اثر نامگذاری فرزند به نام اهلبیت علیهمالسلام
سوال امیرالمؤمنین علی ع از تاریخ
رزق مهمتر از رزق مالی
محبت، اساس و شالوده زندگی
درخواست رزق محبت از خدا
کمبود رزق محبت، معضل اصلی جامعه
رزق برائت
غوغایی که محبت امام حسین ع به پا میکند!
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام قیام الدین. صدری و یسرلی امری و لسانی یفقه.
شبهای گذشته توضیح داده شد رزق یعنی چیزی که نیاز آدم را برطرف میکند. و نیاز هم فقط نسبت به پول نیست، نسبت به مال نیست؛ ما نیازهای مختلفی داریم. روی این حساب، رزقهای مختلفی پیدا میشود. معمولاً ما وقتی حرف رزق میشود، (میگوییم): «این کار را بکن، رزقت زیاد شود؛ آن کار را بکن، رزقت زیاد شود.» صاف میرویم سراغ پول و مال و مادیات و اینها، در حالی که ما بخش مهمی از رزقهای دیگر را داریم که مهمتر از اینهاست.
بنده امشب موردی را میخواهم اشاره کنم. خب، وقتم که گذشته؛ ما حاضر هستیم، باید برگردیم قم. میخواهم یک مورد را اشاره کنم و عرض امشب را تمام کنم.
یکی از اقسام رزق، رزق عاطفی است: محبت و نفرت. اینها رزق آدم است. به چه کسی علاقه داریم؟ از چه کسی بدمان میآید؟ در زیارت عاشورا، واژه «رزق» و (این) خیلی جالب است، درباره برائت به کار میبرد: «خدا روزی من کرده که از دشمنان تو بدم بیاید.» روزی بعضیها نمیشود، روزی بعضیها میشود. بعضیها روزیشان آنجا کم است، بعضیها روزیشان زیاد است. اینکه گفتیم گناه روزی آدم را کم میکند، یکی از روزیهایی که کم میشود، همین است؛ ولی وقتی هم کم بشود، آدم چوبش را میخورد، پیامد دارد برای آدم، تبعات دارد. از آن طرف، رزق آدم زیاد میشود؛ رزق محبتش زیاد میشود، علاقهاش بیشتر میشود. آقا جان! علاقه مهمتر است یا پول؟ محبت مهمتر است یا پول؟
مردی آمد خدمت امام صادق (علیهالسلام) و گفت: «آقا جان، من وضعم خیلی بد است.» حضرت فرمودند: «تو خیلی ثروتمندی.» مرد گفت: «آقا جان، من بدهی دارم، وضع مالیام بد است، دو سر عائله دارم. شما چه میفرمایید؟ وضعیتم خوب است؟ ثروتمندم؟» حضرت فرمودند: «اگر تمام دنیا را بهت بدهند، دست از ما اهل بیت برمیداری؟» گفت: «نه آقا، این چه حرفی است؟» (حضرت فرمودند:) «تو یک چیزی داری که از کل دنیا بیشتر میارزد. تو فقیری؟ یک چیزی است که وقتی روی دو کفه ترازو میگذاری، یک طرف کل دنیاست و یک طرف محبت ما. تو میگویی محبت ما بیشتر میارزد؛ محبت ما را هم داری، بعد فقیری؟» البته توصیه کردم برای اینکه مشکلاتشان برطرف شود، محبت اهل بیت بالاترین رزق است.
بله، خیلیها پول دارند، خیلیها خیلی چیزها (دارند)، ولی معرفت ندارند. محبت، آن چیزی است که مهم است. محبت اهل بیت خاصیت دارد. برایم چیزی گیر میآید؟ حضرت فرمودند: «این کارت اثر علاقه به ما بوده. وقتی که فتنه بشود، عالم به هم بریزد، قیامت بشود، زلزله بشود، عالم دگرگون بشود، هر کسی میرود دامن آن کسی را میگیرد که دوستش دارد. با همین یک کار کوچولو، دستت به دامن ماست.» و بعضیها همینقدر هم، همینقدر هم لیاقت ندارند. بعضیها همینقدر هم لیاقت اسم بچهشان را اسم اهل بیت بگذارند (یا لیاقت ذکر اهل بیت را ندارند). بعضیها آنقدر بدبختاند، بدبختاند، بدبخت!
اوج بیچارگی آدم، اینجاها معلوم میشود. بیچارگی وقتی نیست که دست آدم خالی باشد. آنقدر انبیا بودند، فقیر بودند! امیرالمؤمنین و حضرت زهرا چطور زندگی کردند؟ لباس امیرالمؤمنین، پیغمبر چطور زندگی کردند؟ امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میفرمایند که پیغمبر یک روز غذا داشت بخورد، یک روز غذا نداشت بخورد. بعد یک سؤال میپرسد – این خیلی جدی است – میفرماید: «اینکه پیغمبر با گرسنگی و فقر زندگی میکرد، خدا داشت پیغمبرش را... (جواب بدهید به سؤال امیرالمؤمنین از تاریخ!) خدا پیغمبرش را تحویل گرفت یا پیغمبرش را سبک کرد؟ اگر خدا پیغمبرش را سبک کرده، خب چه پیغمبری بوده که خدا سبکاش کرده؟ اگر خدا آن... اگر خدا پیغمبرش را تحویل گرفته، پس آنی که دارد چه میگوید؟ پس آنی که سیره [میگوید، چه میگوید؟]»
رزق محبت... امشب میخواهیم تست بگیریم از خودمان؛ شب آخر است. سیزده شب درباره رزق صحبت کردیم. آقا جان، امسال رزقمان خوب بود یا بد بود؟ بهتر بود یا بدتر؟ از کجا بفهمیم؟ آتش اباعبدالله در دل ما بیشتر افتاد یا نه؟ بیشتر سوخت؟ (امام) فرمود: «ان لقتل الحسین فی قلوب المومنین حرارته» (به درستی که برای کشته شدن حسین در دلهای مومنان حرارتی است.) «بابت قتل حسین در دل مؤمنین آتشی است که هیچ وقت خاموش نمیشود.» این آتش امسال بیشتر گر گرفت یا فروکش کرد؟ (رزق) محبت.
بعد اینجا وقتی آدم گریه کند، اهل عاطفه میشود. آدمهایی به درد زندگی میخورند که اهل عاطفه باشند. زندگیهای موفق، زندگیهایی است که با محبت [چرخانده میشوند]. از محبت... من نمیدانم چرا بعضیها به همهچیز گیر میدهند، از همهچیز میپرسند، غیر از [موضوع اصلی]. الان من قبل جلسه مشاوره (در مورد) طلا میخواهم بگیرم؛ نامزدی برای چی؟ میگوید که: «گفتند خانه [بگیر].» بعد من فهمیدم که این (فرد) نمیدانم شیرینی خورده، کیک کم بوده (یا مسائلی از این قبیل مطرح است). گفتم که: «همدیگر را دوست دارید؟» گفتم: «حق نداری طلاق بگیری! اصل زندگی محبت است. از تو بشوم...» (با گفتن) یک چیزی، برق از سرش پرید! بخت، بخت اول است؛ (اگر) یکی دیگر [باشد]. خدا از آدمی که طلاق میدهد، بدش میآید و میگوید: «یکی دیگر هست.» این [فرد] خیر نمیبیند در زندگی. بخت، بخت اول است. پیغمبر بختش بخت اول بود. بهترین زنش اولی بود. امیرالمؤمنین بهترین زنش اولی بود. بقیه اهل بیت... اصل زندگی محبت است.
ازدواج میکنند [و میروند] مشهد. گاهی میگویند: «مشهدم.» مشاوره اینها زیاد داریم. گاهی (خودم) در حرم عقد میخوانم. میگویم که: «شما، خود این خانم برایت رزق بود، انشاءالله.» حالا بعضیها که معلوم نیست از کجا پیدا کردهاند، در چوب پیدا کردهاند (؟) [یا] کجا، معلوم نیست؛ روایت است دیگر! بعضیها میگویند: «(ظاهر خوب) از سطل زباله پیدا میکند.» روایت [است که] بعضی زنان [مانند] سبزی توی سطل زباله [هستند]؛ ظاهر خوب [دارند]، ولی هیچی پشت (پشتوانه) ندارد. گلی که وسط باتلاق درآمده، به ظاهری که هیچ [پشتوانهای] ندارد، هیچی به هیچ جا بند نیست، ریشه ندارد. (آن هم) یک ریشه آلوده. خود اصل این ازدواج رزق است. اصل این خانم رزق است. اصل این آقا رزق است.
به همینجا اکتفا نکنی! مگر (نگویی به) امام رضا (علیهالسلام): «آقا جان، ممنونم، چاکریم!» الان میروی حرم؛ [به ایشان] میگویی: «آقا جان، هرچه که علاقه است، هرچه که نیاز به تمام زنهای عالم (است)، هرچه زیبایی در تمام زنهای عالم (است)، برای من در این خانم قرار بده. هرچه اشتیاقی به تمام زنهای عالم (است)، برای من در این خانم قرار بده. این حاجت مهمتر از قبلی است. زندگی با همین یکی تأمین میشود.» این [جمله] را خیلی از بزرگان به من میفرمودند، [با] راههای دیگر [تأیید میکردند]. فهمیدم که ایشان منظورش (فردی بود که) کسی با خانمش یک خورده شکرآب بود. فلانجا، مثلاً کدام منطقه؟ کدام کوه؟ یک کوهستانی آنجا با خانمش مشرف شدند خدمت امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف). [این ماجرا] مال پانصد سال پیش نیست ها! مال همین بیست سال پیش [است که] مشرف شدم خدمت امام زمان. حضرت یک سیبی دادند، این را نصف کردند و با هم خوردند. از آن روز (آن فرد) کشتهمرده [همسرش شد]؛ دل (او را) برد. (مراقب باشید) اول بدبختی باشد! اصل رزق، محبت و عاطفه است. زندگی با عاطفه میچرخد.
آقا، بنده مشاورم؛ در دانشگاهها هستم، در مدارس هستم، در خانوادهها [هستم]، (در) صداوسیما هستم, (در) شهرهای مختلف هستم، (در فضای) مجازی [هستم]؛ هر جا بگویی، هر جا بگویی، با هر طیف آدم بگویی؛ در بازار، (در بین) نظامیها، در سپاه... اصل مشکل مملکت، اصل مشکل، اصل مشکل مملکت، کمبود عاطفه است؛ کمبود [محبت]. علت اصلی طلاق، دختر خیابانی، فرار، اعتیاد، [این است که] محبت قرآن، محبت نمیبیند. بابایی که محبت نمیکند، (دخترش) رو میآورد به خیابان. شوهری که [محبت] نمیکند، (زنش) رو میآورد به خیابان. مخصوصاً محبت از طرف مرد. مردی که بخواهد منتظر باشد زن به او محبت بکند، باید برود بمیرد! ببخشید، اینجا الان تمام میشود. من حرفهای سنگینم را دارم [میزنم] امشب. مرد [باشد و] منتظر [باشد] که زن [به او محبت کند]؟ تو مردی! مردانگی [کن]! مرد انقدر ضعیف [است که بگوید:] «مرد محبت میکند؟ نه، من را تحویل نمیگیرد. من میآیم چایم را دیر میآورد. اینجوری بهم چایی میدهد، آنجوری!» بابا، تو مردی! تو محبت کن! [اگر] ندارد، بنده خدا این رزق را ندارد؛ نمیتواند؛ چون ندارد، نمیتواند به کسی دیگر برساند.
خب، پس جلسه امام حسین برای چیست؟ برای کجاست؟ برای کیست؟ (برای این است که) رزق محبت بگیریم، از (امام حسین) عاشق بشویم.
(امام) فرمود: «خدا هر کسی را که دوست داشته باشد، غزل "فی قلبه حب الحسین و حب زیارت" [میگذارد].» هر وقت خدا بخواهد خیر به کسی برساند، رزق خوب بدهد، (او) کدام کسی را لطف میکند؟ عشق حسین را در دلش میگذارد، با عشق زیارت. وقتی هم از کسی بدش میآید، میخواهد دکاش بکند، بغض حسین را با بغض [او] در دلش میگذارد.
این همه جا خرج میشود، این همه گیرش این است که چرا خیابانها آشغال ریختند؟ آدم آنقدر مریض، آنقدر بدبخت [است که] پای علم امام حسین شلوغ [باشد، ناراحت میشود]! هر جا شلوغ باشد، هر قبرستانی شلوغ باشد، عین خیالش نیست؛ اینجا چهار نفر سروصدا شد، شلوغ شد، گریه شد، آنجور شد... آدمهایی که خدا رانده، اینها جهنمیاند؛ شک نکن. جنس آدمهای جهنمی این مدلی است. آدمهای بیخاصیت. موقعیتش پیش نیامده [تا بروز دهد]. اصل ماجرا رزق محبت باید گرفت و رزق برائت. البته از اینجور آدمها باید بدش بیاید. من در این فضای مجازی واقعاً حالم بد میشود، بیمار میشوم، یک وقتی قلبم درد میگیرد، بس که آدمهای بیخود میبینم، حرف لجن میبینم.
آمده میگوید: «رفتم شکایت کردم چرا مداح آوردید در مدرسه بچه من بخواند؟ تو روحیات بچهها را درک نمیکنی! برای اینها روضه میخوانی؟ با کدام یک از اصول روانشناسی؟» اینها را که آدم میبیند، اینها را که آدم میشنود... مجلس روضه را مسخره [میکنند]. وقتی چک جعلی درست کرده، با اسم جعلی، با چرت و پرت، به اسم یک بدبختی که اصلاً پول نمیگیرد. چقدر دارند میزنند (به ریشه) امام حسینی! لجشان به این است که چرا پای این علم، این آقا شلوغ است.
اصل دهم امام حسین... متوکل پانزده بار کربلا را خراب کرد، به آب بست، شخم زد. مجلس امام [حسین]... دیروز هم که پریروز هم در تورنتو کانادا دسته [عزاداری] راه افتاده [بود]. ما هم دسته رقاصی راه بیندازیم، بگوییم که: «ما با حسین مشکل [داریم].» یک دسته اینور دارد سینه میزند، یک دسته اینور دارند [مشکل ایجاد میکنند]. بفهم (که) زیر خاک کسی نفهمیده باشد حرومزادگی بغض حسین را، ندیده باشند در دلش.
اصل رزق این است؛ این است که خیلیها ندارند. کفار را میدهد، به جهود میدهد، آب و خوراک و خورشید و اکسیژن و اینها که مال همه است. عشق اباعبدالله در [دل] کیمیا میکند، کیمیا [میشود]. سر سوزنی... [اشاره به حدیث: "سر سوزنی حب الحسین"] محب حسین، محب... محب حسین، محب... (امام) فرمود: «فاطمه را "فاطمه" میگویند از واژه "فَطمَ" (فطم). فطم کاری است که مرغ میکند، دو نوع از وسط سنگها جدا میکند. به این کار میگویند: "فطم".» فاطمه را "فاطمه" میگویند (چون) روز قیامت محبین حسین را جدا میکند؛ محبین، محبین حسین را جدا میکند؛ محبین، محبین، محبین حسین را. (امام) فرمود: «(کسی) بهشت نمیرود تا همه اینها را جدا نکند.» امیرالمؤمنین اولین کسی است که میرود بهشت، ولی فاطمه آخرین [کسی است که میرود]. این، این را باید محبت به کدام امام حسین داد؟ در ازای شهادت، خدا این اجازه را داد که عشقش فراگیر بشود و عالم را بگیرد.
ببخشید امشب. صدای (کسانی) زیاد [است که] حرف نامربوط زدند. گفته دیگر وقتی درمیآید، مجلس چندش بالاتر از این است که من بخواهم با اینجور الفاظ... نمیشود تحمل کرد.
حبیب بن مظاهر روز عاشورا وقتی (فردی) به امام حسین گفت که: «تو که نمازت قبول نیست، هرچه دوست داری نماز بخوان.» حبیب بن مظاهر، آدم با تقوایی که شبی یک ختم قرآن میکرد، نود و پنج سالش است، صحابه پیغمبر، کفرش در آمد. (گفت:) «اثرات ابن بنت رسول الله لا تقبل و صلات که تقبل یا حمار! صلات بچه پیغمبر قبول نیست، صلات تو قبول است، حمار؟!» حمار دیگر میدانید کدام حیوان است. (با شنیدن) محبت امام حسین، بغض و اینها دیگر آدم واقعاً کفرش در میآید، نمیشود تحمل کرد، سینه آدم به تنگ میآید.
این همه دشمنی! آدم ببین، این همه دشمنی، این همه عناد! چرا؟ امام حسین چهکار کرده؟ مخصوصاً در همین ایرانمان. عروسیشان [را در] عاشورا، جشن تولد [میگیرند]. کمپین راه میاندازند: «با لباس رنگی بیایید در خیابان.» [میخواهند] بفهمند ما با امروز (عاشورا) مشکل داریم. بابا، چرا آخه؟ مگر حسین چهکارت کرده؟ این همه رحمت... دیگر از این [بالاتر] به چه کسی غذا ندهند؟ ظهر عاشورا برای چی آخه؟! من نمیفهمم واقعاً. به دیوار بکوبانم؟ برای چی آخه؟! دشمن همان نالههای فاطمه زهرا و «ما نقموا عن ابوالحسن» (و چه کینههایی داشتند از ابوالحسن؟)... در مدینه داد میزد: «علی جز خیر برای شما هیچی نداشته. امنیت دارید از علی، رفاه دارید از علی. دشمن دستش از شما کوتاه است، ناموستان در امنیت از علی. علی در میدان جنگی، شما به آرامش رسیدید.» آخه برای چه؟ چقدر با علی دشمنی؟!
یکی از جاهایی که اباعبدالله ظهر عاشورا گریه کرد، بعضی علما این روضه را وقتی میشنیدند، ضجه میزدند. بعضی روضهها، روضههای عقلیه است؛ بعضیها عاطفیه است. همه میفهمند. روضه علیاصغر عاطفی است؛ روضه رقیه (علیهاسلام) عاطفی است. بعضی روضهها معرفت بالا [دارند]. این روضه از آن [دست] است. ظهر عاشورا اباعبدالله فرمود: «غیر از من، شما روی زمین بچه برای پیغمبر سراغ (ندارید)؟ و چی؟ برای علی [و] فاطمه [سلاماللهعلیها]؟» (یا «سراغ بچه برای علی و فاطمه سلاماللهعلیها دارید؟») «بابا، علی! دشمنی اینجا...» در [مورد] اباعبدالله وقتی این را شنیدند، بلند بلند گریه [کردند]. آخه مگر بابای من چهکار کرده در حق (من)؟ اسم بچههایش مخصوصاً میگذاشت: «علی». هر کدام به دنیا آمدند: «علی». بس که آنها دشمن بودند، تلافی (و انتقام) اسمها را «علی» گذاشت؛ یکی یکی: «علیها». رزق...
عشق زیارت، بیتاب دل بگیرد. مثل [داستان] یکی از اصحاب امام صادق (علیهالسلام) بود. چقدر آمد خدمت حضرت، گفت: «من آمدهام بروم زیارت قبور شهدا در مدینه.» (حضرت فرمود:) «تو که اهل عراقی، چرا زیارت جدم سیدالشهدا نمیروی؟ کربلا نمیروی؟» گفت: «آقا، من آدم شناختهشدهای هستم. من را تحت نظر دارند. منتظرند دست از پا خطا کنم. من بخواهم زیارت بروم، من را تعقیب میکنند. جانم و خانوادهام در خطر است.» (امام فرمود:) «اگر میتوانی، برو. هر کسی نرود، جفا کرده است.»
بعد راهِ در رو برای آنهایی که دستشان از (زیارت کوتاه است) [فرمود]: «مینشینی، یک وقتهایی با خودت روضه بخوانی، یاد مصیبتهای سیدالشهدا [بیفتی].» بله، آقا جان! یک وقتهایی یاد مصیبتها که میافتم، آنقدر گریهام میگیرد! سر سفره غذا نشستم، وسط غذا اشکم جاری میشود. (به نقل از) کاملالزیارات، امام صادق (علیهالسلام) زدند زیر گریه. فرمودند: «مثل اینجا گریه [کن]، ولی موقع مردنت مادرم فاطمه زهرا را میبینی، آنچنان خوشحال بشوی، هرچه غصه در دنیا داشتی، فراموش [کنی].» (وقتی) جان میدهی، حسین میآید، حسن میآید. همه اول کار تو را تازه تحویل میگیرند که کجا ببرند. تو را میبرند کنار حوض کوثر. امیرالمؤمنین دست میاندازد، در جامی از شرابهای بهشتی، ظرفی از ظرفهای بهشتی، از این حوض کوثر تو را سیراب میکند. همه این (پاداش) محبت امام حسین [است]، یک ذره، یک...
از این شبها برایتان بگویم؛ یکی دو تا داستان بگویم، شاید نشنیدهاید. این شبها وقتی که سر مبارک اباعبدالله منزل به منزل [برده میشد]... یا دیگر من مجبورم بعضی روضهها را همینجور لابلای سخنرانی باز میکنم؛ چاره [نیست]. نیزهای که به کار میبردند، چه نیزهای بود؟ نیزه کشاورزی، نیزه حفاری، تیز، چند پهلو! و این سر را خودشان روزها به شهرها که میرسیدند، سر مبارک را به نیزه میزدند و در شهر میچرخاندند. شبها در صندوقچهای، سر مبارک [را نگهداری میکردند]. منزلها را [یک به یک] میرفتند. رسیدند به یک کلیسایی، یک کلیسای راهبی. در این کلیسا «لا اله» (؟).
در منزل قنصرین، منزلی بود در مسیر کوفه تا شام. این (راهب) آمد بیرون، نگاه کرد به این سر مبارک. دید (نوری) ساطعاً یخرج من فیه (نور درخشانی از دهانش خارج میشود). (فدای آن دهان!) به اینها گفت: «میشود یک شب این سر را به من قرض بدهید؟ من دههزار درهم به شما میدهم. این سر را امشب به من قرض بدهید. شما که امشب میخواهید بخوابید، این سر هم در این صندوقچه میخواهد باشد. (یعنی) سر را نگه میدارم، صبح به شما تحویل میدهم.» [آنها گفتند:] «مشکلی نیست. ما که فقط دنبال پولیم. پول میخواهیم.» دههزار درهم گرفتند و سر مبارک را به این راهب دادند. (راهب) آمد سر را شست؛ با گلاب، با کاهو معطر کرد. دل (او را) برد! امام حسین دل این راهب را برد! «لا اله الا الله». من متن مقتل را [آوردهام]، چون میدانم باور نمیکنید اگر از خودم بگویم. متن مقتل آوردم. این دو سه تا داستانی که میخواهم بگویم، این شب آخر از متن مقتل بخوانم برایت.
گفت که: «خدایا، به حق عیسی...» خب، مسیحی بود؛ گفت: «خدایا، به حق عیسی، تو امر کن به این سر مبارک با من صحبت کند.» دید که صدایی بلند شد. سر مبارک فرمود: «یا راهب، چی میخواهی؟» (راهب) گفتم که: «آقا، شما با این چهره نورانی، چهره معصوم، نور از دهانتان بیرون میزند. من... شما کی هستی؟» (سر مبارک فرمود:) «من پسر پیغمبرم؛ ابن علی مرتضی، پسر فاطمه. من پسر فاطمه هستم؛ أنا المقتول بکربلا، أنا المظلوم، أنا العطشان. من مظلومم، من تشنهام.» راهب صورتش را گذاشت روی صورت [مبارک]، گفت که: «سرم را از این صورت برنمیدارم. روز قیامت من را شفاعت میکنی؟» (سر مبارک فرمود:) «صورتت را از این صورت [بردار]؛ مسلمان شو.» (راهب) شهادتین گفت: «من مسلمان شدم.» (سر مبارک) فَقَبِلَ لَهُ الشفاعه فرمود: «شفاعتت را قبول کردم.» همینقدر بس [است]! چقدر گریه کردیم برای اباعبدالله. ما اگر سر (مبارک) میدیدیم که تا حالا مرده بودیم! این یک ماجرا بود، ذره محبت دست [گیرش] میگیرد، ذرهای [از آن محبت را].
سر ماجرای بعدی را بگویم برایتان. یزید مجلسی گرفت (لعنت خدا بر او). [خواست] خوب اعلام بکند که: «من بردهام! فتحی صورت گرفته!» [گفت:] «از همه جای دنیا بگویید یک هیئتی بیایند؛ هیئت دیپلمات بیایند اینجا. جلسهای باشد بینالمللی؛ میخواهم همه بیایند، صحنه را ببینند، بروند در کشور خودشان گزارش بکنند من به چه پیروزی رسیدهام.» از همه جا آمدند. از روم نمایندهای فرستادند. مجلسی ترتیب داد؛ همان مجلسی که میدانی چه خبر بود؛ مجلس یزید. سر مبارک را آوردند، شراب میخورد. میدانی دیگر. آن نماینده روم که خیلی شخصیت بلندپایهای بود، گفت: «یا ملک العرب! رأس من هذا؟ (این سر کیست؟) خب ما آمدیم در این جلسه شرکت کردیم، پیروزی شما را دیدیم. من میخواهم برگردم کشور خودم، برای مردم تعریف کنم، بگویم که شما به چه کسی پیروز شدی، سر چه کسی را بریدی.» (یزید) گفت: «تو چهکار داری که این سر کیست؟» [نماینده روم] گفت: «نه، من میخواهم گزارش بدهم.» (یزید) گفت: «هذا رأس الحسین بن علی بن ابی طالب. (این سر حسین بن علی بن ابی طالب است.)» «این سر حسین بن علی [است].» آن نماینده روم گفت: «امش (؟) مادرش کیست؟» (یزید گفت:) «فاطمه الزهرا، فاطمه، دختر کی بوده؟ دختر پیغمبر بوده.» آن نماینده روم گفت: «اُفّ! تف به تو، یزید! تو چقدر پستی! نوه پیغمبر خودت را گرفتی، کشتی!» بعد برگشت ماجرایی را تعریف کرد: «شما را به خدا، این را یادگاری داشته باشید، با آن در طول سال گریه کنید و بسوزید. کربلا رفتید، با این بسوزید. این را یادگاری از امشب داشته باشید.»
نماینده روم به او گفت: «کلیسای حافظ را میدانی چیست؟ اسمش را شنیدی؟» گفت: «نه.» [نماینده روم] گفت: «بین عمان و چین، یک دریای طولانی است که رفت و آمد در آن یک سال طول میکشد. در آن هم هیچ شهری نیست. یک جا فقط هست؛ از آنجا کافور میآورند، یاقوت میآورند، برمیدارند. درخت زیاد است. دست نصارا است؛ دست مسیحیها است. هیچکس هم آنجا خانه ندارد. همه آن شهر کلیساست. یکی از آن کلیساها، کلیسای حافظ است.» [یزید پرسید:] «یعنی چی؟ یعنی سُم؟ کلیسای سُم؟» (نماینده روم گفت:) «ماجرای این کلیسا چیست؟ در این کلیسا محرابش را از طلا ساختهاند و در آن محراب یک سُمی آویزان است؛ سُم چهارپای حضرت عیسی. حضرت عیسی سوار این چهارپا میشد، حرکت میکرد. بعد از اینکه آن چهارپا از دنیا رفت، آن سُم را گرفتند، بردند، در ظرف طلا گذاشتند، کلیسا ساختند. دور آن طلا را دور تا دور جواهر زدند، دیبا زدند، ابریشم زدند. هر سال مردم میآیند، طواف میکنند دور این محرابی که در آن یک سُم آویزان است؛ طواف میکنند، زیارت میکنند، میبوسند، حاجتهایشان را میگیرند. اینها با الاغ حضرت عیسی اینطور برخورد کردند...»
یزید گفت: «سر این را ببرید! این برگردد کشور خودش، آبرو برای ما نمیگذارد.» این [فرد] تا شنید، گفت: «میخواهی سر من را ببری؟ من دیشب در خواب پیغمبر شما را دیدم. به من فرمود: "فردا شب پیش خودم هستی." من نفهمیدم منظور پیغمبر شما چیست. الان فهمیدم قرار بوده من بیایم اینجا، حسین من را بخرد، با خودش ببرد.» وقتی قرار شد سر از تنش [جدا کنند]، (سر) ابیعبدالله را بغل کرد و [آن را] بغل گرفت، به سینه چسباند و «جَعَلَ یبکی حتی قُتل» (شروع به گریه کرد تا کشته شد). آنقدر گریه کرد تا آمدند سر از تنش جدا کردند. سر اباعبدالله در بغلش بود! اینجور میخرد امام حسین! یک خورده محبت! یا اباعبدالله! من که هیچچیزی نیستم. بعضیها اینجا سیزده شب زندگی را ول کردند، کار را ول کردند، سیاهی زدند، خرج کردند، نشستند، سینه زدند، گریه کردند. [آیا] ما از آن نماینده روم کمتر هستیم که اینها را نمیخری؟
من السلام علیک یا اباعبدالله و ارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.
چه زود تمام شد! جمع کردند. از فردا شب کجا بروم گریه کنم؟ دلم برای مجلس تنگ میشود. آقا جان، سال دیگر هم هستم؟ بیایم برایت گریه کنم؟ از قدیم میگفتند: «شب آخر، شب مزد است.» به نوکرها، به سینهزنها مزد [بده]. من یک تکه آتش باشد در وجودم؛ بینداز در همه (این آتش را) تا فقط بگویم: «حسین، حسین، حسین.» السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
هر که این گریه نکرده... یک روضه میخواهم بخوانم؛ دل سنگ را آب میکند. جیگرمان امشب آتش بگیرد، بسوزیم برای حسین. حضرت آدم هرچه گریه کرد، توبهاش بخشیده نشد، پذیرفته [نشد]. همین که اسم ابیعبدالله را شنید، گفت: «یک آتشی در (دلم) افتاد.» اشک روی چشمانش آمد، ندا آمد: «چهل سال گریه کردی ولی الان بخشیدمش. با اسم حسین بخشیدمت.» امشب میخواهیم با این آتش بگیریم، بسوزیم. مادرش ما را بخرد، سوا کند، مثل دانهای که از بین سنگها جدا میکند، ما را جدا کند. برای [اینکه] با اینها کار نداشته باشید، اینها عاشقهای حسین [هستند].
از دو شب پیش برایت بگویم چه شد. غروب عاشورا کار که تمام شد، خیمهها را که سوزاندند، زن و بچه را نگه داشتند در سوز بیابان. یا نمیدانم کدامش را بخوانم؟ امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: «بس که ما را در گرما راه بردند، شبها در سرما خواباندند، پوست صورت [ما] مثل تخم مرغی که پوستش ترک ترک میشود، ترک ترک شد.» این از حال زن و بچه ابیعبدالله. ولی خود ابیعبدالله چهشد؟ بر او چه گذشت؟ (در) شام دعوا بود (و در) کربلا [دعوا بر سر] کی ابیعبدالله را زودتر به عبیدالله ملعون میرساند تا جایزه بگیرد! یا صاحبالزمان! این روضهها گفتنش ساده نیست، جگرم میسوزد، ولی چهکنم؟ امشب نگویم، کی بگویم؟ بالاخره این روضهها باید [گفته شوند]... با هم رقابت داشتند سر ابیعبدالله. «از دستم میربودند»، سبقت میگرفت هر که زودتر ببرد. حمید بن مسلم و خولی ملعون، سر مبارک را قاپیدند، گرفتند، سوار مرکب [شدند] و با شتاب به سمت دارالاماره رسیدند. کوفه شب شده [بود]. دارالاماره بسته شده [بود]. کسی نیست در را باز کند. (خولی) گفت: «باید سر را نگه دارم، فردا صبح بیاورم. چهکنم امشب؟ سر را میبرم منزل، در خانه از (آن) نگهداری میکنم، فردا میآورم برای عبیدالله.»
منزل شد. شب زن و بچه خوابیدند. گفت: «یک وقت این بچه نترسد. سر را گوشه [خانه] مخفی کنم.» یا صاحبالزمان! میدانم جیگر مادرت آتش میگیرد با این روضه. وارد منزل (یا) آشپزخانه [شد]. بعضی گفتند در تنور آشپزخانه گذاشت.
زن و بچه... زنش از خواب پرید. [گفت:] «چهخبر است این موقع شب؟ چهکار میکنی؟» (خولی) گفت: «پاشو ببین چی آوردهام برایت. یک سری بردهام، صدها سکه طلا قیمتش است.» (زن) گفت: «سر کیست؟ چهخبر است؟» (خولی) گفت: «سر حسین آوردهام.» (زن) گفت: «زن و بچه چیزهای خوب میآورند. پیغمبر را برای زن و بچه آوردی؟» از جا بلند شد، گفت: «برو از کنار من! دیگر نمیخواهم با تو زندگی کنم.»
لا اله الا الله. (راوی) میگوید: «آمدم کنار سر نشستم، نشستم به نگاه [کردن]. به خدا قسم دیدم از آن نوری به آسمان میرود. ملائکه آسمان جمع شدند، سروصدا میکنند، ناله میکنند.» [میخواهم بگویم] چی؟ شب آخر است، میخواهم بگویم. یک صدای دیگر هم آنجا (بود) ولی زن خولی نشنید. چه صدایی؟ همان صدایی که از در گودی قتلگاه هی صدا میزد: «غریب مادر!»
تتلو (؟) و من اگر [کسی را] چرا بد نداد؟ چرا زن اگر کشتند؟ چرا خاک نکردم؟ کفن بر جسم نکردم؟ از آب هم مضایقه [کردند] کوفیان! یکی میگفت این شعر را: «از خاک هم مضایقه کردند؛ کسی نبود بدنش را دفن کند.»