روایت امام صادق علیه السلام
صورت مثالی برای همه انسانها چیست؟!
ماموریت فرشته همراه با انسان
تکبر انسان در زمینههای مختلف
آیا حقارت نتیجه فضای اینستاگرام است؟!
چه کسی از مراتب وجودی خدا پایین آورده میشود؟!
نتیجه نسبت دادن صفت تر و ترین در حوزه ادراکی انسان چیست؟!
شهود مطلق
چه رذائلی باعث سقوط انسان میشود؟!
اولین مرحله برای مهار رذائل چیست؟!
داشتن تواضع درمقابل تکبر
آیا تکبر محرومیت میآورد؟!
بروز انتقادی که بروز تکبر است.
جلوه عیب ظاهری و عیب باطنی
جلوه جلال و جمال خدا در تکبر و تواضع چگونه است؟!
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
عن ابی عبدالله علیه السلام: «ما من عبدٍ الا و فی راسه حکمه، و ملکٌ یمسکها، فاذا تکبّر قال له: اتّسع نعشک الله، فلایزال اعظم الناس فی نفسه و اصغر الناس فی اعیُن الناس، و اذا تواضع رفعه الله عزوجل ثم قال: انت عش نعشک الله، فلایزال اصغر الناس فی نفسه و ارفع الناس فی اعیان الناس.»
روایت بسیار زیبا، جالب و عجیبی است. این روایت از امام صادق (علیه السلام) است که فرمودند: «هیچ بندهای نیست، مگر اینکه یک افساری در سر او هست.» چیزی شبیه افسار اسب؛ به تعبیری، بدن مثالی او یا صورت باطنی او برایش هست. هر کدام از ما یک چیز این شکلی داریم: یک _لجام_، _دهنه_ یا حالا بفرمایید _فرمانی_؛ یک چیزی داریم که این در دست یک ملکی است، در دست یک فرشتهای است، و فرشتهای متولی این امر است.
وقتی که این انسان تکبّر میکند، آن ملک به او میگوید که خدا تو را پایین بیاورد؛ پایین بیا؛ حالا به نحو دعا یا به نحو تکوینی. به هر حال، مأموریت دارد که این افسار را سر کج او بکند به سمت پایین و این انسان را پایین ببرد. انسانی که سرکشی میکند و سر گردن بالا میدهد، این مأموریت دارد که این گردنش را خم کند به پایین و او را پایین بیاورد. تحقیرش کند، خوارش کند، کوچکش کند، و وضیعَش کند.
این اتفاق که میافتد، انسان متکبر دائماً خودش را بهترین مردم میبیند و مردم هم او را کوچکترین افراد میبینند. به واسطۀ اینکه سرش این شکلی خم شد و پایین آمد و حقیر شد، چنین ادراکی پیدا میکند؛ خودش، خودش را «اعظم الناس» میبیند؛ از همه بهتر، از همه بالاتر. پناه بر خدا! «بیان منو هیچ کسی نداره، قلم منو هیچ کسی نداره، فکر منو هیچ کسی نداره، نظریه منو هیچ کسی نداره، دقت علمی منو هیچ کسی نداره»، از امور الهی و معنوی و علمی بگیرید تا امور مادی و شهوانی، رقابتهایی که الان رقابتهای خندهدار و احمقانهای است که سر اندامهای خودشان با همدیگر دارند. پنجاه تا عمل جراحی انجام میدهند که مثلاً فلان بخش بیخود بدن او، در مقایسه با همین بخش از بدن دیگری، برتر به حساب بیاید.
آدمیزاد چقدر احمق میشود که در رقابت بین کَپَل این با کَپَل او، این کَپَل یا کَپَل او بهتر باشد. ببینید چقدر الان عمل جراحی و عمل زیبایی دارد صورت میگیرد با همین فضا؛ چیزهایی مثل اینستاگرام که دائماً در حال دامن زدن به این رقابتهاست و فضایی است که عملاً نتیجهاش همین میشود که یا احساس کمبود میکنیم توی رقابتها، یا احساس تکبّر میکنیم که جفتش علامت حقارت است. آن وقت به اقبالی که صورت میگیرد و چهار نفری که میآیند و چهار تا مدح و ثنا و اینها که همیشه دور هر کسی هم هست به هر مناسبتی، خودش را دیگر یک خاص و منحصر به فرد و ویژهای میبیند: «من بهترین بازیگرم، من بهترین خوانندهام، من خوشگلترین دختر فامیلم، من پولدارترین فلانم، من موفقترین کاسبم، من فلانم.» همینطور این «تَرین»هایی که هر کدام انسان هم خیلی به او علاقهمند است؛ بهترینها. یا «تَر» حالاتش هم اگر نبود، «من بهترم»؛ «همه بهترشم» کفایت! «من بیشتر بلدم، من رانندگیام از رانندگی فلانی بهتره، من زنداریام از اون یکی بهتره، من بچهام رو بهتر از اون یکی تربیت کردم.» نامش تکبر است.
به محض اینکه «تر» یا «ترین»، که حالات «ترین»ش که دیگر خیلی فاقد است، «تر»ش هم اگر آمد در حوزه ادراکی انسان نقش بست، این ملک مأموریت دارد که به محض اینکه این انسان این وصف «تر» را به خودش نسبت داد، که «من بهتر، خوشگلتر، باسوادتَر»، این «تر» را که گفت، بیاوردش پایین از مراتب وجودی و مراتب قرب خدای سبحان و بهرهمندی از فیوضات و عنایات و کمالات و حقایق و اینها. سریع این را بیاورد پایین.
خیلی عجیب است. این که میگویم «آقا ما یک وقتهایی حالات خوبی هم داریم، بد فروکش میکند، کربلایی رفتیم، اربعینی رفتیم، برگشتیم، یکهو بد جوری، خیلی خوب داشتیم پیش میرفتیم، یکهو خوردیم زمین، یکهو احساس میکنیم که خیلی تنزل کردیم»، این به همین احوالات برمیگردد. آن ملک مأموریت دارد تنزل دهد. ناخودآگاه همین افکار میآید. نباید انسان توی فضای ذهنش اجازه بدهد که این وصف «تر» و «ترین» و اینها نقش ببندد. وگرنه اصل آمدنش طبیعی است. شیطان وسوسه میکند.
تا حالا از مخْلَصین بشویم به عنایت خدای سبحان، که عمری خون دل و زحمت و تلاش و زندگی میخواهد تا انسان بخواهد به آنجا برسد؛ جوری که بزرگان گفتند درگیر، حتی گفتند اصلاً تا به آن نقطه نهایی مشاهده خدای سبحان نرسد، این دارد اینها را به نحوی درگیر این قضایا هست. یک کمی که توی این مسیر انسان رشد میکند، عنایات خاصی از خدای سبحان که به او میشود، یک آن که توجه پیدا میکند به اینکه «این چه حال خوبی بود، چه نماز خوبی بود!» همین این لحظه توجه و نقش بستنش در ذهن، باعث سقوط میشود. مدتها میگذرد تا بتواند یک نماز با توجه، با این حس، دوباره نصیبش بشود. نالههای اولیاء خدا از اینهاست که این نفس رها نمیکند و این عنانیت هست تا آخر، تا آن نقطه نهایی که دیگر این منهدم بشود و هیچ ادراکی او دیگر نسبت به خودش نداشته باشد؛ جزء مرحله احراق و شهود، شهود مطلق، که دیگر هیچ چیزی نمانده. هیچ درکی از «من» برایش نمانده، کلاً بخوابد و در ذهنش این شکلی نقش ببندد. تا قبلش، این درگیریها هست و سخت است و اصل سختی و درگیری و اینها همینهاست.
خصوصاً توی بحث تکبرش، خصوصاً در قیاس با دیگری که نقش ببندد؛ اگر به عمل برسد که آن دیگر خب هیچ. شیطان هم وقتی که به مرحله عمل رسید، سقوط کرد. وقتی که به بیان رسید، وقتی اظهار شد، این رذائل، آن بخشیش که انسان باعث سقوط حتمی انسان میشود، بخشیش که به بروز میرسد. لذا اولین مرحلهای که ما باید داشته باشیم و کار بکنیم همینی است که اینها به مرحله بروز نرسد؛ ظاهر نشود در رفتار من. ظاهر نشود! حسادت.
این خلجانات توی قلب آدم میآید: «فلانی وضعش خوبه! فلانی چقدر با زنش خوبه! فلانی چقدر بچهاش خوبه! فلانی چه خونه خوبی داره! ماشین اینها چقدر خوبه! چقدر باسواده! چقدر طرفدار داره! چقدر خواهان داره!» چقدر هی هرجا میرویم، همش حرف از این موضوع است. توی این گروهها، همش مطالب این است. همش حرف از این است. همش تعریف و تمجید این فرد است. آدم یک جوری میشود توی دلش. آن «یک جوری شدم»، وقتی است که باید آدم خدا پناه ببرد. اولین کاری که باید بکند و مهار بکند، به بروز نرسد. خیلی اینجا فشار میآید که یک چیزی بگویم؛ یک غیبتی، یک سوءظنی، یک متلکی. مهار کند. بلکه معکوس عمل کند. اینجا دعا کنم، اظهار کنم، اظهار محبت، اظهار دعا، اظهار علاقه، اظهار تواضع. این جور وقتها، اتفاقاً تواضع کند؛ کفش «شجولپاش»(!) جفت کنم. حالا به حدی که او هم گرفتار نشود، من بشکنم، «پژو» باشم که من بشکنم و تو بروزش معکوس عمل کنم.
این قدم اولی است که بزرگان فرمودند که همین. البته سخت است. معکوس عمل کنم و پا بگذارم روی خودم؛ واکنش تکبرآمیز نداشته باشم، بلکه معکوس بشود تا کم کم دیگر به نحوی به شکستن نقش نبنده این چیزها. به محض اینکه خواست در فضای ذهنم نقش ببندد، بکوبانم و یک حس و حصاری انسان پیدا بکند و قدرت توجهی پیدا بکند و لطافتی و نورانیت و صفا و تعالی روحی پیدا بکند که دیگر اینها دور بشود از او و فاصله بگیرد از این جور القائاتی که بخواهد به این نحو ببیند. هر چقدر این احساس حقارت و کوچکی بکند، «اذا تواضع» بروز بدهد و در ذهنش این شکلی نقش ببندد: «چقدر اینها از من بهترند!»
توی حرمها که میرود، جاهای مختلف که میرود، گاهی ما میرویم نگاه میکنیم: «چقدر اینها عواماند! چقدر اینها جاهلاند! چقدر نابلدند! وای! اینها چرا این جوری نماز میخوانند! وای! اینها چرا این جوری زیارت میکنند! چرا آن جور کردند! چرا این جور کردند!» گویی خودم را در یک نقطۀ مثبتی میبینم و با یک دیدۀ حقارت به اینها نگاه میکنیم که «اینها چرا مثل من نیستند، اینجور عاقلانه زیارت کنند، امشب!» و تکبر! حالا البته هنوز به مرحله بروز نرسیده. اگر برخوردی هم بکند که دیگر هیچ.
(معکوسش عمل کند) «خوش به حال اینها! آمدند حرم، آمدند زیارت. دیگر خرج بکنند. چه عشقی! آمدند با چه شوری! آمدند اخلاص دارند، روح پاک دارند. من معلوم نیست نیتم چیست! من دنبال حاجت آمدم. اینها به خاطر خدا آمدهاند. اینها سر عشق آمدهاند.» تمرین میخواهد، سخت هم هست.
این نگاه به دیگران، نگاه با تواضع. «بیچاره کسایی که توی درس شرکت میکنند، اصلاً اینها میفهمند درس رو شرکت میکنند؟ سطح علمی اینها پایینه.» نمیشود، تکبر محرومیت میآورد. بعد مدتی آدم میبیند مدتهاست دو خط مطالعه نمیتواند بکند، محروم شد. «خدایا، من بین این خوبان چه کار میکنم! توی این جلسه، توی این کلاس! انقدر پاک اینها، انقدر با همتند. انقدر با انگیزهاند، عمرشان را گذاشتهاند، زحمت میکشند.» چون با محاسبات ظاهری هم اگر آدم یک تأملی بخواهد بکند، به هر حال، آن کسی است که عمری پای معارف وقت گذاشته، زحمت کشیده. طبعاً اینکه عرض میکنم، نه بین طایفهای که بیاعتقادند، بین طایفهای که با اعتقادند. الان یک وضعیتی شده توی همین حرمها، توی همین موقعیتهای مذهبی و اینها، آدم میبیند به اهل علم با دیدۀ حقارت نگاه میکند. چیز عجیبی است. و مثلاً با دیدۀ عیبیابی نگاه میکند. یک زمانی حالا واکنشها به این بود که سؤال میکردند اینها. الان بیشتر نحوه تعامل به انتقاد است؛ یعنی سمت طلبه که میروند برای طرح یک اشکالی میرود تا طرح یک سؤالی.
زمانه عجیبی است. غیر از اینکه اینجا فرمود: «اگر این خودش رو کوچک ببینه، خدا او رو رفعت میده، بالا میبره. انت عش نعشک الله! اوج بگیر، برو بالا! خدا تو رو بالا ببرد.» که آن وقت این دائماً توی چشم خودش، کوچکترین مردم است و در چشم مردم، بزرگترین مردم. خدا رفعت میدهد، عظمت میدهد و جایگاه او را بالا میبرد. بالا رفتن حقیقی؛ نه از این بالا رفتنهای اعتباری، فرضی، پوچ، بیبنیانی که امروز روی پردههای سینما، پس فردا فیلم خصوصیش درمیآید از توی خانهاش. بیرون نمیتواند بیاید.
امروز میشود فلان موقعیت سیاسی، پس فردا توی زندان دستش به خون همسرش مثلاً آلوده است و از این قبیل مسائل که باید از خدای متعال بخواهیم ما را پناه بدهد. نگاه نقادانه هم؛ نگاه نقادانه حق محوری باید باشد. اگر قرار است که آمیخته با تکبر نباشد، اصل آن انتقاد به خودم باشد. اصل و اساس انتقاد به خود من باید باشد. بعد حالا در مقام دلسوزی برای دیگران و آنجایی که حق روشن است و میبینم یک کسی واقعاً دارد محروم میشود، با یک بیان محبتآمیز دلسوزانهای نقد و مطرح میکنم. حالا ببین این نقد چقدر فرق کرد و چقدر سخت شد! نه اینکه در یک موضع به حق، حق به جانب، درست خودم فرض میکنم. از یک موضع میآیم به شما انتقاد میکنم. بروز تکبر است و این ذلت و حقارت میآورد.
بخش عمدهای از انتقادات ما اثر تکبر ماست. اثر عینک خودمان و بهتر و برتر میبینیم. در حالی که همان مسئله هم که الان داریم نقد میکنیم، اصلاً معلوم نیست خیلی وقتها خیلی چیزها را که درست پنداشتهایم، امر یقینی نیست، وهمی است، ظنی است. یک کنکاشی بشود، یک کسی یک کمی تکان بدهد همان اعتقاد و پندار ما را، ببینیم که هیچیش به هیچ جا بند نیست. اینطور سفت و محکم داشتیم از آن دفاع میکردیم و شاقول کرده بودیم و طرف مقابلمان را میکوبیدیم توی سرش و سر کلاه. در یک قضیهای که معلوم نیست چطور سفت و قرص ما برخورد میکنیم با دیگران. معلوم است. حالا دعوت به شکاکیت هم نمیخواهیم بکنیم. معلوم است آنجا هم با یک نگاه محبتآمیز و توجه به عیب و ایراد خودم، توجه به عیب و ایراد خودم که «من باز بدترم!» من میدانم اوضاع خودم را. حالا به حسب ظاهر نگاه میکنم میبینم این خانم مثلاً در وضع پوشش استاندارد نیست. آن نگاه انتقادآمیز با محبت متواضعانه، آن نگاهی بود که رهبر انقلاب داشتند، فرمودند: «این عیب ظاهر. من هم عیب باطنی دارم.» به این معنا نیستش که حالا اگر یک چیزی مخالف شریعت باشد انسان چشمپوشی میکند یا بد نمیداند. نه، بد میدانم، ولی میدانم که این یک عیبی است که ظاهر شده. من هزاران و صدها عیب باطنی دارم که ظاهر نشد.
از یک موضع بالایی نمیآیم به این بگویم: «خانم، حجابت رو درست کن!» از موضع بالا منظورم این است که؛ یعنی از جایگاهی که خودم، خودم را در امان میبینم و رهیده میدانم. از یک موضع حقی که خودم رو به حق میدانم. نه اینکه این حرف رو حق میدانم، در عین حال، خودم را هم لایق نجات نمیدانم. خیلی واکنش متفاوت میشود. میدانم خودم چه مشکلاتی دارم. من میدانم اگر خدای متعال بنا باشد که با من موشکافانه برخورد کند، وضعم چطور خواهد بود و در دیده بزرگان هم، آنهایی که از من بالاترند، این عیب و ایرادها همینقدر زشت و زننده است. همان چیزی که من در دیگران میبینم برایم زننده است، اوصاف من هم برای بالاتریها زننده است؛ همینقدر، بلکه بدتر.
ظاهر ممکن است خودش هم تصدیق بکند حجابش را. بهش میگویی: «آره، میدانم.» یا سریع موهایش را میپوشاند. قبل از اینکه بهش بگویم یک طلایی میبیند، موهایش را میپوشاند. این خودش تصدیق میکند به اینکه این خوب نیست. این خیلی به نجات نزدیکتر از من طلّابیه که میگوییم: «آقا، این رفتارت خوب نیست.» هزار و یک توجیه و صد تا آیه... خدا انشاءالله که دست ما رو بگیرد و کمکمان بکند، از باب لطف و رحمت.
که قاعدتاً نیست. وقتی سر متکبر را پایین میآورند، از باب قاعدۀ هستی است که جلال و جمال الهی این شکلی جلوه میکند. در قبال تکبر، جلال خدای متعال جلوه میکند و پایینت میزند. در مقابل تواضع، جمال خدای متعال جلوه میکند و بالا میبرد. این ملک هم گویی هر دو را با همدیگر دارد و انجام میدهد.
خب! امروز یک کمی طولانیتر شد و با تأخیر هم شروع کردیم، این دستگاه هنگ کرده بود. حالا عزیزان ببخشند. انشاءالله که خدای متعال این معارف را به قلب ما تزریق بکند. بر قلب ما را نورانی به این معارف بکند. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...