واقعه هفتم
تبعات گناه در فضای مجازی
آثار وضعی وگسترده گناه، در فضای مجازی
یادگیری عمیق، در دوران کودکی
یه ساعت؛ از عاقبت سمیرا، به خودم لرزیدم
اثر گناه، بر قلب امام زمان علیه السلام
مال حرامی که تبدیل به خیانت می شود.
عاقبت چت های بسیار معمولی در آخرت
همه اعمال ذخیره می شود.
تاثیر گناه بر روح و روان
چرا روضه برای امام زمان علیه السلام تمام نمی شود.
گناهان جبران ناپذیر
حق الناس فکری نداشته باش
چرا تصمیم گرفتم حضوری گفتگو کنم.
کلمه ای که گفته می شود و چوب دارد.
گناهانی که عادی شده در زندگی
چه می شود که به شبکه نور وصل نمی شویم
دائما به حق متصل باش
وقتی به خدا وصل نباشی، به شیطان وصلی.
شادی های کاذب
زندگی که در آن خمس نباشد
برای عقیده ات به اندازه خرید لباس وقت می گذاری؟
واقعه ای که در کما دیدم
مرا برای کمک به دیگران می بردند
عاقبت کارمندی که کار اداری را عقب انداخت.
کارمندی که در وقت اداری فیلم ناجور می دید
حساب وکتاب عجیب وترسناک
بسم الله الرحمن الرحیم
حاج آقا امینی خواه : خلاصه اینکه من خودم وقتی نگاه میکنم به خیلی از صحبتها، تبعات اجتماعی این حرفا رو که میسنجم، گاهی بعضی حرفام تو صحبت، توی ذهن آدم جابجا میشه. یعنی به هر حال آدم به حافظه تکیه میکنه. شما که میگی من هی خودم، واسه خودم مرور میکنم و بعضی چیزا رو یادم میاد. میبینم که باید ما اصلاح بکنیم. مثلا یه قضیهای من یه وقتی تعریف کرده بودم و گفته بودم که استادی داشتیم و بالای پشت بام خواب بود. تو حالتی بود، بیدار شد و گفت فلانی جاسوسه. شاید از ما شنیدید، این قضیه پخش شد. بعد که این منتشر شد به نحو عمومی، یادم اومد که این دو تا قضیه بود. در واقع من، تو ذهنم جابجا شده بود. اون استاد ما، در مورد یه کس دیگهای اونجا گفته بود جاسوس، ولی من از یه کس دیگهای، حالا اسمش رو نبرم. ایشون برای من نقل کرد جاسوس بودن یه شخصیتی رو، که اینا با هم خَلط شد و خب من میبینم که اینا حالا بعضی وقتا گفته میشه، خیلیها میگن خب، فلانی پس، به حرفاش نمیشه اعتماد کرد. خب اشکال نداره، اینجا تا همینجا الان اگه بگیم و آبرومون بره خیلی بهتره دیگه، به نسبت اینکه، بعدا بخوایم بگیم و آبرو هم میره و اصلاح هم نمیشه کرد و دامنهی وسیعی… لااقل الان اینجا یه جمله رو میتونم تا زندهام بگم. آبرو میخواد بره به درک، حالا آبرو به چه درد میخوره؟ مطلب اشتباه نشه و همینجور هی گاهی تو ذهنم میاد بعضی مطالب. لذا بنده خیلی سعی کردم، چون بالاخره به حافظه نمیشه تکیه کرد، اینکه تا جایی که میشه روایاتی که میخونم از رو بخونم. بعضا هم اشکال میکردن به ما، که این همش پای کامپیوتره. بعد یکی هم میگفت من موندم اگه فلانی کامپیوترش از کار بیفته، میخواد چیکار بکنه. اشکالی نداره، بذار بگن این حرفها. و باز از یه طرف دیگه فکر میکنم به بعضی از حرفا، من صدای اذان که میاد هر وقت که داریم ضبط میکنیم، صدای اذان گوشی من، چه اذان مغرب و چه اذان عشاء و فلان و اینها، یه استرسی یهو بهم وارد میشه. اونم برمیگرده به اینکه یکی دو نفر، بر اساس اینکه صحبتها رو شنیده بودن، صدای اذان که شنیده بودن، یه کسی از باب در واقع تخریب، به یه کس دیگهای که علاقمند به این بحثها بود، برگشته بود و گفته بود: بیا این فلانی رو ببین، اعتقاد به نماز اول وقت نداره و اون طرف نقل کرده بود برای ما، یعنی به ادمین گفته بود و ادمین برای ما فرستاده بود. هر وقت که وسط بحث صدای اذان میاد، من تنم میلرزه از اون قضاوت اون آدم، فقط اون آدم، به بقیه هم کار ندارم و اون آدم شاید اصلا به خوابش شبش نمیدید که این حرفی که پشت سر ما زد، یه روزی به ما تو دنیا منتقل بشه. البته خب اون طرف که منتقل میشد، میفهمیدیم که چه تهمتی مثلا زده شده. ولی هر سری که این اتفاق میفته و من تنم میلرزه با خودم فکر میکردم که این آدم، یه حرف زده، ولی چند ده استرس به یه نفر وارد کرده بابت یه کلمه و چقدر استرس، آدم استرس داره بابت اینکه، اوه الان اذان شد باز یه تعدادی یه چیزی به آدم میگن و با خودم میگم که خب حالا این آدمها رو که خب ما هرکی که چیزی گفته بخشیدیم، یعنی بنده اصلا لطف خدا میدونم اینا رو. چون ما رسانهایها بالاخره جهنمون سنگینه دیگه و قالبمون و قاعدهمون جهنم رفتنه. به خاطر حرفهایی که میزنیم و معلوم نیست خلاصه تبعاتش و شعاع این حرف تا کجا میره، یه حرف غلط رو نمیشه جبران کرد. این رو لطف خدا میدونم که به هر حال این حقالناسهایی که گردن ما هست به این نحو، با تهمتهایی که زده میشه، هجمههایی که وارد میشه، چیزایی که میگن اینطرف، اونطرف، دل شکستنهایی که بعضا هست، قضاوتهایی که هست، خدای متعال اینارو جبران میکنه. ولی با خودم میگم که اون یه حرف زد تو خلوت و با یه واسطه به من رسید و یه استرس به من وارد شد اینقدر، من که این همه حرف زدم در جَلوت و به چند ده هزار نفر، گاهی بعضی حرفها به چند میلیون آدم رسیده، یک کلمه اینها جابجا شده باشه به قول شما، اگه یه جایی نقد کسی کردم، بیش از اندازه تخریبش کردم، یا به کسی آبرو دادم، بیش از اندازه بهش آبرو دادم، خیلی سخته!!
آقا صادق : خیلی سخته، حالا میخواستم بگم، بحث الانم بود که چه تاثیری تو زندگی مردم داشت. این یکی از خیابون رد شدن بود حاج آقا، طرف قصدی نداشت از خیابون رد شد فقط. گاهی طرف میاد در فضای مجازی عکسی از خودش، محتوایی از خودش، نشر میده، اون یک لحظه رد شد، صد نفر بیشتر ندیدن. من بعضی از خانمها رو میبینم به اسم مدلینگ، به اسمهای مختلف، یک عکسی، چهرهای، با یک قیافهای با یک لباس نامناسبی، میذاره توی استوریش، میذاره توی پروفایلش از خودش و روزانه هزاران نفر اینو میبینند، روزانه! دل چند نفر بلرزه؟ چند تا خانواده متلاشی بشه؟
حاج آقا امینی خواه : چقدر جوونها دچار مشکلات عصبی شدن.
آقا صادق : حاج آقا شما خودتون میدونید تاثیر یک گناه خود ارضایی در یک جوان…
حاج آقا امینی خواه : در بینایی اون، در نسل اون
آقا صادق : نه اصلا تاثیرات متعددی داره، خیلی متعدد، تو خودش، تو خانوادهاش، تو نسلش، توی تاثیر وضعی، تاثیر وضعیش توی جامعه. شما حساب کنید اصلا گفتنی نیست این فضا چقدر تخریب داره. تخریب وضعیش وحشتناکه. حساب کنید این شخص اومده یک عکس از خودش منتشر کرده این خانم، من یادمه یکی از همین مستهجن نگارا، یکی از همین خانمهایی که اکانت اینستاگرامی داشت، توی یکی از این لایوهاش، یک بچه هشت نُه ده ساله رو، ده یازده ساله رو، زیر سن بلوغ بود.
حاج آقا امینی خواه : آها اون خانومه که معروف شد
آقا صادق : بله، آورد بالا، بعد شروع کرد باهاش صحبت کردن. همین که شروع کرد به صحبت کردن، بعد چند دقیقه منقلب شد. گفت تو سن بچه منو داری، داری با من خودارضایی میکنی. گفت من یک لحظه خودم رو گذاشتم جای مادر تو، بعد دیدم دوستات مثلا دارن میگن که فلانی دیشب با مادرت خودارضایی کردی. اینا رو که داشت میگفت، من ریز به ریز، پشت سرش، منقلب شدن و به هم ریخته شدن اینو، دیدم که بهشون نشون دادن چه بلایی داره سر مردم میاره.
حاج آقا امینی خواه : همین خانمه؟
آقا صادق : همین خانمه
حاج آقا امینی خواه : اینو شما اون موقع چشمت باز بود؟
آقا صادق : نه چشمم باز نبود، ولی متوجه میشدم چه بر سر ذهنش داره میاد. خودش فهمید چه غلطی داره میکنه، چه غلطی کرده.
حاج آقا امینی خواه : منقلب شد، حالا اثری هم داشت براش؟
آقا صادق : نه. نه، برگشت به حالت قبلش، آره. اصلا یه سریها هست، عین همون ماشینایی که میاومد بیرون از فاضلاب، دوباره برمیگشت تو فاضلاب، این فقط برای لحظاتی منقلب میشه و برمیگرده. اما این تاثیری که شما تو ذهن یک بچهی جوان، نوجوان میذاری، میگه کالحجر؟ چی میگه؟ کالحجر؟
حاج آقا امینی خواه : کالنقش فی الحجر
آقا صادق : کالنقش فی الحجر، کندن یک سنگه، که تا آخر عمرش تو ذهن این بچه میمونه، چی چی دیده از تو.
حاج آقا امینی خواه : ما بعضا خودمون تصاویری از بچگی، مهمونیهای زنونه یادمون میاد…
آقا صادق : والسلام
حاج آقا امینی خواه : من خودم هنوز که هنوزه یکی از این عزیزان هست، بیست و یک ساله که از دنیا رفته، هنوز چهره ایشون از زمانی که بچه بودم، تو ذهنمه، این خانم. همینه که میگه مراعات کن تو ارتباطت، ولو اینکه نابالغه، بچه شش ساله است، هفت ساله است.
آقا صادق : میگه فلانی، یه عارفی بود، داشت میمرد هی میگفت که اسم یه محلهای رو میگفت زنه که اومد آدرس حمام بپرسه… تو ذهن آدم نقش میبنده. تازه بزرگش اینجوریه، چه برسه بچه… بچه که یه کلمه یه شعری رو یک بار بشنوه… من تو بچههام الان از همه سن دارم، از همه سایز دارم، بچههام بعضیهاشون داره یه شعری رو داره میخونه، میگم اینو از کجا یاد گرفتی؟ میگه تو تلویزیون فلانجا داشت میذاشت، حفظ شده!! دو بار سه بار شنیده، حفظ شده. این نقش رو سنگه، نقش رو سنگ یعنی این. یک بار شنیده، نقش بسته. حالا این صحنه رو ببینید طرف رفته یک فیلمی، عکسی از خودش منتشر کرده، تا چند سال در اینترنت میمونه؟ تا الی ابد، این در اینترنت میمونه. هنوز که هنوزه بعضی از کلیپها رو من میبینم مال سال ۸۴ و ۸۵ که تازه موبایلهای بلوتوثی راه افتاده بود. اون موقعها یه کلیپایی بود، مثلا با بلوتوث منتقل میکردند، هنوز که هنوزه، اون فیلما هست. شاید اصلا صاحب اون کلیپ سالها باشه مرده، ولی همینجور دارن براش مینویسن.
حاج آقا امینی خواه : همین قضیه رو بازیگری که فیلمی که به امام رضا توهین کرده، این همینجوری بود. اون کسی هم که منتشر کرده بود، مرده و البته خود این آدم هم به هر حال….
آقا صادق : و همینجور براش می نویسه، یعنی اون طرف مرده، پرونده خوبش بسته شده و همینجور دارن براش زنا مینویسن، دارن براش خود ارضایی مینویسن، دارن براش طلاق مینویسن، دارن براش…
حاج آقا امینی خواه : تو کتاب بازگشت، اینو آقای عمادی آورد دیگه، این قضیه که اون جوان گفته بود من فیلم مستجهن پخش کرده بودم و تو تجربه نزدیک به مرگ دیدم به تعدادی که این فیلم من دست به دست شده بود، بِتُن سنگینی بود که رو سینه من گذاشتن، که هر یه دونهاش یه بِتُن رو سینه من بود.
آقا صادق : من گفتم، من چیزی که دیدم من بعد از که خانم رو دیدم، که رد شد.
حاج آقا امینی خواه : سمیرا را.
آقا صادق : سمیرا رو و داشت فریاد میزد، دنبال فرشید میگشت، من از صدای بوق ماشین پشت سرم فهمیدم ماشین رفته، پرایده رفته و من یک ساعت کنار خیابون زدم کنار، فقط لرزش بدنم تموم بشه، بتونم حرکت کنم. خانومم جیغ میزد بالا سرم که بریم، حرکت کن حرکت کن. من متوجه نبودم. بعد که متوجه شدم، دیدم ماشینا رفتن. از پشت سر من انداختن رفتن، و من زدم کنار، گفتم خانم نمیتونم. بعد که برای خانمم توضیح دادم، خانمم داشت جون میداد. گفتم خانم، این خانمی که دیدی رد شد، این بود این بود. خدا رحمتش کنه زد زیر گریه.
حاج آقا امینی خواه : همسر سابقتون…
آقا صادق : آره، همسر سابقم، زد زیر گریه. خانمم رو گفتم: خانم اصن کاش من برنمیگشتم، کاش برنمیگشتم. کاش اصلا بسته بود چشمم. به خدا من میرفتم تو خونه، در خونه رو از پشت میبستم که اصلا کسی نیاد خونمون، زندگی من متلاشی شده بود. کاش خدا اینا رو نشونم نمیداد.
حاج آقا امینی خواه : حالا این اثری که روی قلب شما داشت، به مراتب شدیدتر روی قلب امام زمان داره، روی قلب اولیای خدا داره.
آقا صادق : حالا مردم شاید درک نکنن ولی، همکارای ما میدونن ما با بدترین آدمهای رو کره زمین، تو حوزه کاری خودمون، سر و کله میزنیم که کمترین فسادشون، فساد اخلاقیه. تو جامعه، ما با جاسوس، با دزد، با اختلاسگر، با فسادهای اخلاقی وحشتناک، با باجگیر، با نمیدونم مشکلهای امنیتی خاص، داریم سر و کله میزنیم، که کمترین فساد اینا، فساد اخلاقیشونه، فساد اقتصادیشون، حقالناسهاشونون، فسادهای دزدیاشون، ارتشاهاشون. اصلا اینها وحشتناکه و تاثیر اینها تو زندگی ما، وحشتناکه. ما وقتی اینها را میبینیم، خب یه سری تاثیرات روی خود ما میذاره. رو زندگی ما میذاره و ماها جزء تقریبا میشه گفت دیگه، آسیب دیدهترین اقشاریم، خانوادههای ما همچنین. مثلا اون بدبینی که بعد از ده تا کیس، بیست تا کیس کار کردن، برای من ایجاد میشه. من نگاه میکنم متهمهایی که ما روشون کار میکنیم چه سیاسی، چه اقتصادی، چه فرهنگی، نگاه میکنم میبینم خب تاثیر این مال حرامی که بُرده تو زندگیش، شده این، شده خیانت، بعد فکر میکنن مثلا الان، مثلا اینقدر به زندگیش اضافه کرده. من حاج آقا بدبختترین افرادی رو که دیدم توی این کیسهامون، افرادی بودن که فکر میکردن خیلی زرنگن، بعد که یک کمی نشستیم تو بازجویی با اینا صحبت میکردیم، تو بازجویی مثلا بهشون میگفتیم اینه اینه اینه اینه، یه کمی پردههای زندگی خودشو براش بالا میزدیم میفهمید، میفهمید چقدر اشتباه رفته، چقدر چندین سال داشته با سرعت صد و بیست تا دنده عقب میرفته و بعضیهاشون واقعا برمیگشتن، بعضیهاشون واقعا میریختن به هم. ولی تاثیر نان حرام، تاثیر بعضی از اعمال، مال یک دقیقه یا دو ساعت نیست. بعضی از اعمال تاثیرش تا سالها بعد از مرگ هست و من نمیتونم جلوشو بگیرم. بحث فضای مجازی، تاثیرش وحشتناکه. یک شخصی بود، درگیر شده بود با شما، من صفحهشو نشون شما دادم، شما منقلب شدی. گفتی چه ارتباطاتی داشته طرف، چه فلان. که بعد من به شما گفتم: «یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»، وقتی پردهها میریزه، وقتی نامه اعمال افراد رو میذارن جلوشون، تازه میفهمه چقدر چتهای عادی که مثلا من با فلان شخص یه شوخی کردم، چی چی پای من نوشتن. من با این دختر فقط سلام و علیک کردم تو چتم. پای من نوشتن زنا، چندین زنا. چرا؟ طرف صحبت کردن با نامحرم براش عادی شد. رفت بعد از من با یه پسر دیگه صحبت کرد. رفت با یه نامحرم دیگه صحبت کرد. بعدی شد زنا، بعدی شد فلان.
حاج آقا امینی خواه : مِن باب اینکه دفع سوءظن کنیم، چون هر چی که بگیم، یه تعدادی هستن که الحمدالله دست میگیرن و داستان درست میکنن…
آقا صادق : آقا ربطی به شما نداره
حاج آقا امینی خواه : نه نه، اینکه اصلا در مورد ما گفتی، فکر نکنن ما رفتیم هک کردیم و اون شخص خودش اکانتش رو در اختیار شما قرار داد و او بابت کارهایی که کرده بود، پشیمان بود و اونی هم که دیدیم، خودش دراختیار شما قرار داده بود. چون بعضی چیزا داستان میشه.
آقا صادق : خب میگم حالا اینکه …
حاج آقا امینی خواه : این ترسیه که بعضیا به جون ما انداختن. البته ترس خوبیست آدم باید بترسه ولی به هر حال….
آقا صادق : حاج آقا….
حاج آقا امینی خواه : اینی که در روایت داره چقدر…
آقا صادق : این تیکهاش رو حذف کنید.
حاج آقا امینی خواه : نه نه حذف نکنید، اتفاقا باشه اینا رو، ما عبرت بگیریم. بدونیم حرفامون یه چیزی میگیم، این میمونه توی ذهن بقیه
آقا صادق : حاج آقا میمونه.
حاج آقا امینی خواه : و روایت داره که مسلمان اونه که بقیه از دست و زبانش در امان باشن و آدم به خودش که نگاه کنه میبینه، خیلیا از زبون من میترسن و خودم به خودم نگاه کنم میگم، خدا میدونه چقدر یه کارایی کردن از ترس زبون من، پذیراییشو فلانطور میکنه، از زبون من میترسه. حرف زدنشو اونطور میکنه. شاگرد من داره امتحان شفاهی پیش من میده، میترسه از اینکه این استاد به من یه متلکی الان میندازه، این ترس از من، این یه چیز بدیه. مسلمان نباید… (به خودم میگما) از نقد من میترسند، از حرف من، از متلک من، از موضع من، از رای من، از توییت من، از جواب توییت من، از اینا میترسند. خوبه اینا، در مورد فضای مجازی اما بیشتر بگید. چون فضای مجازی رو گفتید من تا حالا چیزی نگفتم میخوام اولین بار بگم.
آقا صادق: گفت من اگر میدونستم اینها ذخیره میشه، هیچوقت نمیگفتم. این حرف تک تک ماست و اینها ذخیره میشه، اینها جز اعمال ما ذخیره میشه.
حاج آقا امینی خواه : ما لِهذَا الْکِتابِ لا یُغادِرُ صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً إِلَّا أَحْصاها (این چه نامه اى است که هیچ [کار] کوچک و بزرگى را فرو نگذاشته جز اینکه همه را به حساب آورده است. کهف-۴۹)
آقا صادق : بعضی وقتها یه عکسی رو میارن برات جلو، میگن تو این عکس رواز خودت منتشر کردی. فلان پسر با این عکس تو، فلان گناه رو کرد. فلان مرد با این عکس تو تحریک شد، فلان گناه رو کرد، برای تو نوشته میشه.
حاج آقا امینی خواه : دلش به لرزه اومد.
آقا صادق : احسنت، فلان زن با این عکس تو، با این صدای تو، با این جوکی که تو گفتی، اون خندید و دلش خواست تو رو..
حاج آقا امینی خواه : یه چیزی گفته بودی تو کتاب بود تو قضیه شوخی تو سوپرمارکت، یادتونه؟
آقا صادق : بگذریم، اصن من هر وقت این رو میگم، میریزم بهم.
حاج آقا امینی خواه : حالا اگه راه داره، بگید.
آقا صادق : نه اصلا حالم الان دگرگونه، خیلی به خودم فشار میاد واقعا، وقتی صحنه رو یادم میاد.
حاج آقا امینی خواه : اون مال کدوم واقعه بوده؟ کی بوده؟ اینم مال دو ماهی بود که چشمتون باز بوده؟
آقا صادق : نه اینو تو بیمارستان دیدم، تو کما دیدم. اصلا الان گفتید، یادم اومد، ریختم بهم…
حاج آقا امینی خواه : خوبه ببینن که اینا واقعیه، اینا تولیدات ذهن نیست. اینا واقعا در روح و روان آدم اثر گذاشته.
آقا صادق : میدونی چی میگم، یه بار گفتم بهتون، گفتم مثل این که شما رو ده سال، پونزده سال توی زندان مثلا گوانتانامو نگه داشته باشن. به بدترین شکنجهها شما رو نگه داشته باشن اونجا. بعد که آزاد میشی، بعد میبرنت دوباره تو زندان چرخت میدن، هر دفعه که میچرخوننت تو زندان، سلول سلول بدنت میلرزه. هر جا رو میبینی یاد یه چیزی میفتی. این سلول سلول من درد میگیره، وجود من میلرزه. مثل اینکه دوباره دارم میبینم. گفتم اصلا اون فضا رو که میبینم، این عذابی که میکشم، پیش خودم میگم من که یه بار اینا رو دیدم تموم شده رفته. مثل اینکه دوباره دارم میبینم. هر دفعه میگم انگار دوباره دارم میبینم و یاد امام زمان میفتم که میگن امام زمان هر وقت شما روضه کربلا رو میخونید، ایشون میبینن، و به خاطر این، اشکش تمام نمیشه. صبح تا شب، شب تا صبح گریه میکنه. اشکش تموم میشه، خون گریه میکنه. چون میبینه، تنش میلرزه. این خیلی حس عجیبیه، الان نمیدونم چه جور باید بیانش کنم. ولی خیلی سخته اینکه میگم، هر دفعه میگم تن من میلرزه؛ هم وجود من می لرزه، هم اصلا گفتنش یک فشار شدیدی به من میاره. تو بحث فضای مجازی، شما یک عکسی که منتشر میکنی دیگه توبه ناپذیره. مثل خونی است که از رگت رفته، مثل یک روغنی است که ریخته. عکس که رفت تو فضای مجازی، رفت. تیری است که از چله کمان رها شد رفت؛ به چه تعداد نشر پیدا کنه، به چه تعداد انتشار بشه، مطلبی که شما داری میگی، شبههای که میندازی، توییتی که میکنی، مطلبی که گذاشتی، حرفی که زدی، اگر اشتباه باشه که بیچارهای، باید وایستی تا تک تک اونایی که خوندن جمع کنی تاثیرش رو. که یه بار آمار گرفته بودن گفتن، شما شبهه که میندازی، وقتی میخوای پاکسازیش کنی، یک هشتم اونایی که خوندن شبهه رو، جوابش رو میگیرن، که آیا تو ذهنشون پاک بشه یا نشه. اونی که مطلب ضد خدا میذاره، مطلب ضد اهل بیت میذاره، ضد ولایت میذاره، ضد حکومت انقلاب اسلامی میذاره، بی عدالتی حرف میزنه، بدون منطق و بدون سند حرف میزنه.
حاج آقا امینی خواه : یکی از اساتید ما میگفت حق الناس فکری نداشته باش. گفتم: حق الناس فکری چیه؟ گفت: یه حرف مغالطه آمیز اگر بزنی، فکر میکنی حرف خوبی هم داری میزنی، یعنی اصلا تهمتم نیستا، وقتی میره تو ذهن مخاطب، او خراب میشه سیستم فکریش، اصلا هم محسوس نیستا…
آقا صادق : موضع میگیره.
حاج آقا امینی خواه : نه، اصلا یه حرفیه که مغالطه داره یعنی…
آقا صادق : فتنه توشه، قاطی داره. ۷۰ درصدش درسته، ۳۰ درصدش فتنه است، اشتباهه، قاطی شده. طرف نمیتونه تشخیص بده.
حاج آقا امینی خواه : واسه همین، آدم میبینه که کلا ساکت بشه، حرف نزنه…
آقا صادق : نه که حرف نزنه، پیوست داشته باشه.
حاج آقا امینی خواه : حجت داشته باشه، بّیّنه
آقا صادق : پیوست داشته باشه، اینکه من به این نتیجه رسیدم، یقینا اینه. با این سند میتونم…
حاج آقا امینی خواه : میتونم اثبات کنم در محضر خدا.
آقا صادق : به خاطر همین میترسم خیلی حرفها رو بزنم حاج آقا. من ۹۳ اینا رو دیدم، از ترس اینکه به استهزا کشیده بشه، از ترس اینکه، مطالب تحریف بشه به حاج آقا گفتم، گفت که بیا اینا رو مطرح کن. گفتم من سعی میکنم فقط حضوری بگم، چرا؟ چون وقتی حضوری میگم سوالی میشه، همون جا جواب میدم. رفع شبهه میکنم، ولی وقتی صوت بشه، فیلم بشه، این دست یکی میفته که اگه سوالی براش پیش بیاد، و فکر میکنه اون درسته و کسی نیست جوابشو بده. دنبال جوابشم نمیره طرف. حالا بیا اونو درستش کن. من همینجا خواهش میکنم هر کس شبههای، حرفی داره، برسونه به آقای عمادی. اگر از دست من برمیاد، جواب بگیره. تو ذهنش نذاره شبهه بشه. فضای حالا به قول شما فرمودید رسانهایها، فضایی هست که یه حرف میزنید میلیونها بازنشر داده میشه، بعضی وقتا آدم یه کلمهای میگه، تا عمر داره، چوبشو میخوره.
حاج آقا امینی خواه : یا نمیگه…
آقا صادق : یا نمیگه، آره یا نمیگه، یه جایی که باید بگه، نمیگه. همینه حاج آقا، یعنی خیلی وقتا آدم به خاطر یه سری کارهایی که خیلی عادی شد تو زندگی ما. بعضی از بچهها میگن که اون منجلابی که دیدی چیه؟ تفسیرش چیه؟ گفتم تو زندگی خودمون نگاه کنیم میفهمیم منظورش چیه.
حاج آقا امینی خواه : “من ماء صدید” قرآن گفته دیگه ” ماء صدید”
آقا صادق : تو زندگی خودمون نگاه کنیم می فهمیم چیه. خیلی از اتفاقات عادی زندگی ما گناهه، حق الناسه.
حاج آقا امینی خواه : چرکه
آقا صادق : آره چرکه، کثیفه، چرکه. اینکه زندگی من داره با غیبت میگذره. زندگی من، عادی عادی تا روزم روز نشه، نرم تو تلگرام، تو واتساپ، تا غیبت چهار تا بچه محلمو نکنم، چهار تا اقوام رو نکنم، روزم شب نمیشه.
حاج آقا امینی خواه : تا سرکوچه میخوام برم، موسیقی تو گوشم نباشه، موسیقی حرام اصلا نمیشه.
آقا صادق : تا مثلا لباس آنچنانی، تا چهار تا رنگ و لعاب به خودم نزنم، نمیرم خیابون. تا دل چهار نفر رو نسوزونم، تا چهار تا خنده بیخود نکنم… اینها به نظر میاد خیلی عادی تو زندگی، ما داریم باهاش زندگی میکنیم. و عادی عادی شده زندگی ما و همین اون منجلابی هست که درش غرقیم. و حالیمون نیست و از نور اهل بیت، نور امام حسین که وصل بودن به شبکه، به شبکه نور وصل نمیتونیم بشیم، کانکت نمیتونیم بشیم. چرا؟ چون که اصلا به شبکه نور وصل نیستیم. اصلا نمیذاریم نور وارد خونمون بشه.
حاج آقا امینی خواه : دیوار کشیدیم.
آقا صادق : مثل یک اینترنتی که شارژش تمام شده. هر کاری کنی وصل نمیشه به اینترنت، موبایلت.
حاج آقا امینی خواه : در انتظار شبکه..
آقا صادق : باید شارژ بشی و باید بری خطت رو شارژ کنی. باید بری هزینه کنی براش. وصل بشی، تا بهت اینترنت بده، شارژ بده و دائم باید شارژ بشی، دائم باید وصل باشی که بتونی نور بگیری، اینترنت بگیری.
حاج آقا امینی خواه : اونم به فیبر نوری وصل بشی.
آقا صادق : و به فیبر نوری وصل بشی، دائم باید وصل باشی. خودتو چک کنی با اهل بیت، خودت رو چک کنی با خدا.
حاج آقا امینی خواه : با قرآن
آقا صادق : با قرآن و غیر از این نیست. اگه به این شبکه وصل نباشی، در ظلمتی. این خونه یا میتونه تاریک باشه، یا میتونه روشن باشه. این وسطش چیزی نیست. این لامپ، یا روشنه یا خاموشه. نمیتونیم بگیم این چراغه، یه جوری هم خاموشه و هم روشنه.
حاج آقا امینی خواه : “فَماذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ”
آقا صادق : و اینه حاج آقا، شروع کردم به صحبت کردن. دیدم کسی نماز نمیخونه و اینا اینقدر گرفتار کار و زندگی هستن و بعد خشکسالی اومده. گفتن خشکسالی اومده، کشاورزا زمینا رو آب دیگه بهش نمیدن، خشک شده، فلان شده، گفتم که خب به نظرتون چرا اینجوریه؟ گفت این دولت همش فلان. گفتم چه ربطی به دولت داره؟ بارونه. بارون چه ربطی به دولت داره؟ گفت نه اینه فلان. گفتم ببین نپیچون، چه ربطی این به اون داره؟ بعد یه کم فکر کرد و گفت از بس دزدیه، فلانه. گفتم کی داره دزدی میکنه؟ گفت آب رو بستن فلان. گفتم کی آبو بسته؟ گفت روستا بالایی. گفتم اون کیه؟ گفتم اونم یه کشاورزی مثه توئه. آبو به تو بِدَن، تو ول نمیکنی بره سمت روستا پایینتر از خودت. اون حقالناس میکنه به تو، تو حقالناس میکنی برای اون، اون حقالناس میکنه برا بقیه. تهش چیه؟ تهش اینه که خودمون از خدا دور شدیم. وقتی از خدا دور بشیم، وصل میشیم به شبکه شیطان. منجلاب، حق الناسه. منجلاب، فساد اخلاقیه. عروسیهاشون از یه عروسی ساده تبدیل شده به فسق و فجور. خوشیهامون با فسق و فجوره. دور هم جمع شدنامون با گناهه، با شهوته. مثلا من دیدم عروسیشون اینجوری بود، همه زنها و دخترای خودشونو به بهترین لباس رنگی آنچنانی، تزیین میکردن و همه پسرهای مجرد طایفه، دور تا دور وایمیستادن، مردها وایمیستادن و زنای همو نگاه میکردن و زنها میرقصیدند. گرچه، همه هم قوم و خویش هم بودند. گفتم این چه شادیه؟ بعد میخواید این زندگی برکت داشته باشه. بعد میخواید این زندگی با خوبی و خوشی ادامهدار بشه! زندگی که اولش اینه، زندگی که توش خُمس نیست. گفت ما پول به این آخوندها نمیدیم. گفتم چه ربطی داره اینایی که دارید میگید، شما چرا برای دینتون وقت نمیذارید؟ گفتیم چقدر در مورد خمس میدونی؟ گفت این آخوندا یه چیزی ازخودشون درآوردن. گفتم آخوندا در نیاوردن، چیزیه که اسلام گفته. گفت نه. گفتم بابا شما یه لباس میخوای بخری، بیست بار از اینور بازار میری اونور بازار، بیست تا لباس پرو می کنی، برمیداری عوض میکنی که یک لباس مناسب خودت بخری. برای یه لباسی که شاید تو کل سال، بیست مرتبه بپوشیش، نه صد مرتبه بپوشیش، بعدشم میندازیش دور میره، موقته. چیزی که اونور دائم باید باهاش بسازی، چقدر براش وقت گذاشتی؟ چقدر براش وقت گذاشتی اون چیزی که با آخرتت طرفه؟ شما یه لباسی میخوای بپوشی که تا آخر عمرت باید تنت باشه، چقدر برای اون لباسه وقت گذاشتی؟ تا تهش باید باهاش بسازی. میگی اسلام اشتباهه. برا اون چیزی که میخوای استفاده کنی ازش، غیر از اسلام هرچی، برای اون عقیدهات، چقدر وقت گذاشتی که بفهمی درسته یا غلطه؟ هیچی! اصلا نرفتی دنبالش. و کم کم، کم کم هی صحبت کردم براشون، صحبت کردم براشون. دیدم نه، واقعا بیخیالیم ما. شیطان ما رو بیخیال کرده، بی تفاوت کرده نسبت به دین، اینقدر عادی عادی سر هم کلاه میذاریم. گفتم وقتی بیاید پای اسلام، دیگه میترسی سر کسی کلاه بذاری، میترسی آب رو روی همسایه پایینیت ببندی، خدا رو بیاری وسط. میترسی به کسی ظلم کنی، میترسی این کارا رو بکنی. چون اسلام داره بهت میگه تهش اینه. چه ربطی دیگه به دولت داره، چه ربطی به نظام داره، این ظلمایی که بهم میکنیم؟ خودمونیم که به خودمون داریم ظلم میکنیم.
حاج آقا امینی خواه : اون بحث دولت رو میخواید بگید؟
آقا صادق : بله.
حاج آقا امینی خواه : بگید.
آقا صادق : توی ادارهای وارد شدم. ایشون نشسته بود پای کامپیوتر داشت پاسور بازی میکرد، این ورق بازی کردنی هست که ورقها رو پشت سر هم میچینن.
حاج آقا امینی خواه : اینو شما توی کما دیدی؟
آقا رضا : توی کما دیدم.
حاج آقا امینی خواه : توی کدوم واقعه؟
آقا صادق : شاید روز ششم، اینا بود.
حاج آقا امینی خواه : ما بین اینا، واقعه دیگهای رخ داده بود؟
آقا صادق : من میرفتم کمک کنم. آره، الان میگم بهتون.
حاج آقا امینی خواه : خب، حالا همین رو بگید، چون هی از دست میره. حالا شما همین رو بگید.
آقا صادق : من میخواستم برم کمک کنم به اینها، و دنبال دوستام میگشتم، ببینم اینا کجا گیر هستن. من برم کمکشون کنم. ایشون رو پیدا کردم تو یکی از ادارات دولتی مشغول به کار بود، پسر بسیار خیلی خوبی هم بود اتفاقا.
حاج آقا امینی خواه : از قبل می شناختیش؟
آقا صادق : از قبل می شناختمش. رفتم کمکش کنم، دیدم توی یکی از اداره ها، حالا نمیگم کدوم اداره، که یک موقع شبههای، به کسی برنخوره، ولی مراجعه کننده داشت.
حاج آقا امینی خواه : شما خودت به ذهن میآوردی بری به کی کمک کنی یا میبردنت؟
آقا صادق: میبردنم.
حاج آقا امینی خواه : اصلا فکر نمیکردی؟
آقا صادق: نه، فقط دلم میخواست به یکی کمک کنم، فقط در تلاش بودم تو اون تایمی که بهم داده بودن، میخواستم برم یه جایی کمک کنم. یه چیزی تو کارنامهام بنویسن. رفتم توی اداره، دیدم این سه چهار تا پرونده جلوش بود. باید کار اون رو انجام بده، ولی پاسور بازی میکرد. اعصابش خورد بود، بیخیال شده بود. بیحوصله بود. واسه همین با این بازی میکرد. مراجعه کننده اومد جلوش و پیگیر پروندههاش بود. بعد گفت داداش من فعلا روی یک پروندهی دیگه هم دارم کار میکنم. بعد فعلا نوبت شما نیست، اونو رد کرد و گفت برو شنبه بیا. کارش رو انداخت عقب، حوصله کار کردن نداشت. در صورتی که خیلی راحت، سریع میتونست جمعش کنه، گزارش اینو بزنه. باید یه صورت وضعیتی یا یه همچین چیزی میداد. وقت عادیشو گذاشته بود به این بازی کردن و اون مشغولیت ذهنیش و همینجور داشت بازی میکرد. من خیلی اعصابم از دست این خورد شده بود، رفتم پیش بغل دستش، به بغل دستیش جلب شدم. دیدم ایشون هم نشسته تو همون اداره، داره….
حاج آقا امینی خواه : فیلم مستهجن!
آقا صادق : داره تو اینترنت…..
حاج آقا امینی خواه : چه جور بود که بقیه نمیفهمیدن؟
آقا صادق : کامپیوترها پشت به هم بود. دیگه هر کس کامپیوتر خودشو داشت.
حاج آقا امینی خواه : بعد پشتشم دیوار بود.
آقا صادق : پشتشم دیوار بود آره، قشنگ داشت فیلم نگاه میکرد و تلگرامش هم بالا بود، داشت چتم میکرد. حواسش به همه چی بود و تو ساعت کاری داشت فیلم نگاه میکرد و همینجور زوم میکرد، میومد بیرون و من اینقدر عصبانی شدم از دست اینها…
حاج آقا امینی خواه : شما فقط فیلمو فهمیدی دیگه، فیلمو که نگاه نکردی؟
آقا صادق : نه نه، حواسم بود که….
حاج آقا امینی خواه : اشراف پیدا کردی به این کار…
آقا صادق : داره این کارو انجام میده. اینکه مثلا من میگم فیلم مبتذل نگاه میکرد، من باطن اعمال رو میدیدم. حالا من در مورد باطن اعمال بهتون توضیح میدم کامل. من صفحه مانیتورش رو میدیدم اتفاقا، داشت چی چی نگاه میکرد. نه اون مستهجن، ولی میدونستم که کثافت کاری داره میکنه.
حاج آقا امینی خواه : همه اینا به نحوی اشرافه..
آقا صادق : اشرافه، علمه.
حاج آقا امینی خواه : یعنی مثال سادهاش اینه که منِ بابا، وارد میشم تو اتاق، مثلا میبینم بچه من گوشی دستشه و یه فیلم ناجوری داره میبینه که یه هالهای از اون فیلم رو از دور میبینم، استرس و مثلا ترس این بچه میبینم، کامل برام روشن میشه.
آقا صادق : نه مثل اینکه بچه داره کبریت بازی میکنه. شما میرید تو اتاق، میبینید دود همه اتاق رو گرفته. مطلع میشی که این بچه داشته کبریت بازی میکرده. بعد تا شما رو میبینه، کبریتاش رو قایم میکنه.
حاج آقا امینی خواه : از اثرش، منتقل میشه.
آقا صادق : اثر اون دود و تاثیر اون استرس زیاد، میفهمید داره خلاف میکنه.
حاج آقا امینی خواه : لازم نیست آتیش کبریت رو ببینی.
آقا صادق : اصلا نیاز نبود اون لحظه رو ببینیه، میفهمه که این داشته کار خلاف میکرده و عصبانی شدم رفتم سراغ اون نفر سومی که اون طرف نشسته بود. کار یک نفر به ایشون گیر بود.
حاج آقا امینی خواه : اونی که داشت فیلم میدید.
آقا صادق : اون شخص سوم بود. اون باید یه کاری رو انجام میداد. که اون نفری که ارباب رجوع بود، کارش حل بشه و خانواده اون که گیر بودن، همین جور استرس اون نفر رو داشتن که این باید کارشو انجام میداد. و کار ایشون نُه روز اضاف طول کشید و اینجوری میگم که دقیقش رو بگم، نُه روز اضاف طول کشید و تو این نُه روز که اضاف طول کشید، لحظه لحظهاش رو، استرسی که این خانواده داشتن، استرسی که اون بنده خدا داشت، لحظه لحظه شو دیدم. و برزخ این رو دیدم. اونها گناههای آنچنانی داشتن. بعدا بهتون میگم چی بود، اصلا نمیتونم الان بگم، خودم میریزم بهم. دیدم این شخص رو نشوندن روی صندلیِ اونور.
حاج آقا امینی خواه : نفر سومی که تاخیر داشت توی کارها…
آقا صادق : بله، شده متهم و نفری که اونور میز بود، متهم بود، شخصی که کار باید انجام میداد، شخصی که گرفتار بود کارش پیش این، گذاشته بودن جلوش و اون شده بود متهم. کارشناسه، اون کاری که داشت انجام میداد، پروژه رو انجام میداد و انجام نداده بود. نُه روز تاخیر کرده بود، گذاشته بودن اون طرف. به ازای هر یک ثانیه، هر استرسی، هر چیزی که ایشون متحمل شده بود، از اعمال این برمیداشتن، اعمال مقبولش، اعمال مقبولی که من کل پروندهمو گشتن، هیچی نداشتم اون گَرده رو فقط داشتم، از اعمال مقبول اون برمیداشتن، میدادن به این. میگفتن راضی شدی؟ میگفت نه، هی برمیداشتن میگفتن راضی شدی؟ میگفت نه. بلند میگفت نه، گیر بود. هی برمیداشتن، میدادن به این و میگفتن راضی شدی؟ میگفت نه. تمام شد اعمال مقبولش. یه دفعه از این ور گناه اینو برداشتن، گذاشتن رو دوش اون. هی گذاشتن رو دوشش. گفتن راضی شدی؟ میگفت نه. همین جور میگفتن راضی شدی؟ یه جایی دیگه رسید که رضایت داد، اون خلاص شد. همه گرفتاریهای این رو ریختن رو سر اون، گفتن خیلی خب، تا اون راضی بشه. حد نداشت، اون باید راضی بشه. من دیوانه شدم این صحنه رو دیدم، اینقدر استرس بهم دست داد که من فرار کردم از اون اتاق، که حساب و کتاب اینه؟! یعنی شخصی که مثلا حالا ارباب رجوع بود به خاطر یه تاخیر الکی، که مثلا من حالا حوصله نداشتم انجام بدم، کارش نُه روز تاخیر افتاد، به ازای هر یه روز، همه اعمال من باید بره برا اون و برگرده سمت من گناههاش؟! کار مردم بهش گیر بیفته اینجوری، بیچاره است. که بخوای از عمد تاخیر بندازی، کار انجام ندی؟ چه برسه که بخواد حقالناسی بکنه توش!! رفتم سراغ مسئول اون اداره، مسئول اون اداره، رفتم تو اتاقش، یک میزی چیده بود. مثلا از اینجا مثلا تا پنج متر شش متر میزش بود. انواع و اقسام بیسکویت، شکلات، فلان و اینا روی میزش بود و من میدیدم. ایشون بعد از دو هفته اومد سر کار، مرخصی گرفته بود. کسی هم نبود بهش “ها و نه” کنه. کجا بودی؟ چیکار می کردی؟ من وایستادم، اومد سر کار. دیدم مسئوله رو، اومد سر کار. دو نفر منتظرش بودن، دو تا مستخدم منتظرش بودن. یکیش حیاط جارو میکرد. حیاط پیرامون فضای سبز رو جارو میکرد. تازه نامزد کرده بود، پسر جوونهای بود. تُرک اردبیل بود و اون یکی دیگه، خدماتی بود اونم. من دیدم اون مسئول اومد. به مسئول دفترشم گفت که کسی رو راه نده حالا، کارتابلها رو دارم نگاه میکنم. شروع کرد کارتابلاشو باز کردن، نگاه کردن و همین جور میخوند، یعنی با بی حوصلگی. یه دفعه، به این بنده خدا نفر اول، که از قبل وقت گرفته بود گفت میری تو، اعصابش خورده، نرو الان جوابتو نمیده. گفت بابا من گیرم. چی شده بود؟…
پایان قسمت ۱۱ فصل اول ….
در حال بارگذاری نظرات...