سیر تاریخی حوادث
روز شنبه ۲۶ ذی الحجه
امام هنگام سحر به منزل«شراف» رسیدند
رفاقت بر سر منافع در سپاه دشمن
حر با هزار نفر به سوی امام می رفت
ظهر ۲۷ ذی الحجه
استقرار سپاه امام در کوه «ذوحسم»
بنی هاشم با دست خودشان به اسب های دشمن آب دادند
اذان ظهر را به روایتی حضرت علی اکبر یا حجاج بن مسروق گفتند
بعد از نماز ظهر حضرت خطبه خواندند
سپاه حر به امام اقتدا کردند
اظهار بی اطلاعی حر از قضیه نامه ها
امام به چه کسی فرمود که نامه ها را بیاورد؟
راوی اصلی کربلا
عاقبت عقبه
تمرکز امام بر چه موضوعی بود؟
گفتگوی امام با حر
مرگ معلق بین بهشت و جهنم
سپاه امام و حر به موازات هم به «عُذَیبُ الهِجانات» رفتند
شخصیت عقبه بن سمعان
خطبه امام در «عُذَیبُ الهِجانات»
با این سخن، محاسبات حر به هم ریخت
نامه عبیدالله به جناب حر
دستور آخر عبیدالله
چرا امام حضرت علی اکبر را اول به میدان فرستادند؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَالصلاةُ وَ السلامُ عَلَی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنَا الأَعظَمِ، اَبُوالقاسِمِ المُصطَفی مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم وَ آله الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ المَعصُومین. وَلَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَی أَعْدَائِهِمْ مِنَ الْآنَ الیٰ قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ.
در آستانۀ مواجهه با امام حسین (علیه السلام) بودیم. شخصیتها و شهدای کربلا را با یک تمرکز و مکث بررسی میکنیم تا بتوانیم برآوردی از این شخصیتها داشته باشیم و الگو بگیریم. میخواستیم ببینیم که چه خوبیهایی خدای متعال در وجود اینها بهشان عنایت کرد و راه را بهشان نشان داد، و چه بدیهایی بود که آن افرادی که محروم شدند (حالا دشمنان که خودشان را دارند) از فیض شهادت امام حسین (علیه السلام) محروم شدند.
تعدادشان اسم آوردیم و سیر تاریخی را پیش میبریم و بنا به مناسبتهایی در بحث به افرادی میرسیم. این افراد را مروری در مورد شخصیتشان میکنیم. اسم شهدایی که آمد، این چطور شهید شد؟ یک تحلیل این شکلی.
روز شنبه، بیست و ششم ذی الحجه، امام حسین (علیه السلام) به منزل شراف (هم شراف گفتهاند، هم سحر) رسیدند. آنجا حضرت فرمودند: «آب بخورید و حرکت کنید» و حرکت کردند. سپاه حر زده بود بیرون. البته اول اینها در قادسیه بودند. قادسیه باز یک منزل بعد از کربلاست. یعنی از کوفه که بیای به سمت کربلا... کربلا (حالا با نقشه بخواهیم توضیح بدهیم، با دست نمیشود)، نزدیک کوفه یک منزلی است به اسم قادسیه. کربلا مثلاً سمت راست میافتد، کمی انحراف دارد از کوفه. این میافتد کجا؟ میافتد بغل، همجوار، مثلاً نزدیکهای کوفه.
نزدیک اینجا با «حسین بن نمیر» روبهرو شدند. اصلاً اسم آدم که میآید، حال آدم بد میشود. آنقدر که این موجود (موجودی که در فیلم مختار هم یک چیزهایی ازش دیدهای)، تخریب کعبه و اینها با این بود دیگر. بعداً یزید و زهره عاشورا هم گفتگو. حبیب که گفتم، قادسیه متوقف شده بود. آنجا بنا بود که در واقع راه امام حسین را ببندد. حر هم آنجا با حسین بن نمیر بود و جالب است. چقدر اینها پست و کثیف بودند. حالا میگویم برایتان. امشب که احتمالاً وقت نمیشود، فردا شب...
وقتی حسین بن نمیر و حُر از حسین بن نمیر جدا شد، رفت که امام حسین را پیدا کند، در بیابان راه را ببندد، به محض اینکه حُر آمد رجز خواند، حسین بن نمیر [به یکی از لشکریانش] برگشت (حالا بهش برسیم، اسمش را میگویم) گفت: «مگر تو تشنه به خون حُر نبودی؟ برو بکشش!» بعد این کینهها و کدورتها و نفرتها و رقابتهایی که مثلاً رئیس بوده تا فلان... ضرب شصت حُر دمش گرم زد، همانجا سقطش کرد. پسر منافع...
آن محبت امام حسین... این همه کار کرد حُر! آخر امام حسین این همه کار که برایتان می گویم، منزل به منزل. چه زود اهل بیت و خودش وقتی برگشت، گفت: «قلوب اولیائک». من کسی بودم که رعب انداختم توی دل اولیای خدا و دختران رسول خدا ترس انداخت! لشکر امام حسین، منزل به منزل، گفتگوها.
هوا گرم بود. از منزل شراق یا شراف رد شدند. یکی از اصحاب نگاه کرد. دورتر را نگاه کرد. تکبیر گفت. نخلستان، چاه آب و اینها پیدا میشد. چراگاه بود. چراگاه بود توی مسیر. چاه آب مثلاً پیدا میشد. یک چراگاهی بود. یک علف و اینها. منزل نبود. منزل نخلستانی که بخواهند بنشینند و سایه و فلان و اینها نبود. علفی بخورد، یکم جان بگیرد.
«الله اکبر»، نخلستان دیدم! میشناختند. اهل کوفه بودند. «نخلستان نیست! این سپاه دشمن است. دارد با ساز و برگ جنگی میآید و توصیف کردند با چه وضعیتی. علمهایی که دستشان بود چه شکلی بود؟ تیرهایشان چه شکلی بود؟ کلاه خودهایشان چه شکلی بود؟ از دور که این را میدیدند، شبیه نخلستان سیاهی از دور به چشم میزند. این سیاهی کنار هم و با ارتفاع، نخلستانه. امام حسین (علیه السلام) درگیر بشن. چهار هزار تا سپاه. چهار هزار تا مال میدان بود، مال روز. اینجایی که خارج شده، امام حسین ببره. هزار نفر. البته برخی گفتند هزار نفر، گفتند بیشتر از هزار نفر، حدوداً هزار نفر. چهار هزار تا مال میدان جنگ بود که سپاهش آنجا اینقدر بود.
جمعیت داشت میآمد. تیزی امام حسین، ذکاوت امام حسین، بحث مراعات اخلاق، ادب، قواعد جنگی، حکمت، بصیرت، همه اینها کنار امام حسین (علیه السلام). سحر رسیده بودند. شراف رد شده بودند. این ظهر روز بیست و هفتم ذی الحجه است. حضرت به این اصحاب گفتند که یک جای امن پیدا کنید که دشمن از پشت نتواند ما را دور کند. ما برویم آنجا بایستیم. از آنجا با اینها مواجه بشویم. ببینیم چی میگویند. آرایش جنگی و آرایش دفاعی بگیرید.
یکی از اصحاب گفت: «آقا، این بغل یک کوهیه. به اینجا میگویند... آنجا دیگر دشمن نمیتواند.» مسیر حضرت کاروان بردند. اینها سرعت گرفتند. آنها هم راه افتادند. هر که زودتر برسد به آن موقعیت که موقعیت امنی [باشد]. لشکر امام حسین زودتر رسید به زهاب. حُر رسید و امام حسین رفتند خیمه زدند. حُر آمد. گفتند که اولین مواجههای که شد (حالا دیشب یک اشارهای به اینها کردم، با توضیحات بیشتر دارم عرض میکنم). خدا خیلی... اصلاً آدم به وجد میآید.
قبل از اینکه هیچ گفتگویی بشود، حضرت میدانست که اینها برای تقابل آمدهاند. فرمود: «آرایش دفاعی بگیرید.» قبل از هر گفتگوی قبل از معرفی و گفتگو، فرمود که: «وَارْشِفُوا الْخَيْلَ تَرَشِيفًا.» آب بپاشیم به این حیوانات! تشنه نشوند! الله اکبر. لشکرِ دشمنه. آب ذخیره باره. بعد اخلاق در حین حکمت، در حین ادب، در عین شجاعت، جنگاوری، اخلاق! حق و حقوق زن و بچه و پدر و مادر و چه اوضاعی. هیئت میآیی با چه حواشی، با چه ظلمهایی. لشکر دشمنش برای راه و روش [ببندد، اما] از حق و حقوقش محروم نمیشد.
آب را که دادند، که توصیف کردم برایتان آن قضیه علی بن طعان را. اصحاب امام حسین نفرمود: «آب به آنها بدهید خودشان بخورند.» فرمود: «سقایت کنید، بنوشانید، بخورند، آبشان بدهید.» بنیهاشم و اصحاب امام حسین جامههایی که داشتند، ظرفهایی که داشتند، آب میریختند. دهن اسب میگرفتند. میخورد. لشکر دشمن... من گفتگو کردم، من نفهمیدم، آخر خودشان آوردند. لبخندی زدم.
آب را که دادند، گفتند که: «ما یاران عبیدالله...» حضرت فرمودند که: «رهبرتان کیه؟ این جماعت که آمدید، فرماندهتان کیه؟» گفتند: «حُر عَلینا.» با مایی.
وقت اذان شد. حضرت به حجّاج بن مسروق (یک روایت این است که به حجّاج بن مسروق فرمود، یک روایت دیگر این است که به علی اکبر...) –امشب [این را] به درد میخورد که موذن لشکر امام حسین- فرمودند که: «اذان!» اذان ظهر را گفت. بین اذان و اقامه، حضرت خطبه خواند. سخنرانی کردند: «شما که خودتان با لشکر خودتان نماز بخوانید دیگر.» وایستادند و نماز را خواندند.
نماز تمام شد. حضرت خطبهای که خواندند، فرمود: «چرا راه را بستید؟ من دارم میآیم کوفه. شما دعوت کردید.» یک مرتبه این را فرمودند. لشکر حُر سکوت کردند. رفتند و استراحت. بعد نماز ظهر. آنها هم رفتند. گوشه خیمه زدند. عصر ... چون نماز با فاصله میخواندند دیگر. امام حسین (علیه السلام) اصل نمازها با فاصله خواندند. مگر اینکه حالا شرایط وقت...
[قبل از] نماز عصر، حضرت شهادت دوباره عصر... پا شدند، اذان را گفتند، نماز را خواندند. دوباره حضرت سخنرانی کردند. دوباره یادآوری کردند بابت نامهها. گفتند که: «شما به ما نامه دادید، برای چی راه را بستید اینجا؟» حُر جواب داد: «نامه چیست؟»
حضرت به عقبة بن سمعان فرمودند: «این اسم را داشته باشید. در داستان اسم "فِلَشبک"ی بزنیم در موردش صحبت بکنیم.» صحبت راوی اصلی کربلا ایشان است. یعنی اصل این مقاتل از این آقا ما داریم و اختلاف نظر که شهید شد در کربلا؟ شهدای کربلاست؟ برخی قائلاند که اسیر شد. یعنی سه تا نظر. عقبة بن سمعان شهدای کربلاست. یک نظر این است که اسیر شد. بعد اسارتش عمر سعد گفت: «این برده است، آزادش کنید.» فرار کرد از کربلا.
امام حسین به عقبة بن سمعان فرمود: «برو نامهها رو بردار بیار.» دو تا خورجین نامه هست. امام حسین (علیه السلام) تمرکزش را گذاشته بود روی اتمام حجت. این کار ولی خداست. این اتمام حجت را داشته باشد. این خیلی مهم است. بعداً وقایعی که پیش آمد، اتمام حجت کردند. حضرت نامهها را آورد. دو تا خورجین نامه بود. حُر برگشت گفت: «آقا، ما ننوشتیم. من فقط دستور دارم از شما جدا نشوم کوفه تا کوفه. از شما جدا نشم. فقط به من گفتند: برو ایشون رو بردار بیار کوفه.»
آقا امام حسین مدل امام حسین، مدل اهل بیت هم دستتان بیاید توی این قضایا که چه شکلی برخورد میکند. یک خبر غیبی همراه با تهدید و بشارت و هزار تا چیز دیگر. امام حسین به حُر فرمودند: «حالا من نمیدانم آنجا حُر، دو زاریش میافتاد یا نه، یا مجموع اینها را کنار هم جمع کرد و به نتیجه رسید.» امام حسین بهش فرمودند که شما اجلت آنقدری نیست که به کوفه برسی! برو دیگه. پاش به کوفه نرسید.
نکته لطیفش این است که مرگ برای حُر رقم خورده. و ظهر عاشورا فقط معطل مانده بود. اینوری بمیرد یا آنوری بمیرد. «کارت تمومه.» مرگ برای تو نزدیکتر از این آرزو. امام حسین را کردند به اصحاب. فرمودند که: «سوار.» اینها هم سوار شدند. خیلی ریزهکاریهای قشنگی توی این تاریخ که میگویم... به خودِ من ریزهکاریهاش. چون اصل داستان معمولاً شنیدیم. چه تصویرسازی ذهنیش خیلی کمک میکنه.
لشکر امام حسین خب چابک بودند. لشکر جنگی بودند دیگر. سریع پریدند روی مرکبها. حالا وایستادند. آرام آرام زنها بیایند سوار. خانمها باید پیاده شوند. «مخدراتند»، بعد خیمه زدند. توی خیمه نامحرم [بوده]. جمع کنند زنها رو یکی یکی. بعد بچه کوچک زن. یک کلی معطل شدند. بهترین زنها. سوار شدند. همه اصحاب صبر کردند. خانمها سوار شدند. سوار مرکب.
حضرت فرمود: «میرویم مدینه.» راه بسته است. همین که این سر اسب را برگرداند و اصحاب مسیر را کج کردند، حُر با لشکرش آمد. «سر چی میخوای؟ چته؟» برگشت گفتش که: «اگر توی عرب کسی این جمله را میگفت، منم همین را جوابش میدادم.» اسم مادر شما را نمیتوانم احساسی واسۀ مداح [بگویم]. بافتِ تاریخ است. «چی میخوای؟» گفتش که: «میخواهم شما را ببرم پیش امیر.» گفت: «منم به خدا از تو دست برنمیدارم. به خدا باهات نمیآیم.» آن هم سه بار گفت: «به خدا منم نمیگذارم.»
خیلی گفتگو طول کشید. «من فقط دستور دارم از شما جدا نشم. شما رو ببرم کوفه. اگه نمیخواید بیایید...» جملات حُر رو دقت کنید. خیلی از توش روانشناسی شخصیت ایشان لطافت زیاد [بود]. یک طرف برو. نه سمت کوفه باشد نه سمت مدینه. یک طرف. تلف میشوید. بجنگیم. دو سه بار هم نقل شده، مثلاً خوارزمی هم توی مقتل گفته، دیگران هم گفتند که حُر وقتی به جنگ میرسید، تنش میلرزید. میگفت: «من میخواهم شفاعت جد شما نصیبم بشود. جنگ چیست؟ با یک مسیری برو تا بین حرف من و حرف شما انصاف بشود. نه اینکه من میگویم. منم یک نامه مینویسم برای عبیدالله.»
عبارات خیلی قشنگه دوستان. «عبیدالله! شاید خدا کاری پیش آورد که سلامت دین من درش بود و آلوده به چیزی در کار تو نشدم. انشاءالله یک جوری بشود منم اتفاق بدی نیفتد. منم دینم سالم بماند. من نمیخواهم با شما درگیر بشوم.»
حضرت از همان سمت حرکت کردند به سمت منطقه اُزیب الحجانات. حُر هم همراهشان. با حضرت راه میافتادند. راه میرفتند. هر جا که حضرت میرفتند. «در مسیری که میرفتم یا اباعبدالله، تو رو خدا جنگ نکنی ها!» محبت به امام. «مرگ میترسونس؟ آقای اصغر، زشته به خدا. من از دو تا گلوله میترسانی؟» حاج قاسم شاگرد این مکتبه دیگه. اربابش برگشت گفت: «شهادت میترسونی؟ حالا گیرم منو بکشید. چیزی رو به راه میشه؟ به چیزی میرسید؟ اگه منو بکشید؟»
اشعاری خواندند. اشعار خاصی بود مال دو تا برادر بود که توی یکی از جنگها به پیغمبر ملحق شده بودند. آن اشعار را خواندند. اشعار خیلی حماسی بود. معناش همین بود که ما برای جنگ و شهادت و همه چی آمادهایم. گفتگو خیلی جالبه. شهادت. این آقا قانع بشو نیست که سمت شهادت نری. «تن به کشته شدن میدهم. تن به ذلت نمیدهم.» سپاه حُر از این ور موازی حرکت میکردند. دال زال الحجانات. همین هیجان خودمان. هیجانات برای علوفه و اینها خوب بوده. منطقه معروفی بوده. سی و هشت مایل فاصله داشتند از آنجایی که راه افتادند. سی و هشت مایل میشود شصت و یک کیلومتر. یک فاصله 61 کیلومترم 60 کیلومتر راه یک روز بوده دیگه. راه یک روز نشست. 70 کیلو 70 80 کیلومتر راه یک روز بود یعنی یک روز مثلا مسافت رو تقریبا می رفت.
از آنجا که حرکت کردند، دیگر مستقیم رفتند تا نوذیب الحجانات رسیدند. قبلش حضرت یک سخنرانی کردند. هی دو سه بار حضرت توی جمع اینها سخنرانی کردند. سمعان را پروندهاش را ببندم. بعد بیایم به سخنرانی حضرت و ادامه ماجرا. وسطش این شکلی میشه دیگه. حالت داستانی داره. باید آرام آرام این عقبة بن سمعان خیلی جالبه. ابعاد جالب ایشان، غلام رباب بوده (سلام الله علیها)، مادر حضرت علی اصغر. ایشان غلام رباب بوده. یک مقتل عجیب و غریب. یک روضه سنگین عاشورایی هم توی این داستان هست.
ایشان از مدینه همراه امام حسین آمده بود و عرض کردم چند تا قول در مورد ایشان که قضیه به چه نحوی شده. البته توی برخی از ادعیه ما جز شهدای کربلا اسم ایشان آمده و سلام دادن به عنوان شهید کربلا. مرحوم آیتالله خویی ایشان قائلند که این آقای عقبة بن سمعان جز شهدای کربلاست. حالا شهدای کربلاست، انشاءالله با امام حسین محشور بشود و انشاءالله دست... اگر جز شهدای کربلا نیست ما نمیدانیم آخر عاقبتش چی بوده. چون از عاقبتش خبری نداریم که آخرش چی شده. محبتش را داشته انشاءالله محشور بشود و انشاءالله به هر حال توی کربلا با امام حسین. انشاءالله به همین واسطه دستش... برخی علما مثل مرحوم امین که ایشان هم از علمای بزرگ شیعه است، آیتالله خویی قائلند که ایشان جز شهدای کربلاست و گفتند که توی کربلا کارش نگهداری از اسبها بود. گفتم تا موقع شهادت امام حسین (علیه السلام).
مرحوم امام خمینی این را گفته. این طبق نظر دوم، نظر اول چی بود؟ فرار کرد. نظر دوم این است که بوده، شهادت امام حسین هم بود. امام حسین را که شهید کردند، در عراق سوار اسب دشمن، اسیرش کرد. فرار و اسارت. با همه. اسیرش کرد. بعد دیدند که این غلام است از آن آدمحسابیهاشان مثلاً و برای همین اصلیترین راوی جریان کربلا ایشان است. اصل گزارش کربلا، مو به مو هم دیده. خیلی از وقایع را هم دیده. آقا آن موقع تلویزیون نبوده. رادیو نبوده. نمیدانم چی چی نبوده. حافظهها قوی. قلم به دست.
بعد اینها اتفاقاً به همین دلیل که تلویزیون نبوده، رادیو نبوده، تفریح سرگرمی دیگر که نداشتند. اینها مینشستند فقط خاطره تعریف میکردند از جنگها. به همین دلیل همه جنگها را با جزئیات نقل کردند. از کجا میدونی شما؟ و گفتند که ایشان به هر حال بخش عمدهای از روایات را از کربلا نقل کرده. غلام رباب بود. مادر حضرت علی اصغر. ابن سعد، عمر سعد بهش گفت: «تو کی هستی؟» گفت: «من یک غلام مملوکم.» مملوک سرزبون دارم. معلومه که بوده. اگر طبق این نقل که گفت آزادش کنم. این همون کسیه که امام حسین فرمود نامهها رو با خورجین بیارید.
یک روایت مهمی از ایشان نقل شده. فقط این را میگویم و ادامه داستان. «من از مکه تا کربلا تا لحظه شهادت امام حسین کنار امام حسین بودم و از امام حسین جدا نشدم.» این نقل تاریخی از عقبة بن سمعان. و کلمه و خطبهای نبود مگر اینکه من شنیدم. «به خدا قسم برخلاف اونی که عدهای میگن توی هیچ مرحلهای امام حسین به این سمت نرفت که بخواهد با یزید بیعت بکند و فقط فرمود که بگذار از همان جایی که آمدم برگردم به همان جا.» این نقل قول جناب عقبة بن سمعان.
خب، این یک طرف قضیه. امام حسین (علیه السلام) قبل از رسیدن به اُزیب الحجانات یک خطبه خواندند. این هم آقا خطبه. این جمله را فرمودند. خب کجا فرمودند؟ مجموعه اینها را که شنید. توی تحولش اثر داشت. «امیر منو فرستاده. من مامور دولتم.» دولت، دولت میکنه. مسئول فلان. گفتن کلاً دولت مهلت مسؤول. جالب و به درد بخوره.
حضرت فرمودند: «اَیهَا النَّاسُ! اِنَّ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ قَالَ وَ آلِ مُحَمَّد.» فرمود: «مردم! پیغمبر فرمود: مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جائِراً مُسْتَجَلًّا بِالْحَرَامِیْنِ.» هر کی ببینه یک رئیسی، یک مسئولی گناهکاره، حرام الهی را حلال میدونه، حلال الهی را هم حرام. عهد خدا را شکسته. رسولالله مخالف سنت. نسبت به بندههای خدا زور میگه. ظلم میکنه. گناه میکنه. روبروش در نمیآد. «كَانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ.» خدا باهاش چیکار میکنه؟ کسی که میبینه همچین مسئول فاسدی توی جامعه است، ضد سنت پیغمبر عمل میکنه. هیچ کاری نمیکنه. خدا این آدم رو... «امیر ما اینو گفته. رئیس ما اینو گفته. آقامون اینو گفته. من مامور دولتم.» مسئول و رئیس و آقاتون و دولتتون.
پیغمبر فرمود: «وقتی اون بالادستی داره ظلم میکنه، اگه حرف نزنی، تو هم با همون میفرسته جهنم! هی نگو بالادستی من، آدم چیزفهمی بود، آدم باشعوری بود. علاقه هم داشت.» بعد امید شفاعت جدّت؟ رسولالله؟ جدّم رسولالله فرموده که: «اگه دیدی مسئول فاسد وایستاده، داره ظلم میکنه. روبروش واینستی، با همون میره جهنم.» خیلی شگردهای رسانهای. ریزهکاریهاست. خیلی جالبه.
این کلام پیغمبره. فرمود: «مسئول فاسد» به قول ما طلبهها، این کبرا. حالا صغرا. این قاعده کلیش. حالا میخواهم [آن را] تطبیق بدهم به قول طلبهها به ما نن فی[ه]. میخواهم حالا بگویم توی این قضیه این به کی میخوره؟ اینکه پیغمبر فرمود: «سلطان جائری که حلال خدا را حرام کنه.» حالا میخواهم بهت بگویم به کی میخوره. «الا هؤلاء الشیطان.» این آقا ملازم طاعت شیطان شدن و «تَرَکُوا طَاعَةَ الرَّحْمَنِ» طاعت خدا را ول کردن و «أَظْهَرُوا الْفَسَادَ» فساد را علنی کردند و «أَتَلُّوا الْحُدُودَ» حدود الهی را تعطیل کردند. «و سَطَوْا بَيْتِ الْمَالِ وَ أَحَلُّوا حَرَامَ اللَّهِ.» حرام را حلال کردند. حلال را حرام کردند.
فرمود: «شایستهترین کس برای اینکه روبروی اینها وایسه، خودم هستم. قَدْ أَتَتْنِی کُتُبُکُمْ.» نامههای شما آمده. من هم فرستاده. فرستادم برای شما بیاید بیعت بگیرد. شما با من بیعت کردید. منو تسلیم نکنید. رها نکنید. «اگر روی بیعتتون میمونید که ما پیش حسین بن علی (علی فاطمه بنت رسولالله) پسر فاطمه، دختر من، پسر فاطمه بمونید. نمیخواید با همه چی فلامری ماهای لکم به نوک برادرم کردید؟» هم با پدرم، اگر این کار را انجام... و با پسرعموم مسلم این کار را کردید. «وَالْمَغْرُورُ مَنِ اخْتَرَبَ بِكُمْ.» فریبخورده اونی که فریب شما را بخوره. «فَهَزَکُمْ اخْتَیْتَ وَ نَصِیبُکُمْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ.» سخنرانی کردند و تمام. باز بیشتر اثر داشت توی شل شدنش و قرار شد که نامه بنویسند و دستور برسد.
دیگر اینجاش را عرض میکنم، کم کم برویم توی روضه. عبیدالله نامه داد به حُر. باز یک نکته دیگه: «چرا مدارا میکنی؟ از این لحظه که دستور من بهت میرسد، حق نداری دیگه حرف حسینو گوش بدی. بهش سخت میگیری، تنگ میگیری تا دستور بعدی بهت برسد.» که دستور بعدی که باز حرکت کردند تا دستور بعدی برسد و کربلا که رسیدند. دیگر که از این لحظه دیگه نمیگذاری جلوتر برود و تو یک محل بی آب و علف، به سخت [ترین وجه] ساکنش میکنی تا ما با لشکرِمان بیاییم. این یک دستور.
این وسط اتفاقاتی افتاد، این منطقه ازیب الحجاناته. این را من فردا شب بحث بکنیم انشاءالله. پنج شش تا از اصحاب امام حسین اضافه شدند اینجا. بعضی هاشان اصحاب درجه [یک بودند]. اصحاب و فردا شب انشاءالله عرض میکنم. امام حسین [به] حُر گفت که: «من نمیتونم بذارم کسی به لشکر شما اضافه بشه.» حضرت فرمودند که: «مگر ما با هم قرار نداشتیم که تا نامه عبیدالله نیومده، تو من کار نداشته باشی؟» باز یک عذر دیگر، یک احترام دیگر. و همینجور با یک مماشات و آرام آمدن و ساده گرفتنی، قدم به قدم پیش رفتند. مرحله آخر که عنایت الهی شامل حالش شد و نجاتش داد، قضیه در همین بود. امام حسین از این ابزار استفاده کرد. محبت کوچولوی پنهان در باطن اینها، وجدان اینها را بیدار [کرد]. نام پیغمبر، علاقه داشتند و توی لشکر دشمن بسیاری از اینها پیغمبر را دیده بودند. صحابهی پیغمبر یا تابعین بودند. توصیف پیغمبر شنیده بودند. لذا اولین کسی که امام حسین بعد از اصحاب به میدان فرستاد، که جلوتر در مورد اصحاب که صحبت بشود، در مورد ایشان حقش ادا بشود. فعلاً فرصتش را متاسفانه نداریم.
اولین کسی که بعد از اصحاب به میدان فرستاد کی بود. چرا؟ «خدایا شاهد باش، علیه غلام. خدایا شاهد باش، جوانی را فرستادم به میدان. اشبه الناس به رسولالله خلقاً و خُلُقاً.» پیغمبر علاقه دارید. شبیهترین به پیغمبر قرص قمر را معرفی کرد. «من پسر علی بن ابیطالبم و نوه پیغمبرم.» حرف اینها با یاد پیغمبر نه تنها آرام نشدند، این چون گفت: «من علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم.» بغضشان به علی بن ابیطالب زنده [شد].
یکی از جاهایی که امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا گریه کرد، آقای بهجت (رضواناللهعلیه) این را میفرمودند که امام حسین ظهر عاشورا وقتی آمد روبروی لشکر دشمن، فرمود: «مردم! مگه منو نمیشناسید؟ غیر از من تو این عالم نوه پیغمبر سراغ داریم؟» گفتند: «نه.» فرمود: «غیر از من پسر فاطمه سراغ داریم؟» گفتند: «نه.» فرمود: «حلالی را حرام کردم، حرامی را حلال کردم؟ چرا خون منو حلال [کردید]؟» گفتند: «بِِغْضٍ لِأَبیکَ [یا بِغْضاً لِأَبیکَ].» از پدرت کینه داریم. از علی بن ابیطالب کینه داریم. گفتند: «اینجا نام علی بن ابیطالب که آمد و مظلومیت علی بن ابیطالب را تو میدان ایستاد گریه کرد اباعبدالله و اسم پسرانش را علی گذاشته بود به خاطر اینکه اینها بغض علی بن ابیطالب دارند.» کار فرهنگی کرده بود امام حسین (علیه السلام) از باب بغض دشمن. اسم بچهها را علی گذاشته.
نه تنها محبت اینها به رسولالله زنده نشد، بغض اینها به علی بن ابیطالب. پسر علی بدون دانه آمده. خوب خوب شد. «انتقام علی را، ضرب شست علی را دیدن، خوردن. ترس داشتن.» علی اکبر هم جنگی کرد. جنگ مردانه. صدای این دشمن بلند شد که: «بابا اینو یکی بگیره. این زده به لشکرمون.» گفتند: «جنگی دیگر.» آخر دیدند باید با نامردی وارد میدان شوند. هم تیراندازی کنند، هم دورش کنند. همه با هم گروهی بروند. تیراندازی و حملات و اینها. ضرباتی وارد شد به بدن علی اکبر (سلام الله علیه).
کربلا امشب به ما بده این آقا. بریم پایین پا. قبر نازنینش را ببوسیم. ضریح نازنینش. بزرگان. هر خبری هست توی کربلا همان بغل قبر علی اکبره. قاضی به آنجا خیلی عنایت داشت. میفرمود: «اصل رحمت که تو این حرم منتشر میشه، از اینجا منتشر [میشود].» کنار قبر علی اکبر، پایین پای اباعبدالله. چه محبتی داشت امام حسین به این آقازاده. فرمود: «خدایا تو شاهدی! ما هر وقت دلمان برای پیغمبر تنگ میشد، میرفتیم جوان نگاه [میکردیم].» گریه کرد امام حسین. هنوز علی اکبر شهید نشده. دارد میدان میرود. امام، محبتش به رسولالله. جنگی کرد علی اکبر.
علی اکبر زیاد شنید رزمنده تمامعیار بود. جنگنده بود. وارد بود. بعد هم اسبش، اسب جنگی بود. تربیتشده بود. وقتی دست به دور گردن اسب میاندازد، میفهمد که سوارش مجروح شده. باید برگردد. ضربات وارد شد، همان ضربهای که به فرق نازنین علی اکبر وارد شد. دیگر توان جنگ را از دست داد. خودش را رها کرد روی اسب و دست انداخت دور اسب. فهمید باید شتاب بگیرد. سوار زخمی شد. سرعتش رفت بالا. خون فرق علی اکبر آمد جلوی چشم. مسیر خیمه را گم کرد. اشتباه رفت توی دل دشمن. حالا اینها با این کینهها و این نفرتها. این سوار مجروح روی اسب با پای خودش آمد وسط. دیگر همه با هم ریختند. نازنین این بدن پیغمبر. این بدن پیغمبر. اینقدر زدند، قطعه قطعه کردند. این بدن ناز [را].
امام حسین شهدا را برمیگرداند به سمت خیمه. «اول با چه حالی حضرت خودش را رساند. گفتن مثل باز شکاری. وقتی صدا خودش را رساند بالا سر علی.» طبق این صورت به صورت. هی صدا زد: «پسرش!» شیرینترین لحظه برای پدر و مادر که گفت: «وقتی که جَوونش جلو چشمش راه میره.» تلخترین لحظهای که فرمود: «وقتی جَوونش جلو چشمش بخواهد جان بده.» «اشبه الناس به رسولالله» قسمتی که در این علی اکبر نهفته است. نورانیتی که درونش نهفته است. پاکی. توی یکی از منزلها به پدر نگران [گفت]: «باباجان، میبینم ناخوشی.» فرمود: «پسرم خواب دیدم. خیر باشد.» فرمود: «خواب دیدم کاروان داره میره، ملکالموت پشت سر کاروان ماست. همه ما رو میگیره و میبره.» ببین چقدر بزرگ بود این جوان. برگشت گفت: «پدرجان! اَلسْنَا عَلَى الْحَقِّ؟» [مگر] ما برحق نیستیم؟ «چرا پسرم؟» گفت: «پس ترسی از مرگ نداریم.» میگه امام حسین دَم دلش برطرف شد. گفت: «خیر بده پسرجان. اینجور آرامم کردی. بهترین خیری که خدا از جانب یک پدر به پسر میده، خدا نصیب تو کنه.»
امام حسین برای علی اکبر. حالا آمده بالا سر. «پاشو ببین لشکر دشمن کف پاشو مثل خاص مثل شهدا بقیه شهدا بدن علی اکبر سوار اسب کنه برگردونه گفتن دست برد زیر کتف زیر کمر بلند میکنند این دو قطعه قطعات جدا شد در هوا جمع کنیم.»
السلام علیک یا علی. منی سلام الله جعل الله آخر الزیارة. السلام علیک.