از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم.
دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم
فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم
سه واقعه از آینده دیدم
همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا
پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود
خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود
پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود
حجم عظیمی از آب که حیوانات را با خود آورد
آب رودخانه به آسمان رفت وحیوانات پخش در خانه ها شدند
مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد.
چرخه طبیعت، بهم ریخت.
دیدم جنگی در ایران روی می داد
مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ
هیچ کس به حرفم گوش نمی داد.
افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند.
عاقبت آن چهار نفر
هر کدام از واقعه ها بطنی داشت.
عالم میکروب ها
ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد.
چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود.
انقطاعی که نشان از مرگ داشت.
حاجآقا امینیخواه: بسم الله الرحمن الرحیم. خب سوال مهمی دارم. بنده تا الان مطالب رو گوش کردم برای اینکه به اینجا برسیم و دوست دارم که اینو شما باز کنید برام. هنوز چیزهای دیگه مونده ان شاءالله بعدا درموردش گفتگو میکنیم. این بخش رو حالا یه گفتگویی بکنیم. در مورد آینده چیا دیدید؟
آقا صادق: بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. خب، حاج آقا من از بچگی خیلی سعی میکردم برای ارتباطم با خدا، خیلی بچگانه و عامیانه با خدا حرف میزدم. خیلی عامیانه. خیلی حرفها وخیلی خواستهها رو از خدا داشتم. یکی از خواستههایی که خیلی جدی از خدا داشتم، الان سر نماز یادم اومد، اینکه من خیلی به خدا میگفتم «خدایا دوست دارم فرشتههاتو ببینم. دوست دارم شیطان و شیاطین رو ببینم». حتی تو حرم امام رضا هم، من این خواسته رو از امام رضا خواستم. نمیدونم علت خواستنم چی بود؛ ولی انقدر جدی اینو میخواستم از بچگی، شاید شش هفت سالم بود، دلم میخواست فرشتهها رو ببینم. یکی دو بار تو خوابم دیدم. برای خانومم گفتم چندبار. و عاشق یکی از فرشتههایی بودم که دیده بودم. از بچگی عاشق یکی از فرشتههایی بودم که تو خواب دیده بودمش. عاشقش شده بودم.
حاجآقا امینیخواه: اسمشو میدونستین؟
آقا صادق: نه! ولی انقد زیبا بود.
حاجآقا امینیخواه: از کجا فهمیدین فرشتهست؟
آقا صادق: چون از خدا میخواستم ببینم؛ این اومد گفت من فرشتهم. بعد انقد این زیبا بود من نمونه این رو ندیدم. نمیشه اصلا مثالی براش آورد. انقدر این زیبا بود که من از بچگی مثلا تا ده-پونزده سالگی عاشق این بودم.
حاجآقا امینیخواه: چه شکلی بود؟
آقا صادق: حالا یا حوریه بود یا هرچی بود، انقد دوسش داشتم، میگم عاشقش بودم، دائم بهش فکر میکردم. از شیاطین و اجنهها میترسیدم، ولی بسیار علاقه داشتم ببینمشون. و اصرار میکردم به دیدن اینها، اصرار زیادی داشتم به دیدن اینها و با شیطان حرف میزدم. تهدیدش میکردم. مثلا نماز که میخوندم بهش میگفتم جرات داری بیا سراغ من. بعد تهدیدم میکرد، منو میزد زمین لهم میکرد، بعد دوباره با پرروگری برش میگردوندم. بعد فهمیدم که اصلا نباید باهاش حرف بزنم. چون قشنگ حرف منو میشنید و هر جایی که من باهاش کل مینداختم منو میزد. اینو تو بچگی تجربه کردم. قشنگ حرفای منو میشنید. به گناه که فکر میکردم، گناه که میکردم اول دو تا فحش بد بهش میدادم، اینجوری باهاش حرف میزدم، ولی میفهمیدم صحنه گناهی که پیش میومد میگفتم حالا که اینجوری شد اصلا نگاه نمیکنم و اینجوری باهاش یقه به یقه میشدم. و حسش میکردم. و در حرم امام رضا این خواستهمو گفتم که میخوام شیاطین و اجنه رو ببینم و خدا در سال ۹۳ به من نشون داد. و الان یکی از سوالایی که مطرح شد ذهن منو خیلی درگیر کرد. یکی از چیزهایی که از خدا خواستم همین بود. اون دنیا، یک دنیایی هست که دیگه کار شیطان به نظر من تمام شده و به هدفش رسیده، یعنی تا اونجایی که شما مهلت نوشتن جواب سوالات رو دارید، البته چیزیست که نظر منه، شاید اشتباه بگم، اون برگه امتحانی که جلوته، یک نفر وایستاده بالا سرت، هی داره سیخونک میزنه که تو اصلا از جواب سوالات پرت بشی. درس نخونی که برای امتحان آماده بشی، وقتی امتحان میشه رد بشی. و وقتی دیگه سال تموم شد دیگه رد شدی دیگه، شاید کاریت نداشته باشه. ماموریتش اینه. حالا، از آینده حاج آقا، روزهای آخر بود که من سه تا واقعه رو دیدم. به همین ترتیبی که میگم دیدم. نمیدونم توی یه شب بود که هر سه تا رو با هم دیدم یا توی سه شب جدا. ولی ترتیبش این بود: اول یک صلحی بود، یک پیمانی بود، یک عهدی بود. یک قرارداد بین المللی بود در جهان. اینو به آقای عمادی قبلا گفتم و ضبط هم کردن، قبلا هم به چندتا از دوستان دیگه گفتم از آیندهست، و خواهش میکنم اینها رو امانت بذارید پیش خودتون به این دلیل که اگر یکیش اتفاق نیفته شک به وجود میاد به کل چیزهایی که تا الان گفتم. اینها رو من معمولا به هیچکس نمیگم، از آینده رو.
حاجآقا امینیخواه: حالا اتفاق افتادنش که امروز و فردا نیست. ممکنه ۲۰-۳۰ سال بعد اتفاق بیوفته.
آقا صادق: من به نظرم میاد شروع شده؛ یکی سریهاش شروع شده.
حاجآقا امینیخواه: به هر حال شما چیزهایی که گفتید همه رو یکجا دیدید و دارید گزارش میکنید.
آقا صادق: آره دقیقا… یک پیمانی بود که من دعوت شدم به اون پیمان، از طرف ایران. من و ۳-۴ نفر دیگه. یک خیابونی بود به سمت بالا، مثل یک تپه و این خیابون، دو طرفش نماینده کشورها ایستاده بودند. اون بالای بالا، روی اون قلهی تپه، روی بلندی اون تپه، پرچم اسرائیل و نماد اون بود و همه کشورهای جهان به فشار آمریکا، دو ور این خیابون ایستاده بود. و اوباما و همسرش هم دیدم. حالا نمیدونم این دو نماد چی باشن. چیزی که دیدم رو دارم میگم.
حاجآقا امینیخواه: نماد رییس جمهور آمریکا هستن دیگه.
آقا صادق: از پایین این تپه، اوباما با موهای سفید حرکت کرد. به سمت قله و همینطور که رد میشد همهی کشورها براش تعظیم میکردن و این داشت میرفت اون بالا که تمام کنه کار رو و اسرائیل رو کاملا مصوب، قانونی و همهی کشورها رو بیاره زیر پرچم اسرائیل، تا به رسمیت بشناسنش. و یک اسم مقدسی به این مراسم داده بودند، یک جلوه مقدس. مثل یک مراسم مذهبی بود. و همهی کشورها بودن. همهی کشورهای عربی بودن. فقط سه یا چهار تا، من میگم گروه، حتی خیلی از کشورها بودن، ولی گروه هایی که تو اون کشورها بودن سر خم نکردن. یکیش یمن بود. یکیش حزب الله لبنان بود. یکیش ایران بود، که اینها نمیخواستند با جنگ، این پیمان رو اجرا کنند. میخواستند با صلح، بدون جنگ، با سیاست، با دیپلماسی این کار رو بکنند.
حاجآقا امینیخواه: با دیپلماسی فرار کنند ازین که به رسمیت بشناسند اسرائیل رو!!
آقا صادق: نه نه نه! همه کشورها، آمریکا میخواست بدون جنگ، این قانون رو به کرسی بشونه.
حاجآقا امینیخواه: بعد این ۳ گروه میخواستند چیکار کنند؟
آقا صادق: ما، یعنی من و اون تیمی که همراهمون بودن، یک گروهی توی عراق، یک گروهی که به نام حزب الله بود توی لبنان.
حاجآقا امینیخواه: اون موقع حشدالشعبی هنوز شکل نگرفته بود!
آقا صادق: نه اصلا این گروها نبود.
حاجآقا امینیخواه: ولی شما اونی که تو عراق دیدی همین حشدالشعبی بود!
آقا صادق: اینا مال آیندهست. نمیدونم.
حاجآقا امینیخواه: آها ممکنه رخ نداده باشه.
آقا صادق: شاید رخ نداده باشه، ولی همهی کشورهای عربی، یک نمادی از کشور خودشون داشتن، که مثلا نماد کشور ایران برج آزادی بود. مثلا رو قله تپه برج ایفل بود. هر نمادی مال هر کشوری بود، اون بالا بود. یعنی اونایی که قبول کرده بودن این پیمان رو، نماد کشور خودشون رو گذاشته بودن رو این تپه. خیلی اصرار داشتن منو پیدا کنن. من قایم میشدم. منو دعوت میکردن که سر قله وایسم و نماد کشور ایران رو ببرم اون بالا. دنبال ما بودن، دنبال یمنیها بودن، دنبال حزب الله هم بودن، دنبال اون گروه محدود تو عراق هم بودن. و بقیه تمام شده بود. و من رفتم اون بالا یواش، بدون اینکه اونها بفهمن. دیدم عه همهی نمادها هست و خیلی بد میشد اگر ما نماد کشورمون اون بالا نبود. و من دیدم با من کنار نیومدن. و اینها منو زدن کنار و یک شخص دیگری، کت شلواری، اومد برج آزادی رو گذاشت اونجا و من شروع کردم گفتم آقا این نماینده ما نیست، قبول نکنید، منم شدم یک گروهی.
حاج آقا امینی خواه: میشناختید اینو؟
آقا صادق: نه، نمیدونستم کیه. و دنبال این بودن که بقیه اونهایی که نیستن رو نابود کنن. بعد از اینکه ما دیگه هرکاری کردن قبول نکردیم، دنبال این بودن که ما رو نابود کنن. بعدش، خب خیلی اتفاقها افتاد. من افراد کشورهای مختلف رو میدیدم که میگفتن چرا قلدر بازی در میارید؟ چرا زیر بارش میرید؟ اما میگفتن هیچی نگو، همه اینو میخوان. بین المللیه، شما باید احترام بذارید به این قانونها، شما باید تابع باشید.
حاجآقا امینیخواه: اینها رو در رویا که ندیدید؟
آقا صادق: نه اینها رو تو کما دیدم. و من خیلی برام سخت بود این فضا رو دیدم، و بعد حالا من که خوب شدم و این اواخر، دو سه سال اخیر.
حاجآقا امینیخواه: سال ۹۸.
آقا صادق: آره این پیمان معامله قرن باب شد.
حاجآقا امینیخواه: که اسمش هست صلح ابراهیمی.
آقا صادق: آبراهام. حالا آبراهام یا ابراهیم. پیمان ابراهیمی. و همهی کشورهای عربی که قبلا موافق فلسطین بودن، موافق مقاومت بودن، همهشون سر خم میکنن.
حاجآقا امینیخواه: امارات و بحرین…
آقا صادق: همه سر خم میکنن.
حاجآقا امینیخواه: نکته جالبی داشت این مطلب. حالا ما نمیتونم تطبیق بدیم، ولی شما مخالفت کردی، یه کت شلواری اومد، یه جورایی زیر بار حرف اونا رفت.
آقا صادق: من این کت شلواری رو جای دیگه دیدم. حالا میگم.
حاجآقا امینیخواه: میتونه همین خلاصهی فضای دوگانهای باشه دیگه. شما به نماد سپاه پاسداران، که مخالف بودید و تو اون گروه قرار گرفتید که مغبوض بودید و جالبه که بعد معاملهی قرن، سپاه پاسداران رو جزو گروه تروریسم قرار داد آمریکا، و خدمت شما عرض کنم که اون کت شلواری هم، به هر حال نماد یک جریانی که حاضر بود از همه چیز بگذره برای اینکه با غرب رابطهش برقرار باشه.
آقا صادق: من یک خبری رو جدیدا دیدم توی یکی از این سایتها زده بود که یکی از رییس جمهورهای قبلی ایران و وزیر امورخارجهش یک نامه ای رو فرستاده بودن برای وزارت امور خارجه آمریکا که اگر تحریم ها رو شما بردارید، ما حاضریم دست از حمایت حزب الله برداریم و حتی اسرائیل رو به رسمیت بشناسیم. و این میخوره به اون واقعه، که یک سری منافق، یک سری چی بگم؟ حال اون افرادی که فهمشون، تربیتشون و بزرگ شدنشون تو مکتب لیبرالی بوده، مکتب غرب گرا بوده، اینها حاضر بودن که همچین کاری بکنن، اما اصل نظام هیچوقت همچین تصمیمی رو نداره و نمیگیره. و این جالب بود و خبر عجیبی بود که به این رویای من میخورد. من یه چیزی رو همین الان دیدم.
حاج آقا امینی خواه: در مورد معاملهی قرنه؟
آقا صادق: حالا بذارید این بعدی رو بگم، بعد میارم اینو ببینید. واقعه دومی که دیدم، واقعهای بود که خیلی عجیب، پیچیده و پر از تو در تو بود، یعنی بطنهای مختلف داشت برا من. حالم خوب نبود اصلا.
حاجآقا امینیخواه: زوایای پنهان داشت.
آقا صادق: آره زوایای پنهان داشت. من رو یک بلندی ایستاده بودم، بالا سر یک شهری، و دیدم یک رودخونه کنار دست منه، که این رودخونه آبش خیلی کم بود، یکدفعه یک حجم خیلی زیادی از آب اومد و همراه خودش، من دقت کردم تو آبه پر از حیوونای وحشیه. گله گله میومدن تو این آب.
این آب میرفت داخل یک شهری، و تو اون شهر هم من بعد رفتم دیدم. وسط یک شهری رد میشد. این حجم سنگین آب اومد، مثل سیل چهجوری که مثلا کنده های چوب و ماشین و… سیل که داره میاد، لحظهی ورودش که همراه خودش مثلا چوب و تنهی درخت و هر چی که شکونده، همراه گِل و لای و همه چی با خودش میاره، یه همچین حالتی، حیوونها رو آورد. مثل کرگدن، مثل زرافه، مثل فیل، مثل خرس، مثل گراز، مثل سگ، مثل خوک، مثل گرگ، کفتار، مار…. و همینجوری همراه این سیله اومد و رفت داخل شهر، حیوونها رو برد داخل شهر، و پشتش، وقتی وارد شهر شد، رودخونه رفت سمت آسمون، آبهاش رفت سمت آسمون و حیوونها موندن، حیوونها موند و حیوونها میرفتن تو خونهها. رفتم داخل دیدم حیوانات حالت مستوار بودن و انسانها خیلی بیخیال بودن و با اینها زندگی میکردن. وارد خونهها که شدن، یکدفه مثل اینکه یک بیماری شروع شد یا حیوونها وحشی شدن. آبه که رفت، دیگه آب تمام شد مثل خشک سالی. این حیوونها پخش بودن تو خونهها، و یک دفعه یک بیماری اومد جوری که حیوونها رو وحشی میکرد. حیوونها حمله میکردن به آدما. جوریکه کل نظم ریخت به هم. نظم طبیعت ریخته بود به هم. و انسانها فراری شدن از حیوونها، فرار میکردن، و حیوونها به انسانها حمله میکردن. انقدر درگیری زیاد شد که انسانها فقط میرفتن تو خونهها که تو خونهها هم پر حیوانات بود. صحنهای دیدم که یک آدمی میدوید و پشت سرش یک گرگی میدوید، یه خرسی داشت میدوید، یه حیوون وحشی داشت میدوید. و هر حیوونی داشت یه نفر رو تعقیب میکرد. تو این حیوونها سگ خیلی بود، گرگ خیلی بود. کفتار خیلی بود. حیوونهای توی قُماش سگ و گرگ خیلی بودن. همینجوری دنبال اینا بودن یک دفعه عوالم قاطی شد. مریضی که مال حیوونها بود و وحشیشون میکرد اومد سراغ انسانها و همشون گرفتن. زنه بچه دستش بود، بچهشو پرت کرد، بچه مریض شد، بچه این ویروسه رو گرفت، این مریضی رو گرفت، بچههه چهرهش وحشتناک شد، زنه پرتش کرد زمین بچه شو و خودش شروع کرد فرار کردن. و انقدر این درگیری زیاد شد، حس ناامنی تو مردم زیاد شد، که من دیدم ته نداره این ماجرا، همینجور لجظه به لحظه داشت بدتر میشد. مثل اینکه مریضیه از این به اون، از اون به این، هی تغییر حالت میداد هی بدتر میشد و انسان ها راه فراری نداشتن، هیچ جای امنی نداشتن. عزیزترین افرادشون رو ول میکردن. و بعد، من تفسیر این رو نمیگم و چیزی که بعدها فهمیدم اینو نمیگم چونکه برداشت خودمه. ولی این عین اون ماجرایی بود که دیدم. و این تهش به یک فرجام خیلی بدی میرسید. کشتار عجیب انسانها! از دو طرف؛ هم حیوان هم انسان. فقط بهم فهموندن که نظم طبیعت ریخت به هم. چرخه ریخت به هم!! همه چیز ریخت به هم!
حاجآقا امینیخواه: ظهر الفساد فی البر و البحر.
آقا صادق: احسنت. یه سری آیاتی که میگید مصداقی چیزی هست که دقیقا من دیدم. خود گفتن این برای من درسه، برای خود من نکتهست. حالا بعد اینو میگم که خودم چه چیزی ازش درک کردم. بذارید واقعهی سومم بگم. واقعه سوم من، واقعه جنگ بود. دیدم یک جنگی رخ میده. دیدم اسرائیل و آمریکا به مرزهای غربی ما حمله کردن و همینجور داشتن میومدن سمت تهران. جنگ شروع شد. من دیدم با تانک و توپ، تانکهای اسرائیلی بود و هوایی با آمریکا بود فکر کنم. من هواپیماها رو میدیدم. تانکها رو میدیدم. و من رسیدم تهران، از وحشت این حمله، تو خیابونهای شهر میدویدم و با صدای بلند کمک میخواستم. اما مردم خیلی عادی تو خیابونا زندگیشونو میکردن. به هرکسی میگفتم آمریکا حمله کرده، اسرائیل حمله کرده، خیلی بی تفاوت بودن، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. خبری، جنگ، تو تهران نبود. من میگم تهران، یعنی اون شهری که من توش بودم، یعنی حسم این بود سمت تهرانه؛ ولی، نه، تهران نبود. یک شهر خیلی بزرگی بود که مثلا برگرفته از کل ایران بود. مَرده داشت از جلوی سوپری رد میشد گفتم وای حمله کرده آمریکا، فرار کنید، اما دیدم خیلی عادی رفت تو سوپری خریدشو کرد. همینجوری به همه میگفتم، دیدم همه بیخیالن، همه بیخیال شده بودن، اصلا دیگه به جنگ راضی بودن. مثل اینکه انقدر بی تفاوت شده بودن به آمریکا و اسرائیل، راضی بودن به اینکه هرکی بیاد، هرکی بره، انگار آمریکا کاری به اینها نداشت. جنگه کاری به اینها نداشت، در صورتی که داشت، اینها نمیفهمیدن. من دیدم هر چی به اینا میگم حالیشون نیست. همینطور که در خونهها رو میزدم رسیدم به در یه مسجدی، در مسجدو باز کردم، دیدم یک خانهی خدا هست تو اون مسجد، ینی کعبه بود تو مسجد و عده زیادی دورش داشتن طواف میکردن با لباس احرام. و چندین هزار نفر سمت راست، اینور نماز جماعت بود. به سمت کعبه هم نبود. بغلش بود. بغل کعبه بود. به سمت در مسجد که من باز کردم نماز میخوندن. شروع کردم گفتم که آمریکا حمله کرده، اسرائیل حمله کرده، بیاید کمک!! اما هرچی گفتم دیدم دارن نمازشونو میخونن، اصلا توجهی به داد و بیداد من نکردن، داشتن طواف میکردن. مسئول مسجد اومد اینجوری زد تخت سینهی من، منو چسبوند سینهی دیوار، گفت که کو جنگ؟ گفتم اینا آمریکا حمله کرده، اسرائیل حمله کرده با تانکاشون دارن میان. گفت که اونا کاری به نماز ما ندارن، کاری به حج ندارن. شما خودتون راه انداختید خودتونم جمعش کنید. گفتم بابا ما چیکار کردیم مگه؟! اینا حمله کردن!! گفت نه اینا کاری به نماز ما ندارن، کاری به طواف و حج ما ندارن. شما برید دنبال کار خودتون جمعش کنید. هر چی گفتم دیدم نه انگار زاویه داره، انگار کلا بیاعتنایی و بیاحترامی هم میکرد. تا در مسجدو بستم و اومدم حرکت کنم و شروع کردم داد و بیداد که آقا بیاید کمک کنید، چهار تا آدم کت و شلواری اومدن سراغ من. اسم نمیبرم چون میترسم پشت داشته باشه.
حاجآقا امینیخواه: پس میشناسیدشون!!
آقا صادق: میشناسم.
حاجآقا امینیخواه: هر چهار تاشون رو؟
آقا صادق: یکیشون رو.
حاجآقا امینیخواه: همونی که اونجا (بالای تپه) دیدید؟
آقا صادق: نه! این یکی دیگهست. ولی اون توی اون چهار تا بود که پرچمو زد!!
حاجآقا امینیخواه: قیافهشو یادتونه؟
آقا صادق: تقریبا آره.
حاجآقا امینیخواه: نمیشه توصیف کرد؟
آقا صادق: چهره معمولی داشت. ریش سه تیغه، کت شلواری، ببینمش شاید بشناسمش.
حاجآقا امینیخواه: مسن بود؟
آقا صادق: نه جوان!
حاجآقا امینیخواه: جوان بود یا میانسال؟
آقا صادق: مثلا ۴۵ سال، ۵۰ سال… اون شخصی که من میشناختمش یقه منو گرفت و زد سینه دیوار. بُردم بالا، منو کشید بالا. گفت چی داری میگی تو؟!! کو جنگ؟!! گفتم بابا اینا آمریکا حمله کرده، دارن حمله میکنن کرمانشاه رو رسیدن، کردستان رو گرفتن! گفت تقصیر شماها هست. شما جنگ راه انداختید. گفتم بابا ما که کارشون نداریم، اینا حمله کردن به خاک ما. مگه ما تو خاک اونا هستیم؟!! ببین اینها تا کرمانشاه اومدن. گفت شماها بلد نیستید با اینها حرف بزنید. بذارید خودمون حلش میکنیم. گفتم چی چی حل میکنید؟ اینا با تانک و توپ اومدن با چی چی میخوای حل کنی؟ گفت نه شما خودتون جنگ راه انداختید، شما دردسر درست میکنید، ما باید بریم حلش کنیم.
حاجآقا امینیخواه: شما دشمن تراشی میکنید.
آقا صادق: شما دشمن تراشی میکنید، شما ایجاد خصومت میکنید و فلان… بعد چهار تا آدمایی بودن که مثلا دلسوز هم بودن.
حاج آقا امینی خواه: منافق نبودن؟
آقا صادق: منافق نبودن، ولی میخواستن دلسوزانه یه کاری هم بکنن. ولی نمیشناختن.
حاج آقا امینی خواه: ساده لوح بودن.
آقا صادق: نمیشناختن، ساده لوح بودن. احمق بودن. رفتن… رفتن سمت اونها. خب من میدونستم اینا چیزی اصلا حالیشون نیست. گفت ما میریم خودمون حلش میکنیم، رفت. رفتن سمت اون تانکها. من برگشتم، دوباره هی مردم رو میدیدم، هی داد میزدم، که آقا بیاید حمله کردن، دیدم نه!! یه جا دیدم مراسم سینه زنی بود. دیدم یه جا دارن سینه میزنن. رفتم اونجا دیدم هیئته. بلندگو هم گذاشته بودن. میپریدن بالا سینه میزدن. بعد شروع کردم گفتم بچهها کمک کنید، آمریکا حمله کرده، جالبه این هیئته توی کوچه باغ بود. خیلی جای قشنگی بود. رفتم اونجا شروع کردم گفتم بچهها کمک کنید، یه دفعه دیدم سه چهارتا از این بچه بسیجیها اومدن، که پیراهن مشکی تنش بود و شلوار خاکی چهار جیب و… من خودمم همین لباس تنم بود.
حاجآقا امینیخواه: آماده به رزم و رفتن به میدون.
آقا صادق: تا گفتم بهشون.. گفتن کو کجا؟! گفتم فلان جا. بعد یه عده وایستادن سینه زدن و یه نگاه این جوری هم به من کردن گفتن بریم بابا سینهمونو بزنیم. اون بچه بسیجیها سه چهار پنج نفر، گفتن خب بریم، چیکار باید بکنیم؟! گفتم اصلا اینا نه سلاح دارن نه آموزش دیدن، چهار تا بسیجی سادهن. یکیشون گفت من چند تا اسلحه خونمون دارم. گفتم بیار. اسلحه رو آورد. سه چهار تا کلاشینکف آورد برای جنگ با تانک. اسلحهها رو دادیم دست این سه چهار تا، گفتم برید. من بهشون گفتم تو برو اونجا، تو برو فلانجا و… . یه دفعه رسیدیم جایی که اینا رسیده بودن، نزدیک تهران بود اینا رسیدن که ما رفتیم مقابله باهاشون. دیگه من اینجا فهمیدم که اینجا مثلا تهرانه. رفتیم تو بیابونهای اطراف تهران، جنگ. یک دفعه دیدم شروع کردیم شلیک کردن به سمت تانک، گفتم شلیک نکنید! چرا؟! دیدم اون چهار نفر کت شلواری رو لخت کردن ،پیراهن و کت هاشون پاره، پیراهنهای سفید تیکه تیکه، انگار سگ گرفتهتشون تیکه تیکهشون کرده، خونین و مالین، شلوار و شورت پاشون نبود.
حاجآقا امینیخواه: عجب!!!
آقا صادق: و دستاشون و پاهاشون رو مثل صلیب بسته بودن به بدنهی تانک. جلوی تانک!
حاجآقا امینیخواه: مسلوب الحیثیتشون کرده بودن.
آقا صادق: و عورت این چهار نفر نمایان بود و اون نفری که من میشناختم جلوی جلو بود. و من به بچه ها میگفتم تو رو خدا حواستون باشه به این خودیها نخوره. تانکها و رانندههاشون رو بزنید. اینهارو طوری بسته بودن که اگه میزدیم میخورد به اینها.
حاجآقا امینیخواه: چه جالب. خیلی عجیب بود.
آقا صادق: بعد، جالبیش اینه سه چهار تا از بچه ها شلیک کردن، قشنگ راننده تانک بودن و اینا ترسیدن، دو تا تانک منفجر شد و برگشتن اینا. جنگ رو ما بردیم. هرکدوم اینها، پشتش هزارتا تو در تو برای خود من تفسیر داشته. شاید این جنگها هنوز رخ نداده. چون ما جنگ با اسرائیل با توپ و تانک نداشتیم، جنگ نظامی. اما هر کدوم از این افرادی که در اون عالم با اینها برخورد کردم، از مردم بی اعتنا، تا اونهایی که توی مسجد دور خونهی خدا، در حال نماز با لباس احرام بودن و بیخیال بودن، تا اون هیئتیها، تا اون چهار تا کت شلواری، که تو اون اولی بودن، تو این آخری، جنگم بودن، هر کدوم اینها هزار تا بطن برای خودم باز شد از ۹۳ تا الان. و من دائم تفسیرهای مختلفی از اینها فهمیدم. چون تفسیر شخصی خودمه نمیگم. مال خودمه. هرکس اندازهی چیزی که خودش درک میکنه، درک کنه از این سه مورد. این سه مورد برای آینده بود که هنوز اون تایم پیش نیومده بود. شاید پیش اومده باشه، شایدم پیش نیومده باشه. شاید این هجمه برای کل جامعه اسلامی بوده، شاید فقط ایران بوده، نمیدونم. شاید کل جامعه مثلا فقط شیعیان رو داشته میگفته. شاید هجمه داعش بوده. نمیدونم! شاید یه جنگ دیگهای هست و قراره رخ بده.
حاجآقا امینیخواه: سال ۹۳ هم بوده. قبل از اینکه اصلا داعش شکل بگیره.
آقا صادق: قبل از کرونا، قبل از داعش، قبل از پیمان ابراهیم و… یعنی از آینده بود.
حاجآقا امینیخواه: قبل از این فشارهای اقتصادی، قبل از برجام، قبل از خروج ترامپ…
آقا صادق: قبل از اومدن ترامپ، دوره اوباما بود، من اوباما رو دیدم. و اینکه اوباما از اون تپه میرفت بالا با همسرش با موهای سفید. اوباما موهاش سیاه بود.
حاجآقا امینیخواه: یعنی لزوما بحث رئیس جمهور آمریکا نیست. بحث اینه که این جریان که شاخصهایی هست توش مثل اوباما، زحمتشونو تا آخر میکشن و پیر میشن و عمرشون رو میذارن برای این کار.
آقا صادق: خب این چی هست؟ به ترتیبه. یعنی پیمان آبراهام باید انجام بشه. بینظمی و بیماری فراگیر، ورود حیوانات به خانهها، نزدیک شدن و قاطی شدن عوالم. خیلی این عالمها عجیب و غریبه.
حاجآقا امینیخواه: عالم انسانها و حیوانها.
آقا صادق: و گیاهان حتی. جوری شده بود که این ویروسه به گیاهان هم سرایت میکرد. مثلا جوری شده بود که مریضی اون گیاهه رو ما هم تاثیر داشت و مریضی ما رو گیاهه تاثیر داشت. اون آبی که میرفت سمت آسمون، خشک سالی، اول ترسالیه یا هرچی… حالا نمیدونم هر کدوم اینها پشتش چی هست یا هر چی، این ۳تا واقعهای هست که دیدم.
حاجآقا امینیخواه: این بحث فراوانی و وفور نعمت و آّب که نماد نعمت و حیات و اینهاست، میره این حیات کأنه جمع میشه، مرگ و میر زیاد میشه. از وفور نعمت در میاد. از این فراوانی نعمت، همه جاییِ نعمت، در میاد.
آقا صادق: اینکه مردم حیوانها رو میارن تو زندگیشون. الان نگاه کنید مار پیتون میاره تو خونه. نمیدونم کرگدن شده حیوون خونگیشون. شیر شده حیوون خونگی، گرگ شده حیوون خونگی، گراز شده حیوون خونگی، طرف دیدم خر آورده تو خونهش.
حاجآقا امینیخواه: به جای اینکه خر خادم این آدم باشه، او خادم خر شده.
آقا صادق: تمساح آورده حیوون خونگیش، من دیدم تمساح رو بغل کرده تو بازار میگشت.
حاجآقا امینیخواه: اینا رو اونجا دیدین؟
آقا صادق: نه همینجا. نزدیک شدن این عوالم… میگن که مثلا کرونا ویروسی هست که از خفاش و مار اومده مثلا. اینجوری مثال بزنم حاج آقا، مثل اینکه یه گله گرگ، شما تو یه جا اسیرش میکنی، شروع میکنی مثلا به جای گوشت بهش نون خشک میدی. بعد مدتی غذای این گرگ میشه نون خشک. خودشو تطبیق میده به اون غذا، به اون فضا. چون موجود زنده به اون محیط خودشو تطبیق میده. ویروسها، میکروبها، اینا عالم دارن برای خودشون. عالم میکروب، ما چندجا تو روایات مختلف، میکروبها رو شیطان ذکر کرده. یک نوع شیطانن بیماریها، میگه بیماری از شیطانه. اینها عالم دارن برای خودشون. این بیماری ساخته شده مثلا برای زندگی و حیات توی ریهی انسان. این نوع باکتری ساخته شده برای معدهی عقاب. اون چیزی که غذا رو در بدن هضم میکنه. اسیده معدهی عقاب اون باکتری خطرناک رو از بین میبره. اما اگه این غذای مثلا مار رو انسان بخوره، مریض میشه، چرا؟ چون میکروبی که در بدن این هست برای عقاب سم نیست ولی برای انسان سمه. موسسات آمریکایی که روی ویروسها کار میکنند، پشه ها و ککها و عنکبوتها، بیش از چندین میلیون موجود زنده رو در جاهای مختلف جهان جمع کردن و ویروسهایی رو که تو بدن اینها هست استخراج میکنن و روی ساختار اینها کار میکنن که نوعی ویروس بسازن، ویروس دستکاری شده بسازن که مثلا این ویروسی که تو عنکبوت هست مثلا توی انسان هم جواب بده. دست تو ژنتیک اینها میبرن. مثلا تو بحث همین ویروس کرونا، ویروسی هست که مثلا قبلا تو بدن خفاش فعال بوده، الان یکدفعه سرایت کرده به انسان. آبله ویروس مشترکه بین انسان و مثلا حیوان، آبلهی مثلا گاوی رو برمیدارن میان به انسان میزنن، واکسنشو، ویروس مردهشو، بدن پادتن تولید میکنه، دیگه آبله انسانی نمیگیری. ویروس مشترکه. چجوری این رو به دست آوردن؟ دیدن همه آبله گرفتن اما یه بچهای نگرفت، بعد چک کردن دیدن این بچه مثلا هر روز شیر گاو میدوشه، این قبلا آبله گاوی گرفته بوده. نزدیکی انسان و حیوان تبدیل شده بود به این ویروس، به بدن این منتقل شده بود و آنتی بادیش تو بدنش تولید شده بود. نزدیک شدن عوالم باعث میشه که مثل اون گرگی رو که مثال زدم، این چینیها مثلا خفاش رو زنده میخورن. میمون رو زنده میخورن، نمیدونم گوشت خام میخورن، حشرات رو میخورن… میکروب و باکتری، ویروس، همراه این گوشت، این غذا، وارد بدنش میشه. به مرور ساختار این ویروس تو بدن انسان تغییر میکنه و غذاش تبدیل میشه به زیست تو محیط بدن انسان. ویروس موجود زندهست دیگه، خودش رو به روز میکنه، آپدیت میکنه جهش پیدا میکنه. و نزدیک شدن اینها باعث میشه که بیماریهای مشترک زیاد بشه. یکدفعه شتهای مال یه درخت، مثلا میاد روی بدن انسان تاثیر میذاره و بیماری رو منتقل میکنه.
حاجآقا امینیخواه: شما از آینده همینا رو فقط دیدید؟
آقا صادق: این سه تارو دیدم.
حاجآقا امینیخواه: کلا؟
آقا صادق: کلا. اگرم دیدم یادم نیست.
حاجآقا امینیخواه: وقتای دیگه چیز دیگه ندیدید؟! از همسرت خبر داشتی که از دنیا رفت؟
آقا صادق: این رو که میدونستم بله. تو کما بله. همین سه تا رو دیدم.
حاجآقا امینیخواه: نه اینی که از دنیا میره رو کجا فهمیدید؟
آقا صادق: اینو تو خواب دیدم.
حاجآقا امینیخواه: کی؟ کجا؟
آقا صادق: ۶ ماه قبل از اینکه به رحمت خدا بره از احوالات همسرم فهمیدم. چون کم کم داشت چیزایی رو میدید که منم میدیدم قبلا و متوجه شدم این احوالاتش احوالات محتضره.
حاجآقا امینیخواه: یعنی از ۶ ماه قبل از مرگش حالت احتضار داشت؟
آقا صادق: احتضار نداشت، اما از خواب پا میشد مثلا منو صدا میزد میگفت من دارم میمیرم.
حاجآقا امینیخواه: دیگه شیمی درمانی بود و موهای سر و صورت ریخته و…
آقا صادق: آره، اصلا تو حالت داغونی بود. دو سه تا خواب اطرافیانش دیدن براش. مثلا یکی از اقوامشون بود تو کانادا خواب دیده بود که امام رضا رو دیده و بهش گفته که ناراحت نباش، اینا رو به اون خانمه گفته بود که خواب امام رضا رو دیده بود در مورد خانم من. دخترخالهی مادرش مثلا. گفته بود یعنی امام رضا بهش گفته بود برید به فلانی بگید یعنی به خانم من، من این لیست رو تو این دنیا براش کنار گذاشتم، یه لیستی رو میبینه، بعد پایینشم نوشته بود دو تا گوشواره هم براش جدا کنار گذاشتم. اینو که گفتن من فهمیدم نزدیکه.
حاج آقا امینی خواه: چرا؟
آقا صادق: حاج آقا یک سری اعمال انجام میداد که این اعمال خیلی جالب بود. خدا دونه دونه داشت سیمهای اتصالش به زمین رو قطع میکرد.
حاجآقا امینیخواه: انقطاع پیدا میکرد.
آقا صادق: این حالت انقطاعی که پیدا میکرد برای مومن، یکی از نشانههای مرگه. حُب مال از دلش رفت. طلاهاشو فروخت. داد مثلا برای خونه. حُب بچههاش کم کم از دلش رفت. انقد سختی کشیده بود به مرگ راضی شده بود. خیلی احوالات عجیبی داشت، حالا درست نیست و من نمیتونم زیاد باز کنم ولی فضای مرگ مشخصه برای من. من الان یک شخصی رو میبیبنم میفهمم چه احوالاتی داره، چون خودم تجربهش کردم، میفهمم کدوم مرحلهست. مثل اینکه یک مسیری رو من چندبار رفتم، برگشتم، شما تعریف میکنی مثلا مسیر کربلا، فلان مسیر رو مثلا رفتم. یه موکب دیدم اینجوری، من اون موکب رو ۱۰ بار دیدم و میدونم ستون چنده، چقدر دیگه مونده تا کربلا. میدونید چی میگم؟ اون فضایی که ایشون میرفت جلوتر من میفهمیدم داره کات میشه. و وقتی روزهای آخر نزدیک شد به مادرش گفتم بیا، به پدرش گفتم بیا، بهش گفتم بیا خونه بگیریم نزدیک پدرت اینا، فلان، فلان، فلان. یهو اومدیم قم. من قم مشغول شدم دیگه، صبحها میرفتم سرکار، عصرها برمیگشتم. وقتی برمیگشتم، کار من شده بود خانمم رو سوار میکردم دونه دونه بیمارستانای قم رو میرفتیم. بیمارستان فلانجا، بیمارستان فلان.. اسم نمیبرم. ردَم میکردن. میگفتن آقا کاری ازدست ما ساخته نیست. دیگه پدر بزرگوار ایشون رفت یک پزشک خاصی پیدا کرد که پزشک طب سنتی بود ولی باز جواب نداد. دیگه هرکاری از دستمون رسید انجام دادیم. تو بیست روز آخر، یک روز اومدم خونه دیدم رنگ و روش شده مثل گچ…
پایان قسمت ۱۵ فصل اول ….