استرسی که کارمند شرکت تحمل کرد، را درک می کردم
عاقبت مسئولی که به فکر نیروهایش نبود.
زبان ترکی را متوجه شدم
تک تک گناهان زیر دست را برای مسئول می نوشتند
گناهی که الهام مرتکب شد، برای مسئول نوشتند
گناه مسئول، مثل آتشی بود که منتشر شد.
مسئولین در دوران امام زمان علیه السلام
خدا هرکس را دوست دارد بار شیعیانش را به دوش او می گذارد.
معنای تهی بودن را فهمیدم
برای خدا چه کنیم؟
مثالی جالب برای هیچ بودن انسان
به چه چیزی افتخار می کنی؟
ما پاسدار امنیت مردم هستیم.
چگونه تمام زندگی ما، تقرب به خدا باشد؟
تا به حال به یتیم مثل بچه خودت رسیدگی کردی؟
شبهه ستارالعیوبی خداوند وافشای سر
چه موقع گناه لذت بخش می شود؟
آثار ظاهری و باطنی گناه
آثار توبه
گناه تا چه اندازه مخفی می ماند
تا لحظه آخر شیطان رهایت نمی کند.
هدایت شیطان!!
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا صادق : یک دفعه این بنده خدا نفر اول، از قبل وقت گرفته بود گفت : میری تو اعصابش خورده ها نرو، الان جوابتو نمیده گفت بابا من گیرم. چی شده بود؟ این بنده خدا مستخدم بود با اضافه کاری زندگی میکرد. مستاجر بود، حقوقش بیشترش میرفت برای کرایه خونه و با اضافهکار زندگی میکرد. ۲ یا ۳ برج بود اضافهکار نگرفته بود، نداده بودن بهش، زبونش میگرفت، یعنی لکنت داشت. من از بالا دیدم این اومد وایساد، هی دستشو، این سه تا انگشتشو گرفته بود، هی فشار میداد، استرس داشت که اگه الان من حرف بزنم این داد بزنه… چون بهش گفته بود این الان اعصابش خورده جوابتو نمیده حالش خوب نیست، این بدبخت اومد تو، در زد، اومد تو، نگاهشم نکرد یه نگاهی بهش انداخت سرش هم دوباره انداخت تو کارتابل. این شروع کرد اینطوری با دستش هی فشار میداد، من این دستشو میدیدم میگفتم: خاک بر سر مسئولی که نیروش نتونه براش حرف بزنه، آدمش نتونه براش حرف بزنه. فشار میداد دستشو، من عصبی میشدم اون بالا، هی این دستشو فشار میداد سه تا انگشتشو فشار میداد، بعد با لکنت برگشت گفت که ببببخشید من اضافهکار چی شد؟ مثلا با یه حالت اینطوری برگشت با لکنت گفت که ببخشید من چند ماه اضافهکار نگرفتم، دو ماه سه ماهه اضافهکار نگرفتم، من الان گیرم. با لکنت آنقدر استرس گرفته بود که حرف نمیتونست بزنه. یه نگاهیش کرد، حالا پول اضافهکار اومده بود به حساب اون شرکته و پول رو خرج کرده بودن.
حاج آقا امینی خواه: برای چه کاری؟
آقا صادق : نمیتونم بگم.
حاج آقا امینی خواه: یک اشاره کنید بهش.
آقا صادق: نمیتونم متوجه میشن.
حاج آقا امینی خواه: تو کتاب اومده فکر کنم.
آقا صادق: مثلا حساب کنید داده بودن مبل عوض کنن، که خیلی پایینتر از این حرفا بود. بعد هی برگشت گفت که آقاجان شرکت فعلا پول نداره، برا شرکت که پول ریختن، بعد برای شما پول میریزیم، بهتون میدیم. گفت ببخشید پولامو صاحب خونه گرفته ازم، پولی ندارم برای خرج خورد و خوراک و زندگی بدم. گفت هر وقت اومد بهتون میدم (با حالتِ داد)، یه همچین دادی سرش زد، بدبخت دیگه هیچی نگفت. همینجوری رفت بیرون، تو ذهنش به خودش بد و بیراه میگفت. رفت بیرون و بعد منشی بهش گفت که مگه نگفتم نرو حالش خوب نیست؟ این بدبخت رفت بیرون و بعد میگم چه اتفاقی براش افتاد. نفر دوم اومد تو، یه پسری تازه ازدواج کرده بود و دو میلیون تومن وام میخواست، میخواست عروسی بگیره. اومد تو و گفت که آقا من میخوام ازدواج کنم، عقد کردم میخوام عروسی بگیرم، این پولو بهم بدین، برای سال ۹۳، دو میلیون تومن بد نبود، خوب بود. مثلا ده یا دوازده میلیون الان بود. گفت که آقا من اینو میخوام، دو تومن وام میخوام، گفت فعلا شرکت پول نداره فعلا نیروهای رسمی موندن شما که قراردادی هستی، فعلا خیلیها تو صف هستند به شما نمیرسه. پول بود، به نور چشمیهای اون شرکت ده میلیون ده میلیون وام داده بودند و من میدونستم، و به اینها نداده بودن چون شرکتی بودن. و برگشت، اون هم برگشت. حاجی، زن اولی زنگ زد بهش، جفتشون تُرک بودن، یکیشون تبریز بود یکیشون فکر کنم اردبیل. زنه شروع کرد با بیادبی پرخاشگری کردن، با زبون ترکی صحبت میکرد ولی من میفهمیدم چی میگفت…گفت که به رئیست گفتی پول بده یا رفتی اونجا پپبتت کردی براش؟ اداشو درآورد! اینم شروع کرد گفت که: خفه شو بابا من رفتم صحبت کردم بهش گفتم، گفت فعلا پول نیست فعلا، گفت حالا بیا بعد بهم بده، بعد شروع کرد گفت آقا پول نیست! چی کار کنیم؟! الان مثلا ما امشب چیکار کنیم؟! دعواشون شد با هم دیگه، گفت حالا هر غلطی میخوای بکنی بکن. برو از سوپری سرکوچه یه چیزی بگیر. زنه یکمی بر و رو داشت، مثلا سفید و زال و بور بود. شناسنامهاش رو برداشت، بلند شد رفت در سوپری. من اینو دیدم اتفاق میافته براش و اتفاق افتاد براش، شناسنامهاش رو برداشت رفت دم در سوپری. شروع کرد به سوپریه گفت ببخشید، اشکالی نداره ما قرضی بگیریم و این شناسنامه من باشه اینجا؟ بلد نبود چی باید بگه! چی بشه، چی نشه، مثلا حساب دفتری بلد نبود، گفت میشه شناسنامه من باشه اینجا من سر برج براتون پولشو میارم؟ پسره هم از این بچه حرفهایها بود، از این آدمهای زبون باز.
حاج آقا امینی خواه: تهران بود شرکته؟
آقا صادق: بله تهران بود، گفت چی میخوای آبجی؟ رفت یک پنیر و دو تا نون برداشت. اینم چهار پنج تا چیز دیگه گذاشت تو کیسه پلاستیک و داد بهش. گفت فقط اسم و فامیل و شماره تلفن بدین بهم من بنویسم، شناسنامهاش هم بهش داد. اسم و فامیلشو نوشت تو دفتر، شمارش هم نوشت. بعد که اومد بره به اسم کوچیک صداش زد، گفت الهام باز هم چیزی خواستی بیا.
حاج آقا امینی خواه: جوون بود خانومه؟
آقا صادق: بله جوون بود، شاید مثلا ۲۷ یا ۲۸ سالش بود. و این شد باب دوستیشون و تو همون هفته دو سه بار هی میرفتن میاومدن، پسره هم مخشو زد و به کثافت کاری کشید، و تک تک کلماتی که بین اینا رد و بدل شد، برای اون مسئول زنا نوشتند، کلمات برای اون زنا نوشتند، تک تک اون روزهایی که اون بنده خدا گیر بود ۹ روز برای اون مسئول نوشتند، علاوه بر اون، برای اون کارشناس هم نوشتند، هر غلطی که اینها کرده بودند برای اون مسئول نوشتند، چون نه اثرآوری میکرد، نه برنامه میداد، نه هیچی! و نه پیگیری میکرد کارها رو، فقط مسئول شده بود.
حاج آقا امینی خواه: ردهاش بالا بود یا مدیر میانی بود؟
آقا صادق: مدیر میانی بود.
حاج آقا امینی خواه: منطقهای بود؟
آقا صادق: آره یک منطقه از شهر بود.
حاج آقا امینی خواه: با مثلا ۱۰۰ تا کارمند.
آقا صادق: دقیقا! با حدودا ۱۰۰ تا کارمند، ۱۵۰ تا کارمند و اینها حاج آقا چیزهایی بود که برای یک روز برا این نوشتند و اون چند دقیقهای که من اونجا بودم.
حاج آقا امینی خواه: چند دقیقه؟
آقا صادق: آره چند دقیقهای بود که من دیدم. من اینقدر وحشت کردم و اینقدر حرص خوردم از دست این مسئول و به من نشون دادن که بیام بگم. مسئولین بشنوید!!! کار نمیکنید، برای زیر دستتون کار تعیین نمیکنید، پیگیر کار مردم از زیر دستاتون نمیشید! حقوقهای نجومی برای خودتون میبندید! حق کارمندهاتونو نمیدید! یک داد زدن سر نیرو… اون بنده خدایی که خدماتی بود زیر درختارو جارو میکرد، دادی زد سرش برای وام، اون رفت سر زنش داد زد، و تاثیر گذاشت در زندگیشون و به اختلافات خوردند و پای این نوشتند. و همینجوری ما میگیم تاثیر پروانهای، تاثیرش مثل یک آتشی هست که همینجور منتشر میشه و من دیدم برزخ این مسئول رو، به بیآبرویی اخراج شد، به یک ماه نرسید اخراج شد. با بیآبرویی اخراجش کردن، و اون دو تا نیرو هم که اینجا بودند دو تاشون اخراج شدند از اون شرکتی که کار میکردند. با بیآبرویی هم اخراج شدند و ظلم و حقالناس چیزیه که خدا تو همین دنیا میگیره، این فقط تیکه اخراج شدنشون فقط اینکه مال همون مثلا چند روزش رو من گفتم. نمیدونم چهجور میخوان با اینا حساب کتاب کنن؟!
حاج آقا امینی خواه: اون بزرگ بزرگه شونم که از همه اینا بیآبروتر شد دیگه، قضیهای که براش اتفاق افتاد. درسته؟
آقا صادق: فضا، فضای حکومت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، خیلی فضای عجیبیه حاج آقا! تک تک آدمایی که تو حکومت امام زمان زندگی میکنند عیال خدا هستند، اینو به آقای رائفیپور گفتم، زن و بچه خدا هستند. میگه تو حکومت حضرت علی علیه السلام یک خلخال از پای زن یهودی کشیدن، حضرت علی علیهالسلام گفت: اگه پای این درد بمیره آدم و جون بده حق داره! زن یهودی! نه بچه شیعه! نه مسلمان! میگه حقالناسی که به گردن دارند، برای شنیدنش باید جون بدی. چهجوری میخوان جواب امام زمانمو بدن مسئولین؟! اگه بلد نیستی مدیریت کنی! فراری باید باشی از اون اگه عقلت کار کنه! از یه طرف این، از یه طرف برعکسشو بگم. خدمت، یعنی تنها چیزی که اونجا به درد من خورد. چیزی که به خاطرش منو برگردوندند. من دغدغهام خدمت به دولت امام زمان (عج) بود، گفتند تو دغدغه خودتو نداشتی، خطری که حکومت امام زمان (عج) را تهدید میکرد دغدغهات بود، برگرد یهکاری بکن. خدا هرکسو دوست داره، بار شیعیانش رو روی دوشش میذاره. اگر میزان حضرت علی (ع) هست که روایت داریم میزان حضرت علی (ع) هست، نماز حضرت علی (ع) مثلا با نماز من اصلا قابل گفتن نیست. اخلاص حضرت علی (ع) رو بخوان بکنن میزان، اصلا اون کجا ما کجا! چی ببرم در خونه خدا که چشمشو بگیره؟ مثل اینکه خدا یک رفیق میلیاردر بهم داد، همیشه برای اینکه خدا اینو به من بفهمونه، این هروقت منو دعوت میکرد پیش خونشون، میرفتم پیشش، بهترین غذا رو میذاشت جلو روم، مثلا چلو گردن و چلو فلان و فلان، هر دست غذا ۶۰۰، ۷۰۰ تومن پولش بود اون تایم! بعد خب مثلا تو کانادا خونه داشت، مثلا ترکیه خونه داشت، تو آلمان خونه داشت تردد به همه کشورهای مختلف داشت، تیلیاردر بود. نزدیک ۵۰، ۶۰ تا کارخانه داشتند، تو یکی از شهرها. خب اون میلیاردر بود، پیش خودم گفتم خب من اینو دعوت کنم بیاد خونهام، بعد پیش خودم گفتم من چی بذارم جلوی این؟ که بگه آقا کم نذاشتی؟ چی بهش بدم؟ دیدم هیچی! غذایی که من بخوام تهیه کنم به قول معروف صفره جلوی این، بهترین غذایی که بخوام تهیه کنم مثلا چلو مرغه، که اونم اصلا مرغ نمیخوره تو زندگیش. بعد تفریحاتش مثلا این بود سفرهای خارجی، اینور و اونور میرفت، پیش خودم گفتم من نظامی هستم هماهنگ میکنم مثلا ببرمش سالن فلان جا. گفتم میای بریم مثلا فلان جا؟ مثلا یه جاذبهای داشته باشه! گفت سالن تیراندازی اینجا رو دوست ندارم. ببین تو کانادا یه جایی هست مثلا میری تو اونجا انواع و اقسام سلاحها، فیلمشو نشونم داد، گفت ببین این سالن تیراندازی شونه، ۵۰۰ نوع اسلحه گذاشته حالا من میگم ۵۰۰ تا، یه تعداد خیلی زیادی اسلحه گذاشته بودن اونجا، میگفت هر کدومش رو میخوای برداری مثلا تیراندازی میکنی. من اینو ببرم بگم مثلا چی چی بزن؟ حاج آقا از هر لذتی بالاترینش رو این داره! بعد تازه به تهی بودن خودم، معنی تهی بودن رو فهمیدم، معنی بینیاز رو فهمیدم. دیدم من هیچی ندارم! تنها کاری که میتونم من برم بکنم یه جایی یه نفر پشت سرش حرف بزنه بزنم تو دهنش، برم هواداریش رو بکنم! بگه آقا من هوادارتم، یه نفر رفیقشه من برم بگم آقا من رفیقتم. این دوست بودن من، من فقط ابراز ارادت میتونم باهاش بکنم. خدا بینیاز مطلقه، به هیچی من نیاز نداره، نه به کتاب نوشتن من نیاز داره، نه به علم من نیاز داره، نه به سخنرانی من نیاز داره، به هیچی من نیاز نداره، نه به کیس زدن های من نیاز داره، به هیچی من نیاز نداره، اصلا همش کشکه پیش خدا، خداوند بی نیاز مطلق هست. من چیکار کنم برای خدا دندونگیرش باشه؟ دیدم هیچ کاری نمیتونم بکنم برای خدا، جز خدمت به بندههاش.
حاج آقا امینی خواه: که اونم توفیقش خودش میده.
آقا صادق: که اونم خدا هرکس رو دوست داشته باشه، میگه تو بیا نوکری بچهی تیم خودم کن، بعد به اون بهانه من و تو رو میبخشه. هوات رو داره. اگه خیلی خوب باشم خدا این توفیق رو به من بده. بعد حالا مثلا من این کار رو کردم برای مثلا خدا، مثلا من یه مرغ رو گذاشتم جلوی رفیقم، پیش خودم میگم بابا من براش مرغ آوردم. وقتی بینیازی اونو میبینم میگم خاک بر سرم، معلوم نشد خوشش اومد؟! بدش اومد؟! اصلا نخورد! معلوم بود اصلا هیچی براش مهم نیست. کاشکی بیشتر داشتم بیشتر میدادم. وقتی آدم عملش رو جلوی خدا اینجوری ببینه، فکر نکنه برا خدا کاری کرده، خدا که بینیاز مطلقه، انگار مثلا چی داریم برای خدا؟! اول که همش مال خودشه، بعد اینکه چی کاری هم از دستمون برمیاد، خدایا من این کارو کردم برای خدا اوج حقارت براش، بگی من برای خدا این کارو کردم. کی هستی و چی هستی که برای خدا چی کار کردی؟! باید افتخار کنیم که خدا منت بذاره سرت یه کار یه بچهای، یه کار یه شیعهاش رو بذاره رو دوشت و تو بری انجام بدی. افتخار کنی جیکِتم درنیاد، نگی خدا من این کارو کردم برا شیعهت! با افتخار سرتو بندازی پایین، فقط با اوجی که خدا ببخش من از این بیشتر نداشتم و تازه فهمیدم “تقبل هذا قلیل” یعنی چی؟! نفهمیدم ولی گوشهاش رو فهمیدم، و شاید یک شمهای از این دریا رو چشیدم که وقتی حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: “تقبل منا هذا القربان” حضرت زینب سلام الله علیها در گودی قتلگاه میفرماید: خدایا ببخشید بیشتر نداشتیم بدیم، واقعا هیچی نداریم. اگه ما جونمونم بدیم همهی زندگی و زن و بچمون برای خدا فدا بشن تهش میشه میخوام بگم که امام حسین علیه السلام زن و بچهشو داد، تو کی بودی که زن و بچهتو میدی؟! تو کی هستی که بخوای زن و بچهات رو بدی؟! اوجش رو دارم میگم. جیکم نباید در بیاد که من برای خدا فلان کار کردم، غلط کردی تو کی هستی؟ چی هستی؟ اصلا مال تو بوده مگه؟ واقعا این که ما بگیم در حکومت امام زمان (عج) من این کارو کردم! اصلا باید سرمونو بندازیم پایین التماس خدا کنیم فقط که خدایا یه گوشه کار تو لنگه، کار مردم، کار اون بنده خدا پیرمردی که اون گوشه خیابونه… منو توانمند کن (قَوِّ عَلى خِدمَتِکَ جَوارِحی) به من توانمندی بده من خدمت کنم. حاج قاسم حرف عجیبی میزنه، میگه ما باید پاسداری کنیم برای اون زن بیحجابی که تو خیابونه. ما خادم اون هستیم، ما پاسدار امنیت اون هستیم. همینه! من طلبه شدم شما طلبه شدی، من پاسدار شدم، فلان شده اون امنیتی شده که خدمت بکنیم. نه این که بیام یه لقمه بچینیم برا خودمون، فقط خودمون رو سیر کنیم. غلط کردی از لقمه بیتالمال داری لقمه میگیری! حالا لقمه گرفتی، چیکار کردی؟! طلبکار کی هستی؟! باید تو سر خودت بزنی، التماس خدا بکنی خدایا یک گوشهی کار شیعیانت رو بذار من انجام بدم، که یه گوشه مثلا یه چیزی داشته باشه برای ارائه، دست خالی فقط نری. و اگه اینجوری شدی با منت، همه زندگیت میشه الی الله. زن التماس شوهرش میکنه که براش آب بیاره خدمتش بکنه. زن به چشم بچه شیعه به بچههاش نگاه میکنه، به چشم خدمت به دولت امام زمان (عج) به بچههاش نگاه میکنه! شوهر به چشم خدمت به یک زنی که تو حکومت امام زمان (عج) هست نگاه میکنه و میشه عبادت. آدم میره سر کار به نیت جهاد میره سرکار، به نیت خدمت به خلق خدا، به نیت خدمت به دولت امام زمان (عج) میره سرکار. همش میشه تقرب، به شرطی که همه چی رو خدمت به اون خلق خدا بدونی! وگرنه اصلا نماز روزه عین کشک و پشمه، اگه بخوایم رو اینا حساب کنیم. بگیم من این کار رو برای خدا کردم. اینه که نباشه کُتکه به قول یکی از دوستان، یک تشکر عادیه، بابت این نعمتی که خدا بهت داده، فقط تو حکومت شیعه بودی خدا هواتو داشته. تشکر عادی که باید باشه، نباشه کتکه! بقیهشو چیکار کردی؟ چی چی داری برای خدا؟ نماز خوندی؟ خب وظیفهات بوده. جنگ رفتی؟ جنگ؟ خب اسرائیلی هم داره برای حکومتش میره جنگ! چه تفاوتی با اون داری؟ حقوق گرفتی کار کردی. خوب حقوقشو گرفتی! برای خدا چیکار کردی؟ کتاب نوشتی پول نشرشو گرفتی یک، گندگیش رو داری میکنی برای اون کتاب نوشتن، آقای فلانی و آقای فلانی و آقای فلانی، عشقشو کردی. مداحی کردی مثل من بدبخت، میگفتم من مداحی کردم، گفتن برای خودت مداحی کردی، صفر، اینا صفره، برا خدا چیکار کردی؟ چه گرهای از کار مردم باز کردی؟ شده دست یه بچه یتیم رو بگیری ببریش، از سر چهار راه ببری خونه، لباسش رو بشوری نوکریش رو کنی، غذا بهش بدی، سیر و پُرش کنی، بعد ببری بگردونیش؟ یه تفریحی، همونی که به بچهی خودت میدی، ببریش پارک بگردونی بعد بذاری خونه برسونیش، بدون اینکه جیکت در بیاد. خدایا من این یک روز در خدمت این بچه یتیمت بودم. اونقدر که خدا برای سائل و محروم و اینها تذکر داده گفته هوای اینا رو داشته باشید، یا فقط نشستیم تو محل کار گُندگی میکنیم؟! من پاسدارم، من نظامیام، من فلانم، من مثلا من شهردارم، من رئیس جمهورم، من فلانم، چی کار برای خدا کردی؟! فقط منم منممون خودمونو کشته، خدا رو کشته و اونجا فقط اینو میخرن حاج آقا، خدا به هیچ چی ما نیاز نداره! خدا اون دوست پولدار منو گذاشت جلوی چشمم، گفت ببین به هیچ چی تو نیاز نداره، تنها چیزی که میتونی بهش برسونی اینه که هوای خودش و دوستاش داشته باشی، بگی من هوادارتم! خدا اینا رو به من دونه دونه دونه دونه، هر جا میخواست یه چی رو بهم بفهمه، نشونه فرستاد که اینا رو درک کنم یه روز بیام بگم. یه بنده خدایی اومد شبهه انداخت آقای فلانی؟ آقای عمادی؟ چرا تو کتابتون دروغ نوشتید؟ خدا انقدر ستارالعیوبه هیچوقت آبرو بندههاش رو جلوی بنده دیگه نمیبره، چه جور راوی شنود گفته بود من گناهای بقیه رو میدیدم فلانو میدیدم فلانو میدیدم؟! آقای عمادی زنگ زد به من گفت که آقا یه بنده خدایی هم شبهه کرده، چی داری جواب بدی؟! یه کمی من فکر کردم دیدم راست میگه خدا ستارالعیوبه من چه جور میدیدم؟ خدا چرا پرده ستاریت رو برای من بالا زده بود و من اینا رو میدیدم؟! هر چی فکر کردم جوابی برای این به دست بیارم دیدم نمیتونم. همون روز با یکی قرار داشتم، یه کافهای بود رفتیم داخل و نشستیم این عصبی بود مشکلی براش پیش اومده بود، داشت به من توضیح میداد، هی سیگار میکشید. هی سیگار میکشید هی حرف میزد. نزدیک یک و نیم، دو ساعتی این حرف میزد و من هی داشتم گوش میدادم، تمام شد و ساعت ده و یازده شب بود رسیدم خونه. تا رسیدم خونه دیدم خانومم بهم گفت که فلانی، سیگار کشیدی!؟ گفتم نه بخدا، من اصلا اهل اینجور چیزا نیستم، گفت بوی سیگار میدی ها! من بو کردم لباسامو دیدم نه بو نمیدم! هرچی بو میکردم دیدم بو نمیدم! بعد پیش خودم گفتم این از کجا فهمید من مثلا با یکی بودم که سیگار میکشیده!؟ گفتم خانوم من با یکی از دوستام داشتم صحبت میکردم داشت سیگار میکشید. گفت: نه خیلی بوی سیگار میدی! بعد پیش خودم گفتم: شاید خیلیها خیلی راحت از کنار این چیزا بگذرند، من همیشه تدبر میکنم، ببینم خدا چی برای من گذاشته بود تو این!؟ گفتم خب اگه سیگار کشیدن رو گناه در نظر بگیریم من اگه یواشکی سیگار بکشم… بچه جوونهایی که بعضی وقتا از ترس پدر مادرشون سیگار میکشند تا سیگار میکشه میخواد بره خونه لباسشو عوض میکنه، سیگارشو مثلا یه جایی قایم میکنه و بعد میره یه جایی پنهانی جایی که کسی نبیندش و میره سیگار میکشه، بعد میره آدامس میخوره که دهنش بوی سیگار نده و تاثیرات ظاهری سیگارو از بین میبره.
حاج آقا امینی خواه: این میشه توبه و استغفار!
آقا صادق: بله توبه و استغفار، اما تاثیرات باطنی و تاثیرات وضعی این سیگار کشیدن و گناه، در ریه، در خون، در کبد بخوای نخوای باقی میمونه و تاثیر میذاره! چه یک بار چه ده بار! هرچی بیشتر بدتر. بعد پیش خودم گفتم خب الان من سیگاری نیستم، اما با یک آدم سیگاری گشتم.
حاج آقا امینی خواه: اگر هم اون آدم اینکارا رو نکنه، خب میمونه دیگه!
آقا صادق: اگر من پاک نکنم خب این بو میمونه.
حاج آقا امینی خواه: خود اون، خود اون آدم هیچ کاری نکرده دیگه، سیگار رو کشیده تموم شده رفته و این اثر مونده تو گلوش.
آقا صادق: بله تاثیرات وضعی و ظاهریاش میمونه، کیا بوی این سیگار رو میفهمند حاج آقا؟
حاج آقا امینی خواه: کسی که بهش نزدیک میشه.
آقا صادق: کسی که اهل سیگار نیست! و از سیگار بدش بیاد. حتی سیگاریهای دیگه ببینند خیلی عادیه.
حاج آقا امینی خواه: بوی پیاز و سیر هم میگن همینه دیگه، اونی که پیاز و سیر خورده بوی سیر و پیاز رو احساس نمیکنه!
آقا صادق: بعد دیدم دقیقا همینه، خیلی واقعا ما توی محیطی کار میکنیم که پر از گناهه و گناه برامون عادی میشه! ارتباط با نامحرم عادی میشه! شوخی کردن با نامحرم برام عادی شده، با هم کلاسی، با همکار، با این و اون با همسایه با زن همسایه با اون یکی، چهارتا لیچار میگیم چهارتا میشنویم! خیلی عادی عادی شده، و بوی گند تعفنش رو نمیفهمیم.
حاج آقا امینی خواه: ضمن اینکه قرآن کریم فرمود: “وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ” (بگو :عمل کنید! خداوند و فرستادهی او و مؤمنان، اعمال شما را مىبینند) خدا میگه بهشون بگو. بگو که میبینند، نگی که نگفتی!
آقا صادق: خدا میبینه و رسولت هم میبینه و مومنین هم عمل شما رو میبینند! چیزی پنهان نیست.
حاج آقا امینی خواه: به میزان درجات ایمانشون وسیعتر، هرچه مومنتر، عمیقتر، دایره وسیعتری از آدم ها رو، لایههای باطنیتری رو…
آقا صادق: حالا این آیه که خوندید من پیش خودم رسیدم بهش، گفتم کسی که گناه میکنه اگر روزهای اول تندی توبه کنه، اثراتشو پاک کنه بقیه نمیفهمند اهل سیگاره! چون خودش رفته اثرات ظاهری رو پاک کرده! اثرات باطنیاش میمونه که اگه ادامه نده اونم برطرف میشه. چون بدن دائم داره خلق میشه پاک میکنه، ورزش بکنه پاک میشه، تاثیر باطنیاش، اما اگر همین گناه ادامهدار باشه، کم کم این در و همسایه میفهمه، اون میفهمه، برادرش میفهمه، مادرش تو جیبش سیگار پیدا میکنه. کمکم از بوی سیگارش میفهمن این سیگاری شده، دیگه عادی میشه سیگار کشیدن و دیگه بوی سیگار رو نمیفهمه! نه که بوی سیگار و متوجه نمیشه، اصلا براش عادی شده، دیگه خیلی عادی، در ملأ عام سیگار میکشه.
حاج آقا امینی خواه: اون وقتهایی که سیگار نمیکشه حالش بده.
آقا صادق: وقتی که سیگار نمیکشه حالش بده و به هر سختی که میرسه متوسل میشه به اون سیگار کشیدن.
حاج آقا امینی خواه: اون آدمهایی که سیگار نمیکشند در چشم اون معیوبن، بدبختن.
آقا صادق: احسنت! اصلا میگه شما لذت رو نمیفهمید چقدر سیگار لذت داره!
حاج آقا امینی خواه: اُملن، اینا نادونن!
آقا صادق: و بزرگی رو در سیگار کشیدن میدونه! و اتفاقا خیلی ناخودآگاه فاصله میگیرن آدم های غیر سیگاری از ایشون. چون تحمل سیگار کشیدن رو ندارند و جمعشون جدا میشه.
حاج آقا امینی خواه: تنها میشه.
آقا صادق: نه اتفاقا دورشو میگیرن، سیگاریا دورشو میگیرن و افرادی که سیگار نمیکشن میگن آقا فلانی نیاد تو جمعمون. تو ماشین سوارش نمیکنند دیگه!
حاج آقا امینی خواه: خدایا خونهی ما نیاد، سیگار میکشن پردهها کثیف میشه.
حاج آقا صادق: میگه خدایا من عذابتو تحمل میکنم ولی دوری از اهل بیتتو نمیتونم تحمل کنم! ( دعای کمیل…فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ.. فرقت بینی و بین احبائک و اولیائک. کیف اصبر علی فراقک) میگه فراق ایجاد میشه، گناه باعث میشه دیگه گناهکارا تو رو بگیرند، عشقت میشه قهوه خونه، عشقت میشه بری با رفیقات، با هم سیگار بکشید، دیگه افراد غیرسیگاری طردت میکنن، یه اتاقی توی فرودگاه برای تو درست میکنن مخصوص سیگاریا، از خوبا جدات میکنن.
حاج آقا امینی خواه: میشه جهنم.
آقا صادق: و تو اونجا خوشی لذت میبری! و نمیفهمی تاثیرات سیگار تو بدنت چیه؟
حاج آقا امینی خواه: الان خوشی پس فردا که اون بیماری ریه ظاهر شد تو اتاق ایزولهی بیمارستان تنها میشی!
آقا صادق: احسنت! بعد تازه به خودت میگی که کی بلا سرم آورده؟ کی آبرومو برده؟! کسی آبرو خودتو نبرده، این تاثیر ظاهری گناهه توئه که مومنین میبینند. تازه باطن تو رو دکتر جراح فقط میبینه! دکتر فقط میفهمه اونو. اونو میتونه اصلاحش کنه. ولی تاثیر ظاهری تو رو همه میبینند! اصلا ربطی به ستارالعیوبی خدا نداره! اینکه برای من یک گناه خیلی رو روال بشه، من راحت عکس مستهجن رو نگاه کنم تو موبایلم، خیلیا هستن اتفاق اینجوری براشون میافته، مثلا با ۱۰۰ تا زن و دختر ارتباط داره، یک دفعه خدا میخواد آبروشو ببره، یا براش عادی میشه، اسم خانومشو به اسم دوست دخترش صدا میکنه! یک دفعه جلو خانومش تماس میگیره آبروش میره. یک شعری هست که شعر خیلی خطرناکیه، نمیدونم کی سروده ولی خیلی قشنگه و ترسناکه. “لطف حق با تو مداراها کند … چون که از حد بگذری رسوا کند”. خیلی باهات مدارا میکنه که خودت خودتو رسوا نکنی، چون که اگه برات از حد بگذره و عادی بشه رسوایی داره.
حاج آقا امینی خواه: پرده است دیگه، فرمود هرگناهی که میکنی یکی از این پردههای عصمت خدا را میدری و خودت بیپرده میمونی.
آقا صادق: دعای کمیل اولین توبهای که میکنی میگی «اللَّهُمَ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَم «خدایا بیامرز برای من گناهانی را که پاره میکند پردههای عصمت را» میگه اگه جلو این سد اولو گرفتی بقیش دیگه نمیاد، خاکریز اولتو دیگه باختی تا تهش میبازی. این پرده حیا رو ندَره، اینکه ما تا یه گناهی ازمون سرزد بریم لباسمونو عوض کنیم دهنمونو بشوریم، آدامس رو بخوریم و بگیم خدا غلط کردم! خدا ستاریتش نمیذاره اونجا ما آبرومون بره، به شرطی که خجالت بکشیم. شاید از زیر گناه آدم در بره، ولی اینکه سریع بره جمعش کنه، تاثیرات ظاهریشو لااقل از بین ببره. خیلی مهمه این توبه بعد از گناه. لااقل پدر و مادرم بفهمن، تو جیبش سیگارم پیدا کنن، میگن به روش نیاریم، این هر از گاهیه یه جوری با کنایه، بعد بهت میگن فلانی نکن این کارو.
حاج آقا امینی خواه: همین که از من حیا میکنه به رو نیارم.
آقا صادق: بعضیا بهم میگن که چی شد؟ تو مثلا میگی که خدا خیلی باهات مدارا کرد، بله خدا خیلی باهام مدارا کرد، تو حساب کتاب حاج آقا
حاج آقا امینی خواه: شما اهل مدارا بودی با مردم خیلی بساز بودی
آقا صادق: من اصلا اهل این نبودم که آبرو کسی رو ببرم.
حاج آقا امینی خواه: سختم نمیگرفتید؟
آقا صادق: اصلا سخت نمیگرفتم. کسی بهم ظلم میکرد، اصلا انگار نه انگار که بهم ظلم کرده، اتفاقا بیشتر تحویلش میگرفتم، خجالت زدهاش میکردم، میفهمیدم یکی رفته زیر آب منو زده، رفته پشت سرم حرف زده، به دروغ، به ناحق. به جای اینکه طردش کنم برم باهاش جنگ و دعوا کنم، میرفتم میگفتم داداش، من نمیدونم میرن پشت سر آدم حرف میزنن اینه اینه، نه واقعیتش این بوده، اصلا اون نبوده، بدون اینکه خودش بفهمه من میدونم پشت سر من حرف زده، میرفتم شبهه رو تو ذهنش برطرف میکردم. میگن حاج قاسم بنده خدا رفت تو منطقهای توی دیرالزور، تو یکی از شهرها، میگفت وقتی اومد بیرون دیدن ایشون یک یادداشتی نوشت با انقدر پول، بسته کرد گذاشت تو زیر فرش خونه. گفتن این باشه، بعد روش نوشته بود: خونوادهای که ما اومدیم منزلتونو گرفتیم ببخشید من حاج قاسمم، من از خونه شما، این مدت استفاده کردم. این کرایه خونه اگر آسیبی زدم به خونتون این مثلا شماره منه، باهام در تماس باشید. اگر چیز دیگهای آسیب دید بگید من خسارتشو بهتون میدم. این مدت هم استفاده کردیم، اینم کرایهش. چند صد دلار گذاشته بود اونجا برای اونا، کی؟ حاج قاسم وسط جنگ! در یک منطقه داعشی نشین!
حاج آقا امینی خواه: اونم خونهای که صاحبش فرار کرده رفته.
آقا صادق: داعشی اصلا داشته میجنگیده! محاربه. خونوادهش چه گناهی کردن؟
آقا صادق: یکی دیگه از کارهای حاج قاسم رو بگم براتون حالا اسمشون اومد. یکی از اتوبوسهای تو عراق، اتوبوسی بود که داشت بچههای حشدالشعبی رو جابجا میکرد به سمت موسل، بعد از فتح موسل، نزدیک تَکریت، نزدیک یک شهری، یک روستایی اهالی اون روستا، اهل سنت وهابی بودن، بعثی بودن. بمبِ کنار جادهای گذاشتن و کل اون اتوبوس رو قتل عام کردن، ۴۵ نفر. حشدالشعبی سریع اومد توپهاشو زوم کرد که اون منطقه، روستا رو بزنه. تا اومدن بزنن حاج قاسم پیغام فرستاد که یک گلوله توپ شلیک کردید نکردید. گفت اونو تو جنگ زدن، شما اجازه ندارید بزنید. پیغام فرستاد به اهالی اون روستا، روستا رو محاصره کرده بودن حشدالشعبی، آش رو با جاش محاصره کرده بودن. عصبانی هم بودن عراقیها، گفتن بزنیم خاک کنیم این روستا رو. یه روستا مثلا ۲۰۰ خانواری، ۳۰۰ خانواری. امان نامه فرستاد حاج قاسم، همه زن و بچه، همه پیرمرد، همه اومدن بیرون، حتی داعشیهایی که از ترس کشته شدن در جنگ اومدن تسلیم شدن، اومدن تسلیم شدن. رفتن محاکمه بشن. تعداد قلیلی موندن. گفت هرکس بمونه کشته میشهها، تعداد قلیلی موندن اونجا. بعد زدن. وسط جنگ. من دقیقا یاد اون جنگ حضرت علی (ع) با عمربن عبدود افتادم که وسط جنگ پهلوونی، دشمن رو زدی زمین بلند شی، معلوم نیست دوباره بتونی بشینی روی سینهاش، ایشون جسارت کرد و آب دهن پرتاب کرد و حضرت علی (ع) بلند شد که حتی تاثیر اون عصبانیت هم بره، که مبادا یک حرکت حضرت علی(ع) بزنه، از روی نفسش بزنه، پیوست الهی، پیوست توجیه الهی، همراه کار باشه. خیلی از بچهها میگن چیکار کنیم؟ میگم پیوست داشته باشید این کاری که میکنی واسه خداست؟ نه! روی عصبانیته، بلند شو! برای نفسته؟ بلند شو! کیس میخوای بزنی؟ برای نفسته؟ بلند شو! دست بهش نزن، که شیطان داره تو رو داره هدایتت میکنه. اگر برای رضای خدا نیست دست بهش نزن، بلند شو یک دور بزن نیتتو پاککن حتی میدونی یک قدم مونده تا دشمنت، تو همون یک قدم شیطون میزنتت زمین!!! فکر نکن پیروزی! تو همون لحظه آخر نفست اومد، بگو من نیستم. بلند شو برو نیتت رو پاک کن، بعد بشین… که همه چی در لحظه آخر خراب نشه. من پنج سال فقط برای رضا خدا جنگیدم، تو اون کیس موقع پرزنت کردنش، از دستم درش آوردن، چون گفتم کیس منه! مال من شد دیگه، الان من پنج سال فقط برای خودم دویدم! برای خودم دویدم دیگه. اون لحظاتی که اخلاص توش بود، اون لحظات رو از من خریدن. لحظه لحظه که توش اخلاص بود رو از من خریدن، اتصال وصل بود، اون لحظاتو خریدن، بقیهش برا خودت. مثلا یه سنگی هست که ۱۰۰ کیلو وزنشه ۵ گرمش طلاست، سنگه رو ذوب میکنن و اون ۵ گرم طلا رو برمیدارن، بقیهش برای خودت! بار اضافی کشیدی.
حاج آقا امینی خواه: لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا. دست شما درد نکنه انشاالله مابقی در جلسه دیگری. یا علی.
پایان قسمت ۱۲ فصل اول ….
در حال بارگذاری نظرات...