درد آیت الله محقق داماد (ره) از خطاب امام کاظم (علیهالسلام) به هارون الرشید: یا امیرالمؤمنین! [02:26]
تفاوت امام زمان (علیهالسلام) با سایر امامان؛ تا جمعیت نباشد حضرت ظهور نمیکنند [04:31]
ظهور به معنی نمایان شدن امام نیست؛ بلکه به معنی غلبه و پیروزی است [05:09]
اویس قرنی؛ صحابی که جسمش کنار پیامبر (صلاللهعلیهوآله) نبود، اما دل او از بقیه به پیامبر (صلاللهعلیهوآله) نزدیکتر بود [08:43]
ماجرای عجیب هارون مکی؛ امام صادق (علیهالسلام): اگر شیعه ما هستی برو داخل تنور! [13:49]
خطاب امام زمان (علیهالسلام) به علی بن مهزیار: چرا اینقدر دیر آمدی؟! [19:25]
اضطرارِ عجیب امام سجاد (علیهالسلام) از مشاهده گرفتاری شیعیان؛ نان خشکی که برکت یافت [21:02]
تأثّر آیت الله بهجت (ره) از شنیدن گرفتاری مردم [29:56]
امیرالمؤمنین (علیهالسلام): ما به خاطر مریضی شما مریض میشویم! [31:32]
اجتماع واقعی قلوب چگونه است؟ [35:27]
داغی که حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را آب نمود … [36:57]
رضایت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) => عامل دور شدن از مغضوبُُ علیهم => رسیدن به صراط مستقیم: یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [39:49]
ماجرای غضب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) چه بود؟ [43:05]
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) چگونه غضبشان را به تاریخ اثبات نمودند؟ [49:58]
سلام مرا به فزندانم برسان … [53:07]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
جلسات گذشته مطلبی را محضر عزیزان به عنوان محور بحث مرور میکردیم. آن نکته این بود که امام زمان (ارواحنا فداه) امام جمعه است، یعنی امام جامعه است، امام جماعت و امامِ جمعیت. بعضی از ائمه ما (سلام الله علیهم اجمعین)، امامتشون و حضورشون در جامعه وابسته به این نبود که از آنها تبعیت بکنند، پیروی بکنند، فرمانبرداری داشته باشند. بودند یا نبودند، این ذوات مقدسه امام بودند و بین مردم بودند. مثل امام سجاد (علیهالسلام)، ولو در خلوت، ولو به یک جمعیّت معدود، ولو در تقیه، ولو در بیعت. حتی گاهی کسانی که صلاحیت و اهلیت نداشتند... آیتالله جوادی آملی نقل میکردند از استادشان، مرحوم آیتالله محقق داماد. میفرمودند که آیتالله محقق داماد از یک روایتی که حالا روایتش مفصل است، فرموده بودند که من از این عبارت خیلی سوختم، وقتی دیدم که موسی بن جعفر (علیهالسلام) بنا به آن داستان معروفی که وارد شدن بر هارونالرشید... که مأمون گفتش که این قضیه منو شیعه کرد. مأمون از جهت ظاهری شیعه بود، یعنی بین خلفا تنها کسی بود که ابراز محبت میکرد به اهل بیت و اعلام انزجار علنی و عمومی نمیکرد. به حسب ظاهر، خودش را شیعه نشان میداد. گفتش که این داستان باعث شد که من شیعه بشم. ملاقاتی که امام کاظم (علیهالسلام) داشتند با هارونالرشید، و داستان مفصلی است که هارونالرشید خیلی احترام کرد و اینها ... مأمون پرسید: «خوب مگر ایشون کیند و اینها؟» که دیگر توضیح میدهد مقامات اهل بیت را.
تو آن روایت دارد که وقتی موسی بن جعفر وارد شدند، میخواستند با هارون گفتگو بکنند به او خطاب میکردند: «یا امیرالمؤمنین!» آیتالله محقق داماد فرموده بودند که این جگر آدم را آتش میزند. اینکه امام بر اثر تقیه، حضرت امام وقتی «یا امیرالمؤمنین» میگوید، میتواند چیزهای دیگری را منظور بکند که دروغ نشود و عبارت درست باشد؛ ولی دردناک است که موسی بن جعفر به هارونالرشید بگوید امیرالمؤمنین! امیرالمؤمنین به بقیه اهل بیت هم گفتنش ممنوع است، خطاب به امام زمان هم نمیشود گفت: «یا امیرالمؤمنین»، بعد به هارونالرشید... این موجود پلید خبیث!
خوب، بعضی از اهل بیت ما، بعضی از امامان ما تو همچین شرایطی بودند. شرایط و وضعیتشون این شکلی بود: در مورد بقیه امامان ما، شرایط این شکلی بود که اگر کسی بود یا نبود، امام حاضر بود، امام در معرض بود، امام در دسترس بود. حالا توی دورههایی این دسترسی سادهتر بود، توی دورههایی دسترسی سختتر بود، مثل ائمهای که در سامرا بودند؛ ولی در مورد امام زمان (ارواحنا فداه) قضیه کلاً متفاوته. اول جمعیتش باید باشد تا امامش بیاید. اول جماعتش باید باشد تا امامش بیاید. تا جماعت و جمعیت شکل نگیرد، امام نمیآید. این امام دیگر قرار نیست زیر بیعت کسی باشد. این امام دیگر قرار نیست تقیه بکند. این امام دیگر قرار نیست به هارونالرشید برسد، بهش بگوید: «یا امیرالمؤمنین!» زیر بلیط کسی باشد. این امام، امامی است که با اقتدار وارد میشود از روز اولی که ظاهر میشود. روز ظهور، حقاً ظهور اصلاً به معنای نمایان شدن نیست. کلمه ظهور تو فارسی به معنای نمایان شدن است، در عربی معنای غلبه کردن. «فسبحوا الظاهرین» (آیه پایانی سوره مبارکه صف) میگوید که حواریون حضرت عیسی ایمان آوردند به عیسی در برابر کفار. دفاع کردند از حضرت عیسی و ظاهر شدند. یعنی چی؟ یعنی نمایان شدن؟ در غیبت بودند؟ نه! یعنی غالب شدن. ظهور یعنی غلبه. حالا اینم که به ظاهر میگویند «ظاهر»، به خاطر اینکه غلبه با اینه دیگر. هر چیزی غلبهاش با آن امور ظاهریش است. ظهور امام زمان فقط نمایان شدن امام زمان نیست.
اینو که بقیه اهل بیت هم داشتند. چرا باید یه امام غایب بشود، بعد ظاهر بشود. تهش قراره بشود مثل موسی بن جعفر؟ موسی بن جعفر ظاهر بودند، چه قیمتی؟ قیمتی که تهش قرار باشد مثل بقیه اهل بیت باشند، چه فایدهای دارد این همه غیبت طولانی که تهش مثل سایر امامان باشند؟ ظهور امام زمان به معنای غلبه امام زمان است. روزی ظهور میکند که شرایط، شرایط غلبه او باشد، دیگر مغلوب نشود. تا وقتی شرایط و وضعیت، وضعیت مغلوب شدن امام است، امام ظهور نمیکند، نمایان نمیشود. باید شرایط طوری باشد که اگر ظاهر شد، غالب بشود. این چی میخواهد؟ جماعت میخواهد؟ جمعیت میخواهد؟ قدرت میخواهد؟
یه جمعیّت ظاهری هم کفایت نمیکند برای اینکه این هم بعضی از معصومین ما داشتند. امیرالمؤمنین به حسب ظاهر جماعت و جمعیّتی داشت. از همه بالاتر و نمایانتر، نبی اکرم (پیغمبر) مگر جماعت نداشت؟ مگر جماعت نبودن پای رکاب پیغمبر؟ آب وضوی پیغمبر به زمین نمیرسید. وضو میگرفت نبی اکرم (ص)، این قطرات وقتی داشت میچکید، از رو هوا میقاپیدند که به زمین نرسد. اینجور تبرک میکردند. خوب بعد چی شد؟ این ایام که ایام فاطمیه است: «ارتَدَّ الناسُ بعدَ النبیِّ الا ثلاثَ او اربعَ» (مردم بعد از پیامبر، جز سه یا چهار نفر، مرتد شدند). بعد پیغمبر سه چهار نفر فقط پای حرف پیغمبر ماندند، پای نص صریح کلام پیغمبر ماندند. این حرفی که این همه پیغمبر تأکید کرده بود، جزء واضحات بود. دختر نبی اکرم آمد به میدان که آخر جلسه باید عرض بکنم. اینطور حرف پیغمبر با دختر پیغمبر، اینطور نمایان تو مسجد، خطبه خواند فاطمه زهرا. همه شنیدند کلمات پیغمبر را، به یاد آوردند، انگار نه انگار. جماعت بود ولی آن جماعتی نبود که به درد بخورد. به تعبیر امیرالمؤمنین فرمود که شما ابدان و جسم شما اینجا جمع است، «مجتمعه ابدانهم»، ولی عقل شما و دلهای شما جاهای دیگر است.
دل باید اینجا باشد. اویس قرنی به حسب ظاهر تنش کنار پیغمبر نبود ولی چون دلش و فکرش و هوش و گوشش کنار پیغمبر بود، این از همه به پیغمبر نزدیکتر بود. آخر هم میدانی؟ یک بار فقط دیدار کرده اویس قرنی با پیغمبر که نتوانست دیدار کند. این یمنیها که میبینید اینجور آنقدر اهل شهامتاند و آوازه قدرت و شهامتشان دنیا را گرفته، اینها هممیهنان اویس قرنیاند دیگر. خاک اویس قرنی در واقع اثر کرده. اویس کلاً یک دانه دیدار داشته امیرالمؤمنین با پیغمبر که نتوانسته بود دعا کند؟ وقتی هم که آمده، شب آخر عمرش بوده. شب آخر عمرش به امیرالمؤمنین رسید که شب جنگ صفین بود. داستان مفصل، مرحوم شیخ مفید در «ارشاد» نقل میکند. جزء داستانهای عجیب تاریخ. ابن عباس میگوید به امیرالمؤمنین گفتم: «جنگ را کی میخواهید شروع کنید؟» حضرت فرمود: «مثلاً هر وقت سپاه شد ۱۰ هزار نفر، شروع میکنیم.» میگوید من هم شروع کردم شمردن. گفتم بشمارم ببینم سپاه چند نفر است. شمردم دیدم ۹۹۹ نفر. گفتم: «هیچی دیگر! همین را دست میگیرند علیه علی فردا که وارد جنگ بشود.» شما مظلومیت را ببینید که دنبال چیها بودند که امیرالمؤمنین را بزنند. خیلی حرفهاست! که اگر ۹۹۹ تا، ۱۰ هزار تا نمیشد، همین را دست آویز میکردند علیه علی، میگفتند دروغگو، کذاب! خیلی عجیب! میگوید من هم استرس افتاد به جانم که چی میخواهد بشود. شب فردا صبح میخواهیم شروع کنیم، ۹۹۹ نفریم. میگوید نزدیکهای سحر بود، دیدم یک مردی از دور دارد میآید. این چیزهایی که تو این تعزیههای ما هست، لباس و شمایل قدیمی که کلاهخودی و دوتا پر به کلاهخودش، از دور دارد میآید. امیرالمؤمنین فرمودند که: «بیا، این هم نفر ۱۰ هزارم سپاه.» تا رسید، حضرت فرمودند که: «تو اهل قرنی، اویس نیستی؟» گفت: «چرا.» حضرت فرمود: «منتظرت بودم.» شب آمد، فردا شهید شد. اویس شب حج به امیرالمؤمنین، شب آخر مراتمش. وقتی آمد و برگشت، پیغمبر فرمود: «بوی بهشت از جانب یمن.» خیلی حرف است! نرسید به دیدار پیغمبر. اینجوری است. این مال کسی است که دلش متصل است. خیلی این کنار پیغمبر بودن و حسب ظاهر پای منبر بودن و هی به پیغمبر چسبیدن، اینها از توش خیلی معلوم نیست چیزی دربیاید. خوب است البته، به هر حال برکت دارد دیدن پیغمبر هم ثواب دارد. فاطمه زهرا فرمود: «از دنیای شما، یکی از چیزهایی که دوست دارم، نگاه به چهره نبی اکرم است.»
ولی خوب شما میبینید، طرف همسر پیغمبر بود. بالاترین قرابت فیزیکی و ظاهری را داشت با پیغمبر دیگر! ولی کمترین ارتباط قلبی و فکری و اعتقادی. قرآن میگوید که همسران پیغمبر مادران امتند. از واژه «امّهات» این چیکار کرد؟ آمد روبروی وصی پیغمبر که باز به نص صریح قرآن، جان پیغمبره. آیا «مباهله» میگوید علی بن ابیطالب «انفسنا» (علی جان پیغمبر). زن پیغمبر روبروی علی بن ابیطالب که جان پیغمبره. چند هزار امت پیغمبر که فرزندان همینن دیگر. بشه مادرشون به خاطر قدرتطلبی و جاهطلبی. اینها را داد به دم تیغ در جنگ جمل. نزدیکترین قرابت را هم با پیغمبر. یکی از آن فاصله دور میشود، اویس قرنی. یکی هم از این فاصله نزدیک میشود، عامل فتنه. پس این جمعیت و جماعتی که گفته میشود برای امام زمان باید شکل بگیرد، یک جماعت ظاهری نیست. اینکه خوب، الحمدلله همیشه بوده. آیتالله بهجت میفرمودند که: «قرائن نشان میدهد که تا این ۳۱۳ تا تکمیل نشود، حضرت نمیآید.» خیلی نکته عجیبی است! یعنی انگار همیشه این تو این ۳۱۳ تا لنگ بودیم. ۳۱۳ تو درنمیآید از تو این جمعیت. از این چند میلیون آدمی که میرود پیادهروی اربعین، ۳۱۳ تا درنمیآید برای اینکه این شلوغیهای این شکلی را که امام زمان نمیخواهد، این شلوغی این شکلی کنار امیرالمؤمنین هم بود. کنار پیغمبر هم بود. توی دورههای دیگری از تاریخ، امام رضا هم بود. مگر حضرت نماز عید فطرشان را میخواندند، شلوغ نشد؟ قلقله شد! خوب بعد چی شد؟
داستان معروف شنیدید دیگر که هارون مکی، قضیه معروف خراسانی آمده بود خدمت امام صادق (علیهالسلام)، چرا قیام نمیکنی؟ هدفم این است که برای چی خوب شما این همه یار دارید؟ گفت: «دیگر پانصد هزار تا را داری، بلکه نصف زمین با شماست.» حضرت غلامشان فرمودند که: «اسجرت التنور» (این تنور را روشن کن.) تنور را روشن میکنند. مهمان هم آمده، مثلاً یک نانی انگار درست کنند برای مهمان بیاورند. شاید همچین توهمی پیدا شد. تنور روشن کرد. حضرت فرمودند که: «ادخل التنور» (بفرمایید آقا! ببخشید اگه حرف بدی زدم، ناراحتتان کردم.) تو که ازت مثلاً عقوبتش کردی. نشناخته دیگر امام را. نمیشناسد. مشکل همین است. نمیفهمد امام، افقش چی است. مثلاً امام ناراحت شده، عصبانی شده. مثلاً امام سر عصبانیت دارد میگوید: «برو تو آتش.» کمبود معرفت دیگر. «ببخشید، من را عفوَم کنید. اگر ممکن است عفوَم کنید. بگذرید از خطای من، بگذارید.» هارون مکی وارد سلام و علیک کرد. حضرت فرمودند که: «آقا جان! تنور روشن است. بیزحمت برو.» به قول ما اسراف میشود. «برو بنشین تو تنور.» گذاشت نه، برداشت نه. نه حرفی زد، نه سؤالی.
از راه رسیده. آن باز یک چیزی گفته بود قبلش. آقا امروز چی شده؟ چه خبر است امروز؟ خبر خاصی شده؟ دلیل داستان دوربین مخفی چی است؟ داستان خیلی یکدفعه وقتی یک کاری را به آدم بگویند که هیچ سابقه ذهن ندارد، آدم تو عمرش انجام نداده، به صورت ناخودآگاه جا میخورد. آدم سؤال نکرد؛ بسمالله الرحمن الرحیم نشست تو تنور. قدیم میدانید، خیلی گود. همین الانش هم تو بعضی از این روستاها که تنور داریم و نان تو تنور درست میکنند، سالیانه چند ده نفر کشته میشوند. این خانمهایی که تو تنور نان میپزند، یک بنده خدا سر میخورد، میرفته تو تنور. آتش میگیرد. اصلاً نمیتواند بیرون بیاید. این تنورها این شکلی گود، عمیق است. همینجور رفت تو اون عمق حرارتی از بغل میآید. شما فرض کنید این تنورهای سنگک. وسطش بنشیند. سنگدل! چه کار نابخردانهای! امام چقدر ظالم است! این حرفها چی است؟ موتور! میخواستیم عدالت را اجرا کنیم. مشکلات اختلاسگرها را بگیر. «زورت به ما رسیده؟» هارون مکی رفت نشست و حضرت شروع کردند با این خراسانی از خراسان صحبت کردن و میگوید یک جوری هم حضرت فرمودند که: «احساس کردم که اصلاً حضرت انگار بزرگ شده خراسان.» شروع کرد تو بعضی از روایات هم دارد، حضرت با لهجه با وضعیت اینها صحبت میکردند. لهجه خراسانی، لهجه بجستانی مثلاً دارد. امام صادق (علیهالسلام) با یکی از اینها. آن ضربالمثل: «باد آورده را باد میبرد.» با لهجه بجستانی به یکی از این ایرانیها آمده بودند خدمت حضرت. یک پولی از یک جایی بهشان رسیده بود. تو راه گم کردند. اینها که رسیدند، حضرت به شوخی با خنده با لهجه بجستانی و اینها همین ضربالمثل را گفتند: «باد آورده را باد میبرد.» عبارت شبیه تفاوت دارد و مجلسی تو «بحار». «خراسانی با من صحبت کردند و عربی در مورد خراسان صحبت کردند. اصلاً غافل شدم.» یکدفعه یادم آمد که این بابا تو تنور دارد میسوزد. گفتم: «آقا راستی این بنده خدا رفت تو تنور؟» رفت وسط اون ته نشست. تنور هم ظاهراً گذاشته بود محکمکاری. میگوید نگاه کردم دیدم که این نشسته اون وسط و آتش نیست. اصلاً گل و بلبل! «بردن و سلام.» ظاهرش آتش است دیگر. دستور امام ظاهرش آتش است. باطنش «بردن و سلام.» حضرت فرمودند که: «خوب گفتی ما پانصد هزار تا بلکه نصف زمین باهامونه. خوب از اینها چند تا تو خراسان، چند تا سراغ داری؟ انگشتان یک دستم سراغ ندارم.» چند تا اینجوری؟ اگر پیدا کردی ما معطلیم. تو فکر کردی تو از من دلسوزتری برای این امت؟ حضرت به ذهنشان نرسیده قیام کنند؟ دلسوزی نداشتند حضرت که مشغول کارهای علمی پژوهشی شدند؟ هیئت علمی شدند؟ دانشگاه میروند، تدریس میکنند؟ یادشون بیاریم؟ آقا چی شد؟ امت! جامعه! قیام! بعضی توهمات. اینها همش همین توهمات است دیگر. آمده به امام یادآوری کند وظیفهاش را. چرا قیام نمیکنی؟ بابا امام که خودش معطل نمیماند که. امام بیشتر از همه شوق این را دارد.
علی بن مهزیار بعد از آن همه سفر وقتی مشرف شد خدمت امام زمان (ارواحنا فداه). این همه حج رفته بود. توفیق نصیبش. وقتی کنار کعبه آن آقا آمد و بهش گفتش که: «وقت وصال رسیده و ورش داشت بردش.» این تو دلش بود که من وقتی رسیدم، یک گله حسابی میکنم به امام زمان. من این همه سال آمدم، بعد این همه سال باید روزی ام بشود. میگوید تا پرده را کنار زدم وارد خیمه حضرت شدم. حضرت فرمودند که: «میدانی من چقدر منتظر بودم تا بیایی؟ چرا آنقدر طولش دادی گوگل؟» بعد حضرت فرمودند که: «مانع از تو بود. این دیدار محقق نمیشود که چند تا چیز را حضرت فرمودند. سه تا نکته را فرمودند که اینها مانع بود که توفیقت از سلب میشد. حجاب از تو بود. از من نبود.» ما فکر میکنیم مثلاً امام زمان نمیخواهند. باید برویم ناز حضرت را بکشیم مثلاً. بابا منتظر! اصلاً منتظر واقعی اوست. بیتاب، بیقرار، بلکه مضطر! گفتند مضطر امام زمان، مضطر. شما فکر میکنید غذاهای فلسطین را شما مثلاً از تلویزیون میبینی بیتاب میشوی؟ این بچههای کوچکی که کشته میشوند، شما بیقرار میشوی بعد امام زمان دارند زندگیشان را میکنند. میشود همچین چیزی؟ او بیشتر از همه مشکل شما بیقرار میشود. از مشکل معمولی شما. میگوید خدمت امام سجاد (علیهالسلام) رسیدم. روایت مفصل، خیلی زیبایی است. امام این است. فقط اشاره به این روایتش مفصل است. میگوید که: «آمدم خدمت امام سجاد، گفتم که: آقا من عیالوارم و بدهی دارم.» خیلی معمولی شروع کردم. گفتم: «دوسر عائله دارم. بدهی هم دارم. از پس بدهیها برنمیآیم. بیا دنبال مساعدتیم یا پولی چیزی، کمکی. مشکلم حل بشود.» بلند بلند گریه کردن. تعجب کردم. گفتم که: «آقا مشکلی پیش آمده؟ چیزی؟ حالتان امروز اگر خوش نیست، مشکلی اتفاقی افتاده، من مزاحمتان نباشم.» حضرت فرمودند: «نه.» گفتش که: «خوب پس چرا اینطور گریه میکنید؟» من نمیدانم چی شد. یکدفعه حضرت فرمود: «به خاطر مشکلی که از خودت گفتی.» گفت که: «خوب این خیلی چیز خاصی نبود.» حضرت مضمونش این است فرمود: «برای تو خاص نیست، برای من خیلی خاص است. اینکه رفیقم و شیعه ما گرفتار باشد، مصیبت حلال است. مصیبت آیا مصیبت چیزی جز این است؟» میگوید: «من شروع کردم آقا را دلداری دادن. آقا درست میشود. غصه نخورید، حل میشود.» که میگوید حضرت فرمودند که: «ببین من از الان از دار دنیا این دو تا نان خشک مفصل و عجیبی هم هست که این هم گذاشتم برای سحری و افطاری، این باشد مال تو.» گفتم: «دو تا نان خشک سریع و افطاری که خوردنی امروز.» گفتم رفتیم تو اون فضا تو ذهنم نبود اصلاً این روایت را بگویم. حالا که رفتیم اون فضا، روزیمان بوده بگذار یک اشاره بکنم. داستان جالبی دارد. برگردم فقط به نکته که اول گفتم. بعد انشاءالله تمام کنم. میگوید که: «این دو تا نان خشک هم گرفتم از حضرت و گفتم که به چه درد من میخورد؟ چیکارش کنم؟» میگوید که: «راه افتادم رفتم تو خیابان. دیدم یک کسی دارد ماهی میفروشد. ماهیهاش دیگر تو گرما مانده دارد کپک میزند، خراب شد.» گفتم: «آقا ماهی به من میدهی؟» گفت: «پول داری؟» گفتم: «نه.» گفتم که: «یک تکه دو تا نان خشک دارم. اگر یکیش را برمیداری، ماهی به من بده.» گفت: «آخه این که ارزش ندارد. خراب میشود. بیا بردار.» دانه را گرفت. رفتم یک جای دیگر هم دیدم که دارد نمک میفروشد. این هم نمکش دارد خراب میشود. «یک کم نمک به ما میدهید؟» گفت: «پول داری؟» گفتم: «نه. نان خشک دارم.» دیگر نگفتم از امام سجاد اینها. برای امامشناسی ماها خوب است، یعنی بدانیم امام زمان هم همین الان. الان هم همین است. امام زمان هم همین. میگوید که نان خشک را قبول کرد. یک تکه نمک به ما داد و گفتم: «میروم همین را به آن میزنم. یک غذایی درست میکنم. لااقل غذایی بخورند. حالا پول نداریم، نان نداریم، یک ناهاری میشود دیگر، ماهی میخوریم.» رفتم خانه دیدم این بوی خرابی میدهد و کراهتی. شکم ماهی را باز کردم دیدم یک تکه جواهر تو شکم ماهی است. عجب! دیدم که این نمکفروش و ماهیفروش، آیا خودشان بودند یا کسی فرستاده بودند؟ گفته بودند که: «این نان را پس بگیر ما دلمان به حال تو سوخت. گفتیم این چقدر بدبخت بود که داراییاش از دنیا هم یک تکه نان بود. بیا همین باشد برای خودت. با همان ماهیها بخور.» ما نتوانستیم این را بخوریم. اصلاً آنقدر خشک، خورده نمیشود. به درد ما نمیخورد. باشد برای خودت.
امام سجاد فرستادند. گفتند: «به فلانی بگو نان و روی کره زمین جز من کسی نمیتواند بخورد.» غرض، «موکه دستگردونی» بشوم. برکت بهت برسد. برو آن جواهر ماهی را بفروش، بدهیهایت را بده. میگوید: «فروختم. دقیقاً قیمت بدهی. یک دستگردونی برکت از امام زمان.» نان خشکش هم به آدم برسد، غنیمت. آقای بهجت خاموش شدند. فقط یک بار نگاه آدم بهش بیفتد، خیلی نگاه آدم بهش بیفتد. یک نان خشکی به ما هم بده. «یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزي المتصدقين.» صدقش هم غنیمت. نان خشک! نان خشکش هم برکت است. رحمت محمود! نان را جز من روی زمین کسی نمیتواند بخورد. برگردون. امام محبتش اینجوریه. وقتی این دارد حاجت را میگوید. ما فکر میکنیم مثلاً یکی از دوستان یک قضیه تازگی تعریف میکرد. حالا هی خاطره تو خاطره میآید. مباحث دیگه. حالا گفتنشان به هر حال مفید است چون توجه میآورد به امام.
یکی از خادمان حرم امام رضا (علیهالسلام) قبولم نکرد. هرچی با این بزرگوار به واسطه گفتیم که آقا بیاییم مصاحبه بکنیم، این ثبت بشود، بماند، صوتش بماند، پخش بشود، معجزه امام رضا (علیهالسلام) در مورد شماره سید عزیزی قبول نکرد. ولی خوب آن دوست با واسطهمان این را تعریف کرد. این دوست با واسطه هم قبول نکرد که این گفته بشود، ضبط بشود. حالا بنده چون حافظهام توی جزئیات قوی نیست، جزئیاتش یادم نمانده. فقط این بنده خدا سرطانی میگیرد. تو دم مرگ میرود. همه جا هم جوابش میکنند و دکتر هم میگوید که این را ببرید خانه تو خانه بمیرد. «دستگاه مگر وصل نکردید؟» مشکل. میآورندش تو خانه و کار کفن و دفنش را میداشتند میکردند. سیدی است از آدمهای حرم امام رضا (علیهالسلام). حالا داستانش مفصل است. مختصری از آن را عرض میکنم. اشارهای میکنم. «سید ابوالفضل» نامی، اگر اشتباه نکنم. شب شهادت امام رضا (علیهالسلام)، فکر میکنم سال ۹۸ بوده. همین اواخر. این خانواده دیگر آماده بودند که این بنده خدا را دفنشان بکنند. کارهای دیگر برای کفنش و اینها را داشتند انجام میدادند. آماده بودند که دیگر الان تمام کند. و شب شهادت امام رضا (علیهالسلام)، حضرت را بالای بستر خودش میبیند. «از بانک پاش» (از پای خودش) اینها را هم باز کن و برو. برو! خوب شد. داستانش را بیدار شدم. بلند شدم و این چیزها را از خودم باز کردم. و خانمش کنارش میخوابیده که اگر هر لحظه این تمام کرد، این اولین کسی باشد که با خبر بشود. آشپزخانه. خیلی گرسنه بود. شروع میکند غذا خوردن و اینها. خانمش پا میشود. میرود روی تخت خالی است. فکر میکند که این از دنیا رفته. بچهها بردندش و این خبر ندارد. شروع میکند جیغ و داد کردن و بقیه بچهها بلند میشوند و میآید تو آشپزخانه نشسته غذا میخورد. خانمش یک بار دوباره بیهوش میشود. دو سه بار بیهوش. حالا اینجاش را میخواستم بگویم، داستان عجیبی که میگوید. «امام رضا (علیهالسلام) دیدم حضرت جملاتی فرمودند. اینها دو تا نکته فرموده بودند.» که حالا روزی امروزمون هم بود، یادمون آمد. یکی فرموده بودند که: «به مردم بگو برگرد ولی به مردم بگو» یکی اینکه: «برای ظهور زیاد دعا کنند.» بگو: «برای ظهور زیاد دعا کن.» و دومش هم این است که بگو: «اینجا میآیند. آنقدر من را قسم نده. قسم به مادرم، قسم به جوادالائمه، من حاجتی که باید بدهم را میدهم. قسم ندهید، اذیت میشود.» ما فکر میکنیم مثلاً کار محکمکاری با امام مثلاً امام کم میگذارد مثلاً بیمحلی میکند. ما میگوییم امام محل نمیگذارد مثلاً یک قسم کنار بیشتر محل میگذارد. «نه بابا، زارزار گریه میکنیم.» امام مثلاً نگاه میکند؟ نه بابا. او بیقرارتر از ما است. او بیقرارتر و مشتاقتر. او درکش از مشکل ما بیشتر است و دردش بیشتر است. لطافتش بیشتر است. امام شکل امام سجاد. مشکل آن آقا را که شنیدند، های های گریه میکردند. این خودش تعجب کرده بود. فکر میکرد حضرت بابت یک چیز دیگر دارند گریه میکنند. «امروز بابت همین مشکل اوست.»
ما بعضی از اینها را تو بعضی از این بزرگان معاصر خودمان دیدیم. روحیاتشان را. که آنقدر که این آقا متأثر میشود... فرزند آقای بهجت میگفتش که: «آنقدر که میدیدیم پدرمان اذیت میشد، دیگر اجازه نمیدادیم کسی نزدیک بیاید.» این اواخر که دیگر حال آقای بهجت هم خیلی مساعد نبود و دیگر رنجور و پیرمرد شده و نحیف شده بود، اجازه نمیدادیم کسی نزدیک بیاید. مثلاً بگوید آقا من بابام بستری است، برای پدرم دعا کنید. «دعایش را بابای من میکرد.» مشکلی که بود این بود که این حالش بد میشد. وقتی بهش میگفت، هم خیلی پیگیری از ما میکرد: «صد بار به ما میگفت این بابای فلانی حالش چطور شد؟» هم حالش بد میشد. ضرر دارد. دیگر نمیگذاشتیم کسی نزدیک بیاید. مرحوم آیتالله موزی تهرانی که از بزرگان تهران ما بود، خیلی هم لطیف بود. در جوانی هم از دنیا رفت. ایشان مشکل قلبی داشته. میبرندش بیمارستان، عمل قلب میکند. به هوش میآید. یک طلبه سادهای، حالا نمیدانم بعضیها با خودشان چی فکر میکنند، میآید عیادت ایشان. بعد حالا لابلای صحبت شروع میکند از بعضی مشکلاتش گفتن. «آقا من مثلاً وضع اقتصادی این شکلی و مشکلاتی دارم.» کی گفته تا اینجا آمدهام مثلاً به ایشان بگویم اگر توانست کاری بکند، سفارشی بکند؟ همانجا شنید. از شدت درد وارد بهشت. دوباره همانجا سکته کرد. این اولیاء خدا این شکلی هستند. لطیفاند. امام زمان چی؟ قلب نازنین او چی؟ روایت امیرالمؤمنین به یکی از اصحابشان فرمودند. فرمودند که: «طرف تب داشت.» آمده بود محضر حضرت. نماز جمعه. حضرت فرمودند: «نبودی؟» گفتش که: «آقا چند وقتی مریض بودم. تب داشتم.» «واقعاً کسی گفت نه؟» فرمود: «شماها هرجایی باشید مرض ناله، مرض کن. شماها که مریض بشوید ما مریض میشویم. شما تب میکنید ما تب.» درداتون به ما وارد میشود. حالا آن یعنی جنس درد دیگر. نه اینکه فیزیکی و مادی حضرت در حال مریضی باشند. دیگر آن درکی که تو داری از درد خودت، او دارد. تو چطور منقلبی از امام؟ حالش به تو این شکلیه. اتصالش این شکلیه. لطافت اینجوریه. فرزند آقای بهجت (رحمةالله علیه) میگفتش که: «پدرم مثلاً چقدر اینها خوب بودند.» یعنی اینجوری بودند که تو بغل امام زمان بودند. دیگر اینجوری میخواهد. دیگر اینجوری میخواهد. جمع شدن با امام زمان یعنی این شکلیه. اینجوری جمع شدن. میگفت که پدر ما مشهد که میرفت، سیره قدیمی آقای بهجت به این بود که تابستانها مشهد میرفت. دو ماه سه ماه میماند. از دهه ۴۰ ایشان میرفت مشهد. میگفت: «میرفت یک مسافرخانه نزدیک حرم هماهنگ میکرد. قول و قرارش هم از شب اول میبست. مثلاً آقا شبی ۵ تومان.» خیلی تو اینها نوکر. خدا کند امثال بنده یاد بگیرد. شب آخر که تصویر میخواست بکند... خوب بعد یک ماه چقدر میداد؟ شبی ۵، ۱۵۰. اسم این آقا هم یک دفتری داشت، یادداشت میکرد. «گفتای آخر.» داشت این دفتر صحرا که پا میشد برای عبادت، این دفترچه باهاش بود. کسانی که یک کاری براش کرده بودند. از دکتری که یک وقت یک کاری براش کرده تا کسی که ماشینی که یک جایی برده، مسافرخانهای که... گفت: «پول هم بیشتر میداد.» یادداشت میکرد. نه مجانی بهش بدهند تا این اواخر. «مشهد که میرفتیم.» خیلی گفتنش فقط ساده است. گفتنش هم آدم احساس میکند سخت است. گفتن این اواخر مشهد که میرفتی، من را چند روزی موظف میکرد که برم حال و احوال کنم از این صاحبخانههای قدیم. «بگو خودشان و مادرشان را میفرستاد.» بریم از خودش و خانمش سراغ بگیریم که مثلاً مش حسین که اونجا مسافرخانه داشت، یک ماه بودیم. بریم حالش را بپرسین. حالش چطور است؟ خانمش چطور است؟ پولی نمیخواهد؟ کمکی نمیخواهد؟ خوبی؟ حالتان؟ یک شیعهای از شیعیان امیرالمؤمنین است. یک قطرهای از این دریا است. این است. امام زمان چی؟ آدم اینها را میبیند. این محبت، این رفت، این کرم، آنها چی بودند؟ آنها کی بودند؟ دریا چی؟ امام زمان چی؟ حالشان او. شوقش به آمدن بیشتر است. شوقش به حل مشکلات بیشتر است. او شوقش به فرج بیشتر است. فقط منتظر است که ما جمع بشویم. ما جمعش. آدمش بیاید. آدمش نمیآید. نیامده!
این جمع شدن هم، جمع شدن باطنی است. جمع شدن ظاهری نیست. قلبها باید جمع بشود. باید اتصال قلبها چه شکلی اتصال پیدا میکند؟ چند جلسه پیش خواندیم. فرمود: «انما یجمع الناس الرضا و» (مردم را رضایت و ...) آدمها کجاها با هم واقعی جمع میشوند؟ آنجاهایی که نسبت به یک چیزی خوششان میآید و از یک چیزی بدشان میآید. جمع واقعی و جمع باطنی اینجاست. این شکلی جمع میشود. همه از یک چیزی خوششان میآید. همه از یک چیزی بدشان بیاید. این جمع شدن... چرا امیرالمؤمنین تنها میشود؟ معلوم میشود که دلها اینجا جمع نیست. هرکی از یک چیزی به یک بهانهای آمده. همه یک چیز را نمیخواهند. همه روبروی یک چیز نیستند. اینکه همه عاشق علی باشند و متنفر از معاویه باشند، اینجوری نیست. یکی گفته: «آقا علی منصف است. حقوق ما را خوب میدهد. حق ما را نمیخورد.» اون یکی گفته: «باسواد است. سر کلاس درسش میرویم.» اون یکی گفته: «علی نباشد مثلاً فلانی میشود. ملج فلانی شده. به علی رای میدهم که این نیاید.»
کلی آدم تو غدیر بیعت کرد. چند روز بعد هیشکی نبود. این ایام فاطمه زهرا (سلامالله علیها) سوار بر محمل، شبها امیرالمؤمنین میبردیشون پشت در این خونه مهاجرین و انصار در میزد. بعضی نقلها این است که امیرالمؤمنین خودش کنار میرفت که مثلاً حساسیتها زنده نشود که بگویند علی اومده گندم، انگار میدهند. علی در را میبستم. اول مظلوم عالم است دیگر. عالم به خودش مظلومتر از امیرالمؤمنین ندید. کنار میایستاد. در را باز میکردم. دختر پیغمبر سوار بر شتر میفرماید: «انسیتم يوم غدير؟» (فراموش کردید مگر شما بیعت نکردید؟ مگر دست ندادید؟) هرکی یک چیزی میگفت. برای اینکه روی حضرت زمین نزنند. به صورت سوری ظاهری میگفتند که: «فردا طلوع آفتاب میدان مدینه با سر تراشیده، علامتشان به این بود که نشان قیام. صبح میشد این امیرالمؤمنین منتظر. واسه پسرش مهدیه صاحب الزمان. میآمد با یک شوقی میآمد میدان مدینه. دوباره فقط سلمان آمد و مقداد آمد و ابوذر آمد. هیشکی دیگه نیست. البته دوباره شب. فاطمه زهرا فدای این خانم! فدای این خانم! نمیآمدند. جمع نمیشدند. تو غدیر صرف حرف زدن و دست دادن که معونهای ندارد که. هزینهای ندارد که. دست دادن حرف الکیه دیگر. همه دست دادن. ما دست میدهیم. اون روزی که باید بیاید وسط خرج کند، هزینه کند. «آخه رفیقام چی؟ آخه همکارام مسخره میکنند، فحشم میدهند. آخه هنوز هیچکی دیگه نیومده.» «بگذار همه بیایند بعد من میآیم.» «بچه محلهام نیومدند.» «رفیقام نیومدند.» «فامیلام نیومدند.» «آخوند و شلوغتره.» «آخوندها سروصدا میکنند.» «آخوندها توهین میکنند.» همین شد. دستی دستی دختر را به کشتن دادند. آب شد فاطمه زهرا. امام صادق فرمود: «مادرم ناحلَت.» (مادرم لاغر شد) در این ایام آب شد. مادر ما از آن فقط یک استخوانی ماند. آب شد. این داغ؟ آب که از... ذوب کرد فاطمه زهرا را. باید در محور رضایت و سخط جمع بشوند. خوب خدای متعال و پیغمبر اکرم نشانهگذاری کردند: «ان الله یرضی لرضا فاطمة و یغضب لغضب فاطمة.» میخواهی بدانی رضایت خدا کجاست که همه همانجا جمع بشوید؟ غضب کجاست که همه روبروش بایستید؟ ببینید فاطمه به چی رضایت دارد؟ ببینید فاطمه از چی بدش میآید؟ از مغضوب علیهم شما را دور میکند دیگر. به صراط میرسی. صراط امیرالمؤمنین است. فاطمه زهرا محک، شاخص. معلوم میکند. کیا مغضوب علیهماند؟ کیا «ضالین»اند؟ از اینها جدا میشوی. به صراط ملحق میشوی. به علی ملحق میشوی. وایسا. کف میدان نشان داد. شاخص شد. کف میدان شاخص شد که خدا از کیا بدش میآید؟ از کیا خوشش میآید؟ غضب کرد فاطمه زهرا.
من چند تا تعبیر براتون بخوانم هم نکته دارد، هم روضهمون است در واقع. خوب این روایت معروف را شنیده بودید دیگه که خدا غضب میکند به غضب فاطمه زهرا. روایتی هم است که اهل سنت هم این را نقل کرده. بسیار مهمی. حاکم نیشابوری در «المستدرک علی الصحیحین». یعنی دو تا کتاب در اهل سنت، «صحیح مسلم» و «صحیح بخاری» که اینها را دیگر یک جورایی انگار کنار قرآن میدانند اهل سنت. دیگر کنار کتابهای اصلیشان اینه. مولوی، آنی که اینها را خوانده باشد. این دو تا کتاب حاکم نیشابوری که ایشون هم از علمای درجه یک اهل سنت است، میگوید: «دیدم یک سری روایت صحیح دیگر هم هست.» اصلاً آنها که صحیح گفتند، یعنی هرچی روایت صحیح بوده جمع کردند. در نگاه صحیح دیگر هم بوده جا مانده. اینها را جمع کرده. شده «المستدرک علی». این کتاب ملحق میشود به «صحیح مسلم» و «صحیح بخاری». این چند تا نکته علمی را داشته باشید که انشاءالله با همینها وارد روضه بشویم. جلد ۳، صفحه ۱۶۷ از کتب اصلی اهل سنت. تعبیرش این است: میگوید: «قال رسول الله صلی الله علیه و سلم.» که حالا تعبیری که خودشان میگویند: «ل فاطمه ان الله یغضب لغضبک و یرضی لرضاک.» میگوید: «پیغمبر به فاطمه سلام الله علیها نام ندارد.» به فاطمه گفت: «خدا به غضب تو غضب میکند. به رضای تو رضا میشود.» به تعبیر حاکم نیشابوری این است: میگوید: «هذا حدیث صحیح الاسناد و لم یخرجاه.» میگوید: «این هم حدیثی بود که صحیح بود، ولی مسلم و بخاری نیاوردند تو صحیحشان. جا مانده بود.» یعنی اصلاً روی این حدیث حرفی نیست. عالم اسلام و عالم اهل سنت هم به این روایت اعتقاد دارند. واضح است که خدای متعال غضب میکند به غضب فاطمه. اگر کسی مورد غضب فاطمه واقع شد، میشود مغضوب علیهم. قطعش جداست.
حالا بریم این ایام منزل امیرالمؤمنین، ببینید چه خبر است. عجیب این است که این روایت را مسلم و بخاری نیاورده بودند. این یکی روایات را مسلم و بخاری آوردند. بخاری در جلد ۳ «صحیح بخاری»، صفحه ۱۱۲۶ این مطلب را دارد. در جلد ۴، صفحه ۱۵۴۹ دارد. جلد ۶، صفحه ۲۴۷۴ دارد. در «سنن کبری» و کتابهای دیگر اهل سنت هم هست. روایت چی است؟ جالبی عباراتش مختلف است ولی مضمونش یک چیز است. میگوید که: «فقط فاطمه علی ابی بکر.» داستانی دارد. آمدند عیادت. اول عبارتش را میگویم بعد داستانش را عرض میکنم. میگوید: «فاطمه نسبت به اینها به نوک غضب کردن.» خلافت را و سقیفه را به پا کردند. «فاطمه و هجرها فلم تکلمها» (فاطمه نسبت به اینها غضب داشت و قهر کرده بود و با اینها حرف نزد) «حتی ماتت.» (تا وقتی از دنیا رفت) عبارت بخاری در صحیح: «تا وقتی از دنیا رفت با اینها قهر بود و غضب داشت.» «فدفنها علی لیلاً.» (به همین دلیل علی شبانه دفن) حالا داستان چی است؟ ابن قتیبه در «الامامة و السیاسة» میگوید: بریم بریم مدینه و بریم عیادت این روزها. این ابن قتیبه در «الامامة و السیاسة» که جزء کتب اهل سنت است میگوید که: نفر دوم به نفر اول گفتش که: «ما فاطمه را غضبناک کردیم، عصبانی است. زمان بیا برویم از دلش دربیاوریم باهاش صحبت کنیم.» اول از فاطمه اجازه خواستند. او اجازه نداد. آمدند پیش علی. به امیرالمؤمنین گفتند. امیرالمؤمنین با فاطمه زهرا مطرح کرد. بعضی نقلهای دیگر این تعبیر را دارد. این را میخواهم بگویم. به این ریزهکاریها توجه داشته باشید. حال پیدا کنید. بسوزید. هم مطلب بشنوید هم دلتون جلا پیدا کند و آتش پیدا کند برای این فاطمیه.
یک جای دیگر دارد همینجور فقط گفته که به علی گفتند. به علی اجازه داد که اینها بیایند عیادت تو. بعضیهای دیگر دارد که امیرالمؤمنین به فاطمه زهرا گفتش که: «اجازه نمیدهی بیایند عیادتت؟» فاطمه زهرا میخواست غضبش را نشان بدهد که همه با خبر بشوند. همه امت بفهمند غضب فاطمه را. همه باید میفهمیدند که این غضب خدا است. میخواست اون را نمایان کند برای همه. بازی آنها را میخواست خراب بکند. آنها میخواستند که یک جوری بیایند بگویند آقا ما رفتیم دیدار کردیم. ما با همدیگر خوبیم. اینها داستان و حرف سر ما درآوردن. اینجور میخواستند داستانسرایی کنند اینها به علی رو زدند. امیرالمؤمنین به فاطمه زهرا که گفت، بعضی نقلها این شکلی دارد. میگوید که فاطمه زهرا: «ذلک.» تو دوست داری من بگویم بیایند؟ علی فرمود: «نه.» گفت: «پس من دیگر چی بگویم؟ وقتی تو دوست داری من روی حرف علی حرف بزنم. من یک کاری بکنم علی ناراحت بود. من جانم را برای تو دادم. من فدای تو.» وقتی تو میگویی بیایند من دیگر چی بگویم. مصلحتی بود دیگر. حالا چی بود؟ امیرالمؤمنین مصلحت دیده بود اینها را راه داد. ولی باز فاطمه باید نشان بدهد غضبش، غضب خدا است. اینها که وارد شدند میگوید: حضرت روش را آن وری کردند. اینها حتی سلام کردند. حضرت جواب نداد. جواب سلام که واجب است. جواب نداد. آن نفر اول شروع کرد با فاطمه زهرا صحبت کردن. گفت: «حبیبه رسول الله! به خدا من هیچ خویشی از خویش پدرم پیغمبر بیشتر دوست ندارم. من تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم. روزی که پدر از دنیا رفت دوست داشتم از دنیا میمردم. باقی نمیماندم. تو فکر میکنی که من میآیم با این محبتی که دارم حق میراث تو را میگیرم؟» روایت داریم دیگر. پیغمبر فرمود: «ما ارث نمیگذاریم.» من به خاطر حرف پدر تو، یعنی چون پدرت گفت ارث نداری من به تو ندادم. این کلام او بود به فاطمه. حالا ببینیم فاطمه زهرا او حدیث خواند از رسول الله. فاطمه زهرا چه حدیثی برایش خواند؟ فاطمه زهرا فرمود: «حدیث خواندی از پیغمبر؟» گفت: «آره.» فرمود: «من هم اگر حدیث از پیغمبر بخوانم قبول؟» فرمود: «نشی» تو کمالالله. «شما دو تا را به خدا قسم میدهم، الم تسمع قول رسول الله؟» این جملهای که من میگویم از پیغمبر که فرمود: «رضا فاطمة من رضای. وسخط فاطمة من سخطی.» نشین! «پدرم گفت فاطمه از هرچی راضی بشود این رضای من است که رضای خدا است. از هرچی ناراضی بشود این نارضایتی من است برای نارضایتی خدا است. فمن احب فاطمة ابنتی فقد احبنی و من ارضی فاطمة فقد ارضانی و من اسخط فاطمة فقد اسخطنی.» «هرکی دختر من را دوست داشته باشد من را دوست دارد و هرکی مرا راضی کند من را راضی کرد و هرکی فاطمه را ناراضی کند من را ناراضی. اینها گفتند: «نه، سمعناه من رسول الله.» چرا شنیدیم از پیغمبر. معروف بود که کسی نمیتوانست انکار کند. میگوید که فرمود: «فانی اشهد الله و ملائکته» (پس من خدا و ملائکهاش را شاهد میگیرم) آن دلسوزی را دیدی تو اولیا خدا. بگذار کمی برگردم بعد این داستان را تمام کنم. دیدید اولیا خدا چقدر لطیف بودند؟ یک کسی یک جایی خدمت کرده بود، تا ۳۰ سال ۴۰ سال یادش نمیرفت دعا میکرد. این همون مادریه که شب تا صبح دعا میکرد. امام مجتبی میفرماید: «گوشم را تیز کردم ببینم مادرم کِی نوبت خودش میشود برای خودش دعا کند. دیدم اذان صبح شد. مادرم به نماز ایستاد خبری نشد از دعای برای خودش.» گفتم: «مادر جان! این همه دعا کردی. همه را دعا کردی. حرفی از خودت نبود.» فرمود: «بنیه! الجار ثم الدار.» پسرم! «اول همسایه.» این همون مادر است. ها! همون مادر. همون مادر دلسوز امام سجاد که اون حالو داشت وقتی شنید مشکل بقیه را. بچه همین خانوم است. فرزند همین فاطمه است. این مادر اگر این ایام زیاد گریه کرد برای شماها گریه کرد. برای خودش گریه نکرد. ولی شما مردم گفتید: «خسته شدیم از صدای گریه فاطمه. خواب و خوراک از ما گرفته.» فاطمه را بیرون شهر میفرستادند گریه کند. همین مادر است ها! همین مادر مهربان. چی گفت به این دو تا؟ فرمود: «خدا را شاهد میگیرم با ملائکش: انکما اسخطتمانی و ما ارضیَتمانی.» (به خدا شما دو تا من را ناراضی کردید و راضی نکردید) و «لئن لقیتُ نبیّی لاشکوَن کما الیه.» (من اگر پدرم پیغمبر را ببینم شکایت شما دو تا را بهش میکنم) و فرمود: «بعد هر نماز شما دو تا را نفرین میکنم.» این حال فاطمه زهرا بود. البته اینها آمدند بیرون و گفتند که ما دیدار کردیم و محتوا را که نگفتن چی بوده. گفتند: «بابا فاطمه خوبی و یک کدورتی بود از دلش درآوردیم.» و فاطمه زهرا باید به تاریخ و به مردم اثبات بکند که ناراضی بوده.
فدای این بانوی مظلوم! چطور خودشو خرج علی کرد. انگار به علی گفت: «علی جان! من ازم فقط یک سنگ قبر قراره بماند آن هم فدای تو. یک قبری از من قراره بماند آن هم صدقه سر تو. من زائر قبر نمیخواهم. من قبر با نام و نشان نمیخواهم. من مقبره و گنبد نمیخواهم. بگذار همه بفهمند من با تو بودم. من با اینها نبودم. علی جان! شبانه دفنم کن. شبانه غسلم بده. شبانه کفنم کن. نگذاری اینها با خبر شوند دوباره بیایند داستان درست کنند. عیادت من آمدند رفتند گفتند ما با فاطمه خوبیم. فردا میآیند تو تشییع من شرکت میکنند. نماز را به من میخوانند. میگویند همه با هم خوب بودیم. بازی اینها را خراب کن. اصلاً هیشکی نفهمه قبر من کجا بوده. نمیخواهم. نمیخواهم کسی بداند. همین تو میدانی برایم بس است. همین بچهها میدانند برایم بس است.»
یا صاحبالزمان! ما دستمان کوتاه است از زیارت قبر مادر شما. شعر نیابت از ما. «مادر جان! شما میدانی ما چقدر مشتاقیم به زیارت قبر. محروم شدیم. این نامردها ما بابت همه ظلمها. یقه اینها را میگیریم قیامت. یقه اینها را میگیریم بعد از ظهور خصوصاً این ظلمی که ما را از زیارت قبر شما محروم کرده.» ما تا مدینه بیاییم کنار قبر مادرمان درد دل، برگردیم. «یا فاطمه! من عقده دل وا نکردم. گشتم ولی قبر تو پیدا نکردم.» فرمود: «علی جان! شبانه غسلم بده. شبانه کفنم کن. شبانه دفنم کن. نه به اینها اطلاع بده نه بگذار با خبر شوند.» بعد دیگر وصیتهای دیگری که کرد. فقط یک اشاره بکنم. ایام فاطمیه است. این شبها انشاءالله تو روضهها اینها را میشنوید مرور میکنید و گریه میکنید. یک سری وصیتها داشت. «علی جان! من دیگر دارم میروم. فردا دیگر این خانه از حضور فاطمه خالی میشود.» خیلی روضهها است اینجا. خیلی حرفها است. چون لحظات آخر دید فاطمه گریه میکند. عرض کرد: «دختر رسول الله! چی شد یکدفعه زدی زیر گریه؟» عرض کرد: «یا اباالحسن! ابکی لما تلقاه من بعدی.» (گریهام گرفت گفتم دیگر من بروم تو میخواهی چیکار کنی؟) من که بودم، فاطمه دختر پیغمبر بودم اینطور کردم. من نباشم چه میکند با تو؟ اصلاً انگار این خانوم هیچ دردی را متوجه نشده. بابا تو بازو چه کسی تو پهلوت شکسته؟ تو سینه ات شکستی؟ اصلاً دردی احساس نمیکند. «غصهاش این است: من برم علی تو چه میکنی بعد از من؟» بعد وصیتهایی که چقدر این بانو، این چقدر این بانو عجیب وصیت کرد. «علی جان! بعد از من زود ازدواج کنی ها!» حتی فردش را معرفی کرد. زمانش را معرفی کرد. فرمود: «دوست ندارم بعد از من تو تنها بمانی. میدانم اُم زیاد نیاز به همسر دارید ولی اگر بعد من ازدواج کردی یک جوری باشد بچهها هم رسیدگی. یک روز برای همسرت بگذار. یک روز هم برای بچهها.» خیلی وصیتهای عجیبی کرد فاطمه زهرا. عرض کرد: «علی جان! میدانم ولی باز هم میگویم یک وقت سر بچهها داد نزنی. فلقت اصبهم.» اینها چند روزی نیست پدر از دست رسول الله از دست دادم. فردا هم بیمادر. «علی جان! ابکنی!» (برای من گریه کن!) برای من گریه کن. کنار قبرم هم بنشین. زود پا نشی بروی ها! من که دیگر غیر از تو ظاهر. کنار قبر من بنشین. برای من گریه کن. کدام مادری تو عالم دیدی این شکلی وصیت بکند؟ فرمود: «برای من گریه کن ولی وبک للیتما.» (برای یتیمها) برای بچهها هم گریه کن. دست تو سر یتیمها بکش. برای اینها گریه کن. یک نقلی هم تو بعضی روایات دارد: «سادات این جلسه کیف کنم.» البته غیر سادات هم میتوانند کیف کنند. دار فرمود: «بلغ ولدی سلامی.» (علی جان! سلامم را به بچهها هم تا قیامت برسان.) ذریهای که از من میآیند، ساداتی که میآیند بگو به یادتان بودم، وصیتهای مادر.
عرض روضهام را تمام کنم. حالا داستانی دارد: امیرالمؤمنین در این تشییع مخفیانه. خوب منزل خارج از شهر که نیست. وسط شهر است. خانه امیرالمؤمنین چسبیده به مسجد پیغمبر است. مسجد پیغمبر شبانه روزی باز است. مردم دائم در رفت و آمدند. علی القاعده تعدادی پشت در دارند کشیک میکشند ببینند چه خبر است. برنامه دفن کی است. حالا امیرالمؤمنین میخواهد این بانور را دفن کند که حالا قرائن و شواهد هم بیشتر نشان میدهد و بزرگان هم فرمودند فاطمه زهرا داخل منزل دفن کرد. کنار پیغمبر دفن کرد. حالا این را میخواهم عرض بکنم. کار سختی دارد امیرالمؤمنین. یک عملیات اطلاعاتی و مخفیانه. فقط قضیه دفن فاطمه نیست. یک عملیات سری. یک عملیات نظامیه شبانه و مخفیانه باید انجام بشود. کیا قراره این عملیات را اجرا کنند؟ چند تا بچه. حالا دردسر دارد امیرالمؤمنین. حالا این بچهها را باید ساکت نگه داشت. معطلتان نکنم. چند خط روضه. منو تمام. انشاءالله امام زمان با این روضه اشک بریزند و برایمان دعا کنند. یک داستانی دارد. ببینید بچهها. فرمود: «اولاً آستین به دهن بگیرند، صدایی نباید در بیاید. گریه بکنید اشکال ندارد. داغ سنگین است ولی صدای بیرون نیاید.» حالا همه بچهها را کنترل کرده. امام مجتبی صدایی گریهاش بلند شده. «بابا! تو فرزند بزرگ منی. تو چرا بیقراری؟» گفت: «بابا! کوچه را فقط من دیدم.» حالا همه را ساکت کرده. یکدفعه دیدند خودش دارد هی سر به دیوار میکوبد. «بابا! تو که گفتی آرام باشند خودت چرا بیقراری؟» فرمود: «اسماء! تازه دستم باز شد.»
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکر حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالزوای الارحام، سر سفره با برکت مادرشان حضرت زهرا مهمان بفرما. شب اول قبر مادرشان فاطمه زهرا به فریاد ما برسان. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب بفرما. شر ظالمین و طاغین این استکبار جهانی و این صهیونیست خبیث را از ریشه بکن. به امت اسلام فتح و ظفر نهایی عنایت بفرما. آمریکا و اسرائیل را به فضل و کرمت نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. مرزهای اسلام مخصوصاً مجروحین را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بانبی و آله. رحم الله من قرا الفاتحه.
در حال بارگذاری نظرات...