علامت صادق بودن در دوستی خدا
گرسنگی، هدیه الهی
زمین گنجایش پذیرائی خدا را ندارد
حساب و کتاب اشتباهی
از جنس پیغمبر
پناه جبرئیل
خزانه دار دیگران نباش
با خدا ببند
چاقو را غلاف کردم به عشق اباعبدالله علیه السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت به این آیه از قرآن اشاره میفرمایند: **«ان کنتم تحبون الله فاتبعونی»**؛ فرمودند که اساس بندگی خدا، محبت خداست. اساس بندگی، حبّ دوست داشتن خدا و دوست داشتن اولیای خداست. این آیه از قرآن میفرماید که اگر کسی ادعا میکند خدا را دوست دارد، از اینجا میشود فهمید که او در ادعای خودش راست میگوید. علامتش چیست؟ میفرماید: «اگر خدا را دوست دارید، پیغمبر من! به اینها بگو. به این مردم بگو اگر خدا را دوست دارید، علامتش این است که باید دنبال من پیغمبر راه بیفتید.» **«ان کنتم تحبون الله فاتبعونی.»** علامتش این است. چرا؟ برای اینکه ما یقین داریم پیغمبر اکرم خدا را دوست دارد. خدا هم پیغمبر را دوست دارد، درست است آقا؟ کسی هست شک کند؟ همهی ما مثل روز برایمان روشن است که پیغمبر اکرم حبیب خداست. هم او خدا را دوست دارد و هم خدا او را دوست دارد. خب، هر مدلی که پیغمبر اکرم رفتار میکنند، از این مدل میشود فهمید که آدمی که خدا را دوست دارد، باید این کارها را انجام بدهد، درست است؟ و هر اتفاقی که برای پیغمبر میافتد، آدم میتواند بفهمد خدا وقتی کسی را دوست داشته باشد، با او چه میکند.
ما یک وقتهایی اشتباه میگیریم، قاطی میکنیم. امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میفرماید که پیغمبر اکرم از مال دنیا زیاد نداشت. یک روز پیغمبر غذا میخورد، یک روز گرسنه بود. بیشتر روزهای هفته و ماه را پیغمبر اکرم گرسنه بودند. بعد امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میفرماید که: «خدا به پیغمبرش گرسنگی میداد. داشت پیغمبرش را تحویل میگرفت؟ یا داشت به پیغمبرش اهانت میکرد؟» اگر کسی بگوید اهانت میکرد، خدا به پیغمبر اکرم بهترین مخلوقاتش اهانت میکرده است. اگر هم بگویید داشته تحویل میگرفته، مگر میشود خدا کسی را با گرسنگی تحویل بگیرد؟ پس معلوم میشود که میشود. خدا کسی را با گرسنگی هم تحویل بگیرد، میشود. بعضی وقتها آدم گرسنه باشد، این علامت محبت خدا باشد. خدا بعضیها را که دوست دارد، گرسنه نگهشان میدارد.
چند نفر رفته بودند، روایت است، در زمان یکی از انبیای بنیاسرائیل. سه تا رفیق بودند. رفته بودند یک شهری. شب مجبور شدند توی آن شهر بخوابند. مسافر هم بودند. نفر اول گفتش که: «من اینجا یک فامیلی دارم، شب میروم خانه فامیلم.» نفر دوم گفت: «من هم یک رفیق قدیمی دارم، شب میروم خانه رفیقم میخوابم.» نفر سوم گفت: «من اینجا نه فامیلی دارم، نه دوستی، نه آشنایی. شب میروم مسجد، خانه خدا میخوابم.»
نفر اول خانه فامیلشان، یک پذیرایی حسابی از او کرد. نفر دوم رفت خانه رفیقش، یک پذیرایی حسابی از او کرد. نفر سوم، شب تا صبح تو مسجد گرسنه، بی لحاف و بی هیچ. صبح آمدند: «بوم! تو چی خوردی؟» گفت: «هیچ.» گفتند: «عجب! تو مهمان خدا شدی؟ ببین! اگه با ما میآمدی، بیشتر کاسب بودی.» این دلش شکست. گفت: «خدایا! ما مهمان تو شدیم، هیچی گیرمان نیامد.»
خدای متعال وحی کرد به پیغمبر آن زمان، پیغمبر بنیاسرائیل. فرمود: «سه تا بندهام تو فلان شهرم هستند، برو پیش اینها. به این سه تا بگو: آن یک نفری که دیشب گرسنه خوابید، مهمان من بود. چون مهمان من بود، من کل عالم را روی کره زمین نگاه کردم، دیدم با چی امشب از این پذیرایی کنم. دیدم این کلاسش بالاتر از کل عالَم است. برایش گذاشتم کنار بعد از مرگ ازش پذیرایی کنم. اونی که میخواستم پذیرایی کنم، دیدم زمین گنجایشش را ندارد، عالم گنجایشش را ندارد.»
یک وقتهایی ما اشتباه میفهمیم. فکر کرده خدا به یک کسی ده تا بچه داده، هفت میلیون به این داده، یعنی خدا تحویلش گرفته؟ یعنی خدا بهش محبت کرده؟ خدا دوستش داشته؟
مردم جمع شدند، قارون رد میشد. با آن دبدبه و کبکبه. اینها گفتند: «مثل اینکه خدا این را دوست داردها؟ ببین چه مال و اموالی!» آخه آنقدر نه گنجها را، کلید گنجهایش را، چهل تا آدم قویهیکل... «ان مفاتیحه لتنوء بالعصبه اولی القوه.» یک گروه آدم قدرتمند فقط کلید گنج این را حمل میکردند. مردم گفتند: «بابا، خوش به حال این! خدا بهش داده. خدا اینها را دوست دارد.»
فردایش قارون با همه اموالش رفت تو زمین. مردم خوشحال شدند. گفتند: «خدا ما را دوست داشت که این مال و اموال را نداشتیم برویم تو زمین! ما زنده ماندیم و نمردیم.» ما حساب و کتابمان یک وقتهایی اشتباه است. کارهایی که پیغمبر کرد، کار کسی است که خدا را دوست دارد. کاری که خدا با پیغمبر کرد، کاری است که با کسی که دوست دارد انجام میدهد. ملاک پیغمبر است. ملاک اهلبیت پیغمبر. پیغمبر چهکار میکرد؟ آدمی که خدا را دوست دارد، همین کار را میکند.
پیغمبر دنبال چرب و شیرین دنیا نبود. کار میکرد، زحمت میکشید، عرق میریخت، خستگی داشت. برای خودش و زن و بچهاش جمع نمیکرد. دنبال اینکه چرب و شیرینی به هم بزند و سنگ روی سنگ بگذارد و یکی را بکند دو تا، دو تا را بکند پنج تا، پنج تا را بکند ده تا... دنبال اینها نبود. پیغمبر دلش اینجاها نبود. با گنج و ویلا و این حرفها. چرا؟ دوست داری زندگی مردم آباد بشود؛ زندگی مردم آباد بشود، نه زندگی خودش!
بعضیها دنبال ریاست و موقعیت و اینها هستند که بیایند بار خودشان را تا هفت نسل ببندند. مسئولین چقدر بچههایشان خارج از کشور دارند درس میخوانند؟ چقدر خودشان دو تابعیتیاند؟ پاسپورت خارج از کشور؟ انتخابات که میشود هرچی جمع کرده، ده برابر میگذارد روش که دوباره رأی بیاورد. یک عاشق خداست؟ به خاطر خدا؟ هیچ گربهای به خاطر خدا موش نمیگیرد.
مجلس شورای اسلامی، چهار سال کسی نماینده باشد، تو کل چهار سال پانصد میلیون حقوقش نمیشود. طرف چهار میلیارد فقط خرج میکند که برود تو مجلس. معلوم میشود که یک خبرهایی پشت پرده است. این از جنس پیغمبر نیست. این دروغ میگوید اگه میگوید من خدا را دوست دارم. دروغ میگوید اگه میگوید من امام حسین را دوست دارم.
«شیر را بچه، به قول مولوی، شیر را بچه همی ماند بدو؛ تو به پیغمبر چه میمانی بگو؟ تو به پیغمبر چه میمانی بگو؟»
پیامبر اکرم نشسته بودند. حضرت جبرئیل کنار پیغمبر. روایت زیبایی است. یک وقت دیدند از آسمان دارد ملکی میآید. هرچی پایینتر آمد، این ملک بزرگتر شد، بزرگتر شد، بزرگتر شد. جبرئیل آمد پناه آورد به پیغمبر. خودش را چسباند به پیغمبر. جبرئیل امین که هزار تا بال دارد. اگه باز بکند، از هر کدام هزار بال باز میشود، کل عالم را میگیرد. این ملک آمد پایین. گفت: «یا رسولالله! یا حبیبالله! خدای متعال من را فرستاد بیایم به شما عرض بکنم: شما مختارید بین دو تا چیز: یکی اینکه بنده خاص خدا باشی، یکی اینکه بدون اینکه از مراتب بندگیتان چیزی کم بشود، همه گنجهای زمین را خدا بدهد به شما. کدامش؟» پیغمبر اکرم به جبرئیل گفتند: «جبرئیل! نظر تو چیست؟» جبرئیل گفت: «یا رسولالله! همان بندگی خالص خدا را انتخاب کنید.» جواب پیغمبر. پیامبر اکرم فرمودند: «من میخواهم فقط بنده خاص خدا باشم و هیچی از این زندگی دنیا برای خودم.»
این ملک رفت بالا. هرچی که بالاتر میرفت، کوچکتر میشد، کوچکتر کوچکتر. رفت بالا تا محو شد. پیامبر اکرم فرمودند که: «چی شد جبرئیل؟ چرا ترسیدی؟ چرا اینجوری کردی؟» گفت: «یا رسولالله! این فرشتهای که نازل شد، اسرافیل بود. تا حالا تو عالم بر هیچ پیغمبری نازل نشده بود. بعد از این هم بر پیغمبری نازل نخواهد شد. کار این فرشته این است که بیاید پایین، یک صورتی دارد در آن میدمد، مردهها زنده میشوند. اینکه میآمد پایین، من فکر کردم قیامت شده. از ترس قیامت به شما پناه آوردم. اسرافیل در مورد اسرافیل، برای کسی نازل نشده. من فکر کردم قیامت شده. به شما پناه آوردم.»
«چقدر کار خوبی کردید یا رسولالله که شما انتخاب کردید که فقط بنده خاص خدا باشید. همین! چیز دیگری بیشتر از این تو دنیا ارزش ندارد. اونی که به درد آدمیزاد میخورد اینجا و آنجا، همین بنده بودن، بندگی کنه.» این همه گنج و املاک و اموال. امیرالمؤمنین فرمود: **«لا تکن خازن لغیرک.»** خزانهدار بقیه نباش. یعنی چی؟ یعنی برای زن و بچه دارد جمع میکند.
من کسی را میشناختم در تهران. این برای اینکه یک قرون دوزار جمع بکند، محلی مثلاً در سمت جنوب غربی تهران، میرفت جنوب مرکزی تهران پیاده. پیاده که خرج تاکسی، اتوبوس ندهد. گوجه را دویست تومن ارزانتر میخرید. دویست تومان دویست تومان جمع کرد. فقط شب اول قبرش چند میلیون بچهها برایش بریز و بپاش کردند. با کراوات مشکی، نمیدانم لیوان مشکیه، نمیدانم دسته داره، چی چی... یکی که کجا میفروشد که ما تو مجلس ختم آبرو داشته باشیم. این دویست تومان دویست تومان پول گوجهها را نداد. چقدر راه پیاده رفت و بارکش میکرد از میدان ترهبار تا خونه. بار بچههاش. آدم عاقل. بگو به طرف. گفتند: «آقا! این پولها را خرج کن. بچهام جوان دارم، زن و بچه دارم.» خب حالا برای اونها هم خرج کن. برای خدا هم خرج کن.
اولی که از دنیا رفت، بچهها گفتند که: «این بابای ما بو میدهد. بگذارید مسجد تا فردا بگوییم آمبولانس بیاید ببرتش.» آوردند مسجد. در بسته است. در دستشویی سرویس بهداشتی، بابا را گذاشتند که صبح بیاید آمبولانس. نمیشود زندگی. با اینها، خلقالله. دل بستن به اینها. برای زن و بچهام آدم خرج میکند، ولی اصل ماجرا برای خداست. با کی باید ببندد؟ با خدا. کی را باید دوست داشته باشد؟ خدا. واسه پیغمبر اکرم، اگه خدا را دوست داری مثل پیغمبر باش. پیغمبر از چیا خوشش میآمد؟ از چیا بدش میآمد؟
آخه میشود آدم ادعا کند من خدا را دوست دارم، خلقالله را اذیت کند؟ گناه کند؟ همسایهها را اذیت میکند. صدای بوم بوم پاهاشون تو ساختمان. کفشها پشت در! دیگه من هزار تا مثال میتوانم بزنم. این شکلی ادعا دارد خدا را هم دوست دارد، خلقالله را هم اذیت. جنس کمفروش. دو لا پهنا حساب میکند. هر شغلی هم اقتضای کار خودش. دیگه از بنده طلبه گرفته، نانوا یک جور، قصاب یک جور، بنا یک جور، گچکاری یک جور.
ادعا میکنیم که خدا را دوست داریم. ادعا میکنیم امام حسین را. این سینهزنای امام حسین. سر کیسه میکنی. نوکر امام حسین. سر کیسه میکنی. ادعای محبت امام حسین داریم. امروز یک فیلمی منتشر شده بود تو فضای مجازی، تو یکی از این کشورهای عربی. با این دوربینهای مداربسته فیلمبرداری کردند. طرف شیشه مغازه را میشکند، میآید تو مغازه. روی دخل طرف قرآن بوده. خیلیها ماجرای زندگیشون اینه. «چی نوشته؟»
بعضیها سیاهی هیئت امام حسین را میبوسند، دو تا لگد هم میزنند به امام حسین. عشق امام حسین. وزیر. ما خبر داشتیم دیگهای امام حسین را میآمدند به اسم هیئت میگرفتند، میبردند تو بازار. اینها ادا درآوردن است. اینها بازی درآوردن است. اینها محبت صادقانه نیست.
با همینم روضه بخوانیم و عرض ما تمام. یک لات بزرگی در تهران بود. معروف. احتمالاً اسمش را شنیدهاید. مرحوم طیب حاجرضایی. طیب، از لاتهای معروف تهران که بعداً تو ماجرای پانزده خرداد، رژیم پهلوی ملعون ایشان را شهید کرد. آدم عجیب غریبی بود. این لات درست و حسابی هم بود. روی شکمش عکس رضاشاه را خالکوبی کرده بود. بالاخره کلی نوچه داشت و مرید داشت.
دو نفر تو تهران بودند که اینها توی چاقوکشها و قدارهبندها درجه یک بودند. دوره هم میرفتند. یعنی اینها وقتی که زیاد زخمی میکردند، چند نفری را میزدند و ناک اوت میکردند، یک دوره پلیس اینها را میگرفت، تبعید میکرد بندرعباس. این شد برای این بابا سابقه. وقتی برمیگشت تهران، این دیگه میشد لات اول تهرون. سابقهاش این بود که «من تبعید بندرعباسم.»
دو نفر بودند تو تهران، اینها لاتهای درجه یک بودند. یکی طیب حاجرضایی بود، یکی حسین رمضون یخی. طیب نوچههاش بیشتر، مرید و نوکر بیشتر داشت. اوضاع رو به راهی نداشت خانوادهاش، ولی خانواده مذهبی بودند. برادرش میآید. میرود خدمت مرحوم آیتالله خوانساری. این برادر مات و مبهوت میکند. «کثافتکاری میکند. ما خانواده آبروداری هستیم. جنوب شهر مینشینیم. خانواده مذهبی هستیم. چه کنیم با این بابا؟»
آیتالله خوانساری میفرمایند که: «ایشان هم از علمای بزرگ تهران بوده. اینجوری که تو در مورد طیب میگویی، من میبینم که این راهی برای سر به راه شدن ندارد. کربلا، کربلا. بیا! نیست؟ اگه کربلا پای شش گوشه اباعبدالله اشکش جاری شد، آدم میشود وگرنه دیگه راهی نیست.» «کربلا ببر.»
با یک مصیبتی توانستیم قانعش کنیم، راضیش کنیم راه بیفتد با هم برویم کربلا. تو راه هم بالاخره مردم را... و رسیدیم کربلا. این برادرش میگوید: «من دنبال یک موقعیتی بودم با این حرف بزنم. نمیشد باهاش حرف زد. دماغ پر بادی داشت.» «رسیدیم کربلا هی من زیر نظر داشتم ببینم این حال و احوالش چطوری میشود؟ پیاده شد از ماشین، آمد سمت حرم اباعبدالله. نزدیک ضریح که رسید، دیدم اشک تو چشماش پهنای صورت دارد گریه میکند. دلم آمدم در گوشش گفتم که: ببین! اومدی اینجا. امام حسین را دوست داری. امام حسین هم تو را دوست دارد. او خلقاللهی که تو اذیتشون میکنی، اونها هم نوکر امام حسیناند. اونهایی که روشون چاقو میکشی، اون هم سینهزن امام حسین. امام حسین عهد کن، قرار بگذار دیگه با نوکرها و زائرها و گریهکناش کار نداشته باشی.»
چاقو ضامندار از جیب در آورد. کرد به ضریح امام حسین. گفت: «یا اباعبدالله! غلاف کردم به عشق تو تا آخر عمر.»
برگشت آمد. و مدتی بود و حسین رمضون یخی به این حسودی میکرد چون مریدها و نوچههاش زیاد بودند. یک شب تو ماه رمضون قرار میگذارند اسم کمکی به مردم و اینها طیب را بکشند. ببرند یک کوچه خلوت. میگفتند: «یک جایی هم هست، خانواده نجیبیاند، آبرودارند. کسی را نباید با خودت بیاری. تنها باید بیایی.» کوچه خلوتی، شبونه. حسین رمضون یخی چاقو را میکشد، شروع میکند بیست و سه تا ضربه میزند به تن طیب. طیب میافتد روی زمین، تو خون خودش میغلتید. حسین رمضون یخی که میآید برود، طیب صدایش میکند. دست میکند تو جیب. چاقو را در میآورد. میگوید: «حسین رمضون یخی! فکر نکن چاقو نداشتم و نمیتوانستم دفاع کنم. من این چاقو را به حسین نشان دادم. باهاش عهد کردم گفتم تا آخر عمر به عشق تو غلافش کردم.»
بستری میشود. بعد مدتی خوب میشود که آخر هم شاه میگیرد، میکشندش. به وضع فجیح تیربارانش میکنند. یک ماجرای ازش بگویم روضه امشب باشد. تمام.
گفتند: «آن جایی طیب دیگه خیلی حال و احوالش عوض شد.» وقتی بود که یکی از نوچه... با چاقو زدند تو مجلس ختم نوچهاش. طیب نشسته بود روضه و اینها. چیزی نشنیده بود. خیلی چیزی بلد نبود. با اینکه خانواده مذهبی بودند ولی خب خیلی اطلاعات آنچنانی نداشت. روضهخوان شروع کرد روضه قاسم را خوندن. حضرت قاسم. تا روضه قاسم را شنید، صدای نالهاش بلند شد. مجلس را نوکه (نوچهاش) گفت: «نوچه منم جوان بود. یا اباعبدالله! این بچه را کشت. ولی این یتیم امام حسن، سیزده ساله بود. این نامردها چه شکلی دلشون آمد این بچه را بکشند؟»
میگویند: «آنقدر گریه کرد، سرش را به دیوار کوبید که طیب از حال رفت.» گفتند: «آنجا تو عالم خواب امام حسین را دید و امام حسین عنایاتی بهش کرد.»
لا اله الا الله. شریک باشیم این عزیزان محبین اباعبدالله. از جمله مرحوم طیب، شهید طیب حاجرضایی. الان خدا میداند تو عالم برزخ چه جایگاهی دارد این شهید بزرگوار. حضرت قاسم علیه السلام. این یتیم امام حسن که گفتند پایش به رکاب اسب نمیرسید. وقتی به میدان رفت به تنش یک دانه زره پیدا نشد که اندازهاش باشد. بدون کلاه خود عمامه راهی میدان شد. دورش کردند، گرفتند. همین که افتاد زمین، صدا زد: «عمو جان! قاسمت را کشتند.» امام حسین علیه السلام مثل باز شکاری خودشان را رساندند بالا سر قاسم. صورت به صورت قاسم گذاشتند. هرچه صدا زدند دیدند قاسم جواب نمیدهد. به خدا برای عمویت که تو صدا زدی کمک خواستی، عمو نتوانست جواب تو را بدهد. حالا عمو تو را صدا میزند، تو نمیتوانی جواب عمو را بدهی.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام.