‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقه.
خوب، عرض کردیم که در حدیث معراج، مراتب عالی حیات را خدای متعال فرموده که حالا بنا شد یک مرور سریع به آن داشته باشیم تا باز انشاءالله بعدها به بحث حیوانیت بپردازیم که آن هم روایاتی دارد که باید به آن اشاره کنیم. فرمود که: «بطونهم خفیفة من اکل الحرام»، اینها شکمشان در آن اکل حرام پیدا نمیشود. خوب اکل حرام خیلی دایره وسیعی دارد، همه آن دزدی نیست. خیلی از این مسائلی که تازه ماها آنقدر بعضیها مراعات میکنند، باز گرفتار میشوند.
مدرسه تعالی دورهها را، چون پایانش را اعلام نکرده بودیم که مثلاً این ۸۰ جلسه است یا ۶۰ جلسه، چقدر است؟ یک مقدار جلسات برگزار شده بود. رفقا گذاشته بودند، گفتم حالا احتمال دارد ادامه داشته باشد. جلسه منتشر شد، احتمال دارد باشد، احتمال دارد نباشد. همین را دفتر مراجع گفتند: «آقا، این پولی که گرفته شده، مشکل داشت.» و دیگر حالا بعد رفقا راه افتادند. از ۶۰۰۰ نفر، ۶۳۰۰، ۴۰۰ نفر حلالیت طلبیدند که ۳۰۰۰ نفرشان را پیدا نکردند. اینجاست حالا، آنطرف این مسئلهای که نمیدانستیم، حالا آنهایی که میدانیم خدا به دادمان برسد. ۷۳۰۰ نفر بودند.
من اینه که: آقا، باید مسائل فقهی را باید آدم با جزئیاتش مسلط باشد. در کاری که میکند توجه کامل داشته باشد به اینکه ریزهکاریهای فقهی چطور است. خیلیها اهل ماجراها نیستند. شما صنفهای مختلف را مثال بزنم. چون چهل تا صنف را بگویم، چهل تا صنف را نگویم، توهین شاید تلقی شود. خیلی از اکثر مشاغل حرامهای خاص خودش را دارد. اکثرشان هم توجهی بهش ندارند که این مدلش حرام میشود، این مدلش مشکلدار میشود. این همان قضیه «تحبون المال حباً جماً» است. دیگر پول دوست. حالا بگرد پیدا کن دانه به دانه پولشان را برگردان، فلان کن. عسر و حرج قیامت است.
بندهخدا اسیر روز عسر و حرج قیامت است. «اسر علی الکافرین غیر یسیر». ما اینجا عسر و حرج نداریم. هرچقدر هم اینجا آدم به زحمت بیفتد، جا دارد برای اینکه آنطرف به زحمت نیفتد. به هر حال حالا بحث مال حلال و مال حرام. اینهایی که حالا توی فضای مجازی اعتبار وجههای پیدا میکنند، پول درمیآورند، پروژه میگیرند، تبلیغات میگیرند، تبلیغ یک چیز مضر را میکنند، با تبلیغاتشان فعل حرامی انجام میدهند ولی بابت همان فعل حرام پول میگیرند. خیلی متأسفانه باب حرامخواری توسعه پیدا کرد.
مثال بزنم چون ممکن است سؤال پیش بیاید: هر کسی در شغل خودش مراجعه کند، بگردد، بپرسد، ببیند واقعاً حلال این کاری که ما داریم انجام میدهیم چیست.
«نعیمهم فی الدنیا ذکری و محبتی و رضائی». نعمت اینها در دنیا ذکر من است، محبت من است و رضایت من از اینهاست. آن شاهکلید اصلی، آقا، در حدیث معراج، رضای خداست. همهچیز تو همین یک کلمه خلاصه میشود. همه رشد، همه حرکت، همه سیر، همه بالا رفتن، به اینی که آدم نگاه کند ببیند خدا از چی خوشش میآید، از چی خوشش نمیآید. با همین انگیزه چون او خوشش میآید انجام دهد. خیلی مهم است. البته این الآن سخت است. این الآن کار ما نیست. این مقدماتی را باید آدم طی بکند تا بتواند وارد این حال و هوا بشود.
مقدمش این است که باید اصل طاعت برایش ملکه بشود. نفسش قشنگ بپذیرد، پذیرفته باشد که گناه نکند. خوب، که برای آدم ملکه شد، بعدش نوبت توجهات باطنی میشود. آن هم توجه اولی که باید داشته باشد توجه به آخرت، ابدیت. آنطرف دنیا را نگاه کردن. بعدش میرسد مرتبهی رضایت خدا. فرمود: اینها نعمتشان ذکر من است، محبت من است، رضایت من از اینهاست. با همین اصلاً کیف و حالشان، عشق و حالشان، حال و هوایشان همین است. کلاً تو این حال و هوا.
«یا احمد ان احببت ان تکون اَورَعَ الناس فازهد فی الدنیا و ارغب فی الاخرة». احمد، اگر میخواهی با ورعترین مردم باشی، در دنیا زهد داشته باش و در آخرت رغبت داشته باش. «فقال الهی کیف ازهد فی الدنیا؟» نامهای دستورالعمل نکات خیلی مهمی در اینجا حضرت میفرماید. پرسید که: «خدایا، چطور نسبت به دنیا زهد داشته باشم؟» راه بیرغبتی نسبت به دنیا چیست؟ از حیوانیت خروج کنم. زهد نسبت به دنیا میشود خروج از حیوانیت. رغبت به آخرت میشود سیر در حیات. از حیوانیت به حیات. حیوانیت حیات دنیاست. حیات، حیات آخرت است. حالا چه شکلی از این حیوانیت درمیآییم؟
فرمود: «خذ من الدنیا حفناً من الطعام و الشراب و اللباس». از دنیا به حد نیاز در خوراک و خوردنی و نوشیدنی و لباس، اندازه نیاز و بهاندازه ضرورت. بریز و بپاش نداشته باش. خیلی مهم است اینها. آن ابعاد اصلی حیوانیت آدم را، آن حیوانیت آدم را چاق و چله میکند. «همه همها علفها» که در نهجالبلاغه فرمود. همه همت گوسفند علف است: ناهار چی بخورم؟ شام چی؟ نه این را دیروز خوردم. آن غذای ظهر است. این فلان است... چهکار کنم این خوشمزهتر بشود؟ بله، یکوقت هست شما یک وظیفهای دارید. آشپز رستورانید، آشپز یک مکانی هستید، آشپز منزلی، آشپز هیئتی، غذا را هی ارتقا دهید، خوشمزهتر کنید، یاد بگیرید چهشکلی خوشمزهتر بشود. غذاهای متنوع درست کنید برای همسرتان؛ چه آقا برای خانم، چه خانم برای آقا. یاد بگیرد سفرهآرایی کند، وقتی بگذارد، مرتبش بکند، قشنگش بکند. این همان وظیفه است. کاری که من میکنم، اثر وظیفه است.
ولی یکوقت هست من خودم همه دغدغهام به خوردن است، همه درگیر ذهنیم این است: چی بخورم و چی بنوشم و چی بپوشم؟ و همهاش تو بازار چرخیدن و همهاش تو پیجهای فودبلاگرها چرخیدن، غذاهای مختلف دیدن. از اینجور قضایا.
«وَ لا تُدَخِّر لِغَدٍ شَیْئاً» چیزی برای فردا ذخیره نکن. اشکال ندارد آدم نگاه بلندمدت اقتصادی داشته باشد ولی آن هم از باب وظیفه است؛ برای خانواده، برای معیشتش، نه برای ذخیره از اثر ترس و دلهره اینکه فردا چی میشود. سلام. پارسال یک بخشی این بحث را عرض کردم، نمیدانم همان جلسه که ضبط نشد یا نه، در مورد پسانداز. پارسال شب ماه صفر بود. نکاتی عرض شد.
«وَ دُم عَلی ذِکری دائماً». دائم به یاد من باش. پرسید رسول اکرم که: «کیف اَدومُ علی ذکرِک؟» چطور دائم به یاد تو باشم؟ فرمود: «بِالخَلوَةِ عَنِ الناسِ». از مردم خلوت داشته باش. آنقدر تو شلوغیها نباش.
«و بُغضِکَ لِلحُل و للحامِض» از ترش و شیرین دنیا بدت بیاید. درگیر ترش و شیرین نباش. «و فَراغِ بَطنِکَ و بَیتِکَ مِنَ الدنیا». شکمت را و خانهات را از دنیا خالی کن. شلوغپلوغ نکن آنقدر زندگیات را از دنیا، از این مظاهر دنیا. حالا آدم رختخوابی میخواهد، تختخوابی میخواهد. نه از این تختخوابها که اینجور چوب پشتش میآید، اینجور موج دارد، از آن تو رَک رنگش فلان است. میخواهی بخوابی دیگر آقا، میخواهی بمیری دیگر. بخوابی، بمیری. میخواهی بمیری؟ حالا تو این پتو بمیری یا تو آن پتو بمیری. یک چیز باشد یخ نزنی. حالا ننگ و پتوش حتماً آنجوری باشد، رنگش به آنجا، رنگ آنجا آن رنگ فرش، مو، فلان... باید حتماً دو ساعت دنبال پتویی که این رده سرمهای این یکی را نداشته باشد. خوب، خیلی معمولاً خانمها نحوه مسائلشان میشود. کمتر آقایان، البته آقایان دنیاشان باز متفاوت است. بله، ماشین باز و خانهباز. شما چرا؟ تسبیح باز و انگشتر، هیئت باز و... بله. آنقدر این مظاهر دنیا را که آدم هی میبیند کیف میکند، خوشش میآید. بله، امنیت، سلامتش، اینها باید حفظ بشود. خانه باید چیز داشته باشد بالاخره، در سالم میخواهد، در امن میخواهد. سقف روی سرت نریزد، دیوار کپه کرده مثلاً خوب کپه کرده. خانه را خوب رسیدگی کن، مرتبش کن، تمیزش کن. ولی آنقدر درگیر و دار این مظاهر و مبل فلان و دلش را زود میزند و زود باید تعویض بکند و شیرآلات فلان و... چه میدانم. از هر کدام یک چیزهای خیلی حالا گاهی اکثراً ندارند و درگیر اینها، تازه داشته باشند هم خوب نیست. دارم، آن هم خوب نیست. اکثر ندارند، به وام و قرض و قوله و بدهی و اینها میافتد که مثلاً خانه آماده شده است، هنوز کابینتهایش آنجوری نشده، یک ۲۰۰ تومان دیگر خرج دارد. ۲۰ تومان که نداریم که، یک قرض دیگر، یک وام. بعد اینجا دیگر باید زمینهساز ماجراهای بعدی که این وام نداد و آن قرض نداد و این کم داد و این دیر داد و خودش باید پیشنهاد بدهد. باز با هزار آدم دیگر درگیر و اختلاف و توقعات. توقع داشتم فلان رفیقمون که کابینتساز است از ما ارزانتر بگیرد. و ماجرای بدبختی ما تو این دنیا همهاش مشغولیتهایی که امثال بنده... فرمود: اینجوری بشوی، پس راز اصلی رسیدن به زهد که خروج از حیوانیت، دوام بر ذکر و راز اصلی دوام بر ذکر، خلوت از شلوغیها، در آمدن از پراکندگیها و مشغلههای اضافی و الکی.
حالا بله، ما بالاخره هر کدام مشغلههایی داریم. بخش عمدهای از این مشغلهها الکی است. تو بازارها میچرخیم برای خود دل مشغول میشود. وای، عجب سرویسی بود. وای، عجب انگشتر، وای، عجب سجاده. حالا هرکی هم تو فضای خودش. رفته کربلا، تو بازار دارد میچرخد. تو حرم امام حسین نشسته دارد اینستاگرامش را چک میکند. زبانمان تند و تیز است نسبت به بقیه. خودمان بیشتر از همه نیاز به انتقاد و ملامت. مشغولیتهای ماست دیگر. که حالا تو مسجد که: «آقا، حرف از غیر خدا زدن کراهت دارد.» مینشینیم سه ساعت پرتوپلا... تو حرم مینشینیم، حرم امام رضا مینشینیم. وارد حرم میشود، گوشیاش را اینوری میکند: «به یاد همهتون هستم، دارم میرم». گوشی تماس تصویری، لایو رفته مثلاً به نیابت از همه فلانها، خواهرش، مادرش... نمیدانم. عقل ندارند؟ نمیفهمند؟ مهم نیست برایشان.
به هر حال مشغول پرتوپلا شدن. تو اینجا دیگر بابا میگوید: «اِنکَ بالوادی المقدس...» چی بود؟ فرمود که: «این کفش و مال، و کفش و فرزند، اینجا داری میآیی کفشهایت را بکن.» از این مشغولیت بیا بیرون. که حالا حالا دعاشون بکن، به فکر اینجوری بودنشان که اشکال ندارد که دعا کردن و اینها. زنگ بزند دو ساعت حال و احوال. گوشی را بده به آن یکی. آن یکی دو ساعت ولی کل آن یکی، آن یکی، آن آخر هر آن یکی یک آن یکی دیگر دارد. میگوید: «بده باز به آن یکی.» کلاً یک ساعت تو حرم. بعد نشسته بالا سر، بلندبلند هم دارد حرف میزند روی مخ جماعت. دو ساعت تماس به این و به آن و جاری کوچیکه و جاری بزرگه.
عرض کردم حالا این اصلش خوب است. یعنی به یاد بودن، دعا کردن، حالا آدم پیامی هم بدهد که به یاد... خیلی برکات دارد ولی نه به نحوی که اصلاً از زیارت فارغ. یعنی خودم هیچی انگار گیرم نیامد. همهاش فکر به این زنگ بزنم، به آن زنگ بزنم. اینها مشغولیت هست دیگر. ما اصلاً از تنهایی وحشت داریم. از خلوت. بعضی میگویند سحر و نماز شب میخواهم پاشم میترسم. اصلاً از خلوت، از تنهایی، از تاریکی. اینها به خاطر غلبه قوه واهمه است. همهاش باید یکی بغلم باشد، یکی حرف بزند، یکی سروصدا بکند، یکی فلان کند. در حالی که اولیای خدا از شلوغی وحشت دارند. انسشان به خلوت است.
گفتم قبلاً از عاشق سبیلالله قوچانی، گفت که آقا مزاحم شدم، تنها بودید. فرمود: «شما که آمدید تنها شدم.» شما که آمدید، تنها شد. از این تنهایی وحشت دارد. مشغول بقیه که میشود تنها میشود. تنها که میشود، مشغول حقیقت، حقیقت. مشغول واقعیت میشود. انشاءالله که خدا به ما، فرمود: «یا احمد، احذر ان تکون مثل الصبیح». خیلی تعابیر عجیبی توی این روایت به پیامبر اکرم میفرماید: «مراقبت کن از اینکه مثل کودک باشی.» «اذا نظر الی الاخضر و الاصفر». چشمش به سبز و زرد میافتد، میخواهد. خدا نکند با بچه جایی بروید بازار. «از این توپها میخوام، از آن بستنیها، از این پشمکها، از این کفشها میخوام.» هرچی میبیند، میخواهد. از این هم میخواهم. هرچی ببیند میخواهد. بچه اینجوری است. بچه فاصلهای بین دیدن و انتخاب کردنش نیست. و قوه خیالش بر او حاکم است. قوه وهمش، قوه بصرش میبیند و با دیدن میخواهد. «هر آنچه دیده بیند دل کند یاد».
عاقل اونیه که یک فاصلهای میگذارد بین دیدنش و خواستنش. این فاصله هم فقط به این نیست که وقتی دیدم مراقبت کنم که دلم نخواهد. نه، خیلیهایش دست وقتی میبینی دلت میخواهد. خدا همچین اثری قرار داده. وقتی که قوه باصره مواجههای با چیزی دارد، تمنا شکل میگیرد در آدم. بله. خلاصه آقا، واسه همین راهش این است که آن چشمه کنترل بشود، نبیند. آدم ناخودآگاه مثلاً برای یک مرد، جنس زن جذاب است. معمولاً هر زنی جاذبههای منحصر به فردی دارد. خدا اینطور قرارداد. زنها را تکویناً جذاب. بعد این هرزگی دل میآورد. اصلاً نمیتواند آنوقت به یک نفر پایبند و دلبسته باشد. برعکس این چیزی که الآن اینها میگویند که: «آقا، بگذارید روابط آزاد بشود که انتخاب بتوانم بکنم.» هر چقدر که تراکم و وسعت پیدا میکند گزینههای تصویری برای انسان، به همان میزان انتخاب سخت میشود، شوق کم میشود.
شوق شما یک تصور دارید، تصدیق دارید، بعد شوق دارید. تصور میکنی که این خوب است، بعد تصدیق میکنی که خوب است، بعد بهش شوق پیدا میکنی، بعد انتخاب میکنی. بحث انتخاب ماست دیگر. فصل در مورد انتخاب صحبت میکنیم. مقدمات انتخاب اینهاست: اول تصور فایده است، بعد تصدیق فایده است، بعد شوق، بعد انجام. آنطرف تصور ضرر است، تصدیق ضرر است، بعد پرهیز است. بدتر که انجام نمیدهد. اینها که خواستگاری زیاد میروند، سنشان هم میرود بالا، خواستگاری زیاد میروند هی آن انتخاب برایشان سختتر. ازدواج میکنند و سختتر به نتیجه ازدواج راضیاند. طلاق هم توشان سریعتر. آنهایی که سن پایینتر معمولاً راحتتر. حالا آن باز مشکلات دیگری دارد. کمتجربه است. تو چالشها تجربه قدرت مدیریت تصمیم. تو انتخاب، چون موارد زیادی دیده: «آن خوشگلتر از این بود، آن یکی پولدارتر بود، آن یکی باسوادتر بود، آن یکی اینطور بود، آن روابط عمومی بالا داشت، قدش خیلی به من میخورد، آن مادرش خیلی خوب بود، آن یکی باباش خیلی خوب بود.» حالا چهکار کنیم؟ برویم استخاره کنیم. منی که خودت پا میشوی از اینور آنور وقتی که وسعت پیدا میکند، تنوع پیدا میکند تصورات انسان، انتخاب انسان سخت میشود. این تصورات با چی تنوع و تکثر پیدا میکند؟ با تصویرها. صورتها، دیدنها. دیدنها. هر دیدنی، هر تصویری یک تصوری دارد. هک میشود. اشغال میکند. قوه خیال درگیر میکند. دلت میخواهد.
بعضیها مراقبتشان فقط به این نبود که حرام نگاه نکنند، خیلی بیشتر از اینها چشمش را مراقبت میکرد. حتی به مردها هم خیلی نگاه نمیکرد. من که نمیخواهد درگیر بشود ذهنش، قوه خیالش. حالا اینها چیزهایی است که برای امثال بنده نیست ولی آنی که برای ما هست این است که لااقل «لاتمدَنَّ عَینَیکَ اِلی ما مُتِعنا بِهِ اَزواجاً مِنهُم». زل نزن به این چیزهایی که به اینها دادیم. شکوفههای زندگی دنیا که به اینها دادیم برای اینکه اینها را محک بزنیم. به اینها زل نزن. آنی که به تو دادیم بهتر است، باقیتر است. این آیه که نازل شد، دیگر پیغمبر به برجها و ویلاها و کاخها و اینها دیگر نگاه نمیکرد. میرویم یک باغی بالا شهر که مثلاً آدم از جا میرود. خانهها. بعضی از این برجها نماش تیپ عشق. یا بعضی از این هتلها، هتل درویش. اینها میرود مجذوب میشود. اوه! متریال را ببین. ویو را. درگیرت میکند. دلت میخواهد. خدا خلق کرده است. تو دلت میخواهد. خوب، چرا خودت با خودت این کار را میکنی؟ بد گرفتار میشوی. دلت میخواهد، حاصل نمیشود. بعد اعصابت خرد میشود، افسردگی میگیری، حسرت میکشی، رقابت بهت دست میدهد، حسادت بهت دست میدهد، وارد تنشهای روحی میشوی، بعد به خودت فشار بیشتر وارد میکنی برای اینکه آنجا را تارگت کردی. هدف باید به آنجا برسی. زور میزنی نمیرسی، احساس ناامیدی میکنی، احساس بدبختی میکنی. نداری، بیچارهای. خوب، نگاه نکن.
من ای خدا با اینها که اینجوریاند نپلک. اینهایی که وضعشان خیلی خوب است، خانههایشان خیلی آنچنانی است. خوب، رفتوآمد که میکنی دل تو هم... ممنوعه رفتوآمد کنی. چشم نچرخان، سرک نکش تو زندگی مردم. یخچال شما چیست؟ ماشین ظرفشویی شما چیست؟ بالکن شما را هم میشود ببینم؟ گاز رومیزیتان از اینها خریدید؟ بعد چند خریدید؟ اوه! ۱۳ میلیون پول گاز. ماشاءالله! خدا تا به تو چه؟ آخه بندهخدا شاید یک بچه خاصی داشته. این الآن به یک دلیلی ضرورتی داشته، نیازی داشته. شاید هدیه بوده، پدرش تو جهاز داده. او اصرار کرده همچین چیزی باشد. هزار تا چیز. آخه تو چه میدانی آخه؟
بعد همین مبنای قضاوت قرار میدهد. هزار و یک بدبختی برایش پیش میآید. حالا آن قضاوتهایش یکطرف، این شلوغیهایش، چشمش پشت این ماند. همین تعبیر خودمان به کار میبریم، چشمش پشت فلان چیز ماند. طمع هم که بیصاحاب است دیگر. میزند میبرد. آدم ماشینی که میخواستیم بگیریم، اول قسط و قرض بگیریم برای یک ماشینی مثلاً ۳۵ تومان. گفتیم خوب مثلاً میخواهیم این را بگیریم. ماشین قبلی که داشتیم فروختیم، یک مقدارش را جای دیگری وام میداد، یک مقدارش هم جای دیگر پول طلب بود، طرق رسید، یک مقدارش هم از این صندوق خانگی بود. قصه آخرش همان موقع افتاد. ۱۰ میلیون قرض کنیم. آن موقع است که تفاوتها مثلاً با یک میلیون بود. نه الآن که بود ۵۰ میلیون. یک میلیون را میخواهیم قرض کنیم. ۱۰ میلیون خوب! ۱۱ میلیون قرض کنیم. فلان ماشین را بگیریم که بهتر است. سمند بگیریم. رفتم سمند بگیریم، دیدم: «عه! ال۹۰ هم که مثلاً ۴ میلیون از این گرانتر است. ما که میخواهیم ۱۰ میلیون قرض کنیم.» بازی کثیف تمام نمیشود. برگشتیم همان که از همهاش ارزانتر بود. آخر با کمترین قرض الحمدلله. بعد دیگر همه میگفتند: «آقا، لااقل بیفتی تو بازیش دیگر ولت نمیکند.»
بعد تازه سمند از این سمند معمولی که نه، میگویند مثلاً Ef7 نگیری ها! مثلاً سورن بگیری، مثلاً دوگانه نگیری فلان. هرکی هم که یک چیزی بهت میگوید، دنبال آن بهتره، بهتره را بگیری. خوب، یک تومان بگذار روش. این کمتر است. آن یکی ماشینه را بگو. آن ماشینه که به جای اینکه یک سمند نو خیلی خوب بگیری، یک ال۹۰ دست دو بگیر. آن که باز از این کلاً بهتر است. پدر آدم را درمیآورد.
استاد ما میفرمود نامش برکات است، میفرمود که: «خانه را میخواستیم تعمیر کنیم. یک تیکهاش را دست گذاشتیم تعمیر کنیم. این بنا آمد، گفتش که: «خوب، شما که اینجا را داری درست میکنی، درست کن دیگر. آن هم مشکل دارد. چهار روز دیگر لازم میشود.» گفتیم: «خوب، آن هم ...» گودال وسیعی تو خانه درست کرد. هی خرد خرد خرد. ای ضرورت ضرورت ضرورت. خوب، این هم واجب است. خوب، این هم لازم است. خوب، این هم یکهو درستش کن. یا آن را فلان کن. ایشان فرمود که شبش خواب دیدم. این تردید از خود ایشان بود. فرمود خواب دیدم یادم نیست که میرزا جواد آقای ملکی تبریزی را خواب دیدم یا ملا حسینقلی همدانی را خواب دیدم. یک کلمه فقط با حالت تشر فرمود: «در حد ضرورت مشغول کن.» تازه آن یکی میگفت: «آره، در حد این درد ضرورت خیلی سخت است.» یعنی دنیا را فقط در حد ضرورت رفتن. وگرنه میبرد تو، میبرد تو را. تو دیگر نصیبت نمیشود و این مرز همین تیکه است که از حیوانیت کسی بخواهد جدا بشود، به حیات برسد. روی همین نقطه باید تا گرفتار حیوانیت نشود. سر نخورد. نیفتد روی نقطه ضرورت و تکلیف و وظیفه و... خیلی سخت است. چون ما یک دشمن صاحبمرده بیمادر و پدر لجنی داریم به نام نفس که کارش فقط این است که هی مینشیند میگوید: «خوب، این هم که تکلیف است. خوب، آن هم که ضرورت است. خوب، این هم که مقدمه واجب است.» آنی که میگوید انجام بده. «این هم که مثل آن است.»
پسرمون رفتیم یادش بود لابد حاج آقای غروب ماه رمضون. خدا بهشون سلامتی. بعد حاج آقا تو حیاط نشسته بود داشت چایی میخورد. نیم ساعت به اذان. ما رفتیم و حاج آقا چایش تمام شده. «آقا، من روزه نیستم. چون مریضم.» گفتم: «میدانم حاج آقا.» بعد آن قضیه چیز را که از خود ایشان شنیده بودم کلی خندید. قضیه میرزای شیرازی که چایی دم کرده بود و اینها سر ظهر ماه رمضون قلیان گذاشته بود و اینها. چایی و دم و دستگاه و مخلفات چایی و قلیان و همهچی به راه. «روزه نیستی؟ خیر باشه!» «خود شما فتوا دارین که قلیان روزه را باطل نمیکنه.» «قلیان را.» گفتم: «این چایی چیست؟» گفت: «حاج آقا، هر عاقلی میفهمد قلیان بدون چایی که...» این داستان زندگی ماست. هر عاقلی انقدرش که واجب است. خوب، اینکه بدون آن که مزه نمیدهد که. و همینجوری یک دری وا میشود. خرد خرد خرد خرد قشنگ آدم وقتی نگاه میکند همینجوری به باد رفته. قشنگ زندگیاش. یک پیراهنی بخری، شلوار هم میخواهد دیگر. به این شلوار که نمیخورد که. خوب، شلوار نو. خوب، یک کاپشن هم بگیر دیگر. کاپشن کهنه است با پیراهن شلوار نو؟ کاپشن کفشهای کهنه؟ آخه آدم اینها را میپوشد. یک کفش نو هم بخر دیگر. کفش. آخه همچین جوراب با این کفش نو، با این ست کاملاً نو. خوب، جوراب تو هم عوض کن. میخورد؟ حالا ساعت تو به اینها میخورد؟ عینک تو به اینها میخورد؟ حالا هر کدامش یک پروتکلی دارد. حالا عینک میخواهد بگیرد، باید عینک بگیری به اینها بخورد. خودش شیشهاش داستان دارد، چه میدانم باز فریم اش داستان دارد.
نفسم اینجوری وظیفهسازی میکند. باز همین استاد بزرگوار یکوقت دیگر میفرمود، میفرمود: «از وظیفهسازیهای نفس بر حذر باش.» نفس خیلی احساس وظیفه ایجاد میکند برای آدم. وظیفه میکنم که کاندید بشوم. اینجوری است داستان.
فرمود: «مثل بچه نباش که اذا اعطی شیء من الحلبة و احمد اخرب.» ترش و شیرین بهش میدهند گول میخورد. خوشحال میشود: «آخ جون! آخ جون بستنی، آخ جون کاکائو، آخ جون فلان.» پرسید رسول اکرم: «یا رب، دَلَّنی علی عَملٍ اَتقرَبُ بِهِ الَیکَ». من را راهنمایی کن به کاری که با آن کار به تو نزدیک بشوم. فرمود: «اجعل لیلک نهاراً و نهارک لیلا.» روز تو را شب کن، شب تو را روز کن. پرسید: «یا رب، کیف ذاک؟» چطور میشود روزم را شب کنم، شبم را روز کنم؟ فرمود: «اجعل نومک صلاتاً و طعامک الجوع.» خوابت را نماز کن. غذایت را هم گرسنگی کن. یعنی روزهای تو را گرسنه باش، شبهایت را هم به عبادت بگذران. شبهایت را کمتر بخواب، روزهایت را کمتر بخور. این کار را که بکنی شبانه روز در خدمت...
«یا احمد، و عزتی و جلالی ما مِن عبدٍ ضَمِنَنی اَربعَةَ خصالٍ الا اَدخَلتُهُ الجنةَ.» فرمود: «به عزت و جلالم قسم هر بندهای که ضامن چهار تا چیز بشود برای من، او را به بهشت میبرم.»
١. «یَطوی لِسانهُ الا بما یَعینُهُ.» خیلی سخت است. خدا توفیق بدهد این را عمل کنی. زبان به کام بگیرد، فقط آن چیزهایی که بهش ربط دارد در موردش حرف بزند. عرض کردم اینها فعلاً همان بخش حلال و حرامش. آدم مراقبت بکند، پدر آدم را در...
٢. «و یَحرُسُ قلبَهُ مِنَ الوَساوِسِ.» و دلش را محافظت کند از وسوسه. نگذارد جولان پیدا کند وسوسه تو دلش. ذهن، حالا یک چیزی میزند تو دل دیگر. نیاید هی تکان بدهد آدم.
٣. «و یَحفَظُ عِلمی و نَظَری اِلَیهِ.» حواسش به این باشد که من میدانم اوضاع و احوالش را. و نگاه میکنم بهش. در محضر من است.
٤. «و یَکونُ قُرَّةَ عَینِه الجوعَ.» نور چشمش هم گرسنگی باشد.
این چهار تا را اگر داشته باشد، میشود: «فَاُدخِلَهُ فی عِبادی وَ اُدخِلَهُ جنَّتی.» نفس مطمئنه میشود. به آن عالیترین درجات حیات میرسد.
دوباره (یعنی چهار چیز را گفت) زبانش را کنترل کند از غیر آن چیزی که بهش مرتبط است. دلش را از وسوسه حفظ کند. حواسش باشد به اینکه «من حواسم هست» و نور چشمش هم گرسنگی باشد، عاشق گرسنگی باشد. من عاشق سیری. از گرسنگی لذت ببرد.
بعد فرمود: «کاش میچشیدی حلاوت گرسنگی و سکوت و خلوت را و آن چیزی که از اینها تولید میشود. میراث اینها.» پرسید: «یا رب، ما میراث الجوع؟» میراث گرسنگی چیست؟ فرمود: «الحکمة و حفظُ القلب.» هم خدا بهت حکمت میدهد. باورهای استخواندار و محکم. فکر جاندار. آدم پیدا میکند. چون از این تشتت میآید، از کودکیه، از این چشم چرخیدن و دل چرخیدن و ذهن چرخیدن در میآید، استوار میشود، سروسامان میگیرد. این میشود حکمت و حفظ القلب. قوه خیالش هم حفظ میشود از این دلپرانی در میآید. محصول چیست؟ محصول گرسنگی.
چقدر دستورالعملهای نابی واقعاً تو این روایت است که اصلاً آدم نمیتواند برایش وزن قائل بشود. چقدر دقیق، با جزئیات، همه آن چیزهایی که آدم از دستورالعمل میخواهد اینجا هست.
«و قُربُ اِلَیهِ.» ثمره بعدیاش این است که به من نزدیک میشود. ثمره بعدیاش «و الحزنُ دائم.» قلبش یک ناراحتی دارد بابت یک دوری. دوری از آن حیات واقعیاش. ناراحت است. از منزل دور افتاده، از مقصود دور افتاده، از معشوق دور افتاده. «و خِفَّةُ العَونِ بَینَ النَّاسِ.» هزینهاش هم برای مردم کم میشود. کسی که گرسنگی را به خودش تحمل بدهد، توقع از کسی ندارد، کاری ندارد، چیزی نمیخواهد. اذیتی برای کسی ندارد. «و قولُ الحق.» ثمره بعدیاش این است که حرف حق نصیبش میشود. «و لا یبالی عاشَ بِیُسرٍ اَن بِعُسرٍ». دیگر برایش فرقی نمیکند که سخت زندگی کند یا ساده زندگی کند. با ماهی ۵ تومان یا ماهی ۱۵ تومان یا ماهی ۲۵ تومان یا ماهی ۵۰. زحمتش را میکشد، کارش را میکند، وظیفهاش را میکند. حالا آنقدر میدهند، آنقدر میدهند. آنقدر بیاید، آنقدر بیاید. آرومم. دل جای دیگری است. مشغول چیز دیگری است. درگیر این مسائل نمیشود. علامت رشد. علامت صعود و تعالی به سمت حیات، از این حیوانیت درآمدن است که همه درگیری حیوان این است که علفش را نبرند، علفش را بیاورند سر وقت. همهاش علف است. حقوق هم اضافه، حقوق بیمه کم نشود، بیشتر بشود. اینطور نشود، آنطور نشود. هزینه در میآید. وقتی گرسنگی را به خودش تحمل داد، میسازد با این سختیهاش. حالا ادامه اش انشاءالله شبهای بعد.
خوب، شام شهادت حضرت رقیه سلامالله علیهاست. عرض ارادتی داشته باشیم به بیبی. این خانوادهای که خیلی سختیها تحمل کردند. سختیهایی که واقعاً از تصور ما خارج است. یکی از واقعاً مصائب سنگین این خانواده در این ایام همین شهادت این بچه بود که اینطور ستمگرانه و ظالمانه این بچه را دچار فاجعه کردند. تعبیری که در روایات هست این است که: «فجعت النساء». خانواده اباعبدالله با دیدن وضعیت او و سر بریده او دچار فاجعه شدند. دچار فاجعه شدند. برای زنهای این کاروان هم قابل تحمل نبود دیدن این تصویر و این صحنه. چه برسد برای این بچه سه ساله. بچهای که دلتنگ است و یک ماه تقریباً از دامن پدر دور بوده. حالا بچه سه ساله لابد دیدهاید دیگر. حالا ما هم الحمدلله دختر سه ساله داریم. خیلی دقت روی احوالات این بچه. حال و هوای بچه اصلاً نسبت به خیلی چیزها درک ندارد. این بچه که اینها به این خانواده، زینب کبری و بقیه زنهای کاروان به این بچهها گفته بودند که مردهای کاروان سفر رفتند. تصور بچههایی بود که اینها مسافرت رفتند و نگفته بودند که بچه دنبال بازی و سرگرمی خودش است. این بچه هم آنقدر در مضیقه و فشار بود که دیگر فرصت اینکه بخواهد به چیز دیگری فکر بکند برایش فراهم نمیشد. این سفر سخت با این شترهای بیجهاز. روزهای گرم، شبهای سرد. در خرابهها خوابیدن. گرسنگی، تشنگی، خستگی سفر، رنج دائمی، تحقیر دائمی. منزل به منزل تو کوی و برزن چرخاندن.
یکم که این بچه آرامش پیدا کرد، قرار پیدا کرد. یک دو سه شب توانست تو این شهر شام یکجا بماندند. چون همهاش در حرکت بودند. تازه انگار خلع بابا را احساس کرد. از روز اول یکهو این بچه خیلی دلتنگ شد. سراغ بابا را گرفت، بهانه بابا را گرفت. فدای دلت. این بچه. لعنت به آن کسی که اینجور این بچه را از این دلتنگی درآورد.
تعبیری که در بعضی از مقاتل به کار رفته این است که: «لما قَدِمَ آلُ اللهِ و آلُ رسولِهِ الی یزیدَ بالشامِ و کانوا مشغُولینَ بِاِقامَةِ العزاءِ». آنها دیگر از این فرصت استفاده کردند. یک دل سیر. چون تا الآن مأمورین مراقبت میکردند. کسی گریه میکرد، تازیانه میزدند، آزار میدادند. یک خلوتی پیدا کردند، یک دل سیر گریه کردند. «و کانَ لِمولانا الحسینِ بنتٌ عمرُها ثلاثُ سنواتٍ.» امام حسین دختری داشت سه سالش بود. بچه بهانه گرفت و اینها. تعبیری که اینجا به کار رفته این است: «فَجاؤُوا بِرَاسِ الشَریفِ اِلیها مُقَّطَناً بِمِندیلاً». «بِمِندیلاً» یک روپوشی داشت. این سر مطهر را آوردند. «فَوَضَعَ یَدَیها» گذاشتند روبهروی این بچه. «و کَشَفَ الغِطاءَ عَنهُ». این روپوش را کنار زدند. تعبیر عجیبی دارد. پرسید: «ما هذا الرَّأسُ؟» این سر چیست؟ «قالُوا لَها: رَأسُ اَبیکِ.» به او گفتند: «این سر بابات است.» «فَرَفَعَتْهُ مِنَ الطَّشتِ و هازِنَتْ لَهُ.» این سر را تو آغوش گرفت، از تو تشت بلند کرد. «و حَیثُ قُولُ یا ابا خَضَبَكَ بِدِمائکَ.» بچه کوچک اینشکلی است. دختر سهچهار ساله این مدلی است. تا میآید مثلاً محاسن تو یکمی چیزی شده باشد، کثیف باشد، چیزی به محاسن باشد، صورتت جایی زخم شده باشد. تا نگاه کرد گفت: «بابا، چرا محاسنت خونی است؟»
"یا ابتا مَن ذَا الّذی قَطَعَ وَریدَکَ؟"
"بابا، رگ گردنت را کی بریده؟"
"یا ابتا تُو این سن و سال کی من را تیمم کرده بابا؟"
"یا ابتا مَن بَقِیَ بَعدَکَ؟"
"بعد تو کی مانده که بهش امید داشته باشیم؟"
"یا ابتا مَن لِلْیَتِیمِ حَتّی یَکبُرَ؟"
"بچه یتیم، دختربچه یتیم تا بزرگ بشود کیو داره؟"
"یا ابتا مَن لِلنِّساءِ الحَیاری؟"
"این زنهای حیرتزده کیو دارند؟"
"یا ابتا مَن لِلأرَامِلِ المُصَیَّبات؟"
"این زنهای اسیرشده؟"
"یا ابتا مَن لِلعُیُونِ البَاکِیَات؟"
"چشمهای گریان؟"
"یا ابتا مَن لِلْفَاقِمَاتِ؟"
"مایی که آواره شدیم، غریبیم کیو داریم؟"
"یا ابتا مَن لِلشُعُورِ المُنشَرِات؟"
"این موهای پریشان کیو داره؟"
"یا ابتا مَن بَعدُکَ و وا خَیْبَتَنا؟"
"بعد تو بیپدر شدیم، بابا کیو داریم؟"
"مَن بَعدَکَ و اَغربَتَنا؟"
"بعد تو غریبیم."
"یا ابتا لَیتَنی کنتُ الفِداءَ!"
"کاش من فدای تو میشدم، کاش سر رقیه را بریده بودند."
"یا ابتا لَیتَنی کنتُ قَبْلَ هذا الیومِ عَمیاءَ!"
خیلی تعبیر عجیبی به کار برد، گفت: "بابا، کاش کور شده بودم."
"یا ابتا لَیتَنی وُسِّدْتُ الثَّریٰ!"
"بابا، کاش زیر خاک رفته بودم."
"وَ لا اَرَی شَیبَکَ مُخَضَّباً بِالدِّما."
"اینطور محاسنت به خون خضاب شده."
«ثُمَّ إنَّها...» جانم هم مظلومیت و غربت این بچه خیلی عجیب است، هم این صحنه خیلی دلرباست. یعنی قشنگترین شهادت این شهدا را شاید بشود گفت این بچه داشت که از شدت گریه جان سپرد. تو این وضعیت «وَ وَضَعَتْ فَمَها عَلَی فَمِهِ الشَّریفِ.» لبهایش را گذاشت روی لبهای بابا. «و بَکَتْ بُکاءً شَدیداً حَتّی غُشِیَ علیها.» یک گریه شدیدی کرد که همانجا غش کرد. مادر کودک هی بچه را تکان داد، دیدند بچه جان داده. در آن حال لبش روی لب بابا بود. با لب بابا جان داد. با بوسه بابا. حالا شاید هم آن لحظه لبها به لب بابا رسیده، تازه فهمیده عمق مصیبت را. این خشکیده. روی لبهای ترک ترک.
«أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.»
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکر حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. حاجات شیعیان را به فضل و کرمت برآورده بفرما. اسرائیل و آمریکا را به فضل و کرمت نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت و عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
بنبی و آله، رحم الله من یادی از اموات
در حال بارگذاری نظرات...