کجاست کسی که جامع کلمه بر تقوا است؟
کلمه: بروز پیدا کردن آنچه باطنی و پنهان است [03:32]
همه انسانها و همه افکار و به طور کلی همه مخلوقات "کلمات الهی" هستند [06:16]
امام زمان (عليهالسلام)؛ همآهنگ کنندهی تقوا و نورِ موجود در باطن عالم با ظاهر عالم [06:56]
زمانه ظهور؛ زمانه یکدستی ظاهر و باطن عالم [08:04]
اجتماع لایههایی دارد و عمیقترین آن "رضایت" و "غضب" است [08:59]
علت اختلافات امروزِ بشر: تن ندادن به یک ربوبیت و مدیریت واحد [10:37]
"ولایت باطنی امام" است که این نظم حیرتانگیز را در هستی ایجاد نموده است [12:41]
شب قدر و ظرف وجودی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها): تعیین کننده نقش خاص هر انسانی در زندگی [18:01]
روایتی ویژه و ذکر داستان ازدواج مادرِ امام زمان (عليهالسلام) [22:10]
سرّی که امام هادی (عليهالسلام) به صورت اختصاصی به بِشربنسلیمان فرمودند [37:03]
خواستگاری که توسط پیامبر اکرم (صلاللهعلیهوآله) از حضرت عیسی (عليهالسلام) انجام شد [56:57]
مسلمان شدن دختر پادشاه روم به دست حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) [01:02:32]
ماجرای عجیب عنایت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در خواستگاری امام خمینی (رحمهالله) [01:16:41]
دایره محبت مادری حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) حتی شامل پیامبر (صلاللهعلیهوآله) هم میشود [01:19:20]
محبت مادری که حتی نسبت به ظالمین جاری شد … [01:20:55]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
مباحثی را طی هفتههای قبل در مورد امام زمان ارواحنا فداه خدمت عزیزان داشتیم. این هفته به حسب ظاهر این مباحث تعطیل است. ما اینجا در محضر امام رضا علیه السلام خدمت دوستان هستیم؛ از باب اینکه هم جلسه برقرار باشد، هم یک بخشی از مباحث به هر حال مطرح شود، هم سیر آن مباحث حضوری آسیب نبیند. ما اینجا خدمت دوستان هستیم در تهران؛ برنامه صبح جمعهمان، چون به هر حال خیلی عزیزان به صورت زنده و مجازی در جلسه حضور داشتند، تعداد زیادی هم از عزیزان به صورت آفلاین – حالا چه میشود آفلاین ترجمهاش؟ غیرزنده – مباحث را پیگیری میکردند، گفتیم به هر حال اینجا محضر امام رضا علیه السلام باشد، بحث برقرار باشد و انشاءالله یک بخشی از مباحث را اشاره بکنیم که مرتبط با جلسات قبل. البته سیر بحثمان انشاءالله ادامه پیدا خواهد کرد در جلسات بعد، ولی نکاتی که حالت پاورقی دارد برای مباحث قبلی و تکمیل مباحث قبلی، اشارهای هم به این نکات شده بود، ولی دقیقتر و کاملتر بحث نکرده بودیم. یک چند کلمهای در این جلسه انشاءالله نکاتی را عرض بکنیم و این صبح جمعه هم انشاءالله با یاد امام زمان ارواحنا فداه سپری شود.
یکی از عباراتی که در دعای ندبه میخوانیم، این عبارت است: "أین جامع الکلمة علی التقوی؟" کجاست کسی که کلمه را جمع میکند بر تقوا؟ خب، این عبارت، عبارت مهمی است در توصیف امام زمان. "جامع کلمه است بر تقوا." امام زمان یعنی چه؟ "جمع میکند." جامع جمعکننده است. "کلمه" را. خب، "کلمه" معنای عمیق و وسیعی دارد. کلمه - البته ما که میگوییم - فکر میکنیم کلمه یعنی اینها که تکلم میکنیم، میگوییم: الفاظ، گفتار. کلمه لزوماً به این معنا نیست. کلمه از "کَلَم" میآید. کَلَم به زخم میگویند؛ آن زخمی که یک شکافی میخورد، آن لایههای پایینتر معلوم میشود. این را میگویند کَلَم. به زخم، نه زخم سطحی، زخم عمیقی که آن لایههای پایینتر را نشان میدهد، این را میگویند کَلَم. کلمه هم به این معناست؛ یعنی آن چیزی که باطنی و مستور است، بروز پیدا میکند. شما در حرف زدنتان هم همین است دیگر؛ آن چیزی که درونتان است، حستان، فکرتان، پندار است و کسی خبر ندارد، با الفاظ و با گفتار این را نشان میدهید، میشود کلمه. و تمام عالم، کلمات الله است. آن آیه سوره کهف را آیا دادگر، اگر زحمت بکشد، بخواند: "قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی بگو اگر دریا مداد شود، جوهر شود برای کلمات رب من برای گفتن، شمردن کلمات رب من، بحر قبل أن تنفد کلمات ربی دریا خشک میشود و تمام میشود، کلمات تمام نمیشود." چون این کلمات پایانناپذیر است. و در آیات دیگر، خود حضرت مسیح را به عنوان "کلمهی خدا" معرفی کرده است: "یا اهل الکتاب لا تغلوا فی دینکم إنما المسیح عیسی بن مریم رسول الله و کلمته." مسیح چیست؟ فقط عیسی بن مریم، کلمهای است از کلمات خدا، کلمه است. حضرت عیسی هم "کلمة الله" است؛ چون حکایت میکند از یک امر باطنی و مخفی. همه عالم، کلمات الهی است. همه انسانها کلمات، همه افکار کلمات، همه فرهنگها و عقاید کلمات.
امام زمان "جامع کلمه است بر تقوا". همه را بر مدار تقوا قرار میدهد. همه این کلمات الله هماهنگ میشود در این هستی، البته در باطن هستی که همه چیز هماهنگ است. آنجا همه عبدند و همه عبودیت و همه تقواست. در ظاهر است که هماهنگی نیست. این ظاهر را با باطن موافق میکند امام زمان ارواحنا فداه. این هماهنگی در باطن هستی که همهاش عبودیت و تقواست، سرایت میکند به ظاهر هستی. همه جمع میشوند بر تقوا، همه هستی. بعد دیگر نسبت این عالم با باطن عالم یک نسبت متوازنی میشود. الان غیر متوازن است بلکه معکوس. باطن همهاش عدالت است و نور است و رحمت است و حکمت و حقیقت است و همه چیز سر جای خودش است. در ظاهر همهاش ظلم است و بیعدالتی و ناسپاسی و بیقوارگی و هیچ چیز سر جای خودش نیست. و این ظاهر و باطن با هم هماهنگ میشود؛ وقت ظاهر هم حکایت از باطن میکند، باطن هم حکایت از ظاهر میکند و به نزدیک میشود و یکدست میشود ظاهر و باطن. یک ساختار عجیبی است و بعد تحلیل میشود زمانه ظهور با این مبنا. جامعه انسانی همین اتفاق میافتد؛ "جامع کلمه بر تقواست."
این جمع، این اجتماع، همان است که ما توی این جلسات مفصل بحث میکردیم که هم خود جمعه مرتبط با این قضیه است، هم خود امام مرتبط با این قضیه است. و این اجتماع، رمز ظهور و بلکه میشود گفت هدف ظهور است. "أین جامع الکلمة علی التقوی؟" هدف ظهور یکی از اهداف ظهور، ظهور این اسم جامع است. اسم جامع او جمع میکند همه را بر این محور. و گفتیم که این جمع شدن هم لایههایی دارد؛ یک بخشیش توی این بود که محبتها جمع بشود بر مدار یک محبت و یک نفرت، همه قرار بگیرند. همه بر مدار صراط مستقیم جمع بشوند و در برابر شیاطین ناحیه - جلساتی بود که مفصل به این بحثها پرداختیم - همه بر محور یک رضایت و یک سخط جمع بشوند، همه یک چیز را بخواهند و یک چیز را نخواهند. این اجتماع میآورد. این اجتماع قرار نیست اجتماع ظاهری باشد فقط، همه رفتارهای مشابه با همدیگر داشته باشند، نه. لایههای باطنی دارد، افکار. افکار هم باز سطحبندیش سر جای خودش است. هرچه کار بکنی، شما به هر حال حضرت خضر یک چیزهایی میداند، حضرت موسی نمیداند. تفاوت دارند اینها با همدیگر. ولی خلقشان، خلقیاتشان، فکرشان، باورشان با همدیگر یکسان، هماهنگ، با همه اختلاف نظری که دارند، ولی به تعارض و تضاد و تنازع نمیرسد کار. جامعه بشری این شکلی میشود. قرار نیست همه مثلاً سطح فکر و معرفتشان بشود به اندازه آقای بهجت، بلکه یکی بالاتر است، یکی پایینتر است، ولی همه با همدیگر اجتماع دارند بر تقوا؛ هر کس در آن مدار خودش. همینطور که در موجودات این شکلی است. مگر مثلاً ادراکی که حیوان دارد را گیاه دارد؟ ادراکی که نبات دارد را مگر جماد دارد؟ سطوحشان با هم متفاوت است دیگر، ولی هماهنگ هستی. حیوان در... تازه در خود حیوانات هم از حیوانات درکشان بیشتر است، از حیوانات درکشان کمتر است، ولی با همدیگر تنازع، درگیری، تعارض ندارند. هماهنگ هستند، همسو هستند، همراستا. همه به یک مدیریت تن دادند، همه به یک ربوبیت تن دادند. و در جامعه ما اختلافاتی که میبینیم - که حالا خود بحث اختلاف در جامعه یکی از آن مباحث بسیار جدی و مهم است - که باید بهش ... علت این اختلافات همین است. حضرت امام فرمود: "اگر تمام انبیا دور هم جمع بشوند، با همدیگر اختلافی ندارند." بله، اختلاف فهم دارند، ولی دعوایی پیش نمیآید، چالشی پیش نمیآید. جامعه مهدوی و جامعه امام زمانی این شکلی است دیگر؛ تعارض و تنازعی نیست.
در روایاتی، چیزهای عجیب و غریبی گفتند؛ تا حتی در ارتباط بین انسان و حیوان هم این را گفتند. در ارتباط بین خود حیوانات هم این را گفتند که گرگ و میش مثلاً سر برکه با هم آب میخورند. در زمان ظهور عرض کردم از باطن به ظاهر سرایت پیدا میکند و همه چیز هماهنگ است، همه چیز تحت یک مدیریت و یک ولایت قرار میگیرد. نه فقط ولایت باطنی، ولایت باطنی امام که همیشه هست. بحث ظهور، قرار است ولایت امام ظهور پیدا کند. الان ولایت امام در باطن هستی همه عالم به ولایت امام دارد پیش میرود، همه به اراده امام. ولی این به سطح ظاهر هنوز نرسیده است. ظهور یعنی این؛ یعنی به حد ظاهر برسد این ولایت باطنی که همه هستی را دارد در مدار خودش حرکت میدهد. اینکه خورشید به اندازه نیم سانت از مدار خودش خارج نمیشود: "لا الشمس ینبغی لها أن تدرک القمر ولا اللیل سابق النهار." نه خورشید یکجوری است که بشود ماه بهش برسد، شب از او سبقت میگیرد، نمیشود. از مدار خارج نمیشود. همه در نظم خودشان هستند. خب، کی دارد اینها را در تراز خودش حرکت میدهد؟ امام. کی این را در مدارش نگه داشته؟ امام. البته به ولایت خدای متعال، در مجرای ظرف وجودی امام که دارد اراده خدای متعال جاری میشود دیگر. این در باطن هستی هست؛ یعنی خورشید سر وقت میآید، سر وقت میرود، دقیقاً در مدار خودش دارد حرکت میکند؛ یک سانت بالا پایین نمیشود. ماه همینطور، شب و روز همینطور. کی اینها را در مدار خودش نگه داشته؟ یک ذره اختلاف پیش نمیآید. اینجوری نیست که یک کمی خورشید بیاید، ولی هنوز ماه نیامده باشد. یک کمی ماه بیاید، ولی هنوز خورشید نرفته باشد. کی دارد خورشید را متوازن میبرد، همانقدر که خورشید میرود ماه میآید، همانقدر که روز میرود شب میآید؟ این کار امام است. در باطن هستی این دارد اتفاق میافتد. همه یک اجتماعی دارند، همه دارند کارشان را با هم هماهنگ انجام میدهند. این هنوز به سطح ظاهر… ظهور یعنی ظهور امام زمان؛ یعنی این ولایت، این مدیریت واحد: "أشرقت الأرض بنور ربها." زمین روشن میشود با این نور. آن وقت من و شما هم سر جای خودمان قرار میگیریم. چرا توی تشکیلات دعوا پیش میآید؟ چرا توی جامعه دعوا پیش میآید؟ سر جای خودمان نیستیم. چون آنقدر که من باید بروم نمیروم، آنقدر که باید بیایم عقب نمیآیم. آنقدر که من باید بروم تو بیایی جای من. چرخدندهها با همدیگر اصطکاک پیدا میکند. او میچرخد، نمیچرخد. میگفت: "یک روز قیف هست، یک روز نمیدانم آسفالت نیست. آسفالت قیف نیست." جهنم ایرانیها را میگفتش. حکایت انگار زندگی همه است دیگر. سر جای خودمان نیستیم. امامی که در باطن هستی همه را میداند جایشان کجاست.
خیلی نکته است. بحثهای استعدادشناسی و استعدادیابی. مگر از بشر استعدادیابی و استعدادشناسی برمیآید؟ کار امام است. امام میداند کی مال کجاست. مقدمه آن روایت مهمی است که چندین جلسه قبل وعدهاش را داده بودم، ولی مفصلاً ۴۰ دقیقهای احتمالاً طول میکشد خواندن این روایت. امامی که میداند کی چهکاره است. امامی که میداند کی مال کجاست. امامی که میتواند این را به آن نقطه برساند. ما هنوز به اضطرار نرسیدیم نسبت به امام. بالاخره امام زمان هم شبیه امام خمینی است، یک کم بهتر، یک کم نورانیتر مثلاً؟ بابا! مگر امام را با کسی میشود مقایسه کرد؟ امام خمینی را سر ما جا دارد. عبد صالح، قطرهای است از این دریا. مگر کسی با امام مقایسه میشود؟ دوتا تست بالا پایین میکنم که استعدادت فلانه. استعداد مگر این شکلی است؟ داستان. در این دعایی که میخوانی در صحیفه سجادیه، دعای مکارم است دیگر؟ دعای بیستم است، درسته؟ یکی از عباراتش این است: "و کفنی ما یشغلنی الاهتمام." عبارت مهمی است. "کفایت کن مرا آن چیزی که مشغول میکند مرا اهتمام به آن." آن چیزی که اگر من بخواهم بروم سمتش، مشغولش میشوم، یکجوری مدیریت کن که من مشغولش نشوم، درگیر نشوم. نانم را در بیاورم، ولی درگیر نشوم. درگیر کار و اقتصاد و پول و ... "و استعملنی بما تسألنی عنه قد." من را مشغول آن چیزهایی کن که فردا بابت اینها از من سؤال میکنی. "و استغرق ایامی فی ما خلقتنی له." روزهای من را خالی کن در آن موردی که من را بابت آن خلق کردی. که این یک عام دارد و یک خاص دارد. عامش بندگی است؛ یعنی شرایط را برای من مهیا کن، من آن اصل کارم را انجام بدهم که بندگی است. ولی یک خاص هم دارد که همان استعداد ویژه و کار ویژه تو است. که ما یک سالی از این مفصلاً بحث کردیم "استعدادت را دریاب." که یک چیزی را میخواهم امروز بگویم، تکمیل آن بحث فاطمیه. مال چه سالی بود؟ ۹۶ بود فکر میکنم، ۶ سال پیش بود، که یک روایتی از آن بحث جا مانده که البته روایتش یک جلسه است خودش که ترکیبی از این بحث، این مباحث با آن مباحث که حالا باید بخوانم برایتان که نقش حضرت زهرا سلام الله علیها معلوم بشود. این همان نقطهگذاری است، این است. چون فاطمه زهرا لیلة القدر است دیگر: "فیها یفرق کل أمر حکیم." تنظیمات. تعریف خدا از لیلة القدر چیست؟ دستور. دو کلام. ما فقط سوره قدر را در مورد شب قدر میشناسیم. بابا! دو تا سوره مهم در مورد شب قدر داریم؛ یکی سوره قدر، در سوره دخان چیزهای ابعاد دیگری از لیلة القدر را گفته، یکیش این است: "فیها یفرق کل أمر حکیم." نقطهگذاری و فاصلهگذاریها که هر چیزی از آن یکی ممتاز میشود، این در شب قدر رقم میخورد. تکثر. چون همه عالم یک حقیقت واحدهای دارد. اصل وجود مثلاً، اصل نور مثلاً. بعد یک جایی نقطهگذاری میشود اینها از هم منفک میشود: "فیها یفرق کل أمر حکیم." این چه ظرفی است که اینها از هم تفکیک میشود؟ این لیلة القدر. در لیلة القدر یک چیز میشود خودکار، یک چیز میشود پاککن، یک چیز میشود، فرض کنید مثلاً ما میگوییم آقا نفت، این نفت ماده خام است دیگر، خیلی چیزها ازش تولید میشود. یک جایی یک پالایشگاهی این نفت میشود لاستیک یا میشود بنزین یا میشود فلان یا میشود فلان یا میشود فلان. تفکیک میشود اینها از همدیگر. یک ظرفی است که این ظرف، تفکیک اینهاست. این ظرف تفکیک در هستی، لیلة القدر است. و حقیقت لیلة القدر کیست؟ حضرت زهرا سلام الله علیها. آنجا در ظرف وجودی فاطمه زهرا، نقش خاص من و تو معلوم میشود. "فیها یفرق کل أمر حکیم." "فی ما خلقتنی له." آنجا معلوم میشود. "کل میسر لما خلق له." هر کس برای یک کاری خلق شده. از هر کدام یک چیز خاصی خواستهاند. از شما یک چیز خواستند که از ایشان نخواستند. بله، از همه بندگی خواستند، ولی مگر به همهمان استعداد برابر دادند؟ عرفا چی میگویند؟ میگویند: "لا تکرار فی التجلی." خدا دوتا تجلی یکسان نکرده، تکرار. حتی در اهل بیت هم این را نداریم. هر امامی کار خاصی دارد، یک عهد خاصی دارد. طبق روایت هر امامی عهد خاصی پیش خدا دارد، یک نقش خاصی دارد. کاری که امام حسن دارد با کاری که امام حسین دارد متفاوت است. کاری که امام سجاد دارد متفاوت با کاری که امام باقر دارد متفاوت حقیقت در معنای کلی. ولی "فیها یفرق کل أمر حکیم." یک کار خاص ویژه از جانب خدای متعال مال امام حسن مجتبی است فقط. امام حسن مجتبی در بین اهل بیت خاص، در همه هستی خاص است. بین علما هم همین است، بین عامه بشر هم همین است. این را امام میداند، این را امام میرساند. امام میرساند. اگر در این مدار قرار بگیرید، عالم اینجوری گلستان میشود. همه دقیقاً سر نقطه خودشان هستند، دقیقاً در آن "فی ما خلقتنی له"ند. ببینید ما چه خسارتی را الان داریم متحمل میشویم در نبود امام. دلمان را به این چهار تا تست شخصیت و فلان اینها خوش میکنیم، استعدادمان معلوم شد مثلاً. کجا ما سر جای خودمان هستیم؟ امامی که میداند و میتواند و میرساند که من مال کجا هستم، دقیقاً کجا؟ نقش ویژه من؟ نقش ویژه من در ظرف وجودی حضرت زهرا سلام الله علیها تعیین شده و تمایز پیدا کرده.
خب، یک روایتی بخوانم. قبلاً همین روایت را اشارهای بهش کرده بودیم. روایت بسیار زیبایی است، خیلی هم پرنکته است. در ذیل این روایت بعضی نکات را اشاره بهش بکنیم. خب، ببینید داستان، داستان تولد امام زمان است. خب، معمولاً نیمه شعبان و اینها یک اشارهای به این قضیه میشود، قضیه تولد امام زمان. ولی بیشتر به خود اصل قضیه تولد امام زمان اشاره میشود، به قضیه ازدواج نرجس خاتون با امام عسکری معمولاً اشاره نمیشود. این داستان ویژهای دارد، خیلی پرنکته است، خیلی پرمغز است، که یک اشارهای چند جلسه پیش بهش شد. چند صفحه است در کتاب "کمال الدین و تمام النعمة" از آثار خواندنی مرحوم شیخ صدوق است، که در موضوع مهدویت، باب چهل و یکمش که میشود جلد ۲، صفحه ۴۱۷، بابش یک روایت بیشتر ندارد: "فی نرجس ام القائم و اسمها ملیکه بنت یشوع بن قیصر الملک." در مورد نرگس، مادر امام زمان، که اسم ایشان ملیکه بوده، دختر یشوع که یشوع پسر قیصر ملک است. پادشاه روم، شاهزاده روم. کراو میگویند شاهزاده روم. پدر ایشان بوده. خودش نبوده، پدرش یشوع شاهزاده رم بوده. ایشان دختر یشوع بوده.
روایت، روایت مفصلی است. اولش هم یک داستان دیگری است. باید گوش بدهید، با دقت باید گوش بدهید، قضیه دستتان بیاید. میخواهم انشاءالله بشود کل متن عربیاش را بخوانم، با متن عربی برویم جلو، چون نکته دارد. روایت از محمد بن بحر شیبانی است. راوی ایشان. میگوید: "برات به کربلا سنه ست و ثمانین و مئتین." سال ۲۸۶. امام زمان متولدین چند است؟ ۲۵۵. ۳۱ سال بعد از ولادت امام زمان. این داستان. محمد بن بحر شیبانی میگوید رفته بودم کربلا. "قال و زرت قبر غریب رسول الله." تعابیرش هم تعابیر جالبی است. اصلاً بعضیها به خاطر همین روایت گفتند آقا این روایت نمیخواند، بیشتر شبیه رمان است. مرحوم صدوق در "کمال الدین" نقل کرده. صدوق حدیثشناس است، اوستای فن است. نمیشود بگوییم آقا داستان جعلی را مثلاً صدوق نقل کرده، آن هم یک باب خاص فقط برای این روایت گذاشته. ادبیاتش و اصل داستان خیلی متفاوت و منحصر به فرد است. بعضیها تشکیک کردهاند در این. ما به نقل مرحوم صدوق اعتماد میکنیم. حالا بحثهای سندی و اینها هم که سر جای خودش باید مطرح بشود. میگوید: "آمدم برای زیارت قبر غریب رسول الله." یعنی امام حسین. "انکفعت الی مدینة السلام." بعدش آمدم سمت مدینة السلام. منظورش از مدینة السلام بغداد است، در حالی که متوجه بودم به مقابر قریش. خب، اینجا مقبره قریش مزار کاظمین علیهم السلام در بغداد. جنوب بغداد، پایین بغداد دیگر، ملحق به بغداد. این قبرستان قریش بوده؛ یعنی امام کاظم و امام جواد علیهم السلام را در قبرستان دفن کردند، و قبرستان قریش هم بوده. قریش خب یک طایفهای از حجاز. اینجا عراق است. این قریشیها را آنجا دفن میکردند. این دو بزرگوار هم چون قریشی به حساب میآمدند، اینجا دفن کردند. میگوید: "رفتم سمت مقبره قریش." یعنی نمیگوید کاظمین، الان ما میگوییم کاظمین. آن موقع مقبره قریش. "رادیو السلام." بعد دیگر همه قبرها از بین برود مثلاً یک دانه هودو سال مثلاً بماند. این شکلی بوده دیگر، مقبرهای بوده، این دو بزرگوار هم در این قبرستان دفن هستند. میگوید: "در یک وقتی بود که قد تضرمت الحواجر و توقعت السمائم." میگوید: آقا هوا گرم بود، خیلی گرم بود و دیگر پدر آدم در میآمد در این گرما. "فلما وصلت منها الی مشهد الکاظم علیه السلام." حوصلهتان سر نرود، چون با متن عربی ۴، ۵ صفحه از روایت آرام آرام باید با همدیگر پیش برویم. میگوید: "رسیدیم به مزار امام کاظم علیه السلام و استنشقت نسیم تربته المأمورة من الرحمة المحفوفة بحدائق الغفران." خیلی ادبیات رمانتیک. میگوید: "استنشاق کردم این نسیم تربت او را که آکنده بود از رحمت، محفوف بود به باغهایی از غفران." بنده خدا شاعر بوده، این راوی نبوده مثلاً، داشت رمان مینوشت. "أکبر علیها بعبارات متقاطرة." میگوید: "خودم را انداختم روی قبر و اشک قطره قطره میچکید و زفرات متتابعه." نالههایی که پشت هم، زفر، نفس عمیق با غصه که هی پشت هم نفسهای عمیق میکشیدم با ناله و اینها. "فقد حجبت الدموع طرفی عن." اشک چشمانم را گرفته بود، دیگر نمیتوانستم نگاه کنم. "فلما رقعه العبرة و قطع النحیب." دیگر اشکم که دیگر نشست و نفسم سر جایش آمد. "فتحت بصری." چشمم را باز کردم. "فإذا أنا بشیخ." کجا بود؟ قضیه قبر امام کاظم. کاظم. اول رفت کربلا، بعد آمد کاظمین. "چشمم را باز کردم دیدم یک پیرمردی اینجاست، حدب صلبه." کمرش خم است. "و تقوس من کبده." قوس پیدا کرده دو تا شانه. "و سفنات جبهته." این پیشانیاش هم باد کرده از عبادت. "و راحتناه." کف دستهایش عوض شده، عبادت، پینه بسته. "و هو یقول لآخر معه عند القبر یا ابن أخی." یکی هم کنار این پیرمردی است. این آقا به آن رفیق کناریاش برگشت گفتش که: "برادرزاده، لقد نال عمک شرفاً بما حمله سیدان من قوامض الغیوب." تعابیر عجیبی. پیرمرد به این یکی گفت: "برادرزاده، معلوم میشود پیرمرده عمویش بود، برادرزادهاش بود." گفت: "برادرزاده من از آن دو تا سید عموی تو، از آن دو تا سید یک حقایقی گرفته، یک اسراری دارد و یک علومی دارد که هیچکس اینها را ندارد جز سلمان." "فقط اشرف عمک علی استکمال المدّة و انقضاء الأمور." دیگر عمویم هم دارد میمیرد، آخر عمرش است. "و لیس یجد فی أهل ولایته رجلاً یفضی علیه." دنبال یک اهل میگردد این اسرار را بهش بگوید. میگوید: "من دیگر نتوانستم تحمل کنم." گفتم: "یا نفس لایزال العناء و المشرق." یعنی از ادبیاتش هم اصلاً دیگر کوتاه حالت رمانتیک، و اینجا میگوید: "با خود گفتم ای نفس لایزال العناء و المشقّة. دائماً سختی و رنج بود که به تو رسید." "به آبی الخفة و الحافر فی طلب العلم." با پای برهنه و با پای در کفش تو دنبال علم رفتی. یک عمر دنبال علم رفتی. الان وقتش است، ببین چی دارد میگوید این. کیست اینجا؟ "و قد قرأ سمعی من هذا الشیخ لفظ یدل علی علم جسیم." یک چیزی زنگ زد به گوش من، نشان بدهد این پیرمرد انگار یک چیزهایی حالیاش است، علم دارد. یک عمر من دنبال همچین چیزهایی میگردم. "و أثر عظیم." گفتم: "أیها الشیخ، و من سیدان؟" گفتی از آن دو تا سید من یک چیزهایی دارم. آن دو تا سید کیاند؟ پیرمرد گفت: "النجمان المغیبان بسر من رأى." دو تا ستارهای که در خاک سامرا پنهان شدهاند. منظور کی و کی؟ امام هادی و امام عسکری علیهم السلام. "سیدان." این دو تا. "بالموالاة و شرف محل هذین سیدین من الإمامة و الوراثة، انی خاتم علمهم و طالب آثارهما." بهش گفتم: "آقا قسمتت میدهم به ولایت این دو بزرگوار، به جایگاه این دو سید از امامت و وراثت. من علم این دو تا را میخواهم، من دنبال این دو تا بودم، دنبال آثار این دو تا بودم." و "بازلم من نفسی کربلا." قبلش هم بیتأثیر نبودا، حرکت کرده برایش از کربلا آمده کاظمین. "روزی شده اینجا همچین روایت عجیبی که اسراری توش است." واقعاً خیلی از آن روایت محشر. "روزی امام بودی." کربلا، کاظمین رفت. از این روایت و این قضیه. میگوید: "من هم گفتم آقا من قسمهای جدی میخورم که حافظ اسرار باشم، إلا حفظ إسرارهما." "قال إن كنت صادقاً فی ما تقول فاحضر ما صحبک من الآثار و أنقلت أخبارهم." جالب است این نکته. میگوید: "به من گفتش که اگر راست میگویی اینکارهای، برو دفترهایت را بیاور ببینم چه چیزهایی نوشتی از اینها." آن موقع علمیت هر کسی به آن کتاب ... هر کسی کتابی داشته، مسندی داشته، دفتری داشته، روایت مینوشته. "بیاور ببینم روایتی که دستت است چه چیزهایی است. سطح تو معلوم میشود از همین روایتی که شنیدی، و اینها معلوم میشود چهکارهای، کلاس تو چیست." "فلما فتش الکتب." همهاش نکته داردها. نمیخواهم حالا وارد جزئیات بشوم. میگوید: "آقا، من دارد که جز سلمان کسی ندارد." خب، تو خودت پس وقتی دیدی، باید تشخیص بدهی این کیست. میشود کسی استاد کاملم مثلاً باشد؟ بعد آدم احوالاتش را عرضه کند و بهش بگوید و اوضاع آدم معلوم بشود و اینها. این نیست که حالا تا دید روی هوا بگوید نه تو فلان است. "ورود دفتر مخدرت را بیاور یک چکی بکنم." خب، تفتیش کرد و "و تصفح الروایات منها." خب، این روایت را صفحه صفحه چک کرد. گفت: "صدقت." خب، نه، مثل اینکه رسمی درست است. "بیا."
حالا این پیرمرد کیست که قدش خم بود و گفت من اسراری دارم و اینها؟ "انا بشر بن سلیمان النخّاس." من بشر بن سلیمان، بردهفروشم. "بشر بن سلیمان، بردهفروشم. من ولد ابی ایوب الانصاری." از نسل ابی ایوب انصاریام. ابی ایوب انصاری کی بود؟ آن کسی بود که به پیغمبر در هجرت به مدینه جا داد، خانه خودش مهمان کرد پیغمبر را. "و احد موالی ابوالحسن و ابی محمد علیهم السلام." یکی از نوکرهای امام هادی و امام عسکری. "و جارهما بسر من رأى." در سامرا و همسایهشان بودم. "قلت فاکرم اخاک ببعض ما شاهدت من آثارهما." من، کی دارد میگوید؟ محمد بن بحر شیبانی. بهش گفتم که: "پس آقا داداش تو را تحویل بگیر، برادر مؤمنت را تحویل بگیر. یک کمی بگو از آن چیزهایی که دیدی از این دو بزرگوار یک روزی نصیب ما کن." آدم، آدم طالب اینجوریها، جدی است. خدا رحمت کند، هر دوی را. خوابهایی. "استفاده." یک سؤالی، یک حرفی، یک شوقی، یک رمقی، یک عطشی، جدیتی، پیگیری. سر همین آدم محروم میشود دیگر. یک بار پرسیدی، دوبار پرسیدی، ده بار پرسیدی. البته نه با اذیت و آزار. آن همت، آن جدیت، آن ممارست، روزی میکند، روزهای خاصی نصیب آدم میکند.
"قال کان مولانا ابوالحسن علی بن محمد العسکری فقهنی فی أمر." گفتش که آقا، مولای من امام هادی به من مسائلی را یاد داد. "فکنت لا أبتاع و لا أبیع إلا بإذنه." در بحث بردهفروشی، اصلاً در کار کسب و اینها، حضرت به من احکام را یاد داد و من هم دیگر هر خرید و فروشی که میکردم با اذن حضرت بود. "فجنبت بذلك موارد الشبهات." دیگر کم کم یاد گرفتم و دیگر توانستم آن موارد شبهه را شناسایی کنم و اجتناب کنم. "حتى کملت معرفتی و أحسنت الفرق فی ما بین الحلال و الحرام." دیگر خوب میتوانستم فرق حلال و حرام را بفهمم. در کاسبی وارد شده بودم. "فی منزلٍ بسامرا." داستان شروع میشود. کارتون "شاهزاده روم" آورده بودند، ولی این کجا آن کجا؟ اصلاً قضیه یک چیز دیگر است، خیلی عمیق است. میگوید: "یک شبی خانه خودم بودم در سامرا. فقد "مضا" هوا من اللیل." دیگر یک مدتی از شب گذشته بود. "إذ قرع الباب قارعون فعدات مسرعاً." دیدم در میزند، سریع رفتم سمت در. "به کافورن الخادم رسول مولانا ابوالحسن علی بن محمد." امام هادی خادمی داشتند به نام کافور. دیدم این کافور پشت در ایستاده که فرستاده امام هادی علیه السلام بود. "یدعونی الی، فلبست ثیابی." گفتش که آقا با شما کار دارد. امام هادی با شما. میگوید: "من هم لباس تنم کردم و دخلت علیه سریعاً." رفتم خدمت، همسایه بود دیگر، رفتم خدمت امام هادی علیه السلام. "رأیته یحدث ابن ابا محمد و أخته حکیمة من وراء ستر." دیدم دارد از پشت پرده پسرش امام عسکری و خواهرش حکیمه صحبت میکند، امام هادی. "فلما جلست، نشستم." حضرت فرمود: "یا بشر، إنک من ولد الانصار." ابی ایوب انصاری بود دیگر جدش. حضرت فرمودند: "آقای بشر بن سلیمان، تو از فرزندان انصار." "و بهذه الولایة لم تزل فیکم یرثها خلف عن سلف." تمام اجدادتان اهل ولایت ما بودند، نسل به نسل منتقل شد. "فأنتم ثقاطنا أهل البیت." شما مورد اعتماد ما اهل بیتید. "و إنی مذکیک و مشرفک بفضیلة." نکات زیاد دارد. گفت: "من یک چیزهایی از این خانواده دارم." انگار شروع داستان از اینجا بوده. اشاره نشده، ولی یک بویی میآید. انگار شروع داستانی که یک خبرهایی پیدا کرده از امام و دیگر رفته انگار. گرفته از اینجا بوده. حضرت فرمودند: "من میخواهم تو را به یک فضیلتی امروز مشرف کنم که تسبق بها سائر شیعة فی الولایة." که تو با این (آقا) نسبت به شیعه سبقت میگیری. چیزی که مال تو است دیگر، اختصاصی تو است. "به سر أتطلعک علیه." یک سری را میخواهم به تو بگویم. داستان را دارید دیگر، شبانه بشر و خاص امام هادی علیه السلام. "میخواهم یک سری را به تو بگویم، یک کاری با تو دارم. یک فضیلتی است که اختصاصی تو است نسبت به شیعه. فضیلت پیدا..." "یک کاری با تو دارم. چیست؟" "و أنفذک فی ابتیاع عمته." میخواهم بفرستم برویم یک برده برایم بخری. "فکتب کتاباً ملصقاً بخط رومی." دیدم یک نامه که الصاق شده بود به خط رومی نوشت امام هادی علیه السلام. حالا خط رومی میشود همین انگلیسی خودمان یا نه؟ زبان رومی، البته زبان متفاوتی است با انگلیسی قاعدتاً. خط رومی، رومی است. "به خط رومی و لغت رومی نامهای نوشت و طبع علیه بخاتمه." با انگشترش هم مهرش کرد آخرش. "و أخرج شقةً صفراء." یک بسته زرد رنگ هم ازت دادند. "فیها مئتان و عشرون دینار." توش ۲۲۰ دینار. بعد فرمود: "خذها و توجه بها الی بغداد." این را بگیر، هم نامه را، هم پول. برو بغداد. "و حضر معبر الفرات." میروی روی معبر فرات. "زهوت کذا، فلان روز، فلان ساعت." میروی کنار معبر فرات. "فإذا وصلت الی جانبک زوارق الصبا و برزن الجواری منها." وقتی آنجا میروی، فلان ساعت، فلان روز، میبینی که این کاروان کنیزها و بردهها دارد وارد میشود. اینها را که دیدی و دیدی این بردههای زن را، کنیزها را که دارند میآورند، "فستدقه بهم طوائف المبتائین." بعد میبینی که یک تعداد خریدار میآیند دور این زورق اینها را و محمل اینها را میگیرند. یک تعدادی برای خرید میآیند. "من وکلاء قواد بنی العباس." وکیل از طرف بنی عباسم هستند. پولداران بنی عباس پول دادند اینها بیایند برایشان برده بخرند. "بشراً زم من فقراء العراق." تعدادی هم حالا از همین جوانان عراق و اینها جمع میشوند که برده بخرند. "فإذا رأیت ذلک فاشرف من البعد." خیلی امام! اینهاها! همه چیز را با جزئیات دقیق میدانند که میگویم "جابجا لیل سابق النهار." این است امام، این است. هم در ملکوت دارد این کار را میکند، هم اینجا؛ اگر با امر امام بروی همین شکلی است. "نوید عقب میایستی، دقیقاً فلان روز، فلان ساعت اینجا." خیلی ریزهکاری دارد و ظرافت. حضرت فرمود: "از دور وایستا، اشراف داشته باش. حواست باشد به یک آقایی علی المسمی عمر بن یزید النخاس." یک بردهفروشی به نام عمر بن یزید. "حواست به او باشد. امت نهارک." تمام روز حواست به این باشد. "إلا أن یبرز للمبتائین جاریة." این دانه دانه هی برده میآورد برای فروش. تمام روز حواست باشد، یهو یک بردهای میآورد، یک کنیزی میآورد. "صفتهها کذا و کذا." ویژگیهایش این شکلی است. "لابسة حریرتین شفیقتین." دو تا حریر تنش است. "تمتنع من السفور." بعد این نمیگذارد کسی سمتش بیاید، این کنیز رویش را باز نمیکند، نمیگذارد کسی بهش نگاه کند، نمیگذارد کسی بهش دست بزند. "لمس المعترض." امضای کسی بهش دست بزند. "و الانقیاد لمن یحاول لمسها." اجازه نمیدهد کسی بهش نزدیک بشود، تماس باهاش پیدا کند. "و یشغل ناظره بتأمل مکاشفها من وراء ستر رقیق." نمیگذارد که مثلاً از یک کسی نزدیک بیاید و پردهای جلویش است، از پشت پرده بعد نگاهش بکنم به حضرت. تا اینجایش را هم گفتم. فرمود: "فیزرها نخاس." این چون پا نمیدهد، خب میخواهد بفروشد، بردهفروش است. این هم که نمیگذارد مشتری میپراند. اینجا آن بردهفروش یکی میزند این دختر، این کنیز. "فتصرخ صرخة رومیة." این کتک که میخورد، یک نالهای به زبان رومی میکند. حواست باشد چه جزئیاتی دارم میگویم. حواست باشد اینجا یک نالهای به زبان رومی میکند. "فإعلم أنها تقول و هتک ستری." "فیقول بعض المبتاعین." اینجا یک کس از این خریدارها برمیگردد میگوید: "علی بثلاثمائة دینار." میگوید: "آقا من این را ۳۰۰ دینار میخرم. فقد زادنی العفاف فیها رغبةً." من دیدم این خیلی کنیز عفیفی است، رغبتم بهش بیشتر شد. ۳۰۰ دینار میخرم. بعد این کنیز برمیگردد به عربی - این هم نکتهای دارد که حالا بعداً در روایت معلوم میشود که از کجا این کنیز رومی برمیگردد به عربی به این کسی که میخواهد ۳۰۰ دینار بخرد - میگوید: "لو برزت فی زی سلیمان، مثل سریر ملکه، اگر روی تخت سلیمان هم آن حشمت و جایگاه سلیمان بیایی سمت من بخواهی من را بخری، ما بدت فاشفق علی مالک." برو با مال خودت خوش باش. اینجا بردهفروش میگوید.
امام با همه این جزئیات این گفته. تمام سناریو را تعریف کردهاند که همه اینها میشود حواست باشد. باید وایستی این بیاورد این را بیرون، بعد او این را بگوید، بعد این ضربه را بزند، بعد این شکلی بگوید. بگذره. بعد تو وارد... کار امام این است و از این فیض محرومیم. بابا! امام کارش این است. حالا تازه ببینید قضایا چیست. حالا برود جلوتر عجایبی در این داستان نهفته است. این بردهفروش میگوید آقا: "فما الی حلیة و لا بد من بیک." برمیگردد به این کنیزه میگوید آقا: "بیچاره شدم، چهکار کنم؟ من میخواهم تو را بفروشم. الان چهکار کنم؟ بدبخت کردی من را. نمیگذاری کسی ببیندت. بعد این هم خوب بخرد، نمیگذاری بخرد." کنیزه میگوید: "و ما العجلة؟" چه عجلهای حالا؟ "و لا بد من اختیار مبتاع یسکن قلبی إلیه." نه، من یک فروشندهای باید بیاید دلم آرام بشود. بگذار من خودم انتخاب کنم. یکی بیاید خوشم بیاید. "و إلا أمانة و دیانة من." ببینم آدم امینی است، آدم متدینی است. "فعند ذلک قم إلی عمر بن یزید النخاس." امام هادی به بشر فرمود: "اینجا که این حرف را زد، پاشو برو. اینجا میآیی جلو، به عمر بن یزید میگویی که: "إنه کتاب ملصق لبعض الأشراف، کتبه بِلُغَةٍ رومیة و خط رومی." میگوید: "من یک نامهای دارم از یکی از اشراف که به زبان رومی نوشته شده و وصف فیه کرمه و وفائه و نبله و سخاوته." نامه را باید بدهی به آن دختره. "میگوید: من آمدم نامه را بدهم به این دختر، به این کنیزه لتعمَّل منه أخلاق صاحبه." توصیف کرده خلقیات این کسی که میخواهد این را بخرد. گفت: "باید یک کسی باشد من دلم گرم بشود، آدم خوبی باشد، امین. در این نامه که به زبان خود این دختر هم هست، آن کسی که میخواهد این را بخرد، همه اوصافش آمده. بگذار بخواند. اگر خوشش آمد من وکیلم، بخرم این را، ببرمش برای آن آقایی که نامه را نوشته." قالب سلیمان نقاش. "ففصلت جمیع ما حد لی مولای ابوالحسن علیه السلام." داستان تا به حال که واقعی نبود، کیک بود، دارد واقعی میشود. همه آن چیزهایی که امام هادی فرموده بودند امتثال کردم "فی أمر الجاریة." در مورد این کنیز. "فلما نزلت فی الکتاب." از اینجا دیگر داستان شروع میشود و قشنگ میشود. آمدم و همه این اتفاقات شد و نامه امام هادی را دادم به این کنیز. نامه را که خواند، "بكت بكاء شدیداً." یک گریه حسابی کرد. "و قالت لعمر بن یزید النخاس: بِعني من صاحب هذا الکتاب." برگشت به عمر بن یزید گفتش که: "من را به همین این آقایی که آمده، به همین صاحب نامه بفروش." "و حلفت بالمحرجة المقرضة." اینجایش خیلی جالب است. خطوط سختگیری میکرد در امر خرید و فروش و اینها. اینجا برگشت، گفت: "قسمهای سنگین خورد که اگر من را به این نفروشی، خودم را میکشم." "ما أمتنع من بیعها." من او را به تو میفروشم. "من قتلت نفسه، قاسع محکمکاری کند. خودش هم در جریان است، حالا بعد معلوم میشود، خود دختر در جریان همه قضایا است."
سلیمان با دستور آمده، او هم با دستور آمده. همه اینها روی حساب است. اجتماع را امام جور کرده. این است داستان. معلوم میشود از کجا با دستور آمده، از کجا از روم با دستور آمده. فضای عجیبی دارد. میگوید: "فما زلت أعاشقه فی ثمنها." من هم دیگر شروع کردم چک و چانه زدن در قیمت. آن یکی میخواهد ۳۰۰ بخرد. نداشته بود. "حتى استقر الأمر فی علی مقدار ما کان أصحبنیه مولای من الدنانیر." من چقدر داشتم؟ ۲۲۰ تا. آنقدر چک و چانه زدم تا ۲۲۰ راضیاش کردم. گفت که: "من ازت ... به من یاد داده خوب کاسبی را یاد گرفته." "فاستوفاها منی." دادم این را بهش. "و تسلمت منه الجاریة، ضاحكةً مستبشرةً." این را گرفتم و این دختر هم خوشحال است این کنیز، میخندید و سرحال. "و انصرفت بها الی حجرتی التی کنت أبیت إلیها ببغداد." خب، من در بغداد بود دیگر، این قضیه. یک حجره آماده داشتم در بغداد. بردم این بزرگوار را در حجره. "فما أخذ القرار." تا رسید در حجره، دیدم نامه را دوباره درآورد. "أخرجت کتاب مولاها من جیبها و هی تلثمه و تضعه علی خدها و تطبقه علی جفنها و تمسحه علی بدنها." دیدم هی این نامه را به چشم میمالد، هی میبوسد، هی به تن میمالد. "فقلت تعجباً منها: أتلسمین کتاباً؟" همینقدر در جریان بقیهاش را که نمیداند. میگوید: "تعجب کردم، گفتم: بابا! تو مگر میشناسی صاحب این نامه را؟ آنقدر به سر و کلت میمالی." حالا این بزرگوار عصبانی شد. دختر، این کنیز برگشت گفت: "أیها العاجز الضعیف، الضعیف المعرفة بمحل أولاد الأنبیاء." آدم عاجز، آدم بیمعرفت! تو چه میدانی فرزندان انبیا کیستند؟ این به این گفته. "أرنی سمعی." گوشت را بده به من. "و فرغ لی قلبک." حواست پیش من باشد. "أنا ملیکة بنت یشوع بن قیصر ملک روم." میداني من کی هستم؟ من ملیکه دختر یاشوا هستم که یشوا پسر پادشاه روم است. "و أمی من ولد الحواریین." مادرم کیست؟ یکی از فرزندان حواریون حضرت عیسی علیه السلام. "تنصب إلی وصي المسيح شمعون." که از نسل شمعون، وصی حضرت مسیح. "أنبئک الأعجب العجیب." بگذار من این داستان عجیب را برای تو بگویم، که بعد میگویم فقط برای تو گفتم، به هیچکس دیگر نگفتم. اعتقاد کرد دیگر. چون این را از جانب حضرت آمده، نامه را آورده، او هم دلش گرم شد که بگوید، وگرنه خب هرگز نمیتوانست بگوید. گفت: "بگذار بهت بگویم داستان چیست."
"إن جدی قیصر." خب داستان تازه اینجا شروع شد. جد من قیصر. پدربزرگش بود دیگر. قیصر به پادشاهان روم میگفتند قیصر. "أراد أن یزوجني من ابن أخیه." میخواست من را به برادرزادهاش بدهد. خودش میشود پسرعموی بابایش، میشود برادرزاده بابابزرگش. "و أنا من بنات ثلاثة أشرف." ۱۳ سالم بود من. ۱۳ سالم بود. بابا بزرگم میخواست من را بدهد به برادرزادهاش. "فجمع فی قصره من نسل الحواریین و من القسیسین و رهبان ثلاثمائة رجل." توی قصر خودش از نسل حواریون و کشیشها و راهبان ۳۰۰ مرد را جمع کرد. "و من ذوی الأخطار سبعمائة رجل." از آدمهای با جایگاه، آدمهای با شخصیت ۷۰۰ نفر را جمع کرد. "و جمع من أمراء الأجناد و قواد العساكر و نقبا الجیوش و ملوك العشائر و تعالی." از این امیران سپاه و فرماندهان و نقبا و ملوک عشایر و اینها ۴۰۰۰ نفر را جمع کرد. "و حوى ملك عرشاً مسوقاً." آن بالای کاخ هم یک منبر بزرگ خاصی را درست کرد. "من أصناف الجواهر." هر رقم جواهری که بود کار کرد برای منبر. "الی صحن القصر وسط هذا الصحف القصر." وسط این صحن قصر. "فرفعه فوق أربعین مرقاط." چهل پله داشتیم. "فلما صعد ابن أخیه" داماد که برادرزاده بابابزرگم بود "رفت بالای این منبر چهل پلهای. همچین منبری و همچین مجلسی و اینها. "و عهده به سلطان و قامت الأساقفة." همه صلیبها را برداشتن آوردن و اسقفها آمدند و "و نشرت أسفار الإنجیل." انجیلها را باز کردند و "و کالسفین من العلو، این صلیبها از بالای او پرت شد پایین. "فاسقطت بالأرض." و "و تقود الأعمده." ستونها همهاش ریخت. "فانهارت الی القرار." و "و خر صاعد من العرش مخشیاً علیه." دامادم از آن بالا منبر تا پایین پرت شد پایین. "تا لا نیامده پرت شد." "فتغیرت الألوان الأساقفة." این اسقفها رنگشان پرید و "و ارتعد فرائص." شروع کردند لرزیدن و "و قال کبیرهم لجدی: أیها الملک! عفنا من ملاقات هذه النحوس." مسئله نحس مواجه شدیم امروز. ما را معاف کن از اینکه بخواهیم تزویج کنیم این پسر با آن دختر. "لل زوال هذا الدین المسیحی." نشان میدهد که آقا اصلاً این ملک و دین و همهتان "و المذهب الملکانی." "فتیّج جدی من ذلک ثَثَر شدیداً." بابا بزرگ ما هم یک فال بدی زد و خیلی به فال نیک نگرفت این قضیه. "و قال للساخف: أقیموا هذه الأعمدة و ارفعوا الصلیبان." به این اسقفها گفت که آقا دوباره این صلیبها را علم کنید و ستونها را بیاورید بالا و "أحضروا أخو هذا المدبر الأثر المنکوس." این داماد که پرت شد از آن بالا پایین و بدبخت و اینها نفل شد، داداشش را بردارید بیاورید. کوتاه بیا نبود. "لأزوج من هذه الصبیة." به داداشش میخواهم نوهام را تزویج کنم. او نحس بود، این دیگر از "سعدی نحس." او هم از بین میرود. "فلما فعلوا ذلک حدث علی الثانی ما حدث علی الأول." مقام جدی قیصر محکم. بابا بزرگ ما قیصر خیلی پکر و "دخل قصر خشبة ستور." رفت در قصر و پرده کشیدند و دمق و ناراحت. و "ما آمدیم و این قضیه از اینجا شروع میشود که اصلاً دیگر دیوانهکننده."
"فوریّت و حرف خوابم نیستا." میگوید: "به من نشان داده شد." "هرگز خوابم نزده. حالت به چه نحوهای نشان داده شده؟ مسیح و شمعون و عدة من الحواریین." دیدم حضرت مسیح وارد شد، شمعون هم آمد که جد ما. تعدادی از حواریون هم آمدند. "قد اجتمعوا فی قصر جدی." دیدم اینها همه در قصر جد ما جمع شدند و "و نصبوا فیه منبراً." همان قصر و منبر، دوباره منبر گذاشتند. "إلی السماء لا، نه، دیگر چهل پله رفته در آسمان." "علوّاً و ارتفاعاً." "فلموضع الذی کان جدی نصب فیه عرشه." همان جایی که بابا بزرگم منبر را گذاشته بود، یک منبر تا آسمون رفته. "فدخل علیهم محمد صلی الله و علیه و آله و سلم." اینجا دیدم پیامبر اسلام وارد شد. "معفّت وعدة من بنیه." دیدم با تعدادی از فرزندانش وارد شد. "فیقوم إلیه المسیح." خیلی. دیدم مسیح جلوی پای پیامبر بلند شد. "فیعتقه." در آغوش گرفت پیامبر را. معانقه کردند با هم. "فیقول: يا روح الله." پیامبر اسلام خطاب کرد به عیسی، فرمود: "ای روح خدا! إنی جئتک خاطباً. من آمدم خواستگاری. از تو بخواهم که از وصی خودت، شمعون بخواهی دخترش را برای پسرم خواستگاری کنی." این صحنه ریخت به هم. یک چیز دیگر شد. سند قضیه رخ داد. "فأتهوا ملیکة لإبنی هذا." با دست پیغمبر اشاره کرد به امام عسکری. "و اما برای این پسرم میخواهم خواستگاری کنم." "صاحب هذا الکتاب." این خانم دارد به بشر میگوید. میگوید: "همین اینی که این نامه را برای من دادند، برای من را میخواهم بخرم. من میشناسمش، هم ندیدم، نرفته من را برای این آقا خواستگاری کردم." "فنظر المسیح الی شمعون." حضرت مسیح نگاهی کرد به شمعون، فرمود: "قد أتاک الشرف. شرف به تو رو آورده. فصل رحمک برحم رسول الله." رحم تو را به رحم پیغمبر پیوند بده. "قال: قد فعلت." گفت: "چشم، انجام دادم." "فصعد ذلک المنبر و خطب محمد صلی الله علیه و آله." پیغمبر رفت بالای منبر، خواستگاری کرد و "وزوجنی و شهد المسیح." من را تزویج کرد. شاهد ازدواج هم حضرت مسیح بود و فرزندان پیامبر اسلام. "فلما استقص من نومی." تعبیر خواب را دارد. شاید هم مکاشفه بوده، حالا میگوید: "از آن حال که در آمدم، بیدار که شدم، أشفقت أن أقص هذه الرؤیا إلا لأبی و جدی مخافة الغضب." ترسیدم این قصه را برای بابام و بابا بزرگم بگویم. گفتم شاید بگیرن من را بکشند. بگویند آقا این اصلاً بنا ندارد مثل اینکه با اینها که ما میخواهیم بیاوریم ازدواج کنیم. "فعیّرت نفسی." شروع کردم پیش خودم مخفی کردن و به کسی هم نمیگفتم. "محبة أبیمحمد." یعنی امام عسکری "قلبم را پر کرده." جوری که دیگر از قضیه در بخش عربی شدم. فاکتور میگیرم. زودتر برویم چون وقت کم است. جوری که دیگر از غذا و خوراک و آب و اینها افتادم و "ضعفت نفسی." دیگر اصلاً دیگر ضعیف شدم و "ودق شخصی." و اصلاً لاغر شدم. "و مرضت مرضاً شدیداً." و مریض شدید پیدا کردم. و هرچه در این مدائن، در این شهرهای روم طبیب بود برداشت جد من آورد و هرچه که پرسیدند که آقا این دارو چی دارد و اینها داروهایی که برای من گرفتند، فایده نکرد و دیگر ناامید شد. بابابزرگمان برگشت، گفتش: "یا قرة عینی." آخه عزیز دلم، نور چشمم! "أبالغ شهوة فأفعلها فی هذه الدنیا؟" چیزی میخواهی من برایت بیاورم. دیگر انگار ناامید شد. در این دنیا چه دوست داری برایت انجام بدهم؟ میگفتم: "يا جدی!" گفتم: "بابابزرگ! أری أبواب الفرج علیک مغلقاً." من احساس میکنم درهای فرج به من بسته شده. "فلو کشفت العذاب عمن فی سجنک من أسارى المسلمین و فکت عنهم الأغلال." اگر تو بیایی این مسلمانان که اسیر کردی در زندان، اینها را آزاد کنی و صدقه بدهی و خلاصشان کنی، من امید دارم که مسیح و مادرش به من عافیت و شفا را عنایت بکنند. بابابزرگمان این کار را کرد. در ظاهر من ابراز کردم که حالم خوب شد. غذا خوردم و بابابزرگمان خیلی خوشحال شد و "أقبل علی إکرام الأساری و إعزازهم." این هم هی شروع کرد به این اسرا اکرام کردن، آزاد کردن و اینها.
چهار شب بعد خواب دیدم که این نکاتی که اول جلسه گفتم. بعد چهار شب دوباره خواب دیدم. چه خوابی دیدم؟ "کأنّ سيدة النساء أتتني." دیدم صدیقه طاهره سلام الله علیها آمد پیش من، حضرت زهرا سلام الله. "و معها مریم بنت عمران." کنارش هم مریم بنت عمران بود. آنجا پیغمبر آمد با مسیح، اینجا فاطمه زهرا آمد با مریم. "و ألف وسیلة من وسائل الجنان." با هزار تا از این خادمای بهشتی. "فتقول لی مریم: ها هذه سیدة النساء أم زوجک أبیمحمد." مریم به من گفتش که: "این خانم را میبینی، این سیده النساء است، مادر شوهر تو، ابومحمد عسکری، امام حسن عسکری است." "فأتعلق بها و أبكي." میگوید: "خودم را پرت کردم توی بغل حضرت زهرا سلام الله علیها، شروع کردم گریه کردن و أشکوا إلیها." پیغمبر خواستگاری کرد، مانع افتاد. مانع را کی برطرف کرد؟ فاطمه زهرا. حکیم. "انتم حدثنی، أونی که کساء را آورد فاطمه زهرا." میگوید: "خودم را پرت کردم توی بغل بانو، گریه کردم و شکایت کردم الیها و امتناع أبیمحمد من زیارته." گفتم: "آقا پس خانم! مگر خواستگاری نکرده؟ پس چرا نمیآید این آقا؟" شکایت کردم از نیامدن امام عسکری به خواستگاری من و ازدواج من. خانم به من فرمود که: "إن ابنی أبا محمد لا یزور." نمیآید پیش تو. "چرا؟ و أنت مشرکة بالله." تو مشرکی و "علی مذهب النصاری." تو مسیحی هستی. مسیحیهای که قائل به تثلیثند و عیسی فرزند خدا میدانند و اینها. "تو با این دینی که داری و مشرکی، معلوم است که پسر من نمیآید سراغ تو." "به هذه اختی مریم تبرئی الی الله تعالی من دینک." این مریم خواهر من هم از دین تو بری است. فکر نکنید مثلاً تو دین مریمی. "فإن أملت الی رضا الله و رضا المسیح و مریم و زیارة أبیمحمد إیاک." اگر بروی سمت رضای خدا و رضای مسیح و مریم، پسرم ابومحمد هم میآید سراغت. "ولی چهکار باید بکنی؟ اگر تمایل داری باید این را بگویی: فتقولی أشهد ان لا اله الا الله و أشهد ان محمداً رسول الله." باید، باید بگویی که شهادت وحدانیت خدا و پیامبر رسالت پیامبر. "فلما تکلمت بهذا الکلام." چقدر این عالم عجیب و غریب است. گفتم: "تا این را گفتم، زحمت کشید سیدة النساء." اینجا حضرت زهرا من را بغل کرده، مسلمان شده. خواستگاری هم حضرت زهرا است. پیوند با حضرت. خیلی حرف است. توی تک تک میگوید: "اینجا خود بیبی من را در آغوش گرفتند، إلی صدرها فاتیّبت لی نفسی." آنجا دیگر آرام شدم. تا به حال بیمار شده بودم، از خوراک افتاده بودم و همه گرفتاریها و اینها. آنجا که حضرت زهرا سلام الله علیها مرا در آغوش گرفت، دیگر آرامش پیدا کردم و "قالت: الآن توقعی زیارة أبیمحمد، ای منتظر باش که پسرم میآید سراغت." "فإنی آقا، عبارت را داشته باش، دیوانه میکند آدم: فإنی أُنفذه الیک." من میفرستمش سمتت. "إنی منفذة الیک." فرمود: "ما حجت بر خلقی. مادرم حجت الله علی الحجج." یعنی همه باید گوش بدهند ما چه میگوییم. ما خودمان گوش میدهیم مادرمان چه میگوید. "فإنی منفذة الیک." چقدر شیرین است! چقدر پرمعناست! من میفرستمش. "فنبهت." بیدار شدم. "و أنا أقول: وا شوقاً إلی لقاء أبیمحمد!" وای! من دیگر خسته شدم، میخواهم ببینم ابومحمد را. میگوید: "شب بعدی که شد، جاءنی ابومحمد فی منامی." امام عسکری آمد در خوابم. از شب اول پیغمبر را دیده بود که نشان داده بودند امام عسکری را. مشتاق شده بود. گذشته بود، بیمار شده بود. بعد یک کمی حالش خوب شد. آن غذای آزاد کردن اسرا و بعد چهار شب حضرت زهرا را در خواب دید. حضرت فرمودند: "من دیگر اجازه ... امام عسکری." فردا شبش امام عسکری در خواب. "فقلت له: جَفَوتَني يا حبیبی." تا دیدمش گفتم: "حبیب من! چرا به من جفا کردی؟ کجا گذاشتی رفتی؟" "بعد أن شغلت قلبی بجوامع حبّک." همه دل من را محبت خودت پر کردی و گذاشتی رفتی. فرمود: "ما کان تأخیر أنك إلا لشركک." اینکه من دیر آمدم به خاطر شرک تو بود. "این تو را محروم کرده بود از ملاقات من. و یزید و قد أسلمت، فإنی زائرک فی کل لیلة." حالا که مسلمان شدی، من هر شب میآیم به خوابت. "إلا أن یجمع الله شملنا فی الأعیان." تا تو بیداری به همدیگر برسیم. "هر شب خواب من را میبینی." "فما انقطعت عنی زیارته بعد ذلک." تا همین الان که من پیش توئه بشر بن سلیمانم و من را خریدی - رمان برده - "شبی نبوده که من امام عسکری را در خواب نبینم."
حالا امام ببین دستش باز است. این است دیگر اسرار عالم. باطن عالم. چه خبر است. پیغمبر خواستگاری میکند از حضرت مسیح. بعد حضرت زهرا مسلمانش میکند، بعد امام عسکری هر شب به خوابش میآید. بهش میگوید: "گفتم که: کیف وقعت فی الأسر؟" حالا داستان چی بود که اسیر شدی؟ گفت که: "یک شبی از این شبها امام عسکری به من فرمود که: إن جدک سیضرب جیشاً لقتال المسلمین." به زودی بابابزرگت میخواهد یک سپاه بفرستد برای درگیری با مسلمانان. "روز فلان، تو در یک لباس ناشناس، با یک چهره ناشناس با این کاروان راه بیفت برو در ... قاطی این خدمه و نوکرهای کاروان و اینها. از راه فلان بیا." میگوید: "من هم این شکلی آمدم و فقدی علینا طلائع المسلمین." مسلمانان آمدند سر وقت ما. "حتی کان من أمری ما رأیت و ما شاهدت." من به عنوان اسیر گرفتند. "و ما شهر أحد بی بهانی ابن ملک روم علی هذه الغایة سواک." کسی هم تا الان جز تو خبر ندارد من نوه پادشاه روم هستم. "و ذلک باطلاعک إیاک علیه." این هم به خاطر اینکه من خودم بهت گفتم. "فأی شیخ الذی وقعت إلیه فی سهم الغنیمة عن اسمی فانکر." یک پیرمرد هم وقتی من را اسیر کرد، از اسم من پرسید. من اسم خودم را نگفتم. همینجوری برگشتم، گفتم: "نرجس." "قلت: نرجس." "فقال: اسم الجواری، اسم کنیزة است که کنیزهای عرب است." میگوید: "بهش گفتم که: خب عجیب است. تو مگر رومی نیستی؟ چطور اینقدر خوب عربی حرف میزنی؟" گفتش که: "من بابابزرگم خیلی علاقه من بود که من درس بخوانم و تحصیلات دانشگاه بروم. الا تعلم الآداب." ادبیات یاد بگیرم. همه چیز بود آن موقع. "الیه أمرت ترجماناً له." دیگر آن یک خانمی را فرستاد برای تعلیم من که زبان با من کار کند. معلم خصوصی زبان داشتم. باب. "فکانت تقصدنی صباحاً و مساءاً." این هم دیگر صبح و شب میآمد. "و تفیدنی العربیّة." با من عربی کار میکرد. "حتى استمر علیها لسانی." دیگر من زبانم خوب شد. و دیگر عربی قشنگ حرف میزنم. "و استقام." بهش میگوید که: "فلما أن کفأت بها الی سر من ر." میگوید: "برش داشتم این را آوردم سامرا. آمدیم خدمت امام هادی علیه السلام. امام هادی تا دیدنش بهش فرمودند که: کیف أراک الله عزّ الإسلام." خدا بهت چطور عزت اسلام را نشان داد. "و ذلل النصرانیة." ذلت مسیحیت هم. "به شرف اهل بیت پیامبر را." "گفت: رسول الله، ما أنت أعلم به." گفتم: "چی؟ من خدمت شما توضیح بدهم؟ شما که بهتر از من میدانید همه چیز را." حضرت فرمود: "که إنی أرید أن أکرمک." من میخواهم یک کمی بهت محبت کنم، تحویلت بگیرم. "فأیهما أحب الیک." ببین کدامش را بیشتر دوست داری. "عشرة آلاف درهم." میخواهی ۱۰ هزار درهم بهت بدهم. "أم بشرى الک جائزة بشرایابی؟" یک بشارت بهت بدهم. هنوز خبر نداشته این آخریه را، خبر نداشته که "فیها شرف العبد." یک شرافت ابدی است برای تو. این هم بانوی با کرامتی. گفت: "بله، بشرایابی. بشارت را بدهید." فرمود: "فبُشری بولد یملأ الدنیا شرقاً و غرباً." خدای فرزندی بهت میدهد شرق و غرب عالم را مال. "و یملأ الأرض قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً." عالم را پر از عدل میکند و بعد از اینکه همه عالم پر از ظلم شده. "قالت: من؟" من. "این بچه از کیست؟" پرسید: "بچه از کیست؟" یعنی من توسط کی صاحب این بچه میشوم؟ "من من خطبک رسول الله؟" پیغمبر وقتی خواستگاری کرد تو را به کی تزویج کرد؟ "من لیلة کذا من شهر کذا من سنة کذا برومیة." در فلان سال رومی در ماه رومی در این شب رومی. "پیغمبر تو را برای کی خواستگاری کرد؟ از کی خواستگاری کرد؟" "قالت: من المسیح و وصیه." از مسیح و وصیش خواستگاری کرد. "فمن زوجک المسیح و وصیه؟" و آنها به کی تزویجت کردند؟ گفت: "من ابنک أبیمحمد." به پسر شما ابومحمد، امام حسن عسکری. حضرت فرمودند: "فهل تعرفینه؟" میشناسیش؟ گفت: "هل خلوت لیلة من زیارته منذ اللیله التی أسلمت فیها علی ید سیده النساء امه؟" مگر از آن شبی که به دست مادرش مسلمان شدم تا حالا شبی بوده که من زیارتش نکرده باشم؟ "فقال ابوالحسن: یا کافور! ادعولی اختی حکیمة." امام هادی به کافور، خادمشان، فرمودند که: "برو خواهرم حکیمه را بردار بیا." "فلما دخلت علیه." چه بانوی با کرامت. زین حکیم خاتون. کمی در مورد فضیلت ایشان. ایشان را مقایسه کردند با زینب کبری دیگر. در رابطه ما ایشان مقایسه شد با حضرت زینب و گفتند در دوران غیبت همانطور که بعد از شهادت امام حسین ولایت باطنی با امام سجاد بود، ولی ولایت ظاهری با حضرت زینب بود، بعد از امام هادی علیه السلام همین شکلی شد. ولایت ظاهری با حکیم خاتون بود. ولایت باطنی با امام عسکری. خیلی بانوی با کرامت نیست؟ خیلی چیزهای عجیبی، نقلهای تاریخی در شخصیت ایشان دیده میشود. یکیش همین جاست. خب، حکیم خاتون دختر امام جواد است، خواهر امام هادی، عمه امام عسکری. ولی اینجا این زن تازه مسلمان است، رومی. وقتی وارد میشود: "فلما دخلت علیه، قال علیه السلام لها: ها هیه." تا حکیمه وارد شد، امام هادی به حکیمه فرمود. نشان داد نرگس خاتون را. فرمود: "این خودش است ها." "فعانقها طویلاً." حکیم خاتون آمد طولانی در آغوش گرفت و سر کسی را - که حالا ظاهراً پای ایشان را شست و چقدر به ایشان احترام کرد و گفت تو مولای منی، تو این شرف را پیدا کردی، خدا به تو منجی را نصیب کند - تو همچین جایگاهی دارد. خیلی عظمت میخواهد گفتن ساده.
بعد البته اینجا استاد ایشان بود. میدانید حکیمه خاتون مأمور شد که نرجس خاتون را تربیت کند. امام هادی فرمود که: "یا بنت رسول الله، أخرجیها الی منزل." تعبیر: "ای دختر پیغمبر، این را ببر منزل خودت. دین را به این یاد بده. احکام و سنن و همه چیز را یاد بده. فإنها زوجة أبیمحمد و أمّ القائم." این همسر امام عسکری است و مادر مهدی ما. این قضیه ازدواج حضرت نرجس خاتون با امام عسکری و نقش حضرت زهرا سلام الله علیها در این ازدواج اختصاص به اینجا ندارد ها. دیگرانی هم بودند. قضیه حضرت امام را هم شنیدید دیگر، رحمت الله علیه. وقتی خواستگاری میرود ایشان برای همین بانو خدیجه ثقفی قدسیمهر که معروف بوده در منزل. خب، امام سنش زیاد بوده. حول و حوش ۳۰ سال سن ایشان بوده. سن خانم مثلاً ۱۴، ۱۵. بعد امام قم بوده، ایشان تهران بوده. ایشان مثلاً همچین خونشون یک کمی به قول ماها لاکچریطور بوده در تهران. وضع زندگیشان خوب بوده. خدم و حشم داشتند. سر این مسائل و انس داشته خیلی با مادربزرگش که تهران بوده. سخت بوده برایش قم بیاید. حضرت امام وقتی میآیند خواستگاری، خب امام هم پدرشان که اصلاً همان اول از دنیا رفته بودند، مادرشان هم در سن کم از دست داده بودند. مرحوم آقای لواسانی واسطه خواستگاری بود. امام تنها و تنها میآید خواستگاری. و این هم میگوید: "نه بابا! این سنش زیاد است و مال قم است و فلان و من نمیتوانم و دور است و فلان. نه، نمیخواهم. جوابش کن." قضیه معروفی است. خیلی عجیب است، خیلی نکته دارد. میگوید که: "خوابید و صبح دیدم با گریه پاشد و پرید بغل مادربزرگش." گفت: "سیدی که دیروز آمده بود کجا رفت؟" گفتند: "چرا؟" گفت: "من دیشب خواب دیدم." اینجا از در یک بانویی وارد شد. در خواب فهمیدم ایشان حضرت زهرا سلام الله علیهاست. با اشتیاق رفتم سمتشان، سلام کردم. دیدم حضرت چهره برگرداندند. افتادم به دست و پایشان که: "چرا به من بیمحلی میکنی؟" فرمودند: "پسر من میآید خواستگاریت، جواب رد میدهی؟" پریشان شدم و گفتم: "من غلط کردم، اشتباه کردم. بگویید که برگردد." حال حضرت زهرا سلام الله علیها نسبت به ذریه طیبه خودش هم همین است. بلکه نسبت به همه اهل عالم هم همین است. این حال مادری. یعنی در واقع پیوند حتی تولد امام زمان هم باز محصول حضرت زهرا سلام الله علیهاست دیگر. این پدر و مادر را ایشان رسانده. خود امام زمان هم جلسه قبل عرض کردیم اصلاً این اجتماع بر محور حضرت زهرا سلام الله علیهاست. چون اصلاً در باطن هستی همه بر محور و محبت فاطمه زهرا جمع هستند.
این محبت مادری حضرت زهرا سلام الله علیها که همه عالم به فدای او و به فدای مظلومیت او. این محبت مادری که حتی نسبت به پدرش هم این هست. "ام أبیها." یعنی پیغمبر هم وقتی به فاطمه زهرا میرسد، از او احساس دریافت محبت مادری دارد. خیلی حرفها درون صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها دارد که: "اللهم صل علی الصدیقة فاطمة الزّکیّة حبیبت حبیبک و أمّ أحبّاء حبیبک." "حبیبت حبیبک." وای! خدا رحمتش کند. بله، در خیابان میرفتیم، یهو یک حالی پیدا کرد مرحوم آقای بهادری. من نفهمیدم چی شد، ولی یهو با یک حالی برگشت، گفت: "مادر ما فوقالعاده است حضرت زهرا سلام الله علیها." اینجا چه میگوید؟ میگوید که: "أمّ أحبّاء." مادر، خوب ظاهرش این است که مادر اهل بیت. دیگر هم حبیبه حبیب تو است، هم مادر همه احبای تو. "بقیه حبیبهای تو هم مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیهاست." ولی این عبارت عام است در همه عالم؛ چه قبل او، چه بعد او. هر کسی که حبیب خداست، مادر او حضرت زهرا سلام الله علیها است. نقش مادری نسبت به او حضرت زهرا سلام الله علیها جاری میکند. خب، من خیلی طولانی نکنم حرفم را. این محبت مادری نسبت به ظالمین و قاتلین خودش هم این را داشت. محبت مادری. ای کاش این فهمیده بشود، ای کاش این فهمیده! واقعاً دوست نداشت فاطمه زهرا اینها همچین جنایتی بکنند، همچین عاقبتی برای خودشان رقم بزنند. دلسوز همینها هم بود. میدانست همینها هم بدبخت میشوند.
شواهد فراوان است برای این حرف. شما آن قضیه را یادتان هست دیگر که وقتی امام حسین علیه السلام صبح عاشورا، دو نفری که آمدند گفتند: "مادر! قضیه صفین با پدر تو بودیم. از اینجا که رد میشدیم، پدر تو وقتی به این خاک رسید، این خاک را برداشت و به چهره کشید و بویید و گریه کرد و گفت اینجا فرزند من کشته میشود. ما امروز یاد این قضیه افتادیم و فهمیدیم تو مظلومی و نمیخواهیم دستمان به خون تو آلوده باشد." امام حسین فرمودند: "خب، حالا چهکار میکنی؟ من را کمک میکنی؟" گفتند: "نه ما زندگی داریم. آنجا اگر وایسیم کشته میشویم. نمیخواهیم کمک کنیم." حالا ببینید این جمله را حضرت فرمود: "پس من سفارش میکنم هرچه میتوانید الان با شتاب بروید، چون من دقایقی دیگر اینجا تنها میشوم و صدای من بلند میشود، استغاثه میکنم و کمک میخواهم و اگر آنجا من را کمک نکنید شما خلود ابدی در جهنم پیدا میکنید." دلسوزی را ببین! دوست نداشت اینها که کمکش نمیکنند خلود ابدی پیدا کنند در جهنم. یک شمه و یک رگهای از آن محبت مادر است دیگر. بله، به خود عمر سعد، به خود شمر همین محبت مادر او هم داشت. نسبت به حتی اینهایی که هتک حرمت کردند، جسارت کردند، این محبت مادری است. یعنی انگار فاطمه زهرا نسبت به قنفذ هم حس مادری دارد. نسبت به مغیره هم حس مادری. نمیدانم چطور بتوانم توصیف بکنم که حق روضه ادا بشود و آن محبت هم فهم بشود. که حالا سختم هست به هر حال گفتنش و تحلیلش و فهمیدنش. ولی انگار حال فاطمه زهرا اینطور است که نسبت به شخص خودش و در این رابطه حالا بله، اینها دشمن خدا هستند. حسابش سر جای خودش. به حسب اینکه دشمن خدا محل نفرت و کینه حضرت زهرا سلام الله علیه هستند، ولی از باب اینکه نسبت به این امت حس مادری دارد؛ یکجورایی انگار مادر با بچهاش دعوا میشود. بچه حالا مثلاً هتک حرمت میکند، داد میزند سر مادر. ممکن است یک حال فاطمه زهرا در کوچه بین در و دیوار همچین حالی باشد. آن وقتی که با غلاف شمشیر دارند میزنند. قصه مادری است که از فرزندش دارد آسیب میبیند. ای کاش بفهمیم این عمق این محبت این بیبی را نسبت به دشمنانش. میگوید:
"دوستان را کجا کنی محروم؟
تو که بر دشمنان نظر داری!"
مگر میشود فراموش بکند؟ شماهایی که به عشقش مشکی پوشیدید، سینهزدید، گریه کردید. امید ما به همینهاست دیگر. ذخیره قبر و قیامتمان همین است که صدیقه طاهره به فریادمان برسد، نجاتمان بدهد، توجهی بکند. با آن حس مادری، با آن غیرت مادریاش دستگیری کند از ما. جان به قربان این مادر! جان به قربان این مادر! این روزها دیگر مادر به سختی از بستر بلند میشود. چند روز موهای بچهها را شانه نزده، دل بچهها برای دستپخت مادر تنگ. "فما زالت بعد أبیها باکیة العین، منهدّة الرکن، محترقة القلب، معصّبة الرأس." هر یک عبارت یک گلولهای از آتش. این کلام امام صادق علیه السلام در توصیف حال فاطمه زهرا که: "از مادر ما فقط یک شبحی مانده بود." تعبیر حضرت این است. "یک شبحی از فاطمه مانده." این دیگر آن مادر قبل نیست. این دیگر آن فاطمه سابق نیست. یک شبحی از فاطمه است.
نمیدانم من. سخت است تحلیل این روضهها. اصلاً روضههای فاطمیه واقعاً اصلاً پرداختش سخت است، نمیشود اصلاً خیلی رفت سمت این روضهها. ولی خیلی جای سؤال است این تعبیر "معصّبة الرأس." چرا این تعبیر آمده؟ "مادر ما سر مبارکش را بسته بود." "ما زالت" هم دارد. یعنی تا آخر، بعد پیغمبر، تا آخر این شکلی بود. سر مبارک. خب، یک وقت میگویم سر مبارک را پوشانده بود. خب، آن طبیعی است. ولی "معصّبة الرأس" یعنی سر را بسته بود. این چند تا وجه میتواند داشته باشد. حالا یک وجهش این است که سردرد داشتند شاید بیبی. ولی خب سردرد هم اگر باشد، این "ما زالت" خیلی نمیخورد دیگر که همیشه بستن. بیشتر به یک زخمی میخورد، به یک آسیبی میخورد. نمیخواهم اذیتتان کنم روضه باز بخوانم، ولی یک گوشههایی از مقاتل، یک تعابیری هست اصلاً باید از کنارش سریع رد شد. ولی دیگر وقتی کسی بیپروا دارد تازیانه حالا یک وقت به دست میخورد، یک وقت به پا میخورد، یک وقت به بدن میخورد، یک وقت به سر میخورد. ضربهای که به سر وارد میشود هم آثاری که دارد از حیث روانی، هم زخمی که دارد، این خونی که میآید، آسیبی که میبیند. لا اله الا الله. چهکار کنم از کنار این روضه به سلامت بگذریم؟ در محضر امام رضا علیه السلام روضه پاره تن پیغمبر کنار پاره تن پیغمبر خواندن دشوار است. این زخمی بود که به سر مبارک بود و بسته بود که حالا دیگر خیلی بازش نکردم، چون تعابیر مقاتل جزئیتر از این است و یک کم بیشتر توضیح دادهاند که این اصلاً کدام ضربه بود و کجا وارد شد که دیگر من خیلی اشاره نکردم. این کنار چشم به چه نحوی آسیب دیده بود؟ این زخمی بود که میشد بست. من عذر میخواهم، دیگر دارم ظهر جمعه ناپرهیزی میکنم در روضهخواندن. یک وقتی چند سال پیش یکی از رفقایمان گفتم این روضه را. چند بار یک بحث طبی داشتیم میکردیم در مورد استخوان بود و شکستگی بود و اینها. اصلاً هم در حال و هوای این مسائل و اینها نبودیم. بنده شکستگی در استخوانم پیش آمده بود و اینها. داشتیم با یکی از رفقایی که در این کارها بود، مهندسی پزشکی میخواند و اینها، داشتیم صحبت میکردیم. بحث جوش خوردن استخوان بود. بعد گفتش که: "نه، این استخوانها خوب میشود و جوش میخورد و نگران نباش و اینها." بعد گفتش که: "ببین، یک زخم است، یک استخوان است که وقتی آسیب ببیند، خوب نمیشود." داشت توضیح میداد. گفتم: "چیست؟" گفت: "این استخوان سینه." اگر توضیحش را بگویم، بعد فریاد را بعدش بزن. گفت: "دلیل دارد." گفت: "چون استخوان وقتی میخواهد جوش بخورد، باید بسته بشود که استخوان تکان نخورد که این دو طرفی که شکسته شده به همدیگر جوش بخورد. ولی استخوان سینه چون دائم با ... تکان میخورد، اصلاً جوش خوردن ندارد." خب، حالا روضه را تمام کنم. فرمود: "مادرمان ساعتی بعد از تو یک بار مادرمان غش میکرد." آدم وقتی درد دارد، به آن محلی که درد دارد دستش را میگیرد، وقتی دستش را…
لعنت الله علی القوم الظالمین الذین ظلموا آل محمد و سیرون أی منقلب ینقلبون. خدا در فرج امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکر حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالارحام، عصای سر سفره با برکت صدیقه طاهره مهمان بفرما. شب اول قبر صدیقه طاهره به فریادمان برسان. مرضای اسلام شفای عاجل کامل عنایت بفرما. حاجات مسلمین را به فضل و کرمت برآورده بفرما. شر ظالمین استکبار جهانی را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل را نیست و نابود بفرما. امت اسلام را فتح و ظفر نهایی عاجل عنایت بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، نگفتیم و صلاح ما میدانیم، برای ما رقم بزن. والنبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه شش
امام جمعه
جلسه هفت
امام جمعه
جلسه هشت
امام جمعه
جلسه نه
امام جمعه
جلسه ده
امام جمعه
جلسه دوازده
امام جمعه
جلسه سیزده
امام جمعه
جلسه چهارده
امام جمعه
جلسه پانزده
امام جمعه
جلسه شانزده
امام جمعه
در حال بارگذاری نظرات...