* آیا شکوه و پیشرفت ظاهری دلیل بر خوبی یک جامعه است؟
* انسان ذاتاً نادان است => بدتر از آن اینکه عجول است => بدتر از آن اینکه حق به جانب است!
* عذاب => عدم تطبیق تصورات ما با حق
* انسان در چنگال خوشایند خود گرفتار است!
* دلیل تلخی یا شیرینی تجربه های نزدیک به مرگ در افراد مختلف چیست؟
* چطور همه دنیا برای کافر شر است؟
* به خاطر بیحجاب شدن چند نفر خودتو نباز!
* مهلت خداوند به کافر برایش خیر نیست!
* راز صعود انسان => گذشتن از تعلقات
* تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا => سبک شوید تا برسید
* شرط شهادت؛ آمادگی برای رها شدن
* شک به خود؛ راه رهایی از چراها
* قصه رهایی اصحاب سیدالشهدا علیهالسلام
* جوشش مغناطیس محبت امام حسین علیهالسلام در کربلا
* عشق بازی غلام سیاه با امام حسین علیهالسلام
* کانَ اهلُ الشَّام يَبصُقونَ في وُجوهِهِنَّ ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
«رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا...»
یکی از چالشهایی که در قرآن کریم به آن پرداخته شده، نسبت به پیشفرضی است که معمولاً ما داریم، در پیشرفت ظاهری و موقعیت ظاهری افراد و تمدنها. خصوصاً از شکوه ظاهری یک تمدن یا یک جامعه، پی میبریم به خوبی آن جامعه و آن آدمها. یک شهر بزرگ، پرنعمت، پرروزی، با آبوهوای خوب، با امکانات و سرمایه و درآمد خوب؛ این را حمل میکنیم بر اینکه اینها حتماً صلاحیتی داشتند که خدا بهشان این ویژگیها را داده است. اگر هم رفتیم به یک کشوری، به یک شهری که موقعیت ظاهریاش مطلوب نبود، درست نبود، کما اینکه بعضی از ماها عراق که میرویم این حرف را زیاد میشنویم، دیگر بسیاری از عوام که اهل تفکر و تعقل و اینها نیستند، میگویند که اینها ملتیاند که خدا زده، پس لعن و نفرین حضرت زینب (س) پشتشان است!
خوب اساساً از چه به چه پی بردید؟ چطور علت یک چیز را کشف کردی؟ انسان واقعاً نادان است و بدتر از نادانیاش این است که عجول است و بدتر از عجول بودنش این است که حق را نمیفهمد، که نادان است؛ این از همه اینها بدتر است. خودمان برای خودمان "علت" میتراشیم و چون خودمان این را تراشیدیم و خودمان، خودمان را - اونی که بهش میرسیم و میفهمیم - را بهش آرامش داریم، اطمینان داریم و عذاب الهی هم دقیقاً همین است که شما با حق مواجه میشوی و میبینی که قواعد حق و کار حق تطبیق با آن چیزی که تو میپنداشتی ندارد. که این خودش یک بحث مفصلی است: «کذالک العذاب». تو یک چیزی را برای خودت یک چیدمانی چیدی، یک، دو، سه، چهار، پنج تا ده آمدی جلو، همهاش را هم برای خودت مفروض و بدیهی گرفتی و یک وقتی با یک صحنه مواجه میشوی، میبینی هیچکدام از این ده تا را خدا قبول نداشته. حالا یک وقت در دنیاست، میشود عذاب دنیایی و فرصت برگشت داری؛ یک وقت هم عذاب اخروی است و دیگر راهی هم برای برگشت نیست.
فکر میکنیم ما که خوب میدانیم خدا هم که دیگر با ما مهربان است و خوب است و او هم دیگر همین است نظرش؛ دیگر خدا که روی حرف ما حرف نمیزَنَد! یک باوری است که آدمیزاده احمق دارد! باورش این است که خدا روی حرف این حرف نمیزند. خدا بندهاش را دوست دارد. خدا با ما خیلی خوب است. خدا خیلی مهربان است و خدا هم که خوب است، من هم که خوبِ خوبم. اینهایی هم که میفهمم، که خوب است. اینها هم که خیلی منطقی است. خدا هم که بالاخره منطقی است، شعور دارد و مهربان هم که هست، پس در نتیجه خدا روی حرف من حرف نمیزند. اگر من فکر کردم یک چیزی درست است، خدا هم میگوید: «بنده من، چرا من باید بگویم این درست نیست وقتی تو میگویی درست است، عزیز دلم. پس حتماً درست است. چرا نباید درست باشد؟»
این تصورات عمیقی است که اگر اینها را بشکافیم، میبینیم ما داریم با اینها زندگی میکنیم. به چالشی ما در یکی از این جلسات مواجه شدیم. یک روضهای است، حالا یک کسی آمده خوانده یا سند دارد یا ندارد که حالا تو باید بروی از او سندش را بپرسی، توضیحش را بپرسی، صلاحیت این آدم را مثلاً برای خواندن این روضه یا این مقتل کشف بکنی، سوادش را، رزومهاش را، جایگاهش را. نه! اینها دروغ است. چرا؟ چون من خوشم نمیآید. یعنی من باورم این است که اینطور نبوده. مثلاً فلان مصیبت نسبت به اسرا در از کوفه به شام مثلاً رخ نداده. چرا؟ چون من دوست دارم اینطور نبوده باشد. نیشتر که میشکافی، این است: «چهار تا چیز من درآوردم. سند ندارد، چون من دوست دارم اینطور نبوده باشد.» همین کفایت میکند دیگر. خوشم نمیآید که اینطور بوده باشد. من خوشم میآید که آنطور بوده باشد!
یعنی نه تنها نسبت به آینده ما همچین توهماتی داریم که «اینطور خواهد شد»، نسبت به گذشته هم حتی میتوانیم این شکلی با این تحلیل بکنیم گذشته را که «پس گذشته هم اینطور نبوده است، چون من خوشم نمیآید که اینطور بوده باشد». خیلی عجیب است ها! واقعاً اینها اگر روش تحلیل شود، مسائل بسیار عمیق و مبنایی است که انسان مبتلا به همینها است. در چنگال خوشایند خودش گرفتار است. این همان است که میگوید: «اَفَرَایتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلٰهَهِ هَوَاهُ» این را اله کرده. این را مبنا قرار داده برای اینکه هر چیزی را بخواهد بپسندد و قبول کند و رد کند. از خودش بخواهد فاصله بگیرد، بخواهد پا بگذارد روی آن چیزهایی که فکر میکند آقا شاید من اشتباه میکنم! شاید این پیشفرض من غلط بوده! شاید واقعاً اینها رخ داده باشد. شاید بدتر از اینها رخ داده باشد. من چه میدانم آخر؟ روی چه مبنایی دارم میگویم نه! خوشم نمیآید که اینطور بوده باشد. دوست ندارم اینطور بوده باشد پس نبوده.
در حوزه سیاسی هم همین است دیگر. دوست ندارد که مثلاً اونی که به شاهچراغ حمله کرده داعش بوده باشد، پس نیست! دوست دارم که جمهوری اسلامی حمله کرده باشد به شاهچراغ. چه استدلالی بیاورم دیگر؟ چه استدلالی میخواهی؟ خوشم میآید که جمهوری اسلامی حمله کرده باشد. خوشم میآید اونی که حمله کرده بسیجی بوده باشد. چرا بسیجی بوده؟ چون خوشم میآید که بسیجی است، پس هست. چرا داعشی نبوده است؟ چون خوشم نمیآید که داعشی بوده باشد. چون برای ما «باید» میشود. اگر داعشی بوده باشد، یعنی جمهوری اسلامی روبروی داعش ایستاده است. داعشی که همه دنیا او را بد میدانند. یعنی داعش به جمهوری اسلامی. همه اینها به نفع جمهوری اسلامی میشود و من از اینها خوشم نمیآید، پس نمیتواند باشد.
اینها چیزهایی است که آن گنده گندههاش دارند، ما هم در اِشل خودمان داریم. من هیئتیام، دارم. او نسبت به موضع سیاسی من. منم اینجا این را دارم. یک استکبار کوچولویی دارم. فرصت پیدا بکند استکبار کوچولویم را به اشتراکگذاری میکنم با استکبارهای بزرگ. با هم در یک نقطه قرار میگیریم.
نکات را خدا کند من خودم دقت کنم. شما که دقت میکنید خیلی چیز عجیبی است که آدم وقتی به اینها فکر میکند تنش میلرزد که ما با این اعتمادبهنفسمان همین الان در جهنم هستیم، فقط خیلی فرصت پیدا نکردیم که جهنممان را بپاشیم به این و خیلی از خودمان، از سوادمان، از اطلاعاتمان، از تحلیلمان، خاطرمان جمع است. خیلی مطمئنی. خیلی اینها عجیب است. این سوءظن نسبت به دیگران که «همه بیسوادند! همه سخنرانها یک مشت بیسوادند! مطالعه نمیکنند! پیشفرض شماها درگیر این کارها نبودید که بفهمید!» عجیب است. بعد مثلاً خوب بعضیها دیگر خوب داد میزند دیگر. این دارد حرفی که میزند خوب معلوم است روی مطالعه است. مطالعه نیست. باز هم آدم میبیند که نمیشکند. میگردد یک چیزی پیدا میکند و «این فلان کلمه انگلیسیاش را درست تلفظ نکرد!» واقعاً داشتیم ها! پیام داده بود که به خاطر اینکه فلان کلمه انگلیسی را درست تلفظ نکردی، دیگر مثلاً سخنرانی گوش نمیدهم. بعد چقدر هم این باز اعتمادبهنفس است دیگر. مثلاً چقدر فکر میکند از اینکه سخنرانی تو را گوش ندهد، تو ناراحت میشوی؟ کولر گازی بگوید آقا دیگر پات نمینشینم، میروم بیرون. چقدر ناراحت، دپرس شو! «خیلی من خوبم. خیلی باید ناراحت بشوی از اینکه من دارم میروم.» رویش اعتمادبهنفس است دیگر. چقدر مهم بود مثلاً گوش دادنت؟ چه نفعی داشت مثلاً گوش دادنت که دیگر گوش ندهی؟ کی به تو اینقدر اطمینان داده نسبت به خودت؟ چرا فکر میکنی اگر کسی نباشد، ضرر وارد میشود؟ اگر باشی، نفع وارد میشود؟ نامش اعتمادبهنفس است، نامش پیشفرضهای جاهلانه است.
و میگردد یک چیزی پیدا میکند برای اینکه آرام بشود که از تو پایینتر نیست. تو پایینتری. یک چیزی پیدا میکند. نه! همهاش جلوههای استکبار است. تفرعُن. همهاش تفرعُن است. این تفرعُن بروزش خوب دیگر فرق میکند دیگر. کسی امکانات نداشت، گفت چرا اینجوری؟ امکانات، امکانات. بستگی دارد. فرعون مصر امکاناتش خوب است، یک ملت را نابود میکند. امکاناتش در حد کلاس و دیگر کانال یک خانه است و در یک محله و فرعونیتش همینقدر بنده خدا امکانات داشته. پیامبر اکرم (ص) با اصحاب رد میشدند، یک پیرزن گدایی نشسته بود وسط خیابان. اصحاب آمدند گفتند که جمعیت دارد میآید، برو بغل بنشین از وسط خیابان پاشو برو تو پیادهرو. «شماها را عوض کنید! برای چی من باید بلند شوم؟ عدالت اسلامی این بود؟» و این چرت و پرتها. مثلاً به پیغمبر پیرزن مستکبر «پخش تعبی» (احتمالاً تعبیر درست: «پُرِ تعبی»). امکاناتش در حد یک خیابان. بنده خدا نداشته، نداشته. اگر داشت خیلی کارهای بزرگتر میکرد. جنگ جمل راه میانداخت. امکانات طغیان است دیگر و پایه طغیان هم چیست؟ پیشفرضهایی است که کوتاه نمیآییم از اشتباه بودنش.
یکی از این پیشفرضها نسبت به این روابط موقعیت ظاهری با موقعیت باطنی است. که فکر میکنیم لزوماً موقعیت ظاهری حکایت میکند از یک موقعیت باطنی خوب. «خوب بودم که بهم این را داده. خوب شد.» «ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِی.» خیلی تعابیر قرآن عجیب و فوقالعاده است. میگوید انسان نادان و احمق وقتی بعد از ذرا، بعد از گرفتاری، بعد فشار، یک گشایشی برایش حاصل میشود، میگوید: «ذهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِی.» معلوم میشود که پرونده اعمالم پاک شد. خوب شدم دیگر. گناهی ندارم. «ذهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِی.» اٌنش امتحان بود، این هم امتحان است. دنیا میچرخد، بنا نیستش که... آنور هم جزع میکند میگوید: «مگر چه کار کردم؟» در گرفتاری که «مگر ما اینقدر بد بودیم؟ یک ستاره برای ما خدا نخواست؟ اینقدر ما بد بودیم؟» اینور هم میگوید: «پس ما دیگر خوب شدیم.» آنور شک میکند میگوید: «یعنی من این همه نماز خواندم، هیئت رفتم، قربانی کردم، فلان کردم... خوب چون حمل بر بدی میکند.» وقتی بلا میآید میگوید: «یعنی من بدم؟» بعد میگوید: «خوب من بدم؟ مگر من چه کار میکردم که بد باشم؟ من هیئت میرفتم. یعنی هیئت میرفتم بد بود؟ مداحی میکردم؟ حرم میرفتم؟ کفشداری حرم بودم؟ یعنی اینها بد بود که خدا از آب فرستاد؟»
یعنی آدمیزاد مغز خر خورده؟ واقعاً. ترجمه آیات بسیاری از قرآن بود که به این صراحت نگفته «ظلوم جهولاً». خیلی دردسر است واقعاً. ماها ذاتیمان است، عرضی نیست. جهالت برای آدمیزاد ذاتیاش است. نفهمی ذاتیاش است. یکی بیاید حالی ما کند. «همه اینها را داری اشتباه تصور میکنی. همه را غلط فهمیدی. نه این بهخاطر بدی بود، نه آن یکیها بدی بود. خوب شده بودی. خدا این بلا را پایت شکست که فلان جا نروی.» عجیب است ها! بعضی وقتها اینها در زندگی برای آدم محسوس و ملموس میشود. یک گرفتاریهایی زمینهساز رهایی از یک گرفتاریهای بزرگتر معنوی است. زمینهساز فرود یک رحمتهای عجیبوغریب. آدم گاهی این را میبیند. ما خودمان در زندگی به کرات این را دیدیم، به کرات. اصلاً دیگر روال طبیعی است، مشخص است. یک جایی دارد قیچی میکند، میخواهد با یک جایی یک پیوندی بزند. معلوم است. حسن ظن به خدا اتفاقاً رحمت را جاری میکند که حسن ظن به خدا هم سوزن به خود میخواهد. سوزن به خودت، به این نیست که بگویی من اینقدر بد بودم. این سوزن به خودت نیستش که. سوزن به خدا است. «این بد بودم.» آخر تو نمیگویی که من اشتباه کردم؟ میگویی که این کار خوبی که خدا گفته بود بکن، میکردم. پس اینها بد بوده. این که سوزن به خودت نیست، سوزن به خدا است. پس این کارهایی که خودت میگفتند خدا گفته ما انجام دادیم، پس اینها بد بود. به خود نشد که من پس درست انجام نداده بودم. من کار من کارم گیر دارد. من اشتباه دارم. آره، بهخاطر گناهانم است.
این روحیه در بزرگان که عجیبوغریب بوده. یکی از اساتید قرار داشتیم با همدیگر حرم مشرف بشویم. سحر «بیا که برویم حرم، حرم حضرت معصومه سلام الله علیها.» یک ده دقیقه اینها واسه اذان مانده بود. پیامک دادند که من دیشب افتادم توی جوب زخمی شدم و اگه بشه با همان حال آمد دم در. پاها همه زخمی و بهسختی راه میرفت. فردا هم نماز جماعت نتوانستند امام جماعت بایستند. از پاهایشان خون میآمد و روز عید غدیر هم بود به نظرم. ایشان داشت تعریف میکرد که دیشب چی شد؟ گفت آمدم پایم را از جوب بردارم، آن یکی سُر خورد و با کله پرت شدم وسط جوب. خیلی از دو طرفشان ایشان خراش برداشته و پاهایش زخم شده و خون میآمد و اینها کاملاً لخته و کلاس به استخوانش و اینها آسیب وارد نشود. «بهخاطر گناهانم است دیگر. بهخاطر گناهان.» گناهانمان زیاد. با همین تعبیر، با یک حال بنکسرا. «بهخاطر گناهانمان است اینها. بهخاطر گناهان است.» در زمره آنهایی میبینم که در دشت کربلا بلا دیدند که هیچ گناهی نداشتند و خوب بودند. من جزو آنهایم. بلاهایی که سرم میآید بالاخره برای ترفیع درجات ما است، که البته گناهی نداریم ولی خدا بالاخره برای اولیای خودش هم بعضی وقتها یک بلاهایی میفرستد. این آقا برمیگردد داستانش به داستان پیشفرضهای ما. این ربطهایی که ایجاد میکنیم. اتفاقاً بعضی وقتها خدا برای اینکه حجت را تمام بکند. اینها همه جا هست ها! ببینید مثلاً تجربیات نزدیک به مرگ برای مؤمنین و اولیای خدا گاهی بسیار تلخ است. «مو از ماست میکِشد، پدرش را درمیآورد.» بعد طرف هیچچی را قبول ندارد. میرود آنور یک پیک شامپاین میزند برمیگردد. همه شک میکنند در همه چیز. این هم همان داستان است. اینکه وارد نظام جزا که نشده که تجربه نزدیک به مرگ، نظام جزا نیستش که. تجربه نزدیک به مرگ، خروج موقت از بدن، بدن از حجاب بدن منصرف میشود. یک حقایقی در عالم برزخ، در عالم باطن برایش مکشوف میشود. این هم باز قاعده خودش را دارد.
بعضی وقتها خدای متعال حقایقی که به افراد نشان میدهد، حقایق تبشیری. بعضیها با تبشیر جذب میشوند. بعضیها با انذار جذب میشوند. بعضیها با تبشیر بیدار میشوند. با نوازش بیدار میشوند، امام حسین (ع) هر دو مدل را داشت دیگر. زهیر را با نوازش فرداش آورد. حر را با چک. یکی را باید بگویی: «مادرت به عزاَت بنشیند!» یکی باید ببوسیش بگویی: «جیگر! بیا برویم.» فرق میکند روحیات. نه این از خوبی او است، نه آن از بدی او است. خدای متعال به یک کسی میخواهد حجت را تمام بکند، شاید یک ویژگیهایی قبلاً داشته در زندگیاش که زمینه این بوده که خدای متعال یک چیزهایی از آیات بهش نشان بدهد. حالا این را خدا میخواهد آیات انذاری بهش نشان بدهد چون دوستش دارد. آن را میخواهد آیات تبشیریشان بدهد چون دوستش دارد. گاهی این است. گاهی اتفاقاً چون بدش میآید آیات تبشیری به این نشان میدهد چون بدش میآید. این هم فتنه است دیگر. خدا دچار فتنه میکند افراد. «نُمِدُّ لَهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ.» این هم از خیلی پیچیده میشود قضایا. همینجور اینقدر یلخی نیست که آدم بتواند راحت همهچیز را تحلیل بکند. هرجا باطن میآید وسط حرف زدن اصلاً آدم لال میشود. خیلی سخت است سَر دَر آوردن از باطن و قواعد باطنی و اینها. خیلی دشوار است اصلاً کار ماها نیست. اینکه این پس خوب بوده، پس این بد بوده، ربطی ندارد. حالا اگر تازه توهم نباشد، محتمل است که توهم باشد. این تجربیاتی که بعضی افراد دارند یا اصلیاش توهم است یا توهم در یک جاهایش رخنه کرده. معصوم که نیستش که طرف.
خوب این مقدمه بحث بود، وارد سخنرانی بشوم. در سوره مبارکه آلعمران از آیات ۱۷۶، روی یکی از این پیشفرضهای غلطی که ما در مواجهه با کفار داریم و باعث تردید میشود و باعث حزن میشود، نداشته باشید. خیلی جالب است. یعنی اگر تردید هم پیدا نکنیم، لااقل افسرده میشویم. اصلاً عمدتاً افسردگیهای ما به پیشفرضهای غلطمان برمیگردد. کسی که پیشفرضش درست بشود، افسردگی ندارد و به جهلمان برمیگردد. چون نمیدانیم چه به چه. نمیدانیم چه خبر است. نمیدانیم چه دارد میشود. اونی که خودش را دست خدا سپرده، تسلیم است، حرفگوشکن است، این دیگر هیچ خوفی ندارد. «الا ان اولیاء الله، اولیاءالله.» یعنی کسانی که سپردهاند. «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ.» نه ترس دارند نه ناراحتی. کیف میکند. هرچه بشود، در مشت خداست. از هیچچیزی خوف و دلهره و دلچرکینی ندارد، همهاش خیر است. هرجوری بشود، خیر است. مؤمن هرچه بشود خیر است. برای کافر هم هرچه بشود شر است. کافر در هر موقعیتی قرار بگیرد، شرش پایین میرود. چون پشت کرده به نور، دارد اشتباه میرود.
الان شما از اینجا راه میافتی بروید حرم، خیابان سر خیابان، کسی سمت چپ مستقیم، درست گفتم آدرس را؟ سمت راست باید برود، سمت راست بعد بعد چپ مستقیم میرود. حالا این به جای این، یک چپ و اشتباه کند. یک چپ و راست است. به جای اینکه برود راست، برود چپ، برود راست، میرود چپ، میرود راست، میرود چپ تا قوچان باید برود. هرچی که آقا ماشینش خوب است، سرعتش عالی است، کولر دارد، نمیدانم هیچ اذیت نمیشود، اصلاً دارد کیف میکند، راحت نشسته است، اصلاً اتومات دکمه، همهاش برای شر است. هرچی که امکانات بهتر باشد، کجاست؟ دکمه را زده راحت تخت تبارک گرفته خوابیده که «به مقصد رسیدیم بیدارم کن.» همهاش شر است. همان باد کولرش هم برایت شر است. ماشینت ماشین خوبی است، شر است. پنچر نمیشود، شر است. هیچجا را نگاه نمیکنی، درگیر فرمان نیستی، هیچکس بغلت نیست حرف بزند. همه اینها شر است. این است داستان. برای کافر همهاش شر است، برای ما همهاش خیر است. همهاش خیر است. جهتت درست است. دارد میرود. دارد حرکت میکند و هرچی هم که میآید دخالت دارد در این حرکت او، در این جلو رفتنش.
حالا آیه قرآن چی میگوید؟ خیلی این آیات، آیات زیبایی است و باید ما روی این آیات تحلیل بکنیم و بحث بکنیم، خیلی باید روی این آیات کار بشود. «الذین یسارعون فی الکفر» اینهایی که دارند میدوند به سمت کفر، اینها ناراحتت نکنند. میبینی آقای جمعیتی بیاعتقاد شدند، بیدین شدند. بچه ما چند سال پیش اذانش را آوردند، گفتیم دختربچه از اقوام دارد میرود آمریکا خواننده بشود. «نفس حق حسن...» آن یکی بده چپ کرده. آن از رفقای صمیمیام. رفیق طلبه داشتیم توی هیئت روی اسمش قسم میخوردم بچهها. بعضی از بچهها به خاطر دیدن این میآمدند هیئت. جاسوس بهائیت شد. از کشور فرار کرد رفت ترکیه بهایی شد و جاسوس شد و فرار کرد. «فَلَاشُعُورٌ لَهُمْ.» نه «إِلَى الْکُفْرِ.» در کفر میدوند. نه به سمت کفرم، در خود کفرش دارد میدود. چهارنعل ناراحتت نکند. خوب سخت است آدم بچهاش را میبیند چپ کرده، ناراحتت نکند.
«انهم لن یضروا الله شیئاً» حالا استدلال را ببینید. خیلی اصلاً این زبان قرآن و فرهنگ خیلی عجیب غریب است. این غافلگیریهای قرآن را خیلی آدم کیف میکند. کلاً اصلاً ادبیات دیگر دارد. الان توقع داری با یک چیزی آرامت کند، کلاً یک چیز دیگر میگوید. الان توقع داری بگویی ناراحت نباش. الان شما انتظار دارین خدا در توضیح اینکه ناراحت نباشد، چی بهتان میگوید که آرام بشوید، دلگرم بشوید؟ میگوید ناراحت نباش، اینها سارعون فی الکفر. خوب منتظریم چی بگوید بعدش؟ به ذهنتان میآید بگویید آفرین! مثلاً منتظریم بگویید که مثلاً شما وضعتان خوب میشود، اینها را میزنم لت و پار میشوند، همهشان میمیرند، به پایتان میافتند، بدبخت میشوند. یک چیز دیگر میآید. استدلال خدا این است. میگوید اصلاً غصه نخورید. اینها در کفر میدوند. اینها هیچ ضرری به خدا نمیرسانند. خوشحال بشوم که اینها ضرر به خدا نمیرسانند؟ خاطرم جمع شد؟ خیلی دقیق و لطیف است.
قرآن میگوید برای همه. برای اینکه همه آن توهماتی که نشسته بودی با خودت، خزعبلاتی که بافته بودی، به این برمیگشت که فکر میکردی خدا الان افتاده زیر مشت اینها دارد کتک میخورد. آقا مثلاً اینها انقلاب نشود، مثلاً براندازی فلان نشود؟ خوب یعنی چی؟ یعنی مثلاً خدا وایستاده کنار میگوید: «براندازها آمدند زدند دیگر، ما هم دیگر نتوانستیم نگهش داریم. دیگر خط را ول کردیم. دیگر دادیم رفت دین خدا.» سؤال میکند حاجآقا این وضع حجاب مثلاً چطور میشود؟
بخشیاش از غیرت و تعهد و آن علقه دینی تو است. خوب این خوب است. درد دین است. اینها خوب است. در روایت دارد امام سجاد (ع) زانوی به بغل کرده بود. حزن همه وجود حضرت را گرفته بود که کسی ظاهر شد، حضرت خضر (ع) بهشان عرض کرد که از چی ناراحتی؟ فرمود: «از فتنه ابن زبیر. ابن زبیر خیلی مردم را منحرف کردهاند.» بشارت داد. «دردایی داشتن.» (؟) به درد دین است. طبیعی هم هست. محضر این نیست. بحث سر آن جنبههای اعتقادی ماست که یکهو شل میشویم، عقبکشی هم میکنیم. عقبنشینی میکنیم. میگوییم که بابا تمام شد! بابا دیگر که الان دیگر حجاب را قبول دارد؟ حجاب دیگر نمانده. تمام شد دیگر. از دوره رضا شاه که بدتر نیستش که. کشف حجاب زوری، آن هم دولت کشف حجاب میکرد، پدر همه را هم درمیآورد. ما از کشف حجاب پهلوی رسیدیم به حجاب انقلاب ۵۷. مگر باطل قرار است بماند؟ «ما لها من قرار.» کفر روی آب است. یک مدتی خدا میآورد یک امتحانی بکند. آخرش همینهاست.
عالم روی همینها خواهد ساده. لو فکر میکنم میگوید حجاب در ایران تمام شد. بنده خدا! آمریکاییها همه محجبه خواهند. کله. بعد تو میگویی که در قم هم دیگر ما چادری نداریم. داستان خدا عوض؟ مگر خدا زیرِ دست مغلوب میشود؟ داستان خود خدا. مهرههای خدا. خودش مهره خدا است. کنار سیم ظرفشویی، استفادهاش را میکند. خدا میداند. سطل آشغال، سیم ظرفشویی آورده ته دل من و تو را چرکهایش را بگیرد. ظرف دل من و تو را. چه کارهای مکرون؟ غصه برایت ندارد. فکر نکنی که مثلاً فالوورهایشان هم بیشتر میشود و هی فلان میشود و هی برایشان پول میدهند و هی آنجا پول داد و امروز به روز دارد بین مردم محبوبتر میشود. بابا! چی میگویی؟ «اللَّهُ.» کار دست خداست. «يُرِیدُ اللَّهُ.» حالا داستان چیست؟ خدا میگوید اصلاً بگذار من نقشه خودم را بهت بگویم. نقشه مال من است. نه تنها من در نقشه او گم نشدم، از نقشه او شکست نخوردم، بلکه اصلاً او در نقشه من است. بازی من است. خودم آوردهاش. برای چی آوردم؟ «یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یَجْعَلَ لَهُمْ خِزْیاً فِی الآخِرَةِ.» خواستم این را در باطن و ملپلن (؟) یک جور چیدم که این هیچچیزی نماند برایش از ملکوت. کنار توضیحاتی دارد. «وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ.» این پلنی که چیدم برای گرفتار کردن، میخواهم پولهایش را از جیبش در بیاورم. هرچی دارد. این داستانها را چیدم. خدا ابتدائاً کسی را بدیهای قبلی که داشته. این پلن را چیدم که بیاید خودش را نابود کند.
«إِنَّ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْکُفْرَ بِالْإِیمانِ» آنهایی که کفر را با ایمان تاخت میزنند. «إِنَّ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْکُفْرَ بِالْإِیمانِ» کسانی که ایمان میفروشند، کفر میخرند. تاخت میزنند ایمان را با کفر. «لَنْ یُضِرُّوا اللَّهَ شَیْئاً» اینها هیچ ضرری به خدا نمیرسانند. «وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ» حالا قشنگش این است. «وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا» حالا اون هم که رفته آنور، اون هم با خودش خیال نکند. «انَّما نُملِی لَهُمْ خَیْرٌ» فکر نکنم مهلتی که بهش میدهم برایش خوب است. «خوب است. ما که هیچچیزمان نیست و صحیح و سالمیم و قبراق و خانهمان هم بهتر کردیم و ماشینمان را هم عوض کردیم و ازدواج هم کردیم و بچهدار هم شدیم و خدا میزند فلانتان میکند.» تجربه ندارید ها! باید با اینجور آدمها سروکله زده باشی در زندگی تا بفهمی این آیات چقدر عجیب است. آنهایی که هی زِل زِلمای فاحش میکنند و حالشان هم روزبهروز بهتر میشود، حتماً ندیدید در زندگیهایتان. بنده دیدم. یعنی یک کارهایی میکند که همان لحظه میگوید سقف روی سرش میریزد. بعد خانهاش را فروخت رفت. اتفاقاً خانه بعدی که رفت سقف خانه قبلیه ریخت. مثلاً بیمه عمر که بیمه عطسه هم که میخواست بکند رد میدهد. مثلاً دیگر اصلاً هیچچی. هیچچی به هیچچی. همهچی دارد خوب اوکی روال. حالش خوب شد. حسین سالها بچهدار نمیشد. بعد به خاطر این روحیه حسود شده، اینطور شده، آنطور شده، پرخاشگر شده، بددهن شده اینها. بعد خدا بهش بچه میدهد. بعد رفتارش بدتر میشود. بچه بعدی را هم خدا بهش میدهد و این باز بدتر میشود. داستان چیست؟ با خدا خوب است؟ با خدا بد است؟ خدا روی نقاط نگه میدارد برگردی. وقتی دیگر برنمیگردی، دارد: «فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ کُلِّ شَیْءٍ.» خیلی این آیههای عظیمی است در سوره اعراف. میگوید وقتی دیگر مطمئن بشوم برنمیگردی، دیگر همه در را رویش وا میکنم. پاشو برو کیف کن.
اسم مهلتی که میدهند برای اینکه پدر خودش را در بیاورد. مادری به بچهاش گفته بود که بچه معتاد شده بود و خیلی جنایتکار شده و خیلی کارهای عجیبوغریب میکرد. این از خداش بود که این بچه برود بیرون، در همان بیرون یک بلایی سرش بیاید بمیرد. اینکه نمیتوانست بکشد. پلیس را هم که نمیتوانست بگوید. به کسی هم نمیتوانست متوسل شود. «در خانه نباشد یا از شدت مصرف در خیابان بمیرد یا ماشین بهش بزند بمیرد.» اینکه در خانه را رویت وا کرده گفته عزیزم برو، هر وقت هم نیامدی مشکل ندارد، تیکهتیکه بشوی. اگر دوست داشت در را رویت قفل میکرد که بیرون نروی. «فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ کُلِّ شَیْءٍ.» همه در را وا میکنم. پنجره هم باز است. این از این هواکش توالت هم راه دارد. اگر خواسته باشی بروی، همه را وا میکنم. فقط بگذار برو. خیلی عجیب است اینها. منطق کار خدا با آدمیزاد.
«مَا کَانَ اللَّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَیْهِ» خدا اینجوری نیستش که مؤمنین را همینجوری ول کند به همین وضعی که الان دارید. «حَتَّى یَمِیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ.» خدا سنت تمیز دارد. تمایز خبیث از طیب و جدا غربال. بدون غربال نمیشود. «وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُطْلِعَکُمْ عَلَى الْغَیْبِ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَجْتَبی مِنْ رُسُلِهِ مَنْ یَشاءُ.» آیه پایانی این بخش. «وَ لَا یَحْسَبَنَّ الَّذِينَ یَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَیْرٌ لَهُمْ.» روی کلیدواژه دست میگذارد که این کلیدواژه محل بحث چند دهه است. بعد چند دهه صحبت بکنیم. بخل که آدمیزاد بخل دارد و از بخلش هم خوشش میآید و این بخل را هم به حق میداند و آن هم که پدرش را در میآورد همین بخلش است. چون نسبت به خودش اعتمادبهنفس دارد. حسنظن دارد به آنچه که خوش میداند و خوب میداند. از بخلش خوشش میآید و بخل را هم خوب میداند و تئوریزه میکند. کاملاً منطقی و به خاطر هر بلایی که سرش میآید به خاطر بخلش است که حاضر نیست بگذرد. بخلش است که باعث میشود خدا را مالک نداند یا جایی که خدا از او چیزی میخواهد، دستوری میدهد، نمیگذرد. اصلاً دلیل اصلی همه اینها بخل است دیگر. ببینید ما همه گناهان را در یک کلمه، به یک معنا خلاصه. خرج نمیکند. زبانش را خرج نمیکند. آبروش را خرج نمیکند. سوادش را خرج نمیکند. وقتش را خرج نمیکند. علاقهها و انگیزههایش را خرج نمیکند. پا به پول که دیگر نمایانترینش پول است. پولش را خرج نمیکند. ابتداییترینش هم پول است. از پول شروع میشود داستان خرج کردن. اولینش پول است. «پولی ام گذشتن.» (؟) از آبرو میگذری؟ از نام نیک هم میگذری؟ این کار را بکنی نام نیکی برایت نمیماند تا ۷۰ سال سر منبر لعنت میکنند. قبر هم برایت نمیماند تا صد سال. قبریت. مخفی فاطمه زهرا (س) تا یک مدت طولانی. حالا یا قیامت است یا دوران ظهور است، قبرت مخفی. قبر هم برایت نمیماند.
عوضش یک قبری برای آدم میماند. چهار نفر عوضش. اینها همهاش حل میشود. یک تشییع جنازه خوب میگیرند مثلاً برایمان. «نداری سفر چند روز دیگه تیرباران کرد.» این هم نام نیک نمیماند ازت تا سالها لعنت میکند به قبرت هم تعرض میکنند. خوب چه کاری؟ خرج میکنی؟ هستی؟ میگوید که فکر نکنی آنهایی که بخل دارند نسبت به آنکه خدا بهشان داده فکر «هو خیرٌ لهم.» فکر نکنید این خوب است. بله «هو شرٌ له.»
یکی از نقاط کلیدی در پیشفرضهای ما این است که بخل را شر نمیدانی و راز صعود انسان، گذشت است. این کلمه از بزرگان یا از تفسیر المیزان است، از قرآن یا کلمات بزرگان. راز صعود انسان گذشت. چشمپوشی، نادیدهگرفتن، پشت پا زدن، روی خود پا گذاشتن. یکی از اساتید من وقتی میخواستم طلبه بشوم ایشان مال مشهد هم نیست اهل اردبیل بود ولی مشهد درس خواندند، فرمودند آن روزی که قید همه چیز را زدم و آمدم طلبه شدم یک انقطاعی داشتم و یک جوری به دنیا پشت پا زدم، به همه چیز پشت کردم و یک حالی داشتم. میفرمودند که الان هر وقت کارم گیر میکند خدا را به حق آن لحظهای که آمدم طلبه شدم قسم میدهم. به خدا دستم را اینقدر که زلال بود آن وقتی که آمدم همه چیز را ول کردم. پی همه چیز را به تنم مالیدم. گفتم تا آخر عمر بدنامی و بینانی و گرفتاری و بدبختی و تنهایی و غربت و همه را خریدم. حالا خدا هم بهش نام داده و هم نان داده و همهچی داده، هم عارف شده و هم مجتهد شده و هم استاد شده شاگرد امام جمعه شد و موقت شهر. خبر به خدا که بخلی ندارد، خوبش را اصلیاش را بهت میدهد آنکه لازم داریم. آنکه به تنت میآید. دهه اول بحث کردیم که دنیا یکی باید به آخرت بیاید یکی باید به تن تو بیاید مثل کاپشن میماند باشد. آخرتت درست بشود اما به تن تو بیاید. آن اونی که به تن تو میآید که تو نمیدانی که او باید بهت بدهد تو چه میدانی؟ چه میدانی آخر؟ این ریاست، این شهرت، این پوله برایت خوب است؟ بهت میآید؟ «وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ.»
اینها که بخل میکنند میشود وبال گردنشان. اینها را که باید بزنی و بریزی. خوب وقتی نمیزنی اینها. یک بالنی میخواهد برود بالا، حالت را بردار. شما الان پیادهروی اربعین که میخواهید بروید انشاءالله چند روز دیگر. اولین باری که رفتیم هرچی خرتوپرت بود با خودمان. این هم لازم میشود، آن هم لازم میشود، این هم خوب است، این هم فلان است. بعد دیدیم آقا یک کوله سنگین کمر افتادیم. از همه شانههایمان داغون شد. بعد باید دستمان همه تاول شد. بعد روی سبد میانداختیم و سبد را باز باید میکشیدیم. دو نفر شدیم. دو نفری سبد را گرفته بودیم. داستان پدرم درآمد. خیلی خوشحال بودیم که مثلاً اینها احمقاند حالیشان نیستش که مثلاً در راه مثلاً یک جفت کفش اضافی لازمت میشود. یک جفت کفش مثلاً باید برداری. سه دست لباس باید برداری. «چقدر سادهاند احمقها هیچچی برنمیدارند.» داستان اینها دارند درست میروند. «عِندَ الصَباحِ یَحْمَدُ الْقَوْمُ السُریَ.» صبح که میشود شب. فهمیده میشود که کیا اهل راه بودند. امیرالمؤمنین فرمود الان من اینجوریم اینقدر که لباسهایم را وصله زدم مسخرهام میکنند. صبح معلوم میشود من درست میرفتم یا شماها؟ صبح میشود کی رسیده؟ تو بار سنگین بودی، ماندی در راه. نفهمیدی شب بود. نفهمیدی. صبح که بشود اینجا معلوم میشود که اینجا وسط جاده است کامیونها میآیند رد میشوند. لذا میگویند این جمله را امیرالمؤمنین همیشه میفرمود به قول یکی از اساتید، فرمود همه سیر و سلوک در این یک جمله است. میگویند جملهای که علیالدوام امیرالمؤمنین قبل منبر، بعد منبر، در مسجد، بیرون مسجد این دو کلمه است. خدا کند که من هم بفهمم: «تَخْفُو تَلْحَقُو.» سبک بشوید برسید. «تَخْفُو تَلْحَقُو.» سبک بشوید.
سبک شدن گذشت میخواهد. اضافیهایی که جمع کردهایم. محبتهای اضافی، خطورات اضافی، افکار اضافی، حرفهای اضافی، فضول الکلام، فضول الطعام، غذای اضافی. «خبر الحمدلله من دارم هیچ مشکلی هم ندارم مسخرهام میکنم اونی که اینا رو نداره آقا خیلی دیگه شما دارید سخت میگیرید مردمو از دین زده میکنید انقدرم دیگه همه چی سخت نیست مشکل خودته میریم میفهم آقا خیلی دیگه شما دارین پیادهروی اربعینو سختش میکنین اینو ورندار اونم وردار یه ناخن اضافی برندار تو میری میفهمی تو جاده که رفتی میفهمی یه ناخن گیرم بار اضافیشو میفهمی رو دوشت که همینم اضافیه اونی که راه روند است میفهمه بار اضافی یعنی چی کجاها آدم میمونه بار اضافی یعنی چی گفت فلان پیغمبرو به خاطر تعلق به یک نخ نگه داشتند در آسمان چهارم که حالا دیگه جزئیات این روایتو نمیتونم الان توضیح بدم چون وقت شرح دادنش نیست خاطره تعلق به یک نخ میمونی اون وقت معلوم میشه اهل پرواز یکی از این رفقامون بگو به من فهمونن که شهادت لحظهای یه لحظه لحظهای که داره میاد گرفتی گرفتی نگرفتی میره و اون لحظه باید سبک بشی خوبه زمینههاشه آدم اشتیاق از خودش نشون میده ولی به اینا نیست که اینجا مثلاً شبای قدر هی دعا کردی و اینا پس دیگه لحظه شهادت میاد میبرتت نه یه لحظه یه لحظه انگار خدا ازت سوال میکنه که بریم قید همه چیو میزنی به خود ایشون میگفت به من حالی کردن راوی صادق در حالی کردن اون لحظه که نه تو هنوز بندی مال تو نیست فعلاً و سبک بشه تخفو طلحه سبک باشی بپری سبک بودن خیلی مهمه رها بودن اینکه از خودت پیش فرض نداشته باشی دچار سوال نشی دچار تردید نشی یهو با یک امر عجیب و غریب مواجه بشی حضرت موسی هم همین بود دیگه در مواجه با حضرت خضر یهو آدم هرچی تو مغزش بوده میریزه به هم آدم با بچه رو گرفت کشت شلوغ نکن رو اونی که تصورت بود و پا بزری تو خودت باید شک کنی آدم با معصوم مواجه میشه یهو یه چیزی میبینی که نمیخوره معصوم دارم میگم غیر معصوم که هیچی این کارو کرد چرا از فلان قضیه استفاده نکرد چرا مثلاً دعا نکرد چرا نفرین نکرد چرا از اسم اعظم استفاده نمیکنه چرا اینو مثلاً که انقدر ساده بود داد زد سرش اون انقدر گنده بود مثلاً لبخند زد بهش چرا چرا چرا چرا این چراها میاد واسه اختاپوس به جون آدم میفته و تو باید برای رهایی از این چراغ به خودت شک کنی راهش اینه من حالیم نمیشه من نمیفهمم من نمیفهمم طاق کسی اینجوری نشه اون وقت نمیتونه بذل کنه محجتهم دون الحسین بذل کردن خیلی عجیبه شهدای کربلا باطنیترین خونشون رو خون قلبشون رو محجه رو که دیگه حکایت میکنه از اون پنهانیترین دارایی انسان که آدم خودشم بهش دسترسی نداره اینم بذل کردن بر امام حسین غزلو مهجهم دون الحسین بذل کرده این بزله آقا شوخی نیست الکی نیست یهویی نیست نشون دادن یهویی هست در یه لحظه بروز پیدا میکنه ولی او عقبش یهویی نیست خیلی بد جاهایی فلق تهم العقبه و ما ادراک ملعقبه فکر رقبه او اطعام فی یوم زی مسقبه چقدر این آیات قشنگ چرا شما اهل عقبه نیستید از عقبا بیایم بالا میگه عقبه چیه عقبه پرده آزاد کنیم یا در روز گرسنگی اطعام کنیم در روز گرسنگی بگذری عبور از عقربهها چی میخواد گذشت میخواد از خود گذشتن میخواد این بچه رو دیدید در شاهچراغ خوش انداخت رو باباش کنار باباش خیلی عجیبه ها بعضیا چه گنجینههای درونشون هست این بچه اگه این سرمایه رو حفظ بکنه در آینده به جاهای عجیب غریبی خواهد رسید دیگه با این چیزی که الان از خودش نشون داده همه دارن میدن داره طرف با کلاش تق تق میزنه میاد جلو بچه کوچیک میگه که نمیتونستم وایسم فرار کنم بابا من اونجا بیفته بکشنش گفتم بالاخره وایمیستم ازش یه جوری دفاع میکنم خیلی عجیبه خیلی از اینا یه جوهرههاییهها که خدا یه استعدادهای خاصی اینا قرار میده جوهرههای عجیب و غریبیست اینجور جنسایی کربلا پای کار امام حسین بودم آقا میکشنت تیکه تیکت میکنن باش خیلی همسر زهیر بانوی مکرمهای بود و بنا به نقل تاریخی هم ظهیر او رو طلاق داد ولی با این حال در کربلا بوده حالا به چه نحو اومده بوده غلامی هم داشت همراه خودش همسر ظهیر بانوی عاقلهای هم بوده گفتن بانوی متدین بزرگ رحمت رضوان الهی به روحش متدینی بود غلامی هم داشت گفتن که ظهر عاشورا یعنی غروب این بانو به غلامش یه پارچهای داد گفتش که اینو ببر بنداز رو پیکر زهیر تعلق هنوز بوده با اینکه جدا شده بوده این غلام برگشت غلامه بهش گفتش که من پارچه رو رو زهر ننداختم گفت چرا گفت وقتی رفتم داخل گودال قتلگاه جسد زهیر رو پیدا کردم اومدم این پارچه رو بندازم از باب احترام روی بدن ظهیر خوب کفن هم نبوده عملاً چیزی نبوده که بخواد قابل توجه باشه فقط از باب احترام بوده که یه کمی مثلاً شخصیت برای این جسد قائل بشه گفت نگاه کردم به این جسد زهیر چشمم افتاد به یک بدن پاره پارهای که فهمیدم این بدن اباعبدالله روم نشد این پارچه رو روی تن زهیر بندازه پارچه رو روی اون بدن پاره پاره انداختم اومدم فضای کربلا فضایی بوده که و اون جوشش محبت امام حسین در ظهر عاشورا همه رو تو این مغناطیس قرار میداد مثل همین فضای اربعینی که الان شماها میرید همه دوست دارن یه جوری بذل کنن برای امام حسین یه عشقی میجوشه میبینید اصلاً طبیعی نیست آدم دست خودشم نیست تو این مسیر دوست داری یه کاری بکنیم میگه دیدم عراقی اومده وایساده بالا سرم مدت طولانی بهش گفتم چرا اینجا وایسادی گفت من دیدم غذا که ندارم بهت بدم آب که ندارم بدم ماساژت که نمیتونم بدم بذل سایه کردم و این داستان بزل در کربلا داستان عجیبی است امشب شب آخر محرمه جون محضر امام حسین علیه السلام غلام سیاه پوست برده بوده برده در دست ابوذر بوده حالام پیر شده آفریقایی غلام امام حسین علیه السلام اومد اجازه بگیره و شما این غربت رو معمولاً جنگها مرسوم نبوده به این شکل که غلامها به میدان این دیگه اوج غربت و مظلومیت امام حسین بود که تعداد زیادی از شهدای کربلا غلام بودند بردهها بودن چه آدمی دیگه نبود یه نفر میومد کمک امام حسین سه تا چهار تا غلام با خودش میآورد اونام کمک میکردن تو جنگ میومدن لذا شاید بشه گفت اکثریت در کشتههای کربلا غلامان و این عجیبه این غلام آفریقایی سیاه پوست به امام حسین عرض کرد که اجازه بدید من به میدان برم حضرت فرمودند که ما برای روزهای سختی تو رو نمیخواستیم در روزهای خوشی بود توام روزای خوشی دینتو ادا کرد میتونی آزاد باشی برگردی زبان رو ببینید این حال رو ببینید این بذلو ببینید این عشقو ببینید برگشت گفتش که من روز سختی شما را رها کنم برم ببینید یه زبانیست آدم باید اینو داشته باشه رحمت رو جاری میکنه گفتش که من میدونم پوستم سیاهه بی حسب و نسبم بوی بدم میدم برا همین خریدار من نیست من به درد نمیخورم میدونم خاطر زشتی به قول مثلاً ماها مایه ننگم برات برای همین نمیذاری من برم میدان حالا به کی داره میگه به رحمت الله الواسعه اینجور حضرت اذن میدان داد وتا جون به زمین خورد صدا زد امام حسین رو حضرت رسوندن خودشونو و جز معدود افرادی که در مقطل آمده که لحظه شهادت سرش به دامان امام حسین بود و حتی تو ذهنم هست طبق برخی نقلها که صورت امام حسینم روی صورتش بود و حضرت دعای عجیبی کردند برای جون لحظه شهادتش همون سه تایی که گفته بود شما این ببینید چه عالمیست این عالم عشق ورزی با این ذوات مقدس همون سه تایی که گفته بود که روم بده بی حسب و نسبم بوی بد میدم دعا کردن بالای سر جون اللهم بعض وجه خدایا روشو سفید کن و طیب ریحه بوشم خوش کن خوب بی حسب و نسب فرمود وحشرهم محمد و آل محمد حسب و نسب نداشت با اهل بیت محشور کن حسب و نسبش این باشه عرضمو تمام کنم من این فیلم کودکی که در شاهچراغ بود وقتی دیدم خیلی حالم منقلب شد یه انتقالی تو ذهنم شکل گرفت خیلی این بخشها از روضه بخشهای عجیب و غریبیست کمتر گفته میشه با خودم میگفتم که یه بچه کوچک انقدر احساس علقه داره نسبت به پدرش که دشمن حمله کرده با اینکه توانی هم نداره امکانی هم نداره سن و سالی هم نداره اومده وایساده از پدر دفاع کنه خیلی اونجا حالم منقلب شد نسبت به حال امام سجاد علیه السلام که در کربلا باشی همه چیز داره پشت خیمه تو رقم میخوره ولی به تقدیر الهی بناست تو کاری نکنی یعنی اون حس اون بچه رو شما اگر همون مقدار تعلق در امام سجاد ببینید آدم قلبش به درد میاد حال امام سجاد اصلاً قابل قیاس نیست بعد یکی دوتا نیست هم پدره هم برادره این تازه داستان اینجا میگیم که آقا تقدیر الهی به شهادت بود بیشترش و شاید سختترش از اینجا به بعد که داستان کوفه و داستان شام و توی این مسیر و این هتک حرمتهایی که جلوی چشم امام سجاد به این زن و بچه میشه که من فقط یک کلمهاش رو میگم که این مقطل خوندنش خیلی سخته یعنی یه پاراگراف از مقتل رو باید هر شب یه خطش رو خوندم فقط این یه کلمش رو میگم که مثل چند ساعت دیگه که این خانواده رو وارد شهر شام کردن اوضاع چی بود گفتن که و کان اهل الشام یبصقون فی وجوهم این مردم شام هی میومدن تو صورت اینها تف سلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت به فناک علیک منی سلام الله بدا مابقی تو و بقیع اللیل و ال ولا جعله الله آخر العهد نیل زیارتکم السلام
»
خیلی عجیب است. خیلی از اینها یک جوهرههاییاند که خدا یک استعدادهای خاصی در اینها قرار میدهد. جوهرههای عجیبوغریب است. اینجور جنسهایی در کربلا پای کار امام حسین (ع) بودند. «آقا میکشنت، تیکهتیکهات میکنند!» باشد.
خیلی همسر زهیر بانوی مکرمهای بود و بنا به نقل تاریخی هم، زهیر او را طلاق داد، ولی با این حال در کربلا بوده. حالا به چه نحو آمده بوده؟ غلامی هم داشت همراه خودش. همسر زهیر بانوی عاقلهای هم بوده. گفتند بانوی متدین، بزرگ، رحمت و رضوان الهی به روحش. متدینی بود. غلامی هم داشت. گفتند که ظهر عاشورا، یعنی غروب، این بانو به غلامش یک پارچهای داد، گفتش که این را ببر بینداز روی پیکر زهیر. تعلق هنوز بوده با اینکه جدا شده بوده. این غلام برگشت. غلام بهش گفتش که من پارچه را روی زهیر نینداختم. گفت: «چرا؟» گفت: «وقتی رفتم داخل گودال قتلگاه، جسد زهیر را پیدا کردم. آمدم این پارچه را بیندازم از باب احترام روی بدن زهیر.» خوب کفن هم نبوده. عملاً چیزی نبوده که بخواهد قابل توجه باشد. فقط از باب احترام بوده که یک کمی مثلاً شخصیت برای این جسد قائل بشود. گفت: «نگاه کردم به این جسد زهیر، چشمم افتاد به یک بدن پارهپارهای که فهمیدم این بدن اباعبدالله است. رویم نشد این پارچه را روی تن زهیر بیندازم. پارچه را روی آن بدن پارهپاره انداختم.» آمدم.
فضای کربلا فضایی بوده که آن جوشش محبت امام حسین (ع) در ظهر عاشورا همه را در این مغناطیس قرار میداد. مثل همین فضای اربعینی که الان شماها میروید. همه دوست دارند یک جوری بذل کنند برای امام حسین (ع). یک عشقی میجوشد، میبینید اصلاً طبیعی نیست، آدم دست خودش هم نیست. در این مسیر دوست داری یک کاری بکنیم. میگوید دیدم عراقی آمده وایستاده بالا سرم مدت طولانی. بهش گفتم: «چرا اینجا وایستادی؟» گفت: «من دیدم غذا که ندارم بهت بدهم، آب که ندارم بدهم، ماساژت هم که نمیتوانم بدهم، بذل سایه کردم.» و این داستان بذل در کربلا داستان عجیبی است. امشب شبآخر محرم است. «جون» محضر امام حسین (ع)، غلام سیاهپوست برده بوده. برده در دست ابوذر بوده. حالا هم پیر شده، آفریقایی. غلام امام حسین (ع) آمد اجازه بگیرد و شما این غربت را معمولاً جنگها مرسوم نبوده به این شکل که غلامها به میدان. این دیگر اوج غربت و مظلومیت امام حسین (ع) بود که تعداد زیادی از شهدای کربلا غلام بودند، بردهها بودند. یعنی آدم دیگر نبود. یک نفر میآمد کمک امام حسین (ع)، سه تا چهار تا غلام با خودش میآورد. آنها هم کمک میکردند. در جنگ میآمدند. لذا شاید بشود گفت اکثریت در کشتههای کربلا، غلامان. و این عجیب است. این غلام آفریقایی سیاهپوست به امام حسین (ع) عرض کرد که اجازه بدهید من به میدان بروم. حضرت فرمودند که ما برای روزهای سختی تو را نمیخواستیم. در روزهای خوشی بودی. تو هم روزهای خوشی دینت را ادا کردی. میتوانی آزاد باشی برگردی.
زبان را ببینید، این حال را ببینید، این بذل را ببینید، این عشق را ببینید. برگشت گفتش که من روز سختی شما را رها کنم بروم؟ ببینید یک زبانی است، آدم باید این را داشته باشد. رحمت را جاری میکند. گفتش که من میدانم پوستم سیاه است، بیحسب و نسبم، بوی بد میدهم. برای همین خریدار من نیست. من به درد نمیخورم. میدانم خاطر زشتی، به قول مثلاً ماها، مایه ننگم برایت. برای همین نمیگذاری من بروم میدان. حالا به کی دارد میگوید؟ به رحمت الله الواسعه. اینجور حضرت اذن میدان داد و تا جون به زمین خورد، صدا زد امام حسین (ع) را. حضرت رساندند خودشان را و جز معدود افرادی که در مقتل آمده که لحظه شهادت سرش به دامان امام حسین (ع) بود و حتی در ذهنم هست طبق برخی نقلها که صورت امام حسین (ع) هم روی صورتش بود و حضرت دعای عجیبی کردند برای جون لحظهی شهادتش. همان سه تایی که گفته بود شما این ببینید چه عالمی است این عالم عشقورزی با این ذوات مقدس. همان سه تایی که گفته بود که رویم بده (تعبیر عامیانه: سیاه رویم)، بیحسب و نسبم، بوی بد میدهم. دعا کردند بالای سر جون: «اللهم بیض وجهه»، خدایا رویش را سفید کن، «و طیب ریحه»، بویش را هم خوش کن. خوب بیحسب و نسب؟ فرمود: «وَ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.» حسب و نسب نداشت، با اهل بیت محشور کن. حسب و نسبش این باشد.
عرضم را تمام کنم. من این فیلم کودکی که در شاهچراغ بود، وقتی دیدم خیلی حالم منقلب شد. یک انتقال در ذهنم شکل گرفت. خیلی این بخشها از روضه بخشهای عجیبوغریبی است. کمتر گفته میشود. با خودم میگفتم که یک بچه کوچک اینقدر احساس علقه دارد نسبت به پدرش که دشمن حمله کرده با اینکه توانی هم ندارد، امکانی هم ندارد، سن و سالی هم ندارد، آمده وایستاده از پدر دفاع کند. خیلی آنجا حالم منقلب شد نسبت به حال امام سجاد (ع) که در کربلا باشی، همهچیز دارد پشت خیمه تو رقم میخورد، ولی به تقدیر الهی بناست تو کاری نکنی. یعنی آن حس آن بچه را شما اگر همان مقدار تعلق در امام سجاد (ع) ببینید، آدم قلبش به درد میآید. حال امام سجاد (ع) اصلاً قابل قیاس نیست. بعد یکی دوتا نیست. هم پدر است، هم برادر است. این تازه داستان اینجا. میگوییم که آقا تقدیر الهی به شهادت بود. بیشترش و شاید سختترش از اینجا به بعد است که داستان کوفه و داستان شام و در این مسیر و این هتک حرمتهایی که جلوی چشم امام سجاد (ع) به این زن و بچه میشود که من فقط یک کلمهاش را میگویم که این مقتل خواندنش خیلی سخت است. یعنی یک پاراگراف از مقتل را باید هر شب یک خطش را میخواندم. فقط این یک کلمهاش را میگویم که مثل چند ساعت دیگر که این خانواده را وارد شهر شام کردند اوضاع چی بود؟ گفتند که: «وَ کَانَ أَهْلُ الشَّامِ یَبْصُقُونَ فی وُجُوهِهِم.» این مردم شام هی میآمدند در صورت اینها تف میکردند.
سلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار. و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام....
در حال بارگذاری نظرات...