* خوشایند نفس مطمئنه "خداست"
* حیات دنیا؛ کلیدواژه قرآنی ظواهر
* عقوبتِ مشغول ظواهر شدن؛ نچشیدن طعم مناجات با خدا
* رکن اصلی دین => توجه به باطن؛ راهکار => توجه به مرگ و برزخ و قیامت
* چطور فرزند بی نماز را تربیت کنیم؟
🔹 خوشآمد نسبت به دنیا و ظواهر => خوب دانستن آنها => اطمینان به آنها => نفس طاغیه
🔹 خوشآمد نسبت به خدا => خوب دانستن آنچه نزد اوست => اطمینان به او => نفس مطمئنه
* سنت الهی؛ در هم شکستن بت های توهمیِ انسانِ ظاهربین
* راس طغیان؛ مُترَفین یا همان مرفّهین بیدرد
* آیا هدف اصلی امام خمینی از انقلاب اسلامی آب و برق رایگان بود؟
* گرفتاری عمیق صدا و سیما؛ جذب مخاطب با چه هزینهای؟
* سیره امیرالمومنین علی علیهالسلام؛ رد پیشنهاد کمک ابوسفیان و کمک خواستن از مهاجرین و انصار!
* منطق غلط صدا و سیما: باید از چهرهها استفاده کنیم، چون مخاطب دارند
*چرا همه جای صدا و سیما از مرفهین بیدرد استفاده میشود؟
* معلوم نیست آنها کارمند صدا و سیما هستند یا صدا و سیما کارمند آنهاست!؟
* کربلا؛ ظهور قدرت نمایی انسانهای درد کشیده
* سر مبارک امام حسین علیهالسلام کجا دفن شده است؟
* مسجد حنانه؛ زمینی که با رسیدن خون امام حسین علیهالسلام ناله زد
* روضه خرابه شام...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد طیبین الطاهرین و لعنت الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
در مورد رابطه "خوبدانستن" و "خوشداشتن" و "باورداشتن" این شبها صحبت کردیم که انسان طبق یک قاعده نانوشته و ناپیدایی از درون ذهنش این را باور دارد؛ کأنه که هرچیزی که خوب است را خوش میدارد. به هرچیزی هم که این شکلی "خوببودنش" را باور کرد، به آن اعتقاد پیدا میکند؛ به آن اطمینان پیدا میکند و خاطرش جمع میشود.
این اطمینانی که گفته میشود، یعنی "نفس مطمئنه" کسی است که خاطرش به خدا جمع است و از خدا خوشش میآید. یک رابطهای بین اطمینان و رضایت است. رضایت هم یعنی همان "خوشآمدن". وقتی آدم از کسی و چیزی خوشش آمد، جمع است. چون اصلاً خود همان "خوشآمدن" به خاطر این است که حسش این است که میشود به این تکیه کرد، میشود زیر سایه این قرار گرفت. این فایده دارد برای من، خاصیت دارد برای من.
اصلاً از اینجا بود که خوشش میآمد. و حالا که خوشش آمد، خاطرش دیگر جمع میشود؛ اطمینان پیدا میکند. لذا میفرماید: «یا ایها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». هم تو خوشت میآید، هم خدا خوشش میآید. این "خوش آمدن" هست. کسی هم به نفس مطمئنه میرسد که از خدا خوشش بیاید؛ راضی شود. اولاً باید راضی شود. این باید راضی شود؛ بعد میشود "مرضیه" که مورد رضایت واقع شود. باید بپسندد، خوشش بیاید. حرف او را خوشش بیاید، دستور او را خوشش بیاید، کار او را خوشش بیاید.
نمیشود "راضیةً مرضیة". از کارهای خدا خوشش میآید، از دستورهای خدا خوشش میآید. میشود "راضیه مرضیه"؛ این دیگر خاطرش جمع میشود، اطمینان پیدا میکند.
یادم هست که اینها "خوشآمدن"شان به همین ظواهر است. گفتیم در فرهنگ قرآن به جای کلمه ظواهر، کلمه "حیات دنیا" استفاده شده است؛ همین چرب و شیرین ظاهری، همین چرب و شیرین حسی که هر موجودی حس میکند. ما در حسمان با حیوانات مشترک هستیم، بلکه چهبسا این حس در حیوانات از ما قویتر است. بویایی یک سگ را انسان ندارد و همین طور خیلی ویژگیهای دیگر. اینها ویژگیهای حسی، ویژگیهای غریزی است. یک کسی نهایت درکش نسبت به زندگی "چه خوشمزهتر است، چه خوشبوتره، چه خوشگلتر است، کجا راحتتر است." همه را همین، با همین مقیاس درک میکند. راحتی را بر اساس حس لامسه تنش. هرجایی که هر لباسی که نرمتر است، اگر کمی زبر باشد مثلاً اذیت میشود. این درکش از راحتی همین است. «توی این رختخواب راحتتر میشه خوابید» مثلاً. اینها میشود درک ظاهری، درک حسی از این دنیا.
اگر کسی تو این سطح است، در سطح حیوانات است. چون حیوانات هم همین شکلیاند. حیوان هم از عالم همین را میخواهد. غذای خوشمزهتر، یک جای نرمتر، یک جای گرمتر. درکش از زندگی چیزی بیشتر از این نیست. فکر میکند آمده توی دنیا، نه فکر میکند؛ واقعاً هم همین است. اصلاً حیوان آمده تو دنیا برای همین کار. آمده که بخورد و یک منافعی هم داشته باشد دیگر. گوسفند غذایی میخورد و از آن طرف بالاخره پروار میشود و گوشتی میدهد و چربی میدهد و شیری میدهد و خاصیتش همین است. حیوانات سطح زندگیشان همین است، سطح منفعتشان هم همین است، آن غایت خلقتشان هم همین است.
در نامه عثمان بن حنیف، انشاءالله در دهه بعد، در یکی از جلسات، آن نامه را خواهیم خواند. از کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «من گوسفند نیستم که آمده باشم اینجا فقط بچرم و کیف کنم. طعم بچشم ببینم چه خوشطعم است». این نامهای است که به آن کارگزار خودش نوشت که رفته بود سر سفره چرب و شیرین نشسته بود. مشکل امیرالمؤمنین، عرض کردم، به این نبود که چرا مثلاً عرض کنم که فضا مثلاً این جوری است. حالا به قول ماها مثلاً فضای اختلاس و این حرفها. سطح دغدغه امیرالمؤمنین خیلی بالاتر از این حرفها بود. حساسیتش روی مسئول و نماینده خودش فقط به این نبود که دزدی نکنی. اصلاً آن فضا، فضای دزدی نبود؛ فضای حقالناس و بیتالمال نبود؛ فضای حیوانیت بود. حساسیت امیرالمؤمنین به این بود که چرا یک مسئول باید خودش را در حد یک حیوانی ببیند؟ تو کارگزار امیرالمؤمنینی. بعد آنجا ازت این را میفهمم. میفهمم بابا! تو به امامت نگاه کن. تو شیعه کی هستی؟ تو کارگزار کی هستی؟ به من نگاه کن. تا حالا دیدی من "قلت" بخورم؟ توی خوردن و خوابیدن و لباس آنچنانی و این حرفها. میتوانم از این کارها بکنم، همه چیز هم آماده است. تعابیری که توی آن نامه ۴۵ نهجالبلاغه است: «همه چیز هم برای من آماده است، کسی هم ملامت نمیکند. من نمیخواهم حیوانی زندگی کنم. من نمیخواهم سطح لذت و درکم توی این عالم همین لذتهای حسی و درک "چه خوشمزهتر است" و "چه خوشگلتر" باشد، و خوشمزگی و خوشگلی را هم فقط تو همین حد ببینم؛ همان خوشمزگی که حیوانها میفهمند، همان خوشگلی که حیوانها میفهمند، همان راحتی که حیوانها میفهمند. بله، خوشمزگی، اگر کسی آمد به حریم انسانیت رسید، درکش نسبت به طعم اصلاً عوض میشود. حلاوة محبتک فماذا منک بَدلاً. امام سجاد در دعا میفرمایند: اونی که مزه محبت خدا رو چشیده اصلاً دیگه طعمی تو زبانش نمیآید. طعم دارد مناجات، طعم دارد. تو روایات هم دارد خدای متعال فرمود: اگر کسی مشغول ظواهر شد، مشغول دنیا شد، عقوبتی که بر او میکنم این است: اگر کسی حواسش پرت به دنیا و این ظواهر شد، عقوبتش این است که طعم مناجات و لذت انس با خودم را از او میگیرم. قاعده است دیگر؛ عقوبتش به این نیست که مثلاً خدا دارد میزندت، نه. قاعدهاش است. مشغول این که شدی، از آن میافتی. میخواهی او را برسی، باید از این بگذری.
مشغول ظاهر شدی، از باطن میافتی. به باطن میخواهی برسی، نباید بگذاری حواست پرت به ظاهر باشد. اینها قاعده است. اگر طعم و مزه باطنی میخواهی، باید حواست باشد که این طعم و مزه ظاهری شکارت نکند. راحتی باطنی میخواهی، باید حواست باشد راحتی ظاهری شکارت نکند. دل ندهی به اینها، حواست را پرت نکند، مشغولت نکند. «اَلهاكُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرتُمُ المَقَابِرَ» مشغول میکند تکثر، لذتهای حسی متکاثر و پراکنده. «اَلهاكُمُ» آدم را مشغول میکند، به خودش میگیرد. «رِجَالٌ لَّا تُلْهِيْهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ». این اولیایی که من دارم در سوره مبارکه نور که در توصیف اهل بیت است، که ما اینجا در محضر یکی از این ذوات محدث هستیم، حضرت علی بن موسی الرضا ارواحنا فداه، در توصیف اینها میفرماید که: اینها کسانی هستند که غرق در نورند. «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ» تا آخر که حالا «فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ» این نور کجاست؟ توی خانه آسمانی، آنها خانههای آسمانی ساکنش کیند؟ «رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ».
منابع نور خدا دارد میدرخشد، هستی را روشن کرده. ولی اونی که بالاتر است، «قیود فی بيوتٍ أذن الله أن ترفع» ترفیع دارد، رفعت دارد، بالاتر است. اونی که بالاتر است در معرض تابش مستقیم این نور است. کی بالاتر است؟ سؤال: کی بالاتر است؟ «رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ». مردانیاند، مردان که چی؟ مشغول نشدهاند به این ظواهر. مشغول نشدهاند. تجارت را هم انجام میدهد، کسب و کار را انجام میدهد، معاشرت دارد، در حال رسیدگی به بُعد حیوانی خودش است، ولی بُعد حیوانی مشغولش نمیکند «عَن ذِكْرِ اللَّهِ». همه اینها را از دریچه ذکرالله دارد میبیند. حواسش پرت نمیشود. چون ویژگی اونی که نفس مطمئنه است، ذکرالله است دیگر. «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ». همهاش به ذکر خداست، به توجه میرود.
ازدواج هم میکند، توی ازدواجش هم دنبال همسر خوب هم میگردد، دنبال همسر زیبا هم، دنبال همسر زایا هم میگردد. امیرالمؤمنین میخواهد با امالبنین ازدواج بکند، شروطی را تعیین میکند برای عقیل: «همچین زنی برای من پیدا کن». ولی مشغول نمیشود به این چیزها، حواسش پرت نمیشود، حواسش از تکلیف پرت نمیشود، از مقصد پرت نمیشود. ازدواج و شغلش هم برای آنجا میخواهد. اینها خیلی مهم است، خیلی اینها مهم است. معارف نابی است که باید از ابتدا شکل بگیرد توی ذهن یک انسان متدین. و مدارس ما که هیچی، حوزه و دانشگاه ما از این حرفها خالی است. حوزهاش هم از این حرفها خالی است متأسفانه. لب دین، مرکزش، اصلش اینجاست. همهاش توی قشریگری میمانیم ما، توی ظواهر میمانیم.
یک عده پس در سطح حیوانیت میمانند. اینها ویژگیشان چیست؟ در سوره مبارکه یونس آیه ۷ اشاره میکند به ویژگیهای «إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا». سه تا ویژگی میگوید. اینجا دیگر این دو شب آخر، این جلسه کمی باید حجم آیاتی که این چند شب آوردیم و هی اشاره میکردیم و وقت نمیشد بخوانیم را بیشتر بکنیم که بحث کمی جلوتر برود. حجم مطالب هم زیاد است و دیگر حالا باید به یک جایی برسانیم انشاءالله. میفرماید کسانی که امید به ملاقات ما ندارند. خیلی جالب است. امید ملاقات ندارد. اولین ویژگی: انگار حالیش نیست داستان زندگی چیست. نفهمیده آمده کجا، رفته کجا، دارد میرود کجا، کجا باید برود. «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» تمام دین توی این دو تا کلمه خلاصه میشود. تمام زندگی توی این دو تا. «ما مال خداییم و داریم سمتش میرویم». و همین، همه بیدینی هم تو همین دو تا کلمه است. نه «مال خدا بودن» را قبول میکند، نه «حرکت به سمت خدا» را قبول میکند. «لا یرجون لقاءنا». باور ندارد سمت من میروی. فکر میکنی الآن ته زندگی کجاست؟ یک حرکتی که توی زندگی شروع شده. نطفه بودی، بزرگ شدی در رحم مادرت، رشد کردی، به دنیا آمدی، کمکم، کمکم جلو آمدی. درکت شکل گرفت، شخصیتت شکل گرفت، به بلوغ، قدرت باروری و زایش پیدا کردی. خب، داری میروی کجا؟ داری میروی تهش کجاست؟ کجا میخواهی برسی؟ همین؟ این همه برایت هزینه شد؟ این همه داستان چرخ و فلک همه کار کردند که تو بیایی آخر بروی توی خاک؟ «عاقبت خاک گل کوزهگران خواهی شد». تمام این همه زحمت برای این بود؟ من این چشم را برای تو آفریدم، با این ریزهکاری، با این ظرافت، که فوق تخصص قرنیهاش نمیتواند از مثلاً عدسیه، شبکه سر در بیاورد. نمیدانم آن شبکه چپ از شبکه راست خبر ندارد. این دستگاه عظیم و عجیب و غریب را به تو دادم که آخر برود توی خاک، گِل بشود؟ زحمتی نداشت؟ همین بود؟ باید چه کار کنی؟ داستان چه بود؟ حالیش نیست که این دارد میآید سمت من، ته داستان ملاقات من است، حرکت به سمت من است. «إِلَیْهِ رَاجِعُونَ».
برای همین نفس مطمئنه میگوید: «ارجعی الی ربک». معلوم میشود او فهمیده بود، حالیش بود. این رجوع الی الله را دارد. برمیگردد. به خاطر همین مطمئن بود برای همین راضی بود برای همین هم مَرضی بود. و آن، همان نکته است که وقتی به آن توجه نشود دیگر هیچی را نمیشود فهمید، دیگر روی هیچچیزی نمیشود حساب کرد. علامه طباطبایی ذیل این آیه میفرماید که از اینجا فهمیده میشود که توجه به معاد رکن اصلی دین است. توجه به باطن، البته باطن اصلی خداست، معاد هم کار خداست. ما نسبت به خود خدا که همین جور صاف نمیتوانیم معرفت پیدا کنیم. آن چیزی که به ما نزدیکتر است در معرفت خدا، فعل خداست، کار خداست، بالاترش صفات خداست. شناخت فعل خدا هم میشود شناخت خدا. ما اصل داستان، سنگینش نکنم، اصل داستانی که باید حواسمان به باطن جمع شود، همه قضیه این است. و آن چیزی که برای ما از باطن محسوستر و ملموستر و راحتتر و در دسترستر است، عالم ملکوت است. عالم برزخ، بالاترش عالم قیامت. محسوس است، سر در میآوریم، یک چیزهایی میفهمیم، راحتتر میشود پذیرفت. یک غیبی است توی عالم. لذا اول قرآن وقتی شروع میکند حرف از ایمان به غیب است. «یُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» اول داستان این است. اصلاً تا غیب را نپذیری، هیچی دیگر نمیشود به تو گفت. هیچ گفتوگویی نمیشود کرد.
نماز میخوانند، مصالح کلیدیاش که سؤالاتی که الی ماشاءالله میآید. آقا بچهام بینماز است، بچهام بیحجاب است، آن را چه کار کنم، این را چه کار کنم. اینها همهاش راهکار است. راهکارش این است: این باید بفهمد زندگی در حیوانیت خلاصه نمیشود. از بقیه راهکارها نمیشود حالا بگوییم غافل بشویم، اصلاً به او تذکر ندهیم، تشر نزنیم. اینها بحثش سر جای خودش است. اصل داستان این است، متن قضیه این است. این را کسی حواسش نباشد، حرکت نمیکند. این را قبول نکند، دیگر هیچی نمیماند. یک باطنی هست، زندگی در این رفتوآمد و این قضایا خلاصه نمیشود. این در و پیکر عالم دارد داد میزند داستان ما این نیست که یک نطفهای بیاید، یک جنازه بشود، برود توی خاک. سیر این عالم، حرکت، داد میزند که این داستان همین نیست. آخه برای چه باید بیاید این قدر شکوفا بشود؟ یک نطفه به این حد از شکوفایی بشود، بشود یک آدمی که این همه خلاقیت و توان و گُل؟ برای چه؟ چه منطقی پشت این حرکت است؟ کی حرکت را دارد میبرد جلو؟ برای چه آخه دارد این همه عالم، برای چه باید همه در این مدار قرار بگیرند که تهش این بشود گُل این عالم انسان باشد؟ همه توی یک تنظیم و توی قرار و توی مداری در خدمت انسان. انسان هم میآید میمیرد. «وَلَا تُمْنَنْ تَسْتَكْثِرُ». قرآن اصلاً میخواهد ما را متوجه باطن بکند، از همین جا متوجه میکند. ندیدی؟ خب، تمام شد دیگر. همه دنیا، بفهمی، دارد داد میزند. همه این زندگی دارد داد میزند. حالا فرصت نیست به این بیشتر بپردازیم توی این جلسه. چه شکلی هنوز زندگیمان دارد معاد و باطن را داد میزند؟ خیلی مثالهای ساده میتوانم برایتان بزنم. شما الان اینجا نشستهاید که مثلاً سخنرانی گوش بدهید. نشستهاید که مثلاً از استخوان صدا بشنوید. حرف میزند، یک چهار تا مثلاً چربی و پی و اینها دارد مثلاً صوت ایجاد میکند. شما آمدهاید یک صوتی را از بین مثلاً یک چند تا استخوان بشنویم؟ این است؟ الان شما تصورتان نسبت به آن که دارد صحبت میکند، این است؟ بنده که دارم با شما حرف میزنم، تصور استخوان میرسانم که یک تکه گوشت جلویش را گرفته مثلاً صوتی دارد، منظم میکند گفتگو میکنیم؟ حواسمان پرت ظاهر میشود. بنده به چهره شما نگاه میکنم، شما به چهره من نگاه میکنید، به مشخصات ظاهری همدیگر نگاه میکنیم، تن صدایش، مثلاً چه میدانم، آهنگ صدایش، لهجهاش، فلان. اینها را مشغول اینها میشویم. ولی واقع قضیه این است که اصلاً اینها نیست، اصلاً صوتی نیست. نه سود نیست. صوت هست. شما به خاطر این صوت نیامدهاید. شما اصلاً صوت گوش بدهید. محتوایی دارد میرسد. این محتوا کجا بود؟ محتوا توی این صوت است؟ کجای صوت است؟ همهاش غیب است. حواسم پرت ظاهر. چرا فکر میکنی تو ۸۰ کیلو وزنی و یک مقدار چربی و دو تا گوش و یک زبان و دو یک مقدار مو؟ اینها مال خاک است. سوءتفاهم شدهای. توی این جنبهها با حیوانات مشترکی. «کُلُوا وَ ارْعَوا أَنْعَامَکُمْ» بخور و بده حیوانها با هم بخوریم. هر جا قرآن خواسته ما را با حیوانها، یعنی هر جا بعد حیوانی انسان را دیده، قشنگ با حیوانات یکی کرده، گفته این میوهها را دادم هم خودت بخور هم به الاغت بده. دوتایی با هم بخوریم. «مَتَاعًا لَّكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ». مال خودت و گوسفندهایت. خربزه را دادم خودت و گاوت با هم بخوریم. «مَتَاعًا لَّكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ». خربزه میخورد. آخه تو نیستی. خربزه فرض میکنی. آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست، عالمی دیگر بباید ساخت. وزن آدمی اینجا نیستی. اینی که الان اینجا خربزه میخورد کنار گاو است، یک مقدار خودش میخورد، یک مقدار به گاو میدهد. اصلاً تو نیستی. این مرکبت است. الاغت است. تو نیستی. چرا خودت را به مرکبت اشتباه گرفتی؟
به امام فرمودند: «چرا کم غذا میخورید؟» میفرمود: «غذا برای ماست یا ما برای غذا؟» کی باید خرج کی بشود؟ سهمی بگیرد. من ابزار اینم یا این ابزار من است؟ خیلی فرق میکند. نگاه که عوض بشود. خانه آباد بشود، خانه خوشگل، ماشین ارتقا پیدا کنم. یک خاطره دیروز خواندم خیلی به وجد آمدم. یک ارادتی داشتم خدمت این بزرگوار پیش از این ولی خب این شناخت نداشته. مرحوم حاج آقای مهندسی، مبلغ دین بود تو همین صدا و سیما و اینها. سال نمیدانم ۹۰، ۹۱، ۸۹ کی بود ایشان تصادف کرد به رحمت خدا رفت. سنی هم نداشت. همنشین با اهل بیت باشد انشاءالله. میخواندم که پسر ایشان ماشینش را برمیدارد میرود. بزرگوار برداشتیم، رفته بود تهران، ماشین را دزد برد. برگشت و با یک حال پریشان آمد پیش باباش قم. گفت: «بابا یک خبر بد! یک اتفاق خیلی بدی افتاده. ماشین را دزد برد». گفت: «بابا یک جوری گفتی خبر بد فکر کردم دروغ گفتی، تهمت زدی، غیبت کردی، نگاه به نامحرم کردی. این که خبر بد نیست که! یک بار اضافی، یک تکه آهن روی دوشمان بود که باید لاستیک برایش میخریدیم، بنزین میزدیم. خلاص شدیم از شر این دنگ و فنگش». اونی که دزدیده میشود این کارهایش را میکند. قیام هم به ما تحویل.
"دیوانه" فرمود: «ایمانت کامل نمیشود تا این که مردم تو را دیوانه فرض کنند». ملا نصرالدین زمانه نیست. واقعاً اگر من عاقلم پس این کیست؟ اگر این عاقل است، پس این زندگی من چیست که یک عمر دارم صبح تا شب نمیدانم ۶۰ سال ۷۰ سال که این پیکان بشود ال ۹۰، ترقی ماشین را ترقی خودم فرض میکنم. این مثلاً اگزوزش عوض شده، الان ثابت، خربزهای بستم مثلاً روش. میکوباند. مثلاً وقتی عجیب است ها! ببین چرا باور ندارد خدا را ملاقات میکند؟ چون در مورد خودش تلقیاش غلط است. «من همونیم که میره زیر خاک». آن که خدا را ملاقات نمیکند، این گُل را ملاقات میکند. افق دید. از کجا آمده، کجا برمیگردد، بعدش چی؟ به همین زندگی ظاهری راضی شده است. وقتی دیگر آدمی که قرار نیست جایی برود، همه زندگیام همین جاست دیگر. دنیا. وقتی هم که راضی شد، خوشش آمد، بعد چه میشود؟ «مطمئن و بهاء». دلگرمی و خاطرجمعیاش میشود به همین جا. دلش به چی گرم است؟ به حساب بانکی. به بابای پولدار. به اسم و رسم. به زور بازویش. به قیافه خوشگلش. به زبان چرب و نرمش. دروغ است. همهاش هم از دم دروغ است. و خدای متعال تو شرایطی قرار میدهد که ما بفهمیم اینها دروغ است. از اینها کار بر نمیآید. خیلی جالب است. عجایب این زندگی و این عالم که باید اخلاق خدا دستمان باشد تو توی زندگی خیلی نشکنی. خدا بتشکن است. تا میبیند حواست به یکی پرت میشود میزند، میشکاند، لهش میکند. یکی از دلایلی که خدا به چشم زخم اثر داده هم همین است. به چشم بیاید، حواس میخواهد پرت بکند. خیلی به چشمت آمد ها! خیلی مثل اینکه دل برده ها! دیگر دل نبند. ویژگی خدا خیلی جالب است. خدا بتشکن است. ابراهیم بچه دوست دارد، ۱۰۰ سالگی بهش بچه میدهد. بیابان، بیاید. بیابان، برمیگردد. بعد چند سال بهش تکلیف میشود برو بچهات را سر بِبُر. سه شب تو راه است. هر شب خواب میبیند دارد سر بچه را میبُرد. میفهمد که وظیفه دارد. میآید. تعارف نداشت. «بچه خیلی دوست داریها! آره خدایا. خب، برو سرش را بِبُر». چقدر این خدا فرق میکند ها! چرا یک خدای درست و حسابی به ما معرفی نمیکند قرآن؟ چرا قرآن خدایی که میگوید این قدر با اونی که من دوست دارم فرق میکند؟ خیلی خوب بلدند از عشق خدا بگویند ولی این جاهایش را سانسور میکنند. دو ساعت از عشق خدا میگوید، یک دانه ابراهیم از توش در نمیآید. ایوب در نمیآید. خدا فقط انرژی بگیر با همدیگر رد و بدل کنی. خدا یک کنجی نشسته به بندهاش «قربانت بشوم، بیا تو بغلم». بنده تو بغل خداست. تق و توق میخواباند تو گوشش. ابراهیم. «قربانت بشوم، تو بغل منی، صد سال بهت بچه نمیدهم. بچهدار شدی برو سرش را بِبُر».
وقتی به دنیا راضی شد، به دنیا اطمینان پیدا میکند. دلش به همین گرم است؛ به همین ظواهر. کدام که کارش این است که میزند اینها را میترکاند. خب، یک واژهای را امشب از بنده فقط بشنوید. یک دهه میخواهیم در مورد این واژه صحبت بکنیم. دهه بعدی در مورد این واژه است. بحث خیلی این کلمه، کلمه عجیب و غریب و داستانداری است. از کمبود وقت رنج میبریم. مطلب زیاد است. این معارف قرآن خیلی عجیب و غریب، خیلی جالب است. ما یک کلمهای توی قرآن داریم، من ترجمهاش را بهتان بگویم بعد ببینید این کلمه چقدر کلیدی و کاربردی است. خیلی هم غریب است توی فضای گفتمانی ما. خیلی. یک کلمه توی قرآن است به نام "مترفین" "مطرفین". کلمه عجیب و غریب. حالا "مترفین" یعنی چه؟ مطرفین معنای اصطلاحیش حالا قرآن چه میگوید بماند، خود کلمهاش یعنی چه؟ کسانی که خوشند. مطرفین یعنی خوشحال، توی خوشیام. مطرفین، "ترفه"؛ در خوشی بودن. به ته دو نقطه میگوید: «هر پیغمبری فرستادم، یک گروه وایستادند روبهرو، سر و صدا کردند، زیر بار نرفتند». اصلاً همه، همه دشمنان پیغمبران، همه کفار را، همه اهل طاغوت را، همه طغیانگرها را با یک کلمه خدا، همه را سرج الاّ قال مَترفُوها، مطرفین بودند. خوشحال، روبهروی انبیاء وایستادند. خیلی جالب است. آن طرف هم که چند شب پیش با همدیگر خواندیم فرمود: «هر پیغمبری فرستادم، پشت سرش چی فرستادم؟ درد و رنج و گرفتاری». رحم کن خدایا! در این قرآن، آرام، آرام بیاییم، همه چیز دارد میریزد به هم. دوستان پیام زیاد میدهند پیرامون بحثهای امشب که آقا هرچه جلوتر میرویم هی همه چیز چرا این جوری است؟
داستان میگوید که دو تا گروه داریم. یک گروه بلاکشیده، زجرکشیده، درد دیده و دردمند. انبیاء برای اینها میآیند و اینها با هم، راه میآیند. اینها درست میشوند. «عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد». نه بلاکش آماده. یک گروه هم داریم شاید بشود قشنگترین تعبیر برای کلمه «مترفین» را این عبارت حضرت امام (رضوان الله علیه) بگویم: «مرفهین بیدرد». کلمه «بیدرد» در فرهنگ قرآن فحش است ها! خیلی فحش قشنگی هم هست. بیدرد، درد ندارد. نه از تو، نه از بیرون. نه کسی از بیرون میزند، نه از تو، خودش برای خودش درد دارد. خوش است. این مرفهین بیدرد اینها میشوند اهل طغیان و میشوند رأس طغیان که میشوند طاغوت. طاغوت معمولاً اینها و مردم هم اینها را همراه خودشان میکنند دیگر. اینها بحثهای دهه بعدیمان است. با یک اهرم، مردم را دنبال خودشان راه میاندازند. با اهرم اینکه ببین من بیدردم، تو به من نگاه کن، دنبال من راه بیافتی تو هم بیدرد میشوی. و مردم گول میخورند به خاطر بیدرد شدن. طاغوت میکشد. این خوبه. موسی را ببین چقدر درد دارد. من هم میخواهم شکل موسی بشوم، درد میکشم. درد ندارد؟ من اگر دنبالش راه بیافتم مثل این میشوم. بعد نمیشناسد فرعون اگر درد ندارد به که دیگر خودش درد ندارد. نمیداند موسی اگر درد دارد به خاطر این است که میخواهد کس دیگری درد نکشد. خودش برداشته حالی کند اینها را و حالیش هم نمیشود تا آخر که از آب بیاید بپوکد. همهاش از این نکته و این نقطه نشأت میگیرد که این نسبت به خوشی سوءتفاهم دارد. از درد فراری است. آن چیزی که باید اصل اصول دین باشد، کلاس اول معارف دین به ما یاد بدهند، این است: «آیا خودت را برای درد آماده کردهای؟» اولین حرفی بود که کسی وقتی به امیرالمؤمنین ابراز علاقه میکرد، حضرت بهش میفرمودند: «فَلْیَسْتَعِدَّ لِلْبَلَاء جَلْباباً». یک لباس خوبی برای بلا آماده کن. میبارد دیگر از این به بعد. میخواهی با ما باشی. این چه مدل جذب کردن شد؟ شما بگویید دنیا را آباد میکنم.
تو این زمینه بنده حرف زیاد دارم. یکی از حقههای بزرگی که تو فضای رسانه سر ما درآوردند، حقههای رسانهای است. باید حرف بزنیم. ما باید یک وقت درست و حسابی بگذاریم، مخصوصاً صدا و سیما که در مورد صدا و سیما یک چیزهایی عرض میکنم. صدا و سیما باید وقت بگذارد روی این کار بکند. این است: یکی از حقههای بزرگ این است. میگویند امام خمینی به مردم وعده آب و برق مجانی داد، مردم انقلاب کردند. دیدید چه شد؟ یعنی مرغ پخته خندهاش میگیرد از این حرف مفت. اینقدر که این حرف، حرف مفتی است، حالا بماند که خود این داستانش چی بوده که امام حسن چه گفته و کی گفته؟ یک ماه بعد انقلاب گفته و چرا گفته؟ خندهدارش به این است که امام در این ۱۵ سال از ۴۲ تا ۵۷ سخنرانیهایش موجود است. هیچ کس، هیچ کدام از آنها را نمیگوید. بنده حالا توی دهه بعدی که جاهای دیگر انشاءالله خدمت رفقا باشیم، بعضی از این عبارتهای امام خمینی را برایتان میخوانم که مردم به آقای صدا و سیما، دهه فجر که میشود، بیاید سخنرانیهای قبل انقلاب امام را پخش بکند. همهاش دارد همینها را میگوید امام خمینی: «از آخور حیوانیت باید در بیاییم. با رفاهزدگی به جایی نمیرسیم. ملت مفتخور چیزی نمیشود. باید زحمت بکشیم، باید کار بکنیم، باید تلاش بکنیم، باید عرق بریزیم. مملکت را باید بسازیم. درد دارد، رنج دارد، کشته شدن دارد، زخم دارد. تحمل میخواهد، صبر میخواهد». همه توی ۱۵ سال این است.
چقدر اینها نامردند؟ هیچکدام را مشهور که شما میشناسید، رفته بودیم قم. آن خانم نشسته بود قیمت خانه پرسید. حالا قیمت خانه مثلاً هشت سال پیش، فکر میکنم بود. بنگاهی، قیمت، خانم، مغزش سوت کشید. از آداب مغز سوت کشیدن این است که بلافاصله وقتی مغزت سوت کشید باید به نظام فحش بدهی. تا مغزش سوت کشید، فحش داد. یکی از رجال مملکتی هم که اینجا نشسته بود و هنر این پیرزن را دوست داشتم، خیلی رندانه شروع کرد به این بنگاهی با ما حرف بزند. فحش بدهد و اینها. به آن بنگاهی نگاه کرد، گفتش که: «میدانی آقای خمینی توی بهشت زهرا گفت آب و برق را مجانی میکنم، حالا، گفت میدانی؟ گفت آب و برق را مجانی میکنم منظورش چه بود؟» گفت: «نه، حاج خانم. آب را برایتان مجانی میکنم، برق را برایتان مجانی میکنم. آنها بود. ما به خودمان گرفتیم، انقلاب کردیم.» خندهدارش این است که امام خمینی توی بهشت زهرا سخنرانی کرده، آنجا میگوید: «مردم توقع نداشته باشند مشکلاتمان تا مثلاً ۲۰ سال بعد حل شود». این جمله امام خمینی توی بهشت زهراست. میگوید: «با این خرابیهایی که ما داریم، حالا حالاها مشکلات حل نمیشود، حتی شاید تا ۲۰ سال دیگر هم حل نشود». ۲۰ سال کف داستان را ببند برای اینکه آرام آرام میخواهم از مشکلات در بیایم.
خیلی هنر است. مجانی میکنم. صداوسیما یک مشکلات جدی دارد برای عرصهها. چرا من باید این را مفصل در موردش گفتگو بکنم؟ مسائل روزمان هم ربط دارد. فلان مجری میخواهد برگرداند و فلان استار سینما را برگرداند. مفصل وقت جلسه گرفته میشود. یک مشکلات ریشهایتری هست. معمولاً کسی به اینها واکنش نشان نمیدهد. ببینید یک پیشفرضهایی توی اداره صداوسیماست. لزوماً هم ربطی به این مدیر و آن رئیس و اینها ندارد ها. رئیس صداوسیما عوض بشود، همه چیز عوض میشود. نه. یک پیشفرضهایی رخنه کرده توی مغز حواشی معمولاً. میگویند آقا مثلاً فلان مجری فلان کار را کرده بود و میخواهم برش گردانم. مثلاً فلانی فلان در جلسه اینقدر میخواهد پول بگیرد، میخواهم برش گردانم. گرفتاری صداوسیما خیلی از این مسائل عمیقتر است، خیلی عمیقتر است. یکی از مشکلات تو صداوسیما این است. حالا شما فرض کنید که این مجری را نیاوردند، آن یکی مجری را آوردند. ببینید یکی از مشکلات این است. یک تصوراتی هست. میگوید که ببین ما برای اینکه مردم را همراه کنیم، باید بالاخره از اینهایی که چهرهاند و محبوباند و فلان و اینها استفاده کنیم. با بسیجیها و حزباللهیها، اینها که نمیشود مردم را همراه کرد. خیلی هم حرف منطقی است. حتی خیلی از ماها این حرفها را قبول داریم ها!
خیلی از ماها این حرفها را قبول داریم. و نکته عجیب و جالب این است که شما وقتی میآیید سیرهی انبیا را میخوانید، سیرهی اهل بیت را میخوانید، میبینید که سختی کار انبیا و اهل بیت، مسیر دیگری را رفته است. برای همین به چالشهای جدی خوردند و آدم پیدا نمیکردند توی دم و دستگاه خودشان. صدا و سیما همان راه را نمیرود. این یکی راه را میرود. داد بزنیم و داد نمیزنی. به امیرالمؤمنین گفتند که سقیفه تشکیل دادند. کی گفت؟ ابوسفیان. ابوسفیان با اینها مشکل داشت. حالا ببینید نکات را توی ذهنتان بیاید. داستان ریشهاش کجاست. این ریشهها را ما معمولاً رویش حساس نیستیم. خلیفه اول و دوم، اینها نه حسب و نسب آنچنانی داشتند، نه پولی داشتند، نه قدرتی داشتند، نه سابقهای داشتند، نه رزمنده جنگنده بودند. هیچی نبودند. سیاستمدار بودند. بلد بودند افکار را چه شکلی به دست بگیرند. ابوسفیان همه اینها را داشت. ثروت داشت، قدرت داشت، سابقه داشت، رئیس عشیره بود، رئیس قریش بود. زورَش آمده بود که الان بخواهد بعد پیغمبر اینها بشوند رئیس. امیرالمؤمنین مشغول غسل پیغمبر بود. اینها توی نهجالبلاغه است. ابوسفیان آمد به علی بن ابیطالب که همه عالم به فدای بند نعلین برگشت گفتش که: «علی! میخواهی اینها را حذف کنی؟ هیچ کاری ندارد. توی دست من، مثلاً به قول ما، غروب نشده اینها همه پرپر است. تو هم میشوی رهبر بعدی.» نمیگویم: «من بالاخره مردم را باید با چهرهها جذب کرد. بالاخره مردم به اینها علاقه دارند. اسپانسر فلان برنامه را میسازیم. ملت هدایت. هدایت میکنید.»
این داستانی است که یک توالی و یک ریتم مدام. یکی تمام نمیشود. همیشه کار دست یک مشت فاسد گندهبگ است. فرصت به هیچ کس دیگر نمیرسد. کار یاد بگیرند، مجریگری یاد... چهره بشوند. تازه چهره شدن. دوباره، اینها بند و آب ندهند. اینقدر پاک، اینقدر خوب، معروف بشوند، محبوب بشوند. کثافتکاری هم نکنند. کلب خورد بدهد بخورد ببرد. جلسه ۵۰۰ میلیون هم بهش میدهیم. "به در مخاطب نباید ریزش کند". تو اگر بودی قطعاً میرفتی طرف سقیفه و ابوسفیان و اینها. حالا بعد امیرالمؤمنین بهت بگوید: «آقا من نمیخواهم اصلاً خانه بنشینم.» شما نمیدانی یا علی! نمیدانم این منطق را توانستم جا بیندازم یا نه. این منطق توی سیاست هم کار میکند، توی فرهنگ هم کار میکند، توی اقتصاد هم کار میکند. صدا و سیما دستش است، سینما دستش است. همهجا دستش است. این منطق باید خراب بشود. میگوید: «چهره است، ما باید با چهره کارمان را پیش ببریم.» منطق انبیا چیست؟ میگوید که: «ما باید خوبها را چهره کنیم.» ببند. حل میشود. این مطرفین، اشرافین، ملا. این روسا، این ارکان، اینهایی که ثروت دستشان است، رسانه دستشان است. تو یک کم با اینها راه بیا. آرام آرام میتوانی. ملکه انگلیس بسته که شیعه را تبلیغ کند! با ملکه انگلیس فیلم سینمایی دارد میسازد برای حضرت زهرا. میلیاردی هم دارد پول میگیرد. خیلی هم خوشحال است. میخورد. اینقدر سادهلوح. مهرهای توی چنگ او. تازه رسیده بودیم به اول داستان و حرف. اینجا خیلی حرف داریم. صدا و سیما را بزنید که باید بزنید، باید اعتراض کنید، باید داد بزنید. اینها را بزنید. این منطقی که دارد که آخرش میگوید: «آخر ما کسی را نداریم.» همینها بیایند. این باز یک آب پاکتر است. بعد با اینها که میشود صحبت میکنی واقعاً حزبالله، حزباللهیهایشان مثلاً میگویند: «نه ببین، این مثلاً اینکه استوری نزده بود تو اغتشاش، اعتصاب که نکرده بود، فقط اون طور گفته بود، هشتگ فلان فقط زده بود.» زبان و ذلیلی؛ آخه چند نوع قدرت برخورد نمیکنی؟ اصلاً مگر فقط باید یک کسی مشکلات امنیتی داشته باشد؟ چرا یک کسی را که آدمهای رفاهزده و آدمهای مرفه بیدرد است پردازش بکنی توی برنامه؟
اصلاً پول حرام هم نگیرد. که من آمارهای عجیب غریب دارم از پولهایی که اینها میگیرند. تهیه کننده به خود بنده گفته است که برای یک ربع آنتن شب عید چقدر به اینها میدهند که آن بودجه را اگر بدهند، ببندد و رفقایی که داریم کار میکنیم تا پنج سال میتوانیم کار فرهنگی کنیم. با هنرپیشه مثلاً پولهای عجیب و غریب میزند. چون میداند اینها بهش محتاجند. برنامه تو آرشیو صدا و سیما میخواهد پخش بشود، میگوید: «راضی نیستم دیگر پخش کنی.» اصلاً داستان پولش را گرفته. برنامه پخش کنم، میگوید: «من دیگر راضی نیستم پخش کنی.» اشکال ندارد. میخواهی پخش کنی، بپردازیم. برنامه خالص مخاطبش را فهمیده. کیان مردم، کیان آمده برنامه را ساخته، برده. بدون امکانات، بدون پول، بدون هیچی. یک کم که قاطی میکند که آنوریها را هم جذب کند. آنوریها هم که نمیآیند، پا میشوند میروند. تو را نگاه کند؟ استعدادیابی تو را نگاه کند؟ اورجینالش آن ور آب همه لخت و پتی و مسخ و خواننده زن و ... رقابت کنی؟ نمیفهمی آخه ته قضیه را بهش بپردازند. استوری زده دیگر نگذاریم فلان. ریشه یک چیز دیگر است. داستان جا انداختن ریشهها و زدن ریشهها خیلی سخت است. برگ و ویلا را زدن راحت است. درد اهل بیت همیشه این بوده که از ریشه میخواستند طاغوت بکنند. رفتند سراغ اصل ریشه. این خیلی نکته کلیدی و مهمی است. رمز مظلومیت، رمز مظلومیت انبیاست. رمز مظلومیت اهل بیت. «من میخواستم اول مردم بفهمند، بعد راه بیفتند.» میشود داستان حضرت زهرا سلام الله علیها. مدل را نگاه کن. امیرالمؤمنین کمک ابوسفیان را پس زده. بعد شبها با فاطمه زهرا راه افتادند، سوار بر مرکب میروند در خانه تکتک مهاجرین و انصار را میزنند که: «بیا کمک». ابوسفیان برای تو پول خرج میکند، رسانه دارد، همهچی دارد. قبول نکردی. بعد رفتی در خانه تکتک. بعد دختر پیغمبر را با این حال نزار راه انداختی در تکتک این خانهها. بعد هیچکدام هم حرفت را قبول نمیکنند. یکیشان برای رضای خدا فردا پا نمیشود بیاید. تحقیر میشوی، خراب میشوی. مظلومیت! چقدر عجیب است داستان مظلومیت این است و ما حاضر نیستیم این درد را بکشیم. «عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.» آن راحت است.
همه داستان کفر از همین راحتی شروع میشود و همه داستان ایمان از همین درد شروع میشود. درد را بتوانی قبول کنی. و کربلا را کسانی ساختند که اهل درد بودند، دردکش بودند، بلاکش بودند. اسرای کربلا، عظمتشان توی این است. یک کلمه، شما کلمه جا زدن نمیبینی. تا آخر داستان دردکش و بلاکش بودن. یک ذره حقارت و ذلت و اینها نمیبینی. از موضوع قدرت تا آخر وایستادند، حرف زدند.
ای مظلومیت عجیب و غریب. گذشت. یادگاری امشب میخواهم بدهم به شما عزیزان. مطلب مفصلی است. فقط یک اشارهای میخواهم بکنم. روضه خیلی نمیخواهم بخوانم. مطلبی را فقط میخواهم عرض بکنم خدمتتان. این را یادگاری داشته باشید. شاید تا به حال هم بهش آنچنان پرداخته نشده باشد. یک بحث در مورد اینکه سر مبارک امام حسین علیه السلام کجا دفن شده. یکی از سؤالات جدی تاریخی است و ابهام هم درش فراوان است. تا جایی که پنج تا قول در موردش هست. کربلا را داریم، شام را داریم، هم مدینه را داریم، هم مصر را داریم. اصقلان، مصر نام اقوال تاریخی در مورد اینکه سر امام حسین علیه السلام اینجا دفن شده و اقوال تاریخی در موردش هست. حالا کتابی هم که دوستان در مورد مقاتل و اینها سؤال میکنند خب ما این چپها از مقاتل معتبر میخوانیم. از ثقف ازش نقل کردیم که برخی اسم ایشون را ابن حیان گفتند. بعضی هم ابن حبان گفتند. یکی از کتابهای منبعش مال خود اهل سنت هم هست. اکثر این منابعی که روضهها را میخوانید مال خود اهل سنت است. مقتلها مال اهل سنت، تاریخ طبری، واسه خیلیهای دیگر، مقتل خوارزمی.
اینو ما پنج تا قول در مورد سر مبارک امام حسین علیه السلام تاریخی است. هر کدام حکایتی دارد. هر کدام روضهای دارد. اگر بخواهم برایتان بخوانم، فقط یکیاش را عرض میکنم که این یادگاری امشب باشد و با همین بریم توی روضه. اونی که روایات اهل بیت است، نقل تاریخی دیگر این را ندارد. آن چهار تا نقل تاریخی بود. یعنی بعضی از منابع تاریخی گفتند که روز اربعین امام سجاد علیه السلام سر مبارک امام حسین را به بدن ملحق کردند، کربلا. یک نقل تاریخی است. یک نقل دیگر این است که خود یزید در شام دفن کرد که حالا هرکدام از اینها توضیحات دارد و بعد هم توضیح بدهم که اصلاً چرا اینقدر اقوال متعدد است و آیا درست است یا نه. فرستادند مدینه و آنجا هم اینها مراسمی گرفتند و جسارت کردند به مبارک اباعبدالله و آنجا دفن کردند. یکی دیگر در اصقلان مصر که الان هم دارند آن مکان، به نام رأس الحسین. این چهار تا گُل تاریخی است. یک گُل اهل بیت که این درست است. اشتباه شده باشد برای خود افراد، مثل قضیه حضرت عیسی که فکر کردند عیسی را کشتند. سر امام حسین مثلاً اینجا دفن شده. اینها یک بحث است.
نقل اصلی این است که چند تا روایت معتبر دارد: سر مبارک امام حسین علیه السلام کجا دفن است؟ کنار امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف. و زیارتنامه دارد. زیارت هستید اربعین، از این غافل نشوید. از زیارت سر مبارک امام حسین علیه السلام در نجف، در حرم امیرالمؤمنین. چند تا روایت هم اینجا داریم. من خیلی سریع فقط اشاره میکنم و میروم توی روضه که وقت عزیزانمان بیشتر نگیرم. این را دیگر روایات اهل بیت است. نقل تاریخی نیست. اصلاً تاریخی اشاره بهش ندارد. معلوم میشود که یک دست غیبی، امام صادق علیه السلام چند تا سفر متعدد داشتند به نجف که دلایلش هم مختلف است. با افراد متعددی هم آمدهاند زیارت. آن افرادی که با حضرت بودند، یکیشان علی بن اسماء است. یکیشان یزید بن عمر بن طلحه است. یکیشان عبدالله بن طلحه مهدی. یکی دیگر ابان بن تغلب است. یکی دیگر یونس بن ضبیان است. اینها هر کدامشان این روایت را متعدد آمده بودند با امام صادق. که میگوید: «دیدیم قبر امیرالمؤمنین، قبر سادهای بود. قبر هم مشخص بود. دیدیم که امام صادق آمدند روی این قبر خودشان را انداختند و زیارت کردند و گریه کردند. نجوا کردند». و میگوید که علی بن اسماء میگوید که: «من دو تا قبر دیدم. قبر کبیراً و قبراً صغیراً». که پرسیدم: «این قبر کوچک چیست؟» فرمود: «این قبر سر جدم اباعبدالله الحسین». فاصله بوده. حالت تپهای هم داشته. قبر امیرالمؤمنین پایینتر بوده. آن قبر جلوتر بوده، روی حالت تپه. میگوید: «دیدم امام صادق علیه السلام رفتند بالای آن تپه، اول روی قبر زیارت کردند. دو رکعت نماز اینجا خواندند». پرسیدم آقا چی بود؟ فرمود که: «این قبر جدم امیرالمؤمنین بود، آن هم قبر جدم اباعبدالله الحسین».
بعد این توصیهها آمده. این را که عرض کردم برای این بود که انشاءالله میروید عمل کنید. هم زیارتنامهاش هست، هم نماز دارد. توی حرم امیرالمؤمنین هم زیارتنامه سر مبارک امام حسین علیه السلام، هم نماز سر مبارک امام حسین علیه السلام. از بزرگان هم منطقه بالاسر ضریح رد نمیشدم. قرار بگیرم. بعضی بزرگان مقید بودند به این قضیه. تعابیر هم عجیب است. اوج مظلومیت. میگوید: «پرسیدم آقا سر امام حسین اینجا چه کار میکند؟» تعبیر این است در روایت. دو سه بار این روایت، این تعبیر آمده توی روایت. فرمود که تعبیر عجیب و دردناک. فرمود: «بله، این سر شام بود. این سر هم قضایا را داشت. سه روز بعد دیوار را آویزان کرد یزید ملعون در شام این سر را و آن قضایایی که پیش آمد.» فرمود: «یکی از شیعیان ما رفت». تعبیر این است: «سرقه» و ببین امام دارد حرف میزند ها! در نهایت ادب است. ولی میخواهد اوج مظلومیت را برساند. فرمود: «یکی از شیعیان ما رفت، صبر و سرقت کرد و آورد و اینجا دفن کرد. مخفیانه سر را آوردند، کسی باخبر نشد.»
راوی میگوید: «با امام صادق از جای دیگر رد میشدیم. به مسجدی رسیدیم. این را بگویم و دیگر سریع بروم تو روضه. معطلتان نکنم.» یک جایی رسیدیم، دیدم که امام صادق علیه السلام ایستادند و زیارتی کردند. تعابیر هم حالا عجیب است. من دیگر مقتل امشب خیلی براتون نخواندم. یکیاش را فقط امالی صدوق میگوید. میگوید که: «إِنَّ یَزِیدْ لَعَنَ اللَّهُ أَمَرَ بِنِسَاءِ الْحُسَیْنِ.» یزید دستور داد زنهای حسین را ببرند. «فَحَبَسَهُمْ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ.» اول اینها را حبس کردند در شام، که دیگر داریم وارد میشویم. اهل بیت دارند میرسند به شام. یکی دو روز با امام سجاد حبس کردند. این عبارت را برایتان بگویم: «لَا یَکُنْهُمْ مِنْ حَرٍّ وَلَا». کجا حبس کردند؟ خرابه. که این زن و بچه توش بودند. تعبیر این است: «جایی بود که نه اینها از گرما در امان بودند، نه از سرما در امان بودند. هم آتش گرما چهرههایشان را سوزاند، هم سوز سرما این چهرهها را خراب کرد». تعبیر این است: «حَتَّی تَقَشَّرَتْ وُجُوهُ». تا جایی که صورتشان کنده شد. این زن و بچه. آخر همین داستان، سر مبارک اباعبدالله را تعریف میکند.
راوی میگوید یک جایی رسیدیم با امام صادق علیه السلام. یک کم فاصله داشت از قبر اصلی و آن منطقه با یک فاصلهای بود. دیدم امام صادق رسید، آنجا ایستاد، دو رکعت نماز خواند. گفتم: «آقا اینجا چی بود؟» حالا اینجا کجاست؟ مسجد حنانه است. انشاءالله به همین زودی نصیب. نماز خواندی. بعد فرمود: «اگر اینجا آمدی باید با غسل بیایی، لباس پاکت بیاید، زیارتنامه بخوانی، نماز بخوانی.» گفتم: «آقا اینجا چیست؟» فرمود: «برای لحظاتی جدم را اینجا قرار دادم. این مکان مقدس شده، مطهر». خیلی نمیخواهم اذیتتان کنم. سریع میروم تو روضه. گفتند: «این مسجد حنانه یک ویژگی. آن لحظاتی که این سر مبارک در این مسجد قرار گرفت، گفتند قطره خون از این سر نازنین به این زمین رسید و همه صدای ناله زمین مسجد حنانه را شنیدند». برای همین بهش میگویند حنانه. خون مطهر اباعبدالله قطرهای رسیده به این مسجد، ناله زده. روضه من همین یک زمینه. به حسب ظاهر بیعاطفه. برای لحظات این سر قرار گرفته، قطره خون بهش رسیده. از این زمین بلند شده، همه شنیدند. دیگر تو فرض کن یک بچه سه ساله خودش را روی این سر. همه بدنش به این خون آغشته شده باشد. اگر زمین ناله زده در اثر تماس با مبارک این سر، حق بده این بچه با این سر جان بدهد؛ لب روی...
در حال بارگذاری نظرات...