* پیشفرضها؛ منشا عقاید انسان
* اتفاقاً "خدای" معاویه با امیرالمومنین علی علیهالسلام فرق داشت
* تعریف صحیح از انسان و جایگاه والای او؛ نقطه اصلی تمایز نگاه دینی
* هرزگی انسان؛ کار اصلی طاغوت
* تزکیه و تربیت انسان؛ کار اصلی انبیاء علیهمالسلام
* توقع اصلی که باید از حکومت اسلامی داشت؛ تربیت انسان
* دل و علاقهها؛ سرمایه اصلی انسان
* چالش اصلی با دل دزد هاست نه دریل دزدها
* انبیاء علیهمالسلام قبل از دزدها دست بتها را میبریدند!
* آیا محتوای شبکههای تلویزیونی ما با حکومت طاغوتی متفاوت است؟
* محو معاویه؛ هدف اصلی امیرالمومنین علیهالسلام
* چرا قبول انبیاء علیهمالسلام این همه سختی دارد؟
* تفاوت خدای قرآن با خدای ذهنی ما چیست؟
* سختی ها و گرفتاری ها؛ عامل جلب توجه ما به خداوند
* امام سجاد علیهالسلام؛ چهل سال گریه ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم اللّه الرحمن الرحیم. الحمدلله ربّ العالمین و صلّی الله علی سیّدنا و نبینَا ابوالقاسم المصطفی محمّد، اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن قیام یوم الدین. ربِّ اشرح لی صدری و یسِّر لی أمری و احلُل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قبل از اینکه در مباحث مختلف گفته میشود: «اعتقادات انسان، پایه زندگی انسان، پایه رفتارهای انسان و پایه اخلاقیات انسان است»، حرف کاملاً درستی است. البته با این توجه که اعتقادات لزوماً به معنای آن باورهای دینی که مثلاً انسان یک هالهای از تقدس دورش پیچیده نیست. اعتقادات به همان معنای دقیقی که در این چند شب بهش پرداختیم، اگر بخواهیم برایش عبارتی به کار ببریم، باید بگوییم: «پیشفرضها». اعتقادات یعنی همان پیشفرضهای انسان. در واقع، جدال آدمها با همدیگر به خاطر تنوع رفتارها، یا حتی تنوع اخلاقیاتشان نیست، بلکه به خاطر این چالشی است که در پیشفرضهایشان پیش میآید. پیشفرضها با همدیگر درگیر میشوند، پیشفرضها با همدیگر تفاوت دارند و این پیشفرضها اتفاقاً پیشفرضهای عمیقی هستند. معمولاً از نقاط بسیار کلیدی، مبنایی و عمیق، انسانها با همدیگر اختلاف دارند.
مثلاً در مورد زندگی، در مورد دنیا، با همدیگر تفاوت دارد نگاهشان. مثلاً در مورد چیستی انسان، «انسان چیست؟» «انسان کیست؟». مثلاً در مورد خدا. آن چیزی که ما بارها در این محرم تأکید کردیم این بود که اتفاقاً اختلافها سر خداست و اتفاقاً همه فکر میکنیم که سر خدا همه با هم اشتراک دارند. بله، از یک جهت همه سر خدا اشتراک دارند، دعوایی سر خدا ندارند، ولی مسئله این است که خدا را یک چیزی تصور کرده و پذیرفتهاند که واقعیت ندارد. بله، ظاهراً معاویه هم خدا را قبول دارد، امیرالمؤمنین هم خدا را قبول دارد، ولی واقعاً آنی که معاویه به عنوان خدا قبول دارد، و اتفاقاً نقطه اختلاف امیرالمؤمنین با معاویه همین است. معاویه تفاوتش با امیرالمؤمنین سر این است که خدایش با امیرالمؤمنین فرق میکند. چه نکته بسیار مهمی است! معمولاً به این نکته توجه نمیشود. تعریف ما از خدا، تعریف ما از انسان، تعریف ما از زندگی، تعریف ما از دنیا، تعریف ما از آخرت؛ اینها مسائل کلیدی و مبنایی هستند. اتفاقاً مرکز اختلاف همین جاست. رویکردها وقتی تفاوت پیدا میکند، عملکردها تفاوت پیدا میکند.
وقتی کسی خودش را در حد یک زندگی پنجاه، شصت ساله تعریف میکند، وقتی زندگی را در حد «خوردم و خوابیدن و چریدن و جفتگیری» تعریف میکند، وقتی کسی همه هستی را در همین خلاصه میکند که «یه چهار روزی هستیم و کیف و حال میکنیم و میریم»، این آدم از ریشه نگاهش نسبت به انسان و زندگی باید اصلاح بشود. آقا! این مثلاً حقالناس، این ظلم است، این فلان است، این ناموس داشته باش، شرف داشته باش. اصلاً سر خودِ واژه ناموس با شما درگیر میشود، میگوید: «ناموس یعنی چی!؟ من نمیخوام ناموس داشته باشم.» زنانشان میگفتند: «ما ناموس کسی نیستیم.» مردهایشان هم میگفتند: «ما بیناموسیم.» معلوم بود، ولی خب دیگر حالا خودشان هم میگفتند: «اقرار العقلاء علی أنفسهم جائز.» برای اینکه آن قداستی که واژه ناموس برای شما دارد، خب برای او ندارد.
این واژه ناموس در فضایی قداست پیدا میکند که انسان یک حریمهایی را برای خودش تعریف کرده، یک حریمهایی را برای دیگران تعریف کرده، یک تعریفی از انسان دارد. انسان را موجودی میداند که بالاخره باید در حریم خودش باشد، در حریم دیگران پا نگذارد. یک مراقبتهایی را، یک ارزشهایی را برای انسان تعریف کرده است. خب، وقتی کسی قرار است حیوانی زندگی بکند، مگر میشود برای حیوان ارزشگذاری کرد که مثلاً: «با او جفتگیری نکن، آن ناموس آن یکی است.» مثلاً به این گاو بگویم: «با آن یکی گاو جفتگیری نکن، آن گاو ناموس یکی دیگر است.» ناموس چیست؟ ناموس کسی نیستم. راست میگوید. شما الان با مفهوم ناموس نمیتوانی مسئله را حل کنی. باید به این حالی کنی که تو گاو نیستی. و فهماندن این هم سخت است. فهمیدن این هم سخت است که آدمها خودشان را قبول دارند و حق به جانباند.
انسان اگر خوب تعریف بشود و معلوم بشود اصلاً آدم کیست، سرمایه اصلیاش چیست، خیلی مسائل حل میشود. اینها مطالب مهمی است. ما در فضای جامعهمان، در فضای بیان معارف دین، کاستیهای جدی در این زمینه داریم؛ مفاهیم کلیدی کمتر کار شده. اصل تفاوت اسلام با بقیه در این معارف است. مشت پری است که این مکتب دارد. از حقایق این عالم، از ملکوت، از باطن که همه بشریت را مبهوت میکند، فاکتور میگیریم و کنار میگذاریم و به همین مسائل سطحی و ظاهری اکتفا میکنیم.
یک وقتی با یکی از عزیزانی که خیلی فعال است در عرصه عدالتخواهی و اینها، و شما ایشان را قاعدتاً میشناسید، یکی از دوستان مشترکمان گفت: «آقا! چند سال پیش شما دو نفر، احساس میکنم به همدیگر نزدیک فکر میکنید. یک گروه سه نفره تشکیل بدهید در فضای مجازی.» گفت: «شما دو تا اینجا با هم صحبت کنید.» مشکلی نداشتیم که با این بندهخدا ارتباط داشته باشیم، ایشان هم مشکلی نداشت، ولی خب خیلی زود همه چیز از هم پاشید. آن دوست مشترک گفت: «خب، آقای فلانی مطالبشان را بفرمایید.» ایشان گفت: «من به نظر میرسد که ما باید در جامعه عدالت را رعایت بکنیم و عدالت اصل است. باید پرچم عدالت را بلند کنیم. این شعار، بهش توجه نشده. مسئله عدالت، حرف درستی هم است.» عرض کردم: «خب راهکارتان چیست؟» گفت: «به نظرم مردم را باید با حق و حقوق خودشان آشنا کنیم و مردم حق و حقوقشان را از مسئولین مطالبه کنند.» نقطهای که ما با هم به اختلاف خوردیم اینجا بود. گفتم: «خب، به نظرتان مردم مطالبه کنند، تمام میشود؟»
بنده استدلالهای سادهای برای این قضیه دارم. شما الان بروید در خانهها، به مردها حق و حقوقشان را بگویید، به زنها حق و حقوقشان را بگویید. زندگیها گرمتر میشود؟ با صرف اینکه حق و حقوقمان را بدانیم که مسائل حل نمیشود! بله، خوب است. حرف خوبی است. عدالت، بله. «در خانهها اگر میخواهیم ظلم نشود، مردها بدانند حق و حقوقشان چیست. زنها بدانند که اینها نگذارند آن یکیها بهشان ظلم کنند.» دوست عزیز بزرگوار، به چالش خوردیم.
بنده عرض کردم که بنده این عدالت را قبول دارم. حرفی نیست درش که باید برویم به سمت عدالت. منتها چند تا ریل دارد. آنها اگر حل نشود، مسئله درست نمیشود. ما اول باید با جامعه، با مردم، یک تفاهمی داشته باشیم؛ قبل از اینکه آنها را با حقوقشان آشنا کنیم، با خودشان آشنا کنیم. «من کی هستم؟ داستان من چیست؟ اصلاً اینجا چه کار میکنم؟ برای چی آمدم؟ کجا باید بروم؟» این را اول حل کن! اصلاً خیلی از ظلمها از ریشه منتفی میشود. نیازی نیست که تو برای اینکه ظلم نشود، به این بگویی که حق خودت را بدان، حواست باشد او به تو ظلم نکند. او خودش از این به بعد دنبال این است که حق این را بداند که بهش ظلم نکند؛ چون میفهمد اگر ظلم کند چه اتفاقی میافتد، هستی چه غوغایی میشود از یک ظلم کوچک. اینها مطالب مبنایی و مهمی است.
خیلی از مشکلات سیاسی ما اساساً به این مسئله برنمیگردد. دیشب یکی از دوستان طلبه بعد از این جلسه جایی بود، از این حقیر سؤال کرد، گفت: «من میخواهم بروم جایی مشغول بشوم، و اینها پاسخ بدهم مثلاً به شبهاتی که در مورد انقلاب است.» حالا مشکلی هم نیست، کار خوبی است. بهش گفتم که: «ببین، تو شبهه را هر چه جواب بدهی، تمام نمیشود. ده هزار تا جواب بدهی، یک میلیون شبهه دیگر تولید میکند. جواب بدهی آقا! این آنجا دروغ بوده، این نمیدانم اصلش این بوده، این نمیدانم آنجا سانسور شده، این را این جوری ...». جاهای جدیتری نیاز و کمبود داریم. آدم میخواهیم در آن عرصه. کار نمیشود. شما اگر آمدی فکر را عوض کردی، نگاه را عوض کردی، سر این آدمی که الان در آخور است را بالا گرفتی، بهش گفتی: «آسمان را نگاه کن»، این دیگر خودش حالیاش میشود تا حد زیادی که کی به کیست. نصفه گفتم: خودش میفهمد اصلاً بو میکشد، میفهمد کی به کی است. به فکر فرو رفت. نه، به نظرم همین است، درست است! این چالش جدی است.
طاغوت کاری که میکند این است: سرها را در آخور نگه میدارد. «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ.» نانش در این است که همه هرزه باشند. هرزه نباشند، فکرشان کار میکند و از من سؤال میکنند که این بودجهای که آمد چه کار کردی؟ خراب و مست و پاتیل باشد که اصلاً نفهمد بودجه چی چی است، مملکت دست کیست، کی... عالمی غیر از نشئهگی هم مگر داریم؟ سود طاغوت در این است. سخت است شما بهش بگویی که: «آقا! من از این هرزگیها تو را نگه میدارم، عقلت را میخواهم کار بیندازم.» عقلش را کار بیندازی، اولین کاری که میکند از خودت سؤال میکند: «پولهای ما کو؟ بودجهمان چه شد؟ اینجا چرا این جوری خرج کردی؟» اشکالی هم ندارد، خوب است.
انبیا کارشان این است. انبیا نیامدند عدالت جاری کنند، گرچه عدالت را هم جاری میکنند. انبیا آمدند آدم تربیت کنند و عدالت را برای آدمها جاری کنند. و این نکته مهم است که اگر آدم نباشد، عدالت آخور عادلانه است. مگر کندوی عسل عادلانه نیست؟ عدالت مگر در زنبورها نیست؟ یک آخور بزرگی داشته باشیم، یک طویله بزرگ، خیلی عادلانه؛ هیچ گوسفندی کلهاش را در کاه آن یکی نکند، از جلوی خودش بخورد، ظلم نکنند به همدیگر. انبیا برای این عدالت نیامدند، آدم تربیت کنند («یزَکّيهِم وَ یُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِکْمَةَ»)، تزکیه کنم، اضافاتت را بزنم. «یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ» (از تاریکی درت بیاورد، ببرد، حقایق را بهت نشان بدهد، بفهمی عالم کی به کی است، چی به چی است. هی بروی بالاتر، در هیچ مرتبهای از این نورها هم نمانی، ولی به ریشه نور، به معدن نور برسی. که در مناجات شعبانیه فرموده: «معدن»). میخواهند ببرنت. انبیا آمدند تا آن نقطه عالی که خودشان مال آن جا هستند و آنجا مستقرند، به آن نقطه برسانند. «کُنتُم اَنواراً» در زیارت جامعه کبیره خطاب به اهل بیت میگوییم: «شما انواری بودید، مُحتفّین به عرش که دور عرش الهی بودید. خدا بر ما منت گذاشت و شما را فرستاد پایین.» اهل بیت آمدند ما را به آن نقطه ببرند، دستهایمان را بگیرند و آدم تربیت کنند. آمدند حقیقت را به ما نشان بدهند، به آن نقطه عالی برسانند.
که آدم اگر به آن نقطه عالی رسید، آنجا همش بهجت، شور، عشق، آسودگی، آسایش، آرامش... همش آنجاست. آرامش آنجاست، رهایی آنجاست، عشق آنجاست، دانایی آنجاست. ظلمات زمین ما را بیرون بکشند، پرهایمان را باز کنند، ما را پرواز بدهند به آن اوج آسمان. این هدف انبیا است. این انسان است. این داستان زندگی انسان است. ممکن است شما بگویید: «آقا، همه اینها را میدانیم.» خیلی خب، اگر همه اینها را میدانیم، حالا باید بیایم با همه اینها بشینیم و مسائل ظاهری را تحلیل بکنیم. مسائل یک جور دیگر میشود، تحلیلهایمان عوض میشود، تحلیلهای سیاسیون عوض میشود.
انبیا آمدند. ما توقعمان از انبیا و حکومت انبیا باید چیست؟ ما یک توقع از انبیا داریم، یک توقع از حکومت الهی داریم. انسان پرروش بدهد. نگذارد کسی ما را حیوان کند، نگذارد کسی ما را اهل طغیان کند، نگذارد کسی به ما طغیان کند، نگذارد کسی ما را چپاول کند، نگذارد سرمایههای انسانیمان را از کفمان در بیاورند. یک چیز دیگری است اصلاً. یک داستان سیاسی دیگری است. این جوری اگر نگاه کنیم، انبیا آمدند ما را از طغیان و از چنگ طاغوت در بیاورند.
وارد بحثهای عمیق بشویم. سرمایه اصلی انسان چیست؟ دل انسان است. توجهات انسان، انگیزهها و علاقههای انسان است. گاهی ما در جامعه از اینکه چهار نفر، چهار تا دریلدزدی میکنند – میخواهم با این عبارت ازش تعبیر بکنم – چهار نفر دریل دزدی میکنند باهامان در میآید، ولی از اینکه چند نفر دلدزدی میکنند، کسی صدایش در نمیآید. به دریلدزدها میپریم، به دلدزدها کار نداریم. و طاغوت قبل از اینکه دریل آدمها را بدزدد، دل آدمها را میدزدد. برای همین، انبیا قبل از اینکه بیایند به فکر جیب مردم باشند، به فکر دل مردماند. قبل از اینکه دست مفسدین اقتصادی را ببرند، بتها را قبل از اینکه دست دزدها را با تبر بزنند، بتها را با تبر میزنند. آدم ساده میگوید: «به بت چه کار داری؟ یک تکه چوب است. دزدها را بگیر، مشکلات حل شد دیگر. کسی اختلاس نمیکند.» هی برو چوبها را بشکن! اول با بت کار دارد.
برای اینکه تو حقیقت دلت است. تو چرا همش به جیبت و شکمت نگاه میکنی؟ شکمت را بزند! تو چرا این قدر در مورد خودت دچار سوءتفاهمی؟ تو چرا باورت نمیشود انسانی؟ چرا خودت را در آسمان فرض نمیکنی؟ چرا همه زندگی را در علف میبینی؟ این چالش انبیاست با آدمها. توقعشان از موسی فقط این است که یک لقمه خوبی گیرمان بیاید. «عَلَی طَعَامٍ وَاحِدٍ». بنیاسرائیل به موسی میگفتند: «سفره چرب و نرم میخواهیم.» دیگر خیلی توقعشان از انقلاب موسی این است. موسی میخواهد آدم کند. اتفاقاً میخواهد آدم کند. میخواهد طاغوتها را بزند، بتها را بشکند. میگوید: «اینها اول باید... و از بین بردن اینها زحمت دارد. یک کم باید فعلاً حالا حالاها قید خوردن را بزنی، یک کم باید حالا حالاها قید خوابیدن را بزنی.»
اول داستان، اول دعواست. امیرالمؤمنین آمد دست گذاشت روی معاویه. «عدالت میخواستیم! معاویه را چه کار داری؟ هی معاویه، معاویه!» ما گفتیم قبلیها خوردند، بردند، بیتالمال توبره کردند. گفتیم علی میآید، بیتالمال تقسیم... بیتالمال، هر یک جملهای اینها صد ساعت سخنرانی میخواهد. دیگر بعضیها هم که این جلساتش هست، بعضیهایشان خودمان جاهایی عرض کردیم و بعضیهایشان را دیگران گفتند. مراجعه کنند، تاریخ امیرالمؤمنین را باید بخواند. هدف اول امیرالمؤمنین این است. «بطون نامه عثمان بن حنیف» هم که حالا شبهای بعد انشاءالله خواهیم خواند (نامه ۴۵ نهجالبلاغه). من فقط از خدا خواستم زنده بمانم، زمین را از لوث وجود (گمانم نشد). میخواهم طاغوت را از بین ببرم. تو دنیایت هم اگر میخواهی آباد بشود، باید طاغوت از بین برود.
بتها باید شکسته بشود. دلدزدها، دریلدزد میشوند. دریلت را هم اگر میخواهی برگردد، اول برو دلت را برگردان. ببین خیلی اینها وسایل، ولی تحلیل نمیشود. انبیا که میآیند، حواسمان را جمع کنند. نگاهمان را به آسمان معطوف کنند. اینها را داشته باشید و من چند تا نکته بگویم. برویم امشب، شب شهادت امام سجاد علیهالسلام. یک کمی تماشا کنیم جمال دلربای امام سجاد را. امشب یک آیه در قرآن داریم که دیشب آیهاش را خواندم در سوره مبارکه اعراف، آیه ۹۴. کاملاً با آن چیزی که ما از انبیا توقع داریم فرق میکند. عبارت علامه طباطبایی را میخوانم برایتان: «وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِن نَبِيٍّ». ما هر جایی، در هر دهی دیگر، در هر جای کوچکی، هر پیغمبری فرستادیم- دیگر دارد روی ریز میکرونها صحبت میکند که دیگر شما دستتان بیاید آمارش- میگوید: «اگر یک پیغمبر برای یک کوچکی هم فرستادم، با همین قاعده فرستادم. بزرگ بزرگها که سر جای خودش: إِلَّا أَخَذْنَا...» خب، پیغمبر را فرستادیم، بعدش چه کار کردیم؟ پشت بندش چه فرستادیم؟ آرامش، رفاه، پول؟ «إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا» هر پیغمبری را فرستادیم، پشت بند پیغمبر (چی؟) «بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ». تنگنا و گرفتاری.
هر پیغمبری را فرستادیم، با فشار و درد و تنگنا و گرفتاری و مشکلات فرستادیم سمت مردم. نه فقط برای کسانی که قبول نکنند که بگوییم: «آره، اگر آنهایی که قبول نکردند...» نه، اتفاقاً برعکس است. ادامه آیات جالب است. میگوید: «اگر قبول میکردند، گرفتارشون میکردیم. قبول نمیکردند، آسایش میدادیم.» «ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ.» برعکس بشود. خدایا! باید اول یا گشایشی بیاوری با انبیا، بعد هر چه قبول نکنند کار سخت بشود. خب، برای اینکه من- ببخشید- از شما مشورت نمیگیرم، خداحافظ! من خدایم، بفهمیم. حالا ما اعتراض نداریم، واقعاً سوال داریم. خب، چرا این کار را میکنی؟ چرا هر پیغمبری میفرستی با درد و گرفتاری؟ یعنی هر که انبیا را قبول میکند، گرفتار میشود. چه داستانی است؟ چرا پذیرش این همه هزینه دارد؟ این همه درد دارد؟ این همه رنج دارد؟ این همه زخم دارد؟ این همه مشکل دارد؟
که: «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.» میگوید: «لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ.» تضرع کنند.
رحمت و رضوان خدا بر علامه طباطبایی که چقدر قشنگ در جلد ۸ المیزان- ای کاش بنده وقت داشتم و جلسهام حالی داشت و اینها، البته حال جلسه خوب است الحمدلله- برای اینکه بحث علمی سنگین بشود، به هر حال فضا آن قدری آمادگی شاید نداشته باشد. اینجا علامه طباطبایی چندین صفحه، جلد ۸، از صفحه ۱۹۵ مطالبی گفته. این یک ترم. چه میگوید؟ غوغا میکند. اگر وقت دیگری شد. ایشان میفرماید که: «إنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ كَانَ...» عبارت دقت کنید. «كُلَّ مَا أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ» خدا هر پیغمبری که میفرستاد، به این قاعده میفرستاد: «یُمْتَحِنُهُمْ وَ یَختَبِرُهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ» با سختی و تنگنا. «فَکَانُوا یُعْرِضُونَ عَنْ آیَاتِ اللهِ.» مردم هم اعراض میکردند. «یُعْرِضُونَ آیَاتِ اللهِ». بعد میفرماید که مرحله بعد، وقتی این اثر نمیکرد آرام آرام دلهای اینها را دچار قساوت میکرد. اوضاع مادیشان را بهتر میکرد. کامل که اینها دیگر قفل میشدند، خدا کامل اوضاع برای اینها خوب میکرد که یکهو اینها را بگیرد. (که حالا اینجا چندین صفحه ایشان بحث میکند تا میرسد اواخر صفحه ۱۹۹ به این نکته).
وقت نیست همه مطالبش را بگویم. داستان چیست؟ خیلی قشنگ. خیلی. این خدای قرآن با خدایی که در ذهن ماست فرق میکند. پیغمبرهایی که در قرآن هستند با پیغمبری که ما فکر میکنیم فرق میکنند. حکومت انبیا با حکومتهایی که ما فکر میکنیم فرق میکند. میگوید که: «كُلَّ مَا أَرْسَلَ نَبِیًّا مِنَ الْأَنْبِيَاءِ إِلَى قَرْيَةٍ مِنَ الْقُرَىٰ» چرا پیغمبر میفرستیم؟ «مَا یُرْسِلُهُمْ إِلَیْهِمْ إِلَّا لِیَهْدِیَهُمْ سَبِیلَ الرَّشَادِ.» پیغمبران را میفرستادند که مردم را هدایت کنند دیگر، ببرند بالا. «وَابْتَلَاهُمْ...» خوب دقت کنیدا. «وَابْتَلَاهُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الشَّدَائِدِ فِی النُّفُوسِ وَالْأَمْوَالِ.» تا پیغمبران میآیند، گرفتاری هم میآید؛ یا در جانشان، مردم گرفتاریها پیدا میکنند یا در اموالشان. چرا؟ تا خدا اینها را ببرد به سمت تضرع الی الله. «لِیَتِمَّ بِذَلِكَ أَمْرُ دَعْوَتِهِمْ إِلَى الْإِیمَانِ بِااللهِ وَالْعَمَلِ الصَّالِحِ.» تا این هم مقدمه بشود به سمت خدا. این مقدمه میشود برای ایمان و عمل صالح. چه ربطی دارد؟ چرا خدایا این کارها را میکنی؟ مردم را در تنگنا قرار میدهی که اینها ناله بزنند که از این ناله ایمان پیدا کنند که بروند عمل صالح انجام بدهند؟ این چه داستانی است آخه؟
خیلی این عبارات قشنگ است. بنده واقعاً بعضی وقتها حسرت میخورم، میگویم چرا بنده با این سن باید این حرفها را بخوانم؟ بعد این همه مردم عام که دیگر هیچ. «یقه ما را نمیگیرند اینها در قیامت که شما این چیزها را داشتید، به ما هیچی نگفتید؟» اینها را در کلاس مدرسه به ما یاد ندادند. آن قدر ناب است این حرفها. آن قدر نشنیده. چیزهایی که پایههای اعتقادی آدم است. میگوید: «فَالِابْتَلَاءَاتُ وَالْمِهَنُ» امتحانات و گرفتاریها «نِعْمَ الْعَوْنُ لِدَعْوَةِ الْأَنْبِيَاءِ.» اصلاً کمککار انبیا، ابزار دست انبیا. «فَإِنَّ الْإِنْسَانَ...» چرا؟ چون آدم این است. انسان را ببین، حواست باید بهش باشد. «فَإِنَّ الْإِنسَانَ مَادَامَ عَلَى النِّعْمَةِ، شَغَلَهُ ذَلِكَ عَنِ التَّوَجُّهِ.» آدم وقتی غرق نعمت است، دیگر توجه به خدا ندارد. غافل میشود. «عَلَيْهِ وَ اسْتَغْنَى بِهَا.» کم کم از خودش میبیند. کم کم حق خودش. کم کم فکر میکند به پای خودش، بر پای خودش ایستاده. «وَ إِذَا سُلِبَتْ عَنْهُ النِّعْمَةُ، أَحَسَّ الْحَاجَةَ.» نعمتی که ازش میگیرم، میفهمد دست من نیاز و درک میکند. میفهمد کارهای نیست. (مفصل چند جلسه صحبت کردیم).
خدای همه کاره و خدای هیچکاره و خدای همه کاره و انسان همه کاره و انسان هیچکاره. این تعابیر را چندین بار گفتم که ریشه همه دعوا اینجاست. یک خدای همه کاره است و یک انسان هیچکاره. خود همه کارهپندار که خدا میخواهد: «تو کارهای نیستی، من همه کارم.» تا این هم حالیات نشود، راه نمیافتی. انبیا را که میفرستم که حالیات کنند کارهای نیستی، بلا را هم باهاشان میفرستم که با این دو تا با هم حالیات بشود که کارهای نیستی. چقدر عجیب! «وَ نَزَلَتْ عَلَيْهِ ذِلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ» گرفتاری میاندازد در زندگیات. «وَ لَا الْجَزَعَ.» جزع، جزع آدم بالا میرود. «وَ حَدَّهُ الْفَنَاءُ.» نابود میشوی. «فَیَبْعَثُهُ ذَلِكَ...» این اتفاق که افتاد، چه میشود؟ «بِحَسَبِ فِطْرَتِهِ إِلَى الْإِلْتِجَاءِ وَالتَّضَرُّعِ إِلَى اللهِ.» فطرتت بیدار میشود. التجا و تضرع میآوری به خدا. «إِلَى مَنْ بِيَدِهِ سَدُّ فُقْرِهِ وَ دَفْعُ ذِلَّتِهِ وَ هُوَ اللهُ سُبْحَانَهُ.» سر میآوری به آن کسی که سررشته همه امور دستش است. همه کاره اوست و دفع ذلت. وهو الله سبحانه. حواست نبود قبلش، غافل بودی.
انبیا که نمیآیند که دوز مواد تو را بیشتر کنند. که این خودش بدبخت نشئه، نشئه بود. انبیا میآیند یک چیزی، مواد اول ازت میگیرند. مواد را که میگیرند، خمار میشوی. دردت میآید. آرام میشدی. چکار کنم که تو سالم بشوی؟ خوب بشوی؟ تقصیر انبیا چیست؟ این درد به خاطر خودت است. دارید نکته را؟ بعد مردم، آنی که معتاد است، آنی که مواد را بد نمیبیند. کیف میکند، لذت میبیند. احساس میکند اینها دشمن خونینش هستند. این نامرد آمده آن در را قفل کرده، من را به تخت بسته. فرعون چی؟ فرعون ساعت به ساعت میآید یک دوز مواد، یک کم شیشه جدید برایت میآورد. گل. فرعون خوب است. چقدر دلسوز است؟ چقدر هوایت را دارد؟ چقدر به فکر تو است؟ فرعون خوب است. آن موسی همش میگوید: «نکشیها! نرویها! میبندمها! میزنمها!» آدمهای سادهلوح ظاهربین هم میگویند: «خب، حق با فرعون است دیگر.» خب معلوم است دیگر. چون بلایی که آدم را بیدار میکند. چرا بلا بیدار میکند؟ ببین، مشکل از این نیست که خدا میخواهد بزند تا بیدار بشوی. مشکل از ماست که تا کتک... برای همین میزند. بینات نشان میدهند، آیات نشان میدهند. حالیشان نمیشود. عذاب میآید.
انبیا که میآیند بلا و گرفتاری و درد و مصیبت و اینها هم همراهشان میآید تا مردم نالهشان بلند بشود. این ناله داستانش چیست؟ ناله داستانش، داستان توجه به خداست. توجه به خدا یعنی ذکر. این ذکر الله است که آرامش میآورد. «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.» تضرع ایجاد میکند. ناله را ایجاد میکند که حواست را به آن ور جمع کنی. که توجه برایت بیاورد، که ببردت. توجه به این نقطهای برسانم که آنجا دارالقرار است. همه آرامش آنجاست. یک آیه قشنگی داریم در سوره «ص»: «إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ.» خیلی قشنگ. میگوید: «ما با یک چیزی انبیا را خالص کردیم.» آدرس خانهشان را داشتند. «ذِكْرَى الدَّارِ.» ذکرت دار. آدرس خانهاش را داشت. میدانست خانهاش کجاست. همین که میدانست خانهاش کجاست، آمد. با ما راه افتاد. از این نقطه الف راه افتاد. هر چه بلا و گرفتاری و مصیبت و اینها میدید، میدانست کجا دارد. حواسش پرت نمیشد. قاقالیلی میدید، کیف نمیکرد. «آخ جون! همین جا وایسیم. آی پفک! آی چیپس!» خبری نیست اینجا. جو نگیرد، غافل نشود. این داستان انبیاست.
حکومت انبیا با درد و سختی همراه است تا کی؟ تا وقتی ما راه میفتیم. بعد هر چه راه افتادی، آرام آرام جلوتر رفتی، هی فشارها کمتر میشود. هر چه بالاتر رفتی، فشار کمتر میشود. قواعد طبیعی هم دارد. مفصل هم از بنده اینها را به کرات، جاهای مختلف گفتم. توی مکانیک، در این علوم مکانیکی، در دانشگاهها این را یک استاد مکانیک به بنده میگفت. میگفتش که: «بیشترین حجم فشار به موتور موقع حرکت...» سادهای هم هست. آدم با تحمل میفهمد. حالا آن پروفسور بود. آن کسی که به بنده میگفت. «در دور موتور، همین که روشن میکنی ولی برو دنده پنج، با ۱۶۰ تا مثلاً داری میروی، تازه دور موتور میآید روی سه. اصلاً موتور فشار نمیآید. در دنده پنج، دنده یک تا روشن میکنید، صدای موتور درمیآید: «کمرم شکست!». دنده یک است. دنده دو یک کمی دیرتر میگوید: «کمرم شکست!». دنده دو که میروی کی دور صدایش میزند؟ مثلاً ۶۰ تا سرعت، مثلاً دنده سه، مثلاً ۸۰ تا سرعت، چه میدانم...» خیلی خوب است. جلوتر میرود. استاد حرفهای و کارآمد بود. آنی که به من میگفت خودش وارد بود، اهل دل بود. داستان سیر و سلوک همانی که شما میگویید همین است. آنهایی که دنده صدایشان بلند است. درد. متلاشی میشد، میترکید. خوب است! عوضش درد نداشتم. نبودی که درد داشته باشی. همه اعضایت را باید هدیه میدادی. اگر میخواهی باشی، باید راه بیفتی. راه میخواهی بیفتی، درد دارد. میگوید: «هر پیغمبری فرستادیم با درد فرستادیم.» رانندهای بفرستیم با درد میآید. راننده ماشین را روشن کند. صدای موتور بلند میشود. این مثل این حرف میماند. اشکال ندارد. راننده بیاید ماشین تو را روشن کند. موتورت همان اول که روشن میشود، موتور ماشین میرود روی ۳ و داد میزند.
فرعون چه کار میکند؟ دور موتورمان هیچ وقت صدایش پدرت را درنیاورده؟ ماشینهایی که با پرده کروماکی در تلویزیون ماشین یک جا وایستاده، تق تق تکانش میدهند، بعد صفحه را پشتش عوض میکنند. داستان پرده کروماکی است. فرعون پرده کروماکی دارد. آن پشت صحنههایی را برایت الکی در تخیلاتت ایجاد میکند. پیشرفت میکند. اگر این شد، انسان حقیقتش میشود توجه، سرمایهاش میشود دلش. آن وقت حساس میشود. در این مملکت، در این جامعه، در این ارتباطات، کسی دل ما را ندزدد. چیست که این دل را بگیرد زلالترش کند؟ دیگر توقعش آن وقت این میشود. استادی میخواهد، همسری میخواهد. آدم بیدار میشود تازه میفهمد انسان شده. آدم همسری هم که میخواهد دل دزد نباشد، دلپرور باشد. مسئولی هم که میخواهد همین. حکومتی هم که میخواهد همین. استادی هم که میخواهد همین. کتابی هم که میخواهد یکی باشد. این دل را جلا بدهد، این دل را پاک کند، دل را روشن کند، این دل را بیدار کند. هر وقت نگاهش میکردم این دل من جلا پیدا میکرد. نگاهش به همسر این میشود. نه نگاه حیوانی. همه چیز عوض میشود.
توقعش از حاکمیت هم عوض میشود. توقعش از صدا و سیما هم عوض میشود. صدا و سیما، صدا و سیمایی که دل را بیدار کند، هی بیاید سرمان را گرم کند. شبکه نسیم الان مثلاً محمدرضا پهلوی چه فرقی میکرد؟ یکم فقط دوز عرقخوری و کثافت واضح بود جلوی دوربین بود. نه شبکه نسیم، نه شبکه قرآن، شبکه افق. یک شوخی و مزاحم اگر میخواهد بکند، آقا تو این شوخی یک چیزی باید باشد. الان یک چیزی باید اضافه بشود. الان چه کار با توجه من داری میکنی؟ چه کار میکنی؟ مگر من آمدم اینجا بنشینم استندآپ ببینم؟ استندآپ هم میشود رفت مثل آدم یک ساعت حرف بزنی. من یک ساعت بخندم. من چقدر از درون پرورش پیدا کردم؟ میشود این کارها را.
بعضی از این آثار بزرگان شما میخوانید این همین است. یک کتابی دارد مرحوم آقا جمال خوانساری. بالاخره ادبیات قدیمی دارد. «کلثوم ننه» هم اکنون در سراسر کشور دانلود کردن و از اول. حالا این آقا مرجع تقلید بوده زمان قاجار. به نظرم یک بار یا دو بار این کتاب را خواندم. بعد عرض کنم خدمتتان که ایشان حاشیه بر لمعه دارد. این آقا جمال خوانساری این قدر ملا بوده، یک کتاب نوشته در مورد خرافات زمانه خودش با یک ادبیات طنز. چهار تا مرجع تقلید درست کرده. مثلاً این چهار تا، چهار تا زناند از این زنهای معرکهگیر زمانه. فتوای من درآوردی. مثلاً یکیشان کلثوم ننه است. دختری که مثلاً شوهر نمیکند چه کار کند؟ میگوید که مثلاً ننه آقا گفته که مثلاً برود زیر دوش مثلاً سه بار این کار را کند. کلثوم ننه گفته: «احتیاط واجب این است که این کار...» آن یکی گفته: «احوط این است که اصلاً آن یکی کار را بکند.» همین جور با ادبیات رساله و اینها شوخی کرده. خیلی آدم به قهقهه میافتد. خیلی شیرین.
کسی با طنز مشکل ندارد. کسی با استندآپ مشکل ندارد. کسی با برنامه مفرح مشکل ندارد. با چرت و پرت مشکل دارد. اکثر اینها شوخیهای اروتیک و کمر به پایین. سانسور نخورد. همه توجه به همین است. یعنی صبح تا شب همه توجه به همان نقطه عالم، که چه عرض کنم، همان نقطه از آدم است. همان تکه. صبح تا شب همه زندگی همین است. همه شوخیها. همه عکسها. همه خاطرات. همه روابط. چقدر گریه؟ چقدر عزا؟ چقدر فلان؟ تمام کنیم. بس است. خسته شدم. ملت افسرده شدیم. ما دیگر اهل توجه نمیشویم، اهل تضرع نمیشویم و بدش میآید از آن کسی که اهل تضرع و توجه و گریه و ناله است.
فاطمه زهرا سلام الله علیها مردم مدینه را با این گریهها میخواست بیدار بکند. چه کار میکردند؟ حیوان بودند دیگر. تو مگر اینجا از سر درد شخصی مثلاً دارد گریه میکند؟ بعد مثلاً احساساتش از دستش در رفته است؟ مثلاً صدای گریهاش بلند میشود؟ تذکر میدهی. حقالناس، حقالناس! میآید، حیوان را بیدار کند. آن مردم مدینه را دارم میگویم، تو را بیدار کند که ببین چه خسارتی شد. پیغمبر رفت، در وحی بسته شد. حاکمیت الهی تعطیل شد. نمیفهمیدند چه شد. بدبخت شدند. کی میفهمد؟ شصت سال بعد که قتل عام شدید میفهمید. اصلاً داستان این است.
قضیه گریه امام سجاد علیهالسلام، چهل سال گریه کرد. این یک احساسات شخصی نیست؛ هرچند آن هم هست. مصیبت این قدر سنگین است. هر چقدر معرفت بیشتر باشد، قطعاً تعلق بیشتر. مصیبت سنگین است. بله، این حال امام سجاد از یک جهت طبیعی است، ولی از یک جهت عین کار امام است. یعنی شما فکر نکنید که مثلاً این گریههای امام سجاد از آن حوزه امامت و هدایت ایشان، امام سجاد را داریم که دارد جامعه را هدایت میکند، یک حالت شخصی هم دارد که دیگر دست خودش نیست، همش گریه میکند. نه بابا! با هر پدیدهای مواجه میشود، با هر صحنهای مواجه میشود، دارد به بشر حالی میکند: «شما به خاطر این زندگی حیوانی، همچین بلایی سر خودتان آوردید، همچین جنایتی کردید.» یک کسی که از عالم نور آمده اینجا، دستتان را بگیرد ببرد. با محبت، با شفقت، راهبلد، کاربلد، با انعطاف و آرامش میبرد. دستش را گرفتیم، قطعه قطعه کردیم. بعد خوشیم! بعد راحت زندگی میکنیم. بعد نمیفهمیم چه شدید، چه بلایی سرتان آمد.
در مورد امام سجاد علیهالسلام مطالبی را آورده بودم امشب عرض بکنم که خب دیگر چون وقت گذشته، انشاءالله فردا اگر بشود باز بیشتر نکات را عرض بکنم. از گریه و اشک امام سجاد علیهالسلام چند تا نکته بگویم و روضه امشبمان باشد. خیلی عجیب است تعبیر این است در کتاب «حیات الامام زین العابدین» از جناب آقای قریشی (جلد ۱، صفحه ۱۸۴). که مجموعهای از مطالب را از امام سجاد علیهالسلام جمع کرده. میگوید: «خَلَدَ الإمامَ زَينَ الْعَابِدِينَ إلَى الْبُکَاءِ.» اصلاً تعبیر، تعبیر خلود داشت. اصلاً دائم اوضاع امام سجاد این بود در این سالهایی که طبق برخی نقلها ۴۰ سال شد. چهل سال شوخی نیست. چهل سال، چهل روزش هم زیاد است. چهل سال!
ما ۴۴ سال انقلاب کردیم. شما تصور کنید کسی از اول انقلاب تا الان یک کاری را مداوم انجام داده؟ یک کار خلاف قاعده فهم مردم، خلاف توقع مردم، خلاف رفتار مردم. چه کار میکرد؟ «إِلَى الْبُكَاءِ لَیْلاً وَ نَهَارًا.» شبانهروز کارش گریه بود؛ امام حزن بر ابیه و اهل بیت. اثر ماتم پدر و امام صادق میفرمایند که: «إِن جَدِّي عَلِيُّ بْنُ الْحُسَیْنِ بَكَى عَلَى أَبِیهِ عِشْرِينَ سَنَةً.» بیست سال گریه کرد امام سجاد بر اباعبدالله. «وَ مَا وُضِعَ بَيْنَ يَدَيْهِ طَعَامٌ إِلَّا بَكَى.» نشد سفره پهن بشود، غذا بگذارند جلوی امام سجاد و گریه نکند. صبحانه، ناهار، شام، سحری، افطاری، علیالدوام. هر روز.
آخر روز عرض میکنم چرا. میگوید یکی به آقا عرض کرد که: «إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ.» آقا من دیگر میترسم. چون خیلی هم جثه نحیفی داشت امام سجاد علیهالسلام. بدن تکیده و لاغری. گفتند: «آقا ما میترسیم شما دیگر خودتان را نابود کنید.» فرمود: «يَا هَذَا! إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللهِ.» این کلام حضرت یعقوب را خواند. من دردودلهایم را برای خدا میبرم. شما خبر ندارید. «يَعْقُوبُ كَانَ نَبِيّاً، فَفَقَدَ اللهُ مِنْهُ وَاحِداً مِنْ أَوْلَادِهِ.» یعقوب پیغمبر بود، خدا یکی از بچههایش را از چشمش دور کرد، کشته هم نشد، نه به طرز فجیع کشته نشد، حتی کشته هم نشد. یک بچه فقط چند سالی از جلو چشمش دور شد. دوازده تا بچه داشت، میدانست که یوسف زنده است. این قدر گریه کرد نابینا شد. میخواست مردم را بیدار کند. این برادرها را بیدار کند. شما نفهمیدید یوسف کی بود. از دست رفت. ولی خدا بود. این آینه خدا بود. بحث عاطفه شخصی که نیستش که. یک یوسفی که چند صباحی از برادرها دور شده را این قدر گریه کرد برای هوشیار کردن عاطفه خودش که نابینا شد. «وَ إِنِّي نَظَرْتُ إِلَى أَبِي وَ إِخواِنِي وَ أَعْمَامِي مَقْتُولِينَ حَوْلِی.» من چی بگویم که ۱۸ تا سر بریده دیدم؟ پدرم را دیدم، برادرانم را دیدم، عموهایم را دیدم، رفقایم را دیدم. «فَكَيْفَ يَنْقَضِي حُزْنِي؟» ناله من چه جور تمام میشود؟
بعد دو تا، به نحو خاص، دو تا خاطره را امام سجاد (این عبارت را یاد میکند) میفرماید: «وَ إِنِّي لَا أُذَكِّرُ مَسْكَنَةَ ابْنِ الْمُخْتَارِ إِلَّا اسْتَعْبَرْتُ.» نمیشود من یادم بیاید (ببین تعبیر هم خوب دقت کنید) یادم بیاید ابن فاطمه. یادم بیاید با فاطمه چه کردند و بغض گلویم را نگیرد. میفرماید هر وقت یاد پسر فاطمه میافتم اشک میریزم. یک چیز دیگر هم به طور خاص امام فرمود: «وَ إِذَا نَظَرْتُ إِلَى عَمَّاتِي وَ أَخَوَاتِي...» هر وقت هم به عمههایم و خواهرانم نگاه میکنم. «ذکَرتُ فِرارَهُنَّ..» هر وقت عمههایم را میبینم، خواهرانم را میبینم، یادم میافتد که از خیمهای به خیمهای فرار میکردم. با آن حال آشفته، با آن دامنهای آتش گرفته. بعد میگوید که: «تتضاعف آلامه.» حال امام سجاد کی خیلی بد میشد؟ هر وقت چشمش به آب میافتاد دیگر حال امام سجاد خیلی بد میشد. «فَإنَّهُ کَانَ یُذَكِّرُهُ بِعَطَشِ أَبِیهِ.» یاد تشنگی پدرش میافتاد و اهل بیت.
میگوید اینجا گفتند که: «هر وقت آب برداشت امام سجاد بنوشد، گریه کرد.» گفتند: «آقا چرا گریه میکنی؟» «چطور گریه نکنم؟ فقط ما بابام را از آب محروم کردند. آن کسی که حتی درندگان راحت رفتند آب نوشیدند، فقط بابای من محروم شد.» نقل دیگری دارد که به امام سجاد گفتش که: «آقا! إِنَّكَ لَتَبْكِي دَهْرَكَ عَلَى هَذَا، تَخْرِسُ نَفْسَكَ. أَخْرِسُ نَفْسِي وَ عَلَيْهَا أَبْكي.» تو همه عمرت را... آخر خودت را به کشتن میدهی. تعبیر این است. به امام سجاد گفت: «میترسیم خود را به کشتن بدهی.» «خودم را به کشتن میدهم ولی برای حسین باید گریه کنم.» گفتم اول، امام سجاد هر وقت غذا میدید آب، طبیعی است تشنگی اباعبدالله. غذا را چرا امام سجاد هر وقت دید گریه کرد؟ این روضه را هدیه کنیم به امام رضا علیهالسلام که فرمود: «اذا العزيزُ مَحْمولٌ.» عزیز ما را در کربلا ذلیل کردند. یک پرده از این عزیزانمان را اگر میخواهی ببینی روضه امشب را گوش بده. این روضه را مرحوم آیتالله العظمی بهجت میخواندند. این قضیه را ذکر میکردم شاید اینکه امام سجاد هر وقت غذا دیدند، گریه کردند به این نقل است.
میگوید که: «لَمَّا أُدْخِلَتْ بَنَاتُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْكُوفَةِ.» شبهای قبلمان هم یادتان باشد دیگر که این زن و بچه را با چه وضعی بردند. وقتی اینها را وارد کوفه کردند، «اجتمع أهلها للنظر إلیهنّ.» مردم ریختند شروع کردند به این زن و بچه نگاه کردن. «فَصَاحَتْ أُمُّ كُلْثُومٍ...» که اینجا ام کلثوم در همین نقل هم دارد که: «هِيَ زَيْنَبُ الْكُبْرَى.» لقب حضرت زینب، زینب کبری حضرت ام کلثوم. زینب کبری فریاد زد: «يَا أَهْلَ الْكُوفَةِ، أَمَا تَسْتَحُونَ؟» «اهل کوفه از خدا و پیغمبر حیا نمیکنید؟» «أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى حَرَمِ النَّبِيِّ.» به بچه پیغمبر نگاه میکنید؟ دیگر یعنی کاری که نمیتواند بکند که پوششی برای خودش و این بچهها جور کند. دیگر متو... شما نگاه نکنید. لا اله الا الله.
میگوید که اینجا اینها پرسیدند: «سارا أنتم؟» «مگر چه اسیرانی؟» فرمود: «ما اسیران آل پیامبریم.» چند تا کار کردند مردم (اینو داشته باشید بسوزید با این روضهها. خیلی آتش میزند. خیلی آتش میزند). یکی این بود که خب مردم گریه کردند. مردم کوفه علاقهای داشتند به اهل بیت. به هر حال یک نقل دیگر دارد که بنده یک شب دیگر در این محرم روضهاش را خواندم که یکی از این زنها رفت.
هرچه که این نقل سوم را اول کاری که کردند، چه کار کردند؟ شما را به خدا تصور کنید. فقط بعد گریه کنیم، داد بزنیم. با خودتان باشد. بفهمید قضیه را تا یک حدی، تا نفهمیم همدردی کنیم با این خانواده. اوضاع را ببینید. میگوید که: «أَخَذَ أَهْلُ الْكُوفَةِ...» چه کار کردند؟ «وَاحِدًا مِنْ أَهْلِ بَيْتِ النَّبِيِّ يُلْقُونَ لَهُمْ الْخَمْسَ.» میگوید رفتند سریع برای بچه کوچکها تا توانستند نان و پنیر و گردو آوردند، دادند به این بچهها. بس که این قیافهها معلوم بود این بچهها گرسنهاند. من حیا میکنم یک کم بیشتر توضیح بدهم. خودتان اگر خوب تصور کنید خیلی چیزها میفهمید. «فَصَاحَتْ أُمُّ كُلْثُومٍ...» (و هی زینب الکبری) «أُمُّ كُلْثُومٍ، زَيْنَبُ دُوبَارَهْ بَعْدَ.» اینجا دارد که رفت لقمهها را از توی دهان بچهها درآورد، انداخت روی زمین. من چه بگویم دیگر، بیشتر از این؟ همین و بس که شما تصور کنید این زن و بچه، این خانواده تا چند ساعت قبل، تا چند روز قبل در چه عزتی بودند، در چه موقعیتی بودند؟ یک عباس در این خیمهها بوده که این بچهها آرامششان این بوده که در بغل عمو قرار میگرفتند. الان کار به اینجا رسیده که این بچهها دارند صدقه میخورند. کار به اینجا رسیده زینب کبری لقمه از دهان بچهها در میآورد. میفرماید: «به ما صدقه...»
در حال بارگذاری نظرات...