تعبیر عجیب امام در باره ی یارانشان
شخصیت “طرِمَّاح بن عدی”
رئیس هیئت دیپلماتیک امیرالمومنین
نوه حاتم طائی و برادر شهید بود
شجاع و سخنور بود
سیره امیرالمومنین در برخورد با مدیران
رییس کاروان به سمت کربلا
پیشنهادی که به امام حسین علیه السلام داد
غوغای امام حسین علیه السلام هنگام شهادت “اَسلم تُرکی”
بردگانی که آقا شدند و بزرگانی که جا ماندند
وقتی به امام رسیدی…
دیر رسید به امام
مثل حضرت عباس علیه السلام ولایت پذیر باش
“أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاَْمیرُ”رجز که بود؟
شخصیت بانو “بَحریّه” همسر جناب “جُناده بن کعب انصاری”
نافع بن هلال جَمَلی
در کربلا ذبح شد
تا جان دارم از حسین علیه السلام دفاع می کنم
پاسبان خیمه ها بود
رزم را از امیرالمومنین آموخت
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود
مواسات با حضرت زینب علیها السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، صلی الله علی سیدنا و نبینا مصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد، و مواد طیبین الطاهرین و لعن الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
این جلسه، فعلاً آخرین جلسه دهه دوم مجلس در همین محل، در حسینیه علیمردانی است. انشاءالله بحث را در دهه دوم ادامه میدهیم، دهه سوم هم همین جا خواهیم بود. بعد از نماز، البته بحث ما قطعاً در این محرم تمام نخواهد شد، هیچ تردیدی نیست. و حالا یا در ماه صفر به نحو دیگری بحث را ادامه خواهیم داد یا سالهای بعد اگر توفیقی باشد بحث را ادامه میدهیم. جمع خلوت همینجور صمیمانه رفیقانهای میخواهد که با همدیگر با همین فضای صمیمانه بشود گفتگو بکنیم و صفا کنیم با این شهدای کربلا.
خوب، داستان ما، قضیه به اینجا رسید در منزل «عُذیب الهجّانات». امام حسین علیه السلام تعدادی از اصحابشون (۶ نفر یا ۷ نفر) بهشون ملحق شدند. وقتی آمدند که اول خاص مانع بشود، حضرت یک تعبیر استثنایی به کار بردند که این عظمت مقام شهدای کربلا را هم میرساند: «اگر این کار را بکنید (بجنگید) اینها انصار منند، یاران منند. آن جور که من از خودم دفاع میکنم، از اینها دفاع میکنم. من رو اینها غیرت دارم.» بعد عجیبش این است که از این شش، هفت نفری که آمدند حضرت همچین تعبیری به کار برد و شهدای کربلا را (با همین که میخواست به کاروان امام حسین ملحق بشود) حضرت همچین تعبیری به کار برد: «آن جوری که از خودم دفاع میکنم ناموسی برخورد میکنم نسبت به اصحابش.» ساکت! این شش، هفت نفر، آقا! افراد برجستهای بودند. دیشب دو سه تاشون رو اسم آوردم. البته مفصل نشد که صحبت بکنیم و یک اشارهای به برخی وقایعشون کردم که امشب انشاءالله بیشترش رو عرض میکنم. از افراد کلیدی شب عاشورا و مزایایی از شب عاشورا، نافع بن هلال، که معروف است و صحبت شد بیشتر عرض بکنم.
بریم سراغ یکی دو نفر دیگر از این شهدای بزرگوار و بحث فعلاً تو این جلسه خاتمه بدیم تا انشاءالله از پسفردا بحث و ادامه اش رو داشته باشیم. این شش، هفت نفر از اصحاب امام حسین یک راه بلدی داشتند، چه آدم سن و سالدار و جاافتادهای به اسم «طرِمّاح بن عدی». نوه حاتم طایی بود. حاتم طایی معروف را که میشناسید. ایشون نوه حاتم طایی بوده. طرِمّاح بن عدی، یک شخصیت بسیار برجسته و راهبلد. این چند نفر را که اینها را از کوفه برداشت آورد به امام حسین رساند. این آقای بن عدی. ایشون رسید به امام حسین علیه السلام. تو مسیرم آقا اشعاری میخواند. اشعاری که توی مسیر میخواند، وقتی اینها را داشت میبرد…
میدانید که برای شتر، شتر به موسیقی خیلی حساس است. شتر را با فلوت و سروصدا و موسیقی و آهنگ و اینها... موسیقی که شتر را تحریک میکند، پیش میبرد، بهش میگویند «حُدا» (با «ح» جیمی). حُدا آواز میخوانند این کیف میکند و میرود. شتر یه حال و هوای این شکلی دارد. این شعری که طرِمّاح تو مسیر میخواند برای شترش که هم سرودی باشد که این شتر (چون شاعر هم بود و قوی بود از جهت شعری) کیف کند بیاید، هم مضمون داشت و به اصحاب داشت انرژی میداد. یعنی قشنگ این شش، هفت نفر مدیرشون، رئیسشون طرِمّاح بود. همشون شهید شدند غیر از ایشون (طرِمّاح). خیلی نکته توشه، خیلی عجیبه. سابقهی عجیب و غریبی دارد تو تاریخ اسلام که عرض میکنم.
شعری که میخواند چی بود؟ شعرش این بود. به جای اینکه سروصدا کند فقط آواز شتر باشد:
«یا ناقتی لا تَذْمَمینِی من زَجْرِی و سَیْرِی قبلَ طُلُوعِ الفَجْرِ
بِخَیْرِ رُکَبانٍ و خَیْرِ سَفَرٍ حتی تُحِلِّی بِکَرِیمِ النَّجْرِ
بِمَوْضِعٍ ذی جَدِّ رَحیِبِ صَدْرٍ أصابَهِ اللهُ بِخَیْرِ أَمْرٍ
صَمْتٌ أَبْقاهُ و بَقاءَ الدَّهْرِ.»
این آهنگ را میخواند و شترها را میآورد. محتوایش چیست؟ میگوید: «شتر من! از این ضربههایی که بهت میزنم ناراحت نباش. میخواهم تند تند بروی قبل از طلوع آفتاب (چون شبانه میرفتند اینها دیگر). قبل از طلوع آفتاب منو رسانی به مقصد. مقصدم کجاست؟ مجموعهای هستیم، بهترین راکبان و بهترین مرکبها، بهترین مسافران. میخواهم تند تند بروی تا رَوانی به آن آقای بزرگوار که «کریم النّجر» (سرشت پاکیزه و گرامی) داریم. به آن آزاده مرد، آن سرور که سعه صدر دارد. خدا بهترین امر را بهش ثوّاب بده. خدا تا آخر دنیا نگهبانش باشه.» داشت از امام حسین (ع) شعر میخواند و همین شترها را میبرد، همین جماعت کیف میکردند.
همچین کسی که عرض کردم، وقتی که آمدند، قبل از اینکه وارد گفتگو بشم که به امام حسین (ع) چی گفت، حرف بدی هم نزد، ولی آدم احساس میکند به خاطر همین محروم شده است سعادت و فیض شهادت را. اول سابقهی این آدم را بگویم. چون معمولاً اسم این آدم را زیاد میآورند، زیاد هم شنیدید قاعدتاً شب عاشورا. این سابقهی این آقا را ما با هم بنشینیم یکمی گفتگو کنیم. خیلی برنامه… خیلی وقتها خیلی به خودمان خاطر جمعیم. «جز اصحاب امام حسین بریم در رکاب حضرت.» با چه سابقهای؟ مثلاً: «بسیج فعال هم نداره. پایگاه محل پرونده فقط باز کرده.» این دیگه الان: «امام زمان شمشیر میکشیم و…» آدمای با این سابقه اینجور گندشان در آمد. اینها که جا ماندند. باز آدم عظمت شهدای کربلا را میفهمد که آنها چی بودند که جا نماندند. چندین برده (۱۵ تا برده) تو شهدای کربلا. آقا! برده... کمترین جایگاه اجتماعی. بزرگانی مثل طرِمّاح جا ماندند. اصلاً به «تُرکی» که به نام «واضح» هم شناخته میشود، که جز همین شش هفت نفر (تو همین شش هفت نفر دو سه تا برده بودن). همهی بردهها کشته شدند. یکیش اصلاً «ترکی» به نام «واضح». قزوین و گیلان و دیلم که امام حسین (ع) موقع شهادتش غوغایی کرد. گفتند: «کاری که با علی اکبر کرد هنگام شهادت غلام بود.» این آقا جام شهادت گرفت از امام حسین (ع).
***
طرِمّاح سرش بی کلاه. کی بود؟ طرِمّاح: وزیر ارتباطات امیرالمومنین بود. وزیر ارتباطات... بهترش اینه که بگیم وزیر امور خارجه، رئیس هیئت دیپلماتیک، مسئول مذاکرات. ببین! چه جایگاهی داشته تو حکومت امیرالمومنین! مذاکرات بین کی و کی؟ بین معاویه و امیرالمومنین. اولین که عرض کردم ایشون نوه حاتم طایی بود. تو همه جنگها کنار امیرالمومنین بود و همه اقوامش هم (برادرانش) جز شهدای رکاب امیرالمومنین. برادر چند شهید که همشون آدم بسیار قوی، قد بلند، آراسته. آراستگی ظاهری داشت. نطق خوبی داشت. وزیر امور خارجه، خوشتیپ، خوشبیان، سخنگوی توانمند، [فصیح اللحن]. فیلم «رودهای ماهی» (اشاره به ضربالمثل ماهی رودهای) حرف میزنه. شجاع. امیرالمومنین توی جنگ این را فرستاد که برود با معاویه مذاکره کند و گفتند که آن هم تو کدوم جنگ؟ قبل از جنگ صفین که نامه رد و بدل امیرالمومنین و معاویه.
معاویه نامه داد به امیرالمومنین. یادی هم میکنیم از این جنگ امشب. تهدید کرد. نامهای تهدیدآمیز داد. گفتش که: «یا علی! میخواهم بیایم سمتت با یه شعلههای سوزندهای که هیچ، هیچ آبی اینها را خاموش نمیکنه. با یه شعلههایی که به هر چی بگیره سوراخ میکنه و میسوزونه. و السلام.» (نامه معاویه). بسم الله الرحمن الرحیم.
اما بعد... یا معاویه! فارسیش اینه: «آره، ارواح عمت!» این ترجمه دقیق فارسیش تو که راست میگی. ترجمه محترمانش اینه: «یا معاویه! دروغ گفتی.» ترجمه کف خیابانی توییتری میشود همین: «تو که راست میگی!» با کی صحبت میکنی؟ «انا علی بن ابیطالب. من علی بن ابیطالبم. پدر حسن و حسین. من همونیم که من همونیم که جد، عمو و دایی تو را تو جنگ بدر کشتم. بقیه فامیلاتم تو جنگ بدر و احد کشتم. اون شمشیرم الان دستمه. همونی که زدم اقوام تو را تار و مار کردم، من همونم که اقوام تو را تار و مار کردم. شمشیرم الان دستمه. امروز همون شمشیر دستمه با همون قلب پرجرأت، با همون بازوی پرقدرت. به خدا! خدای من، پروردگار عالمه. پیامبرم محمد مصطفی. سلاحم همون شمشیریه که هنوز خاندان تو از داغش آروم نشدن. تهدید میکنی منو؟»
صحبت بکنه... [طوریکه دچار اشتباه نشه] بنده خدا اونجا صحبت بکنه. نامه را انداخت. کسی که توان این رو داشت، بعد سفیر با نامه تناسب داشته باشه دیگه. امام خمینی نامه داد به گورباچف. دعوت کرد به فلسفه اسلامی، عرفان اسلامی. کیو فرستاد نامه را ببره؟ آیتالله جوادی آملی! بنداز تو صندوقشون بیا. یکی باید باشه که این نامه رو که میبره، همون آدمو که نگاه میکنن این خودش نمونه عینی محتوای نامه باشه. [این] نامهی تند و چیزی که امیرالمومنین نوشته بده به معاویه. کی برد نامه رو؟ مهر و موم کرد. لاک کرد. طرِمّاح رفت دمشق! شوخی نیست. [مثلاً] رهبر انقلاب مثلاً ترامپو [یا] این بابای شینزو آبه بود بنده خدا. زدن تیر و ترقهاش کردند توی کاخ سفید. نامه رو بده به ترامپ برگرد. محتوا رم بهش بگه.
آقا طرِمّاح رفت دمشق با مرکب تیزرو. وارد کاخ معاویه شد. تا وارد شد به جای اینکه بگه: «السلام علیک یا امیرالمومنین!» چی گفت؟ «السلام علیک ایها الملک!» [پادشاها سلام علیکم!] صحبت کردن. گفت: «من امیرالمومنینم. پادشاه نیستم.» طرِمّاح گفتش که: «امیرالمومن ... امیرالمؤمنین مومنین که ماییم. ما کی به شما عمارت دادیم که شما بشین امیرالمومنین؟» [طعنه زد]. زبان معاویه بند آمد. گفت: «نامه رو بده.» گفت: «من جلو نمیآم.» نامه را خواند. «اینها چیه نوشته؟» گفت: «وقتی میاومدی اوضاع چطور بود؟ توی کوفه در چه وضعیتی ترک کردی کوفه را؟»
گفت معاویه: «به خدا قسم مولامو در حالی ترک کردم که مثل همیشه سرحال، قبراق، چابک، آزاد، منظم، کریم، شجاع، سخی... هر چی تو گفته. واقعاً عملی میکنه. فقط اجرا کنه. در هر کاخی هم برسه خرابش میکنه.» (اشاره به قدرت و نفوذ امیرالمومنین). «یاران علی در چه حالی بودند وقتی میاومدی؟» گفتش که: «عالی! ستارههای آسمون دورش رو گرفته بودن. آماده بودن علی دستور بده اجرا کنند. از تو عالمتر و باهوشتر باشه.» طرمّاح گفت که: «ویلک یا معاویه! برو بابا! بابت این حرفت استغفار کن.» «چرا؟ چه علمایی، دانشمندان، ادیبان دور امیرالمومنین جمع شدن! هر کدومشون یک دریای بیکرانی از علوم. منو اصلاً به حساب نمی آورد.» کاری کرد با معاویه شخصاً تو کاخ معاویه تک و تنها. آقا! دور تا دورش.... [معاویه] عصبانی شد. نفرین به مادرت! فحش مادری داد. گفت: «درود به مادرم که منو مومن زایید که خار چشم تو منافق باشه!» دید نمیتونه ساکتش کنه. گفتش که: «جایزه میخواهی بهت بدم؟» گفت که: «من که اومده بودم اینجا جونتو بگیرم. حالا پولتم اگه بگیرم غنیمته.»
گفت که: «۱۰۰ هزار درهم بهش بدین.» بعد معاویه گفت: «بیشتر میخواهی؟» گفت که: «بالاخره شما بزرگ قومی. کریمی، آقایی. بیشتر خدا فرده. تو هم یه عدد فرد بده. خیرش رو ببینیم.» «بکن ۳۰۰ تا.» «۹۰۰ هزار تا.» گفت: «باشه. میرم دیگه. چی میگی؟» گفت: «هیچی میگم. خدایا شکرت! خاک بر سر معاویه!» (بیت المال) اعصابش خورد شد. نویسندهی نامه رو نوشت. اینجور نوشت: نوشت: «اما بعد. یا علی! چهل شتر دارم بر خردل. هر خردلی هزار جنگجو. و میفرستم به سمت تو. لشکری که بیاد آب دجله و فرات بنوشن.» (خیلی اغراق، بزرگنمایی یه چیزیه دیگه. رجز و اینها بزرگنمایی زیاد میکنه).
طرِمّاح نامه رو نگاه کرد. گفتش که: «این چیه نوشته؟ نمیدونم تو بیحیاتری یا نویسنده نامه! اگه جن و انس و اهل زبور و فرقان همه جمع بشن همچین حرفی نمیزنه.» معاویه گفتش که: «اینی که این نوشته حرف من بوده که نوشته.» «میدونم اگه حرف تو نبود که حکومتش بهش نداشتی. حالا که میگی حرف خودمه میبینم چه حرفای گنده گندهای میزنی! نمیدونم بابت کدومش باید عذرخواهی کنیم. بابت این گندهگوییهایی که میکنی. احمقی که داری خردلهایی که میگی که من بار میکنم. چهل تا شتر بار میکنم رو خردل. با هر خردلم هزار تا جنگجو میفرستم.» «علی یه خروسهایی داره استعارست دیگه. اصطلاحات جنگ. کدهای جنگی. دستههایی میفرستم سمت تو. ۴۰ تا بار شتر، هزار تا جنگجو.» گفت: «مگه نمیدونی علی یه خروس داره که این خردلاتو میبره؟ مالک اشتر! همه رو بفرستین یه جا میخوره. تو گفتی اینا میان آب دجله و فرات میخورن؟ مالک صداتو میخوره. همه سربازات رو تار و مار میکنه.»
خلاصه آقا! حوصلهات سر نیاد. نامه رو گرفت. ۹۰۰ هزار درهمم گرفت. معاویه تار و مار کرد. اومد بیرون. معاویه بعد از اینکه طرِمّاح رفت برگشت به اصحابش. گفتش که: «اگه امیرالمومنین به مردم آسون میگه، به مدیران سخت میگیره. دیگه پدر مدیران رو در میآورَد. مسئولین و درجه یک. این کاری که علی با این کرده اگه من با شماها میکردم یک صدم علاقهای که این داره به مولاش به من نداشتید.» دفاع کرد. سابقهای تو این هفت نفر شد رئیس اینها. رسیدن به امام حسین (ع)، عُذیب الهجّانات. رسید به امام حسین علیه السلام.
اومده بود کوفه لوازم بخره. برود خانه. ظاهراً خانواده مکه بودن. چی ببره مکه خدمت امام حسین علیه السلام با یه لشکری که همراهش بودن. اون اشعاری هم که به شما گفتم میخواند و رسید به امام حسین علیه السلام. مطهر (قیس بن مُطهّر) چه خبر؟ که گفتم براتون دیشب. خبر شهادت شدند و حضرت گریه کردند در شهادت قیس بن مُصهِر شهید بزرگوار. طرِمّاح سرزباندار. آدم عاقل، اهل برنامه. خراب شد اینجا. خراب کرد به امام حسین (ع). که رسید، این است که از شهادت یک همچین سابقهای حضرت کشید کنار. حالا یا جلو جمع نمیدونم. دیگه نگفتم. با حضرت صحبت کرد. گفتگو. «به خدا من میبینم که شما جمعیتتون کمه. نیرو نداری. این جماعت حُر و سپاه و خوردهای مثل سایه دارن تو رو دنبال میکنن. اگه هیشکی به اینها ملحق نشه تو توان جنگیدن با همینها را نداری. ۲۰۰ نفر آدم داشتی.» گفت: «من وقتی از کوفه میاومدم دیدم بیرون کوفه سربازا رو بردن، جمع کردن، دارن آموزش میدن.» (یک سپاه انبوهی دیدم). «تا حالا نظیرش رو ندیدم. پرسیدم اینها برای چی آماده شدن؟ گفتن دارن آماده میشن برن جنگ با حسین بن علی. قسمت میدم به خدا اگه میتونی حتی یک قدم به اینها نزدیک نشو. برو یه جایی امن باشه. یه شهری مثل دژ باشه. یه جایی منزل کن تا یه تصمیمی بگیری. برنامه کارتون معلوم بشه. من یه دیاری میشناسم، جای خودمونه. محسن خودمونه به اسم عَجَّه (عجوزه؟) با حَمزه. یه کوهیه قشنگ حالت دژ داره و خیلی از پادشاهها سپاهشون اونجا جمع میکردن. هر سرخپوست و سیاهپوست اینجا جمع شدن و ما به خدا تا حالا اونجا ندیدیم لشکر جمع بشن شکست بخورن. منم با شما میام اونجا ساکنتون میکنم. شما نماینده بفرست برای اون اقوامی که دور اون منطقه، کلی سرباز جمع میکنیم. سرباز سواره و پیاده. به خدا آقا جون! ده روز نمیشه مگر اینکه من ۱۰۰۰ تا (۲۵) ۲۰ روز به من فرصت بده. من ۲۰ هزار تا شمشیر به دست فقط از قبیله خودم، قبیله حاتم طایی جایگاهی داشته. میرفته حرف میزده. نقره داغ کرد ۱۰ روز صبر کن اونجا جا بگیر.»
حضرت فرمودند که: «خدا به تو و قوم جزای خیر بده.» چون گفت: «من از قومم ۲۰ هزار تا میارم. ما با این مردم کوفه یه قول و قراری داریم. من نمیتونم رو وعدهام پا بگذارم. نمیدونم آخرش چی میشه. اینو من چه برخوردی میکنم.» منظورشون بود که پایبند به قرارشون هستند. «منم پایبندم.»
میگوید که: «وقتی خواستم از امام حسین (ع) جدا بشوم (چون قرار شد من برم دیگه. برم مسائلی که داشتم بدم به زن و بچه). گفتم خدا شما را از شر جن و انس نگه داره. من یه خواروباری برای خانواده تهیه کردم. از کوفه میرم. هرچی دارم میگذارم. برمیگردم پیش شما. به خدا اگه به شما برسم قطعاً جز یارانت میشم.» یعنی اصلاً حرفش این نبود که من برای خودم میگم که من میخواهم در برم.
رفت و برگشت. خانوادهاشم گفتن که: «این وقتی اومد دیدیم مثل همیشه نیست. قشنگ مشخص بود که این آماده شهادته. اومد بار رو که گذاشت. وصیت که کرد. خداحافظی که با ما کرد. دیدیم قشنگ اومده برای کندن و رفتن.» حضرت فرمودند که: «پس عجله کن. بدو.» میتونست کس دیگه رو پیدا کنه این خوار و بار رو بهش بسپاره. بعدها انشاءالله تو چند جلسه دیگه براتون میگم. ما جز یاران امام حسین (ع) داشتیم که شب عاشورا بهش خبر دادن پسرش همین نزدیکیها دستگیر شده. با یه مقدار پول میتونه آزادش کنه. گفتن: «پاشو برو.» خود امام حسین (ع) فرمود: «برو بچهات رو آزاد کن.» شب عاشورا! گفت: «نمیرم.» کسی رو فرستاد. گفت: «من برم؟» از شهادت مونده. یه کسی پیدا کردند. پول دادن. رفت. به امام میرسی. فکر میکنم ذهنم اینه. برنامه اینجوریه. به نظرم اینطوری تسلیم محضه. نه! پیشنهاد من اینه. نظرم اینه. نظر کارشناسیه. به هر حال منم سابقه دارم. من کلی بنازی و فکر کنی و من رزومه و این حرفا. آخرش اینه. احساس میکنی پیش امام یه کسی هستی و چیزی هستی و فکری داری، ایده داری، طرح داری. تموم شد. موندی از شهادت. رفت وسایلش رو گذاشت. «کردم خیلی به اینها مهربونی کردم. میخواستم راه بیفتم. خانواده از من پرسیدن این بار کاری کردی که قبل از اینجور رفتار نمیکردی.» بهشون خبر دادم: «گفتم من قصد یاری حسین بن علی رو دارم.» خداحافظی کردم. راه افتادم. از راه «بنیل» اومدم. رسیدم به «عسیب الهجّانات». «سماعه بن بدر» رو اونجا دیدم. گفت: «کجا میری؟» گفتم: «میخواهم به امام حسین (ع) ملحق بشم.» گفت: «دیر شد.» عاشورا شد و کشتند. و این خانواده به اسارت... کارش به نزدیک جنون رسید که من جا موندم از این. بیچاره شد. کم نداشت. دنبال... نبود که در رفتن نداشت. ولی اینجور حرف زدن محرومت میکنه. خودت رو نباید به حساب بیاری. ببین از عباس (ع) یاد بگیر. یک کلمه حرف از عباس کل این مسیر که از رجب راه افتاد... امام حسین (ع) ۶ ماه این سفر طول کشید. کل یک کلمه پیشنهاد از قمر بنی هاشم (ع) به امام حسین (ع) نمیبینیم. یک کلمه میدان عباس (ع) خالیه. «هیچ طرحت چیه؟ برنامهات چیه؟ پیش فرض ندارم. ایده ندارم. تصمیم ندارم. حرف گوش بدهید. ساکت.» مثل امیرالمومنین در محضر پیغمبر (ص). این جناب طرِمّاح جا ماند از این کاروان شهدا و حسرت ابدی مسیر چی شد؟ هر روز امام زمان (عج) به او و شهدای کربلا...
***
ولی بچه ۱۱ ساله داریم. دیشب عرض کردم: «عُمرِ بن جُناده» دیوونه میکنه این بچه آدم رو. فرزند «جُناده بن حارث». ۱۱ سالشه. مادرش این زن بزرگوار که دیشب بهش اشاره کردم امشب توضیح بیشتر بدم. مادرش به نام «بِحرِیّه» که بعدها جزو اسرای کربلا. شوهرش رو کشتن. بعد گفتش که: «من به پسرش گفتم برو تو میدان.» لباس بچه ۱۱ ساله. «عمر بن جناده». دیشب یه اشاره بهش کردم. توضیح کامل ندادم. کی بودن؟ بچهاش رو فرستاد میدان. این بچه رفت تو میدان. بچه ۱۱ ساله یه رجزی خونده. همتون حفظید. ۱۱ ساله رفت تو میدان این رجز رو خوند:
«امیری حسین و نِعْمَ الأمیرُ / سُرورُ و فؤادُ البَشیرِ
علی و فاطمه والدِه / فَهلْ تعلمونَ له مِنْ نَظیرٍ؟»
امیر من... خودش رو به امام حسین (ع) معرفی کرد. ارباب من. بچه یتیم ۱۱ ساله. ۱۱ سال! این بچهها رو نگاه کنید قد و قواره چقدر میشه؟ ایشونم ۱۱ ساله بود. پسر «مسلم بن عَوسَجِه» هم ۱۱، ۱۲ ساله بود. این بزرگوارا رو شهید کردن. سرش رو بریدن. انداختن برای مادراشون. ما فقط وهب رو شنیدیم. پسر... پسر مسلم. خلف مسلم بن اوسجه معروفه. این مادر یه کاری کرد استثنایی. «بِحرِیّه» این مادر بزرگوار. اول که اون کسی هم که سر انداخت «مالک بن نصر بدوی». خدا لعنتش کنه. عذابش رو بیشتر کنه. سر رو پرت کرد برای مادر. فرصت نیست براتون بخونم مفصل. چندین بیت از اون رجز نقل شده. چرا رجز بچه ۱۱ ساله دبدبه و کبکبه؟ جا ماند. این بچه ۱۱ ساله اومد اینجوری شهید شد. مادرش سر رو گرفت. صورت گذاشت روش. گفت: «مرحباً بِنیَّ! آفرین پسرم. دلم رو شاد کردی. چشمم رو روشن.» اینجاش رو خدا شاهد سختمه میگم. نمیشه تصور کرد این صحنهها رو تو کربلا. سر رو پرت کردن. موهای بلندی داره دیگه. سر دست انداخت تو گیسوی این بچه. کدوم مادر شهیدی در طول تاریخ این کار رو کرده؟ دست انداخت تو گیسوی بچه. با سر بچه اش حمله کرد به دشمن. با سر بچهاش میکوبید تو سر اینها. دو نفر رو با... امام حسین (ع) فرمود: «برگردید. جهاد از زنها برداشته شده.» با سر برگشت. دید سر تو بغلشه. پرت. کی بودند اینها؟ شوهرش رو کشتن. پسرش رو میفرسته. با سر بریده پسرش میره. دشمن رو میکشه. آماده میکنه برای اسارت کنار زینب (س) از غروب عاشورا. جانم به فدای اینها.
***
برای خاک یکی از این بزرگانی که به امام حسین (ع) ملحقشدن، توی این قضیه عذیب الهجّانات «نافع بن هلال». دیشب عرض کردم که این بزرگوار یه «هلال بن نافع» داریم که تو لشکر عمر سعد بود. یه «نافع بن هلال» که تو لشکر امام حسین (ع) بود. (امروز لشکر امام حسین (ع) داریم). ایشون نافع بن هلالی بود که نافع بن هلال جَمَلی. ایشونم آقا! حالا عرض کردم که لشکر امام حسین (ع) تکتیرانداز و تیرانداز نداشت. [ایشان] آدم فوق العاده آدم بسیار جالب. و تو کربلا هم ذبحش کردند. چون [در] جنگی دو تا بازوش مجروح شد. زنده گرفتنش ظهر عاشورا. فقط چکیدهاش رو عرض بکنم. برگشت به عمر سعد. گفتش که: «من تا جون دارم از حسین (ع) دفاع میکنم. الانم بازوهام شکسته است. اگه بازوهام شکسته نبود همتون رو میکشه.» عمر سعد با شمر بحثشون شد. شمر به عمر سعد گفتش که: «بکشش.» عمر سعد گفتش که: «خودت بکش.» (اشاره به بیمیلی). اینم برگشت. گفتش که: «شما مسلمان نیستید. اگه مسلمون بودید که اینجور دستتون به خون ما آلوده نمیشد. بکش منو. من تشنه ملاقات رسول اللهام.» چاقو رو که انداخت تو گلوش که ذبحش کرد. شمر ذبحش کرد. خون فواره. ۷۰ تا تیر همراهش بود. رو تیرها اسم خودش رو نوشته بود و مسموم کرده بود. تیرها را تک تک میانداخت به لشکر دشمن و رجز هم میخواند. میگفت که: «میخواهم این با اسمم بخوره توی همه اینها. بشکافه وجود اینها رو. اسمم وجود اینها رو بشکاف.» و پاسبان خیمهها بود.
حالا در مورد ایشون باید بیشتر صحبت بکنیم. انقدرش رو فقط عرض میکنم که دیگه بریم در روضه. روضه امشبمون شهید بزرگوار بخونه. اسمش رو آوردیم. ابراز علاقه نکردیم. «یا لیتنا کنّا معَکَ فنفوزَ فوزاً عظیماً.» شهید بزرگوار «نافع بن هلال جَمَلی». خیمه بنی هاشم یه طرف بود. خیمه اصحاب یه طرف بود. امشب دو نفر پاس میدادن برای مراقبت از خیمهها. از خیمه بنی هاشم کی مراقبت میکرد؟ عباس. از خیمه اصحاب که مراقبت میکرد؟ نافع بن هلال. بقیه مشغول عبادت بودن دیگه. امشب نماز و قرآن و...
متن تاریخ عین تاریخ: سیاهی رو دید پشت خیمه. نافع تعجب کرد. جنگهای قبلی، جنگ صفین، جمل و نهروان. و آدم فوق العادهای بوده. همسر جوانی هم داشته تو کاروان بوده که عرض میکنم. از دور صدا زد: «کیه اون پشت؟» صدا اومد که: «اینجا چیکار میکنی؟» گفت: «من نافع بن هلالم. شما کی هستی؟» «اباعبدالله الحسین!» پشت خیمه چه میکنی؟ دوست داری با این داستان... تا فرمود: «دارم خارهای پشت خیمه رو جمع میکنم.» گفت: «چرا؟» فرمود: «فردا بچههای من اینجا میخواهم بدونم. خارها رو جمع میکنم.» متن مقتل: «خارها رو جمع میکنم فردا پای بچهها زخمی نشه. تو این بیابونها خواهند دوید.» «دشمن رو اونجا دید نداره.» گفتم خوبه! فرمود: «ببین! شب تاریکه. اصحاب منم توش. خیلی دشمنم دید نداره. همین سیاهی رو بگیر برو جونت رو نجات بده. فردا...» انداخت روی: «امشب! شهادتنامه عشاق امضا میشود.» شهادت میخواهم. امشب شب عاشورا باید ناز بخری. کرم ماه بلد نبود ناز بخره. افتاد. بگذار روی تن توام. اسب بدوه. بگذار ناموس توام پا به پای ناموس خودش منزل به منزل خود را انداخت روی پای اباعبدالله. گفت: «اگه هزار مرکب داشتم فدات میکردم. اگه هزار جور داشتم... بابا! بگذار من بمونم اینجا. آقا جان! به من توفیق رو بده. کشته بشم.»
امام حسین علیه السلام برگشت سمت خیمه. منم با فاصله میاومدم. رفت سراغ خیمه زینب. شب آخره دیگه. امشب همه برنامهاش این بود که دل زینب رو داشته باشه. زینبش رو آماده کنه. ای! رفت سر زد. ای! صحبت کرد. جانم به این نالهها که آرام آرام میشنوید. آرام آرام میسوزید. اشک نافع با فاصله. امام حسین علیه السلام. امام حسین (ع) رسیدن به زینب کبری سلام الله علیها. زینب سلام الله علیها: «برادر! نکنه اینها فردا کاری رو بکنن با تو که با برادرم حسن (ع)؟ مطمئنی به اصحاب فردا خیانت نمیکنه اینها؟» «اینها یاران من. اینها با وفا.» «هیچ حرفی دیگه نشد.» نافع این رو شنید. به غیرتش (خورده). دختر پشت خیمهها همه جمع شدن. از پشت خیمه صدا زدن. اصحاب از پشت خیمه صدا زدن. «آبروی خداست. حتی از پشت دختر امیرالمومنین!» «ما شرمندهایم. یه جون بیشتر نداریم برای حسین (ع).» «به خدا اباعبدالله اگه اجازه نمیداد... اگر اجازه میداد خدا به شما خیر بده مرد بودن اینها تحلیل داره.» زینب دوست نداشت اباعبدالله دیگه تو این حد از غربت و مظلومیت به شهادت برسه. شکوهی خلق بشه در شهادت اباعبدالله.
آی رفیق! ظهر عاشورا شد. نافع همسر جوانی داشت. خودش هم سنی نداره. ۴۵ سال سن. با اینکه خیلی سابقهدار بود ولی چون از نوجوانی تو رکاب امیرالمومنین، گفتن اصلاً امیرالمومنین تربیتش کرده بود. تربیت جنگی کرده بود. رزم از امیرالمومنین یاد گرفته. خواست بره میدان. همسر جوانی داشت. امام حسین (ع) دیدن که همسر جوان داره گریه میکنه. به نافع میگه: «منو تنها نذار تو این بیابان بین این نامحرما.» «نمیشه نری؟ نمیشه به میدان نری؟» امام حسین (ع) بهش فرمودند که: «همسر جوان. دلش رو به دست بیار. رها کن. نمیخواد بری میدان.» گفت: «آقا جان! خودم فدای تو. همسرم فدای... نمیگذارم این چیزها پابندم بشه. من میرم میدان. حسین! میخواهم براتون کشته بشم.» بگذار اینم کنار زینب طعم اسارت میخواست. مواسات کنه با زینب. همسرش سهم داشته باشه دو تا از این تازیانهها به زن من سنگها. یا اباعبدالله! چه شبی بود امشب برای زینب. سر شب اباعبدالله نماز مغرب و عشا رو خوند. همینجور به قبله که نشسته بود شروع کرد شعر خوندن.
«یا دهرُ اُفٍّ لکَ مِنْ خلیلِ» روزگار! چقدر تو بیوفایی! امان از تنهایی! امان از غربت!
میگه زینب کبری عواطف در چه حدیه. در کوفه اینجور ترور شده. حضرت به پهنای صورت اشک ریخت. بابا! عشقه. اینجا محل عشق واقعی. اعصابش رو دوست نداره. شهادت اصحاب برایش سخت بود. اصحاب این شکلی وقتی اباعبدالله براشون اشک میریزه. اینجور داغدار میشه دیگه. بابا! انقدر گریه کرد زینب که اباعبدالله داره ناله غربت سر میده. از امنیت حاکمه. هنوز شهید نشدن. هیچ خبری نشده.
میگه که اینجا شق جیبها. دست انداخت به گریبان. گریبان رو چاک داد. به صورت زد. غی. زینب اباعبدالله فقط شنید اباعبدالله داره ناله غریبانه. گفتن حضرت زهرا سلام الله علیها به روضه وداع خیلی حساسم. و خیلی این روضه آتیش میزنه. همه روضههای کربلا روضه وداع. وداع اباعبدالله و زینب شب عاشوراست. رفت. همه این قضایا که شنیدید و گفتیم و خواهیم گفت انشاءالله رخ داد و یک کار به اینجا رسید که نگاه کرد دید کسی از اصحاب نمونده. اصحابش رو صدا زد. به نظرم «الی» (اشاره به غربت امام): یه نگاهی به چپ کردی. فروش صدا بزن. چقدر دوست داره.
«یا أنصارَ الحجَّةِ! یا أَبْطالَ العَرَبِ!» پهلوانهای شیرمردان! مردان جنگ!
بعد صدا زد یکی: «یا مسلم بن عقیل! یا هانی ابن عروه! یا حبیب بن مظاهر! یا مسلم!» صحنه رو تصور کن. «زهرا! عاش... چرا جواب نمیدی؟» «آرام بگیرید که منم دقایق دیگه به شما ملحق میشم.» برگشت به سمت... لا اله الا الله. طول کشید رفت و آمد. اهل خیمه به صدای اسب عادت کرده بودند. اسب امام حسین صداش که میاومد میدونستن امام حسین برگشته. چند مرتبه رفت و آمد دیگه برای وداع آخر. آمد دم در خیمه ایستاد:
«یا زینبُ! یا اُمَّ کلثوم! یا رُقیه!»
«علیکُنّ» زنهای حرم را صدا زد. «از جانب من از خداحافظی زنها. برو به کی میسپاری؟ اینجا دیگه مردی نمانده. برو بین نامحرم.» من مثل پرندهایم که تو قفس شکارش کردم. اسیرم تو دست... تک تک این زن و بچهها رو آرام کرد. نوبت زینب. «خواهرم! مراقب باش. بعد از من شیطان صبر تو را ازت نگیره.» و سفارش کرد. گفت: «خواهرم! منو تو نماز شبات فراموش...» اونجا البته طبق برخی نقلها گفتن که بیبی عرض کرد: «من سفارشی از مادرم دارم.» نمیدونم چه سنی بود مثل علی اکبر. چه نصیحتی؟ «خواهرم! از مادرم عرض کرد. مادرم سفارش کرده لحظه آخر گلوی تو رو بوسه بزنم.»
خوب گریه کردی. شب عاشوراست. قطعاً شب عاشورایی. قطعاً برای بعضیا امسال و امشب آخرین شب عاشورا. انشاءالله سال دیگه جایی باشیم در آغوش اباعبدالله. شهادت. سوار مرکب. گفته در همه رو آرام کرد دیگه. یعنی آرام که نمیشدن. شیون میکردن اینها. اینها دیگه از اون آرام آرام... اینها هی دست میانداختن به عبای حسین. به لباس حسین. به پای حسین. جدا نمیشدن این زن و بچه. یکی یکی سوار مرکب شد. بسم الله گفت. مرکب رو هی کرد. دید مرکب سنگینه. حرکت... میگه دوباره یه فشاری به اسب داد. اسب تکون نمیخوره. مشکلی پیش اومد. گردن کج کرد. از اسب پیاده شد. فدای تو بشم! آتیش میزنی با این گریههات. با این ناله... جواب اباعبدالله عجیب بود. چه جور بچه رو آروم کرد. مظلومیت در چه حدی بود. گریهها دارید. خستهتون نکنم. فردا عاشوراست. از صبح تا شب باید به سر و سینه بزنه. به هر حال امشب شبی که قلب امام زمان در فشار... آرام بشه تو مجلس. آرامش. دخترم! الان هنوز زوده. فعلاً بابات زنده است. هرچی اشک پیشوا داد. انقدر صحرا بدن پاره پاره ببینی. سر نیزه حسین...