان آمده بود. با شال این ابروها را بستند که جلوی چشمشان را نگیرد. یک شال هم به کمرشان بستند. با سن ۸۰ و خوردهای سال رفتند تو میدان، با کمر خم از امام حسین دفاع کردند. مرد میدان بودند، خیلی کار درست بودند، خیلی تک بودند. و دیگه الان هم خدا میداند که چی دارد برای اینها میبارد از رحمت در درگاه الهی. فقط خود خدا میداند.
این میشود داستان متقین و مترفین. متقین تن میدهند به زحمت و مترفین نه، از هر زحمتی فراریاند. شبهای بعد بیشتر بهش میپردازیم. علامه طباطبایی تعابیر بینظیری دارد. واقعاً این مرد، مرد فوق العادهای است. علامه طباطبایی یکی از ذخیرههای خدا بوده که کنار گذاشته بوده برای دورهای که بشریت لنگ عقلانیت و معارف است. خدا این را عرضه کند که بشریت کمبود انبیا را پر کند. واقعاً آدم این را احساس میکند. تفسیر شریف المیزان معادل ندارد. واقعاً معادل ندارد. معارف عجیبی در تفسیر شریف المیزان است.
یکی از مطالب فوق العاده که انشاءالله شبهای بعد بهش میپردازیم، این است (علامه میفرماید) که مترفین وقتی بهشان میگویند که "آقا این پیغمبر حرفش را بشنو، ببین چی میگوید؟" میگویند: "ما هرچی بابایمان گفتند همان را میرویم." بعد علامه طباطبایی میگوید: "چرا اینها اینجور میگویند؟" "کنّا وجدنا آباءُنا" تلفظ صحیح ناواضح که "ما دیدیم باباهایمان اینجوریاند." چند تا وجه دارد. یکیش این است که علامه طباطبایی میفرماید که اینها حتی حاضر نیستند زحمت تحقیق به خودشان بدهند. او هم یک دردی دارد. مطالعه، بررسی، تحقیق. اینکه بخواهی از پیش فرضهای ذهنی دربیایی، به خودت بقبولانی که تا حالا اشتباه فکر میکردی، این هم درد دارد. اینها همین درد را هم حاضر نیستند بکشند. خیلی قشنگ استها، خیلی مطلب فوق العادهای است. یعنی این روحیه تقلید از پدرانشان هم باز به همین برمیگردد.
اینها ناواضح "کشته مرده خیلی باباهای خوبی داریم." "نیاکانمان فلان." نه، اصلاً بحث نیاکان و اجداد و قبلی و اینها نبود، تنبلی بود. حال نداشتند. وگرنه هرجا که سنت آبا و اجدادشان تویش زحمت بود، مثل تلفظ صحیح ناواضح، مثل چی؟ مثل ماههای حرام. تو جنگ این هم سنت آبا و اجدادیشان بود. منفعت دارد. ماهها را جابهجا میکردند که قرآن ازش تعبیر میکند به "نسئی ؟ فی الکفر". محرم، ماه حرام بود. آبا و اجدادشان میگفتند ما تو ماه حرام نمیجنگیم. یکهو میدیدند آقا ذیالحجه مثلاً، البته ذیالحجه هم ماه ذیالقعده، ذیالحجه، محرم. بعد ماه رجب. مثلاً جنگ قبل ماه رجب بود، میخورد به ماه رجب. "آقا رجب است، حرام است، فلان است." گفتند "بابا رسیدیم، دو ساعت دیگر بجنگیم، کار تمام است. این همه کنیز آنجاست، آن همه غنائم، این همه سلاح، این همه شتر، همه اسب. سنت آبا و اجدادی را چه کار کنیم؟" گفتند "ولش کن. حالا یک غلطی کردند، گفتند ماه حرام. باباهایمان گفتند." یعنی ما چیزی که باباهایمان گفتند "ول ؟"، داستان، داستان "بابا و ننه و مامانبزرگ و اینها" نبوده. داستان، داستان راحتی بوده. "زحمت ندهید به خودمان. مطالعه چیست؟ تحقیق چیست؟ بررسی چیست؟" بعد "یعنی تو میگویی که من بیایم الان بنشینم دو ساعت فکر کنم؟" زحمت فکر کردن، تعقل. تعقل خودش درد دارد. آدم زخم میشود در اثر تعقل. زخم دارد خودش. فکر میکنم این داستان "زحمت ندادن" خیلی داستان عجیبی است. اینها در واقع اصل اصول دینشان تو یک کلمه است: اصلاً خدا، پیغمبر، اینها همه فرمالیته است، حاشیه است. یک کلمه است: راحتی، کیف کنیم. تمام. میخواهم راحت باشم. قرآن فرمود: "همه جهنمیان ویژگی مشترکشان همین است؛ انهم کان قبل ذالک مترفین." میخواستند راحت باشند، میخواستند کیف کنند، میخواستند خوش بگذرد، اذیت نشوند، یک وقت خدای نکرده به زحمت نیفتند. یک وقت دور از جون شما این است داستان طغیان آدم، داستان کفر آدم. از آن چیزی که فکر میکند زحمت دارد، دیگر فشار دارد. دیگر چیزی که تصور من بوده را میخواهم اینجوری فکر نکنم. این البته خیلی عمیق است.
حالا بنده یک اشارههای دیگری هم بکنم برایتان. این مطالب را یادگاری داشته باشید. نه چون این حقیر دارم میگویم و اینها که مثلاً این مطالب خیلی مطالب خاصی است. معارف ناب و زلال قرآن و غریب هم هست. معارف غریب قرآن و اهل بیت. آن کسی که زحمت به خودش ندهد، انسان نمیشود. رشد نمیکند، حرکت نمیکند، به کمال نمیرسد. هیچ ویژگی مثبت و نورانی و الهی توی او شکل نمیگیرد. آن چیزی که اصل است، این است که انسان باید بفهمد که "آقا باید حرکت کند." و حرکتم زحمت و درد و سختی دارد. مترفین منطقشان این است که "آقا ما زحمت نداریم، رنج نداریم."
یکی از زحمتها (امشب در مورد زحمتها میخواهم بیشتر صحبت کنیم. شبهای بعد انشاءالله باز آیات و روایات با هم بیشتر میخوانیم). این نکات امشب خیلی نکات مهمی است. شاید توی این چهل، پنجاه جلسهای که تا به حال از اول محرم بحث کردیم، یکی از مهمترین مباحثی که تو کل این جلسات مطرح شده (جدای از آن بحث ظاهر و باطن که یکی از مباحث کلیدی بود)، یکی دیگر از مباحث کلیدی را امشب میخواهم خدمتتان عرض بکنم. اینها شاه کلیدهای بحث است. تو هر بحثی، تو هر فصلی از این مباحث سه چهار تا شاه کلید است که اینها زیر و زبر میکند ساختار ذهن آدم را. یکی از آن شاه کلیدها را امشب میخواهم عرض بکنم خدمتتان. این خیلی مهم است.
یکی از چیزهایی که انسان ازش فراری است و رنج دارد و زحمت دارد و به خاطر همین آدم رشد نمیکند، زحمت چیست؟ یکی زحمت تحقیق و مطالعه و اینها بود که امشب عرض شد. یکی دیگرش زحمت ملامت است. ملامت و سرزنش. خیلی ناواضح، بلکه میشود گفت همه. همه مترفین به خاطر اینکه تحمل سرزنش ندارند و زیر بار زحمت سرزنش نمیروند، جزو مترفین میشوند، بیدین میشوند، کافر میشوند و طغیان میکنند. این سرزنش یک وقت سرزنش بیرونی است، یک وقت سرزنش درونی است. و بدتر و سختتر از سرزنش بیرونی، سرزنش درونی است. ادبیات قرآنیاش را توضیح بدهم، چند تا مثال بزنم، ببینید چقدر این بحث، بحث عجیب غریبی است.
ببینید، خدای متعال برای انسان مراتبی را قائل است. نفس، نفس انسان مراتبی دارد. ما یک نفس بیشتر نداریم. جان انسان مراتب و منازلی دارد. بعضیها تو سطح حیوانیاند. درکشان، فکرشان، انگیزههایشان، همتشان، همه خلاصه میشود تو زندگی حیوانی. همه مشترک است با حیوانات: بخورند و بخوابند و جفتگیری کنند و زادوولد کنند و اذیت نشوند و فشار بهشان نیاید و نمیمیرند و حیوان ناواضح، کسی اینها را نخورد، کشته نشوند. همت حیوانی. "همّها علفُها" ؟ که حالا انشاءالله چند شب دیگر این کلام امیرالمومنین را با هم ناواضح (نامه ۴) "همان گوسفند، همه همتش علفش است. همه زندگیش میشود علف. جانم علف، زندهباد علف. صبح که چشم باز میکند به عشق علف، شب که میخوابد در فراق علف و برای رفع خستگی، برای دنبال کردن فردا به دنبال چه رفتن؟ علف." "همّها علفُها." جفتگیری هم که میکند، آن هم باز یک ربطی به علف دارد. حالا توضیحاتش را نمیتوانم الان خیلی شرح بدهم. همش علف است. بعد فرمود: "آن هم که همتش به شکم و پایینتر از آن است، این هم زندگیش همین است دیگر. مثل حیوانات، با این تفاوت که آن بدبخت ابزار فکر کردن و تعقل و اینها را ندارد." مثلاً همین است. برای همین، این حالت را تو قرآن ازش تعبیر میکند به نفس اماره. این مرتبه از نفس میشود نفس اماره. افسار این آدم دست این انگیزههای حیوانی است. این را بخور، آن را ببین، این را بگو. این هم نه نمیگوید. نفس حیوانی هرچی بگوید، این نه نمیگوید. "به این دست بده، آن را بغل کن، این را ببوس."
"آغوش رایگان" بامزهاش این بود که اینها توی این جنبشها و اینها، انقلابشان که حالا بندگان خدا به نتیجه ناواضح آن سرویسی هم که میدادند، همش در همین حد بود. یعنی مثلاً کسی حتی پول هم به یکی نمیداد که مثلاً بگوید آقا یک انفاقی، یک چیزی، فقرا را بهشان کمک مالی کنیم با انقلاب ما همراه بشوند. آغوش رایگان میدادند! یعنی ته برکات انقلابشان آغوش رایگان. خودش میآمد تازه. یعنی فایدهرسانی انقلابشان هم باز یک چیزی بود که گیر خودش بیاید، یک حالی خودش بکند. "دو تا اردو بیل بزنند؟ ناواضح" "بگویند مردم را به انقلاب دعوت کنیم؟ زحمت ما داریم انقلاب میکنیم از زحمتها خلاص شویم، برای انقلابمان زحمت هم بکشیم؟" بزرگشان را دستگیر کرده بودند، آنقدر دیگر رفقایش را لو داده بود، حکم اعدام در چه سطح ناواضح همکاری کرده بود؟ "اکبر، بچهاش ممده." مثال ناواضح از همکاری یا لو دادن آن تقیه ؟ اطلاعات نبوده. نقاشی میکرده برایش. "زحمت نکشند." بعد "الان بیایم، بروم، چک هم بخورم، زندان هم بروم، اعدام هم بشوم؟" "آمدم ریختم تو خیابان، آتش زدم و اینها که یکم ولتر باشم." ناواضح "تحمل کنم. منطق من این است." این میشود نفس اماره. این پایینترین منزل برای نفس انسان و جان انسان که در سطح حیوانات است.
عالیترین منزل کجاست؟ که این شبها تو این جلسات زیاد یاد کردیم، نفس چی بود؟ "مطمئنه". آن منزل، منزل اتصال و ارتباط بیپرده با خدای متعال. این اگر حیوانی است، آن ربّانی است، آن الهی است. بیپرده خدا را میبیند، بیپرده با خدا حرف میزند، بیپرده حرف خدا را میشنود. میشود موسی. چهل روز در گفتوگو بوده؛ طوری که چهل روز لب به غذا نزده. "قاسم" ؟ آخرین متنی که نوشته بود: "مشتاق دیدار توام." همان دیداری که موسی را از آب و خوراک انداخته بود. امشب آدمی که ناواضح مطمئنه جانش، آنجایی است که نه آب میخواهد، نه غذا میخواهد، نه زن خوشگل هیچی نمیخواهد. همه اینها را رها کرده، پرواز. همه جانش شعلهور از عشق است. آن بالا نفس مطمئنه است.
این وسط خوب دل بدهید، حواسها خوب جمع باشد. اینها چیزهایی است که باید از اول ابتدایی به ما یاد میدادند. جایش توی معارفمان خالی است، تو حوزه و دانشگاه. این وسط راهش چیست که از نفس اماره کسی به نفس مطمئنه برسد؟ آفرین. یک مرتبهای از نفس که قرآن ازش تعبیر میکند به نفس لوامه. "لا أُقسِمُ بِیَومِ القیامَةِ وَ لا أُقسِمُ بِالنّفسِ اللّوّامَةِ" سوگند به روز قیامت و سوگند به نفس سرزنشگر. خدا میگوید من به نفس لوامه قسم میخورم، آنقدر که عظمت دارد. نقش نفس لوامه کارش چیست؟ میکوبد تو سر نفس اماره. حالا خوب دل بدهید، جایش خیلی جالب میشود و عجیب غریب میشود.
ما نفس لوامه را همهمان داریم. تفاوتش در چیست؟ تو کارکردش. یعنی چی؟ آنی که نفس اماره دارد، نفس لوامهاش به جای اینکه یقه خودش را بگیرد، همش این و آن را نگاه میکند. از این و آن اشکال و ملامت میکند. آنی که میخواهد به نفس مطمئنه برسد، حرکت کرده، میخواهد از چنگ نفس اماره در بیاید، از اسارت نفس اماره در بیاید. نفس اماره ناواضح دیگر امیرش نباشد. این اسیرش نباشد که هرچی گفت، این نه نگوید. میخواهد این به آن دستور بدهد. به جای اینکه آن به این بگوید "بگیر، بخواب، خودت را اذیت نکن. اربعین برای چی میخواهی بروی؟ گرم است. برای چی میخواهی پیاده بروی؟ بگذار زمستان برو، با هواپیما برو یا هتل خوب برو." این نفس اماره است دیگر. "گرما؟ بروم میخواهم عرق بریزم. میخواهم اذیت بشوم. میخواهم گرسنگی تحمل کنم. میخواهم شب تو خیابان بخوابم، شب تو بیابان بخوابم، گرد و خاک برود تو حلقم." برای اینکه از این در بیاید، باید خودش را سرزنش کند. باید به خودش "نه" بگوید و تو سر نفس بکوبد. پس گردن نفسش بزند. "پاشو بینم! دیگر وقت خواب نیست. بس است دیگر. دیگر وقت خوردن نیست." "اذان صبح گفتم، بس است دیگر لمیدَن. بس است جا ماندن." "روزه بگیری هوا گرم است؟" "باشه، تا غروب باید صبر کنیم. اذان مغرب که شد آب میخوری." اینها لوامه است دیگر. اینها ملامت است دیگر. مهار میکند دیگر. خطا کرده. پس گردنش میزند. "برای چی این حرف را زدی؟ برای چی آنجا را نگاه کردی؟ برای چی این لقمه را خوردی؟" یقهاش را میگیرد، دقیق خودش را میگیرد. این میشود نفس لوامه.
آنی که نفس اماره دارد، یقه این و آن را میگیرد. آسانسور بین طبقات گیر میکند، از بالا تا پایین مسئولین را به فحش میکشد. "به خاطر استفاده زیاد خودت بوده که خراب شده؟" "کی؟ خودت؟ با کی داری صحبت میکنی؟" "درست، این به عملکرد جمهوری اسلامی برمیگردد. تقصیر آخوندهاست." یکی از رفقا موقع نماز همدیگر را دیدیم، گفت من تو حیاط بیمارستان نشسته بودم با لباس شخصی ناواضح روحانی از اساتید. تو حیاط بیمارستان، این یکی به آن یکی یک چیزی گفت و بعد شروع کردند از مسائل روز گفتن و اینها. بعد ناواضح "بهت بگم؟ همه این یلدا ؟ پیش میآید و اینها." با همان لهجه شیرین خودش گفت: "اینها همه تقصیر شیخهاست. همش تقصیر شیخهاست." گفت "منم با لباس شخصی یک ساعت باهاشان بحث کردم، زدم همه را پرپر کردم." این نفس لوامهای است که به جای اینکه یقه خودش را بگیرد، خودش را ول کرده. مترفیناند دیگر.
و یکی دیگر از ویژگیهایش این است که از ملامت این و آن هم میترسد. برای همین، خدا وقتی از اولیای خاص خودش تعریف میکند، چی میگوید؟ میگوید: "لا یخافونه لوم لائم." آدم میخواهد درست بشود، خوب بشود، پاک بشود، راه بیفتد. و پی ملامتها را به تنش بمالد. از ملامت نترسد. چرا صدیقه طاهره را در مدینه تنها گذاشتند؟ میگفتند "اگه ما بیاییم کمک کنیم، پشت سرمان حرف درمیآورند، بد و بیراه میگویند." به قول امروزیها هشتگ میزنند برایمان. سند میسازند، پرونده میسازند. بد و بیراه میگویند. بچههایمان دیگر تو مدرسه همش مسخرهشان میکنند. داریم بعضیها آنقدر تو فشار قرار میگیرند. بعضی از شخصیتها را داریم آنقدر حجم رسانهای روشان زیاد میشود، بچههای اینها مجبور میشوند بروند فامیلیشان را تو شناسنامه عوض کنند که تو مدرسه نفهمند که اینها بچه فلان شخصیتاند. آنقدر که هجمه میشود. حالا من اسم نمیآورم از بعضی از این شخصیتها که چه کار باهاشان نکردند.
شما یک کسی مثل شهید بهشتی رحمت الله علیه را ببینید. چه کار نکردند با شهید بهشتی؟ یک کتاب نوشته شده فقط تهمتهایی که به شهید بهشتی زدند. کتاب، اسم کتابش هم یادم رفته. اسم نویسندهاش هم تقریباً یادم رفته. خیلی سال پیش بنده این کتاب را خواندم، خیلی برایم عجیب بود که فقط تیتر تهمتهایی که به شهید بهشتی زدند. این "خونش کجاست؟ خوراک سگش را از فرانسه با هواپیما برایش میآورند." بچه شهید بهشتی تو صف نانفروشی بود، میدید مثلاً، میگفت "آقا نان تمام شده؟" "بله دیگر. همه را میدادیم به بهشتی دیگر، برای سگش." "وقتی غذا از فرانسه میآورند، معلوم است که همه نانها را باید بدهیم به سگ بهشتی، به ما هیچی نمیرسد."
مظلومیتهای عجیب غریبی دارد. راه حل این شکلی است. بنی صدر کجا هست؟ خوب، بنی صدر افتاد، مرد. آب از آب تکان نخورد. هیچ نفهمیدی همچین کسی بود در طول تاریخ. اگر با جنایت و خیانتهایی که کرده، چقدر اذیت کرد. تن ۱۴ اسفند ناواضح. هرکی ریشو بود تو دانشگاه تهران گرفتند، زدند، پرتش کردند، گفتند "اینها طرفدار بهشتیاند." چقدر تهمت ساخت برای شهید بهشتی! چقدر شعار ساخت! چقدر تیتر روزنامهها میگفت! شهید بهشتی میآمد میدان بهارستان میرسید، تو ماشین سر میدان بهارستان. روزنامهفروشهای قدیمیترها یادشونه دیگر. آن موقع رسانهها مثل الان نبود. تیتر روزنامه را بلند بلند میگفتند که مردم بخرند روزنامه را. بچه بود، روزنامه انقلاب اسلامی میفروخت که این روزنامه مال بنی صدر بود. بچه دست روزنامه میگرفت، روزنامه را داد میزد: "جنایت جدید بهشتی، خیانت جدید بهشتی! بیا بخر!" تو ماشین بود. هر روز هم سر همان چهارراه. هر روز همان بچه همین را میگفت. میگفت: "ناواضح هم دارد." "این بچه هر روز میآید؟" چه ظرفیتی داشتند اینها. این مال کسی است که نفس لوامهاش دارد کار میکند. مهار میکند نفس اماره را. وگرنه با اولین تشر و تیکه و متلک و داد و بیداد و حجم رسانه و اینها، آدم وا میدهد.
اولین کف و سوت و محبت و لایک و آنها، کف زدن ؟، آنها بغل کردن ؟، آنها محبت کردن ؟، آنها بوس فرستادن ؟. معمولاً اینجور کارهای ظاهریشان برای جذب ؟. خوب بلدم سعیدم. چه کار کنم؟ دنبال استاد اخلاق میگردیم. اینی که آن بزرگان بعضیهایشان میگویند "استاد تو خودت هستی. خودت استاد خودتی." این کدام "خود" است که استاد خودت هستی؟ این نفس لوامهات است. راهکارش هم این است. این که میگویم یادگاری، به خاطر این نکاتش است. راهکارش هم محاسبه نفس است. یک کلمه است. آن چیزی که آدم را نجات میدهد. آن چیزی که نفس لوامه را زنده میکند (که نفس لوامه زنده شدنش ضامن سعادت و عاقبت بخیری آدم است). که اگر این زنده نشده باشد، آدم در حد حیوانات است. فرق انسان با حیوان در زنده بودن نفس لوامهاش است. با محاسبه. محاسبه، هر چقدر محاسبه قویتر و جدیتر، نفس لوامه جدیتر. نفس لوامه هی میآید بالا، میآید بالا، تبدیل میشود به نفس مطمئنه. نقش مطمئنه این شکلی است. با نفس لوامه شکل میگیرد. از شر نفس اماره نجات پیدا میکند. دیگر آنقدر درخواست و تقاضا و "این کار را بکن، آن کار را بکن" ندارد. به جای اینکه آن به این بگوید، این به آن میگوید. آن نفس اماره بگوید "این را بخور، آن را ببین." این نفس لوامه میگوید: "من برای تو تعیین میکنم. این را میخوری، آن را نمیخوری. این را میبینی، آن را نمیبینی. من برات تعیین میکنم." نفس لوامه تعیین میکند. این محاسبه میخواهد و مراقبه میخواهد. به همین نفس لوامه است که آدمها از مترفین درمیآیند، جزو متقین میکند.
نفس لوامه حاضر است روی خودش پا بگذارد. دیدید حر؟ حر همین نفس لوامه را داشت. برگشت به خودش گفت: "میخواهی بروی پسر پیغمبر را بکشی؟" زد تو سر خودش، خودش را شکست. بعد آمد وایستاد و به خودش این زحمت، این حقارت را داد. فرمانده ارشد سپاه عمر سعد، میدانید وزن نظامی حر در سپاه عمر سعد معادل وزن نظامی شمر بود؟ یعنی چند تا دسته بود تو سپاه عمر سعد، ۸ تا دسته بودند. دستههای چند هزار نفره. یکیش دست شمر بود. یکیش دست حسین بن نمیر بود. همه ملعون از بزرگان کربلا. یکیش دست حر بود. و وقتی میخواست برود، سربازان سمتش تیر میانداختند. همه به فحش کشیدند، مسخرهاش کردند، بد و بیراه گفتند. به قول ما، چند هزار تا کامنت فحش شنید. سختم بود. آمد به یکی از رفقایش گفت: "من بروم به اسبم آب بدهم." از اردوگاه لشکر امام حسین آمد جلو، وایستاد، با سپاه عمر سعد گفتوگو کرد که "من به اینها ملحق شدم." آنقدر متلک بهش گفتند، مسخرهاش کردند، بد و بیراه گفتند، تیر سمتش انداختند. اینها مال کسی است که نفس لوامهاش زنده باشد. یک روزنههایی از زنده بودنش باشد. وگرنه میشود عمر سعد. "آخه بد میگویند." "آخه تو سرم میزنند." "آخه مسخره میکنند." "آخه فلان ناواضح." "میشوند نفس لوامه." اگر زنده نشد، کی زنده میشود؟ بعد مرگ. بعد مرگ، نفس لوامه همه زنده میشود. هیچ خاصیتی هم ندارد. بعد هی تو سر خودت میزنی بعد مرگ: "بدبخت شدم. چه کارهایی میتوانستم بکنم؟ چه کارهایی نکردم؟ اینها چیست؟ این چه وضعی است من دارم؟" یوم الحسرت است دیگر.
بعد بدبختیش اینجاست که "کی تو سرت میزند بعد مرگ؟" شیطان تو سوره ابراهیم به جهنمیان میگوید. میگویند بهش که "آقا ما دنبال تو راه افتادیم، حرف تو را گوش دادیم." میگوید: "مگر غلط کردی؟ خدا که آنقدر صاف و شفاف بدون حرف زده بود. چرا آنها را قبول نکردی؟" کلمه استثناییاش اینجاست. میگوید: "لا تَلُومُونِی"، "مرا ملامت نکنید. لُومُوا أَنفُسَکُم"، "خودتان را ملامت کنید." آنجا نفس لوامه راه میافتد به دست شیطان. شیطان میزند پس کله آدم را. اوج حقارت تو قیامت. آنجا دیگر تو جهنم همه نفسهای لوامه زنده است، بدون هیچ خاصیتی که داشته باشد. نفس لوامه اگر اینجا زنده شد، موجب نجات است. آنجا اگر زنده شد، موجب ناواضح. اگر اینجا زنده شد، آنجا میشوی نفس مطمئنه. آنجا خلاص میشود. آنجا اول راحتی است. پس کلههایت را اینجا زدی، پس کلههایت را اینجا خوردی. بعد اگر خودت خودت را زدی، دیگر از ملامت بقیه نمیترسی. "سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور." راه که آدم میرود خار دارد دیگر. تو جاده، تو راه، خار دارد، زخم دارد، متلک دارد، کنایه دارد، نیش دارد. خودش را میزند. هیچ کس از بیرون آنقدر این را نمیزند.
به مالک اشتر سنگ پرتاب کردند. یکی دیگر از بزرگان بوده. البته مالک ناواضح توهین کرد، رفت تو مسجد دعا کرد. یکی دیگر از بزرگان بوده ظاهراً ناواضح. یاد یکی از آثارش که کتاب اخلاق اسلامی میفرمود، که یکی از بزرگان را سنگش میزدند. بعد گفتند: "آقا واکنشی نداری؟" ببین این حال نفس لوامه چقدر فوق العاده است. گفتش که: "من گناهانی که در پیشگاه الهی کردم، هر لحظه منتظرم از آسمان سنگ ببارد که حالا کفاره گناهانمان است." چقدر عجیب است! نفس لوامه ملامت میکند خودش را. آن واعظ درونی که گفتم اگر داشته باشی، واعظ بیرونی خاصیت دارد. اگر نداشته باشی، حرف بیرون هم به دردت نمیخورد. همین نفس لوامه است. آنی که آدم را زنده میکند. آنی که آدم را راه میاندازد، نفس لوامه است. به خودش نهیب میزند، تذکر به خودش. اشکال میگیرد خودش. از خودش انتقاد میکند. ولی خیلی سخت است، خیلی تلخ است، خیلی تلخ است. اشکال از بیرون شنیدن، ملامت از بیرون شنیدن خیلی تلخ است. ملامت خودت؟ خودت خودت را ملامت کنی که دیگر بیشتر ناواضح. چقدر سخت است شب بخواهی بنشینی با خودت، با خودت خلوت کنی. "دوست داشتم ناواضح، گفتم من راست میگویی. ببخشید. فردا میگویم، پس فردا هم همین است."
پیامک داده بود "شب عید عزیزان، اگر امسال از رفتار یا گفتاری از بنده رنج بردهاید. بدانید که سال بعد هم تکلیف همین است. خودت را آماده کن. روال همین است." "به حساب بکشی پول و مال و اینها حواست بهش هست؟ درست است؟ اوکیه؟ حلّه؟" "آقا یکم حالا وایستا، یکم بگذار بررسی کنیم." "نه بررسی ندارد. همش درست است. به جای اینکه یقه من را بگیری، برو آن اختلاسگرها را پیدا کن." ببین آنها نفس لوامهاش روی بقیه کار میکند. یقه خودش را نمیگیرد. "خیلی هم خوبه. حالا دو ریال اینور آنور شده باشد، چیست مگر؟" "همش یک ناواضح." این نفس لوامه را آن دارد کار میکند. ناواضح فضای مجازی اینها هم که دیگر قشنگ نابود کرده همه چی را. خوب دست ماها را به یقه آدمهای زیادی میرساند. "داور اشتباه زده باشد، بدبخت همانجا دیگر وقت هم نمیکند که پیجش را ببندد." مخصوصاً هموطنان عزیز ما، او را بارها و بارها به یاد مادر و خواهر و سایر محارمش خواهند انداخت و ذکر خیر اینها را خواهند کرد.
آنی که نفس لوامهاش زنده است، حواسش به خودش است. آنقدر خودش اشکال میبیند. این ویژگی آنی است که نفس مطمئنه داردها. آنها که دیگر عجیب غریباند. حالا روایتی از شبهای بعد یادم باشد تو این جلسه انشاءالله برایتان میخوانم که شخصی به نام منهال تو شام از امام سجاد علیه السلام پرسید: "حالتان چطور است؟" حضرت یک جواب عجیب غریبی دادند، مال همین ایام است. یادم باشد انشاءالله برایتان. حال امام سجاد، شما با خودمان وقتی ما مقایسه میکنیم، مثلاً فکر "ای کافران، گبر، بیدین! بیایید من شما را اصلاح کنم!" به خودش نگاه میکند. یک شب تو آن دهه قبلی خواندیم دیگر. "مثل ذره. من از ذره کمتر." حال واقعیاش استها. اصلاً نفس مطمئنه همین است. در درگاه الهی احساس میکند هرکی هرجوری هر گناهی کرده، تقصیر من است. حس عجیبی استها. "تقصیر من بوده. من وظیفهام را درست انجام ندادم. من خوب نبودم." اینجوری نباشند، به آن درجات قرب خدا نمیرسند. خیلی چیز عجیبی است. نفس لوامه هرچی بالاتر میرود، محکمتر میشود، محکمتر میشود. دیالوگ ؟ و خاطرات و حرف تو این زمینه خیلی زیاد است که فرصتش نیست.
مثال زیاد چیزی که میخواهم بهش بپردازم، این آدم را از نفس اماره درمیآورد و زحمت دارد و تلخی دارد. تلخی دارد. هر چقدر این نفس لوامه قویتر باشد، آدم به نفس مطمئنه نزدیکتر است. هرچی نفس اماره نزدیک تر باشد، لوامه دورتر ؟. آنی که بتواند گوش خودش را بپیچاند و خیلی مرد باشد، خودش را گوشه رینگ بیندازد، به خودش چک بزند. خدا رحمت کند مرحوم جواد آقای تهرانی که بهشت رضا ایشان دفن است. که وقتی روزی که خواستند دفنش کنند، تنها قبری که تو بهشت رضا اسم ندارد، تنها قبر بهشت رضاست که اسم ندارد، سیمان! ولی جالب است که مشهورترین قطعه بهشت رضا همین قطعه است. مثلاً به اسم ایشان میشناسند. گرانترین هم هست. گفتند که روزی که میخواستند ایشان را دفن بکنند، چند نفر خواب دیدند که عذاب از اهل بهشت رضا به خاطر دفن ایشان برداشته شد. همچین کسی. کتابی درباره ایشان چاپ شده ؟، بخوانید. اسمش این هم یادم رفته متأسفانه.
یک جملهای را خیلی داشت. هرکی به هر مناسبت یک چیزی به ایشان میگفت، ایشان این را میگفت. مثلاً چی میگفت؟ میگفت: "آقا با هم یک عکس بیندازیم؟" یک نمونه این قالب را صد جا استفاده میکرد. این جمله را به صد نفر تو صد مدل میگفت. جمله چی بود؟ این بود. میگفت: "یک شرط دارد. شرطش فردای قیامت، جواد را که دارند میبرند تو جهنم، باید بیایی دست جواد را بگیری، بگویی من باهاش عکس داشتم، نمیگذارم ببرینش جهنم." "جهنم؟ شرطش این است. به این شرط باهات عکس میاندازم که فردا به خاطر عکسی که با همدیگر داریم، من از جهنم نجات پیدا کنم." "بابا اینها کی بودند؟" "این فیلم دارد بازی میکند؟" ناواضح "الکی دارد محبّت جمع میکند؟" حال واقعیاش است. عذاب را برمیدارد به خاطر این. عظمتش است. آنقدر بزرگ است. آنقدر رحمت را به سمت خودش جذب کرده. اصلاً جذب رحمت با همین نالههاست. با همین بیقراریها و بیتابیهاست. خیلی عجیب استها. یکی از آن چیزهایی که با ذهن ما مطابقت ندارد. "برو گنده مینشینم آنجا، خیلی رسمی با خدا مذاکره میکنم، مناجات خوب." "خداوندگارا، بنده تو آمده." آن که مدل شمر بود که "بابا یک شب خواندیم دیگر، تو که میدانی." اینها نه. میشود امیرالمومنین که هر شب غش میکند. میشود امام سجاد که میگوید: "شماها هم بگویید به خدا که نامه پرونده اعمال علی بن الحسین پر از گناه. خدایا تو هم آنها را ببخش." اینها حال واقعیشان بوده استها. حال واقعیشان بوده. خیلی عجیب است.
دو اشعار حافظ خیلی این حال و هوا را دیدهام. "من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم، لطفها میکنی خاک درت تاج ناواضح." نفس لوامه. آخه کیم من؟ چی هستم من؟ چه ارزشی دارم؟ و "ما أنا یا رب و ما خطری" ؟. چه ارزشی من دارم که تو بخواهی خودت را آنقدر اذیت کنی که من را عذاب کنی؟ اینجوری با خدا حرف میزند: "تو اذیت میشوی بخواهی من را عذاب کنی. آخه من ارزش عذاب کردن ؟ ندارم که بخواهی برایم همین قدر وقت بگذاری عذاب کنی؟" خیلی عجیب استها. و اینها تلخ است برای ماها. این همان تلخی است که آدم را میسازد. آنهایی که ساخته شدهاند، از همین داروهای تلخ خوردن ساخته شدهاند. هی تو سر خودشان زدند. هی خودشان را کوچک کردند. استغفاری که میگویند که درمان همه دردهاست، این استغفار است. نه اینکه "استغفرالله، هیچی هم نشد." "فرمود یک دارو بیشتر نداریم پیغمبر (ص)، استغفار." "یک استغفار هزار تا گفتیم، هیچی نشد." "بابا استغفرالله" ناواضح. این شکلی، نفس لوامهات زنده بشود، داروی اصلی "من غلط کردم، من اشتباه کردم." "اشتباه." "کتکهایی که میخورم، حقم است." "کتکهایی که میخورم، حقم است." نه شیرینیهایی که باید بخورم حقم باشد که الان به من نرسیده داد و بیداد میکنم. کتکهایی که میخورم، حقم است. شیرینیهایی که به من رسیده، لطف تو بود. من که لایقش نبودم. حال عجیبی استها. یک حس عجیبی است. خدا نصیب ما بکند.
حس عبد قشنگ این شکلی است دیگر. عبد پیش صاحبش این مدلی افتاده. حالش گردنش کج است. خدا از این حال قشنگ نصیب ما بکند. حال اسرای کربلا این مدلی به جان خریدن دردهاشان است. زخم این سیلیها، این تازیانهها را به جان خریدند. خیلی عجیب. همانجور که شهدای کربلا تیرها را به جان خریده بودند. امام باقر فرمود: "اینها اصلاً دردی احساس نکردند ظهر عاشورا. از شدت عشق، جوشش عشق خدا در وجودشان بیتاب بودند اینها. مثل اینکه داشتند سَر میکشیدند." این مثل جام بلا بود که اینها سَر میکشیدند در عشق به امام حسین برای جلوه. یعنی این مدلی میخواستند برای امام حسین جلوه کنند. واسه سعید بن عبدالله با تیر افتاد تو بغل امام حسین. حضرت وقتی نمازش تمام شد، "السلام علیکم و رحمة الله" را که گفت، غرق تیر بود. "سید بن عبدالله" ؟ افتاد تو بغل امام حسین. یکم فقط جان داشت. یک کلمه گفت: "رسول الله! آقا وفا کردم؟ خوشت آمد؟ خوب بود؟ دوست داشتی وفا یم را؟" یک حال این عاشقهای کربلاست. کیف میکردند. به رخ میکشیدند عشقشان را برای امام حسین. همانجور که امام حسین به رخ میکشید عشقش را برای خدا. "خدایا، حال میکند. هی خونش را به آسمان میپاشید." امام حسین: "این خون برای توست. خدایا به عشق توست." یاران برای امام حسین اینجوری نجوا میکردند. تیرهایی که خوردند، "برای توست. به عشق توست. سر خم میسلامت شکننده اگر فدای سر همه تیرها، فدای سرت. همه زخمها فدای سرت." احساس میکنم این بچه سه ساله هم تو خرابه با بابا اینجوری حرف زد: "همه دردهایم فدای سرت. فدای همین سر تو که الان تو بغل من است." حرفی نزد. آن جملاتی که از این بچه فلسفهبافی میشود. نه. یک کلمه نگفت: "بابا من تازیانه خوردم. بابا خار تو پایم رفته. بابا بابا دامنم سوخته. از ناقه افتادم." باصفا برگشت گفت "من قطع اولی ؟. چرا لبهات خوشگل ؟." فدای فدای سرت. فدای سرت این کبودیهای تن.
تو خرابه بچه که حرفی نزد از دردهایش. امروز ناواضح طبق این نقلی که برخی مثل مرحوم دربندی و مازندرانی و اینها نقل کردند آوردم. امروز این بچه را غسل بدهید. خلوت کردند برایش. چوبی گذاشتند. آب برایش فراهم کردند که این بچه را غسل داد. بالاخره یک شهید نوبتش شد غسل داده ناواضح. بالاخره یکیشان را غسل دادند. آخ من چی بگویم هی روضهها میآید تو دهنم رد میکنم. حیف است دیگر. امشب شام غریبان رقیه. روضه را بگذار. این گریز ناواضح. البته خوب در مورد امام حسین این "بیغسل و کفن". به عبارت "بدون غسل" هم درست است. هم "غسل ندادن امام حسین" ولی غلط است. چرا غلط است؟ چون امام زمان در زیارت ناحیه فرمود: "امام حسین را غسل دادند." چی فرمود؟ "سلام علی المغسول" ؟. سلام بر کسی که غسل داده شد. چطور؟ ناواضح "دم جراحات" ؟. آنقدر تو خون غلطید. تو خون خودش. جانم به تو ارباب.
حالا نوبت این بچه شده. بزرگتان کیست؟ گفتند: "ز ؟." فرمود: "چرا؟" گفت: "احساس میکنم بچه بیماری واگیرداری دارد." فهمید. فرمود: "نه این بچه سالم است." گفت: "مگر میشود بچه سالم این همه، این همه زخم؟ یک جای سالم نباشد؟" فرمود: "خبر نداری؟ از کوه تازیانه خورده. کربلا سنگ خورده."
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرت. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق. ناواضح سر سفره پربرکت حضرت رقیه برآن بفرما. شب اول قبر حضرت رقیه به فریادمان برسان. ناواضح اسلام، مریض منظور، به حق حضرت رقیه، از لباس عافیت بپوشان. شر ظالمین به خودشان برگردان. رهبر عزیز انقلاب حفظ ش کند، نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچی نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. النبی و آله رحم الله تلفظ صحیح ناواضح.
در حال بارگذاری نظرات...