مستند صوتی شنود، جلسه سیزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
حاج آقا امینی خواه: بسم الله الرحمن الرحیم. رسیدیم به قضیهی ۵۰ هزار فرشته. اگه توضیحی قبلش لازمه بفرمایید بعدم که خود قضیه رو لطف کنید.
آقا صادق: فکر کنم روز ششم یا هشتم بود که من توی بیمارستان بودم. یه مقداری حالم بهتر شده بود. من چشمامو باز کردم. به بدنم برگشتم. یعنی چشمامو باز کردم، دیدم تو بدنم هستم و مشاعرم برگشت، متوجه شدم تو بدنمم و چشممو فقط باز کردم. فقط هم میتونستم چشمم رو باز کنم. نمیتونستم زیاد حرف بزنم تو اون تایم. دیدم همین اخوی که الان تماس گرفتین بهش، داشت شبکه شش اخبار نگاه میکرد. اون تایمی که من تو بیمارستان بودم، فکر کنم تقریبا چهاردهم تا بیست و هفتم شهریور ماه سال ۹۳ بود. فکر کنم، یه همچین تایمایی، آخر شهریور بود و این ۱۲-۱۴ روزی که من بیمارستان بودم تو ایامی بود که بهار عربی، تو کشورهای مختلف شکل گرفته بود. کشورهای حاشیهی خلیج، شاخ آفریقا و فلان و فلان و… این اتفاقها شده بود و اومده بود سمت سوریه. تازه داشتن همه میرفتن سمت سوریه. درگیری تازه داشت آغاز میشد. نارضایتیها، بزن بزنها… عراق همچنین. توی یمن هم شروع شده بود. حوثیها شروع کرده بودن با الهادی درگیر شده بودن. انتخاباتشونو برداشته بودن. یه همچین اتفآقات اینجوری شروع شده بود. تو همون تایم اسرائیل از این شلوغیِ کشور های عربی استفاده کرد و شروع کرد غزه رو زدن، دید کشورهای عربی گرفتار خودشونن. تو اون تایم اسرائیل داشت میزد و اخبار رو شبکه شش داشت نشون میداد.
تو ایام جنگ ۵۳-۵۰ روزه غزه بود که اخبار داشت نشون میداد و بدون اینکه با اخویم سلام علیک کنم یا اصن من بفهمه بهوش اومدم، (اخویم) داشت تلویزیون رو نگاه میکرد. من داشتم تلویزیون رو نگاه میکردم، همینجوری داشتم نگاه میکردم دیدم اسرائیل داشت غزه رو میزد. اخبار میگفت: اینقدر کشته شده و اینقدر آواره شدن، اینقدر کشتار و درگیری شده و هر جاییم که میزدن نشون میدادن که آقا انقدر کشتار شده، تلویزیون داشت نشون میداد. همین که داشت نشون میداد. من خب قدرت خدا رو اونور حس کرده بودم. میدونستم اونجا خب همه چی دست خدا هست. توان خودم رو حس کرده بودم، خیلی قدرت داشتم.. میدونستم بعد میرفتم کمک میکردم. اون شبکه رو درک کرده بودم، اون شبکه نورانی رو. بعد شروع کردم حرف زدن با خدا، خدایا این چه وضعیتیه؟ مگه نگفتی کمک میکنی؟ مگه نگفتی شما برید بجنگید با شبکه ظلمت، با اسرائیل، با آمریکا؟ با فلان، مگه نگفتی میای کمک میکنی؟ پس چرا کمک نمیکنی؟ الان ما درگیر شدیم. اسرائیل داره میزنه، آمریکا داره میزنه، ما اومدیم پای کار. همه شیعیان و مسلمانها دارن با کشورهاشون میجنگن، با دولتشون میجنگن، اما جنگ داره مغلوبه میشه. ببین چقدر دارن میکشن از مسلمونا؟ چرا کمک نمیکنی؟ ما رو انداختی به جون همدیگه، ما به پشتوانه خدا و تو جبهه خدا داریم میجنگیم و کمکی از سمت شما نیست. این چه وضعیتیه؟ شروع کردم گله از خدا… همینجور که داشتم حرف میزدم یکدفعه یه تصویری اومد رو تلویزیون. یک نفر از اهالی غزه، یه جا موشک خورده بود و خونه مسکونی خراب شده بود. یک نوزادِ مثلا یک سال یا یک سال و نیمه رو از زیر آوار کشیده بودن بیرون. جای ترکش و تیر تو تنش بود. نصف پاش و یه پاش کنده شده بود، نصف تنشم کنده شده بود. این رو نشون داد تو تلویزیون و من اینو دیدم زدم زیر گریه. تو اون حالت مثل اینکه تو خواب گریه میکنی چه جوری گریه میکنی؟ تا شبش حالت بده… اینجوری شروع کردم گریه کردن. نه اینکه میتونستم حرف بزنم؛ نه! گریهای نبود که اخویم بفهمه. روحم داشت گریه میکرد یا حس ناراحتی و شدت عصبانیت، شدت ناراحتی با هم بهم هجوم آورد و شروع کردم با التهاب، بازخواست کردن خدا. گفتم خدایا چه وضعیه؟ ببین چیکار کرده! بچهی اینقدری رو چهجوری زده! شروع کردم با التهاب گریه کردم و اینقدر گریهم شدید شد که یک دفعه دیدم یه گردابی از نور تشکیل شد و من رو کشوند، با سرعت پرت کرد به سمت بالا و رد شدم از اون دالون و رفتم تو یه فضای دیگه. دیدم یه دفعه توی یه دشت خیلی بازیام. از زیبایی این دشت حاج آقا هر چی بگم کم گفتم. اصلا قابل توصیف نیست که این دشت چقدر زیبا بود. سرسبز، زیبا و نورانی؛ نه نورانی که چشم رو بزنه. خیلی دشت قشنگی بود. مثل اینکه اول صبح بود و خورشید تازه زده بود. همه جا با طراوت بود و دور تا دورش دورادور درختهایی رو میدیدم ولی دشت بود و حس کردم یه عده پشت سر منن. سمت چپ، پشت سر من.
من نمیتونستم برگردم نگاهشون کنم. اجازه برگشت نداشتم توانشم نداشتم. نه اجازهشو داشتم، نه توانشو داشتم. ولی حس میکردم یک تعداد خیلی زیادیان و یک نفر بینشون، جلوشون ایستاده و همهی اون افرادی که پشت سرشن محافظ و مریدان و گوش به فرمان ایشون بودن و هم انسان بودن و هم اجنه و هم ملائک، دور تا دورشون بودن. ینی سه-چهار نوع موجود دورشون بودن. و خودشون مثل یک نقطهی نورانی بینشون میدرخشیدن و همه ساکت و بدون هیچ تکونی، دور تا دورشون، فقط حواسشون به ایشون بود. من متوجه ایشون شدم ولی اجازه برگشت نداشتم. همینجور که داشتم دشت رو نگاه میکردم، دیدم یک ابر سیاهی اومد نصف آسمون رو گرفت. یکدفعه نصف آسمون سیاه شد. دقت کردم دیدم عه! یکسری مَرکبهایی هست که یکسری موجودات بر روی این مرکبها سوارن. نه مرکبهاش قابل توصیفه، چه نوع مرکبیه و نه خود این موجودات. اینها زِرِه تنشون بود، کاملا مُسلح بودن و آمادهی جنگ! خود اون مرکبها هم مسلح بودن. مثل یک بشقاب پرنده من میگم، یا هر چی اسمش رو بذاریم، اونها روی اون سوار بودن و اون هم مسلح بود. من میگم بشقاب پرنده ولی بشقاب پرندهای در کار نبود؛
یه چیز دیگه بود. و اینها روی اون بودن و خودشون هم مسلح بودن. من گفتم که اینا چین؟ و یک دفعه ایشون پشت سر من بود باهام صحبت کرد گفت: اینا ملائک الهیاند. پیش خودم گفتم: ملائک الهی؟ ملائک الهی اینجوری نیستن. مثلا حوری موری… ملائک اونجوریه. گفتم چرا مسلحن؟ حالا پیش خودم گفتم چرا اینجورین؟ چون ملائک مد نظرم بود، ملک مثلا حوری موری تو نظرم بود. بعد گفتم چرا مسلحن؟ گفت که: امر الهی دست اینهاست.گفتم امر الهی چیه؟ گفت: هر جا شیعیان در حال جنگ باشن و کمک بخوان اینها میرن کمک میکنن تو امر جنگ. گفت خود خدا که قرار نیست بره کمک کنه. خدا که اون بالاست، اصلا هیچ کاری به این چیا نداره، بخواد کمک کنه اینها میرن کمک میکنن.
حاج آقا امینی خواه: از اسباب و جنودش استفاده میکنه.
آقا صادق: احسنت اینها اسباب و جنود الهی بودن. گفت: اینها میرن کمک میکنن.گفتم خب چرا بیکارن و نمیرن کمک کنن؟ گفت: کسی کمک نمیخواد. گفتم بابا من خودم دیدم الان تو غزه داشتن میزدن، لت و پار کردن، همه مردم غزه رو لت و پار کردن. گفت: نه کسی کمک نمیخواد. گفتم من خودم دیدم اون بچه رو گرفته بود. دستشو آورد بالا، دستشون رو آوردن بالا اشاره کردن به این لشگر گفت:
۵۰ هزار ملک از این ملائک در اختیار تو. برو هر جا کمک میخوان شما برو کمک کن. من خیلی خوشحال شدم. گفتم همش تو ذهنم این بود یه جا برم کمک کنم دیگه. گفتن آقا برو کمک کن. یه دفعه ۵۰ هزار ملک مسلح بهم دادن. دستم باز میشد دیگه، گفتم بریم! گفت کجا؟ گفتم بریم غزه. مثل اینکه دیگه ما ثابت بودیم. این دیگه اون سیر روح من و اینها نیست. ما ثابت بودیم زمین جلوی ما میگشت. دیگه این نبود که من بخوام سیر کنم و من بخوام اراده کنم. به اراده ایشون بود؛ دیگه اینجا کلا اراده دست ایشون بود. زمین دور ما گشت و من غزه رو دیدم. زمین گشت و غزه رو جلو چشم ما دیدیم. من از بالا غزه رو مثل یک نقشه توپوگرافی مثلا، من غزه رو از بالا میدیدیم و انفجارهای توی غزه رو میدیدم. منفجر شد بعد تیکه تیکه ها، همه چی، مثلا کشت و کشتار هم میدیدم. یه اشاره کردم؛ منم مثل ایشون دستم رو آوردم بالا، اشاره کردم گفتم که برید اسرائیل رو با خاک یکسان کنید. دیدم ملائک تکونی نخوردن. من فکر کردم من بلد نیستم یا خرابه و اینا. دوباره گفتم برید اسرائیل رو با خاک یکسان کنید. یکدفعه ایشون پشت سر من گفت: اینجوری نیست که، اینجوری با سنت الهی منافات داره. گفتم سنت الهی؟! سنت الهی چیه؟ گفت: اگه خدا میخواست اینهارو اینجوری از بین ببره که اصلا نیازی به جنود و ملائک و اینا نبود. بعد یه چیزی به من نشون داد. من میگم دکمه، اصلا دکمه نبود، چیز قابل توصیفی نیست؛ مثلا یک پَنلی جلوش بود. گفت: جان اینها در دست ماست، مرگ اینها در دست ماست.
من اینو تکون میدم مثلا میاد پایین، همهی اینها میمیرن. بعد دیدم آره! جون همهی اسرائیلیها دست اینه، دست ایشونه. ایشون با یه اشاره کل اسرائیلیها رو میتونه بکشه. گفت اگه خدا میخواست اینها رو اینجوری بکشه که اصلا نیازی به شما و اینها نبود. خود خدا اراده میکرد و اینها رو از بین میبرد. گفتم پس چهجوریه؟ چهجوری میشه کمک کرد؟ گفت: ببین شیعیان، باید برای رضای خدا، با نیت جهاد، قیام بکنن، برن وسط میدون بجنگن، وسط میدان همهی پتانسیل دنیایی خودشون رو بذارن پای کار، بجنگن. اگر کم آوردن، که نمیارن، اگر کم آوردن از خدا بخوان، خدا اینها رو میفرسته کمک. بعد مثلا بهم گفت، یعنی من اینجوری فهمیدم که همه پتانسیل خودشون رو بیارن وسط یعنی اینکه مثلا من میخوام برم جنگ، میگم آقا مثلا من حالا پنج تا اسلحه دارم حالا یکیشو میبرم. حالا مثلا سه تاشو شاید برگشتیم شاید یه اتفاقی افتاد، ولی نه! همهی پتانسیل! من با همهی پتانسیل برم بجنگم، با همهی وجود برم بجنگم، اگر کم آوردن که کم نمیارن اونا میان کمک. گفتم خب ینی چی؟ یعنی اینا شیعه نیستن؟ اینا کمک نمیخوان؟ چهجوریه جریان؟ گفت: ببین! وقتی میگفت ببین، به ارادهی ایشون من آگاهی پیدا میکردم. دیدم برخی از مسئولینی که تو غزه داشتن میجنگیدن، برای رضای خدا نمیجنگیدن. با نیت اینکه از عربستان، امارات، بحرین، قطر و ایران کمک مالی دریافت کنن میجنگیدن. گرچه میجنگیدن با اسرائیل، اما اون اخلاصی که باید تو کار میبود تا بشه کمکشون کرد نبود. اون شرایطی که ایشون فرموده بودن به عنوان شرایطی که میشه کمکشون کرد نبود. خیلی تلاش کردم ببینم چه کاری میشه کرد براشون، دیدم هیچ کاری نمیشه کرد. و توجهی هم زیاد به کمک خواستن نداشتن و همهی پتانسیلشون نیومده بود تو کار. نگاه میکردم بعضی از سران جنبشهای همون داخل غزه با اسرائیل بستن!! خیلی از فلسطینیها، حالا اسم نمیبرم شاید تبعات داشته باشه، سر سازش و صلح با اسرائیل داشتن. همهی غزه موافق اون جنگ و جهاد نبودن و تا وقتی که دلها یکی نمیشد، نمیشد کمک کرد.
حاج آقا امینی خواه: همونطور که امیرالمؤمنین میفرمایند: شما دلهاتون یکی نیست، بر معاویه غلبه نمیکنید.
آقا صادق: و هر چقدر وایستادم برای کمک دیدم نمیتونم کمک کنم، برگشتم. برگشتم و ایشون به من گفت که، گفتن که، دیدی کسی کمک نمیخواست؟ گفتم که آره، کسی کمک نمیخواست. کسی برای خدا زیاد نمیجنگید. بیشتر اون شرایط رو نداشتن برای کمک. بعد خب من نمیتونستم، ۵ هزار ملک دست من بود و منم یه آدم تخس، آدمی که به هر دری میزدم یه گِلی به سرِ خودم بزنم. چون عزرائیل گفته بود برمیگردم. ۵۰ هزار ملک دستم بود. میخواستم برم یه جا کمک کنم. گفتم بریم یمن. گفت: بریم. دوباره زمین گشت و من یمن رو دیدم. یک خیابون عریض، طویل و بلند. همه یمنیها ایستاده بودن توی این خیابون، اسلحه به دستشون بود، لباس سفید و شعار میدادن. و اینها رو دیدم. گفتم اینجا میتونم کمک کنم، اینا همه شیعهن و همه برای رضای خدا دارن کار میکنن. گفتم میتونم کمک کنم؟ گفت: نه !گفتم چرا؟ باز به ارادهی ایشون مثل اینکه پردهها رفت کنار و من آگاهی پیدا کردم به نیات تک تک اینها. دیدم که وقتی به تک تک نگاه میکردم، به شخص نگاه میکردم، نیت شخص رو میفهمیدم. به شخص نگاه میکردم میدیدم طرف یه مرغداری داره تو منطقهای هست که دست مثلا اونوریاس؛ القاعدهس مثلا… داره برای حفظ اون میجنگه. بغل دستیش به خاطر اینکه زن و بچش حفظ بشن داشت میجنگید. چون میدونست اگه حکومت بیفته دست اونوریا زن و بچش رو میزنن، خونش تو منطقه اونور بود. به بغل دستیش نگاه کردم دیدم عه اصلا خیلیهاشون… یعنی ۹۰ درصدشون فقط به خاطر اینکه اون طایفه (یا من میگم) مثلا اون گروه سیاسی که قیام کرده بود، اون طایفه قدرت بگیره داشت میجنگید، نه برای رضای خدا! نه به نیت جهاد برای رضایت خدا و اون شرایطی که گفته بودن.
حاج آقا امینی خواه: تازه باز اینقدر غیرت داشتن که بجنگن. ما اینجا تو مملکت خودمون یه بیغیرتایی داریم که همینا رو مسخره میکنن و کسایی که میجنگن رو از بیخ مسخره میکنن.
آقا صادق: اینا جنود شیطانن. اصن کاری به اینها ندارم. بعد یه قسمتهایی رو دارم برای اینها، خاص اینها ان شاالله. و من اینها رو دیدم که وسط مِیدونن، سلاح دستشونه، اومدن برا جنگ، اما نیت رضای خدا توشون میلنگید. با نیتهای ناسیونالیستی، قومگرایی و نیتهای شخصی اومدن دارن میجنگن. این نبود که مثلا همه برای رضای خدا باشه و اگر برای رضای خدا بود به آنی اینها امداد الهی میتونست کمکشون کنه. دوباره ایشون پشت سر من گفت دیدی اینجا هم کسی برای رضای خدا قیام نکرده؟ گفتم آره اینجام نمیشد کمک کرد، کسی کمک نمیخواست. باز من گفتم(پیش خودم گفتم) ۵۰ هزار ملکه… بذار تا هستن یه کاری کنم. گفتم میشه بریم عراق؟ گفت: بریم عراق. دوباره زمین گشت من عراق رو دیدم. دیدم یک روحانی سید سمت کربلا ایستاده، چند هزار تا آدم پشت سرشن. یک روحانی سید هم سمت کاظمین ایستاده.
حاج آقا امینی خواه: سمت کاظمین ینی در شهر کاظمین.
آقا صادق: من چون نقشه رو میدیدم دیگه… تو بغداد ایستاده و چند هزار نفر آدم پشت سرش. یک روحانی غیر سید سمت کوفه ایستاده بود، جنوب نجف، چند هزار تا آدم پشت سرش. و یک روحانی سید دو زانو نشسته بود تو نجف. کسی کار به اون نشسته هه نداشت، ولی اون سه تا روحانی که ایستاده بودن و افراد پشت سرشون، همدیگه رو میزدن.
حاج آقا امینی خواه : اون نفری که نشسته بود چی؟
آقا صادق: نه کاری به جنگ نداشت.
حاج آقا امینی خواه: آدم خوبی بود؟
آقا صادق: همشون آدمای خوبی بودن. همشون شیعه، همشون آدمای خوب، اما همدیگه رو میزدن.
حاج آقا امینی خواه: به جای اینکه دشمن رو بزنن.
آقا صادق: جالب اینه همدیگه رو که میزدن برای اینکه همدیگه رو دک کنن از توی قدرت عراق و بتونن قدرت یکه تاز بشن و بقیه شیعیان رو بیارن زیر پر خودشون.
حاج آقا امینی خواه: جنگ قدرت بود.
آقا صادق: بله جنگ قدرت بود. بعد دیدم پشت سر اونی که توی بغداد ایستاده یک پایگاهی بود مال آمریکاییها و هیچکدومشون کاری به این نداشتن. اصلا یکدونه موشک نمیرفت سمت این.
حاج آقا امینی خواه: موشکهاشون سمت هم میرفت.
آقا صادق: بله سمت هم میرفت و همدیگه رو میزدن. بعد من گفتم خب اینا که همه شیعهن. همه هم دارن میجنگن ولی خب من کمک کدومشون کنم؟ کمک هر کدوم کنم اون یکی هم شیعهس. شیعه بکشم؟ مسلمان بکشم؟ طرفِ کفر، پشت سرشون نیست، مقابلشون نیست، اصلا طرف کفر اینوره، کسی هم کاریشون نداره. گفتم اینجا هم که نمیشه کمک کرد. گفتن ببین! دیدم اصلا دارن میجنگن که به این نزدیک بشن، چون قدرت رو دست این میدیدن.
حاج آقا امینی خواه: اون پایگاه نظامی آمریکایی.
حاج آقا صادق : بله. قدرت رو دست این میدیدن. نه مثلا بخوان بجنگن برای حکومت الهی و رضای خدا. هر چقدر چشم چشم کردم دیدم نه! بغض گلومو گرفت شروع کردم به گریه کردن. باز ایشون به من گفت: دیدی اینجام کسی کمک نمیخواد، کسی برای رضای خدا نمیجنگه. گفتم آره.
حاج آقا امینی خواه: پس یک نفرشون فقط بود که در نجف نشسته بود و سید جلیلالقدری بود و اون یک نفر، کاری به جنگ نداشت.
آقا صادق: بله. البته مال اون تایمه هاا، این مال سال ۹۳ هست. همهی این اتفآقاتی که الان من گفتم مربوط به همون موقع هست.
حاج آقا امینی خواه: دنبال نزدیک شدن به آمریکایی ها هم نبود؟
آقا صادق: مثل اینکه هر سه تا روحانی به ایشون احترام میذاشتن و هیچ موشکی سمت ایشون نمیرفت و کسی هم کاری به ایشون نداشت و ایشون چون که سلاحی دستش نبود، حتی آمریکاییها هم باهاش مشکل نداشتن.
حاج آقا امینی خواه: خیلی هم یاری هم نداشت این طور که میفرمایید؟
آقا صادق: اتفاقا همهی این افرادی که پشت سر اینها بودن با ایشون بودن و ایشون اگه اراده میکرد میتونست همهرو جمع کنه ولی ایشون دخالت نمیکرد و نشسته بود. اونایی که ایستاده بودن و میجنگیدند علیه هم میجنگیدن.
حاج آقا امینی خواه: به هر حال این تَشَتُته (اختلاف، تفرقه) باعث شده بود دخالت نکنن؟
آقا صادق: من عین چیزی که دیدم رو میگم. من اصلا نمیخوام نه قضاوت بکنم، نه تحلیل. من اینایی که گفتم خیلیهاشو شاید بتونم اسم بگم، ولی به هیچ عنوان اسم نمیگم. من عین چیزی که دیدم رو دارم میگم، به خاطر اینکه وظیفهی خودم میدونم که بگم. شاید خدا اینها رو نشونِ من داد که من بیام بگم.
حاج آقا امینی خواه: شاید به گوش خود اونها برسه و براشون اثری داشته باشه.
آقا صادق: ان شاالله. ولی یقینا بعد از سال ۹۳ تاثیرات و تغییراتی تو منطقه شد، توی عراق شد، توی یمن شد، که اونها پیروزیهای آنچنانی به دست آوردن. همونجوری که تو عراق داعش منکوب شد. اما دشمن اصلی آمریکا بود که هست هنوز. من میبینم خیلی از گروههای شیعه رو همین الان، با آمریکا بستن. اصلا آمریکا رو توان اینها حساب باز کرده. شیطان خیلی حریفتر از این حرفاس. الان من تو شبکه شیطانی میگم باز. من شبکه الهی رو به شما گفتم. شبکه شیطانی رو بعد از این میگم. من دوباره ناامید شدم. زدم زیر گریه، گفتم یکی از دلایلی که برنامه آقای موزون مطالب منو نمیتونه پخش کنه همین مطالب بود که واقعا اینا نمیشه تو تلویزیون پخش شه. خیلیهاش رو میدونم برای خودمم با اینکه دارم میگم، دردسر میشه برام ولی با اینحال جونم، زندگیم، همش، پای این اتفاقاتی که افتاده برام. من که رفتم دیدم پشتش. تهش مرگه که برای من خیلی شیرینه. عمدا دارم میگم که خدا بعد بهم نگه من اینا رو نشونت دادم که بری بگی، نگفتی. چرا دست بُردی توش؟ چرا این جاشو اینجوری عوض کردی؟چرا فلانجور. سخته؛ خیلی از مطالب گفتم گفتنی نیست، باید سانسور بشه. چون که الانش که این همه ظرفیتسازی شده، حرف زده شده و این همه برنامه دارن در این حوزهها صحبت میکنن، من الان بعد از چندین سال دارم این مطالب رو دارم میگم باز هم خیلی ایرادها به من گرفته میشه. خیلی از مطالب رو من بهتون نگفتم و شاید اصلا نگم و آینده برسه و بعد آینده بیام بگم به شما… من شروع کردم گریه کردن و دوباره ایشون به من گفت دیدی تو عراقم کسی کمک نخواست و کسی برای رضای خدا قیام نکرد؟ همه دنبال خودشونن. مثل اون اعمالِ من بود که دیدم همه اعمالم برای خودم بوده، اونجام همه پای درخت خودشون آب میریختن. پای منیتشون آب میریختن. بعد شروع کردم گریه کردن، به ایشون گفتم آقا میشه بریم ایران؟ ایران که دیگه مال خودمونه. من که برای حق ماموریت نرفتم ماموریت که. من که این مریضی برام پیش اومد تو ماموریت بود و اینکه خانومم سرطان داشت و دو تا بچه کوچیک دارم، من که برای حق ماموریت و برای اینها نرفتم بجنگم که. من که برای رضای خدا رفته بودم. مثل من پیدا میشن. برم کمک اونا کنم. گفت: بریم. مث اینکه زمین گشت و من بالای سر اصفهان مثل اینکه ایستاده بودم و من گفتم بریم فلان شهر… اسم بردم. و من دیدم یک تویوتا هایلوکس سپاه از سمت مشهد یا تهران یا شمال اون شهر، رفت سمت اون منطقه عملیاتی یه کاری کرد، یک اقدامی انجام داد و دیدم دو تا ملک از اون سپاهی که مال من نبودن رفتن کمک کردن و برگشتن.
حاج آقا امینی خواه: ۲ تا ملک فقط؟ از اون ۵۰ هزار تا؟
آقا صادق: ۲ تا ملک از اون چند میلیارد. نه از اون ۵۰ هزار تا مَلَکِ من که نه.
حاج آقا امینی خواه: این جز ۵۰ هزارتای شما نبود؟
آقا صادق: نه نبود. از اون لشگر خودشون رفتن کمکی کردن به اون ماشینه و برگشتن اون بالا و اون ماشینم برگشت به مَقرش؛ حالا تهران بود یا هرجای دیگه. بعد خب من گفتم بقیش؟ گفت: اونا همینه، در همین حد بود. هر از گاهی یکی دو نفر میرن یه کاری انجام میدن و ملائکم خودشون کارشونو انجام میدن و میرن و میان. گفتم خب کو؟ بقیه؟ کو جنگ؟ جهاد؟ قیام؟ رضای خدا؟ گفت: نه در همین حد محدوده، گفتم بقیه کو؟ گفت: ببین! دیدم تمام افرادی که… خیلی سخته این تیکهشو گفتن، ولی نیایم بگیم که یمن اون بود، عراق اون بود، غزه اون بود، خودمون خیلی خوب بودیم… ظلمه! دیدم خیلی افرادی که خوب بودن، خوب هستن، خوبن فقط! دیدم همه خوبن و خوابن، دیدم همشون خوابن. من سر کارِ خیلی از افرادو دیدم. محل کارهاشونو دیدم. خوب خوبامون رو دیدم.
حاج آقا امینی خواه: یادتونه افرادش رو؟
آقا صادق: به اسم… خوب خوبامون میدیدم تو خیلی از لباسای مقدس، تو خیلی از ارگانهای مقدس، دولتی، لشگری، کشوری. دیدم همه خوابن و منتظر بودن ساعت بشه مثلا ۲ برن خونه و دوباره فردا بیان. خبری از رضای خدا، جنگ، جهاد، قیام نبود.
حاج آقا امینی خواه: کارمندی داشتن کار میکردن.
آقا صادق: و بهم گفت که دیدی اینجام خبری نیست؟ زدم زیر گریه. گفتم خاک بر دهنم. چقدر من به خدا حرف زدم. چقدر من به خدا گفتم این چه وضعیه، ما که هستیم تو نیستی ما که اومدیم تو جنگ، شما نمیای کمک کنی. بعد دیدم کلا داستان عوض شد. هیچکس برای خدا قیام نکرده. همه دنبال اینن که بگن من… ما… قوم من… حزب من… جناح من… نفر من… ارگان من… لباس من… خانواده من… شغل من… من من من… چیزی از خدا وسط نبود که خدا بخواد بیاد کمک کنه. کسی سنگ خدا رو به سینه نمیزد. تازه فهمیدم چقدر من احمق بودم فکر میکردم من تو صحنهم، ما تو صحنهایم و خدا نیست. اوج حماقت خودم رو تازه فهمیدم. و منو بردن اینا رو نشون دادن گفتن که دیدی؟! بعد اشاره کردن۵۰ هزار ملک، رفتن سر جای خودشون. گفتن دیدی کسی برای رضای خدا بلند نشده و قیام نکرده؟ بجنگه؟ همه دنبال منِ خودشونن. اینو من میگم که دنبال منِ خودشونن. ایشون گفت کسی برای خدا قیام نکرده. گفتم که خُب ینی اینا صبح تا شب بیکارن؟ این همه ملک مُسلح، آماده، جنگ و همه چی مُهیا هست، بیکارن؟ هیچکاری نمیکنن؟ انگشت مبارکشون رو به حالت اشاره کردن، گفتن به ولله قسم، این ملائک از صبح تا شب، از شب تا صبح، بین زمین و آسمان میگردن دنبال شخصی که برای رضای خدا بلند شه، قیام کنه جهاد کنه، تا اینا برن کمکش کنن. اما کسی نیست. مثل اونایی بودم که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتن. چی میگفتم؟ نمیشه که زمین از خوبا خالی باشه. اونایی که برای رضای خدا یه کاری میکردن ملائک میرفتن کمک میکردن. اصلا امکان نداشت مثلا اونا یه کاری برای رضای خدا کنن و اینها نرن. میگفت بین زمین و زمان میگردن یکی بلند شه یه کاری کنه، اینا برن کمکش کنن. حتما شما نیت رضای خدا داشته باشی، بری قیام و جهاد کنی و بری وسط میدون، حمایت اینها رو داری. تازه اینا ملائکی بودن که برای جنگ آماده بودن، نه ملائکی که به صورت عادی کمک میکنن. اینا ملائک خاص جنگ بودن.
حاج آقا امینی خواه: : پس اون شیاطینی که همینطور فلهای میریختن؛ اینام اینور هستن. ماییم که به کار نمیگیریم و ازشون استفاده نمیکنیم.
آقا صادق: اصلا غایب ماییم. ما سربازان غایب امام زمانیم، نه ایشون امام غایب ما! امامِ حاضرِ ماست. ما غایب مِیدانیم.
حاج آقا امینی خواه: امام حاضر میدان و سربازان غایب میدان.
حاج آقا صادق: بعد بهش گفتم که خب یعنی اینها اگر کسی بلند نشه قیام کنه اینها همین جور بیکارن؟ هیچکاری نمیکنن؟ اینو که گفتم یه دفعه، سه چهار تا ملک، از اون جمع ملائک چند میلیاردی از گوشه آسمون جدا شدن و فاصله گرفتن تا لشگر خودشون و یک پرچمی، بیرقی، یک صفحهای باز شد، از مخمل سیاه؛ خیلی قشنگ. عکس تمثال مبارک امام خمینی اول بود. چهرهشون بسیار نورانی و پشت سر ایشون تمثال مبارک حضرت آقا. و ایشون پشت سر من اشاره کرد، گفت اینها ولی امرن در زمین. اینها بخوان، اون ملاحظاتی که کسی نباشه و اینها، به فرمان اینها این ملائک میرن انجام میدن. میرن اقدام میکنن.
حاج آقا امینی خواه: یعنی باید افرادی باشن صلاحیت داشته باشن که این ملائکه کمک بکنن. اگه اون افراد با صلاحیت هم نباشن به دستور اینها انجام میگیره؟
آقا صادق: بنا به شرایطی، به دستور اینها انجام میدن اقداماتی رو. بعد من پیش خودم گفتم که مگه میشه کسی هم نباشه و کسی هم کار نکنه و جنگی بشه بعد اینا خودشون برن دفاع کنن؟ بعد همینکه داشتم فکر میکردم یه دفعه به قلبم الهام شد یا فهمیدم. ایشون دیگه به من نگفت. مثل واقعه طبس… واقعه طبس ما همه خواب بودیم. اونا نقشه هاشونو چیده بودن، هواپیماشونو آوردن نشوندن، همهی جنود شیطان، باهاشون همکاری کردن، باند فرود و همه چی براشون مهیا بود. یه دفعه جنود الهی زدن لت و پارشون کردن و اینا برگشتن، بدون اینکه کسی بیاد دخالت کنه. قشنگی کار اینه… اونا تازه وسط جنگ با جنود الهی فهمیدن با کی طرفن. این عکسو که دیدم؛ چهرهی مبارک حضرت آقا و امام خمینی رو، مثل اینکه یک سکینه، یک آرامش، یک آب خنکی به من دادن، گفتم آقا همه چی دست ماست. اصلا ما وسط شبکه الهی هستیم. خودمون غایبیم. خودمون نمیفهمیم ما کجاییم، چه وظیفهای داریم، چی کار باید بکنیم. ما غایبیم! ماها اصلا نمیفهمیم کجای کاریم. اگه کوچیکترین پردهای جلوی چشم ما باز میشد، یک لحظه پرده رو میزدن کنار، جایگاه حقیقی تک تک ما شیعیان، ما پاسداران، ما سربازان گمنام امام زمان تو وزارت اطلاعات، تو ارتش، تو ناجا، تو واجا، ارگانهای دولتی… تو هر جایی، جایگاه واقعی تو رو توی اون شبکه الهی نشون میدادن، میفهمیدی چه قدرتی داری و چقدر حماقته توی این قدرت، بخوای فکر اینو بکنی که خودم چی؟ اونجا تازه فهمیدم همهی عالم دست ماست. عالم هستی در اختیار ماست. همهی ملائک الهی در اختیار ما هستن و ما غایبیم. ماها نمیفهمیم چه قدرتی داریم. ولی اون سکینه رو، من وقتی ایشون رو دیدم، فهمیدم ولی امر بالا سر ماست. بعد تازه میفهمم آیت الله حسنزاده چی میگه درمورد حضرت آقا. میگن: گوشِتون به دهان مبارک حضرت آقای خامنهای باشه که ایشون گوشش به دهان مبارک امام زمانشه. آیتالله بهجت در مورد حضرت آقا چه میفرمایند! اینها مقام و منزلت حضرت آقا رو دیدن که اینجور میگن.
حاج آقا امینی خواه: البته لزوما معنای معصوم بودن این افراد نیست.
آقا صادق: بحث معصومیت نیست اصلا. بحث اینه که نیتشون… مثل اون قدرت ۵۰ هزار ملک در اختیار منم بود. و اینها برای هرکس که برای رضای خدا قیام کنه در اختیارش قرار میگیرن. حضرت آقا هیچی از این عالم برای خودشون نخواسته. نگاه به زندگیشون کنید! چه بزرگی و چه امتیازی برای خودش برداشته؟
حاج آقا امینی خواه: و حالا سوالی که ممکنه برای امثال بندهای که سطح سواد و تحلیلمون پایینه پیش بیاد، اینه که خُب چرا رهبر انقلاب دستور نمیده به این ملائک بیان اختلاسها رو جمع کنند و بانکداری رو درست کنند و گرونیها رو حل کنند؟ که البته جوابش مشخص هست ولی حالا شما بفرمایید..
آقا صادق: ببینید باز کلام فردی که پشت سر من بودن در رابطه با جریان اسرائیل بهم گفتن رو میگم خدمت شما. اگر خدا میخواست اینا رو اینجوری جمع کنه که با اراده خدا همه رو مَلَک می آفرید. همه چیو به اجبار خوب میکرد.
حاج آقا امینی خواه: خود امیر المومنین هم از اینکارا میتونست بکنه.
آقا صادق: والسلام. اینکه پس ما چیایم؟ کجای کاریم؟
حاج آقا امینی خواه: دنیارو که تبدیل به آخرت نمیکنن وقتی که ۴ نفر درست بشن.
آقا صادق: من کجای کارم؟ خیلی از ماها توی شبکه هستیم میایم مثل حاج قاسم با اخلاص میریم میجنگیم. خدا قدرت الهیش رو در دستش
قرار میده. من بعضی اوقات با بچههای حزب الله لبنان جلسه دارم، میام صحبتهایی که میکنیم. از خاطرات جنگ ۳۳ روزه بشینن براتون بگن. خودشون بیان بگن که مثلا تو مقراشون بین جنوب لبنان و اسرائیل، مناطقی که اسرائیل نفوذ پیدا کرده بود و اومده بود تو خاک لبنان گرفته بود، تو محاصرهی اینها بودن و خاطراتی بشینن براتون بگن. اینها بعضیاشون مات میمونن. اینها خودشون میگفتن. جاش نیست من بگم. باید خودشون بگن، از زبان من نشنوید. از زبان خودشون که توی جنگ بودن بشنوید و براتون بگن.
حاج آقا امینی خواه: قضیهی حضرت زهرا سلام الله علیها؟
آقا صادق: اصلا انبارهای خالی از سلاح یکدفعه پر میشد. میگفت ما تو محاصره گیر کرده بودیم، تو جنگلهای جنوب لبنان، یکدفعه میدیدم ارتش اسرائیل اومد تو منطقه و داره میاد به سمت ما، ولی میدیدم از پشت سر ما داره به سمت اینا شلیک میشه اونا دارن فرار میکنند. ما خودمون میدونستیم پشت سر ما هیچکس نیست. میگفت اینا از عقب تیر میخوردن. مجروحهای اسرائیلی رو نگاه میکردی از عقب تیر خوردن چون تو حال فرار بودن. بعد اینا مشکل روانی پیدا کردن سربازای اسرائیلی؛ فیلمهاش پخش شد. میگفت اینها میگفتن سوارهایی دارن میان سمت ما شلیک میکنن ما نمیتونستیم بزنیمشون، از وحشت از اینا فرار میکردیم و میگفت ضربه میخوردن.
حاج آقا امینی خواه: یک فیلمی پخش شده مال حرم حضرت سکینه در سوریه که داعشیها حمله کردن. حجم سنگینی TNT گذاشتن و حرم رو با خاک یکسان کردن که این ضریح رو بشکافند و برن قبر رو بشکافند و جسد رو دربیارن؛ فیلمش موجوده. همه چی اونجا متلاشی شد ولی گنبد اومد رو قبر به طرزی که آهنها همه تو هم رفت و اونا دیدن نمیتونن از آهنها رد شن. کی اینا رو میاره اونجور مستقر میکنه؟
آقا صادق: حالا درست نیست بگم ولی الان شاید شما صدای تیر و ترکش جنگ اطلاعاتی رو نشنوی، ولی الان ما وسط جنگ مستقیم با آمریکا و اسرائیل و صعودی و اینها هستیم، اونها میان شهید فخریزاده رو میزنن، میان شهید صیاد رو میزنن، میان اقدامات خرابکاری تو نطنز رو انجام میدن و… خب این جنگ اطلاعاتیه. و ما هم اقداماتی انجام میدیم ولی صداشو درنمیارن. ولی جنگه… ما به وضوح مشارکت این ملائک رو میبینیم. اونهایی که الان پا به رکاب حاج قاسم بودن برید ازشون بپرسید. خاطرات اونهایی که با حاج قاسم بودن یا بچههای نیروی قدس که تو منطقه بودن، یا بچههایی که به عنوان مستشار تو عراق، یمن و… بودن عنایات ویژهی اهل بیت رو میگن.
پایان قسمت ۱۳ فصل اول ….
در حال بارگذاری نظرات...