بیشتر مشکلات زندگی از چه نوعی است؟
اجر در برابر صبر
یکی از دغدعههای اصلی ما نسبت به رزق
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا اباالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قبل از مشکلات، آدم در زندگی بیشتر با مشکلات فکری، یعنی نوع نگاهش، روبهروست. باید آن را عوض کرد. خیلی وقتها متن زندگی را نباید دستکاری کرد. خیلی وقتها ما فکر میکنیم اگر متن زندگی جابهجا شود، مشکلات حل میشود. برای اینکه به آرامش برسیم، باید آخر هفتهها به شمال برویم؛ تعطیلات چهکار کنیم، چهچیزی بخوریم؟ مدام به جابهجایی در متن فکر میکنیم. البته این جابهجایی مقداریش که لازم است، واجب است؛ مقداریش که سالم است، لازم است؛ ولی مشکل ما معمولاً با اینها حل نمیشود. آدم باید نوع نگاهش به ماجرا، نوع نگاهش به زندگی عوض شود. اصل مسئله، طرز نگاه، زاویه دید و نوع تفکر است. طرز تفکر در طول ماجرا و در یک اتفاق، یک نوع برخورد دارد و یک طرز تفکر دیگر، برخوردی دیگر.
در شرایط مشابه دو نفر قرار میگیرند: یکی عزیزی را از دست داده، مأیوس میشود، ناامید میشود، رو به اعتیاد میآورد، رو به خودکشی میآورد؛ و دیگری مثل زینب کبری (سلاماللهعلیها) میشود که میفرماید: «ما رأیتُ إلا جمیلا.» این هم نه یک نفر، نه دو نفر، همه ما. این طرز تفکر است که آدمها را آرام نگه میدارد و انسان از زندگی لذت میبرد. البته طرز تفکر که میگوییم، به این معنا نیست که فقط آدم اطلاعاتش زیاد باشد یا نسبت به این موضوع اطلاع داشته باشد؛ این کفایت نمیکند. هم فکر، هم ذکر، باید مدام یادآوری کند، مدام مرور کند، مدام تکرار کند. وگرنه خیلیها خیلی چیزها را میدانند. همه ما میدانیم یک روز از دنیا میرویم. کیست که نداند؟ پس چرا دنیا آباد نمیشود؟ این همه قتل و جنایت و فساد و آلودگی برای چیست؟ اگر کسی حواسش باشد که میمیرد، دزدی نمیکند، دست در جیب دیگری نمیکند، دروغ نمیگوید، غیبت و خیانت نمیکند. مشکل فقط از فکر نیست؛ هم فکر، هم ذکر. باید یادآوری کرد، باید مرور کرد. بعضی حرفها را باید زیاد مرور کرد. ما به بعضی حرفها خیلی نیاز داریم. دائماً باید مرور شوند.
یکی از حرفهایی که خیلی به آن نیاز داریم، همین بحثی است که این چند شب مطرح شد: «رازق خداست، رزق دست خداست.» هم باید آدم طرز تفکرش را نسبت به این مسئله درست کند، هم باید زیاد یادآوری کنیم. مدام باید با خودش بگوید، مدام باید مرور بکند. آدم یک تابلویی درست بکند، جلو چشمش بزند؛ مقید بکند. بکگراند گوشی ما عکس کیست؟ عکس چیست؟ قفل صفحهای که باز میکنیم، اول چه میبینیم؟ یاد چه چیزی میافتیم؟ چه چیزی را مرور میکنی؟ تابلویی که در خانهمان زدیم چیست؟ برای چیست؟ قرآن آمده هدایتمان بکند. ترجمه این آیه چیست؟ میگوید: «نمیدانم، شنیدهام برای چشم زخم خوب است.» همه هم که ماشاءالله در معرض چشم هستند. میلیونها آدم فوقالعاده داریم با هم زندگی میکنیم که هر لحظه ممکن است چشم بخوریم. همه هم دارند چشم میخورند، همه هم دارند همدیگر را چشم میزنند. بعضی آیات را باید جلو چشم زد. بعضی آیات را باید روی انگشتر نوشت. اهل بیت (علیهمالسلام) بلااستثنا انگشتر داشتند. بلااستثنا در هر زمان، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک جمله داشت، امام حسن (علیهالسلام) یک جمله داشت؛ یک جمله دائماً جلوی چشم بود. مدام باید مرور کرد، مدام باید یادآوری کرد. ما نیاز داریم به تذکر، به مجلس ذکر نیاز داریم. حاج آقا، یک نصیحت بکنید؟ بهترین نصیحت، همین نصیحت است: «هر روز نصیحت بشنو، هر روز یادآوری، هر روز یکی باشد یادت بیاورد.» خیلی نیاز داریم که مرور بکنیم.
یکی از حرفهایی که باید مرور کرد، این آیه قرآن است که امشب تقدیم میکنم. وقت گذشته، سریع من یک تکه از این آیه قرآن را میخواهم برایتان بخوانم. ماجرا دارد؛ قبل و بعدش ماجرای مفصلی دارد؛ اشاره نمیکنم. فقط همین چند جمله خوب است. کسی حال و ذوق داشت، این را برایش بنویسند، خودش بنویسد، در خانه بزند، جلو چشمش باشد، روی دسکتاپ کامپیوترش باشد. از زیر دست خدا و پیغمبر و اینها در نروند با بهانههای مختلف. «جز آنچه خدا برایت نوشته، به تو نمیرسد.»
فقط هرچه [اتفاق افتاد]، در حالتِ [داستان] یکی از این قاریهای مصر بود، به نظرم میآید جناب عبدالباسط. [سعی میکنم] پیدا [کنم]. پیدا نکردم. حالتی [شبیه] عبدالباسط بود. در خاطرات عبدالباسط بود. (امیرالمؤمنین دستش را بگیرد.) یک جای مراسمی پاکتهای مختلفی در نظر [برای پرداخت به قاریان] بود. رسم بود که به عبدالباسط، مثلاً ده برابر آن قاری معمولی، پاکت بدهند. کسی که پاکتها را تحویل میداد، جابهجا داده بود. پاکتی که باید به عبدالباسط میدادند (مثلاً ده میلیون تومان)، به جای آن قاری تازهکار داده بود؛ و [پاکتی که برای قاری تازهکار بود] (یک میلیون تومان) را به عبدالباسط داده بود. [عبدالباسط میگفت:] «خیلی لذت بردم.» انس با قرآن واقعاً آدم را میسازد. دنبالش رفته بودند، به او رسیده بودند، گفته بودند: «آقا، اشتباه شده.» باز نکرده بود. مبلغ کمی بود. گفته بودند: «این شرمنده، غصه نخور.» [عبدالباسط] گفت: «هرچه خدا نوشته، همان میرسد. من درگیر این نیستم که کم است یا زیاد، چقدر شد. آنی که خدا نوشته، میآید دیگر. هر چقدر نوشته، میآید.» با این نگاه آدم دیگر حسرت نمیخورد. چقدر ما حسرت میخوریم! «شصت، هفتاد سال عمر کردهام. در این پارکها چه خبر است؟ نشستهاند دور هم.» این از حسرتهایش میگوید، آن از حسرتهایش: «پانصد متر زمین کجا عکس میدادند؟ با ده تومان نخریدم، الان شده متری...» آن زمان ما روغن کیلویی چقدر بود، الان شده چقدر؟ «آن موقع من فلان جا باید میرفتم، نرفتم، الان چی شد؟» مدام حسرت!
پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در تمام عمرش یک بار کلمه «ای کاش» نگفت. «ای کاش اینجوری استخدام شده بودم!» بابا، گذشت! ولش کن! فکر نکن. اگر مثلاً بنشینی افسرده شوی، عوض میشود. همین است! مصیبتها... آن مصیبتی که برایت پیش آمده، خدا برایت نوشته. مصیبت هم همین است؛ اجری در آن خبری نیست. حتی اگر آدم بکُشی، برنمیگردد. مخصوصاً در مصیبتها.
یک خانمی بود به اسم امطلحه. پسری داشت، پسر بچهای زیبارو به اسم طلحه، در زمان یکی از انبیای بنیاسرائیل. خیلی این بچه زیبا، بانشاط، بلبلزبان و اکتیو بود. خیلی او را دوست داشت. [پدر] رفته بود سر کار. شب برگشت. [برای رفع] خستگیاش، این بچه در طول روز بازی میکرد. مادر بچه را میبرد در یک اتاق، روپوش میکشد، طاقچه را آراسته میکند. پدر که میآید خانه، سفره را پهن میکند. [مادر] گفت: «من یک سؤال از شما میکنم. اگر همسایه چند تا دیگ، کاسه و بشقاب و اینها به ما داده باشد، بعد دو سه روز بیاید بگوید اینها را به من برگردان، ناراحت میشوی؟ مال خودش است دیگر، باید [بدهی].» [پدر] گفت: «ولی خدا یک بچه امانت داده باشد، بعد چند وقت برش گرداند، ناراحت میشوی؟» [پدر] گفت: «چی میخواهی بگویی؟» [مادر] گفت: «عوضش...» روایت فرمود: به خاطر تحملی که [امطلحه] این مصیبت را کرد، خدا هفتاد تا پیغمبر در نسل این زن قرار داد. کسی [که عزیزش] رفته، برنمیگردد. یا تحمل میکنی، خدا بهتر میدهد؛ یا تحمل نمیکنی، تمام شد و رفت. تازه یک وقتی کار آدم به کفر میکشد، دریوری میگوید، به خدا فحش و ناسزا میگوید. برای چی گرفت؟ ببخشید، [مگر] مشورت نکرد؟ تحمل کن، بهتر بهت بدهد. تحمل کن، بهتر [چیزی بهت] بدهد. قمر بنیهاشم تحمل کرد. امام سجاد (علیهالسلام) فرمود که خدا بهش چی داد؟ به جای دو تا دستش، دو بال بهش داد که در آسمان بهشت پرواز کند. خیلی این قواعد در زندگی ما کمک میکند. فقط باید همان قاعده را بدانیم و مدام مرور کنیم. «ما یُصیبُنا اِلا...» دیگر حسودی هم [نمیکند]. [اگر] بیشتر صحبت کنم، آدم حسودی به کسی نمیکند، خودش باد نمیکند. خیلی خوب میشود. توجه به یکی از مشکلات. این را بگویم دیگر عرض من امشب تمام.
یکی از مشکلات اصلی ما، یکی از دغدغههای اصلیمان نسبت به رزق، اصل این است که رزق به ما برسد. یک چیز از این مهمتر است؛ یک چیز برایم حساستر است: این که رزق من در جیب یکی دیگر نرود. این خیلی حساسیت نسبت به آدم [ایجاد میکند]. این خیلی [مهم است].
عمر سعد همینطور قاتل. عبیدالله بن زیاد آمد کوفه. یزید فرستادش. میدانست این چه حرومزادهای است. مرجانه، از آن چهار پنج تا زن معروف عرب، پرچم سیاه از سر خانهاش برداشته نشد. در همان وضعیت هم عبیدالله را باردار شد. گفت: «این کار خودت است.» عبیدالله [که بزرگ شد و] مردم کوفه شورش کردند، [پدرش به او گفت:] «برو حساب و کتاب کن!» آمد. تا رسید، عمر پسر سعد بن وقاص، شخصیت شناخته شده، صدایش زد. گفت: «عمر سعد، بیا اینجا. میخواهم یک لشکر راه بیندازی، حسین را بکشی. مردش هستی؟» [عمر سعد] گفتش که... بازی [دنیا] او را فریب داد. «شاید بتوانم.» پای یکی دیگر میآید وسط، آدم خراب میشود. [مثل] سر کلاس کسی [دائم] جا [عوض میکند]. فدای امیرالمؤمنین (علیهالسلام)! مرد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود. فرمود: «به دنیا گفتم: دنیا، قری، غیری! سراغ من نیا. برو سراغ بقیه. برو سراغ بقیه. [من] نخواستم چیزی به حساب دیگری نروَد.» آدمهایی که اینجور فکر نمیکنند، آدمهای پست و خطرناکی [هستند].
مقدمهها را بگذارم کنار. برویم در روضه شام غریبان امروز کربلا. اتفاقاً هیچی هم گیر هیچکس نیامد. هرچه در قیمهها بود، تمام شد. گیاههایی که گیاه یمنی، وِرس ابیعبدالله (علیهالسلام) از یمن برایش آورده بودند، این [گیاهها] را در خیمه داشت. آن گیاهها را هم برداشتند بردند. میگوید: «بردند ولی تبدیل به یک تکه خاکستر شد.» هیچکس! شتر امام حسین (علیهالسلام) و شتر امام حسین را گرفتند. گفتند: «این یک کباب خوبی [میشود].» ولی بردند، تکهتکهاش کردند، تقسیم بین هفتاد نفر کردند. هر کس یک تکه در دیگ انداخت. حالا، آن گودی که بماند... گودی قتل! دیگر هرچه [بود]. دیگر انگشتر را چطور بردند که بماند.
ولی وقتی آمدند در خیمهها، این نقل عجیبی است. مقتل مرحوم صدوق نقل میکند: وقتی در خیمهها ریختند برای غارت، یک حرومزادهای آمد خلخال از دختر ابیعبدالله (علیهالسلام) بکشد. «فَجَعَلَ رَجُلٌ یَفُضُّ الْخَلْخَالَیْنِ مِنْ رِجْلَیْهَا». دو تا خلخال روی پای این بچه بود. [او] چند [بار] این خلخال را [کشید]. نشسته بود، زار زار گریه میکرد. «خلخال از پای دختر حسین (علیهالسلام)، رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، خلخال از پای دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میکنم.» [او میگفت:] «أخافُ أن یجیءَ (یجیءَ غیري).» (یعنی میترسم کس دیگری بیاید [و این کار را بکند]). ببین، آدم اینجاها خراب میشود. «میترسم یکی دیگر بیاید [و این کار را بکند].» میداند دختر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) است. میدانی نباید از این پاره [کرد]. «لا إله إلا الله!» از شیخ اباعبدالله (علیهالسلام)... گفتم.
جعفر آقای مجتهدی، ولی خدا بود، انسان عجیبی بود، اهل معرفت. ایشان یک حرفی را نمیدانم خودش دیده یا از جایی شنیده. ایشان میگوید که این بچهها را وقتی ابیعبدالله (علیهالسلام) سوار اسب کرد (اسبش از مکه وقتی خواستند راه بیفتند سمت کربلا، این شتر سفیدی که مال امام حسین (علیهالسلام) بود، آمد سرش را گرفت کنار تک تک... مرحوم مجتهدی میگوید: این سرش را گرفت کنار سر تک تک شترها، در گوش اینها گفت: «میدانید کیا را دارید حمل میکنید؟ آرام باشید. مواظب باشید. آرام بروید. یک وقت اینها از روی [جهاز] نیفتند.»)
امشب چه خبر است کربلا؟ غارت کردند! همه چیز را آوردند. میگوید: «چادرها را از سرها کندند، گوشوارهها را از گوشها کندند.» همینطور دست انداخت به گوشواره زینب (سلاماللهعلیها)، گوشواره را کند. گوش بیبی زخم شد. متأهلها اینجا احتمالاً باید بیشتر بسوزند. بعضی روزها را بهتر میفهمند. غیرتیها بهتر.
شام حسین، واویلا! واویلا! رحمت خدا به قدیمیها! چقدر گریه کردند با این شعرها! چقدر شام غریبان حسین...
«امشب از واویلا، واویلا، گریه طفلان حسین.
شب لیلاست، طفل حسین گم شده.
سربازِ قبله! یتیم حسین گم شده.
ساربان! ساربان! زینب ز غمش خم... ساربان!»
به دستور امام، غروب امروز وقتی خیمهها آتش گرفت، پرسیدند: «آقا جان، چه کنیم؟» فرمود: «علیکم [بالفرار]!» همه در این بیابانها فرار کردند. بچههای کوچک فرار کردند. آخی! آخی! زینب (سلاماللهعلیها) دنبال بچهها میگردد امشب. یا صاحب الزمان (عجلاللهفرجه)، خاک! دو تا از بچهها کم هستند. هرچه گشت، پیدا نکرد. زیر بوته خاکی، دست به گردن هم انداخته بودند از شدت ترس.
هلال ابن نافع میگوید: «یکی از این بچهها را در بیابان دیدم که دارد میدود. خودم آمدم سمتش. تا من را دید، دستش را گرفت، گفت: «دوستی یا دشمنی؟» گفتم: «دشمن نیستم.» یا صاحب الزمان (عجلاللهفرجه)! گفت: «به من بگو.» دست کردم، قمقمه جنگی را دادم به بچه. گفتم: «این تشنه است. حتماً آب را سر میکشد.» تا آب را گرفت، به من گفت. به من گفتم: «برایت چه میخواهم؟» [کودک] گفت: «میخواهم بروم [و] به حسین برسم.»