آثار رفت و آمد به قبرستان
برزخ ملحق به دنیاست!
قبر هر کسی به نوعی جسم اوست.
خدایواقعی!!
تفاوت نگاهها به فراماده
تفاوت NDE با خواب و توهم
شرط ایمان از منظر علامه طباطبایی
لحظه مرگ چه کسی را میبینیم؟
دریچه رزق
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
«رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی»
اولاً عذرخواهی میکنم، اذیت عزیزان از خواب صبح جمعه و استراحت صبح جمعه، ولی خب خوبیاش این است که اینجا، بالاخره زیارت اهل قبور آمدیم و از برکاتش بهرهمند میشویم که نکاتی در این باب انشاءالله عرض میکنم.
چند تا مسئله را اول عرض بکنم. یکی اینکه این جلسه مدتی تعطیل بود، عذرخواهی میکنیم و هم تشکر میکنیم از عزیزانی که محبت کردند. خیلی عزیزان بودند، تازه ما فهمیدیم چقدر در مخاطبین بحثمان جراح و پزشک و فوق تخصص و اینها داریم که از محبت این عزیزان هم سپاسگزاریم و شرمندهایم بابت محبتی که داشتند.
البته محبتها هنوز ادامه دارد و واقعاً ابعاد مختلفی دارد. سیروس آقازاده، جناب آقای استاد بهرامپور تماس گرفتند، آیتالله زاده هستند و خود ایشان از فضلای تهران و کارشناس رادیو معارف و اینها هستند و فرزند مرحوم آیتالله پهلوانی تهرانی. دوبار گوش کردم و پدر که استاد بهرامپور هستند، سیجل تفسیر نسیم حیات دارند. ایشان یک دور گوش کردند و خیلی خلاصه محبت شدیدی داشتند.
عرض کنم که محبت زیاد است از این طرف و آن طرف و واقعاً آدم شرمنده میشود محبتها را که میبیند. واقعاً خداوکیلی ما اهل این حرفها و لایق این حرفها نیستیم. جلسه دورهمی و بگو بخند بود. آن بحث مرگ، دور هم جمع میشدیم با رفقا، یک چیزی بگوییم و بخندیم و چهار تا نکتهای هم مطرح بشود. فکر نمیکردم شوخی شوخی جدی بشود و به جاهای باریک بکشد. دیگر حالا این هم هم فضل خداست و هم امتحان ما. خدا کند که روسیاه نشویم در این امتحانات.
اینکه چرا از دانشگاه جابجا شدیم؟ دلایل مختلفی دارد. مهمترین دلیلش این است که بعضی حرفها و بعضی چیزها عطش میخواهد و از آن حد و ظرفیت و آن بحث اقتضای تشنگی اگر خارج شد، دیگر اثرگذار نخواهد بود، بلکه آسیب خواهد زد.
الان برکت این جلسه به همین حضور گرم و صمیمی عزیزان ماست که هوا نیمه سرد هم هست و صبح جمعه. بعضی عزیزان از یزد آمدهاند، آقا از تربت جام آمدهاند. خب این برکت جلسه است. وقتی با این شور و سر صبح جمعه بحث که اینجوری باشد، برای دو طرف ماجرا برکت دارد.
یکی از اساتید، به ایشان اصرار شده بود چند سال پیش که آقاجان! درس اخلاقی بگذارید. یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح شب جمعه، حرم حضرت عبدالعظیم. تهرانیها میدانند حرم حضرت عبدالعظیم یعنی چه. ظهر جمعهاش مرگ است چه برسد به شب جمعه! از شمال تهران راه بیفتد، یک ساعت و نیم قبل راه بیفتد که برسد، بعد یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح در سرمای زمستان. مثلاً فایلهایش را گوش میکردم، بعضیهایش سال ۸۰ بود. چقدر آن جلسات با برکت بود و یک جمع مشخص بود. چهار پنج نفری هم بیشتر نیستند. نورانیت و صفای جلسه فوقالعاده. البته ایشان فایل صوتی هم نمیگذاشتند، کلاً منتشر نمیشود، نه عکسی، نه فیلمی، نه هیچی. کلاً گفتند که این مال همین است که میآید و مینشیند، هیچکس دیگر هم نه. مگر اینکه یک جلسه اضطراراً غایب بوده باشد، همان یک جلسه را باید بیاید صحبت بکند. من واسطه بشوم وگرنه خبری از فایل و فضای مجازی با همه برکات و خوبیهایی که داشته، کمی این مسائل دیگر تویش از بین رفته. بعضی چیزها مایه گذاشتن میخواهد، زحمت کشیدن میخواهد، تلاش میخواهد که بحثهای ما ارزشی داشته باشد.
ولی خب فضای دانشگاه برای بحثهای قبلیمان خوب بود. دیگر من احساس کردم که تو این بحثهایی که جدید داریم وارد میشویم، کمی چون فضای آن دارد عوض میشود، زاویه بحثهای متفاوت میشود، ما نیاز داریم به یک محیط معنویتر و باصفاتر. حالا این جلسه اینجاست، احتمال دارد جلسه بعد اینجوری که صحبت شده، فعلاً در حد احتمال است. البته آنها که گفتند قطعی است، ولی عادت کردهایم همیشه قطعیات را محتمل بدانیم. احتمال دارد جلسه بعد حرم مطهر باشد انشاءالله. حالا یا مدرسه پریزاد، یا مسجد صدیقیا، یا جای دیگر.
البته برای بنده این مکان، اینجا باز اهمیت و اولویت دارد، حتی نسبت به حرم. از حرم که خب نورانیتش مشخص است. این فضای قبر و قبرستان و این محیط و اینها. شما از آن ورودی که وارد میشوید، غسالخانه را که میبینید و این جمعیتی که گریه میکنند و این ماشینهایی که دارد میآید و چه میدانم! آمبولانسهایی که میآید و اینها، از همانجا آن تکانه را آدم میخورد و وارد فضا میشود. یعنی قلب آدم آماده میشود برای اینکه تو این بحث قرار بگیرد.
قبرستان و برکات آن. برخی بزرگان میفرمودند که رفتوآمد زیاد به قبرستان، توان درک غیبی انسان را بالا میبرد. این جمله: «توان درک غیبی انسان را بالا میبرد.» یعنی برخی از مقامهای معنوی قطعاً حاصل نخواهد شد مگر در اثر مداومت رفتن به قبرستان. بزرگان به شدت اصرار و اهتمام داشتند، مخصوصاً ماه رمضان که علامه طباطبایی فرمودند هر روز قبرستان بروید. در غیر آن هم هفتهای دوبار، هفتهای سه بار لااقل و حد واجبش دیگر هفتهای یک بار بوده که اگر کسی نرفته در حیطه سلوک به حسابش نمیآوردند. هفتهای یک بار دیگر کف قبرستان رفتن است.
حالا الان فضاها خوب است. مثلاً اینجا کتاب میفروشند و چه میدانم! سیدی پخش و صوت و اینها. ولی قبرستان رفتن تازه همین هم که ما دور هم نشستهایم این هم نه. این الان ما اینجا میخواهیم حرف بزنیم، بعد بریم پخش بشویم قبل نماز، بعد نماز جمعه، بعد بریم تو این ابرهای خلوت و خاکی و این قطعههایی که ۵۰ ساله کسی پایش را نگذاشته. قطعات را بروید ببینید. بعضی قطعهها ۵۰ ساله کسی پا نگذاشته. سنگ قبر ترک خورده، شکسته، نصف شده، آب باران خورده، یک نصفش بیرون. قبرستان و آنجا نشستن و آنجا توجه پیدا کردن، آن اثر.
یک وقت یادم است با آن عزیزی که یاد کرده بودیم، ایشان گفت که بریم بهشت. حالا آمدم با اساتید و اینها. کارتان بیشتر که شدیم، ایشان گفتش که قطعه صلحا و شهدا. شهید زنده است. گفت قطعه شهدا و صلحا اینها نرویم. تنبه پیدا نمیکنیم. ایشان از من پرسید که قطعه اعدامیها کجاست؟ قضیه اعدام. گفتش که بریم آنجا. اینها بعضیهایشان به ناحق اعدام شدند و چون قطعاً قطعه بدنامی است، صالحین و نسلها و مومنین و اینها نمیروند. اینها نیاز دارند. واقعاً بعضیها ۵ کیلو هروئین میگذاشتند تو ماشینش، این هم که اعدام کرده، میرود بهشت. این هم که اعدام شده، میرود بهشت. جفتشان. آن هم با بینه عمل کرده، بینه نداشته، عجلش رسیده بوده دیگر در واقع بنده خدا مظلومی که اعدام شده. اسم قطعه اعدامیها که میآید آدم فکر میکند هرچی قاچاقچی و دزد و اینها. حالا قطعه منافقین، کسی نروید ها!
آنجا رفتیم و نمیدانستیم چی به چی است، بلد هم نبودیم. یک قطعه قدیمی پیدا کردیم نشستیم. بعد معلوم شد که آنجا قطعه کودکان بوده، مال مثلاً ۵۰ سال پیش. یک تکه استخوان روی زمین بود. کارشناس در امور مرگ و بعد از مرگ و اینها یک نگاهی کرد گفت این استخوان بچه هفت هشت ساله است، زده بیرون از تو قبر. بعد بچه ۵ سال، دفن کرده ۲ سال، سه سال، پنج سال. برود قبرستان. قطعه دیگر بیشتر کسبوکار است. یک قطعه به شدت مندرسی بود و به شدت برکت داشت. با ص. کنار م. شهید ابراهیم شریفی، بابا نظر و اینها. آن خانواده و اینها آمده بودند، اتفاقاتی افتاد، ماجرا شد و این دوستمون گفت "امام رضا(ع) رو خواب دیده بودم. حضرت فرموده بودند که فردا یک حواله از من، بهشت رضا(ع) دارید." که ایشان گفت حواله ما همین این شهدای ماجرایی که پیش آمد و اینها. خیر، خب! خیلی برکات در قبرستان هست. خیلی برکات هست.
این قبر، این مومنین، این شهدایی که ما شب قدر اینجا سخنرانی داشتم، یک بیست سی هزار نفری جمعیت. قبرستان پر روایت است. عرض کردم که هرکس کنار هر قبری نشسته، به صورت ناخودآگاه از قبل اگر طراحی نکرده آن قبر را، یک حسابی باهاش داشته باشد. امیرالمومنین(ع) فرمود: «اَرواحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَة» مسجد که میروی دنبال جا میگردی، مومن دنبال جا میگردی. میرود یک جا مینشیند. این فکر میکند خودش جا را پیدا کرده. اینجوری نیست. روح این افرادی که بغل نشسته بودند، چون ارواح جنود مجند هستند، سپاهان! آنها این را شکار کردند. اینها از عالم ذر با هم بودند. خدا رزقشان کرده و مثلاً در سال فلان وقت فلان همدیگر را اینجا پیدا کنند. هیچ چیز اتفاقی نداریم که مثلاً یکهو فلانی را دیدم، یکهو به فلان جا رسیدم، یکهو فلان اتفاق افتاد، یکهو فلان. از عالم ذر، این جمع ما بوده و این ارتباط و این رفاقتها و این صمیمیتها بوده. بعد به حوادثی، خدای متعال به واسطه حوادث و رویدادهایی این جمع به هم ملحق کرده.
ارتباط با این شهدا هم همینطور. از ازل یک ارتباطی، یک انسی داشتیم. بعد اینجا یکهو بروز پیدا کرده با این شهید مثلاً آشنایی و انس و رفاقت و هدیه دادن به این شهدا که گرههایی را باز میکند. هدیه دادن به علما و بزرگان. اینجا، این قطعه کنار خیلی بزرگان هستند. مرحوم آیتالله محمدجواد آموزش، جواد آقای تهرانی که قبر ایشان تنها قبری است که تو کل این شاید بهشت رضا(ع)، هیچ اسمی ازش نیست. قبر سیمانی است و شاید هیچ قبری هم به اندازه قبر ایشان تو بهشت رضا(ع) معروف نباشد. از عجایب است دیگر. نکته جالبش این است که قبر ایشان سیمانی است و ایشان وصیت کرده هیچی تو قبر من ننویسید. هرکس میآید اول تعجب میکند این چیست؟ بعد این ور و آن ور را میخوانی، میگوید مثلاً میرزا فلان تهرانی. میرزا هاشم تهرانی، آیتاللهزاده جواد آقای تهرانی که بنا به وصیت خودشان کنار مرحوم پدرشان دفن شدند. آن یکی آیتاللهزاده. یعنی به جای یک اسم، دوبار اسم جواد آقای این ور و آن ور. آن صفا و اخلاص.
یکی از اساتید میفرمود که وادی که هرکسی تو دوران حیاتش داشته، بعد از مرگش هم دارد. حالا در مورد این صحبت خواهم کرد انشاءالله. علامه طباطبایی عالم برزخ را ملحق به عالم دنیا میداند. نکته مهمی است، در موردش باید بیشتر صحبت بکنیم. در قرآن وقتی میگوید دنیا و آخرت، برزخ جزء آخرت به حساب نمیآید، جزء دنیا به حساب میآید. چون ویژگیهای دنیوی عالم برزخ از برخی جهات غلبه دارد به نسبت عالم آخرت که عالم مثال است. درسته که ماده ندارد ولی فضا، فضایی است که خیلی متمایل به فضای دنیاست و رضای ملکات دنیوی ما، این روحیات و اینها. یکی از اساتید میفرمود در مکاشفه ملا حسینقلی همدانی را دیدم، دیدم تو عالم برزخ هم آستینش بالاست. حسینقلی تو دنیا که بوده آستینش بالا بوده، آن ور هم آستینش بالاست. یعنی وضعیتی که تو دنیا داشته تو عالم برزخ هم باهاش است. خود ایشان میفرمود که اینهایی که تو دنیا کت کنده بودند، تو برزخ هم کت کنده بودند. خیلی دنبالشان. مثلاً اینهایی که بهجت را خواب میبینند. آقای بهجت تو دنیا حرف که میزدند، تک جمله میگفتند. رحمت و یک خط میگفتند. پدر بچه در میآمد که بفهمی ایشان چی گفته. بهجت ساعت صحبت آقای بهجت که اینجا بود، یک خط میگفت. بعضیها خیلی خنده و چه میدانم! شادابی و انس و فلان و اینها. البته همه این مؤمنین و صلحا و اینها شادند، دین جنة النعیمن دیگه. ولی آن روحیات و ملکات باهاش است. اینهایی که تو دنیا نمیخندیدند، آن ور هم مشفق نیستند.
باز برخی اساتید دیگر میفرمودند که مخصوصاً ملاکاظم ساروقی، کربلاییکاظم ساروقی که در قم دفن است. ایشان این قبر را سفارش میکردند. برخی اساتید میفرمودند که مزار ایشان را بروید. ایشان چون بهش عنایت شده بود در حفظ قرآن. آنها که میخواهند در حفظ قرآن کار بکنند، عنایت بشود از دریچه قبر ایشان بهشان عنایت خاصی میشود. مزار بزرگان را یعنی چون در دنیا، چون این هم جسم اوست دیگر. ببینید قبر هر کسی یک جسمی است برای در واقع یک جوری خب الان مثلاً آقای بهجت (ره) اگر باشند، ما چطور میرویم بدن ایشان را تبرک میکنیم؟ بدنش مگر چیست؟ بدن نیست که؟ این بدن میرود زیر خاک. درست است؟ میگوییم این بدن ظرفی است برای آن، آن روح چون نورانی است، این بدنم ازش کسب نورانیت کرده و به همین هم که دست میکشیم، نورانی میشود. خب آن بدن الان شده این قبر. تبرک این قبر مثل تبرک آن بدن است. تسبیح دست به دست میکردند، میگفتند که «بمال به آقا، بعد برگرد». عجیب غریبی بود تبرکاتی که آقای بهجت میشد. مزار هم الان همین است. چطور اگر آقای بهجت نشستیم، بهش نگاه کردیم، اثری برایمان دارد، برکاتی برایمان دارد؟ قبر ایشان هم، قبر بزرگان و علما، صدیقین و این شهدا هم همین است. هرکدام از اینها یک وادی داشتند. هرکدام از اینها رزق شهادت را یک جور گرفتند. هرکدام بر اساس یک صلاحیت و اقتضایی رزق شهادت نصیبشان شد. یکی چشم پاک داشته، یکی غسل جمعهاش ترک نمیشد، یکی زیارت عاشورایش ترک نمیشد، یکی احترام به والدین داشت. اینها دریچه است. این دریچه هم، دریچه رزق برکاتش هم بدون اینکه بفهمیم به ما میرسد. یعنی در اثر این معناداری.
خیلی متواضع بود و از نام فراری بود. خودم بهش نام دادم. الان خیلی برکت است برای آدم. یعنی اگر کسی میخواهد با خودش کار بکند، خب به شهرت در خودش میبیند. این زمینه خودش را میبیند. مزار ایشان خیلی فضای خوبی است. ایشان که اصلاً واقعاً بعضی خلقیاتش خلقیات عجیب غریبی است. هرچند از جهت مسلک علمی، فضای ایشان فضای متفاوتی است. مکتب تفکیک و اینها یعنی مکتب روبروی فلاسفه و عرفا تعریف میشود. ولی از جهت اخلاقی ایشان فوقالعاده بود. پیرمرد ۸۰ ساله با قد خم، پا میشد میرفت جبهه. شبها میآمد کفش رزمندهها را جفت میکرد. مقام علمی و روحیات معنوی و اینها.
بعد وصیت کرده بود که هرجا از دنیا رفتم تو همین جبهه که آمدم. خاطره اول را بگویم، بعد وصیتشان. ایشان شنیده بود که امام فرمودند که هرچی فرمانده میگوید گوش بدهید. بعد وقتی که بعضیها بمباران میکردند، فرمانده دستور داد که بخواب، فضا درست میشود و همه چی از آب و تاب و اینها میافتد. همه پا میشوند. هنوز امام فرمود: «هرچی فرمانده میگوید گوش بدهید.» فرمانده فقط گفت: «بخواب». پاشد. تعبد در برابر حرف فرمانده. که ایشان با خود امام، مسلک علمیاش فرق میکرد. به خود امام نقد داشت، ولی به این فرمانده. این روحیه، این صفا خیلی زلال میکند آدم را. در عالم خیلی گرهها و حجابها، مصیبتها و درماندگیهای عالم برزخ با این روحیه حل میشود. خب کنار این مزار مبارک، این گرهها را باید باز بکنیم دیگر. همه گره که گره بخت نیست که! فقط گره است. وقتی باز میشود بدتر آدم تو صد تا گره میافتد.
وصیت کرده بودند که هرجا از دنیا رفتم، همانجا من را دفن کنید. فقط پایین پای شهدا. گفته بودند که اگر من را عقب تویوتا داشتیم جنازهام را برمیگرداندید از خط، اگر از همانجا افتادم، از عقب تویوتا افتادم، من را همان عقب تویوتا، جایی که روی زمین افتادم، همانجا دفن کنید. فقط حواستان باشد پایین پای شهدا. الان پایین پای شهدا هستند دیگر. آن طرف بخش اصلی شهدا. آن طرف بزرگانی که اینجا هستند، صحبت بکنم، خیلی وقت گرفته میشود. برکات عجیب و غریبی توی این قطعههایی که دیگر یک قطعهای از بهشت است. این مومنین حلقههایی از نور دارند. مجلس علم دارند و مجلس ذکر دارند و این شهدا و انسی که اینها دارند و آن نورانیت و صفایی که توی قبر اینها سخن فوقالعاده است.
یک ماجرایی را عرض بکنم بعد دیگر کمکم بریم سراغ کتاب و کمکم هم دیگر بحث را تمامش بکنیم در مورد قبرستان. مرحوم شیخ محمدتقی آملی، آقای قاضی بود. استاد حضرت استاد علامه جوادی آملی و برخی آقایان دیگر میدیدند که آقای قاضی (رضوان الله علیه) میروند وادی السلام. «وادیالصلاة وادیالسلام» غلط است. «وادی السلام» ما فارسی میگوییم «وادی السلام». روزی ۴ ساعت، ۵ ساعت تو رادیو سلام میماند. خب آقای قاضی فقیه، یک فیلسوف، یک مفسر، یک ادیب. به قول علامه طباطبایی، شاعر مفلق. یک شاعر درجه یک که با اینکه ایرانی و آذری بود، جوری شعر میگفت که احدی فکر نمیکرد غیر عرب شعر گفته باشد. خیلی مسلط بود. آقای ر... مطلب ناقص است روزی ۴ ساعت ۵ ساعت تو قبرستان آماری تو ذهنش اشکال پیش آمده بود. مگر مثلاً یک طلبه مگر بیکار است؟ علاف است؟ بیاید مثلاً ۴ ساعت ۵ ساعت تو قبرستان بنشیند؟ تو درس نداری؟ بحث نداری؟ زندگی نداری؟ ۴ تا همسر داشته، ۲۹ تا بچه. یک شب ایشان میخواسته فرداش بیاید خدمت حاج علیآقا قاضی سوالی داشته. میخواسته ایران برگردد، تهران برود و اینها. براش سوال بوده که من بروم الان تو این موقعیت یا نه؟ شبش مشغول این فکر بوده که فردا برم خدمت استاد علیآقا، زیر کرسی هم بوده و قرآن بالا سرش بوده درست کند.
خودش یک لحظه مثلاً میماند که من الان قرآن بالا سرم است، پامو دراز کنم یا نه؟ قاضی ایران. رفتن الان برای شما مصلحت نیست. سوال اول بدون اینکه بپرسیم، ایشان جواب دادند. آدم قرآن وقتی بالا سرش است، زیر کرسی هم که هست، پایش را دراز کند. لابد با خودت میگویی من این حرفها را از کجا در میآورم؟ آره! اینها از همان چهار پنج ساعت قبرستانهاست. هر روز میروند. سوال این شکلی زده بودم! چهار پنج ساعت قبرستان است که من اینجور میفهمم. کی چیکار است؟ خیلی نکته مهم است. آن چهار پنج ساعت قبرستان است که میفهمم چیکاره است.
همین است. آدم انقطاع پیدا میکند و برکات عجیب غریب. سال ۸۸ یادمان است تو فضای تهران. واقعاً فضا، فضای عجیب غریبی بود. واقعاً فضا، یعنی یک سیاهی و یک غبار شدید. آدم احساس میکرد که میلیون میلیون شیطان آزاد شده تو این شهر. انگار دیگر هیچی نمانده از خدا. وقتی آن روز، روز عاشورایش بود. مسائل پیش آمد. بنده یادم است که ما پناه میبردیم به بهشت زهرای تهران و تو سال ۸۸ گاهی میشد من صبح میرفتم بهشت زهرا، مخزن قطعه شهدا و اینها، غروب میآمدم بیرون. چندین ساعت. و همان را اگر نبود، احساس میکنم خیلی اتفاقات دیگر میافتاد و خیلی برکات. از این شهدا و این مومنین باعث میشود که آدم نجات پیدا بکند تو این مسائل. مسائل و این بحرانها و این گردابهایی که پیش میآید. قبل از اینکه ما خود نفس حضور تو این فضا برایمان موضوعیت دارد و برکات دارد. این بحثهایی که میخواهد مطرح بشود، قطعاً با این فضا تناسب بیشتری دارد.
یک نکته دیگر عرض بکنم. ما تو آن بحثهای آنسوی فضای مرگ، خیلی عزیزان گفتند ما ذهنیتمون عوض شد. حالا شاید ذهنشان عوض شده. من قفل را دارم. نگران دارم که ذهنیت بعضیها فانتزی شده باشد نسبت به مرگ. یعنی خب مثلاً الان دیگر کلاً باکمان نیست. کلاً هم هرکی میمیرد سبک میشود و کلاً هم که آن ور عشق و حال و خیلی هم خوب است و خب این فضایی که اهل بیت در مورد مرگ تعریف کردند این نیست. ببینید ما آن کتاب را شرح دادیم. این برخی بزرگان هم که تایید کردند و پیام دادند، اینها سرجایشان. چون دعای ابوحمزه را ببینید. امام سجاد (ع) وقتی حرف از مرگ میزنند. «خدایا کی میشود من از اینجا دربیایم، پرواز کنم برم تو تونل ببینم و بعد با صدای روحانی!» مثلاً این نیست. «اَبْکِی لِخُرُوجِ نَفْسی، مِنْ... جمله ناقص است اَبْکِی لِظُلْمَةِ قَبرِی. اَبْکِی لِسُؤالِ نَکِیرٍ وَ مُنکِرٍ اَیْ یَا رَبّ» این فضای دعای ابوحمزه. این هم امام سجاد (ع). یعنی حضرت اصرار دارند که ما نسبت به مرگ با همه آن شیرینیهایی که بعد از مرگ میبینیم، این انقطاع لذات که تو روایات هم زیاد آمده، این هم بهش ملتفت بشویم. این بدن را خواهیم گذاشت و البته شیرین است، قطعاً شیرین است، قطعاً خیر است. ولی آدم اگر این نگاه را نداشته باشد به حرکت نمیافتد. یاد مرگی، یاد مرگی به حرکت بندازد نه اینکه به رکود بندازد. انرژی داشتم برای کار کردن از دست میدهم. ۶ صبح پاشو برو سر کار، برو مدرسه و کلاس. اتفاق نیفتد. و الحمدلله بازخورد این شکلی تا حالا ندیدم که مثلاً عزیز بگوید ما میخواستیم جدی درس بخوانیم، از وقتی تو این حرفها را زدی دیگر درس را گذاشتیم کنار. اینجوری بحمدالله! حالا شاید هم بوده به ما نگفتند. بحمدالله اینجوری ندیدم.
بیچاره کرد! واکنشی بوده که دیدیم. خب این یعنی یاد مرگ درست. یعنی آدم به حرکت بیفتد. این حقوقی که به گردنش است، این مسائلی که هست، اصلاح بکند. یک حرکتی انجام بدهد. یاد مرگ درست حسابی. اینها همه تمام میشود. ما باید بگذاریم بریم. با این اعتباراتی که داریم سر میکنیم، این میز و این تشکیلات و این ریاست و این اسم و این شهرت و این فلان، یک روزی میآید. اصلاً چند وقت قبل با یکی از دوستان تهران که بودیم. همین چند ماه پیش رفتیم بهشت زهرا. بعد به دلم افتاد. حالا ما این همه سال بهشت زهرا رفتیم و اینها. یک بار آن قطعه هنرمندان اینها نرفته بودیم. به دلم افتاد بغل قطعه هنرمندان داشتیم رد میشدیم. استخارهام هم خوب آمد. دوستان خوبمان از طلبههای اهل کار و اهل معنویت. گفتم که آقا! من میخواهم بروم قطعه هنرمندان. خیلی تعجب! هنرمند عصر جمعه الان تو این ساعت با این وضعیت آقا نمیخو. خوب است. خیلی حس عجیبی بود. یعنی اصلاً از آن تلنگرهای جدی که شاید هر ۱۰، ۲۰ سالی یک بار برای آدم رقم بخورد، آنجا بود که من دو سه هفتهای منگ بودم. اصلاً حالم بد بود. فضای غبارآلود آن قطعه که به کنار. چیز نکنیم، تهمت نزنیم، ذهنیت نداشته باشیم بالاخره. بعضی از عزیزان ما میشناختیم دیگر مثلاً به خاطر مصرف زیاد الکل وقتی از دنیا وارد شدیم و فلانی پیرمردی بود. نه فاتحه شنیدیم نه دعای قبرستان. هیچ. اب. یکی وسط نشسته بود تار میزد. قطعه هنرمندان. کف میزدند براش. هی شیفتی میرفت، میآمد. اینها هم که خیلی معروف بودند، یا خواننده معروف بودند، یا بازیگر معروف بودند. کنار قبرشان پوستر و سیدی و اینهایشان را میفروختند. تصور کنید فضا چی میشود! عکسهای عجق وجق! یکی عکس آینه انداخته، یک سنگ دریا آورده. یکی دو تا چشم است فقط. چقدر قبل بود که فقط عکس گیتار بود. ۵۰ تا قبر فقط گیتار بود. گیتاریست بوده تارزان بود! این مثلاً موسیقی فلان. خیلی برای من عجیب بود. این بخشش را میخواهم بگویم اینجور قطعات هم برای آدم برکات دارد. یعنی اینجا. جای هر آدم را من بفرستم که اینجاها را هم باید رفت. بازیگران عزیز که یک کسی آمد کنار ماشینشان، میزد به شیشه ماشینشان. این شیشه را پایین نمیداد که جواب بدهد. ببر. کفشهای گلی قبر این بابا را لگد کرده بودیم. من آمدم وایسا! ای فلانی! اسمش خوانده نمیشد. خدایا میشود یک آدم تو آن وضعیتی که این مثلاً برای امضا گرفتن ازش صف باشد بعد محل نگذارد، باید در برود. از آن در پشتی برود که به کسی امضا ندهد. یک جوری بشود که میخواهد التماس بکند: «آقا یک جور راه برو رو قبر من. خوانده بشوی. اسم رو قبر بماند.» اینها تلنگر است. اینها آدم را زنده میکند. این تهش این است دیگر. این تو این مسائل رفتن و تو این وادی رفتن، بازی رفتن قبرستان. فرصت نیست بنده عرض بکنم. من چند دقیقه نکات دیگر عرض میکنم. بعد یکم از کتاب بخوانیم و دیگر وقت اذان! بیشتر.
حالا یک نکتهای در مورد توجه به خود میخواستم بگویم چون دیگر امروز حاشیه زیاد رفتیم. این باشد یک جلسه دیگر که این خیلی مهم است. یعنی اصل ماجرای قبرستان رفتن چیست؟ چی باید برایم حاصل بشود؟ توجه به خود. اشاره بهش. این خانمهای باردار را حتماً دیدهاید دیگر. حالا مثلاً در مادر، در همسر اینها تجربه میکنید. خانم باردار را اگر توجه کرده باشید این همش حواسش به این حملی است که دارد. هیچ خانم بارداری نمیبینی جملهای است که قطع میشود خیلی نکته که میگویم نکته دقیق و مهمی است. هیچ خانم بارداری نصف شب یکهو با فشار روی شکمش بخوابد، بچه سقط شود. افتادم روی شکم. یعنی تو خواب باشد، تو اوج خواب باشد حواسش هست به اینکه من یک حملی دارم. خیلی نکته مهمی است. یک جوری آدم باید مراقبت برایش ملکه بشود که تو خواب هم این شکلی باشد. مراقب مراقبتهای دوران بارداری، مراقبتهای بعد از بارداری. این حواسش هست به اینکه یک حملی دارد.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله حائری شیرازی را. اگر دیدی یک خانمی ادعای بارداری دارد، از این شاخه به آن شاخه درخت هم میپرد روی آن شاخه. «والله قسم باردار نیست.» یکی هم میبینی ادعای بارداری ندارد ولی پله را میخواهد بردارد، آرامآرام برمیدارد. بارداری! میگوید: «نه والله قسم باردار است.» ایشان فرمود که به ادعا نیست، به آن حالت است. به آن توجه. این حالیش است که من یک باری دارم، باید به منزل برسانم. یک حملی دارم. تعبیر قرآن این است که «حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ». «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ...» میگوید من یک بار امانتی داشتم که این را گفتند: «امانتی داشتم به آسمان و زمین دادم. هیچکس قبول نکرد. انسان این را حمل کرد.» اصلاً تعبیر قرآن هر آدمی حامل است. مرد و زن هم ندارد. همه حامل حقیقتی را به مقصد برساند. باید به این توجه داشته باشیم که یک حملی دارند. یکی از اساتید خیلی این جمله وقتی من شنیدم. این هم باز از آن جملاتی بود که مدتی درگیرش بودم. «خیلی به خدای واقعی اگر برای کسی تو زندگی بیاد بهش توجه پیدا کند.» «خدای واقعی، خدایی است که شب دو لقمه شام اضافه میخوری، از دستش میدهی.» خیلی این جمله، جمله دیوانهکننده و بیچارهکنندهای است. و خیلی درست است.
خدایی که این هر کار میکنی، از دستش نمیدهی مسیحی و یهودی و گبر، خدای ذهنی توهمی است. این مفت هم نمیارزد. این بعد از مرگ به ملاقات او خدا میرویم که گاهی یک لقمه غذا اضافه احساس میکنی از دستش دادی. جلسه یحیی معروف است دیگر. شیطان گفت: «من برای تو طرحی که دارم دو لقمه شام اضافه است.» یحیی قسم خورد گفت که: «من دیگر هیچ شبی را با شکم سیر نمیخوابم.» شیطان هم زد تو سرش گفت: «قسم میخورم دیگر من ترفندم به کسی از دستت دادم!» یحیی که بهش فهمانده بوده که اینها ترفند است. خدای واقعی اینجوری است. یک کلمه حرف اضافه. از دستش پیادهروی اربعینی برود، یک محرم سفری تو سر بزند و چلهها بگیرد. یکم احساس کنم خدایا! دارد میآید. دوباره باز با دو کلمه به عالم. عالم نور اینجوری است. سریع حجاب میگیرد. سریع غبار میآید. سریع آدم تو پرده میافتد. پردهای هم است که حالا حالاها ... جمله ناقص بیچاره بشود تا از این در. خاصیت قبرستان این است که آدم از پرده حجاب خارج میشود. لذا بزرگان میفرمودند که بیشتر مکاشفات اولیا خدا در قبرستان بوده. اگر با این توجه از اینها کنده بشود، از این توهمات و این موهومات و این فضای کثرات در بیاید، متوجه به خودش باشد. خود خود من یک روزی یک قبری از اینها میشود. قبر من. اسم من را روش مینویسند. شما تصور کردی تا حالا کسی سر قبر خودش فاتحه خوانده؟ قبرهای خالی خیلی خوب است. قبرهای بیاسم. هیچی ندارد. معلوم نیست مال کیست. بشین برای خودمان یک فاتحه. اسم میماند نه رسمی، نه کسی میشناسد. میگوید: «نام نیک میماند و چی؟ از این مرد نکونام نمیرد هرگز.» آن است که نامش به نکویی نبرد. نه آقا! مرده آن است که همین جا و آنجا نبیند این نور را که نورالسماوات و الارض است. در حجاب باشیم، مرده است. و زنده کسی است که با او نورالسماوات و الارض دارد زندگی میکند. حیات گرفته از این. این هم نکته بعدی.
و یک نکته دیگر هم بگویم: «مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا». در روایت فرمود: «قبل از اینکه بمیرید بمیرید.» خیلی قشنگ. قبل از اینکه بمیرید، بمیرید. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله یعقوب (ره). خدمتشان بودیم. ایشان چه کسی سوال کرد؟ آن سوال هم سوال فنی بود. گاهی سوال قیمتی و جوابی که آدم میگیرد قیمتیتر میشود. سوالی که پرسید این بود که: «آقا! اینی که فرمودی «موتوا قبل ان تموتوا» از آن ور هم داریم که امیرالمومنین فرمود: «مَن یَمُت یَرَنی» (هرکی بمیرد من را میبیند). این دو تا به هم ربطی دارد؟» اگر کسی قبل از اینکه از دنیا برود، خودش را از دنیا ببرد، همینجا امیرالمومنین (ع) را صورت میبیند. با نور امیرالمومنین حرکت میکند. حیات پیدا میکند به نور امیرالمومنین. این همان «موتوا قبل ان تموتوا». «موتوا قبل ان تموتوا». قبل از اینکه بمیریم، خودمان. خودمان. چی را بکشیم؟ هوای نفس. چی را بکشیم؟ غفلت را. چی را زنده کنیم؟ توجه را. حضور را. اینها اگر باشد، خب یکی از کتابهایی که تو این بخش خیلی واقعاً زندهکننده است و برکاتی دارد و برخی رفقا هم که خوانده بودند میگفتند که این از کتاب «آنسوی مرگ» بیشتر گرفتار کرد. و واقعاً هم به نظر میرسد که همینطور باشد. این کتاب «سه دقیقه در قیامت». ما دو جلسه حواشی رفتیم. و این جلسه هم بخش اعظم وسائل بیرونی بود. از این جلسه وارد متن کتاب میشویم. نکات مهم و بسیاری هم هست. یعنی خیلی حرف هست. ما میخواهیم کمی تو مباحث جزئیتر وارد بشویم و مطالب بیشتری تو این بحثها بگوییم.
حالا من کتاب «آغوش نور» آیملینورسم آوردهام که اگر فرصت بشود، حالا نمیدانم وقت داریم یا نه، بخوانم. خیلی مطالب خوبی اول متن کتابه: «یکی از بزرگترین رازها و ناشناختهترین پدیدهها، مرگ واقعیتی است غیرقابل و رسیدن به مرگ برای هر موجود بنابر گفته کتاب الهی ضروریتر از حیات اوست. آدم از اولین روزهای حیات فکری خویش به تأمل در ماهیت مرگ پرداخته و این کاوش همچنان ادامه دارد.» خب برای کابوس، مرگ کابوسه. برای بعضیها رویاست. مرگ برای مؤمن رویاست. حالا باز هم عرض میکنم همه آن تعابیر و آن فضایی که امام سجاد و ادعیه ما دارند میدهند سر جای خودش. در عین اشتیاق به مرگ با هم کنار هم باشد. باید بالانس بشودها. یکی اگر غلبه بکند آدم سقوط میکند. نه شوقی باشد که از این فضا آدم بیفتد، دیگر وقتی اسم مرگ را میشنود متحول نشود. نه! آنقدر دیگر این تو فضای یاس و تحول و اینها میافتد، هیچ امیدی، شوقی ندارد. نه، اینها باید با هم باشد. یعنی قلبش پر بزند برای مرگ در این حال، اسم مرگ را که میشنود تنش بلرزد. این حالتی است که اهل بیت داشتند. این اوج اعتدال. «ادیان به طرق مختلف سعی کردند که این پدیده را برای انسانها روشنتر سازند. اما برای دانشمندان هنوز هم مرگ عرصه شناخته و اسرارآمیز است.» تو غرب اصلاً بحث متافیزیک خیلی نکات قشنگی تو این زمینه دارد. یک دعوایی دارد دانشمندان غرب. میگوید: «هیچکس حرف من را در مورد مرگ نمیفهمد، قبول نمیکند.» و نکته جالبی دارد. میگوید که: «متافیزیکی که تو غرب میگویند با اینکه ما، حالا ایشان نمیگوید با اینکه ما میگوییم. بنده میگویم با اینکه ماها میگوییم در مورد ماوراء الطبیعه و اینها، خیلی ما عالم را دو بعدی و دو ساعتی میدانیم. ساعت ماده است، این هم ساعت فراماده. تو غرب این شکلی نیست که بگویند این فراماده است.» یعنی این تو غرب میخواهد بگوید ببین! هرچی هست ماده است. یک سری چیزهای دیگر هست که ما نمیفهمیم چیست، آن متافیزیک است اسمش را میآوریم. یعنی باهاش کار نداشته باش. متافیزیک یعنی ولش کن. در مورد پدیده مرگ نظرش این است. خود ایشان بحث میکند و تجربه نزدیک به مرگ. میگوید اینها مال متافیزیک است، ولش کن. چون ابزاری برای اثبات متافیزیک نداریم. متافیزیک را میگوید برای اینکه باهاش کار نداشته باشد. ما برعکسیم. ما اصلاً اسم متافیزیک که میافتد آب از دهنمان راه میافتد! چه خبر است؟
تو این زمینه حرفی ندارند ایشان. دیگر حالا یک نقطههایی بوده تو این بحث ایشان، ریمون مودی و اینها تو این بحثها یک نقطه آغازی هستند که شروع کردند به کار. و خود اینها هم گله جدی دارند. میگویند غربیها و دانشمندان غرب حرف ما حالیشان نمیشود. «مرگ و اینها. تحقیق میکنی. سود تجاری این را اگر دارد به من بگو ماجرا چیست؟ چی ماجرا. شلوغش نکردیم در مورد مرگ و قابل فهم نیست که برای چی برای نفر در مورد مرگ حساس باشد. سودی ندارد، چیزی ندارد. مریض ما به مرگ نزدیکتر میشود، ارتباط دکتر باهاش کمتر میشود.» «متافیزیک ولش کن!» دیگر برعکس بودم با دکترای دیگر. هرچی به مرگ نزدیکتر میشد، بیشتر به مریض میچسبیدم. چه حالتهایی دارد؟ عرض کردم به خاطر اینکه خفه میکرده. خلاصه ولی برای برخی انسانها اتفاقاتی رخ میدهد که اصطلاحاً به آن اتفاق تجربه نزدیک به مرگ میگویند. یعنی خروج روح از کالبد ماده و گشت و گذار در عالم معنا.
یک بحث خیلی خوبی در مورد تجربه نزدیک به مرگ دارد که حالا اگر امروز وقت بشود میگویم. اگر نه جلسه بعد. این نکته به نظرم خیلی لازم است. تو این بحثهای ما واقعاً جایش خالی بود. اینکه تفاوت تجربه نزدیک به مرگ با خواب، با توهمات. ایشان میگوید مثلاً با حالتهایی که برای یک معتاد پیش میآید. مثلاً کسی که قرص اکس زده، بزرگراه یکی از بزرگراههای تهران اینجوری شده بود دیگر. سه نفر تو ماشین بودند، هر سه تا قرص زده بودند ولی با سرعت ۱۲۰ تا داشت میرفت. گفت: «ای بچهها! فروشگاه فلانی پیاده شو برو ساندویچ.» وسط اتوبان در را وا کرد رفت دنبال. ببینم! تصادف کرده بود که نقل کند. دارای تصادف کرده. خلاصه این تجربه نزدیک به مرگ، فرقش با اینها چیست؟ چرا ما بین اینها فرق قائلیم؟ یک بحث خیلی فنی و خوبی مورس دارد. میگوید به خاطر اینکه ما تجربه نزدیک به مرگ، اولاً تو یک وضعیت ثابت بودن همه اینها که ما اسمش را میگذاریم، ما اسمش را میگذاریم خروج روح از بدن. و ثانیاً همه یافتههای اینها مشترک بوده. وقت بشود، چون واقعاً نمیدانم وقت میشود یا نه، یک بحث خیلی قشنگ. یک تجربه علمی را میآورد. میگوید که ما از مثلاً ۴۰ نفر پرسیدیم شما در مورد بیهوشی چی میدانید. بعضی از پزشکی سررشتهای داشتند، بعضیها هم نداشتند. همه اینها جوابهایی دادند. بعضیاش غلط بود، بعضی درست بود. بعد تجربه نزدیک به مرگ برای اینها پیش آوردیم با آن وضعیتی که خودمان بلد بودیم. بعد از همه اینها دوباره پرسیدیم. همه اینها یک جواب یکسان دادند و همه هم درست. خیلی چیز جالبی است. میگوید اینها شاهد است برای اینکه تجربه نزدیک به مرگ فرق میکند با آن چیزها. و چیزهایی هم که تو تجربه نزدیک به مرگ کشف میشود مسائل درستی است. چون هرچی ما هی کنار هم میچینیم همه یک چیز میگویند. هرکس در میآمد وارد تونل شدم. یکی از نشانههای تجربه نزدیک به مرگ همین تونل است. میگوید تونل دارد. نور دارد. نفهمیدیم! همه میگویند ما نور دیدیم. یعنی چی نور؟ کیست؟ این چیست؟ حضرت مسیح را میبینند. که باز اگر وقت بشود توضیح بدهم دیدن حضرت مسیح چیست. توی این تجربیات نزدیک به مرگ مسیحیها معمولاً این شکلی است.
اولاً که حالا من این کتابی که الان دستم است، میخواهم از روش بخوانم برایتان نکاتی را. کتاب «بچهها در آغوش حقیقت، مرگ را از زبان بچهها بشنویم» از آقای دکتر ملوین. ایشان کتاب «آغوش نور» هم دارند، این جداست. این به نظرم ارزشش از آن کتاب هم بیشتر است چون این فقط حالات جلوی ۸۰ تا بچه شاید مثلاً شد. اسم میآورد و حالا چون نقل میکنی تو استخر غرق شده، آن تصادف کرده، این فلان شده. همه هم تجربیات یکسان است. همه هم اول مسیح را دیدند. خب این ماجرای دیدن حضرت مسیح چیست؟ اولاً که این بچهها پاکند و حضرت مسیح هم خوب، پاک هستند. وجود نورانی است و ایشان او را دیدند. بچهها، نکته بعدی این است که ما ورودمان به عالم برزخ اینجوری است که از بین مقدسات و معصومین و شخصیتهای اینچنینی، اول با آنهایی که انس باطنی داریم مواجه میشویم. این هم نکته فنی. و تو عالم خواب هم این شکلی است. یعنی خدای متعال اگر بخواهد یک حرفی را به ما بفهماند، از طریق و کانال افرادی به ما میفهماند که ما با اینها ذهنیت داریم. آدم این را مرحوم آیتالله روحانی در معبر خواب بودند و از بزرگان بودند. خدا رحمتشان کند. ایشان فرمودند که اکثر وقتها آدم ائمه (ع) را در چهره دیگر میبیند. گفتم اگر کسی خواب رهبر معظم انقلاب را دید، این امام رضا (ع) را در خواب دیدیم. ظاهریشان هم خیلی شبیه امام رضا (ع) و رهبر معظم انقلاب که میگویند چشم درشت و محاسن این شکلی، چهره شبیه. بعد ایشان فرمودند که گاهی هم ممکن است امام هادی (ع) باشند چون علی بن جواد خیلی نکات فنی دارد. یک طلبهای میگفت که ما یک خوابی دیدیم. دو تا از اساتید را خواب دیدیم. به من یک عنایتی کردند. مثلاً گفت که رفتیم پیش یکی از این دو آقا. یکیشان سیدی بود. از هر دو از علما بودند، از اساتیدش. به آن سید گفته بود که: «آقا! ما خواب شما را دیدیم.» ایشان فرموده بودند که: «اسم من حسین است.» آن یکی آقا هم که من خوابش را دیدم، اسمش علیاکبر است. بعد ایشان گفته بود که من یک وقتی خودم خوابی دیدم، رفتم خدمت آقای بهجت (ره). گفتم: «آقا! من خواب اینجوری دیدم.» ایشان فرمودند: «صاحب اسم را در صاحب اسم دیگری.» یعنی مثلاً محمدتقی را دیدی، امام جواد (ع) را دیدی در چهره آقای دیگری. بعد ایشان فرموده بودند که من اسمم حسین است، اسم آن آقا هم علیاکبر است. شما امام حسین (ع) و علیاکبر (ع) بهت عنایت کردند. عنایت! حالا یا صلاحیت روحی نداشتی یا هرچه، یا هرچی حالا. خیلی مسائل میتواند باشد که چرا اینجوری دیدی؟ به این چهره و به این وضعیت دیدی؟ امام حسین (ع) را تو چهره این سید حسین دیدی. حضرت علیاکبر (ع) را تو چهره شیخ علی. خیلی وقتها اینها امیرالمومنین (ع) را در چهره حضرت مسیح (ع) میبینند. مسیحیها بچهها و پاکند. بحثهای ما خیلی برایشان نیست.
یک نکته دیگر هم این است که علامه طباطبایی قائل به این است. در رساله شریفه «الولایه» ایشان میفرمایند که هر کسی، خیلی این نکته، نکته عجیبی استها. فقط هم یک بار ایشان تو کل آثارش یک بار این را بیشتر نفرموده. خیلی هم این حرف، حرف جای کار دارد. یعنی باید بنشینیم مفصل در موردش بحث بکنیم. ایشان میفرمایند که تنها کسانی از بهشت محروم میشوند که انکار داشته باشند. یعنی شرط ایمان را عدم انکار میداند علامه طباطبایی. حتی تو عالم غرب همینها زیاد میشوند. بچهها که دیگر هیچی. خیلیها هستند که تو زندگی مقتضیش برایش پیش نیامد که اصلاً با معصوم (ع) مواجه بشود، با این معارف مواجه نشود. زمینه قلبیاش را اروپا یک کاغذ دست میگیرید، از ماجرا زیاد است دیگر. روز عاشورا میآید، میخواند. به محض اینکه امیرالمومنین (ع) را ببیند بهش ایمان میآورد. ماجرا زلیخا را یک وقتی گفتم دیگر. یکسری یوسف (ع) به زلیخا گفتش که: «تو برای چی این همه ماجرا سر ما درست کردی؟» گفت: «عاشقت بودم.» گفت: «چرا؟» گفت: «خوشگل بودی.» گفت: «تو اگر پیغمبر آخرالزمان را میدیدی چی میگفتی؟» نورانیت و صفا و معنویت او. خدای متعال وحی فرستاد. گفتش که به خاطر اینکه این حبیب من را، حالا این باز خودش خیلی نکته دارد که هرکس در عالم محبوب خدا میشود، واسطه حبیب خداست که پیغمبر اکرم به حبیب من ابراز علاقه کرد، محبوب من شد. و محبوب تو بشود. هر خواستهای از تو دارد اجابت کن. اینها را دیگر تو فیلم نیاورده بودم همسر تو بشوم، جوان بشوم و این ویژه. همین قلبش تصدیق کرد که خب این الان از پیغمبر هیچی نشنیده الی ماشاءالله آدم داریم تو عالم غرب. لذا این هم که از دنیا میرود، مسیح را میبیند. افراد خیلی این تعبیر «افراد نورانی، اموات گذشتگان». حالا من با اینها کار دارم. البته ملوین مورس و اینها که روح را قبول ندارند. ای کاش میشد اینها را برداریم بیاریم ایران یا ما پاشیم بریم آنجا. خزعبلات است. چیست؟ شما روح را که قبول ندارید؟ دنیا رفت و بعد رفت پیش باباش و ننه بزرگش و اینها. اینها کیستند الان؟ ننه بزرگ این که از دنیا رفته، آن چیست؟ «قدغنه حرف زدن تو فضای آکادمیک غرب نداره در مورد روح صحبت متافیزیک ولش کن.» یک بحث جدی داریم ما سر پس.
نکته اصلی این شد که اینهایی که حضرت مسیح (ع) را میبینند از این باب است. یکی از اساتید فرموده بود که من لحظه مرگم امام رضا (ع) را میبینم. خب این حساب و کتابی دارد دیگر. به فلان شهید علاقه دارید. شهید برونسی خیلی ارتباط خاصی با حضرت زهرا (س) داشته. یکی از آقایان فرمود که من شبها برای علما، علمایی که از دنیا رفتند و علمایی که در قید حیات هستند، صلوات میفرستادم. فاتحه و حمد و اینها میخواندم و صلوات میفرستادم. یک شب برای بزرگان گفتم: «برای یک تصمیم برای آقای حسنزاده آملی، خدا حفظشان کند.» «تصویر صلوات فرستادم و بعد ایشان به من فرمودند که برای علامه شعرانی (ره) هم یک صلوات بفرست.» «علامه شعرانی (ره) را نمیشناختم و اصلاً نمیدانستم ایشان ربطش با حسنزاده چیست.» استاد آقای حسنزاده بوده. عنایت داشتهاند. «بنده را یاد کند، یادش میکنم و دعایش میکنم.» حالا انشاءالله ما را دعا کنند. این روح وقتی اشراف پیدا میکند، این است دیگر. حجاب در و دیوار برداشته میشود دیگر. ته قبرستان الان دیوار، این درختها نباشد. علامه طباطبایی (ره). ایشان میگوید: «من نجف بودم و مرز بسته شد.» که حالا من قبلاً شاید این را تعریف کرده باشم، شنیده باشید. از مرز. چون برادرشان سید محمدحسن (ره) که ایشان از بزرگان بوده. ایشان تو تبریز کار میکرده. اول استاد محمدحسن نجف میروند و شاگرد آقای قاضی بودند و اینها. بعد برمیگردند. بعد استاد محمدحسین که مرحوم علامه بودند، میآیند. جمله ناقص. سید محمدحسن تو زمین پدری کار میکرده، پول میفرستاده برای علامه. بعداً هم علامه برمیگردند، میروند همانجا کار. «سختترین سالهای عمر من همان سالهایی بود که از نجف به آن وضعیت برگشتم، آمدم توی تبریز کشاورزی کردم. اتفاق سنگینی بود برای من. ۶ سال ظاهراً ایشان عمرم تلف شد تو این فضا. شبها با همین میکرده که روزها حمله میشد.»
علامه میگویند که مرز بسته شد و شهریه هم که نمیگرفتند و من یک لحظه ذهنم درگیر شد که من زندگیم از کجا تامین بشود الان که این مرز بسته شد، پول دیگر نمیرسد. «یک لحظه چون که یک لحظه به ذهنم آمد، حالا نکته جالبی که این هم قبلاً گفتم این است که این ماجرا را چون این هم تویش نکته است. حالا اینکه میگویم نکته دارد این را تو ترجمه تفسیر المیزان، ماجرا آمده.» مرحوم آقای همدانی، موسوی همدانی که مترجم المیزان است جلد چند بود؟ آنجا توی پاورقی ایشان میگوید: «که بحث برزخ و بحث حیات برزخی و این یک داستان بذارید من سید استاد علامه طباطبایی برای شما بگویم. الان هم دارم میروم خدمت علامه.» چون ایشان هر بخشی که مینوشته، میبرده خدمت علامه، میخوانده، علامه نظر میدادند که این ترجمه المیزان کامل مد نظر علامه بوده دیگر. یعنی همه را علامه نظر داده بودند. «الان دارم میروم خدمت علامه. اینی که پاورقی مینویسم برای علامه نمیخوانم چون اگر بخوانم اجازه نمیدهد چاپ بشود.» میگویم که مخاطب تفسیر این نکته فنیاش. اینجا ماجرا حالا از کی نقل شده من نمیدانم. ولی بالاخره موثق است.
«یک لحظه ذهنم درگیر شد که این رزق ما از کجا میرسد و دیدم در پشت میز مطالعه بودم. پاشدم رفتم در را وا کردم. آقایی در یک چهره خاص علمایی نورانی و اینها به من گفتند: بفرمایید شما. فرمود با لهجه آذری هم ظاهراً بوده. همین الان هم برخی علامه را میبینند و آقای قاضی را میبینند. هنوز هم لهجه آذریشان را. قاضی آذری صحبت میکرد.» مکاشفه که دیدم فهمیدم که ایشان آذری بودند. میگفت که اصلاً چهره ایشان هم با این عکسی که هست کاملاً متفاوت است. «اینجا ایشان اخم کرده بوده، ناراحت بوده. میخواهند عکس بیندازند.» روح لطیف. آن عکس یک عکس دیگری ازشان هست که تو سن ۸۵. آن آقای قاضی یک عمامه چهره افتاده. لهجه آذری شیرین آن آقا با لهجه آذری گفته بوده که: «بنده شاه حسین ولی هستم. خدا مرا فرستاد به شما بگویم در این ۱۸ سال ما تو را کی رها کردهایم که الان درگیر معیشتت هستی.» «در را بستم. در را که بستم پشت میز مطالعه فهمیدم که این مکاشفه بوده. اصلاً پاشدم. اصلاً کسی نبود. ذهنم درگیر شد این ۱۸ سال چیست.» گفته بودند که مثلاً اگر طلبگی باشد که انقدر گذشته، اگر نجف آمدن هم باشد انقدر گذشته. کلی فکر کردم، به این رسیدم که من ۱۸ سال است که معمم هستم. «از وقتی که معمم شدم این عنایت بهم شد.» عمامه حساب و کتاب دارد.
یکی از اساتید میفرمود که رفته بودیم عیادت یک بابایی با یک سیدی. «خیلی داستان، داستان جالبی است.» فرمودند که کسی و آن حالش بد بود و آمدیم بیرون و بعد خبر که دنیا رفت. یک کس دیگری که خبر نداشت که ما رفتیم عیادت به من گفت شما با فلانی رفتین عیادت فلانی. گفتم: «آره.» «برزخش رو دیدم. بعد از مرگ به من گفت این دو نفری که آمدند عیادت اگر عمامه سید و یک ثانیه روی سر من میذاشتن من حالم خوب میشد.» «به چند ثانیه عمامه سید اگر سر من میذاشتن من حساب و کتاب که من دیدم که ۱۸ سال است که معمم شدم و شاه حسین ولی را نمیدانستم کیست.» بعداً که برمیگردم این نظر جلب کردند. قبرها هم حساب و کتاب دارد که حالا بعداً شاید در موردش صحبت کنیم. ماجراهایی دارد که این قبر شکار میکند. داستان فرموده بودند. نظر من را جلب کرد. رفتم دیدم که روی قبر نوشته «شاه حسین ولی». «از اوتاد زمانه.» دیدم مال ۳۰۰ سال پیش بوده. ایشان چون آذری بوده و مال آن منطقه بوده. خدا واسطه یک عالم تبریزی مثلاً پیام را به ایشان. میخواهم بگویم این واسطهها دخالت دارد توی ظرفیتها و زمینههای ما. بعد از آن شاید علامه دیگر اینها را ندیده. شاید مثلاً آقای قاضی را دیده. سید محمدحسن که آقای قاضی را دیده بودند. دیگر این ماجرا مربوط به حسنزاده است. این را هم بگویم. این هم جالب است. بله وقت گذشته. حرف بزنیم.
بله آقای حسنزاده ماجرا چون خود ایشان نقل کردند. آیتالله حسنزاده آملی. بنده نقل ایشان فرموده بودند که البته ماجرای مقدمهای دارد که شاید ایشان را نقل نکردند. قاضی با برخی از شاگردان خاصش قراری میگذارد. ما متن کتاب را بخوانیم. کجا رفت؟ قراری میگذارد. به اینها میگوید که بعد از مرگم شما هر وقت خواستید من برایتان حاضر میشوم. بین بزرگان و اینها بوده. مثلاً آقای بهجت به برخیها فرموده بودند ذکر یا معین و مثلاً این تعداد بگو. هر وقت خواست. آقای قاضی فرموده بودند که بعد از مرگم شما هر وقت با من کار داشتید با یَ دَسَت این را بگویید و من میآیم. آیتالله حسنزاده یکی از مرحوم سید محمدحسن الهی استفاده میکرده. برادر علامه. ازشان میپرسد که نظر آقای قاضی در مورد من. «نظر ایشان در مورد تنم میلرزد چون من خودم وزن و وخیمم.» یعنی نه اینکه مثلاً تو همین فضاها هم هزار مرتبه بدتر از بلکه هزارم هم اگر باشد خوب است. «من آمل بودم. الهی هم که در تبریز بودند سپرده بودم. قبل بود که من برم. آمل بودم. صبح و ظهر و اینها یک روز ظهر آمدم خسته بودم. شبش بیدار بودیم و صبحش هم عبادت کردیم و درس دادیم و اینها. این بچهها خیلی شلوغ. آروم آقا! ساکت آقا فلان.» دیدیم آرام نمیشود. هی سر و صدا، جیغ، بازی، داد و بیداد. پاشدم یک دادی زدم سر اینها. بلور میماند دیگر. چون جوهرش نورانیت است، گناه عرضش میشود. کافر برعکس. جوهرش گناه، نورانیت عرضش است. مثلاً یک چیزی میآید و میرود. حکمت آری است در سینه منافق و کافر. اصلاً مال توست. خدا به او سپرده. حالیش نمیشود این چی چی است. مومن. ذاتش نور. گناه که میآید، این بلور. داد و که زدم فرو ریختم. گفتم: «تمام.» آمدم دیدم خوابم. پاشدم رفتم شیرینی و بستنی و اسباب بازی خریدم برای بچهها. آوردم. اینها هم خوشحال و کیف. باز هم آرام نمیشد. هرچی هی با استغفار و تو نماز بودم آرام نمیشد. پاشدم شبانه راه افتادم رفتم تهران. از توی ترمینال ماشین گرفتم. مستقیم رفتم تبریز. یک داد زده راه افتاده از آمل رفته سر. فرموده بودند که من تا رسیدم پشت در منزل استاد محمدحسن الهی، در که زدم، دعای الهی در را باز کردند. فرمودند: «الان خدمت سیدعلی آقای قاضی بوده. آقای قاضی فرمودند با آقای حسنزاده بگوی از رحمت خدا به دور است کسی که نتواند غضب خود را کنترل کند.» «از رحمت خدا به دور است کسی که نتواند غضب خود را» ما که از رحمت خدا به دور. بنده که با وضعیتی که دارم البته امیدوارم به رحمت خدا هستیم ولی خب غضب و که گفت. اگر فقط مشکل این است که غضبم. خلاصه این استفادهها اینجوری است. خب مثل مثلاً سید محمدحسن از مصرع قاضی استفاده میکند. برخیهای دیگر مثلاً از حضرات دیگر استفاده میکردند. کوهستانی. اعتقاد مازندرانی بودن و اینها. از این باب شاید بوده. بچه پرواز روح برایش دست میداده. نمیدانم کدام شهر بوده. این از آسمان مازندران که رد میشده میبیند وسط کوهستان یک ستون نور است. «اینجا کجاست؟» بهش گفتند که «این شهر کوهستان است.» رفتید بروید بین بهشهر و نکا. اگر از سمت مشهد بروید تابلو دارد نوشته کوهستان. به زیرگذری میخورد، میآید بالا. بین بهشهر و نکا. شهر کوهستان روستای فوقالعاده است. منزل آقای کوهستانی آنجاست. امام زمان (عج) تو منزل ممنون. فرید العلماء، فریدالاسلام. ایشان زیارت کرده بود امام زمان. شهید هاشمینژاد آنجا تربیت شده. تو آن کوهستان، آیتالله کوهستانی به صورت ایشان هم تو حرم. آیتالله کوهستانی بالا سر امام رضا (ع). ماجراهای اداره و کوهستانی. بخشش بحث مفصلی است. عرض ما تمام آنهایی که میگویند روح، بحثشان ذهن است در واقع. تازه آن هم اختلافی است که ذهن هم مغز است. بله بله بله. اینها میگویند ذهن است. نمیگویند روح. میگویند یک بخشی از جسم است. یک حالتی پیدا میکند. یک انباشتهای پیدا میکند. میگویند مثل پرندههایی میماند که اینها قبل از اینکه تو جسم بیایند، یک دادهها و یک نقشههایی دارند. بر اساس همان نقشهها کل عمرشان زندگی میکنند. خواب که میبینیم به همان نقشه برمیگردیم. نگاه کن! نقشه ذهنی از اول همه چیز. حالا توضیحش را میگویم انشاءالله جلسه بعدی خدمت عزیزان باشیم از این بحثی که اینجا یک فصل این کتاب این است: «روح چیست؟» که البته هیچی بنده خدا کلاً که خودش سر در نمیآورد. هرچی هم از این و آن میگوید کلاً تو هوا میزند. «روح چی نیست؟» به نظرم کفایت میکند. خیلی با اینکه روح چیست کار دارد. دروازههای و این وجودهای نورانی. لذا تو این توسلات خیلی وقتها اینجوری میشود که گاهی به یک نفر آدم قلاب میشود. بعد دیگر بادی. رزقش از آنجا میشود. یا فلان شهید است یا فلان معصوم است یا فلان امامزاده است. اینجوری زیاد داریم. فلان عالم. عرض کنم که یک خانمی در کربلا زندگی میکرد. آیتالله کشمیری فرمودند که یک خانمی بود در کربلا استخاره میگرفت. استخارههایش معروف. چادر پارهای هم داشت. وضعیت مدرس مشخص بود که بالا بادی سواد و اینها هم ندارد. ولی استخارههایش دقیق بود. با تسبیح استخاره میکرد. به طرف میگفت نیتت این است. درگیر این کاری. یک مدت این را انجام دادی. بعداً هم اینجوری استخاره میکرد. یکی از اساتید فرمود: «یک وقت خدمت آقای کشمیری بودیم. این را بگویم پرانتز.» فرمودند که دو تا جوان آمدند. دقیق فوقالعاده بود. دست بندازند. اینها از بیرون گفته بودند که بریم به آقا بگیم استخاره کنه. «نیتم این باشد که میخواهیم این کار تکویناً و تشریعاً بر شما حرام است. خدا اجازه داده شرعاً نه. میتونید این زن.» خیلی عجیب بود استخارههایش.
از حرم حضرت عباس (ع) آمد بیرون. ما توی بازار دنبالش راه افتادیم ببینیم کجا میرود. بریم باهاش صحبت کنیم. بعد وسطهای بازار دید ما داریم دنبالش میکنیم. عصبانی شد و داد زد و در. «کسی نداریم. سوال برایمان. ماجرا و دردسری. توانستیم خودمان را برسانیم و ازش سوال بکنیم و کی استخاره از کجا هی اصرار کردیم و با یک زحمتی به ما آخر گفت که استخاره را از کجا دارد.» ماجرا، ماجرای عجیبی است. آخرش گفتش که: «من چهار تا بچه داشتم و همسرم در جوانی تصادف کرد از دنیا رفت. کوچک داشتم یک مدت گذشت و پدر و مادر همسرم که ما را تامین نکردن، پدر و مادر خودم هم که تامین نکردند. من دیدم که نمیتوانم خرج زندگی در بیارم. تو خرج یک مدت گذشت دیدم هیچی دیگر واقعاً از عهده من بر نمیآید. آمدم حرم حضرت عباس (ع). گفتم میگویم تو غیرت داشتی، من دارم به گناه میافتم. اگر نتوانم خرج امروزمو تامین کنم، میروم تن به گناه.» «میرود. آمدم خانه خواب دیدم. خواب دیدم قمر بنیهاشم (ع) را. حضرت فرمودند که تو غصه نخور. عائله و زندگیت با استخ. کی میآید پیش من استخاره بگیرد؟ گفت: «من میفرستم. استخاره بلد نیستم من.» «یادت میدهم دیگر.» «من ماندم چیکار کنم؟ فرداش آمدم حرم حضرت عباس (ع). نشستم یک خانم آمد.» گفت حالا به یک زن با عبای چادر پاره و بادیهنشین کی میآید بگوید استخاره. «یکی آمد بالا سر من حاج خانم استخاره میکنی؟» کوتاه آمدم بگویم نه. دیدم قمر بنیهاشم جلو من حاضر شد. تصویر این نیتش این است. کارش این است. جوابش هم خب اینها دریچه رزق است. حالا یک وقت برای قمر بنیهاشم است. یک وقت حضرت رقیه (س) است. یک وقت امام حسین (ع) است. تو این توسلات کنار این قبور مقدس آمدن و اینها خیلی برکات است.
یکی از رفقای به نظرم خود ایشان دیده، گفت که: «من وقتی قطعه شهدای قم رفته بودم.» «آمدم منزل. حالا من تردید دارم از دیگری نقل کرد یا خودش به نظرم میآید مال خودش بوده. شب شهدای آن قطعه را خواب دیدم و اینها به من گفتن که تو اگر از ما درخواست میکردی زیارت کربلا بهت اینجا که آمدی ما واست کربلا را مینوشتیم. درخواست نکردیم تو چند بار دست کم میگیری دست ما باز است اینجا. این شهدا دست و بالشون باز است و خدا میداند اینها غوغایی آن طرف دارند و چه میکنند. اینها ایادی امیرالمومنیناند در عالم. بر کارگزاران جنود امیرالمومنین. آبرو دارند، اعتبار دارند. مسائل به اینها شعبه شعبه واگذار شده. خدا کند که قدر بدانیم این شهدا را و نظر رحمت به ما داشته باشند این صبح جمعه. این بزرگانی که حالا بعضیهاشان اسم آوردیم، خیلیهایشان هم اسم نیاوردیم. آقا فرموده بودند در مورد شهید کاوه که آن طرف مدفونند. فرموده بودند که: «تا قبل از شهادتش او شاگرد ما بود. از بعد از شهادتش ما شاگرد او شدیم.» این جمله: «از بعد از شهادتش ما شاگرد او شدیم.» یعنی چی؟ حالا ما شاگرد او هستیم. این خیلی. آقا فرموده بودند در مورد شهید کاوه، رهبر معظم. قبر مظلومانه این جلو که حالا ما کنارش نشستیم یک کمی قبل بالا آمده. اینها ۲۵ نفرند از شهدای روز عاشورای حرم که اینها بدنشان متلاشی شده و فقط دست و پا از اینها مانده. این قبر خیلی خاصی است. حالا این را قدر بدانیم. انشاءالله اینها فقط دست و پای یکی از این عزیزان جمع شده و کنار هم دفن کردند چون اکثر شهدای حرم را که داخل دفن کردند، هرکدام آثاری دارد. اینها شهدای مظلومند. خیلیهایشان غریب بودند. مسافر بودند، زائر بودند. باز خود غریب آثاری دارد. زائر امام (ع) آثاری دارد. زائر هر امامی اگر تو مسیر زیارت آن امام از دنیا برود با آن امام محشور میشود و واسطه فیض آن امام میشود. خیلی تو اینها نکته. شهدای عراقی خیلی غریب داریم که من خیلی غصه میشوم اینجا وقتی میآیم مخصوصاً اینجا زیاد است که اینها اصلاً زائر ندارند. این شهدایی که زائر ندارند خیلی قدر بدانیم. اینها هرچیزی که میخواهند به ۱۰۰ نفر بدهند به یکی میدهند. یکی میآید برای ۱۰۰ نفر میگیرد. بعضی از این شهدا اسم عراقی را میبینید. بعضیها که اصلاً به اینها چپ چپ نگاه. نه اینها مظلومند. اینها از آن طرف فرار کردند آمدند این ور و هیچ فامیل و آشنا و دوستی هم ندارند. سال به سال هم کسی نمیرود. خدای متعال فرمود: «انا عند المن درستم قبورهم والمنکثرت قلوبهم». من پیش قبرهای مانده و دلهای شکسته هستم. فقط دل شکسته نیست. قبر مانده هم هست. یک عنایت و توجه خاصی است به این قبور غریب. خدا انشاءالله آبروی غریب الغربا امام رضا (ع) همه این غربا را مهمان امام رضا (ع) کند و ما را هم مهمان این غربا کند. و از فیوضات و برکات این بزرگان و این ارواح نورانی و مهربان انشاءالله بهرهمند بکند. به برکت صلوات بر محمد و آل.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه دوم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه چهارم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه پنجم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه ششم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هفتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هشت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هفت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و هشتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و نهم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نودم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و یکم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و شش
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هفتاد و ششم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هفتاد و هفتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و چهارم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
در حال بارگذاری نظرات...