راز پناه بردن به خدا از شیطان
در معرض امواج رحمانی یا امواج شیطانی؟
پناهگاه استعاذه
چه کسانی از رگبار شیطان در امانند؟
شاخص محک رشد معنوی
توکل یعنی…
جایگاه توکل
تمام اسباب عالم دست خداست
توکل جعلی و قلابی
احترام به طراحی الهی
تو کارت را انجام بده، من از هر جا بخواهم روزی می دهم
رهایی از شیطان، برسی همیشه
از کدام بسم الله شیطان فرار می کند؟
شیطان با لفظ مشکل ندارد
تیرهایی که به هدف می خورد؟
حالات امام سجاد علیه السلام
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
چه کسی اینقدر بی من است؟
اعتماد به نفس، ریشه همه بدی ها
از زمینی ها حفظم می کنی یا آسمانی ها
حکومت بسیار وسیع امیرالمومنین
معنای استحواذ
ذکر توکل
از میدان چه خبر؟
وقتی خبر شهادت حضرت عباس به امام سجاد علیه السلام رسید
جا دارد انسان از غربت امام سجاد علیه السلام بمیرد
بعد از تو زندگی معنا ندارد
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.»
در سوره مبارکه نحل فرمود: «فاستعذ بالله من الشیطان الرجیم». وقتی میخواهی با خدا پیوند برقرار کنی و قرآن بخوانی، حرف خدا را بشنوی، پناه ببر به خدا از شیطان رجیم. انگار مزاحمهایی اینجا هستند، انگار یک سری امواجی و سیگنالهایی هست که پارازیت ایجاد میکند و اختلال ایجاد میکند. اول باید از اینها رها شد، از اینها عبور کرد تا بشود با خدای متعال ارتباط برقرار کرد. شیطان آن مزاحمی است که نمیگذارد ارتباط ما با خدای متعال برقرار شود. مانع میشود، مزاحم میشود، خرابکاری میکند و تا وقتی که امواج از او دریافت میشود، این دریافتکننده رو به اوست. حالا این دیشهای ماهواره و اینها را میگویند که جهت را مثلاً جابهجا میکنند، فرق میکند گیرندگیاش. اگر مثلاً میخواهد امواج مربوط به شبکههای عربی را بگیرد، یک سمت را باید بگیرد؛ میخواهد مثلاً ترکیه را بگیرد، یک سمت؛ اروپا را میخواهد بگیرد، یک سمت را باید بگیرد. این امواج جهتش فرق میکند. اگر در مسیر دریافت امواج شیطانی است، این ارتباطش با آن امواج الهی و نوری برقرار نمیشود و نمیتواند آنها را دریافت بکند. اول این طرف باید مسدود بشود، از اینور دیگر دریافت نداشته باشد، از اینور پارازیت و اختلال نداشته باشد تا بتواند از آن طرف دریافت داشته باشد. این میشود پناه بردن به خدا که ازش تعبیر میشود به استعاذه.
استعاذه آن حالتی است که انسان در یک پناهگاهی قرار میگیرد، آنجا دیگر آسیب بهش وارد نمیشود، امواج بهش نمیخورد. یک روکشی، یک نقابی، یک چیزی میخواهد که این را از آن امواج اختلالی نگه دارد. بعد قرآن تعبیر میکند: «انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا». البته این شکلی نیستش که شیطان سلطنت داشته باشد، حاکم باشد، ولایت داشته باشد به مؤمنین؛ نه! این سیگنالهایی هم که دریافت میشود، در اثر کوتاهیها و نقصها و مشکلاتی است که از جانب خودمان بوده وگرنه این نیستش که شیطان از همان ابتدا سوار باشد، نفوذ داشته باشد و «وعلی ربهم یتوکلون».
اگر کسی اهل توکل به خدا شد، اصلاً از نفوذ شیطان در میآید. به تعبیر بزرگان علما و اساتید، کسانی که این آیه را تفسیر کردهاند، منظور اینجا این است: این پناه بردنی که من میگویم، همان توکل است؛ استعاذه همان توکل است. آن پناهگاهی که بهت میگویم که آنجا از این تیرباران و رگبار در امانی، آنجا کجاست؟ همان نقطهای است که اهل توکل آنجا قرار گرفتهاند. با چه چیزی به آن میرسی؟ با توکل به آن میرسی. اینها عزیزان، نکات بسیار کلیدی و مهمی است. این مطالب باید از این ریشه اول استخراج شود بعد قدم به قدم جزئی شود. راهکارها و دستورالعملها باید متناسب با این باشد. نجات پیدا کردن از دست شیطان به این واسطه است. همه گناهها، همه مشکلات، همه آسیبها، همه اختلالات توسط شیطان، به واسطه حضور شیطان، از جانب شیطان است. باید از شر شیطان در امان ماند تا از این مشکلات در آمد. راه در آمدن از شر شیطان، راه امان پیدا کردن همین است: توکل.
همه دین باید در یک کلمه خلاصه بشود، همه تربیت باید در یک کلمه خلاصه بشود، همه رشد در یک کلمه خلاصه بشود. مدارج معنوی، مراتب معنوی بر اساس این باید تعریف بشود. اگر میخواهیم چک بکنیم چقدر رشد کردیم، شیطان گولمان میزند، خیالات برایمان میگذارد، فکر میکنم سوادم بیشتر شده، اطلاعاتم بیشتر شده، رشد کردم به نسبت قبل؛ نه! بلکه خیلی وقتها اینها بیشتر آدم را دور کرد. یا مثلاً میبینم یک سری کارهای خوبی را دارم انجام میدهم، نمازها را مثلاً اول وقت میخوانم. البته کار خوبی است، نمیخواهیم توی سر جنس بزنیم، نمیخواهیم بگوییم بیارزش است، ولی نمره اصلی، نردبان اصلی، این پلهها با توکل فهمیده میشود. آن شاخصی که آدم بخواهد خودش را محک بزند، ببیند من دارم رشد میکنم یا نه. خیلی بحث کلیدی است، اگر بهش توجه بشود، ظاهرش ساده است، خیلی جای فکر دارد. توکلت به نسبت قدیم بیشتر است یا نه؟
توکل یعنی چه؟ ما فکر میکنیم که توکل یعنی تصمیمهای اللهبختکی، تصمیمهای یهویی، تصمیمهای کشکی، به هیچ جا بند نیست، بیکله. توکل یعنی چه؟ یعنی نه بنزین دارم، نه ماشینم رو به راه است، نه هیچی؛ میزنیم به جاده، خدا بزرگ است. خب، الان این را کی بهت گفت شما بزنی به جاده؟ الان؟ الان دقیقاً الان از کجا درآوردی؟ هیچی دیگه توکل است دیگر حاجی، میزنیم به جاده. ببین! توکل جایی است که امری وسط است، تکلیفی وسط است و تو هم باید وظیفه را انجام بدهی و یک سری چیزهایت هم روال است، درست کردی، بیشترش را نداری، نمیتوانی. این یک بخشی از توکل است.
یک بخش دیگر از توکل این است که اساساً باید فکر کنی که این اسبابی که در این عالم است، همهاش دست خداست. این نکته اصلی قضیه است. خدا هم به غیر از اسباب، کارهایش را پیش نمیبرد. دوا و درمان را در اثر دارو بهت میدهد. میخواهی مداوا بشوی، باید دارو بخوری. نه! توکل میکنیم به خدا! خب، بنشین توکل کن! تو مشغول توکلت باش! تو فکر کردی شیطان توکل جعلی نمیتواند به خوردت بدهد؟ بابا! شیطان همه چیز را یک دانه فیک، جعلی، تقلبی، چینیاش را زده. البته چینیها قبلاً جنسهای بیکیفیت میزدند، الان دیگر جنسهایشان دارد کمکم باکیفیت هم میشود. همه چیز را زده. هرچه اینور هست، یک دانه آنور داده، از توکل هم یک دانه قلابی زد. ندیدهاید در چین فرش کاشان میزند؟ میگوید: آخر کاشان که مال ماست؟ میگوید: نه، اینجا یک دهکده زدیم به اسم کاشان، آنجا فرش تولید میکند. فرش کاشان! هیچ مشکلی هم ندارد. همه چیز را زدهاند. طرف اصلاً خدا را قبول ندارد، برای شما تسبیح زده! دیگر چه میخواهی؟ حرم میروی، میگوید: حرم میروی، ما را هم دعا کن! قشنگ توی چی میخواهی؟ همه چیز را زدهام برایت! شیطان همه چیز را قلابیاش را زده، یکیاش هم توکل است. اینها توکلهای قلابی است؛ نتیجه نمیگیری. توهم هم داری که فکر میکنی توکل داری، توهم داری که فکر میکنی داری رشد میکنی.
توکل یعنی به اسباب رو میکند، از اسباب استفاده میکند، ولی اسباب را مستقل نمیداند. اسباب دست خداست. خدا گفته از اسباب استفاده کن. دارو درمان نمیکند، خدا گفته با دارو. خدا گفته من اگر بخواهم کارت را حل بکنم، فقط اسباب دور نزن. من را صاف میخواهی بیایی در ما را ببینی؟ در ما را ببینی، من خودم همینجوری طراحی کردهام. همین مسیر را برو. یک وقتهایی بله! دیگر یک وقتهایی من یک چیزی هم بهت گفتم، تا هرچه محاسبه و حساب و کتاب میکنیم، جور در نمیآید. آنجا دیگر به اسباب هم کار نداشته باش. تو کارت را بکن. «یرزقه من حیث لایحتسب». دو تا «ابا» داریم، خیلی قشنگ است. «ابا» یعنی خدا ابا دارد، خدا خوشش نمیآید. یکیاش این است که «اباالله ان یجری الامور الا باسبابها». خوشش نمیآید کارها راه بیفتد مگر از طریق اسبابش. یکی دیگر هم این است که میگوید: خدا ابا دارد به مؤمن، به بنده مؤمنش روزی بدهد، مگر از یک جاهایی که حسابش را نمیکند. خیلی قشنگ است. ترکیب این دو تا جمله این میشود: من خوشم نمیآید کاری بدون روال خودش انجام بشود و خوشم نمیآید آنجوری که مؤمن حساب و کتاب میکند بهش روزی بدهم. یعنی تو کارت را بکن، من یک جای دیگر بهت میدهم. خوشم نمیآید کارت را نکنی، خوشم نمیآید تو فکر کنی نباید این کارت را انجام بدهی تا من از جای دیگر روزیت بدهم. زحمت بکشی، عملگی کنی، ولی من دوست ندارم روزی که بهت میدهم، بابتش این را بفهمی. من همه کارم هم حرفم را گوش بدهی، تو روال کار کنی، هم بفهمی به بازویت و کارگری و ساختمان و بازار و بنایی و مصالح و دل نبندی، بفهمی یکی دیگر دارد کار میکند. در عین حال، نان تو را هم کجا باید دنبالش بگردی؟ در بازار و مصالح و ساختمان و بنایی و اینها. من هرجور دلم بخواهد بهت روزی میدهم.
خیلی قشنگ است! میگوید: تو گندمت را بکار. اصلاً یکی از اقسام متوکلین را در روایت، یکی از مصادیق بارز توکل را گفتند کشاورزی. تو گندمت را بکار. خدایا تو که دیگر همه چیز را میگویی توکل کن، بدون توکل گندم به ما بده! دیگر صدایت را ببر، سرت را هم بینداز پایین. گندمت را بکار، هیچی نگو. کل عالم همینجور کشکی است دیگر. بالاخره تو هم باید مشغول باشی. خب، بقیهاش چی؟ بقیهاش دیگر بنشین، هر وقت دلم خواست باران میفرستم، آب میفرستم. یک سال دیدی فرستادم، خیلی فرستادم. تا اینجایش با تو بود. خب، قبلش هم دیگر ببین، برای من تعیین تکلیف نکن. کارت را بکن. صدایت درنیاید. این میشود توکل.
همه این مراتب معنویت و رها شدن از دست شیطان و پناه بردن به خدا. این پناه بردن به خدا به قول استاد آیتالله جوادی، یک کلمه نیست که من «پناه میبرم به خدا»، شیطان هم بگوید: وای خدایا من لرزیدم، در رفتم. آدم بعضی وقتها یاد بعضی لطیفهها میافتد. قدیمها طرف رفته بود حمام قدیمی، بعد دیده بود جنها مثلاً آنجا وایسادهاند و اینها. رفته بود دوش بگیرد دید پر جن است مثلاً آنجا. بعد شنیده بود که بسمالله بگویی اینها در میروند. «بسم الله الرحمن الرحیم» را محکم گفت، دید فایده ندارد. گفت: فکر کنم باید با صوت بگویم. یک دانه عبدالباسطی «بسم الله الرحمن الرحیم» اینجوری گفت و دید همه گفتند: «الله الله». این حالا لطیفه است ولی تا حد زیادی واقعیت دارد. این فکر میکند این بسمالله که میگوید، شیطان در میرود. میگوید: ای جان! چه حالی میدهد تو را با بسمالله بکنم توی جهنم. آخ جونم! این خیلی حال میدهد. همین «بسم الله»گویان میروی جهنم. هیچ وقت هم حالیت نمیشود. همچین کارت میکنم، این فکر کردم با لفظ مشکل دارم. بگو بسمالله، بگو عزیزم. «حسین حسین» هم خوب است، بگو، مشکل ندارد. انگلیسیها خرج میکنند برای «حسین حسین». بعضیها بودجه دارند، گفتند: این قمهزنی را اصلاً قمر و سفارت بریتانیا آورد توی کشور اسلامی. آمارش هست و اسنادش موجود است. من اصلاً خرج هیئتهایتان را میکنم، اصلاً وسایل بهتان میدهم. چه میخواهی؟ «حسین حسین»! آخه این «حسین حسین» که درد تو را درمان نمیکند! که «حسین حسین» فرق میکند. این من، من منبر میروم، از شیطان میگویم، کف میزند. مدتها بود میخواستیم داشته باشیم، خیلی بنده میترسیدم، همیشه فرار میکردم از این موضوع و دیگر خورد به آن قضایای مستند شنود و اینها. همانجا هم باز رفقا میگفتند: آقا این را تحلیل کنیم، بحث کنیم. یکی از رفقا گفت: آقا همین الان این را آماده کن، چاپ کنیم. هی گفتند: آقا اینجا بگو، آنجا بگو. این جلسه، آن جلسه. آن نگرانی اصلی از این بود که خب، ما از شیطان میگوییم بعد خب آخه خودمان هم که در مشت شیطانیم. بعد آخه بدبختیم که آخه این چه وضعی است؟
آن آقا خواب دیده بود که به شیطان گفتش که پدرت را دارند درمیآورند. گفت: چطور؟ گفت: گفتند یک عده از علما در مورد کتاب مینویسند. فلانی را میگویی؟ اونی که خودم گفتم بنویسد! گفت: برای چه؟ گفت: بهش گفتم تو نمیخواهی معروف بشوی؟ موضوع به این خوبی، به این قشنگی، جذاب! شلوغ میکنی، قشنگ منبرت قلقله میشود. خودم بهت میگویم چه چیزهایی بنویس از شیطان. گفتنی که خودش دارد میآید، آمار میدهد، هیچی برای آدم نمیماند. دلمان به چه چیز خوش باشد؟ با لفظ که مشکل ندارد که. من اینجا میآیم منبر میروم، بعد میروم پایین میگویم: چه منبری بود ها! هیچکس هم در مورد آن نمیزند. پشتم از منبر میآیم پایین، میزند میگوید: دمت گرم داداش! گفتش: زنگ میزدند رم جمرات. مکه این سنگها را انداخت. یکهو برگشت، شیطان برایش ظاهر شد. نگاهش کرد، داداش داشتی ما با همین حرفها، ما با همینقدر رفیق سنگ داریم. آخه دیگر من و تو همین حرفها را داریم میزنیم، ما را هم میزنیم. این شیطان را ما ساده میگیریم. دیگران را در مشت شیطان میبینیم. دعاهای امام سجاد را که آدم میخواند، اصلاً تعجب میکند از تعابیر حضرت. میفرماید: من که در مشت شیطانم، خودت من را در بیاور. تبیین امام سجاد در جاهای مختلف صحیفه سجادیه میگوید: این همان توکل است. توکل اینها است. مرد، از شیطان در بیا. مگر میتوانم؟ مگر میتوانم؟ عبد آنی است که میگوید: مگر میتوانم که به خدا بنده نباشم؟ نه، مگر میتوانم از زیر کار در رفتن و بامبول درآوردن؟ بامبول در میآورد! بله، این را شیطان میگوید: آدم ضعف نفس. رو در روی دشمن وایسا. میگوید: مگر میتوانم؟ این توکل است. توکل به اینکه غلط کرده! وایمیستم، کیاند اینها؟ ولی وایمیستم. خودم وایمیستم، خودم میزنم. «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی». پیروزی؟ مگر من پیروز میشوم؟ مگر من میزنم؟ مگر تیرها را من میاندازم؟ «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی». تیرها برای خدا میافتد، تیرها را خدا به هدف میزند، من هیچ کارهام. خوب، چقدر ما این را در خودمان مییابیم؟ بنده میبینم هیچ. صفر.
این علامت رشد معنوی است! این علامت تقرب به خداست. سوادم بیشتر شده و یک سری کارها مثلاً حالا گناهانی بوده، بعضی وقتها گناه آدم ترک میکند، خوب هم هست. خدا را شکر و الحمدلله. بیشتر باد میکند، این بیشتر در مشت شیطان دارد میرود. با نگاه تحقیر نگاه میکند به آنهایی که اهل این گناهند. وقتی هم حرف میزند از موضع بالا حرف میزند. ببین جوان! این کارها آخر عاقبت ندارد. صدا چقدر کلفت است! ما هم جوان بودیم مثل شماها جاهل بودیم. خدا لطفی کرد الحمدلله. خدا لطفی که الحمدلله ابلیسی شدی برای خودت. ماشاءالله بهت! او هم همینجوری بود. ۶۰۰۰ سال عبادت کرده بود، همهاش شده بود باد. بادی بود که میآمد. حین سجده میرفت بلند میشد، هی باد میافتاد توی این دماغ. سجده را دیدی؟ اینها میگویند: سجده نمازی بود. میرویم کربلا چه زیارتی بود؟ باد با خودمان میآوریم.
امام سجاد علیه السلام مُحرم شد. دیدید مُحرم میشوند، لباس بپوشند، ورود به احرام با ذکر لبیک؛ دیگر از آنجا مُحرم آن محرماتی که براش از حرام که میشود از آنجا شروع میشود. با چند نفر بودند، دیدند این اطرافیان شروع کردند، گفتند: «لبیک اللهم لبیک». دیدند حضرت، این زبانشان قفل شد. بعد سکوت کردند، زبانشان تکان نمیخورد و گریه میکند. گفتند: آقا بگویید دیگر مُحرم شدی. «لبیک اللهم لبیک»! فرمود: میترسم بگویم «لبیک اللهم لبیک»، خدا در جوابم بگوید: «لا لبیک لا سعدیک». به طواف کعبه رفتم به حرم ره ندادند، «که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟» این عبد زینالعابدین رویش نمیشود لبیک بگوید. خدا مگر از این بنده بهتر دارد؟ به کل کره زمین حج میرفت، میگشت کاروان پیدا میکرد، جاهایی که خارج از مدینه این طرف آن طرف، قبایل و عشیرههایی که نشناسندش، ندیده باشندش، به عنوان خادم کاروان میرفت. امام سجاد نحیف که اصلاً روایت میگوید: وقتی باد میآمد، احساس میکردم الان باد آقا را میبرد، آنقدر که لاغر و سبک بود. آنقدر ضعیف و نحیف و ناتوان به معنای غلطش نه به معنای کمجسته بودن. خیلی لاغر بود. امام سجاد علیه السلام با آن گریهها و با آن روزهها، با آن حالات «ارواحنا فداه» میرفت توی کاروان، میشد خادم کاروان. شکستهبندی میکرد، غذا میآورد، توی دهن این غذا میگذاشت، زخمیها را پرستاری میکرد، بچهها را کول میکرد. یک وقت کسی ایشان را شناخت «بدبخت میکنه با این کارها کارگری میکشند». خبر ندارند، چرا معرفی نمیکنی خودت را؟ تو پسر پیغمبری. فرمود: من بگویم پسر پیغمبرم، به من احترام میگذارند که من لیاقتش را ندارم. میگویند این «سید» است، من لیاقتش را ندارم. کی اینجور پیدا میشود؟ چقدر «بیمن»! این «بیمنی» علامت رشد است.
سخت است اینجوری بودن! آدم یک عمر جوری زندگی بکند که لحظه به لحظه به خودش پا بگذارد، خودش را کنار بزند. خودش را لگد. شیطان دقیقاً روی همان خود سوار است. همین بادی است که میکند. من حالا به ما خطاب میکند، تو خودم به خودم خطاب میکنم. من، من هم فکر میکنم منی که خودم به خودم میگویم، خودم دارم به خودم میگویم. نه بابا! همه «من»ها را شیطان دارد میگوید. شأن من را ملاحظه نمیکند. خیلی خوشحالی الان روبروی من نشستی. من همچین منبری میروم. این مقدار جمعیت بیایند. مثلاً توهماتی که ما داریم، منبری که من میروم باید ۱۰ هزار نفر جمعیت داشته باشد. منبر میروم، دو نفر هم بیایند، اتلاف وقتشان شده. جواب بدهم: چه بلدم؟ چه سوادی دارم؟ به چه دردی میخورد حرفهای من؟ کدامش را عمل میکنم؟ درست هم باشد حرفهایم، این دو نفر میگیرند عمل میکنند، از من میزنند جلو. من از همه عقبترم، همان بهتر که کمتر حرفهای ما را بشنوند، همان بهتر که کسی ما را نشناسد، همان بهتر که کسی ما را نبیند.
اعتماد به نفس ریشه همه بدبختیهاست، حتی ریشه تکبر. ما فکر میکنیم شیطان به خاطر تکبرش از راه به در شد، نه، به خاطر اعتماد به نفسش. تکبر هم وابسته به اعتماد به نفس است. اعتماد به نفس که دارد، به دیگری که میرسد خودش را مقایسه میکند، میگوید: من این را دارم، تو آن را نداری، میشود تکبر. بیانی که من دارم، اگر تو داری؟ بدبخت! سواد من را نداری! استادهایی که من دیدهام. حالا در مثال طلبگی میزنم، شما به من هم بگیرید مشکل ندارد، به خودتان هم خواستید بگیرید شاید خوب باشد، از خودتان هم برای خودتان مثال بزنید. البته این هم جالب است که معمولاً دوست نداریم کسی توی سخنرانی ما را بکوباند، تحویل بگیریم، و گریهکنهای امام حسین از بهشت آمدیم و بهشت بر میگردیم. الهی دست و پای همهتان را ببوسم! باشد، اینها خوب است، زیاد هم شنیدهایم. یک بار هم یک جاهایی برویم بزنند ما را خوب است، خیلی خوب است. یک جایی بشکنی.
امیرالمؤمنین صلیالله علیه و «و آله و سلم». ببین، اینها عجیب است. یک چیزی میگوییم، یک چیزی میشنویم. راه میافتاد. این را ابنشهرآشوب نقل کرده. این مال منبرها و جلسات و اینهاست که ساختند. بعد رفتم دیدم روایت است توی مناقب ابنشهرآشوب. میگوید که: دید یک زنی دارد توی کوفه میرود، همسر یکی از شهدای خودش بود. یعنی از کسانی بود که در رکاب خودش کشته شده بودند. البته خوارج هم زیاد بودند توی کوفه که اینها کشته شده بودند. بخش زیادی از بیوههای خوارج بودند که امام به خون امیرالمؤمنین تشنه بودند. ۴۰۰۰ نفر را کشتی که توی یک روز از خوارج. دیدید دارد آب میبرد سنگین است، ناشناس، بدون بادیگارد. بادیگارد که کلاً نداشت. یک شب هم قنبر دنبالش راه افتاده بود، برگشتند گفتند که: چی؟ گفت: آقا دشمن زیاد داریم، میترسم. ترور. «هدفون از زمینیا میخوای نگه داری از آسمون بابت مرگی که برام نوشته شده میخوای نگهم داری؟ اونی که نوشته نشده سؤال امریکن فکر کرد رفت اونی که نیومده یا اونی که حتما میاد اونی که نیومده که قرار نیست بیاد، نیاد جهنم هرجای ساز و کار امام حسین توی کربلا محافظ داشت.» دیدار میخواست بکند، میگشتند لشکر دشمن. این دبه را گرفت رفت. حاج خانم چکار میکنی؟ گفت: بیوهام، شوهرم کشته شده توی جنگ، یتیم دارم. حضرت بردند تا دم در. گفت: خدا خیرت بده. خدا نگذرد از علی که هر چه میکشم از شر این است. نفرینش نکن! دعا کن! او هم هدایت. بدبختم کرده! شوهرم را به کشتن داده. فرمود: کار دیگری نداری؟ گفت: بچه کوچک دارم بخواهم نان درست کنم، سر و صدا میکنند، نمیگذارند. حضرت فرمودند: «بیا نون درست کردن». گفت: نان درست کردن برایم راحتتر است. رفت نشست. این یتیمها را روی کول گرفت. اینجا شیخ مفید نقل کرد، روی کول گرفت. فرمود: من میشوم مرکب شما برای اینکه اینها بخندند. صدا در میآورد «تعبیر وزن و یبع» دیگر ترجمه نمیکنم برات. بعد میگوید: فرمود که بگذار نان هم درست کنم برایت. آمد خمیر را زد، آرد و خمیر زد. توی تنور آتش را اول روشن کرد. این شعله زد، یکهو شعله خورد به صورتش. خطاب کرد به خودش: فرمود: «ذوقی یا علی». به چشم ببین آتش جهنم، به یتیم نرسید اینها. بیوه را ول کن! اینها جهنم است. اینها ما که مطمئنیم ما که شیعیان امیرالمؤمنین همه بهشتی هستیم الحمدلله. خود امیرالمؤمنین دم تنور نشستهاند. ما به آن پشتمان گرم است. عرض بنده روشن است، همهاش بازیهای شیطان است و سخت است آقاجان این حرفها. خدا میداند چقدر به آدم فشار میآید. خیلی سخت است از اینها در آمدن. خیلی سخت است اینجوری مثل اینها شدن، مثل این اهل بیت شدن. خود ندیدن، روی خود پا گذاشتن، برای خودت شأن و شور قائل نباشی!
قنبر دنبال امیرالمؤمنین راه میافتاد. جاهایی رفتند توی بازار لباس بخرند. لباسفروش شناخت امیرالمؤمنین را، میخواست تخفیف بدهد. شناختی دیگر. ازت نمیخواهم. دکتر فلانیام. اول هماهنگ صحبت کن، فلانی میخواهد بیاید مطبت. آقا ما اصلاً افتخار، دستتان را هم میبوسیم. خوب شد! بارکالله! آدم پیش اهلش باید برود. معرفت. روایت داریم با شیعیان خوب است آدم زد و بند داشته باشد. شیطان روایت هم بلد است بخواند. همه روایتها را که حفظ است. روایت سر وقتش هم قشنگ برای آدم میخواند. آیه هم میخواند، روایت میخواند. فرمود: شناختی؟ گشت، گشت، گشت. یک مغازهای رفت، او را نشناخت. گفت: ارزانترین لباسی که دارید. یک کرباس پاره. بعد لباس یکدرهمی برای خودش، خیلی لباس. دو درهمی برای قنبر خرید. کجا دیدی محافظ لباس شیکتر؟ شخصیت! بابا من غلامم، شما امیری. سخنرانی میکنی، خطبه میخوانی، دیدار داری، میروند، میآیند، روابط دیپلماتیک. حضرت فرمودند: نه. اینجوری نبود. تو جوانی، من پیرم. اینجوری جوانی لباس خوب تنت کنی، من پیرمردم. بعد میگفت: لباسهایی هم که گرفت پارهپوره بود. دیدم یک سنگی برداشت، این سرهایش را ریش ریش کرد، به چشم بیاید. برای ریا هم نبود ها! چون در خلوتش خیلی بیشتر از اینها به خود سختی میداد. مراعات مردم را میکرد که آنقدر بکشند بفهمند علی این کارها را میکند. آنقدر بیشترش مال خلوتش بود که نانی میخورد که با پا شکسته نمیشد.
و توی نماز جمعه وایساده بود هی آستینش را اینجوری میکرد. آن بچه به باباش گفتش که: چرا باد میزند؟ آقا خودش را وسط سخنرانی آدم باشعوری بود، بودند از آن موقع بودند کسانی که «ریپلای» کنند، جواب بدهند. گفت که: نه عزیزم. این آقا باد نمیزند خودش را اینجوری میکند. گفت: یک دانه لباس دارد، غسل جمعه خیس شده، لباس دیگر نداشت با لباس خیس آمد. شما میدانید حکومتی که امیرالمؤمنین داشت آن لحظه داشت خطبه میخواند، امیر چند تا کشور بود؟ خبر دارید؟ بحرین، قطر، کویت، امارات، ایران، عراق، مصر، آذربایجان، ترکیه. همه اینها تحت حکومت امیرالمؤمنین بود. مجتمع! امیرالمؤمنین دو هفته دست من بدهند، ماشین من نمیخورهام. من اینجا جلوی در میخواهم پارک کنم، میروم میآیم و جلسات داریم. اگر میدانی یک جوری است، مثلاً از تهران میآیند اینجا جلسه. ماشین شما این است، نمیخورهام به کلاس شمع مجتمع میآید پایین. شیطان را خیلی وارد است. فقط یکی توانست به این رو دست بزند، بزند توی دهانشان امیرالمؤمنین. تا ابد داغ گذاشت به دل این که من نتوانستم با تو کاری کنم. گفتند: «ان الشیطان عدو مبین». انسان منظور امیرالمؤمنین. همچین کینه دارد از این، از نام این. امام حسین فرمود: هرچه خداوند بچه بدهد به نام علی میگذارم لج اینها. شیاطین کینهای که دارند از علی هیچ کارش نتوانستم بکنم. بابا تو امیری، شبها گرسنه میخوابی. این وضعش. فرمود: همه از دیکتاتوری حکام میترسند. من حاکمیام که از دیکتاتوری مردم میترسم. همه میترسند حکام کودتا کنند، من میترسم مردم کودتا کنند. آنقدر آدم بیزد و بند، بیشیلهپیله، روراست، صاف، بیحقه، بیکلک، بیدوز. شیطان «انئه منه». من چاقم! من گنده است. منی که هی اینجا و آنجا هی باد میکنم. من دکترم! بالاخره آقا من دکتر این مملکتم. من استاد این مملکتم. منایی که خیلیهایش هم به ظاهر موجه و خوب و خداپسندانه است. بالاخره من آخوندم، میدانید؟ بالاخره شأن طلبگیام باید حفظ بشود. بله، شأن طلبگی باید حفظ بشود. طلبگیات این «ت» آخرش را از کجا آوردی؟ شأن اسلام باید حفظ بشود. بله، خرابکاری! خیلی وقتها شأن اسلام اگر بخواهد حفظ بشود، همین شأن و شئون من باید بشکند. شأن و شئون ماها شأن اسلام را خراب کرد. چهار تا ماشین جلو، چهار تا ماشین عقب، ۵ تا نرده. حاج آقا کار داریم، از دور بوس بفرست. «بر دامن کبریا نشیند گردی».
البته نمیخواهم بگویم حالا یعنی مثلاً هرکی هم رفت بین مردم همینجور فلهای آن یعنی آدم خوبی است. نه! آدم خوبی است چرا؟ برای اینکه مثلاً این بین مردم مثلاً با بیتیآر میآید برود. نه! آقا لزوم، اینها هم تواضع نیست، لزوماً چیزهای خوبی هم نیست. آدم بیکار هم که نباید باشد. آدم مشغله دارد، کارهای مهمتر دارد. این دیدارها را باید خیلیهایش را کنترل کرد، مدیریت کرد. میخواهم بگویم اینها خیلیهایش از اینور و آنور افراط و تفریط قاطی میشود مسائل. محور همهاش چیست آقا؟ محور همهاش توجه به خداست. توکل، خود ندیدن، خود را فقیر دیدن، محتاج دانستن، ضعیف دانستن. توکل یعنی اینها. آدمی که توکل دارد، در همه حال علامتش این است. آن علامت رشد هم همین است. در همه حال از درون حال دعا، دعا. ما فکر کردیم مثلاً آقا اینها یک سری الفاظ است. بعد میگوییم بابا اهل بیت بیکار بودند ما را چون دعا کردند، مفاتیح را دست میگیریم باز میکنیم. حاج آقای قرائتی، خدا حفظش کند، میگفت: آقا فکر کردم هر جایی مفاتیح را میخواندیم باید گریه کند. چاپ افست زد دیگر. بابا این، اینش دیگر گریه ندارد. مناجاتش را، آن هم بستگی دارد چه دارد میگوید. از همان اول شروع میکند. دعا که فقط اینها نیستش که برای الفاظ و همینجور سر و صدا و عربی میخواند. بعد خیلیها که اصلاً خاطرات خاصی، مامانبزرگ هم میافتم. بابا دعا یک چیز دیگر است، به یک الفاظ نیست که. بعد تو فکر کن مثلاً اینها بیکار بودند صحیفه سجادیه را نگاه میکند. مثلاً فکر میکند حضرت مثلاً دعای هنگام رعد و برق و برق زد. ۲۴ ساعته آدم هی یک اتفاقی میافتد، اینجوری نبودند اینها. این حال قلبیاش است. در هر اتفاقی قلباً به خدا وصل است، قلباً دارد به خدا اظهار فقر میکند. آدمهایی که لطیفند، الی ماشاءالله بهانه دارند با خدا حرف بزنند. اصلاً آدم عجایبی در اینها میبیند. آنقدر بعضیها لطیفند، آنقدر بعضیها نازند. توی چیزهایی با خدا مناجات میکند. دارد میرود دنبال بچهاش، میگوید: خدایا یک بیپناهی منتظر من بروم دستش را بگیرم بیاورم، من هم بیپناهم. من هم چشمم به این است که تو هم دستم را بگیری من را ببری. دعا این است. نه اینکه مفاتیح را بیاور، دعای هنگام رفتن دنبال بچه... «بسم الله...» چیست؟ از کلماتش، الفاظش را بگویم؟ با چشمی بخوانم، قبول! نه بابا! این باید دلت بخواند. لفظبازیها. البته لفظ خوب است. نمیخواهم خدای ناکرده اینها را تحقیر کنم. راه ورود به آن مرحله همین الفاظ است. همین را آدم باید بخواند، ولی فکر نکنید اینهاست، این دعا برای اینهاست. نه آقا! آن حال امام است. در هر اتفاقی باب گفتگو دارد باز میشود، یک باب اظهار نیاز دارد باز میشود.
بعد اینها مختلف است. از یک کسی خبر میدهم آیتالله بهجت نماز بخواند، مشکل، مشکلات پیدا کردهاند. آیتالله بهجت نماز بخواند، گریه میکند. البته حالا تحلیل آن بود. میشود تحلیلهای دیگری هم که میگفت: آیتالله بهجت نماز بخواند، «قل هو الله احد» گریه میکند. خدا بچه ندارد، دیگر گریه ندارد که. این گریه نمیکند. این دارد میگوید: خدایا یک عده آنقدر بدبخت شدهاند برگشتند گفتند تو زایمان میکنی. من را اگر ول کنی من هم اینشکلی میشوم. وِلَم نکنیها! وِلَم کنی من هم به این چرت و پرت گفتنها میافتم. این حال، این لطافت، این دعا، این اظهار فقر، این حال توکل است. این استعاذه است. این پناه بردن به خداست. این رد شدن از تیر شیطان است. رشد معنوی است. این آن «من»ی است که آب شده، خرد شده، بادش خوابیده، هرجا که باد است، آنجا شیطان حضور دارد. همهاش شیطان است. نماز میخوانم، باد میکنم. زیارت میخوانم، باد میکنم. اشک میریزم، باد میکنم. خب چکار کنیم؟ ما باد میکنیم. بله، باد میکنیم. خدایا بدبختم! نه عملم به درد میخورد. لذا اصل کار این است. حالا امشب یک اشارهای میکنم، فردا شب انشاءالله بشود بیشتر صحبت بکنیم. نفس لوامه باید فعال بشود. بزن توی سر نفس اماره. نفس لوامه چیست؟ میگردد هی ایراد پیدا میکند. آدم باید خودش هی بگردد از کارش ایراد پیدا کند. نه یک جوری که حالا دیگر آدم دچار مشکلات روانی بشود، به وسواس کشیده بشود، به افراط؛ چون شیطان از این کارها هم میکند. آنقدر دیگر نفس لوامهات را میآورد هی میزند، میزند که دیگر میگویی پس اصلاً من نماز نخوانم. نه، عاقلانه نماز میخواند. خود این نماز ما، نگاه ما کجا سیر میکنیم؟ خصوصاً مقایسه با اولیای خدا، با آنهایی که از ما بزرگترند. آدم زندگی اینها را که میخواند از خودش شرمنده میشود، احساس حقارت میکند. نماز آقای بهجت، نماز اولیای خدا، «چمن و کیفر» نافلههایی که میخواند. یک بار نمازش را در خلوت فرادا میخواند، بعد میآمد جماعت میخواند. فلش حرم میرفت دو ساعت، سه ساعت. آدم نگاه میکند میگوید: خدایا این درس خواندنش، سوادش که تقوایش که، نمازش که، این ادبش، صفای وجودیش. من چه ربطی به این؟ من با همین یک دانه بخواهیم مقایسه کنیم، من میروم جهنم. با قیامت اینجا باد آدم میخوابد و هی باید تمرین کرد. هر باری که اینجور توی سر خودت میزنی، داد شیطان بلند میشود. «خودت» این «خود» این ناموس شیطان است. نزن عزیزم! نازش میکند. نه تو خیلی خوبی! ببین مردم را، چند نفر مگر نماز میخوانند؟ تو لااقل نماز میخوانی. حالا درست است دم تیغ. همین ببین توی فامیلها مشکلات هم برایت پیش آمده. چقدر آدم چیزهای بد بد. نماز تو خیلی خوبی واقعاً. آره! آرام میشود. گرفته میشود. البته فکر نکنی شیطانی که میگوید دوست دارد ها! روایت اینجوری بهت میگوید: آرام آرام بیا برویم خوشگلم، میرود میگذارد سر را میبرد، میگذارد روی تنت. هر روکر میخندد احمق! به من گفتند به تو سجده کنم. بیا برو گمشو. تعبیر روایت، تعبیر قرآن است: «إنی بریء منک». حالم ازت به هم میخورد. دنبالش راه میافتی، تا آخرش هم میرود، هرچه میگوید مو به مو انجام میدهی. آخرش که میرسی، من حالم ازت به هم میخورد، اصلاً نمیخواهم قیافهات را ببینم. تعبیر قرآن میگوید: غلط کردی دنبال من راه افتادی. افتادی نامرد؟ من هرچه تو گفتی گوش دادم. غلط کردی گوش دادی. من از سر لجم بود، از توی سر نفرتم بود، بهت اینها را میگفتم. آنجا میگوید: «لوموا انفسکم». خودت را ملامت کن. نفس لوامه است.
چه میشود که آدم این شکلی میشود؟ فرمود: ذکرالله. شیطان غفلت میخواهد بیاورد. علامه طباطبایی فرمود در رساله شیطان: شیطان نماد عنانیت و غفلت از خداست. منی که به خدا کار ندارد. همین اعتماد به نفس. من اینجوری. بعضی وقتها چیزهای خوبی هم هست ها. من زیارت عاشورایم ترک نمیشود. خراب شد. شیطان، شیطان یا من را باد میکند یا کلاً مأیوس میکند. باید بخوانیم، انجام بدهم، بگویم خدایا ببین همینجوری. دعای تعقیبات نماز چیست؟ نماز من هزار تا ایراد دارد. دیگر کی حفظ تعابیرش را؟ اگر کسی حفظ بگوید یادتان هست: «ان کان فیه نقصان او خلل؟» چی؟ «من رکوعها او فی سجودها.» یادتان آمد؟ خوب است. الحمدلله. خدایا این نماز ترجمه فارسیاش این است دیگر. خدایا من که میدانم چکار کردم، مفتی ببخش دیگر. مشکل داشت، نقص دارد، خلل دارد. دیگر ندید، ندیدی بپذیر. میگوید: خدا این را دوست دارد. این را از طاعت بیشتر دوست دارد. حتی گاهی بنده گناه میکند، بعدش صدایش اینجوری شکسته میشود. میگوید: خدا این را از طاعت بیشتر، آن یکی نماز شب خوانده. اصلاً روایت دارد میگوید: گاهی خدا نماز شب یک نفر را به خواب میبرد. این دیده بود دارد باد میکند. خدایا شکرت. صدای کلفت. الحمدلله ما میبینیم متأسفانه سحرخیزی، متأسفانه در بین مردم خیلی ضعیف شده است. شب خواب میماند، صبح پا میشود. خدایا بدبخت! میگوید: این از چهل سال عبادت بیشتر میارزد. روایت: «من اربعین سنه». چهل سال نماز شب میخوانی، آنقدر ارزش نداشت. اینجوری دوست دارم. صدای شکسته، صدای لَت و پاره. دوست دارم خرد. باد نکن. البته خوش به حال آنی که هر شب میخواند. خوب هم میخواند، درست هم میخواند. لِه و لورده هم هست. بهجت این همه نماز خواند. آخر وصیت کرد گفت: یک دور نمازهای من را از اول بلوغ تا مرگم همه را قضایش را بخوانم. نماز من که مشکل دارد. بگو بخوانم. دیگر نماز شما مشکل دارد. باید همه دیگر بینماز است. اصلاً دقیقاً همین است اصلاً نماز و ارزشش به همین است.
یک کسی خواب دیده بود در رویای صادقه، آقای بهجت (رضوانالله علیه) وحشت، یک چیزی گفته بودند، از یک چیزی تعریف کرده بودند. آقا اینکه تعریف ندارد! ما آرزویم این است که یک بار مثل شما نماز بخوانیم تا گفته بود نماز بخوانید. دیدید بعضیها را یاد یک جنایتی میاندازید. نماز! مگر من نماز خواندم؟ «توی خواب، توی عالم برزخم این است.» ملکه بوده. به دو تا راهکار هم بهش گفته بود. گفته بود: یکیاش این بود که مراقب باش هیچ وقت باد نکنی. دستگیرت را بگیرش. این را مواظب باش، باد نکنی عاقبت به خیر بشوی. این را مواظب باش. یکیاش این بود. این باد بکند، بدبخت، ارزش مفت نمیارزد. واقعاً آدم باورش بیاید ها. این ذکر خداست. شیطان از این فرار میکند. تعبیر قرآن این است. سوره مبارکه مجادله که باید این را با همدیگر وقتی بخوانیم. باز هم حالا کی اینها حالا دنیا اگر فرصت شد. دنیا انشاءالله سر سالم، اگر از این دنیا به بیرون بردی، انشاءالله بعدها مینشینیم توی آن عالم با هم صحبت میکنیم. میفرماید: «استحوذ علیهم الشیطان فأنساهم ذکر الله». شیپور و اینها سوار میشود. «استحوذ» آن حالتی است که ساربان به پای شتر میزند میبردش. این را میگویند «استحواذ». «استحواذ» با «حاء جیمی دالز» است. «استحوذ» میزند میبرد. میگوید: شیطان اینها را میزند میبرد. میزند میبرد. هی جلو جلو جلو «فأنساهم ذکر الله». هرچه جلو میبری، چه اتفاقی میافتد؟ بیشتر خدا یادشان میرود. بعد میفرماید: «اولئک حزب الشیطان». اینها حزب شیطان است. میبرد دارو دسته خودش.
توی کربلا همین اتفاق افتاد. ایام شهادت امام سجاد علیه السلام. این آیه را امام حسین علیه السلام در مورد لشکر عمر سعد خوانده که اینها «استحوذ علیهم الشیطان فأنساهم ذکر الله». شیطان دارد میزند میبرد، یادشان رفت. گفتند که وقتی امام حسین علیه السلام تنها شد. امشب این مقتل را هدیه کنیم به امام سجاد علیه السلام. لحظات پایانی که آن داستانی که شنیدید رو کرد به اجساد شهدا و اصحاب خودش، با اینها گفتگو کرد. بعد برگشت به سمت خیمهها، آمد. رفت سراغ خیمه برادرانش، دید همه خیمهها خالی است. رفت سراغ خیمههای فرزندان عقیل، دید آنجا هم خالی است. این لحظه را تصور کن! یک دانه یک دانه خیمه را باز میکند، هیچکس توی آن نیست. بعدی، اینها هم رفتند. آنها هم رفتند. آنها هم رفتند. آمد خیمه یارانش. دیشب اینجا قلقله بود، دور هم بودند، ذکر میگفتند. خالی! سوت و کور. همهشان رفتند. میفرماید: تک تک اینها را که سر میزد، باز میکرد، میفرماید: «لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم». توکل، ذکر توکل.
رفت سراغ خیمه زنها. دیگر برای وداع رفت خیمه امام سجاد علیه السلام. دید روی یک پوست خشنی به روی شکم خوابیده امام سجاد علیه السلام و زینب کبری پرستاری میکند. نگاه امام سجاد افتاد به اباعبدالله. خواست از جا بلند بشود، فشار آورد به دستهاش، خورد دوباره به زمین. دوش زینب کبری عرض کرد: یا فرمود: عمه جان، کمکم کنید بنشینم پسر پیغمبر آمده. ادای ادب است. زینب کبری کمی کمک کردند، در آغوش گرفتند، بلندشون کردند. تکیه داده بود به آغوش حضرت زینب، چون توان نشستن نداشت. امام سجاد. امام حسین پرسید: حالت چطور است بابا جان؟ عرض کرد: الحمدلله. عرض کرد: «یا ابتا ما صنعت الیوم مع هولاء المنافقین». بابا از میدان چه خبر است؟ امروز با این منافقین چه کردید؟ به حسب ظاهر نمیتواند امام باشد. بله، ولی با حسب ظاهر. فرمود: «یا ولدی قد استحوذ علیهم الشیطان». همین آیه که «فانساهم ذکر الله». بابا شیطان همه اینها را برده توی چنگ شیطان است. «فقد شبّ القتال بیننا و بینهم». آتش جنگ بین ما و اینها شعلهور شد. «لعنهم الله». خدا لعنتشان کند. «حتی فاضت الارض بدمائهم منا و منها». زمین پر شده از خون ما و اینها.
جانم! اولین چیزی که به ذهن امام سجاد آمد توی این لحظه به نظر شما چی بود؟ نگران شد. فرمود: جنگ بالا گرفته و زمین پر شده. اولین جملهای که امام سجاد فرمود، عرض کرد به پدر این بود: «یا ابتا عین عمی العباس». عمویم کجاست؟ گفتند: اینجا! اشک توی چشمهای زینب. تعبیر مقتل این است. با نگرانی زینب کبری اشک توی چشمهایش جمع شده بود، نگاه کرد به امام حسین که چه میخواهد جواب بدهد. چون هنوز خبر شهادت قمر بنیهاشم را به امام سجاد نداده بودند. فرمودند: «یا بنی عمک قد قتل». پسرم، عمویت را کشتهاند. «بیدیه قطّعا علی شاطی الفراد». کنار فرات دستهایش را بریدهاند. آنقدر گریه کرد که غش کرد امام سجاد. دوباره به حال آمد. حال بقیه عموها را پرسید. برادران قمر بنیهاشم. حضرت فرمودند: پسرم، همهشان کشته شدند. عرض کرد: «عین اخی علی»؟ علی اکبر برادرم کجاست؟ و «حبیب» کجاست؟ و «مسلم بن عوسجه» و «زهیر بن القین». مسلم بن عوسجه کجاست؟ زهیر کجاست؟ دیدند تک تک نمیتوانند امام حسین جواب بدهند. یک جمله گفتند حساب کار دست امام آمد. فرمودند: «یا بنی اعلم». پسرم، یک چیز بهت بگویم. «انه لیس فی الخیام رجلٌ الاّ انا و انت». توی این خیمهها مردی جز من و تو نیست. سوال میکنی، «فَکُلُّهُمْ صَرعَی عَلی وَجه الارض». همهشان روی زمین افتادهاند، از دنیا رفتند. گفتند: به شدت گریه کرد امام سجاد. جانم به غیرت این آقای مظلوم! به خدا خیلی این روضه روزی است. اصلاً تصور مصیبت امام سجاد. همه اینها شهید شدند. ندیدند غربت اباعبدالله. هیچ کدام از شهدای کربلا تنهایی اباعبدالله نبود. همه رفتند. این آقا ماند و شهادت پدرش و تازه منزل به منزل با سر بریده میخواهد برود و سالها میخواهد زندگی کند. به خدا جا دارد کسی برای غربت امام سجاد بمیرد.
گفتند به زینب رو کرد، گفت: «یا عمته علی بالسیف والاسا». عمه جان، شمشیرم و عصایم را بیاورید. اباعبدالله فرمودند: «و ما تصنع بهما؟» میخواهی با اینها چه کار کنی؟ گفت: «اما العصا فتوکل علیها». عصا را بگیرم بهش تکیه بدهم. «و اما السیف فاذب به بین یدی ابن رسول الله». با شمشیرم هم وایسم. چقدر توانستم ازت دفاع کنم. «فانّه لا خیر فی الحیات بعدک». بعد تو زندگی معنا ندارد. اینجا امام سجاد را محکم به سینه چسباند اباعبدالله. فرمود: «یا ولدی انت اطیب ذریتی». تو عزیزترین بچههای منی. «و افضل عترتی». بهترین خانواده من. «و انت خلیفتی علی هؤلاء العیون و الاطفال». بعد از من تو به منزله پناهگاهی بین این زن و بچهها. «فإنهم غرباء مخذولون». اینها غریبند، بیپناهند. «قد شملتهم الذله والیئس». گرد ذلت و یتیمی مینشیند روی سر اینها. «و شماتت الاعداء». زخم زبان میشنوند از دشمن. «و نوائب الزمان من سختیهای روزگار». «فَسَكِّتْهُمْ اذَا صَرخُوا». توصیههای آخر اباعبدالله به امام سجاد. هر وقت فریادشان بلند شد تو آرامشان کن. «و آنسهم اذ استوحشوا». هر وقت وحشتزده شدند تو مونسشان باش. «و وَاخِفْ خَوَاطِرَهُمْ بِاللِینَ الکلام». پسرم، با اینها نرم صحبت کن، آرام. «فلیس لهم من رجالهم من یُستَأنَسُ به». اینها غیر تو مردی را ندارند باهاش انس بگیرند. «و لا احد عندهم یشکون الیه حزنهم سواک». جز تو کسی را ندارند باهاش درد دل کنند. «و دعهم یشمّوک و تشمّهم». بگذار بوی تو را بشنوند و بوی اینها را بشناسی. «و یبکوا علیک و تبکی علیهم». با تو گریه کنند، تو هم. بعد دست امام سجاد را گرفت، صدا زد: «یا زینب و یا ام کلثوم و یا سکینه و یا رقیه و یا فاطمه اسمعوا کلامی». خانواده، حرفم را بشنوید. «و اعلمنّ انّ ابنی هذا خلیفتی علیکم». بدانید این فرزندم بعد از من خلیفه شماست. «و هو امام مفترض الطاعه». امامی که باید حرفش را گوش بدهید.
عرض آخرم با این روضه با جمله ببینم میخواهید گریه کنید، ناله کنید، فریاد بزنید، آرام گریه کنید. این دیگر آخرین حرفی بود که واقعاً آدم را میکشد اگر بفهمیم. این جمله و عمق. یک سفارشی هم کرد. همه وصیتها را کرد، یک سفارشی هم کرد. جمله امام حسین فرمود که به ما برسد از امام سجاد. فرمود: «یا ولدی بلّغ»، جانم! «بلّغ شيعتی السلام». به شیعیانم سلامم را برسان. «فقل لهم این جمله را هم بهشون بگو. انّ أبی مات غریباً فاندبوا». بگو بابام را غریبانه کشتند، بگو غریبانه کشتند برایش ناله بزنید. «و شهیداً فبکو». کشتند، شهیدش کردند برایش گریه کنید.
«السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علیک.»
در حال بارگذاری نظرات...