* خوشآمد نسبت به یک امر => خوب دانستن آن => تشکیل پیشفرض
* انسانِ ربّانی خوشایند آسمانی دارد
* عمل بر اساس خوشایند دیگران => حبط عمل
* رمز نجات؛ سوء ظن به خود
* دو راهی تعیین کننده و اساسی؛ خوشایند خدا یا خود؟
* منطق اهل طغیان؛ چون "من" اینطور فکر می کنم، پس همین درسته!
* ریشه طغیان و گناه؛ اعتماد به نفس
* مدل مناجات شمر با خدا!
* امام سجاد علیهالسلام؛ تنهاترین امام
* ویژگی کوهی که کشتی نوح روی آن آرام گرفت، چه بود؟
* خدمتگذاری امام سجاد علیهالسلام در کاروانهای زیارتی
* حال عجیب امام سجاد علیهالسلام در روز آخر ماه رمضان
* وداع امام حسین علیهالسلام با امام سجاد علیهالسلام
* أینَ عمّیَ العباس علیهالسلام ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمد لله ربّ العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعالین طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلى قیام یوم الدین و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
الهی و حلِّ عُقدهً مِن لِسانی.
پیشفرضهای انسانی، مشتق شده از آن چیزهایی است که انسان را خوب میداند؛ انسان دوست دارد، خیر میداند. در اینها احساس منفعت میکند. آدم نسبت به اینها واکنش مثبتی دارد و فرض را بر این میگذارد که رسیدن به اینها خوب است. حرکتش را به سمت اینها تعیین میکند، جهتش را اینها قرار میدهد، هدفش را اینها. پیشفرضهای انسان آن چیزهایی است که دیگر سرش با کسی تعارف ندارد؛ آن چیزهایی است که دیگر نسبت به اینها شک ندارد، سؤال ندارد، ابهام ندارد و حتی با دیگران دچار تعارض میشود، دچار تصادم میشود، برخورد میکند. اگر احساس بکند که چیزی خوب است، اگر احساس بکند چیزی خیر است، دیگر از آن کوتاه نمیآید. آیاتی فراوانی هم در قرآن هست که حتی بعضیها با خود خدا گلاویز میشوند وقتی احساس میکنند که آن چیزی که خوب است را خدا به اینها نمیدهد یا آن چیزی که بد است را خدا به اینها میدهد. دیگر با خود خدا هم آدم تعارف ندارد وقتی چیزی را خوب دانست؛ با خود خدا هم درگیر میشود.
خب، چه میشود که انسان چیزی را خوب میداند یا چیزی را بد میداند؟ گفتیم بیشترش برمیگردد به همان نفع و ضرری که در اینها میبیند. و آمدن این کلمه "خوشایند" از آن کلمات اساسی است، از آن کلمات مبنایی است. "خوشایند" خیلی کلمهای کاربردی و کلیدی است. یک جورایی این کلمه کلاً کل دین را زیر چتر خودش میآورد. همه داستان دین این است که بر مبنای خوشایند چه کسی عمل کنیم؟ «و راضیه مرضیه» (نفس مطمئنه راضیه مرضیه) یعنی همین: «یا ایها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة». انسان اگر خوشایندش خدا باشد، میشود «راضیة» و به خوشایند خدا کار بکند، میشود «مرضیة».
انسان ربّانی، انسانی است که خوشایندش آسمانی است، خوشایندش آسمان است. و کلمات کلیدی هستند که آدم احساس میکند کمی دیر با این کلمات روبرو شدهایم. نباید. از همان ابتدای کودکی، آرامآرام از همان ابتدای مدارس، اینها باید آن واژههای ابتدایی باشد که هر مسلمانی نسبت به دین و دینداری در ذهنش شکل گرفته باشد؛ ولی گاهی خیلی از ذهن ما دور است، گاهی خیلی غریبه است. نسبت به این واژهها برق حساسیت نشان میدهد. انسان نسبت به خوشایند دیگران، «خدای من دون الله»، «آلهه من دون الله». در برابر الله، آلهه هستند. کی انسان به این آلهه رو میآورد؟ وقتی که میخواهد بر مبنای خوشایند اینها عمل بکند، وقتی خوشایند اینها را جدی میگیرد، وقتی خوشایند اینها را ترتیب اثر میدهد.
عجیب است! در روایات ما یک ذره برای خوشایند دیگران کار کردن، تعابیر بسیار عجیب و غریب و تندی در روایات آمده است. خدای متعال فرموده: «مَن عمل علی اَملی بَغَی او علی اَملی» اگر کسی یک درصد غیرِ من را وارد کارش کند، خوشایند او در اعمال او دخیل باشد… البته این خوشایند دخیل باشد یعنی به عنوان مقصد، نه اینکه حالا ما اصلاً از خوشایند بقیه بدمان بیاید، خوشایند دیگران برایمان خوشایند نباشد؛ نه، این نیست. انسان کاری را میکند. در روایت داریم گفت: آقا، من وضو که دارم میگیرم (از امام صادق علیه السلام پرسید) کاربردی است. وقتی دیگران میبینند، خوشم میآید که مثلاً بقیه من را در حال وضو گرفتن ببینند. کربلا پیادهروی رفتهام مثلاً رفیقمان را ببینیم، خوشمان میآید که او ما را اینجا دید. خوشم میآید دیگر، مثلاً تمام شد عملم، حبس شد، نابود شد، خراب شد؟ از امام صادق سؤال کرد. حضرت فرمود: نه، «إنما ذالکَ لِذالک رِیاء». یعنی اصلاً این کار را کرد که او ببیند. اصلاً میرویم پیادهروی که عکس بگیریم، استوری کنیم؟ نه. یک وقت رفتیم، حالا این را هم او دید. حضرت فرمود: اصلاً کسی نیست؟ وقتی کار خوب انجام میدهد، اصلاً مؤمن این شکلی است. انسان خوشش میآید که دیگران از خوبی او خوششان بیاید. اشکال ندارد که؛ اگر این هدفت شد، بد است. اصلاً دنبال این است که خوششان بیاید. همهاش یک کاری بکنی که خوششان بیاید، یا نه، همهاش گاهی. یک کاری. رفیقمان در مستند چه میگفت؟ مداحی میکردم، برق تمام شد. بعد از مداحی آمدم پرسیدم که خوشتان آمد؟ عجیب است این اوضاع و احوال نفس؛ خیلی عجیب است. طغیانهای نفس. گفتم: تو مداحی کرده بودی که این از آن قشنگتر است. چرا ما آن را دعوت میکنیم، این را باید دعوت کنیم؟ خوششان بیاید. خوششان آمد؟ کامنتها چی بود؟ بعضی وقتها وجهه حزباللهی هم پیدا میکنیم. بلاگرهایی که معروف میشوند، گاهی امر بر خود آدم مشتبه میشود. فکر میکند دارد یک جهاد تبیین میکند. من آمدم اینجا اسمم آن بالا، عکسم هم زدم و میگویم این بچه هم نمیدانم سرما خورد، عکس میگیرم میگذارم. آن یکی نمیدانم مثلاً سرما خورد، عکس میگیرم میگذارم. من الان زیر آمپولم، مثلاً. عکس میگیرم میگذارم. ملت هم هی کامنتباران میکنند: آخ بگردم، ای وای، چرا مریض شدی؟ بلا به دور، «تنت ناز طبیبان نیازمند مباد». حاجآقا ما هم احساس میکنیم چقدر ما در راه خدا… بابا، داری میروی جهنم. یک عدهای را هم دنبال خودت راه انداختی. خیلی امر حساس است.
مسجد ساخته بود هارونالرشید. گفت: بزن. «مسجد هارون». «مسجد بهلول». بهلول گنابادی نه، بهلول شاگرد امام صادق. آمدند گرفتندش. شخصیت دوستداشتنی است. کنگرهها باید برایش گرفت. فیلم سینمایی تمیز برایش ساخت. گرفتند، زدندش، بردندش دادگاه. «فلانفلانشده! برای چی؟ مسجد؟ برای چی اسمش را عوض کردی؟» گفت: مسجد چیست؟ گفتم: خانه خدا. گفت: خانه خدا دیگر چه فرقی میکند به اسم هارون باشد یا بهلول؟ خانه خداست دیگر. «مسجد هارون» دیگر یعنی چه؟ مسجد، پس در خانه خدا نخور. اسمت بهلول. اینجا آدم عیارش معلوم میشود که هدفش چه بوده. تو واقعاً مسجد ساخته بودی ملت نماز بخوانند؟ نماز بخوانند به اسم یکی دیگر؟ نه، خب نماز میخوانم، ولی بفهمند که اینجا را من ساختهام. آها! پس دو تا شد. فرمود: «الشرک أدق من دَبَغِ النَمْلَةِ السوداءِ علی الصَخراةِ السوداءِ فی الليلةِ الظَلماء» (شرک از حرکت مورچه سیاهی در شب سیاهی بر روی سنگ سیاهی باریکتر است). رهیدیم. این از مشرکین فلان. آنقدر لبههای باریکی دارد! آدم فکر میکند دارد توحیدی عمل میکند. نفس وسط آورده آدم را. این وسط نفس دارد میرقصاند آدم را. طغیان و کلیدش «و لَم قضیه» همین است: خوشایند، خوشایند، خوشایند. خوشایند کی؟ خوشایند این. چقدر حساس بودند بزرگان. خوششان نیاید از چیزی، خوششان از ابتداییاتش. برای امثال بنده است دیگر. همین که لااقل کامل بریده نشویم.
گفت: مرحوم شیخ جعفر شوشتری رفت بالا منبر. گفت: مردم! همه انبیا شما را دعوت به توحید کردند. من آمدم شما را دعوت به شرک میکنم. آقا چی میگوید؟ حاجآقا فقط خدا را میپرستید؟ جعفر آمده میگوید که آقا! این همه غیر خداپرستی، یک کم خدا هم باشد. حالا که همهاش دیگر شد غیر خدا، توحید که هیچی. یک کم مشرک بشوید به این نحو که خدا هم بیاید. حالا یک وقتهایی هم برای خدا یک کاری کنید. یک دو زار درجایی بماند. یک وقتهایی هم یک کاری کنید. یک چیزی ته کاسه بماند برای آدم. هیچکس نفهمد. جای دوری نمیرود. نه، آخه ما این کار را میکنیم که تبلیغ بشود. فرهنگسازی. حالا یک بار هم فرهنگسازی نشود، جای دوری نمیرود. یک بار اصلاً بگذار همه بیفرهنگ، همه بروند جهنم. یک بار نفس نمیزند. بعد آنجا معلوم میشود که آدم دارد به کی سواری میدهد، افسار دست کیست. خدا به دادم برسد! پس این کلمه «خوشایند» خیلی مهم است. بدبختی ما این است که خودمان از خودمان خوشمان میآید. خودمان خودمان را قبول داریم. فک یافتههای خودمان را قبول داریم. ما نسبت به خودمان سوءظن نداریم. و اتفاقاً رمز نجات در همین سوءظن به خود است. تنم میلرزد از اینکه چقدر حرفهای گنده گندهای میزنم با همچین وضعی که دارم. حرف دهن خودم بزرگتر. دیگر امیدمان به این است که سیاهیهای مجلس اباعبدالله، یک حال خوشی است. عاشقان امام حسین به دادم برسند. تحول در حال ما ایجاد بشود در این محرم. کلاً کلاهش پشم است. خیلی بدتر.
«خوشایند» کلمه کلید عبودیت است. بر محور خوشایند میچرخد. دنبال خوشایند کی هستی؟ همان را میپرستی. با همان محشور میشوی. تو تیم همان هستی. امامت همان است. خدایت همان است. امام زمانت همان است. ربّت همان. همه چیز زده همان. اول و آخر هم همان است که مواظبی ناراحت نشود، مبادا بهش بر نخورد. که خیلی وقتها خودمانیم. همان که مواظبیم بهش بر نخورد. آخه به آدم برمیخورد. برای خودمان چقدر حق و حقوق قائلیم. و ریشه همه طغیانها هم همین است دیگر. سوره مبارکه مطففین، آیات ابتدایی بینظیر است. ای کاش یک وقتی توفیقی بود. عمل که نمیکنیم، فقط حرف میزنیم. فکر میکنم بیست، سی جلسه آیات ابتدایی سوره مبارکه مطففین را با دوستان مقایسه کردیم. یک وقتی یک جلسه به دوستان گفتیم: برای جلسه بعد هر کسی لیست کند بیاورد مواردی که به خودمان حق میدهیم، همان را به دیگران حق نمیدهیم. رفقا لیست کردند. یک ساعت و نیم ما فقط داشتیم لیست اینها را میخواندیم، تمام نمیشد. آقا! من هر وقت سبقت از راست میگیرم، میگویم: خب لامصب راه نمیرود. ولی هر وقت از راستم سبقت میگیرند... «مطففین، ویل للمطففین». که خود کلمه «ویل» کلی بحث سرش شد که یعنی چه؟ کلمه وحشتناکی است در قرآن. «ویل للمطففین». کیان مطففین؟ اگر من بروم یک ادارهای، باید وقت بگذارند، قشنگ حرفم را گوش بدهند، دقیقاً مشکلم را بفهمند، درست راهنمایی کنند. ولی اگر خودم همان باشم که پشت آن میز نشسته و دیگران آمدند در همان اداره. آقا! من از صبح شصت نفر را دیدهام. خسته شدم. چه خبرته؟ چه مرگته؟ تو الان فکر کن همانی هستی. «ویل للمطففین». آدم برای خودش حق قائل است. برای خودمان برآوردهایی داریم و نسبت به آن برآوردهامان هم اطمینان داریم. «من بهش رسیدم». خودت یک کم شک کن. شاید اشتباه میکنی. کمی آدم یک وقتهایی به خودش شک بکند، هیچ جای دوری نمیرود. شاید هم من اشتباه میکنم. شاید من درست نفهمیدم، درست نشنیدم.
پشت آیتالله بهجت نماز بخوان. کیا بودند اینها؟ جل الخالق! خدا چه بندههایی آورد روی زمین تا خلایق بفهمند عالم بالا چه خبر است. این خیابان برای بنده بوی آیتالله بهجت را میدهد. مسیر، مسیری بود که ایشان رفتوآمد داشتند و محل سکونتشان اینجا در رضوان بود. درود بیکران خدای متعال بر آن مرد بزرگ. عربزبانی، پشت ایشان نماز میخواند. جوانی عربی. آقای بهجت در قرائتشان یک کلمهای را – حالا «صراط المستقیم» بود یا کلمه دیگری مثل «صراط الذین» یا یک کلمهای. مثلاً «سین» شاید بود یا «صاد». مثلاً شاید این جوان عرب احساس کرد که آقا! غلط تلفظ کرد. آن بالا ته مسجد، در دل خودش گفت: آقا! غلط تلفظ کرد. نماز فرادا کرد. تمام کردم. نماز تمام شد. آمدم بیرون. آقای بهجت آمدند، رد میشوند. به این عرب نگاه کردند، گفتند: «ما تقول فی سالک کلمة ذلک؟» (درباره کلمه «ذالک» چه میگویی؟) «ذالک» و «سالک». کلمه «سالک» نظرت چیست؟ ایشان فرمود: «سین» و «ذال» غریب المخرجاند. اینها مخرجش به هم شبیه است. آدمها اشتباه میشنوند، اشتباه میدانند. آدم خداحافظ! آمار آن نمازخوان آن ته که «این حالمون هم خوش است!»، «زیارت آمدیم امام رئوف»، انشاءالله «حق به جانب». حق به جانبی خیلی مسئله عجیب غریب و تلخی است. آدم با خودش این باور را داشته باشد که ممکن است اشتباه بکند. همیشه هم من درست نمیفهمم، درست فکر نمیکنم. شنیدی؟ شک کن. «همیشه همیشه اشکال از این امام جماعتهاست».
و ما یک چالشی که داریم و این چند وقت هم بیشتر شده، بعد از این جنبش «زا» و این کوفت و زهرمار! حالا جایی که میرویم، حقیر را میشناسند، که یعنی حالا مثلاً تصورات خوب دارند. چون میگویند: «نمیدهم، باطن را مخفی میکند». جلساتی میرویم مثل همین جا که حالا غالباً مثلاً عزیزانی که تصورات خوب نسبت به ما دارند. جلسه تمام میشود. عموماً افرادی که دم در میآیند برای ابراز محبت و اینها. جلساتی است که نمیشناسند، که نوحه هم سعی میکنیم این جور باشد. خاطراتی هم در این زمینه هست. نوعاً جلساتی که آن تصورات خوب بقیه را نسبت به ما ندارند، وقتی میرویم، من میدانم آنهایی که پشت در آمدهاند وایستادهاند که مثلاً نمیدانم این فلانی است و مثلاً فلان و این حرفها، نوعاً برای اشکال گرفتن و انتقاد وایستادهاند. اصلاً رویه است. یعنی دیگر من عادی شده برایم. در هر جا هم ببینم که مثلاً بعد از نماز جماعت یکی میرود سمت مثلاً امام جماعت آخوندشان، تقریباً دیگر برایم پذیرفته شده است که این دارد میرود اشکال کند، اعتراض کند. نود و پنج درصد هم همین است. تکوتوکی پیش بیاید که مثلاً کسی سؤال داشته باشد. سؤال داشته باشد نه اینکه تازه بیاید که مثلاً اشکالش برطرف بشود. آن که مگر پیش میآید؟ میآید که اشکالی بگیرد. این روضه چی بود خوندی؟ آن کلمه را چرا گفتی؟ اینجا چرا اینجور کردی؟ پایت را چرا دراز کردی؟ عینکت چرا کثیف است؟ لباست را بشور. صدایت را چرا بالا میبری؟ و این علامت کسی است که از خودش غافل است. انسانی که از خودش غافل است، حواسش به اشکالات دیگران است. و این علامت سقوط است. و این خیلی، خیلی… نه اینکه ما هر جا هر اشکالی دیدیم، باید ندید بگیریم. نه. اشکالی که میبیند، اول یک دانه به خودش میزند. میگوید: «آه! من هم اینجوریام!» چقدر بد. اعتراض بکند. میگوید که مثلاً: من دیدم در خودم مثلاً همچین اشکالی هست. احساس میکنم اگر این کار را بکنم، بهتر میشود. شاید هم باز من اشتباه فهمیدم. یک «شاید هم من اشتباه میکنم» و اینها همیشه دارد. قبول کن اشکال. نگفتم؟ اینها حق برای خود قائل بودن ریشه طغیان است. حق برای خود قائل بودن ریشه حق برای قائل بودن این است که آدم از خودش خوشش میآید، نسبت به خودش حسن ظن دارد. در خودش و خوبیهای خودش و فهم خودش شک ندارد، اشکالی نمیبیند. وای چقدر خطرناک است!
بگذارید برایتان یک روایت بخوانم: «کان شمر ...» شانزده بار پیاده مکه رفته بوده. شمر. قبل از اینکه روایت را بخوانم، یک چیزی بگویم. از دیشب تنم میلرزد هر وقت بهش فکر میکنم. یک وقتهایی شیطان مار را نسبت به بعضی کارهای خیر تشویق میکند تا پشتوانه این کار خوب، نسبت به خودمان اعتمادبهنفس پیدا کنیم. چهار تا مؤمن هم فکر میکنم. آن بر حق. ارمنی مثلاً به زرتشتی میگوید: «چی؟ انصاف داشته باشی، دزدی نکنیها! دروغ نگوییها! غیبت نکنیها! بدجنسی نکنیها!» البته بعضی از اینها از یک فطرت… نمیخواهم بگویم همیشه اینها همهشان از حرف شیطان است. نه. بعضیهایشان واقعاً اثر فطرت است. گوهر وجودیاش را پاک نگه داشته که این اتفاق عاقبتبهخیر هم میشود. خدا دست اینها را میگیرد. فرستاده روم در مجلس یزید که یک شبی اشاره کرد: «عاقبتبهخیر». یک گوهر پاکی بعضیها دارند. ولی خیلیهایش هم اینجوری نیست. شیطان بهش میگوید: «دروغ نگوییها!» چرا؟ چون اگر دروغ بگویی، بعد دیگر آن مؤمنین حق برایشان معلوم میشود. تو باید راست بگویی که او به تو نگاه کند. «راست بگو در…» میگویم: «دروغ بگو». او نگاه میکند، میگوید: «خب، کدام از اینها راست میگویند؟ کدامشان دروغ میگویند؟» این یک کاری است که با او مؤمنه میکنم، به تردید میاندازم. یک کار هم با تو میکنم. تو خودت هم کمکم در خودت شک میگویی. من که خوب راست میگویم، من دروغ نمیگویم، من دزدی نمیکنم، آخه من برای چی باید ناحق باشم؟
خدا گاهی برای اینکه در خودت شک کنی، یک روایتی عجیب داریم، خیلی هم نمیشود اینها را توضیح داد. میفرماید: گاهی خدا زمینه افتادن مؤمن به یک گناه را فراهم میکند که مؤمنه بیفتد به گناه، در خودش شک کند، اعتمادبهنفسش از بین برود، بفهمد گیر و گور دارد، باید یک کارهایی بکند. خدا میداند. این خدا که دوست ندارد کسی گناه بکند، ولی میداند این اینجا با اینکه من خوشم نمیآید بیفتد در این گناه، بهتر از صد تا دیگر از آن ریشه گناه نجات پیدا میکند که آن ریشه گناه اعتمادبهنفس است. خودش را باور دارد، جدی گرفت. اعتمادبهنفس آدم را به کجا میرساند؟ وای چقدر ترسناک است!
ببینید روایت را: «کان شمرُ یُصلّی.» راوی میگوید: در مسجد کوفه بودیم. شمر وایستاده بود نماز میخواند، دعا میکرد. دعای شمر را ببینید در نماز: «اللهم انک تعلم انی شریف فغفرلی.» خدایا! تو که میدانی من خوبم، خب ببخشید. «اللهم انک تعلم انی شریف» به خاطر شرافتم من را ببخش، به خوبیهایم من را ببخش. من و تو اینجا وایستادهایم، شمر را اینقدر بد میبینیم. برویم در خود خودش، همان را میبینیم که الان در خود خودمان هستیم و داریم میبینیمش. آنهایی که بیروناند، به من نگاه میکنند، میگویند: اخلاقت بد است، کردارت بد است. آنها میفهمند. من چون در خود خودمم، نمیفهمم. بعد راوی میگوید: میگفت: بهش گفتم که «کیف یغفرالله لک و قد أنت علی قتل ابن رسول الله؟» اینکه بهش حرف زده، باز یک دو زار شعور داشته. میگوید: بهش گفتم: آخه چه جور خدا تو را ببخشد؟ تو پسر... شمر گفت: «ببند دهنتو! مگه باید چیکار میکردیم؟» حق به جانبی را ببین. نرسید. بنده خدا! به عاشورای شصت و یک هجری قمری. جاماندههای عاشورا. اعلام حق به جانب. دیگر دو زار تهش لااقل قبول کن. یعنی باز بنزین شبانه سه برابر میکردی، صبح جمعه میفهمیدی. لااقل این را قبول کن. «خدا مگر تو را میبخشد؟» گفت: «ببند دهنتو! مگر باید چیکار میکردم؟ مگر راه دیگری داشتیم؟ فکیفه ...؟» چه کار مگر باید میکردیم؟ کربلا، روسیامان، مسئولین بالا دستمان به ما دستور دادند. ما مخالفت نکردیم. «ولَوْ خَالَفْنَاهُمْ ...» عبارت را ببین. پیشفرضها را ببین. آدم با پیشفرضهای غلط، شمر میشود. مشکل شمر، قبل از اینکه در کثافتکاری و شکمپرستی و اینهایش باشد، در پیشفرضهای غلطش است. که خیلی دل نبندد به اینکه: «ما که حرامخور نیستیم، نزولخور نیستیم». آن پیشفرضهای شمر را داریم. پیشفرضهاست که با او مشترک است. «برگ آدم رها بشود». در بقیهاش هم مشترک است. فقط خدا عامل است. کارمند خوبی هم بوده. «رئیسمان دستور داد. اگر حرف رئیس را گوش نمیکردیم که ...» کن شیراً من هذه از الاغهایی که آب میبرند که کمتر بودیم؟ میگوید: «اگر حرف رئیس را گوش نمیکردیم.» «حرف رئیس را گوش کرده.» قبیح! آخه این چه عذری است؟ «گوش بدهی.» این چه عذر شد؟ «رئیس گفته بود، دستور بوده.» تشکیلات. «واسه منافقین، برادر مسعود گفته، خواهر مریم گفته.» این روحیه شمر است. دعا میکند، چه میگوید؟ «اللهم انک تعلم انی شریف.» تو که میدانی ما خوبیم. «خیلی خوشحالم من آمدم.» نه، شریف. این مناجات شمری است با خدا. روح شمری. این پیشفرضهای شمری.
حالا مناجات زینالعابدینی چه مدلی است؟ اوه اوه! خدا به داد برسد با این عبارات امام سجاد، صحیفه سجادیه. که هر کدامش میکوباند آدم را. نابود میکند. چند خطش را برایتان بخوانم. در دعای عرفه امام سجاد... اصلاً یک حس عجیبی آدم به امام سجاد علیه السلام... یک حس عجیبی دارد. نمیدانم شما هم همین حس را نسبت به امام سجاد علیه السلام دارید. تنهاترین امام. در مورد امام مجتبی که ما میگوییم: تنهاترین امام. تعبیر درستی نیست. در روایت هم داریم: تنهاترین امام، امام سجاد علیه السلام است. و دارد که در قیامت هم که هر امامی با یاران خاصش محشور میشود، «أقلهم ناصراً»، آن امامی که یارش از همه کمتر است، مثلاً امام حسین با هفتاد و دو نفر محشور میشود. امام سجاد علیه السلام گفتند: کلاً سه یار «اَقَلُ الناصرَ» بوده. بییاورترین امام ما، امام سجاد علیه السلام است. تنها، تنها. آنها احساس تنهایی میکنند. حس تنهایی دارند، باید به امام سجاد علیه السلام ببندند. و خدا اراده کرده بود این تنهاترین امام ازش این دعاها بجوشد. اینها حال آدم تنهاست، مال تنهاست. امام سجاد علیه السلام اصلاً دعاها مال تنهایی است. اصلاً داد میزند تنهایی را. این خلوتش با خدا مشهود است. حالا دعا را ببین. عبارات را ببین. عبارت شمر را داشته باش: «اللهم انک تعلم انی شریف.» حالا عبارت امام سجاد را داشته باش در دعا. چند خطش را برایتان میخوانم: «سألتُکَ» خدایا! از تو درخواست میکنم. دعای عرفه امام سجاد. «مسألةَ الحقیر»، شبیه کی؟ «از تو درخواست میکنم مثل یک موجود ذلیل، یک موجود ذلیل، البائِث، درمانده، الفقیرِ، محتاج، الخائفِ، ترسیده، المُستجیرِ، پناه آورده. و مع ذالِک، خِیفَةً و تضرعاً». با همه اینها یک حد دلهرهای، با یک نالهای همراهش است: «و تَأَوّذَاً و تَلَفّظاً». به تو پناه آوردم. «لا مُستطیلاً، بَتِّکبرِ المتَ مِن». مثل آنهایی که احساس میکنند چیزی دارند، نیامدم. «وَ لا مُتعالِیاً، بِ دالَتِ المُطیعین». حس آن کسانی که احساس میکنند یک عمر حرف گوش دادهاند، ندارم تو این دعا کردن. حس آدم مطیع را ندارم. «وَ لا مُستطیلاً، بِ شفاعَتِ الشافِعینَ». حس آن را هم ندارم که یک دستمایهای دارم که به آن بیندازم نجاتم بدهد. فقط تویی. حالا عبارت را ببینید. نمیشود خواند این را. «و انا بعدَ بعدَ همه اینها حالم چیست؟ اقلُّ الاقلّین». من از همه کمها کمترم. من از همه ذلیلها ذلیلترم. «و مثلُ ذره». من یک ذره نه، کمتر. «مثلُ و ذره». من ذره از آن هم کمتر. «فیا مَن لَم یُعاجِلُ المُسییین»، برآورده المطرفین. «و یا مَن یُمِنُّ بِحُجَّةِ الکافرین. وَ یَتَفضّلُ عَلَی الخاطِئینُ.»
اگر حال دارید، یک روایت دیگر برایتان بخوانم. روزتان و شبتان و زندگیتان آباد بشود. چقدر این روایت عجیب است! حال و شما ببینید چقدر عوض میشود. روحیه کسی که این مدلی است، همه چیز عوض میشود. بعد حاکمیت همچین کسی با همچین حالی، یک حاکمیت دیگری است. مدیریتش، ریاستش، معلمیاش، همهچیزش فرق میکند. که در این زمینه حرف زیاد است. چرا گفتند امام جماعت وقتی از بقیه پایینتر نباشد، امام یک وجب از بقیه مأمومین بالاتر باشد، نماز همه باطل است؟ باید از همه پایینتر و مساوی باشد یا پایینتر باشد. امام میشوی، باید بروی پایین. امام حالش این است. ما که دیگر بالاخره با تقوای اینها ماییم وایستادهایم. «امام نماز کسی میگفت: من خواب دیدم آیتالله بهجت را با آن نمازهای آن چنانی کلان.» رؤیا مفصل است. بشارتی داده بابت یک کاری که مثلاً به این کارت امید داشته باش. آن شخص گفته بود: «آقا! من چه جور به این کار امید داشته باشم؟ من که اهل نماز نبودم.» «امید داشته باشد!» در رؤیا با آیتالله بهجت. این علامت صادق بودن بود. «تو رؤیا. ما که مثل شما اهل نماز نبودیم. نمازهای شما ارزش داشت.» گفت: «تا این را گفتم، آقای بهجت هایهای در خواب زد زیر گریه.» علامت صادق بودن نماز بود. قبول بوده نماز. امید ندارم در اقبال به آن جایگاه. مرحوم سید نقل میکند. سید بن طاووس. خیلی روایت محشری است. خیلی وحشت ناک. خدا کند خدا یک کم از این حال به ما بدهد. یک ساعت، یک ساعت میبرد آدم را. اگر حالش این شکلی بشود، عالم، عالم عجیبی میشود. در قرآن اسم کدام کوه آمده؟ کی بلد است؟ یک کوه است که فقط اسمش آمده است. کشتی حضرت نوح روی کدام کوه نشست؟ اسم کوه. «الجودی». کوه «جودی». وقت نیست توضیح بدهیم.
کشتی نوح که در حرکت بود، همه زمین را آب برداشت دیگر. غیر از کعبه که در امان ماند در طوفان، بیتالعتیق. همه زمین را آب برداشت. بعداً این یک سوم زمین که خشک شد، دو سومی که آب ماند، این آب مال همان طوفان حضرت نوح است. یک سوم بقیهاش آبش فروکش کرد. که آیا آن آیه هم آیه عجیبی است. «مائک» که از آیات عجیب و غریب قرآن. به زمین گفتیم: «آب خودت را ببل». در روایت دارد خدای متعال با زمین گفتگو کرد. با نقاط مختلف زمین. گفت: «کشتی نوح را میخواهم قرار بدهم، بایستد.» به نظرتان این کشتی روی کدام زمین میایستد؟ همه کوهها گفتند: «من، من.» یک کوه سکوت کرد. گفت: «اگر روی هر کوهی کشتی نوح بایستد، من ارزشش را ندارم.» جودی بود که هم روی این ایستاد، هم تنها کوهی بود که اسمش در قرآن آمد. تپه هم بود. کوه هم نبود. من که نیستم! آهنگ: «کدام کوه کشتی نوح روش آروم میگیره، من که نیستم». همین است علامتش. تا آنجاها داریم. این داستان تا آنجا روایت داریم. دو تا فرشته هم خداوند متعال مأمور کرده تا یک بندهای، گفت: «من بکوبانمش زمین!» تا گفت: «ما مثل اینجا هستیم.» روایت بشنوید: امام صادق فرمود: «کان علی بن الحسین علیه السلام» جان قربان این ها. ذات مقدس امام این است. شیعه این مدلی باید باشد. دنبال امام راه افتادن، شکل امام شدن، یعنی اخلاقاً این جوری بودن. داشتن اینها دنیا را آباد میکند. من چندین روایت برایتان آوردم. قبلش یکی دو تا روایت دیگر بخوانم که اینها کوتاهتر است. بعد بروم آن روایت طولانیتره را بخوانم.
میگوید که امام سجاد میرفت کاروان مکه که میخواست برود. ارواحنا فدا. میرفت بیرون مدینه. کاروان پیدا میکرد به صورت ناشناس ثبت نام میکرد. به عنوان خدمه استخدام میشد در کاروان که در مسیر، خدمه کاروان باشد. غذا بیاورد، سفره پهن کند، مریض مداوا کند. یکی در یکی از این سفرها دید، شناخت حضرت را. این کارها چیست میکنی؟ شما پسر پیغمبر هستید. چرا اینجوری آمدی؟ «اما ترسیدم به خاطر پیغمبر احترامم را نگه دارند.» میدانستم لایقش نیستم. پسر پیغمبر. پسر پیغمبر. امام سجاد است که میگوید: احرام بستی، همه شروع کردند لبیک گفتن. «لبیک اللهم یا لبیک». ببین امام سجاد گریه میکند. هیچی. محرم شدید. شرط احرام لبیک گفتن. گریه کرد. فرمود: «میترسم بگویم لبیک اللهم لبیک، خدا به من بگوید: لا لبیک ولا سعدیک.» به طواف کعبه رفتم، به حرم راهم ندادند. که تو در برون چه کردی که درون... امام سجاد زینالعابدین. لنگر عالم است. میگوید: دیدم حضرت خیلی گریه میکرد. گفتم که: «یابن رسول الله! تو در مسجد الحرام زیر ناودان ناله میزد.» امام سجاد دعا میکرد، گریه میکرد. نمازش که تمام شد، گفتم: «آقا! رایتُک علی حالتِ کذا». این چه حالی است؟ شما سه تا ویژگی دارید که کسی ندارد. سه تا چیز دارید که با اینها ایمن هستید. «من الخوف». یکیش این است که ابن رسول الله هستید. یکیش شفاعت جدت هست. یکیش رحمت الله است. امام سجاد جوابها را ببین. آدمی که باطنبین و واقعبین است، انسان است. هر چقدر به این حال نزدیکتر، انسانتر است. هر چقدر از این حال دورتر است، حیوانتر است، شمرتر است. فرمود: «گفتی من پسر پیغمبرم. این برای من امنیت نمیآورد. چون روز قیامت نسبها از بین میرود. شفاعت جدم رو گفتی. خدا فرمود: «لا یشفعونَ الا لمن ارتضی». کسانی را شفاعت میکنند که مورد رضایت خدا باشند. آن هم مطمئن نیستم. رحمت خدا را گفتی. خدا فرموده: «انَّها قَریبٌ مَن المُحسِنینَ». رحمت به محسنین نزدیک است. «و لا اَعلَم أنّی مُحسِنٌ.» من یقین ندارم محسن باشم.
میگویم: امام سجاد ماه رمضان که میشد، دیگر اجازه نمیداد این بردهها را تنبیه کند. چیکار میکرد؟ یک دفتر داشت. امام سجاد. بردههایی که اشتباه میکردند، خرابکاری میکردند، خطا میکردند – که زیاد بود. دلایل مختلفی هم داشت. یکی اینکه حکومت بنیامیه جنگ زیاد میکرد و میرفتند از بلاد دیگر برده میآوردند، میآوردند در مدینه میفروختند. امام سجاد اینها را سریع، اینها را در مدت کوتاهی مسلمان میکرد، تربیت میکرد، میفرستاد شهرهای خودشان. به مناسبت آزاد میکرد؛ زیاد هم آزاد میکرد. ماه رمضان که میشد، آن دفتر داشت. اسم اینها را مینوشت. دیگر تنبیه نمیگذاشت بکند. هر کی خطا میکرد. «این مثلاً اَذنبَ، فلان اَذنبَ، فلانَ یَومِ کذا». و مینوشت فلانی آن روز این نافرمانی را کرد. این مرده، آن طور. آن زنه. «وَلَم یُعاقِبُه». عقوبت نمیکرد. «فَیَجتَمِعُ عَلَیهمُ الادَب». همه اینها را جمع میکرد، مینوشت. شب آخر ماه رمضان که میشد... حال را ببینید آخه! شما را به خودت. چی بودند اینها؟ جواهر بودند. چه میشود گفت در مورد این ذوات پاک؟ میبالد به خودش که خدا ما را در این دنیا اجازه میدهد نام اینها را بر زبان آوریم. شب آخر ماه رمضان میشد، صدا میزد از آن لیست میخواند، از روی دفتر: «یا فلان، فلانی! من هم تنبیه نکردم. أتَذَکَّرُ ذلِکَ؟» یادته؟ تکتک میخواند میآمد. از همه اقرار میگرفت. میفرمود: «حالا من یک دعای میکنم، با صدای بلند این دعا را با من تکرار میکنید.» چی میگویید؟ میگویید: «یا علی ابن الحسین!» یک عبارتی میگویم شما تکرار میکنید. حالا به من میگویید: ای علی بن الحسین! به من به تو گفتم فلانی یادته فلان روز اشتباه کردی؟ اسم بردم (تک تک میگفتم). حالا نوبت خودمه. شما همه با هم به من خطاب میکنید که: «ای علی بن الحسین! انَّ ربَّکَ قد...» همین لیستی که تو برای ما جمع کردی، نوشته بودی. خدا هم یک لیستی از اشتباههای تو را نوشته: «علی ابن الحسین!» با آن نامه. «یک پروندهای که لا یُغادرُ صغیرةً ولا کَبیرة.» همه را نوشته. حالا به من بگویید: «فَفَعَلَ وَ صَفَحَ کما تَرجُو مِنَ المَلیکِ العفو.» حالا به من بگویید که از ما بگذر. همانجور که دوست داری خدا از تو بگذرد. بعد دیگر حالا اینجا مفصل. اگر بخواهم تا آخرش برایتان بخوانم که دعاهایی که امام سجاد با اینها آنجا... حالا گریه اینها را شروع میکردم. با گریه اینها دعا کردن چه تعابیری در دعا که خیلی زیباست. که دیگر وقت نیست بخواهم برایتان بگویم. و همه را هم آزاد میکرد. همان شب آخر ماه رمضان میگفت: «دعا کنید خدا من را هم آزاد کند از بند آتش.» کی بودند اینها؟
از وداع امام حسین علیه السلام با امام سجاد علیه السلام برایتان بگویم. شام غریبان. امام سجاد علیه السلام. این حال زلال امام سجاد. اوج دلشکستگیها، آنجا دیگر در اوج است. ظهر عاشورا، سوسن (این نام خانوادگی است؟) آن لحظه وداع امام حسین علیه السلام. در بعضی مقاتل آمده: آخر رفتن همه اصحاب که شد و شهدای کربلا همه رفتند. امام حسین برگشت به خیمهها برای وداع. رفت سراغ خیمه برادرهایش. سر زد دید کسی نیست. آمد خیمه فرزندان عقیل. دید این هم خالی است. رفت خیمه اصحابش. دید این هم خالی است. اینجا با خودش شروع کرد گفت: «لا حول ولا قوة إلا بالله.» رفت خیمه زنها که دیگر وداع نهایی را کند. خیمه امام سجاد علیه السلام چسبیده بود به خیمه زینب. رفت خیمه امام سجاد علیه السلام. دید که امام سجاد روی پوست خشنی روی شکم مبارک افتادهاند. خب میدانید مفتول بودم (مبتلا بودم). به درد شدیدی داشتند و تمام جان حضرت گرفته شده بود در ظهر عاشورا. آن روضههایی که در مورد اسارت میشنوید، اینها را هم باید بهش ضمیمه کنیم. این درد امام سجاد ادامه داشت. درد شدیدی بود که روی پا نمیتوانست بلند شود. روی شکم افتاده بود و زینب کبری علیهاالسلام ظهور مریضی میکرد (پرستاری میکرد). پرستاری کشت. به حال زینب کبری را هم داشته باشید که باید حواسش به میدان باشد که علی اکبر روی زمین افتاده، برود بالای علی اکبر گریه کند. به بچهها رسیدگی کند، از میدان خبر داشته باشد. هم بیاید هی سر بزند به علی بن الحسین، به امام سجاد. اباعبدالله وارد شد. امام سجاد تا بابا را دید، از جا تکان خورد. که از جا بلند شود. از شدت بیماری نتوانست. به عمهاش زینب عرض کرد یا فرمود: «عمه جان! کمکم کن یک کم از جا تکان بخورم. پسر پیغمبر وارد شده.» زینب سلام الله علیها دستهای امام سجاد را گرفت. از پشت بلند کرد و به سینه مبارک خودش چسباند. تکیه داد امام سجاد به سینه زینب. سهراب این نام خانوادگی است؟ نشست. امام حسین ازش حالش را پرسیدند. عرض کرد: «الحمدلله.» امام سجاد عرض کرد: «یا ابتا! ما صنعت الیوم مع هؤلاء المنافقین؟» بابا! امروز با این منافقین چه کردی؟ فرمود: «یا ولدی! قد استَحوَذَ علیهم الشیطان.» پسرم! شیطان بر اینها مسلط شده. «فَأَنساهم ذِکرَ اللهِ.» اینها خدا را فراموش کردند. «وقد شُعِبَ القتالُ بَینَنا وبَینَهُم.» جنگ بین ما و آنها خیلی سنگین شده. خب امام، امام سجاد است ولی به حسب ظاهر اطلاع ندارد از میدان. فرمود: «لَعنَهُمُ اللهُ حتی فاضَتِ الارضُ بِدَمِ مِنّی ومِنْهُم.» خدا لعنتشان کرد و زمین پر شده از خون آنها و خون ما. این روضه را یادگاری امشب داشته باشید.
اگر که اول رفتید در راه، با کلمه کلمه گفتن امام سجاد عرض کرد: «یا أبتا! أینَ عمّی العباس؟» بابا! عموم عباس کجاست؟ اینجا زینب کبری اشک در چشمانش جمع شد. نگاه کرد به امام حسین. ببین حسین چه میخواهد؟ چون هنوز خبر شهادت عباس به حسب ظاهر به امام سجاد نرسیده. امام حسین علیه السلام فرمود: «یا بُنَیَّ! عَمُّکَ قد قُتِلَ.» پسرم! عمویت را کشتند. «وَ قَطَعوا یَدَیَّ علی شاطئ الفُرات.» کنار فرات دو تا دستش را هم بریدند. گفتند: اینجا امام سجاد آنقدر گریه کرد که یک بار از حال رفت. اینجا دفعه اول بود که از حال رفت امام سجاد. دقیق روش فکر کنی. خبر رفتن عباس یک جوری است که تا حد امام سجاد. دوباره به هوش آمد. پرسید: «بقیه عموهام کجان بابا جان؟» فرمود: «همه شهید شدند.» گفت: «عین اخی علی؟» علی اکبر کجاست؟ حبیب بن مظاهر، مسلم بابا، اینها کجان؟ فرمود: «پسرم! یک چیز بهت بگویم: لَیسَ فی الخِیامِ رَجُلٌ الا انا وانت.» در خیمه فقط دو تا مرد مانده. یکی منم، یکی تویی. و اما همه روی زمین. حال امام سجاد را ببین که نمیتوانست بنشیند. زینب عرض کرد. گفت: «عمه جان! علی! با سیف والاسا». یک شمشیر با یک عصا به من بده. اباعبدالله فرمود: «با اینها میخواهی چه کنی بابا جان؟» با این دو تا. گفت: «عصا را میخواهم باهاش تکیه بدهم. از جا بلند شوم. شمشیرم را هم دست بگیرم فقط جلوی تو وایستم. فقط جلویت وایستم با شمشیر.» بابا! من بعد تو نمیتوانم زندگی کنم. چهل سال زندگی کرد فدای حال تو.
حالا تعابیر را ببینید. جمله آخری که این روضه را خواهید شنید. هر چقدر در این محرم درد به دلت وارد شد. یک شادی عجیبی امشب به دل تکتکتان وارد میشود انشاءالله. منتظر باشید. یک جمله اول امام سجاد را امام حسین به امام سجاد خطاب به خودش فرمود. بعد یک سفارشی کرد که به شیعیان برساند. جملهای که خطاب به امام سجاد بود این بود: «یا ولدی! انت أَتقی طیبترین ذریه منی.» پسرم! «افضل عترت منی.» و «انت خلیفتی علی هؤلاء العیال.» بعد از من دیگر این زن و بچه حسابشان با توست. «فاننهن غرُبا.» غریب میشوند. «فقط شملت ذلت به سرشون سایه میندازه و یتیمی سایه میندازه و شماتتُ الاعداءِ.» نیش و کنایه دشمنان را هی میشنوند. «و نوائبُ الزمانِ.» دردهای روزگار میریزد سرشان. «سَکِّتهُم.» هر وقت وحشت کردند، تو باهاشان انس بگیر. «وَ سَلِ خواطِرَهُم بِکَلامِ لینٍ». با نرم صحبت کردن دلشان را به دست بیاور. «فانهم مابِیهِ مِن رِجالٍ مِن مَنْ یَستَعنی سُونَ بِهِ». غیر اینها دیگر مردی ندارند بعد از من انس بگیرند باهاش. «فقط تو میمانی.» کسی نیست پیشش درد دل کنند، غیر از تو. «یَشمُوکَ وَ تَشُمهُم.» بگذار اینها بیایند بوی تو را احساس کنند. تو هم بوی اینها را احساس کن. «و یَبکُو». این خطاب امام حسین به امام سجاد وصیتی که کرد نسبت به زن. جانم به این عبارت! این را بشنوید و در پیادهروی با این یک جمله فقط با شور بدوید سمت چی؟ فرمود آخرش: «البته اینجا یک خطابی هم کرد به زن و بچهها.» «بعد از من این خلیفه شماست و هو امامٌ مفترضُ الطاعة.» هر چی گفت، گوش بدهید. این وصیت امام حسین به امام سجاد نسبت به زن و بچه. وصیت بعدی چی بود؟ جانم فدای تو بشوم حسین! فرمود: «یا ولدی! یک وصیت دیگر هم دارم پسرم. بلِّغ شِیعَتی السلامَ.» سلام من را به شیعیانم برسان. میدانی این حرف یعنی چه؟ ما میرویم کربلا سلام میدهیم، جواب سلام ارباب است. سلام اول خودش را داده. به تکتک شماها سلام رسانده امام حسین. و یک سفارش هم کرد که از امام سجاد به گوش من و شماها برسد. چی فرمود؟ فرمود: «سلام من را به شیعیان برسان. از طرف من بهشون بگو: ان أبی ماتَ غَریباً.» غریبانه کشتاند. به شیعیانم ناله بزند و «وَ مَزارُ شَهیدا فَبَکوا.» بگو بابام را شهید کردند، برایش گریه کنید. «لا اله الا الله.» این نقلی است که بعضیها گفتند. امام سجاد وقتی میدید... من چی بگویم؟ این روضهها به زبانم نمیآید. «غریباً». گفتند: یک جا حال امام سجاد در مدینه منقلب شد به شدت. بعضی منابع گفتند: «گفتند وقتی رد میشد، دید یک گوسفندی را دارند...» گفته بودم مگر میشود؟ سفت میکنیم بتوانیم.
در حال بارگذاری نظرات...