همراهی یا کمتحملی همسر؛ تفاوت سرنوشت طلبهها
• خانهبهدوشی و آوارگی طلبگی بهعنوان واقعیت زندگی
• تفاوتهای طبیعی زن و مرد و لزوم مدارا و درک متقابل
• نمونههای تفاوت نگاه؛ امیرالمؤمنین و حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
• همسر امام خمینی؛ انتخابی با عنایت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
• نقش همسران علما در حمایت و آرامشبخشی به آنان
• تجربه شخصی طلبهها از سکینه و رشد علمی پس از ازدواج
• اهمیت توسل و نقش امدادهای غیبی در ازدواج موفق
• لباس روحانیت بهعنوان شعیره الهی و مسئولیت اجتماعی
• رضایت امام زمان از طلبه؛ برترین سرمایه زندگی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
توجه به «روح قضیه» مهم است. مثلاً مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت با همسرشان که چند سال پس از ایشان از دنیا رفتند، زندگیای داشتند با شرایط خاص خودشان؛ اینها را نمیتوان با یکدیگر مقایسه کرد. مهم، ادای وظایف است. یکی همسرش بسیار همراه، موافق و فداکار است، یکی هم همراه و موافق و فداکار نیست. البته شما قبل از ازدواج باید در مسیر طلبگیتان دنبال همسری باشید که در این مسیر کمکحال شما باشد. ولی اگر به هر دلیلی او نبود یا بود و نشد، یا به هر دلیلی کم آورد، خسته شد یا عوض شد؛ (آدمها عوض میشوند). تخممرغ شانسی که نیستیم که همینطور بمانیم. آدمها عوض میشوند و تحول پیدا میکنند. بعضیها سست میشوند، بعضیها محکم. مرد سست میشود، زن سست میشود. اولش طلبه خوبی بود، بعدها کمکم عوضی شد. زن اول خوب بود، بعداً کم آورد. خود این معاشرتها خیلی اثرگذار است. شما باید قبل از ازدواج به این مسئله فکر کنید؛ به "العون علی طاعة الله"، به آن مسیر و اهدافی که دارید فکر کنید و با او در میان بگذارید.
آقا، مسیر طلبگی، آوارگی است. چیزی که ما خودمان هم در خواستگاری بحثش را داشتیم، در خواستگاری که اینجا جدا از اینکه پول ندارد، استقرار هم ندارد؛ یعنی اینطور نیست که معلوم باشد در کدام شهر باید زندگی کرد، هیچچیزش معلوم نیست. یک سال اینجاییم، دو سال آنجاییم، چهار سال آنجاییم. اول هفته اینجاییم، آخر هفته آنجاییم، وسط هفته آنجاییم. قرائتی میگفت که خانمم آمده پشت در و کاسه آب دستش گرفته بود که «آمدهام پشتت آب بریزیم». گفتم: «آن مال کسی است که سالی یک بار سفر میرود، نه منی که هفتهای دو تا سفر دارم. تو باید با پارچ آب دم در بایستی.» مال آنهایی است که خلاصه، این هم مسئله شما باید بگویید که آقا، شرایط زندگی ما اینگونه است. چقدر این آمادگی مجاهدت را دارد؟ البته وظیفه هر کسی لزوماً این نیست، ولی باید آماده این باشیم؛ یعنی طلبه به هر حال خانهبهدوش است دیگر؛ هم شرایط اقتصادیش اینطور ایجاب میکند، هم شرایط کاریاش اینطور ایجاب میکند، بهار عرصه تبلیغ، عرصه جهاد، فعالیتهای مختلف میدانی. باید کسی باشد که توجیه باشد، همراه باشد. اگر همراه نیست، اقرار کند به اینکه من ضعیفم و نمیتوانم همراهی کنم، ولی دستوپای تو را باز میگذارم. و اگر نتوانستم با تو شهر به شهر بیایم و زندگی کنم، کنار میآیم با شرایط. بعدیش سختتر است.
بعضیا سازگارند نسبت به دوری موارد اینشکلی هستند. خانم میگوید مثلاً، من فلان شهر دارم کار میکنم، کسبوکارم و اینها اینجوری است. موارد اینجوری داری. پزشک در شهری میگوید من نمیتوانم با تو باشم و بیایم فلان شهر، ولی میتوانم تحمل کنم که تو هفتهای یک بار مثلاً بیایی، فاصله دور و رفتوآمد و اینها. با این میسازد. مهم این گفتگو و تفاهم است. البته باید شرایط عملی و اخلاقی و ادراکی و فکری طرف هم جور دربیاید. اینی که دارد میگوید، پذیرفته، چون اثر احساسات، خیلیها خیلی چیزها میگویند. این هم خیلی مهم است که شما محک بزنید طرف چقدر اینی که میگوید فهمیده است، چقدر حالیش میشود، چقدر باور دارد که این هم دیگر مهارتهای خودش را میخواهد و بحث دیگری است که اگر بخواهم وارد این شوم، باید وارد دورههای ازدواج و انتخاب همسر و سؤالات خواستگاری و اینها شوم که ما الان ده سال است همه دربدر دنبال سؤالات خواستگاری هستیم. اگر کسی پیدا کرده بود عرض کنم خدمتتان که آن یک بحث دیگری است.
مهم این است؛ این سازواری و سازگاری شخصیتها و روحیهها با همدیگر و تفاوتها را بپذیرند. با تفاوتها کنار بیایند. این خیلی مهم است. فهم تفاوتها و کنار آمدن با تفاوت. این هم آقا، شعر بیحاصل نیست که بگوید ما با هم خیلی همهچیزمان یکی است. شعر است، نداریم دو نفری که همهچیزشان با همدیگر یکی باشد. امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا هم نسبت به غذاهای مختلف با همدیگر تفاوت نگاه داشتهاند. "اشتملت شملت الجنین" (فاطمه زهرا و امیرالمؤمنین). فرمود: «مثل بچه در رحم مادر نشستهای کنج خانه، پاشو یک کاری بکن.» این تفاوت در دیدگاه هست، تفاوت در فهم هست، ولی جفتشان چون مطیعاند، چون تسلیمند، چون تابعاند، او فرمود: «مرگ [اینجا نشستن] تکلیف من است، میخواهی قیام کنم اینطور بشود، این آثار را داشته باشد؟» فاطمه زهرا فرمود: «پس به حساب خدا بگذار.» سریع فاطمه زهرا فرمود: «حسبیالله.» این است. تفاوت داریم مگر؟ مگر میشود مرد و زن؟ ساختار خلقت به انرژی نگاه میکند و اینها. مرد و زن نمیشوند. این زنانه نگاه میکند، مردانه نگاه میکند.
امام سجاد فرمود: «شب عاشورا پدرم شروع کرد به شعر خواندن.» طاووس، بنده هم خواندهام روضهاش را، زیاد هم خواندهام. وقتی شروع کرد به شعر خواندن: "یا دهر و اف لک من خلیلی" آن ابیات را امام حسین (علیهالسلام) گفتند. زینب کبری تا این را شنید، دلالت میکرد به اینکه [امام حسین] دارد زینب را برای رفتن آماده میکند. زد زیر گریه. و امام سجاد [فرمود]: «این است که عمهام آن رقت نسا چون در او بود، [لذا] من هم فهمیدم، ولی خودم را کنترل کردم.» خیلی لطیف است. ببین، دو تا معصومند. هم زینب کبری معصومه، هم امام سجاد معصوماند. بامزه بودن و جالب بودنش به این است که حالا آن روزی که میخواهد این کاروان حرکت بکند، امام سجاد وقتی معرکه را میبیند، بدن [شروع میکند] به اضطراب و نزدیک است که [جان بدهد]. زینب کبری او را آرام میکند. شب عاشورا، امام سجاد آرام، زینب کبری مضطرب. خیلی عجیب است. اینها بشرند. این تفاوتها طبیعی است. اینجا یک چیزهایی او را مشغول میکند، آن یکی را مشغول نمیکند. آنجا یک چیزهایی او را مشغول میکند، این را مشغول نمیکند. اینها طبیعی است. بین همه ما اینها هست. بین امام سجاد و زینب کبری هم هست. خودت را دیگر با خانمت میخواهی با که مقایسه کنی؟ اینها با همدیگر تفاوت دارند. یک جمله از امام سجاد، [زینب کبری] تحمل میکند، غش میکند. یک صحنه است، امام سجاد میلرزد، زینب کبری مستقیم و محکم ایستاده. تفاوت دارند با همدیگر.
موسی و هارون با همدیگر تفاوت دارند. یک صحنه را دیده، هارون خویشتنداری کرده، موسی آمده هارون را دارد میخواهد بزند. این تفاوت طبیعی است، ما با هم تفاوت داریم. هارون هم نمیگوید: «هوکت دستت را بنداز.» میداند، توضیح میدهد، استدلال میآورد. تو الان به این نکته توجه نکردی. تو مستغرق در انوار جمالی و جلالی الهی بودی. تو کوه طور بودی. خیلی تو عالم وحدت بودی، از عالم کثرت دیگر بریده بودی. من اینجا کثرتنگر بودم و مصلحتنگر در عالم کثرت بودم. فهمیدم اینها را باید نگه داشت. تو از آن عالم، تو از آن کوران عشق عالم وحدت آمدی پایین، نمیتوانی تحمل کنی. میخواهی هرچه اینجا انداد میبینی برای خدای متعال نابود کنی. بایست، آرام باش. خیلی تو اینها حرف هست. خطوط تحمل اینها مراتب متفاوتی است، حالات متفاوتی است. یک وقتی آن اوج دارد، یک وقتی این اوج ندارد. مهم آنی که هست این است که ما این تفاوتها و این گردشها را بپذیریم و بفهمیم. یک روز حالش خوب است، یک روز حالش خوب نیست. درمورد خانمها نوسانات هورمونی در بدنشان یک جوری است، ایامی کلاً مضطرب و پریشانند. به او تو میگویی، گریه میکند، عصبانی است، اینجوری است. آقا هم همینطور. شب آخر شب است. لذا میگویم: «بابا، این مرد که این ساعت میآید، از همان جلو در شروع نکن. چایت را بیاور اول و یکم مرد خستگیاش در برود.» این الان تا الان فک میزده. تو تا الان ساکت بودی. منتظر بودی این بیاید. آرامش میخواهد. این اینجا به چالش میخورد. او حرف زدن میخواهد. این سکوت میخواهد، نه این آن را میفهمد نه آن میفهمد. دعوایشان میشود. یکم تحمل کن، درست میشود. حالا یک ساعت، نیم ساعت. پس اینها میشود آن اصل قضیه.
خوب، خدمت شما عرض کنم که بقیه شاخصها با همین معلوم میشود که حالا این طلبه کی ازدواج بکند. یک وقتی هستش که این طلبه، حالا چه مرد چه زن، شرایط شوریدگی [دارد]. بعضیها یک استحکام فکری دارند. اینها ازدواج که میکنند درس خواندنشان بهتر میشود. بهتازگی خانواده ما، یک دوستی داشت [در] دبیرستان. این دوست شب جمعه که من نبودم، آمده بود منزل ما. بعد خانواده ما یک عجایبی را بعد مثلاً بیست سال برای اولین بار از این بنده خدا شنید. مدرسه آنها در مشهد از مدارسی بود که حالا اسمش را نمیآورم. اینها اگر میفهمیدند خدای نکرده- معاذالله، زبانم دور از محضر شما، گلاب به رویتان- یک دختری ازدواج کرده، به وظیفه شرعیشان عمل میکردند و این دخترها را اخراج میکردند از مدرسه تا عبرتی باشد برای آیندگان که دیگر کسی همچین و خطایی نکند که در مدرسه دبیرستان دخترانه معاذالله ازدواج. بعد مواردی هم از دست در میرفت. بعدها معلوم میشد که اینها ازدواج [کردهاند]. خیلی بالاخره منکر بزرگی است دیگر.
یکی از اینها همین دوستی بود که این شب جمعه آمده بود منزل ما. بعد این شاگرد دوم بود. سال آخر دبیرستان. شاگرد ترم اول، شاگرد دوم بوده. بعد این ترم اول متأهل بوده و کسی خبر نداشته. حالا عجایب بامزگیهایش هم متعدد است. مثلاً یکیاش این بوده که این بنده خدا بدون اینکه دست به سروصورت بزند، رفته با لباس عروسی سر سفره عقد نشسته. بعداً برای اینها سؤال شده تو که مثلاً ابرو تمیز نکردی، قیافهات اینجوری بوده، تو چطور با این قیافه رفتی عروس شدی؟ گفته بودی: «خانم فلانی که ناظممان بود، آمد من را گریم کرد، نگذاشت ابروهایت پُرپشت است و اینها.» در ایام عقدش هم میرفتی فلان جا تلفن داشته، درمیآوردی و به شوهرش پیامک میدادی و بین ترم یک و ترم دو دیگر فقط لو میرود "لیث لقعتها کاذبة". حافظش. این همچین خطای بزرگی، منکر و فحشای بزرگی را انجام داده و ازدواج کرده.
ایشان ترم آخرش هم بوده. میگویند: «تو غیرحضوری، اخراج نیستی، غیرحضوری بیا.» اینها و ترم یک شاگرد دوم کلاس شده بوده، ترم دو میشود شاگرد اول کلاس. به خاطر اینجا گفتم که درسش بهتر میشود؛ یعنی وقتی ازدواج کرده بود، این آن سکینه است. این نکته است. شما باید خودت را بشناسی که در اثر این ازدواج با روحیهای که داری، با حالی که داری، درست بهتر میشود یا بدتر میشود؟ اگر میدانی که بدتر میشود، باید بدانی چرا بدتر میشود و چه کار باید بکنی که بهتر شود؟ اینها آن مقدار خودشناسی است که هر کدام از ماها معمولاً داریم و باید بهش بیشتر بپردازیم. اگر هم میبینیم نسبت به خودمان شناخت دقیقی نداریم، مطالعه کنیم و برویم مشورت کنیم و برویم حرف بزنیم از بقیه بخواهیم به ما توضیح بدهند که اینجور روحیه چطور میشود؟ ازدواج برایش خوب است یا بد است؟ من الان همش اضطراب دارم، تشویش دارم، سؤالم، درس را نمیفهمم، مباحثه را نمیفهمم، اصلاً انگیزه ندارم. کتاب را وا میکنم، اصلاً تمام این کلمات کتاب را به شکل زن میبینم. همه را شکل یار میبینم؛ یعنی هر کسی باید در خودش کشف بکند. خیلیها هستند ما به لطف خدا اصلاً شرایطمان بعد ازدواج کلاً عوض شد. لطف خدا بود، الحمدالله، الحمدلله. شکر بینهایت برگرد بابت همسر خوب، خدا را شکر. الحمد… بعد ازدواج، درسمان بهتر شد. در فضای طلبگی شما که سرجزی بودی، شالبافیان و آنجا در محلهای که ازدواج کردیم، گفتند اگر این محله دختر بگیری پسرم رایگان. همان ماهی که ما ازدواج کردیم، انجا ایشان هم محله خانواده ما بود، در مسجد محل هیئت و اینها. همان ماه مبارک رمضان بود که اول ازدواج ما ایشان را در آن ماه رمضان یافتیم. یک بچه دبیرستانی و چه پارکی بود، سرش پایین بود، میآمد به کسی کار نداشت و دیگر ایشان را به عنوان اشانتیون به ما دادند و بعد یک مدت هم دیگر حالا شوخی است اینها. باباش گفتش که: «این لازمت میشود، ببر اصلاً با خودت.»
عرض کنم که این هم دیگر مصداق نصرت الهی بود دیگر. از رفقای خیلی خوب ماست. در این سالها همیشه از جانب ایشان محبت و صدق و واقعاً یاری در آن بزنگاههای سخت همیشه از جانب ایشان دیدیم که واقعاً باید شاکر باشیم و لطف امام رضا (علیه السلام) بوده. آمدیم ازدواج کردیم. به لطف خدا، درسمان بهتر شد. بعد بچه اول مثلاً وقتی که داشتیم، بنده روزی یک دانه درس میدادم. بچه دوم [آمد]، روزی دو تا درس میدادم. بچه سوم [آمد]، روزی سه تا. بچه چهارم [آمد]، روزی چهار تا. بچه پنجم [آمد]، روزی ... و همینجوری بدیهایش هم انشاءالله اضافه میشود. اضافه شده. با خودش درس اضافهتر آورده. ما بچه سوممان را ایامی بود که من دیگر دانشگاه خیلی سرم شلوغ بود. سال ۹۸ بود. ۹۶ به دنیا آمده بود نجمه. بعد من ۹۶ تا ۹۸ خیلی سرم شلوغ اینجور بودم که ساعت مخصوص ماه رمضانی که آنسوی مرگ را داشتیم، من ۸ صبح از خانه میزدم بیرون. ماه مبارک رمضان هم بود و خیلی یادش میافتم تنم میلرزد. میرفتم تا ظهر کلاس داشتم. بعد میرفتم دانشگاه تا شب دانشگاه بودم. بعد دیگر معمولاً افطار و جلسه و فلان و اینها با رفقا، ساعت ۱۲، ۱۰، ۱۱ اینها میآمدیم خانه و باز با یکی از رفقا با دوچرخه ساعتهای ۱ و ۲ میرفتیم حرم و میآمدیم خانه، سحری، یک خواب مختصر، بعد نماز تا ۸، ساعت ۵ تا ۸ تقریباً. و وقتی میرفتم این نجمه ما خواب بود، وقتی میآمدم خواب. ۹۸ که ما دیگر از جهات مختلف دیدیم دیگر باید یک [مقدار] به زندگیمان هم برسیم و اینها. استعفا که دادم از دانشگاه، خانه که آمدم، این واقعاً [درست است]. بعضیها فکر میکنند شوخی میکنم. این واقعاً بود. فکر میکنم تا یک ماه تقریباً این بچه من را دایی صدا میزد؛ یعنی یک مرد کلی رویش کار کردم: ببین من بابای توأم. ببین این دایی نیستم. من باباتم. درست است. دو سال بچه کمکم به خودش پی برد و یک بابایی هم داشته. تا حالا خوب. زندگی با اینجور آدمهایی واقعاً سخت است؛ یعنی خیلی باید حق داد به آن زنی که میخواهد با همچین مردی زندگی بکند و یک سایهای عملاً یک اسم فقط در زندگیاش. و البته باید واقعاً هم نعمت مادرخانم خوب، پدرخانم خوب، خانواده خانم خوب را باید شاکر بود که در اینجور مسائل همراه. یک بار من یک کلمه گله مادرخانم در این همه سال نشنیدم. جز محبت و احترام و حمایت و اینها هیچی نبوده. همیشه هم هر وقت هر جوری صحبت بوده، افتخار بوده به طلبگی ما از جانب ایشان. و خب اینها خیلی سرمایه است، خیلی نعمت بزرگی است.
و البته این هم به دوستان بگویم که حالا بگویند مثلاً خب، یکی اینجوری است اینها، ما از توسل نباید غافل شویم. خاطره ازدواج ما را حالا اینور و آنور یا شنیدهاند یا خواندهاند و اینها. انگار مثلاً الان راه افتادم رفتم در [حرم]، رسیدم، ازت [یک] ده [دقیقهای] و توی چمدان به ما دادند، دیگر راه افتادیم برگشتیم. نه بابا، ما چهار سال هی رفتیم در زدیم و به استیصال رسیده بودیم به معنای واقعی کلمه. چهار سال، چهار سال تنها زندگی کردیم و با سختیهای عجیبوغریب که حالا در آن ایام بحث خوردوخوراک و گفتم بعضی وقتها که مشکل کبد و معده و فلان و اینها برای ما پیدا شد و بعد از ازدواج تا مدتی ما این قضیه کبدمان بود. همین اواخر هم بودیم، الحمدلله باز به لطف خدا یک کم بهبود پیدا کرد. بس که ما شیر و کی خورده بودیم در آن ایام تنهایی مجردی سالهای طلبگی. هنوز چند تا کوچه پایینتر از اینجا مینشستیم و اوضاعی داشتیم. این رفقای ما هم بعضی از این رفقا، شب و نصف شب و اینها مثلاً یادم است یک شب خوابیده بودم، طرح در وا شد، یکی آمد تو. بچهها از کرج خودش دیگر بلد. خلاصه با این رفقا زندگیمان زندگی مجردی بود و اینها. خوب روزگار سختی هم بود حقیقتاً از جهات مختلف و هی دیگر این توسل و هی در بیابانهای جاده قم-تهران جاهای مختلفش. من فکر میکنم عریضه به امام زمان و چه میدانم تو آب روان و تو گل و چه میدانم این داستانها. از این کارها خلاصه آنقدر شما بگویید ما انجام دادیم. توسلات یاسین برای مرحوم نخودکی و کلی از این قضایا داشتیم.
مرد باید تحمل کرد؛ یعنی این هم در مورد قضیه ازدواج طلبهها عرض میکنم که برای طلبه خیلی همسر مطلوب به سختی پیدا میشود. به سختی پیدا میشود، ولی این میسر با خصوصاً توسل و توسل و توسل و عنایات الهی که حالا قضایای ناگفتنی اینجا زیاد است، خیلی هست، خیلی هست. هم خودمان در زندگی باهاش مواجه بودیم، از دوستان فراوان دیدیم. حالا حضرت امام داستانش معروف است دیگر که امام ۳۰ سالش بود، مرحوم آقای لواسانی به ایشان میگوید که من یک دختر خوب برای شما سراغ دارم و امام قبول میکند که بیایند خواستگاری و اینها. "خیلی خواندنیه، بخوانید داستان خواستگاری امام را." در مستندها معمولاً هست، در احوالاتشان نوشت. میگویند: «که باشد، من میآیم و برای خواستگاری و اینها.» شرایط ایشان هم خوب سخت بوده. قبول نمیکردند. جالب است، آنجا گفته بودند: «این آقا ۳۰ سالش است.» یعنی تا حالا صیغه نکرده! همچین چیزی گفت. پرسیده: «۳۰ سال زندگی کرده؟ طلبه سید در قم با این سن؟ بدر سادات معمولاً حرارتشان بالاست و اینها.» یکم سر همین تعجب کرده بودند.
خدمت شما عرض کنم که شرایط سختی هم میگذارند پیش پای امام. امام هم قبول میکند دیگر. آن قدسی خانم، مرحوم خدیجه ثقفی که در خانه معروف بود به قدسی خانم، قدسی خانم میگوید که شما... ولی امام یک شرط فقط عملاً داشته، آن هم که باید قم زندگی کند. همسر امام در تهران که بودند، در هم پامنار مینشست. همین کوچه آیتالله کاشانی روبروی مسجد آیتالله شهاب. متمول بودند و حتی مثلاً کلفت و اینها داشتند در خانهشان. امام قبول کرده بود که هرچه از دستش برمیآید برای ایشان کم [نگذارد]. آخرش قدسی خانم گفته بود که: «نه، من از مامانبزرگم نمیتوانم دور بشوم.» کمسنوسال بوده ایشان. آره، ۱۳-۱۴ سالشان ظاهراً بوده. همسر امام، از مادربزرگ [شان دل نکندند] و رد کردند. امام هم پدرش را از دست داده، هم مادرش را. و عملاً کسی را نداشته که برایش پا پیش بگذارد. سنش هم که بالا بوده. صبح این قدسی خانم از خواب میپرد و میرود در بغل مادربزرگشان، میگوید: «به این سید بگوییم بیاید.» میگویند: «چه شده؟» میگوید: «دیشب دیدم بانوی مجلله و کریمه وارد منزل ما شد. سلام کردم، جواب سلام نداد. فهمیدم که حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) است. عرض کردم که از من دلخورید؟ فرمودند که پسر من میآید خواستگاریات، بیرونش میکنی؟» حضرت زهرا رفته بودند برای امام خواستگاری کردن! خیلی حرف است.
اینها عظمت را میرساند. حالا هم از جانب آنها محبت را میرساند که چطور حواسشان به همهچیز هست، هم از اینور عظمت این رشته اتصال و ولایت [را میرساند]. خیلی خیلی [مهم است] که اگر بله، خود ایشان هم که به هر حال مورد توجه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) واقع شده. آن جلسه اول عرض کردم، امام زمان نسبت به طلبهها غیرت دارند. اینها را آدم میبیند در این زندگیها واقعاً؛ یعنی حضرت زهرا بهشان برخورده که این طلبه که حالا سید هم هست، از این دیگر دوطرفه اهمیت دارد. هم سید است، هم طلبه است، هم که در آینده کفیل شیعه است، آن که دیگر هیچی. به او برخورده که به این جواب منفی [بدهد]. از او در رفتار او با این جلوه کرده که جواب سلام این را نمیدهد. خیلی اینها تویش حرف است. اینها مال آن طلبهای است که کارش را فهمیده چیست، راهش را فهمیده چیست، دارد در خط حرکت خودش را اینور و آنور نزده، آلوده نکرده، مسیرش را گرفته، هدفش را فهمیده. در این خط مانده. به این قضیه هم نگاه میکند، نیاز هم دارد، دست استغاثهاش هم بلند است، نالهاش هم بلند است. در عین حال، امر را هم تفویض کرده به آن کسی که همهکاره است. وکیل خودش کرده، سپرده به او. این خیلی ارزش دارد و مهم است.
ببین، اصلاً بنده به این رسیدم که در عالم طلبگی و زندگی ماها بدون توکل، کلاه ما پس معرکه است. واقعاً ما را توکل نگه میدارد وگرنه اصلاً امورات ماها نمیگذرد؛ یعنی بهصورت معمول بنده در مورد زندگی خودم، پس اگر به شما بگویم قطعاً باور نخواهید کرد و حتماً بعضی از چیزها را به شما بگویم قطعاً بنده را متهم به دروغگویی خواهید کرد. یقین دارم بعضی چیزها تو زندگی برایمان پیش آمده، همین الان باهاش درگیریم، باور نمیکنم. قطعاً باور نمیکنم. اصلاً باورکردنی نیست؛ یعنی هرکی دیگر هم بیاید به من بگوید، من باور نمیکنم. یک چیزهایی آدم میبیند. من همین ایام یک قضایایی که دوست دارم بگویم، چون مربوط به امام رضا (علیهالسلام) است، ولی به دلایل مختلفی نمیتوانم بگویم که عجایب زندگی ما طلبههاست که یک جوری این زندگی ماها اداره میشود و تأمین میشود. تازه برای کسی مثل بنده که مایه ننگ حوزهام، مایه ننگ طلبههایم و واقعاً مایه خجالتم برای این مجموعه علم دینی و علما و اینها. آنهایی که خوبند و آنهایی که سربهراهند و آنهایی که مورد افتخار اهل بیتند، آنها، آنها خیلی خوش به حالشان است! چه کیفی میکنند! آی بهجت و علامه طباطبایی و این خوبان، آنها چه کیفی میکنند! یعنی همه لذت دنیا مال آنهاست.
جملهای که امام رضا (علیهالسلام) به یونس بن عبدالرحمان فرمود. وقتی هجمه آورده بودند یونس بن عبدالرحمان را و پیش خود امام رضا (علیهالسلام) بدگویی کردند ازش. مفصل پشت پرده ایستاده بود. دید هی بد گفتن، بد گفتن. امام رضا یک کلمه دفاع [کرد]. هی بدوبیراه گفتن، تهمتهای عجیبوغریب مالی و اینها بهش زدند و اینها که رفتند، از پشت پرده همشهریهایش بودند. با گریه آمد به امام رضا عرض کرد که: «آقا، دیدید اینها چی گفتند؟» امام رضا او را در آغوش کشید. فرمودند: «چیکار داری؟ "اذا کان امامک راضیاً" وقتی امام تو از تو راضی است، همه عالم بگذار از تو بد بگویند.» باورم میشود من از تو را... عبدالرحمان پشتیبان توجهی که امام رضا به او داشت، یکتنه روبروی واقفیه ایستاد و جریان واقفیه را برگرداند. خیلی جایگاه مهمی دارد یونس بن عبدالرحمان (رضوان الهی بر این اطلاعات). در زندگی ماها هست. مهم این رشته ارتباط و این عشق است. این حالتی است که رگ گردن امام برای آدم بجنبد.
آن قضیه مرحوم میثم عراقی که بنده عرض کردم و حتماً دوستان جلسه را گوش بدهند آن بحث را که وقتی رو میزند به مرجعی، عالم دینی که دچار مشکل است، [در زندگی] زحمت کشیده است. "یا یونس اذا کنت علی الصواب و کان امامک عن راضیا لم یضرک ما قال الناس" (یونس، اگر بر طریق حق باشی و امامت از تو راضی باشد، سخن مردم به تو ضرری نخواهد رساند). هرکی هرچی میخواهد بگوید، بگوید، چه ضرری برای تو دارد؟ وقتی "اذا کنت علی الصواب". راه درست است ببین این خیلی مهم است. "کنت علی الصواب" باید بشود. خطمان باید درست باشد. این "انت علی الصواب"ش خیلی مهم است. آنجا میثمی عراقی (رحمةالله علیه) میگوید که دلم شکست. رو زدم به آن مرجع، حاضر نبود رو بزند. وقتی رو زده بود، دیده بود که به خدا برسانمش حرم امیرالمؤمنین. با ناراحتی گفتم: «آن آقا را که من کار ندارم.» با ناراحتی رفتم و خوابیدم. میگوید که خیلی این تکهاش اصلاً جاذبه [دارد]. تصور این، آدم را دیوانه میکند. تصورش.
میگوید که در عالم رویا دیدم امیرالمؤمنین کاروانی از کوفه میآیند سمت نجف. میگوید: «منم عصبانی بودم، از حضرت ناراحت. دیدم حضرت دارند از روبرو میآیند. خودم را کشیدم اینور که مثلاً مواجه نشوم، ولی زیرچشمی هم نگاهم کردم ببینم حضرت چی کار میکند؟ میخواستم برسانم من با شما قهرم، ناراحتم، دلخورم. به این گرفتاری افتادهام، کاری نمیکنید برای من.» سلام دادند و منم جواب سلام دادم. حضرت دست من را گرفتند. خیلی خیلی... بهت ندادند. منظور پول. «خودم بهت میدهم. خودم بهت میدهم.» چند بار ازت یک مقدار دادند. باز فرمودند که: «خودم بهت میدهم.» یک مقدار دیگر. «خودم بهت میدهم.» یک مقدار دیگر. باز ریختند، باز: «خودم بهت میدهم.» که میگوید که ایامی نگذشت که از جانب میرزای شیرازی همین دستهدسته پول سفید برای ایشان توی مدتی که حالا در آن قضیه مفصل. این توجهات آقا خیلی خیلی دلنشین است؛ یعنی آدم هفتاد سال زخمخورده باشد، یک دریچه، یک روزنه، این یکی از جانب امیرالمؤمنین یک نسیمی سمت آدم بیاید، برای آدم بس است که بفهمد. یک نظر مثبتی، یک حمایتی، یک نگاه مهرآمیزی که قطعاً به همه دارند، به همه دارند. به تو طلبه هم دارند. به تو خاصتر دارند. به تو خاصتر دارند. از آن روزی که طلبه شدی، به چشم حضرت آمدی به نحو خاص. مخصوصاً وقتی معمم میشوید، مخصوصاً وقتی معمم [هستید] حساب کارش متفاوت است. به خاطر اینکه تو دیگر جز شعائر الهی هستی الان خودت. "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب" (و هر کس شعائر الهی را بزرگ دارد، این کار از پرهیزگاری دلهاست). آنی که تقوا دارد باید تو را تعظیم کند و کی با تقواتر از امام زمان؟ تو جز شعائر الهی تو دیگر خودت نیستی. تو آخوندی، تو حجتالاسلامی، تو سرباز امام زمانی. البته به همین میزان آنوریاش هم اگر خدای نکرده خطایی، همان میزان زخم وارد میکند به قلب امام زمان. خیلی ترسناک است. خدای نکرده من خطایی بکنم، کاری بکنم در جامعه که آسیب ببیند حیثیت طلبه، حیثیت روحانی. رفتاری بکنم، حرفی بزنم، برخوردی داشته باشم، به همان میزان قلب نازنین امام زمان جریحهدار میشود. ولی اینور هم تا وقتی تو جامعه تو را به حیثیت روحانی بودنت [میشناسند] بنده خیلی وقت است با خودم فکر میکنم. مخصوصاً وقتی که با لباس شخصی در خیابان میروم، تفاوت معنادار واکنشهای مردم را وقتی میبینم خیلی معنا دارد. خیلی هم با فاصله است. وقتی با لباس هستی، آن احترام، آن محبت، آن صمیمیت، آن دلدادگی. وقتی که لباس شخصی هستی...
این خاطره زیاد گفتم: از خروجی بست نواب. انشاءالله به همین زودی زود زیارت آقازاده نصیب همهمان بشود. از بست نواب وقتی میآیی بیرون، این از جایی که مردهها را معمولاً وارد میکنند با آمبولانس، این طرفی که فروشگاه حرم هست و اینورترش که الان این نرده این بغل را برداشتند، یک زمانی نرده داشت بغل این پیادهرو. از این راهبندها داشت. بند [حواسم] نبود که باید بروم تو پیادهرو. این پیادهرو هم مسیر طولانی نرده است. باید برگردیم دم آن فروشگاه اینور نرفتیم. تا زیر آن راهبند. دیدم که مثلاً میخواهم رد شوم. با لباس بودم. یکی گفتش که... زیر کج کردم و خیلی باید خم بشوم و بنشینم و اینها. دیدم اصلاً جالب نیست. یکم بالا و پایین کردم و اینها برگشتم. مسیر زیادی هم بود. همه را برگشتم. آمدم بروم تو پیادهرو. پیچی که دادم از این بغل میله بروم تو پیادهرو، پیرمرد ایستاده بود گفت: «من همش!» مضمون حرف دقیقش یادم نیست. گفت: «من از آن موقع همش تو صورتم که چی کار میکنی؟ از آن زیر میروی یا نه؟ اگه از آن زیر میرفتی من خیلی خجالت میکشیدم از اینکه یک طلبه مثلاً آنقدر تنبل است، حال ندارد مسیر را برگردد، از آن زیر خودش را رد میکند. خیلی کار خوبی کردی برگشتی. عزت دادی به امام زمان، آبرو...» چه کارهایی ما کجاها دارد چی به حساب میآید. خیلی عجیب است ها. حالا این آدم احساس شرمندگی میکند. ببین امام زمان... خیلی حرف است. از آن روزی که تو مثلاً آن لحظهای که اینجور تنبلی کردی، از روی فلان چیز رد شدی، بیقانونی کردی. بیقانونی بود دیگر. آن رفتار ما بیقانونی. شرمنده شدم. خیلی خجالت کشید. تو منصوب به کارت، به اسم ما مینویسیم. این کار تو فاصله میاندازد بین افراد با ما. دلها را که جذب نمیکند که. کسی نمیگوید آخ جون من بروم طلبه بشوم چون دیدم طلبه از روی راهبند پرید. مثلاً چقدر این طلبهها رندند! قال طاقند! مثلاً من عاشق طلبگی. درست است. ولی وقتی آن ادب را رعایت میکند، بهش توهین کردند، جواب نداده، با احترام برخورد میکند. پدر و مادرش اینطور رفتار میکنند، با همسرش اینطور رفتار میکند. چقدر همسرش او را دوست دارد. چقدر بچهاش افتخار میکند به اینکه بچه فلانی است. این را وقتی نگاه میکند آقای طلبگی خیلی خوب است. اینجا علاقهمند میشود. این مایه سرور میشود برای امام زمان. پس این آقا یک بحث مهمی بود در مورد ازدواج.