* مسئول تراز در افق نگاه امیرالمومنین علی علیهالسلام چه ویژگیهایی دارد؟
ادامه بررسی نامه ۴۵ نهجالبلاغه
* لزوم مراقبت بیشتر مسئولین، حتی در مال شبههناک
* سادهزیستی عجیب رهبر معظم انقلاب
* سختیهای زندگی رهبر معظم انقلاب در روزهای مبارزه
* اویس قرنی؛ دلدادهای که پیامبر صلاللهعلیهوآله را ندیده بود و تنها امیر المومنین علی علیهالسلام را شب شهادتش دید!
* امیرالمومنین علی علیهالسلام خطاب به عثمانبنحنیف؛ امام تو به قرصی نان و یک دست لباس اکتفا نموده است
* تلخی طعم دنیا در کام امیرالمومنین علی علیهالسلام
* امام خمینی رحمهالله؛ تنها آنهایى تا آخر خط با ما هستند که درد فقر را چشیده باشند
* مسئول تراز در نگاه امیرالمومنین علی علیهالسلام؛ کسی که فقرا با دیدن زندگی او آرامش پیدا کنند
* امیر المومنین علی علیهالسلام: من آنچنان به نفسم ریاضت می دهم که با یک تکه نان خوشحال می شود!
* خود شکستنهای نورانی در زیارت اربعین
* توصیههایی به زوار اربعین
* به یادِ خانواده ای که در این مسیر اذیت و آزار کشید ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله ربالعالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. الطیبین الطاهرین و لعنت الله من الان الی قیام.
برنامه «۴۵ نهجالبلاغه» که امشب با سرعت بیشتری نامه را بخوانم تا این بحث به اتمام برسد. امیرالمؤمنین، علیه السلام، به عثمان بن حنیف فرمود که یک جمع اشرافی تو را دعوت کرده به یک مجلسی. من فکر نمیکردم تو دعوت اینها را قبول بکنی و پذیرا بشوی. حضرت پیکسل هشدار به او میدهند. اینها خیلی نکات عمیق و دلایلی است که ساعتها، ایام، ماهها و سالها باید اینها بهعنوان منابع درسی مباحثه و مطالعه بشود. افقی که امیرالمؤمنین مدنظرش است، انسان در افق امیرالمؤمنین، مسئول در افق امیرالمؤمنین، جامعه و فرهنگ در افق امیرالمؤمنین کشف بشود. معلوم بشود که چی مدنظر ذات مقدس است.
به عثمان بن حنیف میفرماید: «فَانْظُر إِلَی مَا تَقْضِمُ». نگاه کن چی به دهان میگذاری. «مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْ». هرچیزی که علمش برای تو مشتبه است، معلوم نیست از کجا آمده، معلوم نیست که غرض از این لقمهای که دارند به تو میدهند چیست و چرا از تو پذیرایی میکنند و چرا فقط تو را دعوت کردهاند، در جاهایی که ابر مشتبه میشود این لقمهای که در دهانته، بینداز بیرون. «وَمَا أیقَنْتَ بِطِیبِ وُجُوهِهِ فَتَنَلْ». و آنچه را که مطمئن باشی طیب و پاک و تمیز است، از گلو پایین ببر و از آن بهره ببر. اینجا معلوم میشود که درخصوص مسئولین این قضیه سختتر و بیشتر باید مراقبت شود. رفت و آمدهایشان در ارتباطات، رفاقتها... یکی از این کسانی که بعد آتشبیار معرکه شد در مملکت ما، به او گفتند: «فلان مفسد اقتصادی، شهرام نامی، توی دهه ۷۰، ۳۰۰ میلیون پول داد، تو قبول کردی؟» گفت: «من از امام نامه داشتم.» یادتان است؟ آن بنده خدا. آن یکی بهش گفت: «خب این آخه نامه امام چه ربطی به این پول داشت و اینها؟» گفت: «من شهرام و بهرام» جایی دیگه گفته «من شهرام و بهرام برام فرقی نمیکرد، هرکی هم میاومد میداد». اینکه شهرام و بهرام برای آدم فرقی نکند، برای هر مسلمانی خطرناک است، چه برسد به اینکه مسئول باشد. طرف ۸ سال رئیس مجلس بوده در این مملکت. سالها رئیس بنیاد شهید بوده. این دیگر خیلی خطرش بیشتر است. مراقبت مسئولین باید بیشتر باشد.
یک مسلمان معمولی مراقبت میکند، هر لقمهای را نمیخورد، هر غذایی را به زن و بچهاش نمیدهد. یک مسئول با هرکسی... خب، برای عاشق چشم و ابرویت که این موقعیت را نداشتی و این جایگاه را نداشتی سلام میکردند مردم. حالا یک پولدار بیاید به تو مثلاً خانه بدهد در فلان نقطه بالای شهر، از سر هدیه و علاقه و این حرفها. امیرالمؤمنین میفرماید که باید مراقبت در این امور زیاد باشد. بعد میفرماید که البته مسئولین باید سختگیریشان هم به خودشان بیشتر باشد. این نکته را اینجا در پرانتز عرض بکنم: امیرالمؤمنین در تمام عمر فرمود: «من اصلاً مزه گندم را نمیدانم، گندم نخوردم».
در تمام... عزیزی سؤالی پرسیده بود که خب چرا اینطور میشود؟ از این سؤالات مجازی که زیاد است و فرصت نمیکنیم به این سؤالات بپردازیم. حالا انشاءالله یک وقت دیگری بعد از اتمام این جلسات، احتمالاً بعد از ماه صفر اگر فرصتی بشود به بعضی از این سؤالات انشاءالله خواهیم پرداخت. عرض بکنم این اختصاص به امیرالمؤمنین نداشته. ظاهراً پیغمبر اکرم هم اینطور بودند. در بعضی روایات داریم که پیامبر اکرم هم نان گندم نخورد در تمام عمر. امام صادق فرمودند: نه تنها نان گندم نخورد، بلکه نان جویی هم که میخورد، سه روز متصل اگر میشد، بیشتر نمیخورد. همان سه روزی هم که میخورد، بهحدی که سیر بشود هم نمیخورد. نان جو، بیشتر از سه روز؛ بدنش عادت نکند به اینکه دیگر هر روز نان جو بخورد. سه روز که میشد وقفه میداد. همان وقتی هم که میخورد سیر نمیشد. اینها حاکم جامعه اسلامی! خیلی عجیب است. خیلی اینها نکات مهمی است. برای همه مسئولین باید این مسائل قاعده و ضابطه باشد.
در مورد رهبر انقلاب نقل کردند... رهبر عزیز و بزرگوار انقلاب که بنده اصرار دارم ایشان را به نام «مقام معظم رهبری» نگویم. این عنوان، عنوان غلطی است. بعضی باب کردهاند، بدعتگذاری کردهاند. این عنوان را بزرگ میدانند. میگفتند مقامش بزرگ است. «مقام معظم رهبری» نه، ایشان «رهبر معظم انقلاب» است. بین این دو عبارت خیلی تفاوت است. «مقام معظم رهبری» مثلاً آقای روحانی هم اگر رهبر میشد میشد مقام معظم رهبری؛ چون مقام، مقام معظم است. هرکی هم رهبر بشود آن مقام، مقام معظمی است. ایشان خودش معظم است. «رهبر معظم انقلاب». حواستان باشد قاطی نشود. بعضی جعل کردهاند، عنوان جعلی را. زورشان میآمد به ایشان امام بگویند، اینکه هیچ. بعد عمر ساختند: «مقام معظم رهبری». رهبری، رهبری دیگر. در مورد معاویه هم میشود گفت دیگر، حتی لجنوآلوده. قداست و احترام این شخصیت باید حفظ بشود.
رهبر معظم بزرگوار... میگفتند افرادی که با ایشان در ارتباط بودند، در خاطرات طبیب ایشان، دکتر ایشان، آقای دکتر مرندی میگفت: «بابا انقدر که ایشون میوه استفاده نکرده بود...» این دستور داد: «شما از جهت سلامتی باید میوه با این سنی که دارید، با این بیماریهایی که دارید، برای شما لازمه میوه بخورید». گفته بودند: «آقا به شما لازمه. این تکلیف من دکتر است، تکلیف میکنم به شما». ایشان به بعضی آقازادههایشان فرموده بودند که: «در تهران ارزانترین میوهای که در این چیزهایی که دکتر گفته، میگردید منطقهاش را پیدا میکنید، از آنجا خرید میکنید. آن هم در حد نیاز و ضرورت». تا این اواخر میگفتند: «منزل ایشان یخچال نداشت». گوشت قربانی برای ایشان آوردم. دو تا بسته به ایشان دادم. ایشان یک بسته را برگرداند. گفتم: «آقا باشد برای خودتان، من خودم این را انفاق کردهام و قربانی کردهام و اینها، لازم نیست». گفتم: «آقا من درخواست میکنم ازتان، قبول کنید». ایشان فرمود: «ما اصلاً یخچال نداریم که بخواهیم گوشت را...» باورنکردنی است. بارها به ایشان گفتند: «آقا بگذارید ما مستند بسازیم از زندگی...» «باور بدتر میشود. لکن همینجوری بماند». خب، اینها اصلاً باورش سخت است برای ماها. چطور میشود اینجوری زندگی کرد؟
چند شب پیش ما در همین مشهد، منزل یکی از دوستان که نزدیک همینجا هم هست اتفاقاً دعوت بودیم، یعنی عیادت رفته بودیم. ساعت ۱۱-۱۲ شب میرویم، وقتی دیگر فرصت نمیکنیم. ۱۲ شب رفته بودیم عیادت بیمار. من دوست مادربزرگ خانمشان. خلاصه عرض سلام داریم به همهاش. مادربزرگ خانم ایشان، دوست ۵۰-۶۰ ساله همسر رهبر معظم انقلاب. قبلاً خاطراتی برای بنده تعریف کرده بود. مادر خانمشان هم که دختر آن بزرگوار میشود این سری که رفته بودیم منزلشان، یک سری خاطرات عجیب و غریب تعریف کرد. «بابا اینها را شما، مادرتون اینها که مثلاً مادر ایشان که سالیان سال رفاقت داشتند، تکلیف شماهاست بیایید بگید مردم باخبر بشوند». حالا اجمالاً یک قولی گرفتیم که یک مصاحبه بعداً بشود کرد با این بزرگوار و یک سری از این خاطرات منتشر بشود.
از عجایبی که در زندگی و رفت و آمد با منزل رهبر معظم انقلاب داشتم... اصلاً عجایب! گفته میشود وضع منزلشان. مثلاً سال ۵۴ (حالا شاید هم عقبتر)، رفتم منزل رهبر معظم انقلاب، دیدم همسر ایشان یک سری فرش آورده توی حیاط میخواهد بشورد. اسم همسر رهبر معظم انقلاب «منصور خانم» است. ایشان میگفت: «گفتم: منصور خانم اینها چیست؟» گفت: «دیشب ریختند منزل آقا، رهبر معظم انقلاب را جلو بچهها ساواکیها گرفتند، مفصل زدند. تمام این فرش پر خون شده. حالا دستتنها میخواهم بشورم. کمکم کنید». یک مدتی طولانی شده بود، زندان بودند رهبر معظم انقلاب و بچهها هیچ خبری نداشتند. همسر ایشان دو تا از این بچهها را که آن موقع اولی و دومی ظاهراً فقط بودند (یکی از بچههایشان هم از دنیا رفته)، «آقا مرتضی» حرم میگوید: «شماها با این دلشکسته توسل کنید از امام رضا بخواهید که باباتون پیدا بشود، یک خبری ازش بیاید». که میگویند: اندکی بعد پیدا شد. این خاطره هم عجیب بود. البته خیلی خاطرات گفتند، حالا من اندکی فقط دارم اشاره میکنم. قرص میخورد. بستهبسته شکنجه شده توی زندان. حالا تازه قبل از ترور ایشان بوده که دستشان مجروح بشود. معده ایشان و بدنشان آسیبهای جدی دید.
و میگفتند که یک وقتی پدر ایشان، مرحوم آیتالله سید جواد خامنهای، در حیاط منزل مشغول وضو گرفتن بود. دو تا از فرزندان ایشان، دو تا برادران رهبر معظم انقلاب را ساواک برده بود، خبری ازشان نبود. رهبر معظم مدتی را رفته بودند دنبال اینها گشته بودند، مشهد و تهران و اینها. برمیگردد منزل. سید جواد وقتی میرود در باز میشود میگوید: «آس دلی، تویی؟» با یک خوشحالی داشته وضو میگرفته. «تو از برادرات خبری شد؟» ظاهراً سید محمد و اسد هادی بودند که پیدا نبودند. «داداشات خبری شد؟» ایشان عرض میکند: «نه، بابا». میگوید: «هیچ خبری ازشان نداری؟» میگوید: «نه». رعشهای افتاد به تن سید جواد خامنهای که تا دم مرگ ایشان این رعشه با بدنش بود. ترسی، واهمه ای و یک حکم ایشان افتاد که این دو تا بچه چی شدند؟ کجا ترور شدند؟ کشته شدند؟ زندهاند، مردند؟ تا آخر عمر. به هر حال اینها را عرض میکنم؛ چون بعضیها سریع از همینها میخواهند یک چیزی درست بکنند. نه، ما افتخار میکنیم زیر سایه حکومتی هستیم که بنا دارد بهصورت جدی به نهجالبلاغه و کلام امیرالمؤمنین عمل بکند. افتخار برنام... البته هیچکسی امیرالمؤمنین نمیشود، تردیدی نیست. همه ذرهای از ذرات وجود امیرالمؤمنین. ولی این افتخار برای ما هست. مملکتی هستیم، رهبر ما علوی است. علوی است. البته خیلی از مسئولین ما هم متأسفانه از این فرهنگ بیگانهاند، از این حال و هوا خیلی دورند. انشاءالله که آنها هم به برکت حال و هوای خوب رهبر این انقلاب و مردم پای کار این انقلاب، آنها هم حال و هوایشان علوی بشود.
در ادامه، امیرالمؤمنین میفرمایند که تو نگاه کن ببین امامت چه مدلی است؟ تو به من نگاه کن. تو سر یک سفرهای نشستی آقای عثمان بن حنیف. مگر من امام تو نیستم؟ کی دیدی علی سر همچین... کی دیدی علی همچین دعوتهایی را قبول کند؟ اینها حرفها معلوم میشود. شیعه بودن اینجاها معلوم میشود. شیعه بودن به اینهاست. خالکوبی میکند پشتش «یا علی مدد»! با خالکوبی فعل حرام میخواهد اعلام بکند ابراز محبتش را به امیرالمؤمنین. گردنشون... هتل به علی امیرالمؤمنین. مثلاً انگار ـ معاذالله ـ فریب میخورد با این چیزها، گول میخورد. مگر با ادعا و سر و صدا؟ واقعیت را ببین چی بوده. آن مدلی باش. بدون سر و صدا... اویس در تمام عمرش پیغمبر را ندید. یک بار امیرالمؤمنین را دید، آن هم شب شهادتش بود، یعنی شب ملحق شد و فردا شهید شد. که شب جنگ صفین. ابن عباس میگوید: «گفتم: آقا چرا دستدست میکنی برای جنگ؟» فرمود: «هنوز مانده». گفتم: «دیگر باید چی بشود؟» فرمود: «لشکر ما باید بشود ۱۰ هزار نفر». در ارشاد میگوید: «منم دنگم گرفت بروم بشمارم ببینم سپاه چند نفر است». «لشکرم ۱۰ هزار نفره، میجنگم». میگفت: «فردا صبح با لشکر ۱۰ هزار نفره میجنگم». ۹۹۹۹ نفر. گفتم: «هیچی دیگر! ببین اینها مظلومیت امیرالمؤمنین، عجایب». گفتم: «هیچی دیگر! فردا همین را دست میگیرند خوارج و دشمنان علی. خیلی درگیری خوارج ظاهر نبود. گفتش که: چیکار کنیم الان؟ حرف امیرالمؤمنین درست درنمیآید». نصف شب دیدم یک نفر دارد از دور میآید، کلاهخود سرش است، دو تا پَر این طرف و آن طرف کلاهخودش. نزدیک رسید. حضرت فرمود: «تو اویس نیستی؟ من منتظرت بودم». بعد این همه مدت ملحق شد و فردا هم شهید شد. اویس در جنگ... روز اویس قرنی.
شما ببینید محبت اهل بیت پیغمبر اکرم، امیرالمؤمنین. هی چاکرم، مخلصم، هی ... میآید، نمیدانم. عمل مهم است. رفتارت چه جوری است؟ فرمود: «آقای عثمان بن حنیف، تو خیلی با ما...» «تلفظ دقیق». «خیلی رفیقی، خیلی صمیمی. ولی این کارت به من نمیخوره ها. اگر تو مأمومی و من امامم، اینها خیلی با هم جور درنمیآید». «علی این مدلی نیست». «الا و ان لکل مأموم امامٌ یقتدِی به». «همه دنبال یک کسی راه میروند. همه از یک کسی الگو میگیرند». «و یستضیء بنور علمه». «الا و ان امامکم». «اگر تو مأموم منی و من امام توام، امام تو این مدلی است». «قد اکتفا من دنیا بدوتا لَنَین». «با دو تا لنگ کهنه دارد زندگی میکند». امام تو این مدلی است. لباس، این لباس امام تو. «و من طعمه بقرسی». غذایش چیست؟ دو تا قرص نان، نان جو. اگر تو شیعه منی، من اینم. تو چقدر اینجوری؟ تو چرا این مدلی؟ هر چقدر شبیه، همانقدر شیعهای. «زندگی میکنم». کی دیدی علی را رستوران لاکچری دعوتش کند؟ ۱۰ مدل غذا بگذارند. علی مگر شخصیت نیست؟ مگر رئیس نیست؟ مگر حاکم نیست؟ به هر عنوانی نگاه کنی، امیرالمؤمنین حقش است که سر و سامان بشورندش. اعلم از علی نیست. قاضی القضات. هر جور حساب کنی، جا دارد که به امیرالمؤمنین همچین سودی بدهند. کی دیدی من همچین لقمهای، همچین سفرهای... شب آخر به دخترش میفرماید که این چه غذایی است درست کردهای؟ هم شیر گذاشتهای، هم نمک؟ دو تا خورش گذاشتهای برای من؟ بعد میفرماید که آن کسی که غذایش خوب است، همانجا به حضرت زینبش... اینجا آوردم. «آن کسی که غذایش خوب است و لباسش خوب است و موقعیت دنیایش خوب است، این گرفتاری آخرتش زیاد است». خیلی به من... حالا دختر، دخترش است. از بابا دارد پذیرایی میکند. لقمه شبههناک نیست. یک کسی که کارش در دادگاه گیر است، نیامده همچین سفرهای پهن کند. دخترش از سر عشقش به بابا. غذای آنچنانی هم نیست. همه مردم کوفه میتوانند همچین چیزی را بخورند. خیلی اینها عجیب است. این مواظبت.
بعد میفرماید که «ألا و انکم لا تقدرون علی ذالک» البته من میدانم که شما نمیتوانید این مدلی باشید. «ولکن إعینونی بورع و اجتهاد و عفة و سداد». تا میتوانی حواست به خودت باشد. اینجور مرا کمک کن. مراقبت کن. تلاشت را بکن. خودت را پاک نگهدار. زحمت بکش. اجتهاد یعنی زحمت کشیدن، تلاشت را بکن. بعد فرمود: «فَوَ اللَّهِ ما کَنَزْتُ مِن دُنْیَاکُمْ تِبْرًا» به خدا علی حاکم بود ولی از دنیا یک دانه شمش طلا برای خودش ذخیره ندارد. یک دانه شمش. دیگران ثروتهایشان عجیب و غریب بود. میخواستم یک کمی از وضعیت اشرافی معاویه برایتان بگویم که فرصت نشد که خلیفه دوم وقتی آمد در شام، موقعیت معاویه را دید، گفت: «تو کسرای عربی؟» کسرا پادشاه ایران بود. آنور پادشاه روم، بیزانس. او گفتش که: «من در برابر این رومیها میخواهم که به قول ماها، کل این رومیها را بخوابانم. این غربیها، این پولدارهای غربی و رومیها و اینها. مردم اگر آنها را ببینند دلشان میرود. من یک قصر تر و تمیز اینجا زدهام که مردم دلشان نرود اگر آنها را دیدند». به نام خودمان هم داریم از اینها. استدلالهای هچلبچهها. مقایسه کنید ثروت اینها را، خصوصاً بنیامیه. خصوصاً از زمان خلیفه سوم. در منابع خود اهل سنت ببینید و مقایسه کنید با سیره امیرالمؤمنین، با رفتار... خیلی عجیب. فرمود: «والله من از زندگی، از این دنیا یک دانه شمش ندارم، ذخیره نکردم». «و لا ادخرت من غنائمها وفرا». «من یک دانه، از ثروتهای دنیا به کمترین چیزی برای خودم غنیمت نبرد». «و لا اعددت لبالی ثوبی طمرا». «این لباس کهنهام که تنمه، یک دانه لباسی که جای این داشته باشم در کمد آماده داشته باشم، جای این هم لباس ندارم». امیرالمؤمنین آستینش را تکان میداد. بچه گفت: «بابا چرا باد میزنه خودش را؟» باد نمیزند. غسل جمعه کرده امیرالمؤمنین، نماز جمعه، لباس خیس شده، دارد تکان میدهد که خشک بشود. لباس دیگر نداشته. یک دست لباس داشت امیرالمؤمنین. همان را هم تازه وقتی خریده بود، رفته بود به قول ما لباس بنجل را خریده بود در بازار. با قنبر رفته بود خرید کند. اصلاً آدم شاخ درمیآورد. زیارت امیرالمؤمنین برویم، قلبمان را جلا بدهیم با دیدن گنبد طلایی. دست قنبر را میگیرد میبردش بازار. یک لباس خوب برمیدارد. میگوید: «قنبر تو جوانی، لازم میشه، تنت کن». «آقا شما حاکمی، رئیس هیئت دیپلمات میاید». لباس به قول ما بنجل را برمیدارد. تازه میآید با سنگ این سر آستینهایش را خراش میدهد که یک کم پوسیده بشود، از آن حالت نوعی دربیاید. نمای نوعی نداشته باشی. جلوه نکند بهعنوان لباس نو. خیلی عجیب. خوشش میآید البته از مسئول این شکلی. آدم خوشش میآید. امیرالمؤمنین به تو میگوید: «این مدلی باش». خب، معلوم است که معاویه پناه میآوری. معاویه پدر آدم را درمیآورد.
امیرالمؤمنین میفرماید که: «و لا حرزتُ من ارضها شبرا». «من از این دنیا یک وجب مال من نیست». خانه شخصی نداشت امیرالمؤمنین. قضیه فدک و البته «و لا اخذت منه الا کقوت اتان دبره». میفرماید: «مثل یک حیوانی که مجروح شده، از خوراک میافتد». یک حیوان رو به مرگ چطور از خوراک میافتد؟ میخواهم تشبیه دارد میکند امیرالمؤمنین. یک کسی که دارد از دنیا میرود چقدر خوراک میخورد؟ یک حیوانی که دارد از دنیا میرود چقدر خوراک میخورد؟ همین چرب و چیلی نمی... به زور میگویم علف مثلاً بهش بدهند. به زور یک گازی میزند. با بیرغبتی. همان را هم اگر قورت بدهد یا قورت ندهد. تشبیه و شما این جهتش را داشته باشیدها. نگید آقا حضرت چرا خودشان را به یک حیوان دارند تشبیه میکنند؟ نه، این جنبه تشبیه اینجاست: حالت بیمیلی است. در حد ضرورت است. اصلاً شوقی ندارد. هوس و شهوتی ندارد. اشتهایی ندارد. خوراکم این است. این مدلی است. حیوان دم مرگ اشتها ندارد. غذای علی این است.
بعد فرمود: اینجایش خیلی قشنگ است. فرمود: «البته من اگر میخواستم میتوانستم...» اولاً میگوید که: «اینها در چشم من چیست؟» «این موقعیت دنیا». «أفَفُّ مقره». «این درخت بلوط یک میوههایی دارد، دیدید لا میافتد، اصلاً استفاده هم نمیشود. این بازی که میکنی، شیرش را میخواهی بخوری مزه گندی فاجعهآمیزی دارد». میوه بلوط بعضی مدلهایش مثل اینکه بدتر هم است. حالا همین چیزی که ازت اینجا اشاره کردند، همین است. میفرماید: «طعم دنیا، ریاست و قدرت و غذاهای چرب و چیلی و لباسهای آنچنانی، ماشین آنچنانی و اینها، در کام علی کوچکتر و اوها و اوهن، هم کوچکتر است و هم پستتر است از مزه این میوه، این درخت بلوط». در کام آدم حال آدم به هم بخورد، پرت میکند. اینها در کام من از آن تلختر است. خیلی عجیب است. اصلاً این عبارات تاریخ به خودش ندیده کسی همچین حرفهایی زده باشد. از آدم تاریخ که همچین حرفهایی، چه برسد به حاکم. به رئیس. رئیسی این همه بلاد در چنگش.
بعد میفرماید که: «بَلَی کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتِ السَّمَاءُ». «بله، از کل این سایه انداخته، یک فدکی دست ما بود. یک تکه زمین از این دار دنیا داشتیم، آن هم فدک بود». «فَشَهِدَ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَطَتْ أَنَّهَا نُفُوسٌ تَأْبَی». «تعابیرش هم که از جهت بلاغی عبارات عجیب و غریب است». کلمات... میفرماید: «یک تعدادی چشم نداشتند». شهد... «آن طرف هم سخت». «اینها زورشان آمد ما از دور دنیا چیزی داشته باشیم». «آن هم که بعد از ما حمایت میکردند که این را از چنگ ما درنیاورند، آنها هم سخاوت به خرج دادند». «دادند رفت». «از دار دنیا یک فدک داشتیم، اینها چشم نداشتند ببینند». «آنها هم که با سخاوت گفتند از دستت در بیاید». دوتایی دست به یکی کردند، «یای چنگ ما در آورد». «وَ نِعْمَ الْحاکم الله». «حالا خدا حاکم است». قضاوت خواهد کرد در مورد این زمین. بعد عبارت «فدک و غیر فدک». «علی و با فدک و غیر فدک چیکار دارد». «به من چه فدک؟» زمینی که اگر میماند برای امیرالمؤمنین، اندازه بودجه یک مملکت بزرگ درآمد ماهیانه اش بودها. فدک. عرض بکنم از پنبهای که آنجا کشت میشد، از میوههایی که آنجا حاصل میآمد، یک زمین عجیب و غریبی بود. ثروت. «گرفتم رفت، رفت که رفت. به فدک چیکار دارم من؟» تعابیر خیلی عجیب است.
میفرماید که: «وَ النَّفْسُ مَزْعَهَا فِی قَد حَاءٍ جَدَّسٍ آخَر». «که آدم را میزنند در یک تکه قبر، در یک چاله میگذارند». «طَّنِقَتْ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهُا». «در آن تاریکی زمین مبین دیگر نمیماند». «وَ تَقِیبُ أَخْبَارُهَا». «همه داستانهای اینجا تمام میشود آنجا». «وَ حُفِرَتْ لِیُزیدَ فِّی سِعَتِهَا وَ أَوْسَعَ یَدَا حَافِظِهَا لِزَقَتِهُ الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ وَ سَدَّ فُرُجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ». یک حفرهای، آنجا قبر که هر چقدر هم وسیعش کنند، هر چقدر هم آنکه دارد میکند بزرگ بکند، آخر سنگ و کلوخ میافتد، پُرَش سنگ و کلوخهای اینور و آنور میشوی، میریزد تویش و آنقدر آنجا خاک است که همه اینها پُر میشود. چیزی دیگر جای راحت خوابیدن آنجا نداری که فکر کنی جا برایت بزرگ درآوردم. تهش قبر است که به زور آدم را در جا...
بعد میفرماید که: «وَ أَنَّمَا هِی نَفْسِی أُعَرِّضُهَا». «من دارم جانم را، نفسم را ریاضت میدهم». خدا، «مهار کردم». امیرالمؤمنین که اصلاً اتومات خوب است دیگر. «مهار میکنم خودم را». «منم به من باشد، به نفسم باشد، منم خوشم میآید از خوب خوردن و خوب خوابیدن و کیف و حال دنیا و عیاشی و اینها». آن هم گشنهاش میشود غذا میخورد، تشنهاش میشود آب میخواهد، خسته میشود خواب میخواهد. ریاضت میدهم. حالا بخش آخر این خطبه، این نامه که میرسد، میفرمایند که: اگر میخواهی حزبالله باشی، حزباللهی باشی، در آن جناحی باشی که علی در آن جناح است، باید یکجوری باشی که هر وقت خسته شدی، دستت را بگذاری زیر سرت، بالشت دستت، لنگ تخت و لحاف و کوفت و زهر مار نباشی که با هواپیما برایت بفرستم. اینجور اشرافی بودن از توش آدم برای امیرالمؤمنین درنمیآید. آدم برای اسلام و انقلاب درنمیآید. باید گرسنگی را تحمل کنید.
حضرت امام چی فرمود؟ در وصیت سانی: «تا آخر خط با ما میماند که درد فقر و استضعاف را کشیده باشد». رحمت الله علیه. آنی که سیلی خورده، آنی که کتک خورده، آنی که بچهاش را داده، آنی که زندان رفته، آنی که گرسنگی کشیده، آنی که اردو جهادی میرود روی زمین میخوابد، او میفهمد. او قلب میداند. او پای کار است. او تحمل میکند. آنی که شکمش سیر است و معلوم است، یک ترقه در کند داد و بیداد میکند. همیشه سیرها بیشتر از همه. حواست باشد اینهایی که پای کار تو هستند، این قشر مستضعف است. هم توقعشان از همه کمتر است، هم روز کمک بیشتر از همه کمکت میکند. و آنهایی که سیر هستند، هم توقعشان زیاد است، هم روز کمک کمکت نمیکنند. اشراف پشت بعضی از این رؤسای جمهور ما بودند. یکم که تق و توپش در آمد، اشراف پشتش را خالی کردند. به انحراف هم کشیده شدند، ولی لااقل با مستضعفین بسته بودند. به انحراف هم که کشیده شدند، مستضعفین باز ولشان نکردند. «رد صلاحیت انتخابات اخیر». سه چهار میلیون رأی فاطمی زده بودند در انتخابات. آن یکی رفقایش همه پولدارها بودند، همانها ولش کردند. خیلی عجیب استها. اینها همش عبرت استها. آدمی که کج شده باز هستند، همین هم هستند. گرینکارت بوده که استفاده کند. الان دیگر فایده نداری، منفعت نداری. بردن اسمت هزینه دارد.
فرمود: علی نفسش را ریاضت میدهد: «لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ». «روز قیامت که ترس بزرگی است، آن روز در امان باشد». «وَ تَثْبُتَ عَلَی جَوَانِبِ الْمَضِلَّهِ». «روز قیامت نلغزد، نیفتد در کله». «وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطُّرُقَ». «اگر میخواستم، بلد بودم». «إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ». «عسل خوب من بلدم، عسل تر و تمیز پیدا کنم بخورم، درست کنم». «وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ». «مغز گندم را غذا باهاش درست کنم، غذای خیلی لذیذ». «وَ نَسَائِجِ هَذَا الْغَزِّ». «بافتههای ابریشم برای خودم درست کنم، لباس درست کنم». «وَلَاکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ». «ولی نمیگذارم هوا به من غلبه کند، هوای نفس». «وَ یَقُودَنِی جُشَعِی إِلَی تَخَیُّلِ الْأَبْسَمَةِ». «نمیگذارم طمع من، من را بیندازد به اینکه هی بروم غذای لذیذتر، بیشتر این غذاها بشوم این ور و آن ور، لاکچری آنچنانی». عبارات خیلی عجیب است. «وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ و الیمامه مَنْ لا طَمَعَ لَهُ فِی الْعِمْرَةِ». «شاید در آن اطراف، در این مملکت اسلامی یک نفر باشد که حالا امیدی نداره به اینکه یک تکه نان گیرش بیاید». «و لا عهد له شَبعًا». «هیچ تجربهای نسبت به سیری نداشته باشد». «من اینجور زندگی میکنم با او همدردی کنم. با اینکه اصلاً آن علی را نمیبیند. خبر هم ندارد. فیلمبردار هم نیامده اینجا فیلم بگیره، مستند بسازه، پخش کنه». «پیش خدا باید جواب بدهم».
بعد اینجا وارد عباراتی میشود امیرالمؤمنین که دیگر خیلی خیلی خیلی فوقالعاده و عجیب. همه این بحث این چند وقت ما در این عبارات نهفته است. اول میفرماید که: «أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِیَقَالُ هَذَا أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ». آقای رئیسجمهور، رئیسم. «بگویم دکتر بهم بگن، رهبر بهم بگن، امیرالمؤمنین». همین دلم خوش بشود؟ «وَ لَا أَشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ». «ولی وقتی که سختی میآید، با مردم شریک نیستم در گرفتاریها و سختیهایشان». ملت همه میرفتند سر کار در کرونا، طرف دو سال بود بیرون نیامده بود. «وقتی جایی سیل میآید، کسی نمیرود وسط سیل وایسد». خب، این ملت چین، چقدر تفاوت. «الْعَیْشُ مِنْ بَعْدِ». «من باید اسوه باشم برای اینها. موقع گرسنگی و سختی و این موقعها باید بگویند علی را ببین». نه پولدارها بگوید: «رئیسمون را ببین، خونش را ببین، کاخش را ببین». هنوز جا دارد تا ما به این برسیم. معمولاً اینجوری: «من رئیسم، من از مدیرکلم پایینتر باشم؟ مدیرکل من شاسیبلند داره، من مثلاً با شاسیکوتاه بیایم؟» معمولاً منطق مدیران این است دیگر.
میفرماید که: نمیگویم من از مدیر خودم کمتر باشم. میگوید: «من از آن آخرین گرسنهای که در این مملکت، از همه گرسنهتر است، از او در مقایسه با آن سیر مدیر من نگاه کنم بگویم این مدیر منه، من از این کمتر باشم». چقدر تفاوت منطق امیرالمؤمنین است. و اینها سخت است. اینجور ریاست و مدیریت هیچیش به آدم نمیچسبد. همش کوفت است برای آدم. همش درد است. همش زخم است. دست و پا بزند، دروغ بگوید، تهمت بزند، وعده خالیبندی دهد، التماس کند.
بعد میفرماید که، خیلی سریع بگویم که از روضهام نیفتیم. امشب شب آخر است. چقدر مطلب زیاد است و حیف است که واقعاً، خیلی زیباست این چند خط. خیلی دل بدهید کیف کنیم و جلسه را تمام کنیم، انشاءالله. «أَأَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ وَ لاَ أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ، أَوْ أَتَحَمَّلُ الْبَلایَا فِی جُرُوحِ النَّفْسی؟» «من همین مشغول همین عیش و نوش دنیا بشوم و کیف و حال دنیا...عکس طیبات و خوراک خوب و کباب جوجه و شیشلیک مشغول همینها باشم». «کَالْبَهِیمَةِ الْمَرْبُوطَةِ». «یک حیوانی که با طناب بستند. گاوی که با طناب بستند، مثل گوسفندی که گوسفند را با طناب میبندند هی جلوش کاهو میریزند، علف میریزند هی میریزم بخورد». بستهاند. خیلی تعابیر فوقالعاده. وقت نیست. «کالبَهیمة المربوط» مربوط، طناب. طناب بسته است. بهیمه هم که مشخص است دیگر. «مثل چهارپایی که با طناب بستهاند». چرا با طناب میبندند؟ آن شب آخر هی به خیکش غذا میبندند. «کاهو میریزند، علف میریزند، هی یونجه میآورند». فرمود: «آدمی که در زندگی منطقش این است: مشغول خوردن، هی جلوش میریزند و میخورد یا خودش میریزد و میپاشد و میخورد، این مثل بهیمه مربوط است. گوسفندی که با طناب بستهاند». «هَمُّهَا عَلِفُهَا». «همه هم و غمش علفش است». «أَوْ مُرْسَلَةٍ، شَقْلَتْ فَأَکَلَتْ؟» «یا مثل یک گوسفندی که ولش کردهاند، بسته بودند این را، ولش کردهاند. شقلها تقمها». «که همه مشغولیت این این است که شکمش پُر بشود». «آقا ماشین میآید. آقا نمیدانم استرس هیچی را نداریم فقط علف کجاست؟» حالا مسئولینش به کنار، عمومش هم به کنار. آنی که در زندگی علف کجاست؟ «ممکن است مثل من طلبه باشد، دور از ساعت آقای علما در جلسه منبر دعوت میکند، سخنرانی، جلسه کتاب، تدریس». نگاه میکند و علف چقدر دارد؟ چقدر میدهی؟ ساعتی چند؟ چند نفر؟ زحمت چقدر دارد؟ «به علفش نگاه». این هم گوسفند است. گوسفندی زندگی میکند. من مثال آخوندیشو زدم که دیگر شما خودتان بسازید. «شکم سیر بشود». همه هم و غم شکمش بگذرد. «آقا نیاز مملکت، خدا و پیغمبر، اخلاص، تقوا، من چک دارم، من قسط دارم، من کوفت دارم، من درد دارم». اینجوری میشود. «آدم پیدا نمیکند دیگر در سران حکومتش. آدم پیدا نمیکند. وسطها دیگر هیچی». اینجوری چند تا...
فرمود: «تَکْتَرِشُ مِنْ أَعْلافِهَا وَ تَلْتَهِمُ مِنْهَا مَا یُرادُ بِهَا». «اصلاً خبر ندارد، اولاً که همه همش به این است که همه حواسش به این است که علفش چی میشود». «بعدش هم اصلاً خبر ندارد که دور و بر چه خبر است؟» «نه تهدیدی میفهمد، نه خطری، نه دشمنی». «أَتْرُکُ الصِّدَا؟» «او اهملُ عابساً؟» «من اینجوری باشم که همینجور وُل بچرخم یا دنبال بازی باشم؟» «اجرِ حَبْلَ الضّلالةِ». «ریسمانی گردن من انداخته باشند و بچرخانندم دور خودش و طریق المطاعه». «هر طرف پول آمد، هر طرف کیف و حال آمد، همان وری بروم». البته میفرماید: «ممکن است کسی بگوید که آقا تو اگر غذایت آنقدر کم و کم به خودت میرسی، چطور اینجور اگر جنگاوری در میدان جنگ، لشکر دشمن را قلع و قمع میکنی؟» میفرماید: «اینجا وسط شبهه پیش نیاید. من مثل آن درخت بیابان میمانم که بهش آب نمیرسد ولی از همه سفتتر و محکمتر است». برعکس درختی که کنار آب است، این چوبش هم نازک است هی بهش آب میرسد. آدم اشرافی نازکنارنجی هم است. «بالا چشمت ابروست». بهش نمیشود گفت. حاج قاسم بچه روستا، سفت و محکم است. آنی که در پَر قو بزرگ شده، در پرنیان بزرگ شده، با یک بشکن میترسد، اشکش در میآید، فرار میکند.
من این مدلیام. یک تعبیری دارد، این را هم برایتان بگویم و دیگر بقیهاش را که نمیرسیم بخوانیم. بعد میفرماید که: «منم الان از خدا خواستم ولی زنده بمانم که زمین را از لوث وجود معاویه جمعش بکنم». «من محکمم و سفتم و در این مسیر محکم وایسادم. انقلابیام». خلاصه آنجوری نبود. «خوراکم اینطور، نمیتوانستم انقلابی باشم». «منم مثل شماها وا میدادم». «اینکه دیدی علی سفت وایساده، از حرفش کوتاه نمیآید، بهخاطر اینکه علی منفعتی ندارد». «دستش در جیب کسی نیست». «دهنش به کسی بند نیست». «نمیشود علی را خرید». «نمیشود علی را گول زد». «علی نقطهضعف ندارد». «بچهاش کانادا نبوده با کاناداییها ببندد». «فلان دانشگاه گند و کثافتبار نیاورده مجبور بشود اینها همه را تأیید بکند». «چیزی ندارد». «کثافتی در عقبه امیرالمؤمنین نیست».
بعد یک تعبیری دارد این را عرض بکنم و دیگر آخریش باشد. میفرماید که بعد با دنیا امیرالمؤمنین حرف میزند که: دنیا من را رها کن و برو سراغ یکی دیگر و من تو را سه طلاقه کردهام و این قضای معروفی که شنیدید. میفرماید که: «وَ ایْمُ اللَّهِ یَمِینٌ أَسْتَثْنِی فِیهَا بِمَشِیئَةِ اللَّهِ». «قسمی میخورم که فقط این قسمم را با اذن و اراده خدا میشکنم وگرنه پای این قسم تا آخر وایسادم». «لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی». «من به خودم فشار میآورم، به خودم ریاضت میدهم، ریاضتاً تُهْشَ مُعَهَا إِلَی قُرْصٍ». «تمامش کنم». خیلی زیباست. «من نفسم را یک جوری بار آوردهام که یک تکه نان اگر بهش برسد، این کلاهش را میاندازد آسمان». با یک «تیتاپ مخصوص من آروم میشه». به قول امروزیاش، این یک جوری من این را کله نفسم را سفت گرفتهام. بعضی پولها هفت رنگم که بگذاری. «اینها چیست؟ اینها خیلی اینها توش نکته است». نفس طغیان میکند عادت میکند. «یک کمی غذا میآید پایین». «آخ جون سیر میشوم». «و تَقَنُّوا بِالْمُلْحَةِ مَعْدُومَا». «به یک نمک دلش خوش است». «وَلَقَدْ أَذَامَ مُغْلَتَیْنِ عَیْنَیَّ مَا بِهَذِهِ الْعَیْنَیْنِ». «با این چشمها یک کاری کردهام که همش از خوف خدا میبارد و اشک میریزد». «مُعَیِّنُهَا مُسْتَفْتِقٌ دِمَاهَا».
بعد میفرماید که خیلی این تعابیر زیباست: «أَتَشْبِعُ السَّائِمَةُ مِنْ مَرْعَاهَا فَتَبْرُکُ وَ تَشْبَعُ؟» «گوسفندان در بیابانها شکمهایشان از علف پُر است، میخوابند». «گلهها در آغلها از علف سیرند، میخوابند. و یَأْکُلُ عَلِیٌّ مِنْ زَادِ فِیهْجَهُ؟» «گوسفندان که همه سیرند و خوابند، گاوان که همه سیرند و خوابند، علی هم سیر باشد و خواب باشد». «غَرَّتْ إِذًا عَیْنَاهُ مِنَ الْاْقْتِدَاءِ بَعْدَ سِنِینَ الْمُتَوَالِیَةِ بِالْبَهَائِمِ تَلْحَامِ عَلِیٍّ». «چشمت روشن که آخر عمری به گوسفند اقتدا کردی». اگر اینطور باشی. چشمت روشن بعد این همه سال دغدغه دغدغه گوسفند است. همت همت گاو است. شب با شکم سیر سرت را بگذاری بخوابی. این که همت گوسفندهاست. چشمت روشن تو هم همینجوری و همین قدر قانعی. نان بخوری نمیری زندگی همین بود؟ آمدی دنیا همین به همین برسی؟ شب گرسنه نباشی. گوسفندان که همه همتشان در تمام روز همینه که همه استرس و دغدغهشان همینه که شب گرسنه نباشند. چشمت روشن که امامت شده گوسفند. اقتدا کردی به گوسفند. خیلی حرفه اینها. خیلی کوبنده است این عبارات. آنی که اینجوری است امامش گوسفند است. امامش گاو است. میبینی در قبر سگ را روی سرشان میگذارند. امامشون همه فاکتورهایی که این برای زندگی میخواهد را بهترش را دارد بدون هیچ استرس و دغدغهای. بدون اینکه سر کار برود، مالیات بدهد، وام بدهد، بیمه داشته باشد. صد برابر من داره کیف میکند. آن امام هممون است. اقتدا به سگ. زندگی سگ. آرزوش این است که مثل سگ زندگی کند. چند میلیون یورو داده بود برای اینکه سگش کنند. عمل جراحی کردند، سگش کردند. با سگ ازدواج میکنند. با سگ زندگی میکنند. کیف میکند از دیدن سگ.
این مناطق، آدم وقتی اینجوری شد خب آن که بهتر از من داره زندگی میکند، جفتگیریاش را میکند، نه اجارهخانه میدهد. خیلی از مشکلات هم ندارد. نه تصادف میکند، نه نمیدانم پول هواپیما باید بدهد. کیفش را میکند. دردسر چیست؟ میشود ما سگ بشویم؟ کسی که اینجوری است، این مسیری که تو شروع کردی با این یک لقمهای که خوردی آقای عثمان بن حنیف، تهش این است ها. خیلی عجیب است. و «سائِمةُ المَرعیةِ» که دیگر حالا این بحث، بحث مفصلی است. پیادهروی اربعین خیلی جهات مثبت و مبارکی دارد. من چند کلمه عرض بکنم و روضه بخوانیم و جلسه تمام. شب آخر این دهه خلاصه خدمت رفقا بودیم. این دهه الحمدلله توفیق. یکی از ابعاد خوب این پیادهروی اربعین همین مراقبت داشته باشد این است که این بعد حیوانی آدم را میشکند. کربلا زمین پیدا میکند، بغل خیابان، زیر خودش مقوای کارتونی چیزی فرق میکند. میگیرد میخوابد روی خاکها در بیابان. لباس خاکی. با یک قطره آب مختصری از لیوانهای همدیگر که دهنی شده. من دارم خیلی مقیدم که میروم از آن لیوانهای دهنی میخورم. فیلم سوسول بازیهای لیوان یکبار مصرف و اینها که چقدر هزینههایش هم میرود بالا. مشکلات قبلیام بعد از آن خوب شد. اینها احتمالاً دهان امام زمان به این لیوانها رسیده. نگاهش عوض شده. احتمال دارد که دهان امام زمان به این لیوانها و این فضا رسیده. بیریا، غذای معمولی. احتمال دارد امام زمان سر سفرهشان نشسته باشد. موکبهای ورشکسته شکستن آدم خیلی خوب است. میشکند آدم.
محمد بن مسلم پولدار بود، خیلی ثروتمند. کسی که از امام باقر ۳۰ هزار روایت نقل کرده، از امام صادق ۱۶ هزار روایت. نفر اول. امام صادق بهش فرمودند که حالا یا جنبه سیاسی داشته این کار یا حضرت جنبه تربیتی میخواستند بکوبانندش. فرمودند که زنبیل خرما آورد. بغل تو کوفه بزرگ کوفه بود. ابوحنیفه وقتی بلد نبود سؤال را جواب بدهد، ارجاع میداد به محمد بن مسلم. میگفت: «جوابش را برای من بیاور که من فردا در درسم بگویم». عالم درجه یک کوفه بود. دیدند بغل مسجد نشسته، زنبیل خرما گذاشته. حالا خرما میفروشد. «قبیله اعتبار، قبیله ما». «پاشو». گفت: «دستور امام صادق است». گندم آسیاب کن جلو در خانهات. «آسیاب گندم آرد بفروش». من خودم را بشکنم. این خود شکستنه خیلی قشنگ جفت میکند. یکی پا میشورد، یکی ماساژ میدهد. ماشین... بعد این حالت منتقل میشود ها. شما که با همدیگر میروید، آنقدر اینجا حالت انکسار و تواضع زیاد است. این رفیقم میگوید: «بیا پشت تو ماساژ بدهم». این هم پای او را میشورد. این هم لباس او را. نه. خیلی قشنگ تربیت میکند آدم را برای امام زمان، برای امیرالمؤمنین. این مدل آدمی که ایده امیرالمؤمنین است. این شکستگی خیلی مهم است و در این شکستگیها عزیزانی که راهی میشوند یا اینکه راهیاند، میروند و میشنوند این حرفها را، یکجوری بریم با یک حالی بشکنیم. مقیدند پابرهنه. آنقدری که خیلی اینها قشنگ. آفتاب به صورت آدم بخورد. صورت آدم بسوزد. چون معاویة بن عمار میگوید که من شنیدم از امام صادق علیه السلام. حضرت در سجده گریه میکرد و دعا میکرد. فرمود: «خدایا من این بدنهایی که در مسیر زیارت کربلا دارند میآیند را به تو میسپارم. این صورتهایی که با آفتاب میسوزد در این مسیر، بدنهایی که زخم برمیدارد در این مسیر را به تو میسپارم. روز قیامت از تو تحویل میگیرم. این بدن، قیامت از تو تحویل میگیرم. اینها چهرههایی است که آفتاب میسوزاندش. برمیگردند صورتشان سوخته. اینها دعای خاص امام زمان نصیبشان میشود». دعای امام زمان با دعای امام صادق که فرقی نمیکند. امام زمان هم در سجده گریه میکند برای همه صورتهای سوخته.
بعد این شکستگیها تو را منتقل بکند یاد صورتت وقتی میبینی آفتاب خورده. بگو به یاد آن بچههایی که آفتاب به صورت... آن زن و بچهای که آفتاب ظهر تابستان و گرما به نام... آن سر ببریده که آفتاب میسوزاند این سر را. به یاد آن تن بر خاک که سه روز زیر آفتاب بود، پارهپاره. به یاد آن تنها. این حال خیلی قشنگ است. این شکستگی کولر روی کمرت اذیتت میکند، با سنگین... زنجیر خورده شده بود، کبود شده بود، زخم. نجوا کن در این مسیر. پاهایت آبله برمیدارد. بچهای که خانه بیابان. پاهاش را زخم. بگو من آدم بزرگم. قدم به قدم اینجا احترامم میکنند. این پای من الان زخمی شده، اولین جایی که برسم موکبی باشد، هلال احمر باشد، دکتر باشد، سوزن میزند عفونتها را از پام بیرون میکشد، چسب زخمش زخم است. با تازیانه میزدند، با سیلی میزدند. موهاش را میکشیدند، میبردند.
خسته میشود، بغلش میکنی. کالسکه گذاشتیم، سایبان کالسکه را میکشی رویش. بگو به یاد آن مادری که شیر داشت ولی دیگر بچه نداشت. و در کربلا با عزت و احترام و جمعیتی منتظرم تو برگردی. هی پیام میدهند، زنگ میزنند: کجایی؟ کی برمیگردی؟ از مرز رد شدی؟ حالت خوب است؟ سالمی؟ فدای آن زن و بچهای که دیگر در مدینه کسی را نداشتند. گفتند: «رباب وقتی برگشت، دیدند در میدان مدینه. گفتند: چرا نمیروی؟» گفت: «کجا بروم؟ من دیگر در این دنیا کی را دارم؟» لعنت الله علی القوم الظالمین.
خدایا! فرج آقا امام زمان را تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را در نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، اموات ارحام همه را بر سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان بفرما. زائران امام حسین را بیخطر قرار بده. ما را به زودی زود به زائران امام حسین ملحق بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعتشان را نصیب ما بفرما. برای مرزهای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. آنچه خیر و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
در حال بارگذاری نظرات...