* خوشگذران بودن؛ علت جهنمی شدن اصحاب شمال
* نگاه فرعونی؛ دنیا محل خوشگذرانی
* زن، زندگی، آزادی؛ شعاری برای زندگی پایینتر از حیوان
* زندگی متقین؛ خوب گذشتن زندگی مهمتر از خوشگذرانی
* منطق لیبرالیسم؛ حق و باطل سلیقهای
* لزوماً از هر چه خوشمان میآید حق نیست
* لزوماً از هرچه خوشمان نمیآید باطل نیست
* مشکل اصلی انبیاء علیهمالسلام؛ گفتن سخنانی که مردم خوششان نمیآمد
* همه مردم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را خوب میدانستند، ولی خوش نمیدانستند
* قیام امام زمان ارواحنافداه؛ ظهور خوبیها همراه با سختیهای فراوان
* داستان عبرت آموز پهلوی، نحوه تعامل طاغوت با نوکرانش
* فقر، مرض و مرگ؛ سه عامل خم شدن سرِ فرزند آدم
* پدر مرحوم کوثری؛ همراهی با دفاع مقدس به قدر توان
* ما ظَنُّكَ بِرَسولِ اللَّهِ لَو رَآنا عَلى هذِهِ الحالِ ؟ ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
، بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و ابوالقاسم مصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
در سوره مبارکه واقعه، آیاتی که دیشب مرور کردیم، فرمودند علت جهنمی شدن اصحاب الشمال گرایش به یک مدلی است که اینها در دنیا بر اساس آن زندگی میکردند: ﴿إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِکَ مُتْرَفِینَ﴾. اینها وقتی در دنیا بودند، مُترف بودند؛ اینها خوشی زیر دلشان زده بود، اینها خوش بودند برای خودشان و خوشگذران بودند، خوشگذرانی میکردند.
خب، این خوشگذرانی و منطق خوشگذرانی خیلی جای تحلیل دارد و ما کم به این مسئله پرداختیم، آنقدری تقبیحش نکردیم، در حالی که مسئله اصلی هم همین است. نگاهی که دنیا را محل خوشگذرانی معرفی میکند، این نگاه، نگاه فرعونی است. این شخصیت، شخصیت فرعونی است. طاغوت طغیان میکند؛ ریشه طغیان اینجاست. این ریشه را باید خشکاند، این ریشه را باید معرفی کرد. انبیا با این ریشه درگیر میشدند، چالش داشتند؛ قبل از اینکه چالششان با مسائل فرعی باشد، با گناهان شخصی یا حتی گناهان اجتماعی باشد، این منطق، منطق فاسد و معیوبی است. منطق خطرناک، نگاهش این است که خوش بگذرد، خوش بگذرد. کلمه "خوشی" که ما در فصلهای قبلتر، در مباحثمان، به این بحث خوشی پرداختیم: خوبی و خوشی. به جای اینکه نگاهش این باشد که خوب بگذرد، نگاهش این است که خوش بگذرد. خوب را هم همان خوشی میداند در حالی که این دو تا با همدیگر فرق میکند.
خوب بگذرد؛ خوب بگذرد یعنی در اثر گذشت این ایام، در اثر گذشت این روزگار، در اثر این جلو آمدن من، حال و روزم بهتر بشود. یک رشدی پیدا کنم، شکوفایی پیدا کنم. رشد و شکوفایی من این است که به سمت انسانیت حرکت کنم، به سمت نور حرکت کنم که هرجا نور باشد حیات و زندگی همانجاست، رشد همانجاست. نور کجاست؟ نور زنده میکند. دیگر کجاها محل زندگی است؟ الان روی همین کره زمین، جاهایی که نور هست محل زندگی است. اگر یک جاهایی کاملاً شب باشد، یک جاهای کاملاً سرد باشد، این جاها دیگر محل زندگی نیست. جایی که حرارتی باشد، آفتابی باشد، روشنایی باشد، آنجا زندگی هست، آنجا موجود زنده هست، آنجا میشود انسان سرپناهی برای خودش درست بکند، امنیتی داشته باشد. جایی که اینها نیست، حیات معنا ندارد.
مسیر زندگی انسان به سمت حیات است، به سمت نور است. خوب شدن یعنی به نور نزدیک شدن، یعنی نورانیتر شدن، به شکوفایی و آگاهی بیشتر رسیدن، نه اینکه خوش بگذرد. بعد این خوش گذشتن را اسمش را میگذارد "زندگی معمولی". پارسال آن شعر مزخرفی که طرف خوانده بود برای فلان، برای کوفت، برای زهرمار، یکیاش برای "یک زندگی معمولی" بود و چند ماه بعد یک چیز دیگر خواند که تفسیر کرد "زندگی معمولی" را که به دوستدخترش که شوهر دارد، توی آن آهنگ، توی آن شعر، دارد خطاب میکند: «چطور تو بغل شوهرت که رفتی (درسته که دوستش نداری ولی وقتی بغلش کردی فکر کن منم)، اونی که بغل کردی منم، و بهش هم توضیح نده که چرا موهای بچهاش فره که من معاف بوده، بچهاش در واقع از منِ توأم برایش توضیح نده.» این میشود یک زندگی معمولی. ناراحتند که این زندگی معمولی را ندارند. راست میگوید، زندگی حیوانی است. در واقع «زن، زندگی، آزادی» یک شعار حیوانی است، بلکه کمتر از حیوانی، فردوسی که حتی شعار حیوانی هم نیست. این شعار، شعار نباتی است. در سطح گیاهان است، در سطح حیوانات هم نیست حتی؛ چون جفتگیری در حد زندگی نباتی است، گیاهان هم ازدواج میکنند. اینها تازه، در حالی که آن ها یک ضابطهای در ازدواجشان هست، اینها همان را هم ندارند. میخواهند از همان ضابطه هم خلاص بشوند. یَلَخی و روی هوا و کَشک.
خلاصه اینکه "خوش بگذرد"؛ هم تفسیرشان از زن این است، هم تفسیرشان از زندگی این است، هم تفسیرشان از آزادی این است، هم تمام آن "برای"هایی که گفته بود تو همین کلمه خلاصه میشود که "خوش بگذرد" و شما نمیگذارید که خوش بگذرد. میشود زندگی معمولی: خوش بگذرد. این کلمه "خوش بگذرد" خیلی کلمه خطرناکی است، خیلی خطرناک. ای کسی که نگاهش این است: «برویم یک جایی خوش بگذرد.» میرویم هیئت خوش بگذرد؟ کربلا خوش میگذرد؟ سخنرانی خوش میگذرد؟ آمدی خوش بگذرد یا آمدی خوب بگذرد؟ آمدی خوش باشی یا آمدی خوب باشی؟
اگر میخواهی خوب باشی، خوب بودن هزینه دارد، حرکت میخواهد، گذشتن و عبور از یک سری چیزها میخواهد، رها کردن یک سری چیزها، فاصله گرفتن از یک سری چیزها، پرهیز میخواهد. در یک کلمه، تقوا میخواهد. تقوا، قرآن شاهکلیدش برای خوب بودن کلمه تقواست. خوب یعنی با تقوا، یعنی متقین. در برابر متقین، مُطرفیناند. مُطرفین آنهایی هستند که بنا ندارند زندگی را یک جوری بگذرانند که خوب بگذرد، بلکه برای اینکه بنا دارند زندگی را یک جوری بگذرانند که خوش بگذرد. و دین هم تا هر جایش که در این خوشگذرانی دخالت دارد، کمک میکند، همسو قبول دارند. خدا را قبول دارند چون خدا که موضوعیت ندارد، خوش گذشتن موضوعیت دارد. مهم این است که خوشم بیاید. متقین نگاهشان این است که مهم این است که خوشش بیاید. و همهاش به همین دو کلمه برمیگردد: خوشم بیاد یا خوشش بیاد؟ کی خوشش بیاد؟ من یا خدا؟
نکته اصلی داستان متقین این است که زندگی را جوری بنا میکنند که او خوشش بیاید. راضیه، مرضیه، نفس مطمئنه. یک جوری میآیند جلو که خوشم بیاید. نمازش هم، روزهاش هم، حجش هم، امام حسینش هم، کربلایش هم؛ همهاش تا جایی که خوشم بیاید، مشکلی ندارد.
امروز روز ۲۸ مرداد است دیگر. دکتر مصدق بیچاره سید هم بوده، اگر اشتباه نکنم. داستانی که سرش آمد؛ با چه فلاکت و بدبختی تو تبعید تک و تنها درگذشت. هم نه مرد! ما! چه بدبختی! آمریکاییها میبنده، آمریکاییها هوایش را دارند، مثلاً آمریکاییها خودشان با یکی دیگه بستن. وقتی محمدرضا را دارند، یک نوکر دربست دارند، نمیآیند به مصدقی که یک کمی با آخوندا خوب بوده و یک جایی با آخوندا همکاری داشته و اینها، به مصدق پر و بال بدهند که تو یک دو روزی آبگوشت میخوردی من بیایم تو هوای تو را داشته باشم؟ من محمدرضا را دارم که دربست نوکرمه. این را بابایش تازه، اینها وقتی که دیگر به درد نخوردند، گاو شیرده دیگر دارد به هزینه میافتد، دیگر خرج برداشته، سر بریدن خودش هم یک جور گام. پرواز کنم آمریکا جا دارم دیگر؟ گفتند: «الان اوضاع خوب نیست، الان فعلاً برو این کشورهای دیگر و اینها.» محمدرضا وقتی موقع انقلاب میچرخید. برویم بخوانیم اینها خیلی جالب است. عبرتهای تاریخ، اینها داستان همیشگی تاریخ است. اینها نحوه معامله طاغوت با نوکرانشان است.
تو اگر منطقت خوشی است، به خاطر خوشی به او رو آوردی، او هم سَر و سِر خوشی دارد. دلش برای تو سوخته، تو را زیر چتر نگه داشته. او هم تا جایی که خرج حمایتت میکند، علف میدهد، شیرت را بگیرد. هر جا به خرج افتاد، خودش سرت را میبرد. هزینه میدهد برایت. خیلی اینها نکات عجیب و درسآموزی است. ﴿قَبْلَ ذَلِکَ مُتْرَفِینَ﴾. علامه طباطبایی نکاتی میفرماید، میفرماید که: «اَطرافُ نِعمَةِ الانسانِ اِبطارُها و اِتّقاءُها.» مُطرفین کیان؟ که سرخوشاند و با نعمتهایی که دارند طغیان میکنند. به پشتوانه نعمتش طغیان میکند. صدایش بلند است، چرا؟ چون جیبش پرپول است، چون بدنش سالم است، چون آدم زیاد دارد، ملک و املاک زیاد دارد. زیر بلیط کسی نمیرود! منی که اینقدر پول دارم برای چی باید حرف تو را گوش بدهم؟ من که این همه آدم دارم برای چی باید دنبال تو راه بیفتم؟ روایت هم دارد: «اگر سه تا چیز نبود این فرزند آدم هیچ وقت کله خم نمیکرد.» روایت است: «ما طأطأ رأس ابن آدم الا فی ثلاث.» فرزند آدم سر خم نکرده مگر در سه چیز: «الّا فی فقرٍ او مرضٍ او موت.» سه جاست که آدمیزاد سرش خم میشود: وقتی که بیپول میشود، وقتی مریض میشود، وقتی میمیرد. نسبت به مرگ. تو غیر این سه تا یعنی کسی باشی که مبتلا به این سه تا نیست، دلیل ندارد گردنش کج بشود، سرش پایین باشد. اونی که پول دارد برای چی باید کرنش کند پیش یکی دیگر؟ همه پیش این کرنش میکنند، همه آویزانشاند، همه دستشان پیش این دراز است، همه دنبال اینند که این به آنها پا بدهد.
یکی از این فوتبالیستهای معروف که بعدها مشکلات پیش آمد، سال گذشته آمده بود خدمت آیتاللهالعظمی بهجت. بنده یادم است ایام چی بود. آن آدم و چی فهمیده بود و این هم آمد تو دید و دیدید که چه داستانی درست کرد. آخرت خودش را به باد داد بیچاره. آمده بود آنجا نمازهای بهجت را بخواند، دنبال آقای بهجت راه افتاده بود، میدوید مثلاً. «توجه» بعد بعضی رفقا میگفتند: «آقای گل دنیا است این! آخر برای چی باید دنبال این پیرمرد چی بود؟» آقای بهجت نگاه کن. جایگاه انسان ربانی. هارونالرشید پیش موسیبنجعفر کرنش میکند. میگوید: «آقا چی است داستان؟» گفت: «من سر همین داستان شیعه شدم.» مامون شیعه بود، شیعه بودن حقانیت اهل بیت را قبول داشت. به نظرم توی "عیون اخبار الرضا" این روایت که موسیبنجعفر آمد سر بزند در مدینه، داستانش هم مفصل است. میگوید: «دیدم که بابام پا شد آمد رفت آنجا و یک پیرمرد لاغر و تکیدهای را نگذاشت از مرکب پیاده شود، سر تخت خودش پیادهاش کرد، روی تخت نشاندش.» بعد احترام و عزت و فلان. گفتم: «کی بود ایشان؟» گفت: «مگر نشناختی؟ موسیبنجعفر است!» به قول ماها تو با شاه فالوده نمیخوری. «پیرمرده را اینقدر احترام کردی؟ چی است داستان؟ نمیدانی اینها کیند؟ اینها معدن علماند، اینها فلان اند.» شروع کرد تعریف کردن. «رئیس باشد، ریاست، تو که بچه منی، چشم داشته باشی، آن محلی که چشمات توشه، کاسه سرت، کاسهای که چشمات توشه، آن کاسه را از تنت جدا میکند. تو که بچه منی.» بعد میگوید: «چرا به اینها ریاست نمیدهیم؟»
خلاصه آدم وقتی به حَسَب ظاهر یک چیزی دارد، نعمتی دارد، موقعیتی دارد، زیر بلیط کسی نمیرود مگر اینکه یک جایی کارش گیر افتاده باشد. آن فوتبالیست هم کارش گیر خورده بود آنجا که آمده بود. بهش گفته بودند: «سحرتون کردن و صلوات زیاد بفرست.» این هم تسبیح دستش بود و بعد از آن فوتبال که بازی میکرد. خلاصه داستان اینجوری میشود. علامه طباطبایی میفرماید که: «و ذَلِكَ إِشْغَالُهُ نَفْسَهُ بِما عِنْدَهُ مِنَ النِّعَمِ الدُّنْیَا و ما يَطْلُبُهُ مِنْهَا، سَوَاءٌ أَكَانَتْ كَثِيرَةٌ أَوْ قَلِيلَةٌ.» مُطرفین ویژگیشان چیست؟ مشغول نعمت میشوند و از ماوراء نعمت غافل میشوند که اصلاً کی این را داد؟ برای چی داد؟ برای کجا داد؟ چه ران، شیرینی آنی که داد، یک کاری باهات داشت، دلیلی داشت که داد. یک حساب کتابی دارد که داده. نَعیم. بعد میفرماید که این مُطرف بودن انسان این است که "تعلّقوه بما عنده من نعم الدنیا و ما یطلبه منها"؛ دلبسته و وابسته این نعمتهای ظاهری میشود. "سواء ان کانت کثیره او قلیله". کم و زیادش هم مهم نیست. ممکن است ممکنه آفتابه داشته باشد. گفتم این را در آن جلسه قبلاً. بعضیها را ساواک که دستگیر میکرد، صدام یک کم که به اینها سیگار نمیداد، اینها همه چیز را به وعده یک دانه سیگار. بعد مثلاً پنج روز، یک هفته، همه چیز را لو میدادند که: «اگه اسم رفقات را بگی بهت سیگار میدهم.» بعد چهار روز، پنج روز، همه را لو میداد. میگوید «هیچی نیست.» سیگارها وابستگیاش این هم میشود مُطرفین. وابسته است، خوش است، خوشش میآید. خوشی آن سیگار میچربد به ناخوشی این لو دادن رفقا. خیلی اینها نکات دقیقی است.
بعد میفرماید که، این نکته علامه را بگویم و برویم تو روضه، خیلی نکته فوقالعادهای است. میفرماید: «ممکن است کسی اشکال کنه بابا همه اینها که بیدین شدن که پولدار نبودن.» نکته را داشته باشید. چرا خدا همه بیدینها را میگوید مُطرفین؟ چرا همه جهنمیها را میگوید مُطرفین؟ مگر هر کی جهنم رفته پولدار بوده؟ خیلیها هم هستند آدمکش، پنجاه هزار تومان میگیرد، قاچاقچی و دزد و همهاش که مال پولدارها نیستش که. پولدارها هم البته توشان آلودگی جرم و جنایت زیاد است. خوشگذرانها، این بدبخت ننه مرده که چیزی ندارد که. برای چی همه جهنمی؟ سؤال را گرفتی چی شد؟ قرآن گفته آقا هر کی رفته جهنم جزو مُطرفین است، خوشگذران بوده که رفته جهنم. آیا ویلا داشته؟ نه. شمال رفته؟ نه. عمرش ماشین ازم نداشته؟ خوشگذران.
عبارت میفرماید که: «لیسوا من المطرفین بمعنی المتوسّعین فی التنعم.» برای اینکه کسی از مُطرفین بشود لازم نیست که نعمتش زیاد باشد. خوب دقت کنید، این عبارت پدر آدم را درمیآورد. این جمله از علامه طباطبایی. «وذلک ان الانسان محفوف بنعم ربه.» به هر حال هر کسی یک نعمتهایی تو زندگیش دارد. سلامت دارد، نعمت که فقط پول نیست. همین که مشغول نعمت بشوی از رب نعمت غافل بشوی میشوی جزو مُطرفین. کمر آدم را میشکند این عبارت. از علمت خوشت میآید، یادت میرود وظیفهات چی است در قبال اینها که: «میدانی من چقدر باسوادم؟ چقدر کتاب نوشتم؟ چقدر شاگرد دارم؟» وظیفه داری. آلیت وظیفهات چی است؟ سلامتی داری، در قبال این سلامتی وظیفه داری. فرصت داری، یک امکانی داری.
خدا حفظ کند حاج آقای قرائتی را، این را یادگاری داشته باشید. این اصلاً زیر و زبر آدم را بهم میبافد. این داستان، اولین باری که شنیدم اصلاً هنگ کردم. مرحوم کوثری را که یادتان هست؟ روضهخوان حضرت امام. سن خودش پیرمرد بود دیگر. یادتان هست دیگر. ایشان بابایش هم در آن ایام زنده بود. دوران اوایل پیروزی انقلاب، ظاهراً ساکن اصفهان بودند. آیا قرائتی این تیکه را صحیح فرمودهاند؟ فیلمش را از تو صحبتهای قرائتی رفقا بتوانند پیدا کنند، برش بدهند، منتشر کنند. داستانِ نهیب بزرگی. مختص خود ایشان است. یک کتابی نوشته "مزد اخلاص" دانلود، شهید همدانی. یک خاطره آقای قرائتی در مورد شهید. این کتاب را بخوانید، عجیبی داستان عجیبی.
ما با آقای کوثری رفتیم عیادت پدرش. ظاهراً اصفهان، پدرش تو جا افتاده بود، پیرمرد، پدر ایشان. به من گفتش که: «من اینجا تو بستر که افتادم نگران بودم که من الان جبهههای جنگ که هست چیکار میتوانم برای جبهه بکنم؟ دیدم من که نمیتوانم بروم جنگ، جون ندارم، پولم ندارم، کاری بکنم.» خیلی فکر کردم ببینم از من چه کاری برمیآید کمک کنم به جبهه. دیدم من اینجا درازکش خوابیدم، این رادیو هم بالا سر من است. مثلاً رادیو بغداد بر فرض مثال ساعت ۲ شب، این اسرایی که آن روز دستگیر شدن توسط صدام، مصاحبه از اینها میگیرد. اینها اسمشان را میگویند و از کجا اعزام شدن میگویند. حالا من نمیدانم دیگران این کار را میکردند یا نمیکردند ولی حالا این بزرگوار میگوید که من گفتم این کار را که میتوانم بکنم. این اسمهایی که میشنوم یادداشت کنم، بگویم اینها اسیر شدن که به خانوادههاشان اطلاع بدهند. آنقدری که از من برمیآید اینجا دراز میکشم بعد بگویم که اینها اعلام کنم. خیلی عجیب است. داستان معروف دیگر که ابراهیم را تو آتش انداختند که نه زنبور دارد آب میبرد، گفتند: «آخه چیکار داری میکنی؟ اینقدر آتیش سنگین و با منجنیق انداختن؟» گفت: «همین قدر که از من برمیآید.» روحیه همین آدم از مُطرفین در میآورد! آنقدری که از من برمیآید، چقدر است؟ من چیکار میتوانم بکنم؟ نگو: «از من که کاری برنمیآید.» یک جایی یک کاری از من برمیآید. خیلی نکته مهم.
مُطرفین آنهاییاند که مشغول نعمت شدن. این خوشگذرانی لازم نیست از سونا جکوزی داشته باشی کی فعال کنی که بشه جزو مُطرف. تو مسجد نماز میخواند عین خیالش نیست نسبت به بقیه و تکلیف و اینها. بقیه مسجدیها و همین بیخیال. خوش با نمازش، خوش با جمکرانش، خوش با حرمش. تکلیفت الان چی است پس؟ مُطرفین این است که مشغول نعمت میشود یادش میرود. درجات دارد دیگر، به قول معروف دوز متفاوت. بعضیها دوزشان شدیدتر است، بعضیها دوزشان خفیفتر است. از اینجاها شروع میشود. این خاطره را هم بگویم و برویم تو روضه. گفتم البته چند بار این را شاید شنیده باشند دوستان.
خیلی سال پیش، سال به نظرم ۸۷ بود، میشود چند سال پیش، ۱۵ سال. یکی از اساتیدی که ایشان را هم میشناسی، مشهور اعضای مجلس خبرگانند و اینها. ما درس خارج فقه ایشان میرفتیم، آن موقع یک درس دیگر قبلش داشتیم تو مدرسه خان قم. یک درس دیگر داشت تو فیضیه. ما از مدرسه خان آمدیم فیضیه، مسیر را با ایشان میرفتیم. محل درس فقهشان انتهای خیابان ارم بود، مؤسسه در راه حق بود. دیوار به دیوار منزل آیتالله بهجت، درس دیوار پشتمان. خدمت شما عرض کنم که، یک روزی با این استاد بزرگوار داشتیم میرفتیم. تو راه صحبت میکردیم و اینها. یک بچهای بغل خیابان وایساده بود، گریه میکرد. ما از این سمت چپ خیابان ارم داشتیم میرفتیم به سمت چهارراه شهدا. وسط گرم صحبت بودیم. خیابان هم شلوغ بود. ساعت مثلاً ۱۱ صبح قم. ایشان نگاهش افتاد به این بچه، به من گفت که: «شما برو سر کلاس به دوستان بگو که فلانی یکم مشکلش چی است، کارش.» گفتم: «دنبالش راه افتادیم.» و آن هم با سرعت هم داشت میرفت و وسط جمعیتی که رفتیم، هیچیش نیست. الکی گیر داده گریه. گم نشده، گرسنهاش نیست، فلان نیست. گفت: «نه بابا، من باهاشم، داداشمه، فلان.» رو به این وری که ما نگران چشمانتظار وایساده بودیم که ببیند چی شد. گفتم: «نه بخور الحمدلله.» پس برویم. بعد ایشان این جمله را گفت: «اگر آدم نسبت به این مسائل کوچیک بیتفاوت ظاهر بشود آرامآرام کارش به اینجا میرسد که یک ملت را جلوش میکشند.» از اینجا شروع میشود بیتفاوتی. از اینجا شروع میشود. حجت خدا را دارند قطعهقطعه میکنند عین خیالشان نیست. اینها جاهای دیگر شروع کارشان به اینجا رسیده. مردم شام، روزی که لشکر معاویه میفرستاد به سمت امیرالمؤمنین، سکوت کردند و بی خیال بودند و همراهی کردند. کارشان به اینجا رسید که حالا دختر امیرالمؤمنین را با دست بسته میآورند. جور جسارت، این جور تعرض میکند. این جنایتها یک روزه نیست، یکهوئی نیست. مسابقه سالها اینها خیس خورده وجودشان توی این فضای مُطرفین و تو این خوشگذرانی. حالا کار به اینجا رسیده.
جان به قربان این اهل بیت و جان به قربان این مظلومیت. چه گذشت بر این زن و بچه در مجلس فضای شهر شام. یک طرف مجلس یزید، یک طرف. "مسیرالاحزان" نقل میکند از قول امام سجاد علیهالسلام: «ادخلنا علی یزید و نحن اثنا عشر رجلاً مقلدون.» عرض کردم در کاروان اسرا مرد بود ولی یا مجروح بودند، اینها غلام بودم، مرد از بنیهاشم، مرد سن و سالدار، جا افتاده، جز امام سجاد کسی نبود. امام سجاد فرمود: «در حالی ما را وارد مجلس یزید کردند که ۱۲ تا مرد بودیم که با غل و زنجیر ما را بسته بودند.» «فلما وقفنا بین یدیه.» ما را آوردند جلوی یزید. فرمود: «من به یزید یک چیزی گفتم. گفتم: «یزید! تو را به خدا یک چیزی ازت میپرسم، تو بگو. «و ما زَنَّکَ برسولِ الله» لو وَ رَعانَا علی هذه الحاله.» تو بگو، تو را به خدا قسم، یک کلمه به من بگو با خودت چی فکر میکنی؟ اگر الان پیغمبر اینجا بود تو این مجلس ما را تو این وضع میدید چیکار میکرد؟» که این بچههای پیغمبر، نوههای پیغمبر با دست بسته و با رخت اسارت وارد این مجلس تو! مگر نمیگویی من خلیفه رسولاللهم؟ جانشین پیغمبر؟ آن کسی که تو جای او نشستی، اگر الان جای تو بود چیکار میکرد؟ بچههای خودش را با این دسته بسته اگر میدید؟ فاطمه بنتالحسین گفت: «یا یزید بنأتُ رَسُولِ اللَهِ سَبَایَا.» دختران پیغمبر اسیر باشند؟ «فَبَکَی الناسُ و بَکی اهلُ دَارٍ حتی علا الاسواه.» اینجا گفتند که مردم و حتی خانواده یزید با شنیدن این جمله همه زدند زیر گریه، صدای ناله پیچید در مجلس یزید.
امام سجاد میفرماید: «من به یزید گفتم در حالی که دستام بسته بود، گفتم اجازه میدهی حرف بزنم؟» به من گفت: «قُل ولا تَقُل هُجراً.» ببخشید ترجمه میکنم این جسارت یزید را. گفت: «بگو ولی حرف چرت نزن.» حالا ببینید ادب امام سجاد را، ادب را، متانت را، کی بودند، چه گوهرهایی بودند این ذوات مقدس؟ چی جواب داد به یزید؟ فرمود: «لقد وَقَفتُ مَوقفاً لا یَنبغی لمِثلی أن یقولَ الهُجَر.» کسی تو جایگاه من، دست بسته، تو این وضعیت، آخه چرت میگوید؟ حرف بیخود میزند؟ تو بگو اگه پیغمبر زنجیر میدید چیکار میکرد؟ اینجا دستور داد یزید. گفت: «قُل.» و زنجیر را از گردن و دست علی بن الحسین باز کنید. انگار مجلس داشت به نفع این اهل بیت تموم میشد و یزید تحقیر شد. خانواده، برای اینکه دوباره قدرتنمایی بکند تو مجلس، دستور داد گذاشتند «سَطْبَر»، «سَطْبَر» در واو والنساء من خلفه. زنها را هم پشت سر قرار داد. «لَعَلَّهَا لا یَنْظُرُنَ الیها.» یک کاری کرد که چون میدانست دوباره زنها اگر این سر را ببینند شیون میکشند، فضای احساسی تو جلسه بالا میرود و اهل جلسه گریه میکنند، دوباره جو علیه یزید میشود. این میخواست قدرتنمایی بکند، به جسارت بکند به این سر. در عین حال میخواهد زنها هم نبینند این سر را. پشت کرد به این زنها. «صبر جلو خودش قرار داد.» اینجا دارد این زنها روی شانه همدیگر میرفتند نگاه کنند. این بچههای کوچیک هم هی همدیگر را بغل میکردند که بیایند بالا بتوانند سر بابا را ببینند. اینجا آن وقتی بود که حالا من باید اول این بخش را تموم کنم بعد آن تیکه را برایتان متن اصلی در مجلس یزید مال اینجاست، مال این صحنه است.
اول اینجا بگویم: چشم امام سجاد علیهالسلام افتاد به این سر در این تشت. جمله عجیبی است این چیزی که در مقتل آمده. شما خوب میدانید خیلی از حیوانات هستند که گوشتشان حلال است. این حیوان ذبح میشود بعداً سر آن حیوان خورده میشود، مثل گوسفند، مثل گاو، مثل شتر. خیلی حیوانات هستند ذبح میشوند سرشان خورده میشود. این جمله اینجا تو این مقتل عجیب است، این را بسوزید با این تیکه از روضه. چشم امام سجاد افتاد به این سر مبارک در این تشت. من نمیدانم چه وضعی بود و چی بود آنجا اوضاع ولی عبارت این است: «الحسین فلم یکن بعد ذالک رأس.» گفتند سر این سر نازنین را که در تشت بود، امام سجاد دیگر تا آخر عمر هیچ حیوانی را نزد خود نگه نداشت و نخورد. انگار هر وقت در هر ظرفی آوردند. این اول داستان بود. بعد یزید ملعون شروع کرد با چوب خیزران حیدری لب را، لعنت الله علیه.
در حال بارگذاری نظرات...