*"عقبه"، گردنه خودبینی و خودپرستی ست که گذر از آن با به رسمیت شناختن حقوق دیگران ممکن است.
*مفهوم قرآنی "حق معلوم" در اموال مؤمنین و مالکیت مشاع در اموال.
*تجلیل قرآن از عفت و کرامت انسان، در عین نیازمندی!
*مقایسهی "لذت کریم" در اطعام دیگران با "لذت لئیم" درطعام خویش، در نگاه دینی.
*مصداقهای اجتماعی کفر عملی و «انگار نه انگار»ی در زندگی اجتماعی!
*معرفی ساختار طبقاتی اهل قیامت در سوره واقعه، اصحاب مشئمه (اهل جهنم)، اصحاب میمنه (نجاتیافتگان) و مقرّبین (الگوها).
*سبک زندگی کریمانه اهل بیت علیهمالسلام، از انفاق محبوبترین داراییها تا همسفره شدن با حیوانات!
*به استناد قرآن، زکات ندادن معادل کفر عملی، بی مسیولیتی اجتماعی و قساوت قلب است.
*روضه: گودال قتلگاه و آخرین وصیت اباعبدالله علیهالسلام، " اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید" ...
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقه.
نکتهای که در جلسات گذشته در محضر شما عزیزان، شما خوبان مؤمنین، مطرح شد و به آن رسیدیم، این نکته بود که قرآن کریم یک گردنهای را در مسیر حرکت به سمت خدای متعال به ما معرفی کرده: "و ما أدرَاکَ مَلعَقَبَه". این گردنه، گردنه خودبینی، گردنه خودپرستی است. وقتی آدم از این گردنه عبور میکند که بتواند دیگران را هم ببیند. این دیدن دیگران یا پا گذاشتن روی خود، خلاصهاش، سادهاش، امروز و شستهرفتهاش اینجور میشود: حق و حقوق بقیه را به رسمیت بشناسد، حق و حقوق بقیه را ادا بکند. همينکه همین را انجام دهد، روی خودش پا گذاشته. آنقدری از ما آنجور رو خود پا گذاشتنهایی که حضرت عباس (علیهالسلام) در عاشورا نشان دادند را از ماها نمیخواهند. آنی که آدم دستش به آب برسد و آب ننوشد و به یاد امام حسین، به عشق امام حسین، آن خیلی مرتبه بالایی است؛ نه، این نیست. آن قدری که از ما خواستهاند کزین گردنه رد بشویم و اهل بهشت بشویم، اصحاب میمنه بشویم، همینقدر که حق و حقوق بقیه را به رسمیت بشناسیم، بدانیم آقا بقیه هم حق و حقوقی دارند. ولی خب همینهم سخت است. همینهم سخت است: "فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَّعْلُومٌ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ". میفرماید که بقیه در اموال اینها حق دارند. این خیلی مهم است عزیزان، برادران، بزرگواران. بیان قرآن خیلی جالب است. اینجا نمیفرماید که حالا خیرش به چهار نفر هم میرسد، نه این نیست. میفرماید بقیه حقی دارند در مال. این حق خودشان است: "للسائل و المحروم". حالا یک وقتی درخواست هم میکند، یک وقتی درخواست نمیکند. آبرومند، به تعبیر قرآن "عفیف"، "تعفف" دارد. میفرماید که اغنیا وقتی اینها را نگاه میکنند، دیگران وقتی اینها را نگاه میکنند، وقتی نمیشناسند اینها را، فکر میکنند اینها اغنیا هستند. چرا؟ بس که تعفف دارند. تعفف، عفت، همین که خودمان در فارسی میگوییم: "صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته." خیلی کلمه قشنگی است. یعنی صورت رنگپریدهای که رنگ و رو ندارد، یکم رنگ و رو بهش داده، سرخش کرده. این سرخی به خاطر این نیست که خوراک خوبی خورده، غذای آنچنانی خورده، گوشتی خورده، مرغی خورده، با سیلی سرخ نگه داشته. چقدر این کلمه قشنگ است! این همانی است که قرآن میفرماید تعفف دارد. یک طوری وانمود میکند، بقیه همیشه فکر میکنند این داراست.
داشتیم، دوستی داشتیم، این شکلی بود. نمیخواهم حالا توصیف دقیقتری بکنم؛ چون هر افرادی میشنوند، ممکن است این برادر عزیزمان را بشناسند. طوری پذیرایی میکرد (هیچ وقت هم البته منزل نمیبرد، بیرون میبرد)، همیشه هم میگفت من بیماری دارم، نمیخورم. به زور، با التماس، برمیداشت، میبرد دوستانش را، افرادی را میبرد، یک کوبیده درجهیک بهش میداد. خودش هم میگفت: «نه، من قند خون دارم، چربی دارم، اینها را نباید بخورم.» بعدها میفهمیدیم همه آن درآمد و سرمایه و پولی بوده که توی جیبش بوده، چه وقتهایی هم گرسنه زندگی میکرد. وضع زندگیاش هم وضع بسیار گرفتاری بود. حالا ممکن است کسی بگوید خب به جای اینکه این کارها را بکند، میرفت به زندگیاش میرسید. آن دیگر حالا احوالات خود افراد است. آدم مؤمن حال و روزی دارد. میفرماید: "لذّة اللئیم في الطّعام، و لذّة الکریم فی الإطعام". آدم لئیم از خوردن کیف میکند، آدم کریم از اطعام کیف میکند. ما امثال بنده چه میفهمیم؟ ما همین لقمه خودمان و شکم خودمان را فقط میبینیم، با همین کیف میکنیم. آن آدم کریم، آدم باصفا، کمااینکه این برادر عزیز، این دوست ما هم که مرتبط بود با مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت، حال و هوای خاص و خوبی داشت و از اینی که به بقیه لقمهای بدهد، کیف میکرد. یک غذایی هم اگر جایی، جلسه هیئتی چیزی بهش میدادند، آنقدری که میتوانست حالا خودش را، حالا در آن حدی که لازم بود، سیر میکرد. اینکه برساند به یک کس دیگری، او میل بکند، او مصرف بکند، این بیشتر کیف میکرد. این یک حالی است. حالا به این حال فعلاً کاری ندارم.
ولی اینی که یک طوری خرج میکند، یک طوری دستش همیشه پیش دیگران به خیر، برای دیگران دراز است، کسی که نمیشناسد، فکر میکند این چه وضع توپی دارد! آنی که میشناسد، باورش نمیشود که این آدم با اینجور گرفتاری، اینقدر دست و دلباز، اینقدر طبع بلند، اینقدر کریم. این را قرآن بهش میگوید تعفف. پس دو جور آدم است: یک وقت هست درخواست میکند، دست دراز میکند؛ یک وقت هست دست دراز نمیکند، عفت دارد. ولی جفت اینها در اموال ما حق دارند، سهم دارند. گفتنش راحت است. خود بنده که دارم اینها را میگویم، هی به خودم که مراجعه میکنم، میگویم: «تو واقعاً اهل این حرفها هستی؟» آدم وقتی به خودش مراجعه میکند، میبیند همینجوری خیلی ساده نیست عمل کردن به این حرفها. اینکه به فکر بقیه باشیم، واقعاً با مشکلات بقیه ما هم یک دردی پیدا کنیم. نمیگویم خواب از ما گرفته بشود. نه، حالا خواب اینکه خواب گرفته بشود، آن یک درجاتی میخواهد از ایمان، مال اولیای الهی. با درد بقیه بیتاب میشویم. ولی همین که به هرحال بیتفاوت و انگار نه انگار و اینها، آدم از کنار این قضیه رد نشود.
استادی داشتیم (اسم بیاورم شماها میشناسید، استاد معروفی است، شناختهشدهای است در سطح کشور، بلکه در سطح دنیا). این استاد عزیز ما شناختهشده است، در قید حیات هم هستند. سال 1387 بود، چند سال پیش میشود؟ 17 سال پیش. درس خارج داشتند ایشان. ما مشرف میشدیم در معیت ایشان. اول یک درسی داشتند مدرسهی فیضیه، بعدش درسی داشتند جای دیگر. دقیق نمیگویم که معلوم نشود چه بزرگواری. ما میرفتیم مدرسه فیضیه. بعد همراه ایشان تا آن محل بعدی که درس بعدی بود، همراه ایشان میرفتیم. این خیابان ارم قم را، آن موقع هم خیابان محل تردد ماشین بود، مثل الان نبود که پیادهرو کرده باشد. یک وقتی باهمدیگر میرفتیم توی این پیادهرو. پیادهرو هم شلوغ بود؛ چون وسط ماشین رد میشد، پیادهرو خیلی جمعیت بود. همراه همدیگر بودیم؛ یعنی بنده خدمت ایشان بودم، سؤال میپرسیدم توی مسیر. یک بچهای این طرف ما که به آن سمت میرفتیم، به سمت جلو میرفتیم، این بچه رو به اینور و رو به عقب ایستاده بود، گریه میکرد و به این سمت داشت حرکت میکرد. همینکه رسیدیم به این بچه، استاد بزرگوار یک نگاهی به این بچه کردند و یکم اینور آنور نگاه کردند ببینند کی دور و بر این بچه است. یکم متوقف شدند و به بنده فرمودند که: «شما برو سر درس، به دوستان بگو که من دیرتر میآیم.» گفتم: «برای چی حاج آقا؟» فرمودند: «باید برم دنبال این بچه ببینم مشکلش چی است، دارد گریه میکند.» گفتم: «خب چه کاری است؟ شما تشریف ببرید درس، بنده میروم دنبال کار بچه ببینم مشکلش چی است.» ایشان بنا شد که حرکت بکند به سمت درس. بنده هم خلاف جهت آمدم که پیگیر کار بچه بشوم. آمدم و دیدم که تا به بچه رسیدم و خواستم حال و احوالی ازش بپرسم، دیدم یک پسری از پشت این بچه درآمد و گفتش که (فهمید که من آمدم حال بچه را بپرسم): «هیچی نیست حاج آقا، این بهانه الکی دارد میگیرد، گریه الکی دارد میکند.» گفتم: «گم نشده؟ مشکلی ندارد؟» گفت: «نه، من داداششام، اینجا هم الکی دارد گریه میکند.»
برگشتم. این استاد عزیز که بنا بود برود سر درس، دیر شده بود. منتظرش بودم. گفتم: «خب الان باید بدوم که برسم سر کلاس، حاج آقا رسیده سر کلاس، باید خود را برسانم.» همینکه برگشتم، دیدم ایشان برگشته، پشت به مسیری که باید میرفت، متوقف شده. اینوری دارد نگاه میکند با یک حالت نگرانی. تا بنده را دید، فرمود: «که چی شده بود؟» گفتم: «گم نشده بود مثلاً چه میدانم، یتیم نبود، گرسنه نبود، مشکلی نداشت.» «مطمئن پیگیری کردی؟» گفتم: «بله.» «گفت: پس مشکلی نیست؟ دیگه بریم؟» گفتم: «بله حاج آقا بفرمایید، چیزی نیست.» همینکه شروع کردیم به حرکت، ایشان دو تا جمله فرمود. جمله اول را فعلاً کاری ندارم؛ چون طولانی میشود و توضیح بدهم. جمله دومشان را عرض کنم. جمله دومشان این بود. فرمود: «آدمهایی که از کنار این مسائل به سادگی رد میشوند، کارشان به اینجاها میرسد که یک ملت را جلو چشم اینها تکهتکه میکنند، عین خیالشان نیست.» آن موقع هنوز این داستانهای غزه و اینها به این شکل نبود. فرمود: «از اینجا شروع میشود. یک ناله و یک درد یک مسلمان و یک مؤمن. آدم وقتی نمیبیند، این قساوت قلب هی توی وجودش شدیدتر میشود، بدتر میشود اوضاعش. اینطور میشود که یک جماعت را، یک ملت را، یک مملکت را قتلعام میکنند، عین خیالش نیست.» خیلی تعبیر عجیبی بود. یک جملهای هم اولش فرمودند که آن چون نیاز به توضیح دارد که آنهم مربوط به همین بحث بود، نقل قولی کردند از یکی از اساتیدشان که آنهم جمله زیبایی بود. ولی خب، غرضم این بود که این احوال آدم مؤمن است. بیتفاوت رد نمیشود. ایشان از این حرکت، از اینکه بیتفاوت رد شود آدم، فرمود: «اگه من رد میشدم، (پف) نشون داده بودم.» خیلی عجیب! کُفر یعنی چی؟ یعنی انگار نه انگار. کافر یعنی کی؟ یعنی انگار نه انگار.
کفر یعنی انگار نه انگار خدا هست، انگار نه انگار قیامت هست، انگار نه انگار. یک کفر در برابر ایمان داریم، یک کفر در برابر شکر داریم: "إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا". جفتش هم ترجمه دقیق قشنگ فارسیاش همین "انگار نه انگار" است. بهش محبت میکنند، به جای اینکه تشکر بکند، انگار نه انگار. هرچی بهش محبت میکنند، انگار نه انگار. این کفران نعمت است. این "انگار نه انگار" است. به آدم گرسنه رسیده، انگار نه انگار. به یتیم رسیده، انگار نه انگار. این را توی روایت ما دارد، اینجوری انگار نه انگارند. اینها نسبت به خود خدا انگار نه انگارند. این کفر نسبت به خود خداست. خدا مگر کجاست؟ خدا همینجاست. یک روایتی دارد، خیلی این روایت زیباست و عجیب. میفرماید روز قیامت (من اصلاً نمیفهمم این روایت را. من نمیفهمم، فقط نقل میکنم. شماها پاکاید، شماها مؤمناید، باصفا هستید، شماها حتماً میدانید معنای این روایت یعنی چی). میفرماید روز قیامت، بنده، مؤمنی را میآورند در صحنه قیامت (عبارت را ببینید، عجب عبارت عجیبی): میفرماید که خدای متعال به این میفرماید که «من مریض بودم، چرا عیادت من نیامدی؟» میگوید: «خدایا مگر تو هم مریض میشوی؟» خدای متعال میفرماید: «من گرسنه بودم، چرا به من غذا ندادی؟» میگوید: «خدایا، مگر تو گرسنه میشوی؟» خدای متعال میفرماید که: «من لباس نداشتم، چرا به من لباس ندادی؟» میگوید: «خدایا، مگر تو بیلباس میشوی؟» فرمود: «فلان مؤمنی که آن روز بیمار بود، عیادتش نرفتی؟ عیادت او که نرفتی، عیادت من نیامدی. فلان مؤمنی که گرسنه بود، بهش رسیدگی نکردی؟ به او رسیدگی نکردی، انگار به من رسیدگی نکردی. فلان کسی که لباس احتیاج داشت، بهش ندادی، انگار به من ندادی. اگر میرفتی، "لَوَجَدتَنِي عِندَهُ".» اگر میرفتی، مرا پیش او مییافتی. چقدر تعبیر عجیبی است! اگر میرفتی، منو کنارش مییافتی. خدا که یک جایی پشت آسمانها نیست. خدا همینجاهاست. همانجایی است که ایمان من و شماست، همانجایی است که توجه من و شماست. ایمان میشود خدا. آنی که نسبت به اینها بیمحلی میکند، نسبت به خود خدا دارد بیمحلی میکند. این کفر نسبت به خود خداست. بیاعتنایی، انگار نه انگار وقتی انگار نه انگار بقیه بدبختاند، گرفتارند، بیمارند، مشکل دارند، گرسنه اند، انگار نه انگار. این میشود همان عقبه و گردنهای که من هنوز از خودم عبور نکردم. همه هم و غمم خودمام. این را قرآن توی سوره آلعمران جز اوصاف منافقین میداند: "أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ". میفرماید: «همه هم و غم اینها خودشان. همه فکر و ذکرش خودش.» نهایتاً یکم بخواهد وسیعتر نگاه کند، زن و بچهاش. بیشتر از این هیچکی آدم حساب نمیکند. دلش برای هیچکی نمیسوزد. "أَهمَّتهُمْ أَنفُسُهُمْ"؛ همه هم و غمش خود، خودپرستی. این میشود توی آن گردنهها ماندن. جالبش هم این است: قرآن نفرمود اگر این گردنهها را رد کنی، میشود جز از سابقون، از سابقون، جز آن مؤمنهای درجهیک. فرمود این گردنه را که رد کنی، میشود: "أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ". تازه بهشتی میشوی، تازه اهل بهشت میشوی.
جای دیگر این، یک بحث مفصل قرآنی دارد. اگر حوصله دارید، یک چند کلمهای متصل باید کلمات را عرض بکنم؛ چون بحث مهمی است. ببینید آقا، ما چند دسته آدم داریم. در سوره مبارکه واقعه سه گروه داریم: "ازواج ثلاثه". یک عده اصحاب مشئم هستند، یک عده اصحاب میمنه، یک عده هم مقربون. درست است آقا؟ "الْوَاقِعَةُ، أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ، وَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ، وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ". اینها کسانی هستند که دیگر خیلی جلو زدند، با سرعت دارند میروند. البته قرآن میگوید اینها تعدادشان هم زیاد نیست: "ثُلَّةٌ مِنَ الأَوَّلِينَ وَقَلِيلٌ مِنَ الآخِرِينَ". یک دستهایم این وسطاند، اصحاب میمنه. اینها بهشتیاند، اهل نجاتاند. یک دم این طرفاند: اصحاب مشئمه. از بعضی از آیات قرآن فهمیده میشود (علامه طباطبایی هم در المیزان میفرماید): "الْقَلْبَةُ لِلْفِسْقِ". اغلب آدمها توی کل کره زمین، در کل تاریخ، طرف اصحاب مشئمه هستند. اصحاب میمنه نسبت به اصحاب مشئمه کمترند. از سابقون، السابقون هم دیگر خیلی کمترند. اغلب آدمها اصحاب مشئمهاند. اهل نجات نیستند متأسفانه. البته رحمت خدا وسیع است. ممکن است حالا به هر حال یک جاهایی دستشان گرفته شود. ولی غالباً گرفتار.
حالا اگر کسی میخواهد از اصحاب مشئمه در بیاید، جز اصحاب میمنه بشود، نه جز از سابقون، از سابقون. آن که خیلی کلاسشان بالاست! همین که میخواهد جز اصحاب میمنه بشود، باید جز كیا باشد؟ باید جز ابرار باشد. یک ابرار داریم، یک مقربین داریم. ابرار اصحاب میمنهاند. تا اینجایش که سخت نبود! حالا این کلمه، خیلی جمله سنگینی است؛ یعنی بنده وقتهایی اینها را که میخوانم کنار همدیگر، میگویم خدایا خدا کند اینها واقعیت نداشته باشد، وگرنه پدر ما درمیآید. میفرماید: "لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ". به بَرّ نمیرسی، جز ابرار نمیشوید، تا وقتی که از آن چیزهایی که دوست دارید، نگذرید. هر وقت از آنی که دوست داشتی گذشتی، حالا نه کامل. "مِمَّا تُحِبُّونَ". روایت فرمود، خدا نفرمود "مَا تُحِبُّونَ"، فرمود "مِمَّا تُحِبُّونَ". "مَا تُحِبُّونَ" هرچی. کمرمان میشکست. امام سجاد شکر پخش میکردند. شکرهایی مثل الان نبود، شکرهای خوراکی که طبیعیاند، شکرهای طبیعی، "شكر قهوه ای" بهش میگویند. شکر پخش میکردند. یکی گفت: «آقا، چی است داستان؟ شکر پخش میکنی؟» حضرت فرمود: «من چون از این خیلی دوست دارم، قرآن هم فرموده "مِمَّا تُحِبُّونَ" باید بگذرید. ببخشید، از آنی که خوشم میآید دارم پخش میکنم.» یک مصداقش این است دیگر. آدم آن چیزهایی که دوست دارد، بستنی فلان. خیلی دوست داریم. خب چند بار برای یک کس دیگر خریدیم؟ تا وقتی از اینها (حالا نمیگویم همیشه، دائم 24 ساعته)، یک چند باری، یک چند بار هم مزه این را به چهار نفر چشاندیم. بله، همیشه رو خودمان خوردیم! حالا استدلالمان هم این است که با پول کس دیگر که نخوردیم، حلال بوده، پول خودم بوده. خوب است، مگر قرار است فقط با پول بقیه باشد که آدم برود جهنم؟ همینی که "مِمَّا تُحِبُّونَ" انفاق نمیکند، از آنی که خوشش میآید نمیدهد، باعث میشود به ابرار نمیرسد، باعث میشود حتی به اصحاب میمنه هم نمیرسد. اصلاً اهل نجات نیست، اهل جهنم است. این منطق قرآن است. "مِمَّا تُحِبُّونَ". حالا نه هرچی دارد، یک بخشی، یک مقداری، آنقدری که میتواند. نه همیشه، گاهی. این توجه به دیگران کردن، بقیه را حساب کردن، آدم حساب کردن. آنهم دل دارد، آنهم میخواهد، آنهم دوست دارد، آنهم خوشش میآید. من هم بچه دارم، آنهم بچه دارد. بچه من هم مثلاً چه میدانم، پاستیل دوست دارد، چوبشور دوست دارد، اینهم دوست دارد. حالا گاهی که توی فرهنگ ماها، توی ادارهای مثلاً دور هم جمع میشوند و طرف غذای خوب آورده، باز میکند، این بوی کره حیوانی میزند بالا و این بغلی هم بندهخدا یک ساندویچ نان و پنیر درست کرده. «بفرمایید!» الکی هم میزند و این بفرما. حتی غذا را جلوتر هم نمیآورد. میگفت بعضیها دم خانهشان میروی، دستش را جلو در میگیرد، بعد میگوید بفرما. میآمدی تو. ما تهرانیها به این میگوییم تعارف "شاه عبدالظیمی." حال ندارم. مشهدیها چی میگویند؟ تعارف شاه عبدالعظیم. میگوید حالا یک چیزی میگوید، خیلی پشتش دنبال این نیست که تعارف انجام بشود، عمل بکند. غذا را میگیرد و بوی روغن زده بالا و بوی تهدیگ و بوی برنج ایرانی. «آقا میخوردین! آقا رفقا! میکشیدین!» «میکشیدین!» نمیگوید «بکشید.» اصرار و التماس هم نمیکند. "میگوید که میکش یدین؟" خوردن این بندگان خدا نان و پنیر و اگر داشته باشند هم همان را. اینها منطق دین نیست، این سبک زندگی است.
حالا چاره چیست؟ من نمیدانم. با این زندگیهای مدرنی که ما داریم و با این شرایطی که داریم، نمیدانم چاره چیست؟ این مدل زندگی کردن. امام مجتبی غذا میخوردند، یک سگی کنار حضرت بود. شنیدید روایت؟ روایت معروفی است. میگوید: «هر یک لقمهای که امام مجتبی میخوردند، یک لقمه هم جلوی دهن سگ میگرفتند.» نه پرت میکردند، جلو دهنش میگرفتند، میدادند میخورد. البته سگ باغ بود، از این سگهایی که توی خانه میآورند، نه. سگ باغ بود. حضرت توی باغ نشسته بودند، این سگه هم آمد جلو. حضرت داشتند غذا میخوردند، سگه هم آمد جلو، هر یک لقمهای که میخوردند، یک لقمه به این میدادند. یکی گفت: «آقا، نمیخواهد، ولش کنید! دیگر حالا این پررو میشود. یکی خود، غذا به این خوبی، با کیفیت.» حضرت فرمودند: «من در پیشگاه الهی، "إِنِّي أَسْتَحْيِي مِنَ اللَّهِ". از خدا خجالت میکشم یک چیزی بخورم.» یک عبارت را ببینید! «یک موجودی که روح داشته باشد و دو تا چشم داشته باشد، به من نگاه کند.» نه انسان، نه مؤمن. «یک موجودی که روح داشته باشد و چشم داشته باشد، به من نگاه کند.»
یک داستانی الان یادم آمد، فقط میترسم شبهه بشود برایتان. اگر شبهه شد، بپرسید بیزحمت. باشد؟ این داستان را تعریف کنم، یک صلوات بفرستید.
مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی بافقی از علمای بزرگ شیعه است. البته خیلی شناختهشده نیست. ایشان همان بزرگواری است که زمان رضاشاه، وقتی که کشف حجاب کرد، اینها خواستند کشف حجاب را از قم شروع بکنند، اولین جایی که روبروی کشف حجاب میایستد، قم است. گفتنیها و آنچه باید گفته شود این است که آخوندها و چادریها و مذهبیهای قم میریزند، شورش میکنند. گفتند: «چیکار کنیم؟» گفتند: «خودمان باید کشف حجاب را از قم شروع کنیم.» گفتند: «خب طرحمان چیست؟» گفتند: «همسر رضاشاه بیحجاب بیاید برود توی حرم حضرت معصومه، قشنگ یک دوری بزند، این قبحش میشکند، روی بقیه باز میشود، هیچکی هم دیگر جرئت نمیکند چیزی بگوید.» یک تعداد هم پاسبان باهاش میفرستیم، کسی جرئت نکند حرف بزند.مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی بافقی ایشان آمد آنجا وایساد وسط صحن و داد و بیداد کرد سر زن رضاشاه که «فلانفلانشده، چته اینجا؟ تو توی این حرم این شکلی آمدی؟ حیا نداری؟ حرمت این حرم رو نگه نمیداری؟» سریعاً تلفن زدند تهران به رضاشاه. رضاشاه گفت: «شب نشده، خودم را میرسانم.» با یک آدم و لشکر و سرباز و اینها راه افتاد قم و صاف آمد رفت سر وقت شیخ محمدتقی بافقی، گرفت آورد توی صحن حضرت معصومه، یک فصل با چکمه گرفت ایشان را، با لگد و چک و مشت و نمیدانم باتوم. یک طلبهای هم همراه ایشان بود، او را هم گرفتند. بعد هم گفت: «تبعیدش کنید، از قم بیرونش کنید.» تبعیدش کردند شاهعبدالعظیم که حالا ذکر خیر "شاه عبدالعظیمیها" هم شد. تبعید کردند ایشان را شهر ری. شهر ری مثل الان نبود، یک حالت جدای از تهران داشت، امکاناتش هم کمتر از تهران بود. ایشان را تبعید کردند شهر ری، یک مسجدی دادند به ایشان برای نماز.
حالا این را هم بگویم. بعدها (حالا قبل اینکه ادامه داستان رو بگم)، بعدها عمّه رضاشاه از دنیا رفت. برای دفن و کفنش و اینها گفتند: «یک آخوند میخواهیم.» خیلی بد بود با آخوند. گفتند: «آقا، یک آخوند میخواهیم که این را مثلاً کار کفن و دفنش رو انجام بده.» «به نظرت کی را بیاریم؟» گفت: «برای محمدتقی بافقی بگید بیاد.» گفتند: «همان که گرفتی زدیاش؟» گفت: «آره.» گفتند: «چطور؟» گفت: «این آخوند خوبی بود. این با خیلیهاشون فرق میکرد، دنبال پول و پلو و اسم و رسم نبود.» یک چند تا اسم آورده بود، یکی ایشان بود، یکی مرحوم آقا نورالدین اراکی بود که رضاشاه خیلی به ایشان هم اعتقاد داشت. یک داستانی هم ایشان دارد که حالا فعلاً وقتش نیست بگویم. سه چهار تا آخوند بودند رضاشاه بهشان اعتقاد داشت. گفت: «این آدم خوبی است. حالا درسته ما زدیمش، ولی توی اینها خوب است.» بعد یک چیزی این وسط گفت. گفت: «آن روزی که من زیر چکمه گرفتم میزدمش، دیدم از عمق جان ناله میزند، هی میگوید یا صاحبالزمان، یا صاحبالزمان. فهمیدم حقیقتی دارد این. اینجور توسل به امام زمان میکند.» «بگین همین بیاد نماز عمّه ما را بخواند.»
فرستادند مرحوم بافقی را شهر ری. یک مسجدی داشت، نماز میخواند. یک روزی وسط نماز (اینجای قضیه کمی شبههناک است، باید توضیح بدهم دیگر، حالا شبهه برطرف میشود). وسط نماز، یک بچه کوچولو؛ این بچههای کوچک باطن عالم نزدیکترند دیگر. توی این برنامه تلویزیون هم که «زندگی پس از زندگی» که نشان میدهد، خیلی از این ارواح را این بچههای کوچک گاهی میبینند، حرف میزنند. باطن اینها زلال و پاک است. خیلی چیزها زودتر میفهمند. توی مسجد نشسته بودند، یک بچه، مثلاً شاید شش هفت ساله نشسته بود. نماز که تمام شد، پرید بغل باباش: «بابا بابا! من ترسیدم.» مثلاً یک همچین چیزی گفت. «چی شده بابا؟ این حاج آقا که جلو وایساده، شما پشتش نماز میخواندید، من دیدم که یکیم جلو این وایساده بود. اول او میرفت رکوع، بعد حاج آقای شما میرفت رکوع، بعد شماها میرفتید رکوع.» گفت نه بابا من دیدم یکی جلوتر از این بود. اینها که گفت نه و اینها، بچه بیشتر ترسید. آمد پیش مرحوم آیتالله بافقی. گفت: «آقا یک چیزی میخواهم بهتان بگویم. خداوکیلی پوستکنده جواب بدهید.» گفت: «این بچه ما اینطور دیده، داستانش چیست؟» گفت: «ولش کن آقا.» گفت: «حاج آقا، یا میگویی یا برمیگردم همینجا داد میزنم، همینها را برای همه تعریف میکنم. به خودم بگو چی بوده این که بچه دیده، چی هست؟» مرحوم شیخ محمدتقی بافقی یک پولی درآورد. اینجای داستان مدنظرم است. یک پولی درآورد. گفت: «اول اینو بگیر، بچهات را ببر توی بازار.» «این بازار شاهعبدالعظیم. اینجایی که توی مغازه جلو چشم مردم غذا میدهند.» یک سیخ کباب بهش بده. بعد بیا ببین فردا هم دوباره میبیند یا نه. بعد فردا برایت توضیح میدهم قضیه چیست. رفتند بازار و جلو چشم بقیه یک کباب به این دادند. بچه خورد و دوباره فرداش آمدند و الله اکبر (نماز) و نماز تمام شده. بابای بچه گفت: «بابا، امروز هیچی ندیدی؟» گفت: «نه بابا، امروز فقط حاج آقا وایساده جلو.» نماز تمام شد، من پیش مرحوم بافقی گفتم که کبابه را دادیم، بچهام دیگر نمیبیند. گفت: «خب الحمدلله.» گفت: «که چی بود داستان؟» گفت: «من گاهی حواسم به خودم که هست، بیشتر مراقبت دارم نسبت به خودم، خدا این توفیق را بهم میدهد. نمازم متصل میشود به نماز امام زمان. این بچه شما این حقیقت را دیده، این را فهمیده.» کجا؟ چرا امروز ندید؟ چون این گوشت کباب توی بازار خوردن کراهت دارد، جلو چشم بقیه. آن کراهت چشم برزخیاش را بست. اینهم راحت است. حالا همین که حالا دل کسی هم آب نکرده، حالا آنی که دود میاندازد توی دماغ مردم که پاشن بیان کباب. بعضی وقتها حال مسجد شما الحمدلله اینجوری نیست. بعضی مساجد که کترینگ و مترینگ و اینها هم دارند. یک دو رکعت میآیی نماز بخوانی، بوی 50 تا جوجه و کوبیده و چلوگوشت و اینها، تنها چیزی که آدم نمیفهمد نماز است. حالا نمیدانم دارید یا ندارید اینجا. بویش که نمیآید. حالا هرچی هست، الحمدلله بویش که نمیآید. این است داستان. همین قدرش هم اثر دارد. همین قدرش هم این بچه را تحت تأثیر قرار میدهد. لطافت این بچه، پاکی این بچه، آلوده شد. آلوده به دنیا شد، آلوده به دنیا شد. حالا اگر کلاً نسبت به حق و حقوق بقیه بیتفاوت باشد، چی میشود؟ میشود اهل جهنم. قساوت قلب میگیرد. انگار نه انگار، میشود کفر.
لذا قرآن یکی از مصادیق کفر: "وَلاَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ". این را بگویم و عرضم را تمام کنم. آنهایی که زکات نمیدهند، اینها کافرند. مشرکاند؟ نه، کافرند. به معنای اینکه نجس باشد؟ ها؟ کافر اعتقادی؟ نه، کافر عملی. این در عمل انگار نه انگار. آنی هم که میگوید خدا نیست، همین کار را میکند. اینهم که میگوید خدا هست، همان کار را میکند. چه فرقی کرد؟ کفر عملی! یکی میگوید خدا هست، زندگیاش را که نگاه میکنی، همین است، نسبت به بقیه انگار نه انگار. یکی میگوید خدا نیست، انگار نه انگار. یکی میگوید خدا هست، اینهم انگار نه انگار. آخرش که یکی شد. تفاوت این دو تا با همدیگر چی شد؟ اینجاست که زکات مطرح میشود. این کلمه کلیدی را داشته باشیم. از فردا شب در مورد زکات میخواهم با این نگاه انشاءالله صحبت بکنم. زکات یعنی اینکه آقا! من برای بقیه حق و حقوق قائلم. اینها توی زندگی من سهم دارند، توی مال من سهم دارند. من نسبت به اینها وظیفه دارم. اینی که من دارم مال خودم نیست، مال خداست. خدواند برای من حد و حدود تعیین کرده، گفته این قدرش را بردار، بقیهاش مال او. این حد و حدودی که خدا معلوم کرده، میشود زکات. این میشود ترحم به بقیه. اینطور که آدم باشد، لطیف میشود. میشود قمر بنیهاشم. میشود شهدای کربلا.
همه هم و غم و همه دردشان امام حسین بود و شهدای کربلا. چه اخلاصی، چه ایثاری، چه عشقی! این شهدای کربلا آمدند گفتند که: «ما باید همه با همدیگر، پشت به پشت هم بدیم، بگیم که تا ما هستیم، نمیگذاریم یکی از بنیهاشم کشته بشود.» معرفت را ببینید! ادب را ببینید! توی جنگ که دیگر حلوا خیرات نمیکنند. فرقی هم نمیکند یا اول این را میکشند یا آن را میکشند. آخر کار همه اینها تمام میشود. ادب اینها این است. میگویند: «تا ما هستیم، نمیگذاریم نوبت بنیهاشم برسد.» آن طرف وقتی اصحاب کشته میشوند، نوبت بنیهاشم میشود. اولین کسی که میآید جلو، علیاکبر (سلامالله علیه). نمیگوید: «من آقازادهام، من گزینه رهبریام، گزینه من امامزاده اصلی.» اولین کسی که خودش را فدا میکند، سپر میکند برای بقیه شهدا، حضرت علیاکبر. اتفاقاً این شخصیت بزرگوار را هم امام حسین، تنها شاید تنها کسی باشد که راحت روانه میدان کرد. انگار زکاتی بود که امام حسین از اولادش داد. ظهر عاشورا این احوالات این طرف است. آن طرف داستان چیست؟ این قاتلهای جنایتکار، این آدمهای ظالم. انگار نه انگار. چه کردند با این زن، چه کردند با این بزرگان پیغمبر، با خانواده پیغمبر. یک ذره رحم انگار توی وجود اینها نبود. آخرش زینب کبری ظهر عاشورا به اینها خطاب کرد، فرمود: «أما فیكُم مسلمٌ؟» توی شماها یک دانه مسلمان پیدا نمیشود؟ شما باور ندارید به خدا و پیغمبر؟ این جمله معروف امام حسین (علیهالسلام)، مال اینجاست که بعضیا اشتباه میفهمند و غلط تفسیر میکنند. فرمود: «اگر دین ندارید، آزاده باشید.» مال کدام صحنه است؟ وقتی توی گودال قتلگاه بود، داشت میجنگید، دید یک جماعتی روانه شدند به سمت خیمههای او. فرمود: «من هنوز زندهام. اول من را بکشید، بعد لبان آنها بشوید به سمت خیمه.» فرمود: «من با شما جنگ دارم. این زن و بچه با شما چیکار دارند؟ شما به اینها چیکار دارید؟» اینجا بود. فرمود: "إِن لَم یَكُن لَكُمْ دِینٌ وَلَا تَخَافُونَ الْحِسَابَ"، اگر دین ندارید، اگر از قیامت نمیترسید، "فَكُونُوا أَحْرَارًا فِی دُنيَاكُم". لااقل توی زندگیتان آزاده باشید. یک چهار تا قاعده انسانی را توی زندگیتان عمل کنید، بهش پایبند باشید. هر آدمی، هر کافری اینجاها میفهمد. قاعده جنگی با آن کسی که جنگ داری، باید بجنگی. به این زن و بچه بیپناه چه کار داری؟! چه کردند با این زن و بچه؟ غارت کردند هرچه توی این خیمهها بود، هرچه توی این خیمهها، هرچه به تن این زن و بچه بود. خلخالی به پا بود، دستبندی به دست بود، گردنبندی به گردن، گوشوارهای به گوش بود. گفتند یک جوری گوشوارههای اینها را کندند، خون فواره زد از گوش این بچهها، زخم شد گوش این بچهها. گفتند حتی گوش زینب کبری را ازش گوشواره دریدند. رحم نکردند حتی به پوشش این زن و بچهها. اینها مسلماناند، اینها حیا دارند، اینها زن با عفتاند. به چادر روی سر اینها رحم نکردند. چادرها را از سر اینها کندند. این یک خط روضه من باشد، ناله بزنید در این شبهای غربت اهل بیت.
این زن و بچهها را وقتی وارد کوفه کردند، شب بود. نصف شب بود. ایام گرم سال بود. مردم کوفه شب را پشت بام خوابیده بودند، توی حیاط خوابیده بودند. نیمه شب یکهو دیدند صدای زنگوله میآید، زنگوله شتر میآید. فهمیدند یک کاروانی وارد شهر شده. یک تعدادشان آمدند بیرون ببینند این چه کاروانی است، کی آمده توی شهر. نگاه کردند دیدند یک مشت زن و بچه سوار مرکب با یک وضع مشخص که اینها ماتمزده و غریب اند. سؤاال کردند: "مِنْ أَيِّ أَهْلِ بَیْتٍ أَنْتُنَّ؟" شما از کدام خانواده هستید؟ اینها گفتند: «أهل بیت نبیّکم، ما خانواده پیغمبر شماییم.» اینها باوریشان نشد. سؤاال کردند: «یعنی کی هستید؟» فرمود: «زینب کبریام. اینها فرزندان حسین اند.» خیلی اینها تعجب کردند، میشناختند اهل بیت را، خانواده امیرالمؤمنین را میشناختند، زینب را. این عبارت مقتل را برایتان بگویم. ناله بزنید اینجا. گفتند: «این زنهای کوفی که اول این زن و بچهها را دیدند، راه افتادند رفتند در خانهها رو زدند، در زدند که خبر بدهند یک چیزی.» گفتند: «اینها وقتی در خانهها را زدند (به این جمله دقت کنید، به عمق این مصیبت پی ببرید).» گفتند: «در خانهها را میزدند، میگفتند هرکی چقدر پارچه دارد با خودش بیاورد. زن و بچهها سر و صورتشان را بپوشانند.» "عَلَيْنَا لَعْنَةُ اللَّهِ وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ".
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکر حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالزوایالأرحام، ملتمسین دعا، الساعه همه را سر سفره با برکت زینب کبری میهمان بفرما. شب اول قبر زینب کبری به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت (عنایت بفرما). رزمندگان اسلام را غلبه و فتح و نصرت بهشان عنایت بفرما. بیمار اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را به فضل و کرمت برآورده بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. بانبی و آله رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...