* مشکلات و گرفتاریهای شخصی => سختی لازمه رشد است
* مشکلات و گرفتاریهای دیگران => لزوم رسیدگی و ترحّم
* صبر صحیح؛ حرکت و مراعات مقتضای رشد
* مراعات حلال و حرام؛ امتحان سختی که صبر زیادی میخواهد
* بلا و امتحان => خراش بر قلب => فجر
* فجر متقین؛ عمل به وظیفه و حرکت به سمت نور
* فجور مترفین؛ عمل به خوشایندها و خروج از نور فطرت
* نشانه حرکت؛ قدم گذاردن بر خود و خوشایندها
* ترحّم و اشک امام سجاد علیهالسلام هنگام شنیدن گرفتاری برادر مومن
* ویژگی شاخص اصحاب یمین؛ توجه و ترحّم شدید نسبت به مشکلات دیگران
* داستانِ شکلگیری کعبه و اعمال حج؛ سختیهای طاقتفرسای حضرت ابراهیم علیهالسلام و خانواده ایشان
* قبول ذبح حضرت اسماعیل علیهالسلام؛ خداوند دلِ بریده میخواست نه سرِ بریده!
* ماجرای جهالت انسان؛ ترس از معامله با خدا و اعتماد به دارایی خود
* ثمن معامله با خدا "خودِ اوست"
* بیحالی انسان نسبت به امور اخروی و تلاش عجیب او برای رسیدن به دنیا!
* اطعام در روز نداری؛ راز عبور از عقبهها
* سیره حاج قاسم؛ پدری برای یتیمان شهدا
* كانت هناك طفلة صغيرة عمرها كان أربع سنوات ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری.
در مورد سوره مبارکه بلد، توضیحات اجمالی مرحوم علامه طباطبایی را دیشب اشاره کردیم. میفرمایند که کسی که از اصحاب میمنه است، یعنی اصحاب یمین، خودش بار تکلیف به دوش میکشد و سنگینی تکلیف را تحمل میکند. هم سعی میکند که رحمت خدای متعال را در جامعه پیرامون خودش، بین سایرین نشر دهد. رحمت را نشر به آن کسانی که گرفتارند. هم گرفتاری خودش را درک میکند، درک درستی نسبت به گرفتاری خودش دارد، هم درک درستی نسبت به گرفتاری بقیه. نسبت به گرفتاری خودش درک درستش این است که آنها برای رشد تحمل کردند و صبر کردند. صبر هم نه یعنی دست روی دست گذاشتن، اینکه انسان خودش را رها بکند و خرد بشود.
علامه طباطبایی بحثی دارند، بحث صبر جمیل در سوره یوسف؛ جاهای دیگر هم اشارهای دارد. میفرمایند که صبر یعنی آن مقتضای رشد را در هر کاری انسان مراعات بکند، نه اینکه خودش را رها کند. هر گرفتاری و بلایی که آمد، نگاه کند، ببیند که بهرهمندی از این گرفتاری، از این بلا، از این حادثه به چیست. سعی کند آن بهره را ببرد. در بهره بردن صبر بکند. نه اینکه منفعل باشد، خودش را رها کند و وظیفه را تشخیص ندهد. فرض کنید انسان دچار یک حادثهای میشود، دچار یک سانحهای میشود، مثلاً قطع نخاع، آسیب به بدنش وارد میشود. خب این بنشیند یک گوشه و رها کند همه چیز را؟ نه. سعی کند بازیابی بکند موقعیت جسمانی خودش را. با این شرایطی که الان این دارد، با وضعیتی که این دارد، با این شرایط جدید چهکار میتواند بکند که بهره معنوی ببرد، بهره انسانی ببرد؟ در این موقعیت جدید چه بهره انسانی؟
بعضیها پیام داده بودند که ما گرفتاریهای آنچنانی تحمل نکردیم، یعنی ماها مثلاً خدا از ما خوشش نمیآید؟ هرچه به زندگیمان نگاه میکنیم، اما بلای سنگین و سختی نداشتهایم. نه، بلا در زندگی لزوماً اینجور حوادث کوبنده و سخت نیست. اصل بلا، عمل به وظیفه است. هیچکس نمیتواند بگوید من در زندگی اینجور گرفتاریهایی نداشتم. میشود کسی در زندگیاش امتحان نشود؟سر حلال و حرام، یک جایی یک برد اقتصادی بزرگی سر راهش قرار میگیرد ولی حرام است، تن نمیدهد. امتحانی برایش پیش میآید. امتحان شهوانی حرام. همه در معرضاند، مخصوصاً با این روزگار عجیبوغریبی که ما داریم سر میکنیم، آدم دیگر چشمش در هیئتها هم ناخواهناخواه آلوده میشود، چه برسد دیگر به خیابان و جاهای دیگر. سر بالا میآورد، انقدر که آرایش کرده و اینها، دور و بر آدم ناخواهناخواه چشم آدم آلوده میشود، چه برسد به خیابانش. اینها بلاست دیگر، اینها گرفتاری است دیگر. هر کس هم به نحوی همین است که انسان بخواهد مقید باشد به حلال و حرام، خودش گرفتاری بزرگ است و اینجور امتحانات را خدا از همهمان میگیرد. امتحانهای سخت هم میگیرد. یک جاهایی هزینه زیاد است. آدم میخواهد تن به یک حرامی ندهد، با یک حلالی بایستد. هزینهاش زیاد است.
پس این میشود فهم درست هنگام گرفتاری اصحاب یمین. قبلاً یک شب گفتیم دیگر، این یمین یعنی نور، یعنی مشرف سمت راست، یعنی مشرق. مشرق یعنی محل اشراق. اشراق چی؟ اشراق نور. چه نوری؟ نور حقیقت. «اللهم نور السماوات و الارض». اصحاب یمین کسانی که به سمت نور دارند حرکت میکنند، «یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ». فاصله میگیرند، شکاف دارند، فجر برایشان رخ داده. یک شکافی خورده به سمت نور. اصحاب شمال، اهل فجور بودند. آنها هم شکاف برایشان خورده. شکافی که به جای اینکه به سمت نور بروند، همان نور فطری و باطنیشان دارد از دست میرود، دارند از دست میدهند. شکاف خورده؛ یا شکافی میخورد که نور میآید، یا شکافی میخورد که نور میرود. این شکاف را میگویند فجر.
اگر شکافی خورد که نور بیاید، میشود اصحاب یمین و هدایتگر، به سمت نور حرکت میکند، در پرتو ولایت هم دارد حرکت میکند. «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ». اگر شکافی خورد که نور میرود، آدم به حسب فطرتش یک سری چیزها را میفهمد؛ آقا، آدمکشی بد است، خیانت بد است، دزدی بد است، بیحیایی بد است، بیناموسی بد است. یک وقت همینمقدار درک را دارد. هنوز در وجودش یک نوری هست، یک ادبی نگه میدارد، مثل آن ساحران که پیش حضرت موسی یک ادبی نگه داشتند، گفتند شما میاندازی یا ما بیندازیم؟ خرج کردند، یک نوری است دیگر، در فطرتش یکهو جلوه میکند. هدایت، هنوز در وجودش یک روزنههایی از نور مانده. شکاف که میآید، بلا که میآید، این نور طلوع میکند، این نور جلوه میکند، این نور بیدارش میکند، هدایتش میکند. آن یکیها نه، آنهایی که طغیان برشان غالب شده، در بلا همانمقدار نوری هم که دارند از دست میدهند. هتاکی بیشتر میکنند، قساوت بیشتر به خرج میدهند، جنایت بیشتر و بدتر میکنند. آدم میبیند دیگر، در همین روزگار خودمان یک شهیدی را مثلاً کف خیابان گرفتند. یک کسی آنجا احساساتش زنده میشود، به دفاع از مظلوم میآید، حمایت میکند، حرفی میزند. مثال تاریخیاش برای قضیه همین طفلان مسلم، رحمت و رضوان خدا بر این دو شهید بزرگوار کمسنوسال. یکی میشود آن خانم که احساسات نشان میدهد در آن داستان برای حمایت از این دو تا بچه و کشته هم میشود. یکی هم میشود آن حارث ملعون. آنجا حرص و طمع و غیظش بیرون میزند، به چشم پول دارد به این بچهها نگاه میکند. در هر واقعهای، این ما در معرض همین هستیم. یک شکاف است. هر بلایی یک شکاف است، یک خراشی است روی قلب ما. خدای متعال یک خراشی میدهد ما را. ما در آن خراش یا نوری به دل راه میدهیم، اصحاب یمین میشویم، یا نوری از دل برون میدهیم، اصحاب شمال میشویم. امتحان ماست. در هر واقعهای، صبح تا شب هم همین است. صبح تا شب ما درگیر همین هستیم. هر اتفاقی که میافتد، بلاست.
سخنرانی در این جلسه نشستیم، یک امتحان است از جانب خدای متعال. اینکه شما آمدید اینجا امتحان است. اینکه بنده آمدم اینجا امتحان است. اینکه چه کسی پای منبرم باشد، برای من امتحان است. حرفی که میشنوم، بعدش امتحان است. حرف خوبی که میشنوم، تعریف و به به میشنوم، امتحان است. بدگویی میشنوم، تندی میشنوم، بد و بیراه میشنوم، امتحان است. و مهم این است که چه واکنشی دارم. واکنشم متناسب با وظیفه باید باشد، متناسب با دستور باید باشد. این میشود تقوا. این میشود فجر متقین. اگر بر اساس خوشایند خودم، هوای نفس خودم عمل کردم، این میشود فجور مترفین. یا فجر متقین است یا فجور مترفین. یا انسان دارد در آن امتحان از خودش برخورد آمیخته به تقوا نشان میدهد، نور جذب میکند، نور میگیرد. در روایت هم دارد اگر کسی عصبانی شد، ولی خشمش را بهناحق بروز نداد، خشمش را کنترل کرد، این تمام وجودش نور میشود. در روایت دارد تمام قلبش و سینهاش لبریز از نور میشود.
امتحان دیگر. خدا یک خراشی دارد میدهد، میخواهد ببیند چه کار میخواهی بکنی. اگر تحمل کردی، تقوا به خرج دادی، حرف نامربوط نزدی، تهمت نزدی، پا خطا نکردی، نور میآید در وجودت، ایمان میآید در وجودت. همانجا هم یک طعمی از ایمان را میکشی، یک سبکی و یک حلاوت و طراوت و شیرینی خاصی از ایمان را میکشی. اگر رفتار بد نشان دادی، ایمان میرود، نور میرود، یک میزانی از عقلت حتی در روایت دارد که میرود و دیگر برنمیگردد. چون عقل هم آمیخته با نور است. درک انسان هم با همین نور است دیگر. قدرت تشخیص ضعیفتر میشود، نورانیت باطنیاش کمتر میشود. در مراتب بعدی، جرم و جنایت بیشتر انجام میدهد. دیگر اینها شاید مثال در این روزگار ما زیاد دارد، خصوصاً با این جنبش زشت و آبروبر، ماجراهایی که پیش آمد. دیدی دیگر، هرچه جلوتر آمدند، بعضیهایشان خبیثتر و کثیفتر شدند. از خوردن خواهر و انداختن خواهر به زندان بعضیهایشان شروع کردند، دیگر الان به انکار خدا و به اینها رسیده کارشان. از آنور بعضیها استقامت به خرج دادند، حتی در همین بازیگرها و ورزشکارها و اینها، لطافتهایی در وجودشان قرارداد، نورانیتهایی قرارداد. جلوتر آمدند، هی پاکتر، نورانیتر، باصفاتر. این داستان انسان خوب، اصحاب یمین که به سمت نور حرکت میکنند، روی خودشان پا میزنند. اساساً حرکت، حرکت از خود است دیگر. ما یک شب این را بحث کردیم. از چی حرکت میکند؟ از خودش. عامل حرکت چیست؟ قدم گذاشتن در این حرکت چیست؟ روی چیست؟ انسان در این مسیر، در این حرکت به سمت خدا هر قدمی که برمیدارد، روی چی میگذارد این قدم را که میرود؟ خودش را. روی خوشیهای خودش، به آن چیزهایی که خوش میپندارد ولی در واقع خوش و خوب نیست. تحمل میکند، به وظیفه عمل میکند، حرف گوش میدهد. این قدمهایی که برمیدارد، این حرکت، هر گامش، گامی است که روی خودش بگذارد و صبر میخواهد و تحمل بلا میخواهد در گرفتاریها نسبت به خودش. ولی این درک را داشته باشد، نسبت به بقیه چی؟ نه، نسبت به بقیه که نباید وایسدند آن ها هم بلایا و درد و رنج را تحمل کنند، نسبت به آنها باید رحمت نشان دهد، باید به فکر گشایش باشد، بلا را برای آنها نخواهد. آقا، من هم گرفتار باشم، حالا تو هم گرفتار باش؟
یک روایت عجیبی از امام سجاد علیهالسلام داریم که وقت نمیشود امشب برایتان بخوانم، فقط یک اشاره بهش میکنم که بنده چند بار این روایت را جاهای مختلف خواندهام. یعنی بعضی جلسات یک جلسه کامل این روایت را فقط خواندهام، مفصلی است. میگوید که آمدم خدمت امام سجاد علیهالسلام، گفتم که آقا من بدهی دارم و عیالوارم و پولی هم ندارم، امروزم طلبکاران میخواهند بیایند پول را بگیرند. خیلی معمولی داشتم حرف میزدم، دیدم امام سجاد علیهالسلام زد زیر گریه، بلندبلند. گفتم آقا چیزی شد؟ ببخشید، مسئله پیش آمده برایتان؟ یاد خاطره افتادین؟ حضرت فرمودند که گریه برای مصیبت است و مصیبت هم چیزی مگر غیر از این است که آدم میبیند برادر مؤمنش گرفتار است و ازش کاری بر نمیآید؟ گفتم حالا آقا درست میشود. میگوید من شروع کردم به آقا دلداری دادن. در جلد ۴۶ بحارالانوار، اگر اشتباه نکنم این روایت است. گفتم حالا آقا درست میشود. حضرت فرمودند که بیا اینمقدار پول را بگیر و برو. مثلاً پول کمی به من دادند. سالها بود یاد این روایت نبودم. امشب یکهو یادم افتاد. یک روزی امشب بازاری دیدم یکی ماهیهایش دارد خراب میشود، گفتم آقا به من ماهی میفروشی؟ گفت این که بابا دارد خراب میشود. تو انقدر بدبختی که میخواهی این را بخری؟ بیا مثلاً پول نمیخواهم، بیا یکیاش را بردار. بیا نمک گذاشته. آن هم زیر آفتاب دارد خراب میشود. گفتم آقا مثلاً من یک درهم دارم، یک کم نمک. نمکها را میزنم به ماهیها، میخوریم. لااقل پول که دستمان نرسید، لااقل یک ناهاری از گشنگی نمیمیریم با زن و بچه. میگوید که رفتم خانه و پول هم نداده بود. نان داده بود، نان خشک داده بود. آره، دو تا نان خشک امام سجاد داشتند. اینش قشنگ، زمخت است. اصلاً نمیشود این را بفروشی. تو دیگر چقدر بدبختی که این را میخواهی بفروشی، یک چیزی گیرت بیاید؟ میگوید رفتم خانه و گفتم آن را میزنم به نمک و میزنم به ماهی، با نان میخوریم. ماهی را شکافتم، دیدم یک تکه جواهر تو شکم ماهی است که وقتی هم میرود میفروشد، میبیند دقیقاً معادل قیمت بدهیهایش در میآید.
تکه قشنگ روایت اینجاست. اول روایت امام سجاد میفرمایند که این هم خوراک افطار من است. من امروز روزهام. برای افطار من هم خدا بزرگ است. این میگوید که آمدم در خانه، این ماهی را شکافتم و جواهر را پیدا کردم. دیدم در میزند. در را باز کردم، دیدم ماهیفروش است. میگوید برگشتم در خانه. دیدم دوباره در میزند. دوباره ترسیدم که این الان آمد دم در. گفتم بفرمایید. گفت من را امام سجاد فرستاده. گفتم امرتان؟ گفت حضرت فرمودند بهش بگو نان من را بده. آن نان را تو این عالم «لا یأکله الا غریب.» هیچکس در عالم غیر از من نمیخورد، بده به من. عبارت پیدا میشود: «لا یأکله الا غریب.» جز من تو این عالم هیچکس نمیتواند بخورد. اگر نان هم دادم و این را هم رفتم فروختم و وضعم خوب شده، بدهیهایم را دادم.
بخش اولش بود که میگوید به امام سجاد وقتی گفتم، شروع کرد گریه کردن. ما دیدیم همچین چیزهایی را در برخی بزرگان و اولیای خدا. خدا نصیبمان کند. مردان بزرگ این اولیای خدا را، با اینکه استحقاقی نداشتیم و لیاقتی نداشتیم، بعضیهایشان قیامتمان نباشد که غرق بلا و مصیبتاند گاهی خودشان. ولی فارغ از بلای خودش، یک صدم مصیبت او را، وقتی بهش میگویی که من گرفتار همچین چیزی هستم، مثل پروانه برایت دلسوزی میکند و دورت میگردد و جلز و ولز میکند که آقا، این چرا اینقدر از خودش واکنش نشان داده. آدم اصلاً به شک میافتد، چرا اینجوری میکند؟ این تازه ویژگی اصحاب میمنه است، اصحاب یمین است دیگر. حالا سابقون و مقربون که بماند. «تواصوا بالصبر وتواصوا بالمرحمه». آن آیه سوره عصر: «تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر». صبر میکند، هم ترحم میکند نسبت به آنهایی که گرفتارند. گرفتار مثل کیست؟ مثل کسی که گرسنه است، مثل کسی که یتیم است، مثل کسی که فقیر است که اینها را در این سوره ذکر میکند.
میفرماید که اول شروع میکند: «لَا أُقْسِمُ بِهَٰذَا الْبَلَدِ وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَٰذَا الْبَلَدِ». میفرماید که من به این شهر قسم نمیخورم. قسم نخوردن قرآن هم حکایتی دارد. بعضی چیزها انقدر بزرگ است، بهش قسم نمیخورد. به «مواقع النجوم» و «إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ». جایگاه ستارهها قسم نمیخورم چون خیلی قسم بزرگی است. اینجا میفرماید که من به این شهر قسم نمیخورم. چرا؟ چون تو حلول کردی در این شهر. «وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَٰذَا الْبَلَدِ». جایگاهی که محل حلول توست، محل قیام توست، محل مقام حضور توست. انقدر شرافت دارد آنجا. به «مواقع النجوم» قسم نخورد. جایگاه ستاره اینجا جایگاه نبی اکرم است، اینجا زادگاه پیامبر اکرم و امیرالمؤمنین است. قسم نمیخورم.
«وَوَالِدٍ وَمَا وُلِدَ». اینجا باید عطف بشود به «هذا البلد» یا خودش قسم است. یعنی یا باید بگوییم به این هم قسم نمیخورم، همانجور که به آن شهر قسم نخوردم. یا نه، میگوید با آن قسم نمیخورم، ولی به این قسم میخورم، به پدر و آنچه که از پدر متولد شد که علامه طباطبایی میفرماید که این شامل هر پدری نمیتواند باشد. چون قسمهای قرآن به امور شریفه است. خدا به هر چیزی در قرآن قسم نخورده. اگر قسم نخورده باشد که دیگر خیلی شریفتر است. اگر قسم خورده باشد، شریف است. اینجا یا به پدر قسم نخورده از باب شرافت خیلی بالایی که دارد، یا قسم خورده از باب شرافتش. پس منظور هر پدری نیست. چون ابوسفیان هم پدر بوده، معاویه هم پدر بوده. یک پدر خاصی باید باشد. آنجا در المیزان ایشان بحث میکند که این پدر قاعدتاً حضرت ابراهیم علیهالسلام است. خدا بهش قسم خورده. به ابراهیم و فرزندان ابراهیم، فرزندان معنوی حضرت ابراهیم.
بعد این قسمها چی میگوید؟ خیلی قشنگ است. ای کاش فضا بود و جلسه این فرصت را داشتیم که به این نکات تفسیری و قرآنی بیشتر بپردازیم. میگوید من به این شهر قسم نمیخورم. به پدر و فرزند قسم میخورم. قسم میخورد که چه چیزی را بگوید؟ قسم میخورد که این را بگوید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ». آدمیزاد را در تنگنا آفریدم. هرچه هست در تنگناست. آن قسم هم داستانش همین است. داستان کعبه هم داستان تنگناست. داستان ابراهیم و فرزندش هم داستان تنگناست. به هر کس هر چه دارد، از یک تنگنا و یک مصیبت و یک گرفتاری و یک فشاری دارد. کعبه محصول این فشار است. سالهای سال این مادر و فرزند در این بیابان رها بودند. «اسکنت من ذریتی غیر…» درست است؟ «به وادٍ غيرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ، رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ». من این بچههایم را اینجا ساکن کردم، در یک سرزمینی که «غیر ذی زرع» است. نه زراعت ندارد، اصلاً قابل کشت نیست. «غیر ذی زرع». نه زراعت نشده. «غیر ذی زرع»، اصلاً قابل کشت نیست. اینجا وقتی کشاورزی ندارد، زندگی هم طبیعتاً در آن پیدا نمیشود. وسط یک بیابان برهوت. حضرت ابراهیم مأمور شده این بچه را، بچه تازهمتولدشده را رها کند. خیلی سخت است ها! یک چیزی میگوییم، یک چیزی میشنویم. یک چیزی میگوییم، یک چیزی میشنویم. آن هم بچهای که خدا بعد صدسالگی به حضرت ابراهیم داده. مادرش سالها آرزوی بچه میکرد و خدا نداده. حالا در پیری خدا بهش بچه داده، گفته برو وسط بیابان بنشین. بچهها را داری؟ یک قطره آب دور اینها نیست. چقدر باید این مادر در این بیابانها از این کوه به آن کوه برود، هروله کُنان، به سرزنان، التماسکُنان، تک و تنها. آدمی هم نیست که ازش درخواست کند یک پولی بدهد، یک چیزی بدهد. آقا، بفرمایید، چند تک و تنها. ولی اینجا حریم امن الهی است، اینجا حرم خداست. اینجا کعبه است که از اول کعبه بوده، از اول خلقت آنجا کعبه بوده. آقا ما مهمان خدا شدیم، خانه خدا آمدیم، انقدر گرفتاری، انقدر بلا. خانه شیطان میرفتیم، احتمالاً بهتر پذیرایی میکردند. چیزهایی که به ذهن آدم میآید دیگر در اینجور گرفتاریها. خانه خدا. خدا مگر رحیم نیست؟ مگر کریم نیست؟ بچه دارد میمیرد از تشنگی و تو این سنگلاخ بازی. «غیر ذی زرع». بچه را گذاشت، رفت. نگاه بکند، بهقول ما سیگار بکشد حضرت ابراهیم؟ بگوید به من چه؟ گذاشت، رفت. کی برمیگردی؟ هر وقت مأموریت بخورد که چند سال بعد. ظاهراً ۱۲، ۱۳ سال بعد بود که آن برگشتش هم عجیب است که بعد ۱۳ سال برمیگردد، میگوید پسرم من چند شب است خواب دیدهام دارم سرت را از سر جدا میکنم. بریم. برنمیگشتی بهتر بود؟ عجیب است. خیلی خدا با آن چیزی که ما فکر میکنیم متفاوت است و داستان زندگی با آن چیزی که در ذهن ماست متفاوت است و داستان کمالات و رشد با آن چیزی که ما فکر میکنیم و مسیری که فکر میکنیم متفاوت است. فکر میکنیم زیر کولر گازی مینشینیم و روی هم میاندازیم و همینجور سیر و سلوک میکنیم، فرت و فرت. این را که انبیا بودند، اینها که قدسی بودند، این همه مصیبت کشیدند. قطره چکون، خدا به آنها مقامات داده. این داستان را درست کرده میخواهد ابراهیم را امام کند ها. یعنی «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا». صاف و پوستکنده که نمیگوید خدا که میخواهم امامت کنم. بریم؟ آخ جون! چهکار میکنی؟ میشود شکرت. بچه با پوست نازکش زمین میکشد. آب میجوشد وسط سنگلاخ و هنوز دارد میجوشد، این آب زمزم.
خدا کارهایی میکند اصلاً با عقل جور در نمیآید. امثال من. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ». به «والد» قسم خورد و فرزندش. به ابراهیم قسم. آدم را در تنگنا آفریدم. به پدر و فرزند قسم. داستان زندگی این است. ببین پدر و فرزند. ولی خب عجایبی است دیگر. بعد رحمتش هم آنور غوغاست دیگر. خداست دیگر. همه امتحانهایش عجیبوغریب است. هم رحمت انقدر سخت میگیرد که یک چیزی بدهد، بعد آخر بدون هیچی مقام میدهد. نظم سری برید و نه سری بریده شد و بدون سر بریده به اسماعیل گفت ذبیحالله. خیلی حرف است. حرم امام رضا. سلام علیک یا وارث اسماعیل ذبیحالله. ذبیح خداست اسماعیل. قبول کردم من که سر بریده که نمیخواهم که. من دل بریده میخواهم. قبول. ابراهیم هم کند. قبول کرد بدون اینکه سری جدا کند. اسماعیل هم بدون اینکه سرش جدا بشود. خلیل الله. این هم شد که جفتشان هم دادم مقامات را. به آن امامت دادم، به این هم ذریه طیبه دادم. شدند ولد اسماعیل. اهل بیت به عنوان فرزندان ابراهیم معرفی نمیشوند، به عنوان فرزندان اسماعیل معرفی میشوند. چون ابراهیم اسحاق را هم داشت. بنی اسرائیل ذریه اسحاقاند. اسحاق فرزندش حضرت یعقوب. لقب یعقوب اسرائیل است. بنی اسرائیل فرزندان یعقوباند. یعقوب نوه حضرت ابراهیم در زمان حیات ابراهیم به دنیا آمد. عجیب است که قرآن هم میگوید ما بهت اسحاق را میدهیم، اضافی یعقوب هم میدهیم. و یعقوب نافلتاً. اسماعیل را که ندادی. نگرفتم. تو آمدی دادی. من نگرفتم. اسماعیل را که برمیگردانم. اسحاق هم میدهم، یعقوب هم میدهم. میبینی؟ خیلی جالب است. نه، آدم که از تو نمیخواهد که. دل میخواهد. دل میخواهد که آینه کنم، صیقل بدهم تو حال کنی. من که نیاز ندارم که. ولی تو باید دل بدهی که نمیدهی. میترسی؟ نکند جدی جدی بگوید ببر. اگه بگوید ببر، چی؟ بعضیها وارد معامله با خدا نمیشوند. از این چیزهاش میترسند. میگوید اگه مثلاً به خدا گفتیم خدایا بچه را، اگه جدی جدی گرفت، چی؟ معامله شده. نفروشم میبرد علی اکبر را. اگه امام حسین به خدا تقدیم نمیکرد، علی اکبر پایش گیر میکرد، میافتاد از دنیا میرفت. اجلش رسیده بود ظهر عاشورا. آن ساعت، ساعت پایانی علی، ساعت پایانی علیاصغر بود. اوج عشقبازی خدا با بندهاش است. میگوید بده به من، معامله کنیم. ازت میخرم، خودم را در ازایش بهت میدهم. خودم را میدهم. اصلاً عجیبوغریب است معاملههای کدام چی؟ روغن ریخته را، روغن سوخته را، روغن زیر پا له شده را. روغنی بود؟ هیچی. همهاش مال خودش است. گذاشته در جیبت. بردارم؟ اگه بردارم یک چیز خوب جایش نمیگذارم؟ هرچه دارم بهت میدهم. میدهی؟ آدمیزاد احمق میگوید میترسم بزنم، در جیبم باشد، در میآید. بدبخت. این داستان امتحان انسان است. این داستان کبد است. این داستان فشار و تنگ و رنج است. داستان معامله انسان با خداست و ترس انسان است. همه زندگی همین است. میترسد با خدا معامله کند. درصد بسوزد، ببازد. زیر قرا صادق نمیدانیم که دهه اول. یک شب ما در مورد این صحبت. معاذالله. ماها هر کدام بخواهیم بهحرف بیاییم این را رد میکنیم. ولی اعماق وجودمان را بشکافیم، یک شکی داریم که اگه اینجوری گفته، خدا قبول. ولی اگه یک درصد احتمال اینطور نشد؟ آره، گفتند مثلاً کربلا. زیارت کربلا. هر یک قرون که خرج کنید، یک میلیون درهم بهت برمیگردد. نه، درست است. ولی خب حالا آمدیم در مورد ما اگه نشد چی؟ از چی میترسی؟ برنگشته. اس ام اس میآید: مثبت مثلاً یک میلیارد ریال، مثلاً. نه، یک میلیون تصادفی بود که نکردی. سرطانی بود که بچهات رد کرد. سقوطی بود که خانمت از راه پله میخواست بیفتد قطع نخاع بشود. اینها هزینههای یک میلیون برابرش است. نداری آمارش را؟ تعجب نمیکنی؟ این همان یک میلیون برابر است که بهت برگشته، داخل اس ام اسش نیامده، اس ام اس آمده نفهمیدی، خواب بودی.
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ». آدمیزاد در فشار آفریده شد. «أَیَحْسَبُ أَن لَّن یَقْدِرَ عَلَیْهِ أَحَدٌ». با خودش خیال کرده که هیچکس بهش قدرت نداره؟ کسی نیست؟ خیلی اینها آیات. خودت کسی نیستی. فکر کردی کسی زورش بهت نمیرسد؟ بابا، تو چنگ منی. تو چنگ منی. این قطرات خون را من دارم پمپاژ میکنم در تنت. این آبی که از گلوت میرود پایین، پایین. به تو باشد که همان لحظه اول خفهای. من دارم ردش میکنم، یک گلوگاه باریک. یک کم اینوری بشود میرود در مجرای تنفسی، خفه میشوی. اینهمه آدم خفه شدند. کیست تو را در آن دوراهی هدایت میکند که این قطره آب اینور برود؟ دست تو مشت کیست؟ چه هستی؟ چه فکر میکنی با خودت؟ اگه خودتی، برو در بقیه اموراتت هم. یک جاهایی خدا ما را در بنبست میگذارد که حالیمان بشود. داد بزنیم. داد بزنیم، افشا کنیم، اقرار کنیم که من نمیتوانم. حالیم شد که نمیتوانم. یک وقت کسی در بنبست میخورد در بچهدار شدن. همین روندی است که همه طی میکنند. آنها بچهدار میشوند. این ۲۰ ساله در حسرت حمل. آنها حالی میکند از تو نیست. هم به این حالی میکند تو کارهای نیستی. «أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ». چیست که یک کاری است که همه انجام میدهند؟ خیلیهاش به ثمر نمینشیند. بعضیهاش به ثمر مینشیند. برای بعضیها به ثمر مینشیند، برای بعضیها به ثمر نمینشیند. در کوه صفا نشسته بودیم، بچه اولمان تازه به دنیا آمده، کوچک. حاجی پاکستانی. بچه را بغل کرد، زد زیر گریه. گفت چند ثانیه اجازه میدهی بغلش کنم؟ ۲۰ ساله. چند ساله ازدواج کردهام، بچهدار نمیشوم. چند ثانیه بغل کنم بچهات را مثلاً احساس کنم بابایش هستم. یک چند ثانیه دیگر بچهها را بغل گریه. قدرتنمایی خداست دیگر. آدم حالی میکند از یک پدر و مادر پنج تا، چهار تا، سه تا بچه میآید، هر کدام یک مدل. یکی سالم است، یکی مریض است، کاملاً متفاوت. مشکلاتی دارد. داستان چیست؟ یکی دارد داد میزند: آقا من همه کارم. موسایی نیست. کتاب بانک. «أَنَا الْحَقُّ». شنود. ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست. عالم. خدا رو علیه احد فکر کرده همینجوری خودش است.
یقول اهل کتاب. دو قران هم که خرج میکند به حرف من برای من، در دلش میگوید رفت، سوخت. دادم به باد. مال درشتی را حرام کردم. اهل کتاب. خمس تعلق نمیگیرد. آقای زکات فطره را راه نداره. مثلاً اینجوریاش کنیم. دو قران پول پدر آدم در میآید. همان را هزار جای دیگر خرج میکند ها! هزار جای دیگر، هزار مدل دیگر خرج میکند. جایی که پای وظیفه میآید وسط، خیلی میبیند آدم این مدل آدمها را. میوه میخرم، روی سبد سبد میریزد دور. ارزان بود، خریدم. بنده خدایی که اینجا دم مسجد نشسته، یک لیف ازش بخر. گدایی که نکرده، دزدی هم که نمیکند، آبرومندانه دارد جنس میفروشد. نه، من نیاز ندارم. آن پنج تا سبد گلابی که خریدی، ارزان بود، نیاز داشتی آخه؟ نامرد. فشار میآید: لیف اضافه در خانه. هر وقت هم میبیند، همه وجودش درد میشود: لیف الکی خریدیم. دستمان. «أَهْلَکْتُ مَالاً لُبَدًا». الکی حرام کردم. لیف را خریدم، سنگ پا را. من میخواستم چهکار؟ از این خریدهام. این همه کیلو کیلو حرام میکنی. پاکت پاکت سیگار میکشی، خیالت نیست. بخرد. سیدی میخواهد بگیرد، مثلاً در یک دوره علمی میخواهد شرکت کند، مثلاً هزار جاش فشار میآید، صد بار نق میزند. از عجایب ذات آدمیزاد است. انجایی که محل رشدش است، بهش فشار. «یَقُولُ أَهْلَکْتُ مَالاً لُبَدًا». «أَیَحْسَبُ أَن لَّمْ یَرَهُ أَحَدٌ». این خیال میکند هیچکس نمیبیندش؟ «أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَیْنَیْنِ». ما دو تا چشم بهش ندادیم؟ اصلاً این چشمت را از کجا؟ شما همه عالم را جمع کنید و همه دارایی عالم را خرج بکنید، یک آدم به دو تا چشم بدهد؟ میتوانند بدهند؟ خیلی عجیب است ها! این نعمتهای ساده خدا که آدم دارد و عین خیالش نیست. همه عالم جمع بشوند، به یک نابینا دو تا چشم بدهند؟ میتوانند؟ تا الان که نتوانستند. کی داده بهش؟ خیلی به چشممان نمیآید. راز هم در چیست دیگر؟ رازش در این است که اینها را حق خودمان میدانیم. هزار نفر تشکر بکنم، محبت بکنم، میگویم خب اینها که حق است. معلوم است یک خوب هم درست. این چرا این را میگوید؟ بچه مثلاً آدم بچهدار شده، همه اعضا و جوارح این بچه سالم است ها، یک کمی مثلاً پایش پرانتزی. خدایا چرا اینجوری است این بچه را؟ من چه خاکی به سرم کنم؟ نمیشد درست؟ تو بنشین با ماشین حساب کتاب بکن. هر قطعه را چند حساب میکنی؟ الان با خدا. این چشمش، گویائیش، چند ترکیب بینایی و بویایی، گویائیش چند؟ حس بویایی نداشته باشد، برگردانی چقدر باید هزینه کنی؟ بینایی یک چشمش را باید هزینه کنی چقدر؟ بینائیش یک کم ضعیف باشد چقدر میخواهی هزینه کنی؟ کلیهاش مشکل داشته باشد، چهمیدانم، لثهاش مشکل داشته باشد. تمام این قطعات را بنشین حساب کن. این پای پرانتزی هم حساب کن. این را از آنها کم کن. ۱۰۰ تومان کلیه مثلاً انقدر میلیون، چشم انقدر هم. یک حساب کتاب دقیقی بکن. چند میلیارد بهت داده. چند قطعهای که مفتی بهت داده، یکمقدار هم هزینه دارد، درمان میکند، خدمات پس از فروش هم دارد. خودم درستش میکنم. به چشم نمیآید. چرا؟ آنها که حقم بود. آنها که باید میدادی. چشم دارد که؟ نکند میخواستی بچه بدهی، چشم نداشته باشد؟ بزن. تو داری میزنی خدا را. تو دعوا داری. چشم بهت ندادیم. «وَلِسَانًا وَشَفَتَیْنِ». زبان ندادیم؟ دو تا لب ندادیم؟ «وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ». دو تا مسیر را بهت نشان ندادیم؟ حالا میرسد به حرف اصلیاش: چرا راه نمیآیی؟ چرا نمیآیی؟ اصلاً لحن آدم را دیوانه میکند. اگر آدم خودش را مخاطب این آیات فرض کند، خدا دارد با آدم حرف میزند که همین هم هست. خدا با تکتک ما بیان قرآن حرف زد. به من دارد میگوید: چرا؟ چرا نمیدوی؟ چرا مشکلت چیست؟ کمبودت چیست؟ بِلینگ چی؟ چرا نمیآیی؟ چرا این گردنهها را نمیآیی رد کنی؟
گردنهها. اینورش را که نگاه میکنی، میبینی صعبالعبور، سخت است، قد افراشته و سر به فلک کشیده است. اینها را که رد کنی، پشتش باغ و بستان نور میآید. میبینی چه خبر است؟ آقا، کی میخواهد برود؟ یک کم که راه میافتی، میبینی نه، میچسبد. از یک جایی به بعد دیگر میبینی اصلاً تو نیستی که داری میروی. مثل پیادهروی اربعین است دیگر. آقا ۹۰ کیلومتر کی میخواهد برود؟ تمام میشود. چهکار کنیم؟ دارد تمام میشود. ۱۲۰ کیلومتر بیایم تازه مزه دارد میآید زیر زبان آدم. حس شکستگی آن عشق، آن شور، این رفتن است. اینکه یکی دیگر دارد میبردت. از یک جایی میفهمی وای، من نیستم. بابا، من تا سر کوچه که نمیتوانستم بروم. بیا این عقربهها را بیا رد کن. سرعت بگیر. چقدر لک و لک میکنی. جاهای دیگر هم هزار و یک دردسرها. ناامید نمیشویها. ثبت نام خودرو میخواهد بکند، تو این عدد آدم، این یکیاش میخواهد بیفتد که تو هر صد تا قرعهکشی هم یک بار هم اسمش در نمیآید، باز ناامید نمیشود. قرعه اینجا. نه، اینجا نا، همهاش یک نه. اگر یک شاید آنجا، نه و شاید این سری دیگر میافتد. منتظر دنیاست. این آخرت است آقا. سحر چرا پا نمیشوی؟ خواستم پاشم، دیگر نشد. چرا فردا شب؟ آخه میدانی، من دیر خوابیدم. ش ثبت نام خودرو. این حرفها را نمیزنی: یادم رفت و دیر خوابیدم و زود شام سنگین خورده بودم. چه خبر است؟ سحر، سحر، «وَ مَا أَدْرَاکَ مَا الْعَقَبَةُ». چه میدانی این عقبه چیست؟ عقبهای که اگر رد کنی، جز اصحاب یمین میشوی، به نور میروی. که این عقبه هم آن گردنه از خودمان است. همان تعلقات خودمان است. همان وابستگیهای خودمان.
حالا عقبه چیست؟ «فَكُّ رَقَبَةٍ». عقبه گردنی را آزاد کن. گرفتاری را رها کن. گرفتاری را رها کن. یک کم از خودت بیرون بیا. یک کم بقیه را هم ببین. یک کم گرفتاریهای بقیه را هم ببین. یک کم از خودت بیا بیرون. این از خود بیرون آمدن است، میشود حرکت، دیدن گرفتاری بقیه و حل گرفتاریهای بقیه، میشود حرکت روی قله، روی گردنه. وقتی رد میکنی، وقتی راه میاندازی، میبینی رد شدی، راه افتادی. عجیب است ها! خیلی عجیب است اینها. اینها قواعد عجیبی است دم دستگاه خدا. «فَكُّ رَقَبَةٍ أَوْ إِطْعَامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ». آن روزی که گرسنهای اطعام کن. روزی که گرسنهای اطعام. وقتی که نداری، این میشود عقبه. این میشود گردنه. «یَتِیمًا ذَا مَقْرَبَةٍ». به این یتیمی که بهت نزدیک است. حالا یتیمهای دور هم نه. حالا بحث یتیم خودش یک بحث مفصلی است. مفصل به این بحث باید بپردازیم. به یتیمی که بهت نزدیک است. بچه خودم. من خودم نانخور دارم، من خودم بچه دارم، من خودم گرفتار هستم و خودم بدهی دارم و خودم. آن هم آدم است، مخصوصاً یتیمی که یتیم شهید است. یتیم شهید است. این بابایش مثل من بود. یکی از این فرزندان شهدا، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سپهبد قاسم سلیمانی رحمت الله علیه. رفته بود تمام کارهای درمان این را کرده بود. تا موقع عمل جراحیش وایسداده بود پای تخت. گفتی اگه بابایش بود که نمیرفت. بابایش نیستی. گفت این بابایش رفت، جای من شهید شد. چقدر خود آدمهای لوتی، باصفا و دل. بچهاش را میرسم، عزتی میدهد. چه برکت؟ این بچههای شهدا. روز شهادت حاج قاسم گفتم ما دوباره یتیم شدیم. خیلی این پیام از فرزندان شهدا خیلی زیاد بود. دوباره داغ پدرمان تازه شد. جای پدر را پر کردم. این میشود اصحاب میمنه. آدمحسابی اینجوری است. از خودت در بیار. بچههای خودت فقط. تو آدمی. فقط بچههای تو آدم نبود که رفت کشته شد؟ بچههایش آدم؟ حق نداشتند؟ سهم نداشتند؟ نمیتوانست بماند بچههایش را حفاظت کند. یک کم از خودت در بیا. از این گردنه عبور کن: «یَتِیمًا ذَا مَقْرَبَةٍ أَوْ مِسْکِینًا ذَا مَتْرَبَةٍ». بلندش کن.
«ثُمَّ کَانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ». این کارها را کردی، تازه مؤمنین و تو حواسشان به صبر و رحمت و مرحمت. تازه میشود جز اینها. «أُولَٰئِکَ أَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ». «وَالَّذِینَ کَفَرُوا بِآیَاتِنَا هُمْ أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ عَلَیْهِمْ نَارٌ مُؤْصَدَةٌ». هر کس هم این مدلی نیست، کفر به آیات ما دارد، اصحاب شمال است، اصحاب مشأمه است. «عَلَیْهِمْ نَارٌ مُؤْصَدَةٌ». گرفتار این داستان انسان بود و اصحاب میمنه و یتیمنوازی و مسکیننوازی و این غذا. معطلتان نکنم. حسن روضه نمیخواند. همین حرفها را یک دور بنشینید با تصور اینکه اینها را داری در خرابه شام میشنوید، مرور کنید. امشب بنشین در خرابه شام سوره بلد را بخوانید، همین میشود برایتان روضه. «یتیمًا ذا مقربة و مسکینًا ذا متربة». فرزند شهید را بهش محبت کن، احسان کن. نمیکنی؟ لااقل اذیتش نکن. اذیت میخواهی بکنی؟ نمیدانم چی دیگر باید بگویی. آدم چه میشود گفت آخه؟ کجای عالم آخه؟ کی میتواند همچین کاری بکند؟ با یتیم سه، چهار ساله همچین کاری بکند. آخه این چه گناهی دارد؟ حالا نصف شب بهانه بابا گرفته. حقش این است واقعاً تقاصش این است. «وَوَاَلِدٍ وَمَا وَلَدَ». فدای این پدر و فدای این فرزند. چه خبر امشب خرابه؟ انگار دیگر امام حسین دید خودم باید امشب یتیمنوازی کنم. انگار زبان حال اباعبدالله. هرچه من نشستم شما یک دستی به سر و روی این بچه بکشید. مثل که امشب خودم بچه را آروم کنم. هرچه من منتظر بودم یک کسی یک کمی از دل این بچه در بیاورد. مثل که دیگر خودم باید با سر بریده بروم. یک مقتلی است بنده این را شاید نخواندهام. سختم هم هست این روضه را بخواهم بخوانم. یک کمی با آن روضهای که از حضرت رقیه شنیدید دیگر. حالا میگویم برایتان انشاءالله که خدا بهمون رحم کند. امشب در این روضه البته کلاً روضه حضرت رقیه یک جوری است که هر مدل شما بخواهید بخوانی از هر جهت بخواهی واردش بشوی، قلب آدم تکهتکه میشود. تصور میخواهد بکند این صحنه را. فیلمهای دختر دو و نیم ساله داریم. پریروز با هم حرم میرفتیم. این پله برقی. لباس ما، قبای ما افتاد روی این پله. پله بالاتر. بچه خم شد، لباست خاکی شد. دیگر من آنجا عوض شد. گفتم فدای آن بچهای که دست کرد در موهای خاکی بابا.
عمادالدین طبری در «کامل بهایی» نقل میکند، میگوید که: «کَانَتْ هُنَاکَ طِفْلَةٌ صَغِیرَةٌ عُمَرُهَا أَرْبَعَ سَنَوَاتٍ». میگوید در خرابه. البته تعبیر خرابه ندارد. میگوید این کاروان و اسرا درشان یک دختر بچه کوچکی بود که ایشان میگوید سنش ۴ سال بود. «اِسْتَیْقَظَتْ ذَاتَ لَیْلَةٍ مَّنْهَا». یک شب یکهو این بچه از خواب پرید. «أَیْنَ أَبُو الْحُسَیْنِ». گفت بابام حسین کجاست؟ «وَقَالَتْ رَأَیْتُ فِی النَّوْمِ». گفت همین الان در خواب خواب بابام را دیدم. «فَبَدَا عَلَیْهَا الْفَزَعُ شَدِیدٌ». دیدند این بچه خیلی اضطراب و به هم ریخته است. یکهو بهانه بابا را گرفته، یکهو دلتنگ شده و دیگر آرام نمیگیرد. «فَجَحَشَتِ النِّسَاءُ وَالْأَطْفَالُ». صدای جیغ و گریه زنها و بقیه بچهها بلند شد از گریه و حال این بچه. بهانه بابا گرفت. انگار داغ همه را تازه کرد با یاد بابا. «وَرُتِفِعَ الْأَوِیلُ وَالْبُکَاءُ». ناله و شیون و گریه بلند شد. «وَ کَانَ یَزِیدُ». خدا لعنتش کند. «نَائِمًا». یزید خواب بود. «فَاسْتَیْقَظَ مِنَ النَّوْمِ». از خواب پرید. چی شده؟ «فَخَبَّرُوهُ بِمَا حَدَثَ». گفتند اینجوری شده، قضیه این است. «فَأَمَرَ اللَّعِینُ فِی الْحَالِ». همان لحظه دستور داد. «أَنْ یُؤْخَذَ الْرَأْسُ أَبِیهَا وَ یُؤْذَنَ إِلَى جَانِبِهَا». گفت سر بابایش را ببرید، پرت کنید برایش. «فَجَاءَ الْمَلَائِنُ بِالرَّأْسِ». این ملعونها سر را آوردند. «وَ وَضَعُوهُ إِلَى جَانِبِ تِلْکَ الْفَتَاةِ الَّتِی لَهَا مِنَ الْعُمْرِ أَرْبَعُ سَنَوَاتٍ». انداختند کنار این التی که عمرش چهار سال بود. نزدیک او انداختند. آخ! اینجای روضه عجیب است با آن چیزهایی که تا حالا شنیدیم تفاوت دارد. یکی از منابع معتبر در روضه حضرت رقیه همین منبع است. «فَسَأَلَتْ مَا هَذَا». ببینید سؤال این است. این مقل در این روضه این بچه دیگر از عمه سؤال نکرده. از خود اینهایی که سر را انداختند سؤال کرده. پرسید این چیست؟ گفتند: «هَذَا رَأْسُ أَبِیکِ». این سر بابایت است. ببین اصلاً این مقل کار دیگر به گفتوگو و این حرفها نکشید. «فَخَافَتْ بََنْتَةٌ». تنش لرزید از این چیزی که شنید و سر. جیغ کشید و «وَتَعَلَّمَتْ». از حال رفت. واقعش هم همین است. آدم وقتی تصور میکند به یک بچه بگویم بیا سر بابایت را بگیر، قاعدتاً اونی که بیشتر به ذهن میرسد این است که بچه یکهو شوکه میشود. بچه سکته میکند. «أَیَّامٌ قَلِیلَةٌ». و بعضی مقاتل دیگر گفتند همانجا رقیه از دنیا رفت. این مقل عمادالدین طبری میگوید که این بچه چند روز از حال رفته بود بعد چند روز از دنیا رفت. همین که یه حالا این بچه…
در حال بارگذاری نظرات...