‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
عرض شد که پایه انتخابهای انسان در این عالم – که اساساً عالم زندگی نیست، عالم انتخاب است و زندگی نتیجه انتخاب و کیفیت زندگی محصول انتخاب است – بر اساس درکی است که از هزینه و فایده، منفعت و ضرر داریم. این درک نیز به درک ما از خیر و شر برمیگردد و درک ما از خیر و شر، برگرفته از درک ما از مطابقت با نیازمون و خواستمان است؛ که آنچه با خواست ما مطابقت دارد، خیر مینامیم و آنچه مطابقت ندارد، شر. تحلیل عمیقتر آن خواست ما، همان خودِ کلمه «ما» است، همان خودِ کلمه «من» است؛ خواست من، برآمده از تعریف من از من است. اگر این نگاه نسبت به من تغییر پیدا کند، خواست من هم عوض میشود، خیر و شر هم عوض میشود، انتخابم عوض میشود، هزینه و فایده برایم عوض میشود.
یکی را میخواهند به جنگ ببرند، فرار میکند. سوره آل عمران: پیغمبر اینها را از پشت صدا میزد، فرار میکردند. یکی اینجور است، یکی هم ناتوان است. پیغمبر او را به جنگ نمیبرد، گریه میکند. «و لا تَلوون علی احد»... داشتند میدویدند، میرفتند بالا، پشتشان را نگاه نمیکردند. پیغمبر میفرمود: «برسول پیغمبر فلانی کجا، بیا، نرو...» در «لا تلوون علی احد» چنین میفرمود. «فَأَصَابَكُمْ غَمًّا مَعَ الْغَمِّ»... نتیجهاش هم این شد که از درون، اثر این عمل، افسردگی و گرفتگی روحی شد. این یکی.
آن یکی: «...تَولَوا وَأَعيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ حَزَنًا أَلّا يَجِدوا ما يُنفِقونَ». فکر میکنم این آیه تولد خیلی قشنگ است. در مورد آن عده اول «و لا تلوون علی احد». اینها فرار میکردند، پشتشان را هم نگاه نمیکردند. انتخابها، تفاوتها دارد. میدوید، از جنگ فرار میکرد. پیغمبر داشت صدایش میکرد. به رسول محل نمیگذاشت. خوب میشناسید. بدآراء آوردند. آخر هم ماند.
یکی اینجوری است: پیغمبر صدایش میکند: «فرار نکن، بمان». فرار میکند. یکی هم میآید به پیغمبر میگوید: «مرا ببر جبهه». پیغمبر میگوید: «نمیشود»، «لا تجدون ما احملکم...». «تو میگویی که آقا، چیزی ندارم بخواهم شما را بفرستم، شرایطش نیست، امکاناتش نیست، نمیتوانم». پیغمبر میگوید: «نمیتوانم شما را بفرستم آنجا». «و الرَّسولُ یَدعُوکُم فی اُخراکم»؛ پیغمبر صدا میکند: «برگردید. نروید.» اینجا پیغمبر به او میگوید: «آقا، نمیتوانم بفرستمت.» چکار میکند؟ «...تَولَوا وَأَعيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ»؛ برمیگردد، مثل ابر بهار دارد گریه میکند که مرا به جنگ نفرستادند. تفاوت! به جفتشان هم میگویند آدمیزاد، به جفت اینها میگویند انسان. یکی پیغمبر به او میگوید که «برگرد، نرو. بمان.» با اسم صدایش میکند. یکی هم پیغمبر به او میگوید: «نمیتوانم ببرمت.» این برمیگردد، آن هم برمیگردد.
خیلی لطیف است این قیاس این دوتایی. یکی در سوره توبه است. این یکی، پیغمبر میگوید: «برگرد.» به آن هم میگوید: «برگرد.» به این هم میگوید: «برگرد.» به آن میگوید: «آقا، برگرد به جبهه.» به این میفرماید که: «نمیتوانم ببرمت جبهه. برگرد خانه.» بعد، آنی که پیغمبر صدا میکند: «برگرد به جبهه.» محل نمیگذارد، درمیرود. «فأصابَكُمْ غَمًّا مَعَ الْغَمِّ». اینور چی؟ اینور آن هم وجودش را غم میگیرد، این هم وجودش را غم میگیرد. خیلی لطیف است. «آذَنَ الدَّمعَ حُزنًا...». خیلی لطیف است که یاسین، دو تا آیه با هم. آره. آن غم، آن چیزی که از گلوگیر میشود و غم ناشی از گناه کجا و آن حزن ناشی از آن معرفتی که احساس میکند از یک فیض عظما محروم شد، از شهادت جامانده است.
هر جنگی که امیرالمؤمنین میکرد، برمیگشت، گریه میکرد. به رسول الله عرض میکرد که: «مگر شما به من وعده شهادت ندادید؟ چی شد؟» با حالت مثلاً طلبکاری و اینها، با حالت بیقراری که: «پس کی نوبت من میشود؟» و وقتی به او فرمود که: «تو غصه نخور، محاسنت از خون سرت رنگی میشود.» تا آخر عمر دیگر محاسنش را رنگ نکرد از شوق اینکه قرار است با خون سرم رنگ بشود، دیگر رنگش نکرد. سه چهار تا دلیل توی روایات است که امیرالمؤمنین فرمودند چرا رنگ نکردم. یکیش این است: «پیغمبر با کفار میجنگید، من با مسلمین میجنگم.» او هیبت مسلمین را میخواست حفظ بکند با محاسن سفید. «من اگر محاسنم سفید باشد، دشمن طمع میکند.» به بعضی میفرمود که: «من هنوز عزادارم.» این هم باز در پاورقیاش گفتند عزادار رسول الله یا عزادار فاطمه زهرا، محاسنم را رنگ نکردم. یکی دیگرش هم این است، اینها همه استقلال لفظ مشترک.
یکی دیگرش هم این است که میفرمود که: «به من وعده داده حبیبم که این ریشهها با خون سرم رنگ میشود.» از شوق آن وعده. در مورد حبیب هم همچین داستانی دارد دیگر. بعضی نقل کردند که تو بازار کوفه داشت حنا میخرید از عطاری. مسلم بن عوسجه به او رسید. خیلی لطیف است این قضیه. مسلم بن عوسجه به او رسید. گفتش که: «چکار داری میکنی؟» گفت: «دارم حنا میخرم.» گفت: «برای چی؟» «محاسنم را رنگ...» «خبر داری حسین بن علی را در کربلا محصور کردند؟ بریم خودمان را برسانیم همانجا.» حنایی که دستش بود انداخت زمین. گفت: «چکار کردی؟» گفت: «این محاسن حنا نمیخواهد، این باید با خون خضاب بشود.»
روحیات عجیب غریبی! بعضی چطور دنبال راه دررو میگردند، از کربلا در روند. این چطور خودش را به کربلا رساند، راه نفوذ پیدا کرد. محاصره امام حسین. شب ششم به حضرت عرض کرد که: «من میشناسم اینجا. قبیله خوب بزرگی در کوفه است.» «دیگر حبیب بنی اسد...» گفت که: «یه جماعتی نزدیک کربلا، یکی از این روستاها هستند. میتوانم چندصد نفری برای شما سپاه جمع بکنم.» رفت و شبانه (حالا دقیقش خاطرم نیست، فکر میکنم ۴۰۰۰ نفر هم حتی) جماعتی را جمع کرد. برای امام حسین خواستند حرکت بکنند. کمین کرده سپاه عمر سعد. راه را بستند. درگیر شدند با او. حتی تو ذهنم است که کشته هم شاید دادند توی آن درگیری. حالا دقیقش خاطرم نیست. همهشان برگشتند. حبیب شبانه غروب را شکست، حصر را شکست، خودش را دوباره رساند به امام حسین. ببین، آدم چیزی که میخواهد... میگفت: کاری که بخواهی انجام بدهی، برایش هزار تا دلیل جور میکنی. کاری که نخواهی انجام بدهی، برایش هزار تا توجیه جور میکنی.
یعنی آدم وقتی میخواهد، خواستن است. آن خواستن از محبت نشأت میگیرد. محبت هم از شوق نشأت میگیرد. شوق از درک فایده نشأت میگیرد. فایده از درک خاصیت و رفع نیاز من نشأت میگیرد و همهاش برمیگردد به تعریف من از خودم. یکی میگوید: «آقا، یه درِ باغ شهادت باز شد، قدر بدانیم.» حالا انشاءالله عنقریب دوباره در شهادتی باز میشود، غصه نخورید شما. «یه درِ باغ شهادتی باز شد، قدر بدانی. معلوم نیست دیگر حالا حالا اینجوری در شهادت باز بشود، اینطور بشود. رفت، پرواز کرد.» یکی به این چشم نگاه میکند. یکی هم به این چشم که: «آقا، میگیرند، میکشندمان. فلان میشویم و اینطور میشود.» موتور... خیلی تفاوت. یکی را هرچی تهدیدش میکنند، میزنند، شکنجه میکنند، محکمتر میشود. یکی را یه داد سرش میزنند، فرار. انتخابهای ماست دیگر. از کجا نشأت میگیرد؟ ریشهاش همانجاست. این خیلی نکته مهمی است. این «منِ توهمی» تا وقتی که هست و قوی است و چاق و چله است و آدم دارد برای این کار میکند... «أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ»... آن هم آل عمران: «...ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا یَغْشَى طَائِفَةً مِّنکُمْ وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِیَّةِ یَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ یَقُولُونَ لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا...».
خیلی آیات عجیب غریبی است. خیلی مضمون عجیب غریبی. داستان عجیب غریبی دارد این منافقین. اینهایی که در سپاه پیغمبر، دلها را نسبت به جنگ و شهادت سست میکردند؛ که قرآن اسم اینها را «وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» گذاشته. که اینها با «الْمُرْجِفُونَ فِي الْأَرْضِ» دست به دست هم میشوند و زمینه شکست مسلمین را فراهم میکنند. دشمن بیرونی نمیتواند غلطی بکند. یه فیلم از ۵۰ روز پیش پیدا کردند که تو خیابان، یه کوچه فرعی، معلوم نیست دو تا چادری کی بودند، آدم خودشان بودند، کس دیگر بودند، گرفتن دو تا دختربچه را زدند. حالا یه غلطی کردند. خاک بر سرشان کنند با این کاری که کردند. عمل به قانون خواستند بکنند، اشتباه کردند. قانون سر جای خودش درست بوده. در اعمال قانون اشتباه کرده. همان جوری هزار جای دیگر در اعمال قانون اشتباه میشود. این فیلم را درآوردند. توییت میزنند که مثلاً: «مو به مو گیر میدهید. مملکت مثلاً فلان میکنیم، بعد میخواهیم بریم با موشک تقابل مو و موشک؟» بعد مثلاً: «با موشک میخواهیم قدرت ایجاد بکنیم؟» مضمون این دیگر. دست گرفتند این قضیه را کامل و این قضیه حجاب و اینها. یعنی حساسیتها به جای اینکه برود به سمت رژیم صهیونیستی، بیاید به سمت گشت ارشاد. در حالی که دو تا نادان به هر دلیلی یه اشتباهی کردند، یه غلطی کردند. دو تا دختر جامعه اسلامی را مورد هتک و آزار قرار دادند. چند هزار زن جامعه اسلامی دارد زیر بمباران میمیرد. چه فرقی بین غزه و تهران؟ چه فرقی بین غزه و هویزه؟ مگر هویزه عرب نبودند؟ چرا این همه آدم رفت؟ خوزستان سنی نداره؟ مگر ما لب مرز سنی نداشتیم؟ کردستان سنی نبودند؟ محمد، سنیها دفاع کردیم. تو ایران هم از عربها دفاع کردیم. تو ایران مگر ما از هویزه دفاع نکردیم؟ مگر هویزه عرب نبودند؟ چه فرقی بین هویزه و غزه؟ این مرزها را کی تعیین کرده؟ کی گفته اگه مال هویزه بود ازش دفاع کن، اگه مال غزه بود دفاع نمیخواهد بکنی؟ غریب است، اجنبی است. کی گفته اگه تو خیابانهای تهران زدند، صدات دربیاد؛ تو خیابانهای غزه کشتند، خفهخون بگیر؟ کی گفته؟ میدانم کی گفته. ابلیس بهت گفته، اسرائیل بهت گفته. عبدین دیگر. عمله این دیگر. جیرهخورید دیگر. بردهاید دیگر.
«فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ...» ولو مزدور رسمی، جاسوس، جیرهخوار رسمی و حقوقبگیر و اینها نباشید. جیرهخوار فکر هستید. مزدور فکر هستید. واداده حیات سیاستتان را در گرو رضای آنها میدانید. حالا یه وقتی کسی حیات مادیاش را در گرو آنها میداند. یه وقت کسی حیات سیاسیاش را درگیر آنها میداند، حیات رسانهای و اعتبار خود را میداند. میآید چکار میکند؟ «فِي الْمَدِينَةِ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ»... تضعیف میکند باورها را، حساسیتها را، تردید میاندازد. اینها آمدند همین کار را کردند. «هَلْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ»؟ درست خواندم؟ «لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا...». کشتههاش مال ماست، عشق و حالش مال آنهاست. مسئولین که چیزیشون نمیشود که. مردم که بیچاره هی ایجاد تردید، شک. اصلاً برای چی باید بیایم توی میدان؟ اصلاً کی ما را آورد اینجا؟ چه خاصیتی برای ما داره؟ چه فایدهای برای ما داره؟
شاهد کجای آیه بود که اول عرض کردم شما خواندی؟ «أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ». اینها همهاش هم و غمشان خودشان است. خودشان. فقط فکر خودشان است. کدام خود؟ اینجا گفت: «أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ». جای دیگر فرمود: «عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ». فرق بین این «أَنْفُسَهُمْ» با آن «أَنفُسَكُمْ». این «أَنْفُسَهُمْ» آن نفس اماره است. آن «عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ» آن نفس مطمئنه است. حقیقت خودت را دریاب. حقیقتی که عین اتصال به خدای متعال است. تفاوت بین آن با اینی که تصور کردی، همین خوردن و آشامیدن و همین زندهماندن است.
جمله بسیار زیبای امیرالمؤمنین در جنگ صفین که شهید مطهری خیلی از این جمله به وجد آمده بود: «الْمَوْتُ فِی حَیاتِکُمْ مَقْهُورِینَ وَالْحَیَاةُ فِی مَوْتِکُمْ قَاهِرِینَ». فرقی نمیکند. میفرماید که: اگر بروید زیر بلیط دشمن، زندگیتان، زنده بمانید، مقهورید. اگر بروید به جدال دشمن کشته بشوید، قاهرید. چقدر قشنگ است این نگاه. انتخاب بین این دو تا. امام حسینم میفرماید که: «مرا تو انتخاب گذاشتند، تو دوراهی گذاشتند». «قَدْ نَزَلَ بِي مَا قَدْ تَرَوْنَ أَنَّ ابْنَ اِبْنِ زِيَادٍ قَدْ تَرَكَنِي بَيْنَ اثْنَتَيْنِ»... ابن الدعی (همان فرزند حرامزادگی) فرزند حرامزادگی، من و تو را انتخاب گذاشته بین دو چیز. بین «السَّلَّةِ وَالذِّلَّةِ». «السَّلّة» اون حالتی است که دور تا دور آدم رو با شمشیر کشیده، میگیرند. «سَلّة» میکشم، شمشیر میکشد. گفتند: «بین السَّلَّةِ وَالذِّلَّةِ» انتخاب کن. «با شمشیر بیفتیم به جونت؟» نمیفرماید: «به من گفتند انتخاب کن. کشته بشوی یا زنده بمانی؟» امام حسین: «بجنگی و مذاکره کنی؟» نه. «بین السلة و الذله». دور تا دورت با شمشیر جمع بشوند یا ولت کنند ولی ذلیل زندگی کنی؟ «هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ». ما ذلت به ما ربطی ندارد. دور است از ما. «سلت» را میپذیرم. ذلت را نمیپذیرم. این زندهماندن ذلت. این چه تعریفی است؟ ما میگوییم: «آقا، هرچی هست، بودن اون، نبودنه.» به هر حال، «هستی بهتر از اینه که نباشی.» خوب، غلط فهمیدی. زندگی نیست اتفاقاً. نبودن زندگی است. اون قرب، اون اوج، اون اعتلائه.
اون کلام محشر حدیث معراج... اگه میخواین بخونم باید صلوات بفرستید. (اللهم صل علی محمد) در «ارشاد القلوب» دیلمی، جلد ۱، صفحه ۱۹۹، باب ۵۴، «فی ما رسول الله ربه لیله المعراج». حدیث مفصلی است. حالا تند تند میخوانم. ۱۳ سال پیش، نه ۱۵ سال پیش، شبهای ماه رمضان این حدیث را میخواندیم، عمل میکنیم. ولی خب نکاتی توش هست در رابطه با همین حیات، مراتب حیات. به ما نگفتند بین مرگ و زندگی انتخاب کن که اتفاقاً هست بین مرگ و زندگی. حیات دنیا و حیات ابدی انتخاب کن. خوب که دقت کنی اتفاقاً بین مرگ و زندگی... اونی که یزید دارد، مرگ است. اونی که یزید پیشنهاد میکند و دعوت میکند، مرگ است.
«اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ». اونی که پیغمبر و خدا بهش دعوت میکنند، حیات است. «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً». «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً». اینجا علامه بحثی دارد. میفرماید که این «فلنحیینه حیات»... میدمم یک حیات دیگری، فوق این چیزی که تا حالا به همه دادم، که این همان «روح الامان» است. علامه بهش اشاره میکند، روح جدیدی بهش میدم. تا حالا با همین روحالحیوان (این سه لایه روح که روح قوه و روح شهوت و روح حرکة) این سه لایه روح تا حالا دمیدم. مشترک هم هست بین همهتان، بین انسان و حیوان مشترک. کافر تا همین جا دارد. عمل صالح و ایمان که داشت، یه روح جدیدی دمیده میشود در روح الامان، که آن روح الامان برایش حیات طیبه میآورد. یک مرتبه جدیدی از حیات، درک، شعور، احساس، احساسیه درک جدیدی، یه درک متفاوتیه.
«إِنَّ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ الْهُدَىٰ وَسَفِينَةُ النَّجَاةِ». «حَرارَةً فِي قُلوبِ المُؤمِنينَ لَنْ تَبرُدَ أَبَداً». در دل مؤمنین یه سرد نمیشود. مؤمنین یه درک دیگری دارند، یه انس دیگری دارند، یه فهم دیگری دارند با این پدیده. وقتی مواجه میشوند با امام حسین مواجه میشوند. با کربلا رفتن مواجه میشوند. بقیه که مواجه میشوند: «آقا، گرمه!» «آقا، شلوغه!» «آقا، گرد و خاکه!» «آقا، ترافیکه!» این میگوید: «آخ جون، گرد و خاک!» «آخ جون، گرمه!» «آخ جون، گرمه!» این کیف میکند که یه بلای شدیدتری در این مسیر میتواند تحمل بکند. بیشتر میتواند ابراز علاقه بکند. بیشتر شبیه میشود به اون کسی که دارد زیارتش میرود. این از کجا میآید؟ این حس خوبی که دارد که دارد لذت میبرد. اون یکی احساس میکند تو قفس است، این احساس میکند تو آسمان است! همین گرما را، همین ایام، دمای ۳۷ درجه را تو خانهمان زیر کولر تحمل نمیکنیم، غرغر میکنیم. این میخواهد پشت دمای ۵۵ درجه تو آفتابهای عراق پیادهروی کند با پیراهن مشکی. «کله؟» بهش میگویند: «گرمه!» این حرفها چیست؟ ۳۷ درجه غر میزدی زیر کولر، آن ۳۷ درجه من بود، این ۵۵ درجه حسین است. خیلی بین اینها تفاوت است.
اینو کی میفهمد؟ آن کسی که روح الامان درش دمیده شده. یه حس دیگری است. یه حیات دیگری است. او میفهمد. دعوت کردند ما را به یه حیات بالاتر، به یه حیات برتر. کی اینو انتخاب میکند؟ کسی که بفهمد خودش هم برتر از اینهاست. من... همه من همینی که سر تو آخور کرده و میخورد و ازدواج میکند و میخوابد و پس میاندازد و کثافت از خودش به جا میگذارد و اینها نیست. این اصلاً نام من نیست. من نیستم. برای کسی اهل دلی میگفتش که اهل الله وقتی میخواهند بگویند «من» (اینو نمیگم). «منِ» خود را به این نسبت داده نمیشود. حالا اون معنای عمیقترش هم این است که اون یه «انا» در عالم بیشتر نیست. «إنّنی أنا الله لا إلهَ إلّا أنا فاعبُدنی». یه «انا»ی تو این عالم بیشتر نیست که حالا بحث دیگری میخواهم بهش بپردازم.
اینجا تو حدیث معراج به این مسئله اشاره میکند. میفرماید که (حالا تند تند بخوانم چون حدیثش طولانی است). پیغمبر اکرم از خدای متعال در شب معراج پرسید که: «یَا رَبِّ، بِأَیِّ الْأَعْمَالِ أَفْضَلُ؟» کدام کار خدایا بهترین است؟ «أَفْضَلُ عِنْدِی مِنَ التَّوَكُّلِ عَلَيَّ وَالرِّضَا بِمَا قَسَمْتُ». خیلی بزرگان عرفا روی این حدیث عنایت و توجه داشتند. و این کتاب «سر الأسرار» از مرحوم آیت الله پهلوانی شرح همین حدیث است. عربیاش دو جلد است، ترجمه فارسی چهار جلد. هم خودشون تو جلسات خصوصیشون این حدیث را شرح میکردند. چند دور هم شاگردان ایشون تو جلسات چون این حدیث را میخواندند. فرمود: «پیش من هیچی بالاتر از این نیست که به من توکل بشود.» توکل یعنی چی؟ یعنی: «من کارهای نیستم.» درستترین درک از من است. «وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ». من که نمیتوانم، من که توانی ندارم، من که قدرتی ندارم. «لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»... لایهای، نفی جنس. هیچ حولی نیست، هیچ قوهای نیست الا بالله. اوست که میتواند. لذا راه نجات از شر شیطان و راه نجات از وسوسه هم چیست؟ توکل. «إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ». درست خواندم. «لَيْسَ لَهُ سُلطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَىٰ رَبّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ». دستور از این قشنگتر دیگر مگر میشود توضیح داد؟ گفت: «آنهایی که توکل به خدا دارند، شیطان بر اینها سلطه ندارد.» چرا؟ به خاطر اینکه اصلاً حیطه کار شیطان در حوزه هوای نفس، در حوزه توهم، در حوزه ادراکات وهمی (ادراکات غلط) جایی که دو تا گزینه هست که وسوسه میکند به گزینه اشتباه. وقتی از دو تا گزینه درآمدی، وقتی به توحید رسیدی، وقتی حقیقت همه چیز را در پس پرده خدا را دیدی که حقیقت همه چیز، باطن همه چیز است. «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ». او را دیدی. همهکاره بودن او را دیدی. مالکیت او را دیدی. واسه همین هم میگوید به اینها پناه ببر. «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ * مَلِكِ النَّاسِ * إِلَهِ النَّاسِ». این سه تا را وقتی درک کردی و دیدی، دیگر جا برای وسوسه نمیماند. نجات پیدا میکند از وسوسه. نه اینکه وسوسه نمیکند، وسوسه میکند ولی میفهمی کی دارد وسوسه میکند. میفهمی گزینه غلط را دارد بهت میگوید. گفتنشان هدایت است. لذا علامه میفرماید که: «شیطان برای عموم گمراهکننده است، برای خواص هدایتکننده است. برای عموم مضله، برای خواص هادیه.» کسی که جز مخلصین شد، شیطان وسوسهاش که او را به تردید که نمیاندازد. که یکم اگر تردید داشت به خاطر ابهام که نمیدانست چی به چی است، اتفاقاً شیطان میآید ابهامش را برطرف میکند. تردید داشتم چیه؟ شیطانم که دارد میگوید خب حل شد. فهمیدم چی شد. برای ماها تردید میاندازد. آقا، چی؟ مو؟ موشک؟ چی کار کنیم؟ الان بزنیم؟ نزنیم؟ بدتر نشود؟ اینطور نشود؟ آن نشود؟ شیاطین وسوسه میاندازند تو وجود ما. اون کسی که مالک را خدا دانست، میگوید: «خدا دستور داده.»
حالا من خطبه ۳۴ آورده بودم اگه وقت بشود بخوانیم، که مرتبط با این ایام است. فردا شب انشاءالله. به آنجا که رسید، به توکل که رسید، وظیفهمان این است. امیرالمؤمنین تو آن خطبه ۳۴ همین را میفرماید. میفرمایند: «شما از جنگ میترسید. من ترس ندارم. هر وقت بهتون میگویم من. عتاب. خسته شدم بس که تو سرتان زدم. خسته شدم بس که بهتون گفتم بیاییم بریم جنگ.» بعد آنجا مفصل حضرت به اینها میپرند. «شما از جنگ میترسید. تُكادُونَ وَ لَا تَكِيدُون». سمت دشمن هم که میروید گول میخورید، گول نمیزنید. فرار میکنیم، ضعیفید، بیعرضه، ترسو. «رَضِيتُمْ بِالْحیَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ». به زندگی دنیا راضی شدهاید. همین را میخواهید. به همین زندگی پوچ دنیا. «من مثل شما نیستم. من یه جوری با شمشیر تو سر اینها میزنم، تیکه استخوانهاشون پرت بشود اینور و آنور.» چرا این جوریام؟ چون سپردم به خدا. خیلی قشنگ. توکل این جوری میکند. «به من گفته بزن. به من گفته وایسا. به من گفته استقامت کن. به من گفته کوتاه نیا.»
امام فرمود: «هیهات از اینکه اماننامه کفار را امضا کنم. اگر عالم پر بشود از این اجساد ما اماننامه به کفار نمیدهیم.» این شیعه خلف امیرالمؤمنین که ادعا نمیکرد راه من، راه علی است. با نهج البلاغه سر کیسه نمیکرد کسی را. ولی عمل میکرد به نهج البلاغه. نهج البلاغه را نگذاشته بود برای اینکه انتخابش کنند. نهج البلاغه را گذاشته بود برای اینکه انتخابش کند. فرق بین این دو تا. انتخابش کنند یه وقت نهج البلاغه که عمل کنی، انتخاب کنی، ببینی چی میگوید. «من که میآیم هیچ ربطی به امیرالمؤمنین و منطق امیرالمؤمنین و حال و هوای امیرالمؤمنین ندارم.» مغز ملت را پر میکنی ایام انتخابات از اینکه همه مشکلاتمان از این است که مسئولین سفرهشان از سفره مردم جداست. معاون اولت را کسی میگذاری که حامل ژن خوب است. بچهاش رسماً با بقیه متفاوت است. و راه من راه علی است. مولایم علی. نه راه آن کسی که راهش راه علی بود، خمینی بود رضوان الله تعالی علیه. بدون سروصدا شیعه بود. شیعه واقعی بود. منطقش منطق امیرالمؤمنین بود. اهل توکل بود. هی فکر اینجا و آنجا نبود. نمیگفت: «هر کی بیاید راه میدهم، چون میخواهم رأی بیاورم.» وظیفه را عمل میکرد. وظیفه چیست؟ از ما چی خواستند؟ «همه رها کنند ما را.» «همه دشمن من.» وظیفه چیست؟ «رأی ندهند.» «سقوط کنیم؟» اصلاً «انقلاب سقوط کند؟» نمیترسید از سقوط انقلاب. نمیترسید از اینکه ما به وظیفه عمل نکرده باشیم و به خاطر عمل نکردن به وظیفه خدا عقوبت کرده باشد و نعمت را گرفته باشد. از این میترسید. از عمل نکردن به وظیفه میترسید. آن جمله شهید چمران فکر میکنم فرموده بود که: «ما از سقوط انقلاب نمیترسیم و از انحراف میترسیم.» آن چیزی که ازش ترس داریم انحراف است. انقلاب رفت که رفت. خطر. بله. اوجب واجبات است. انقلاب هم به خاطر وظیفه میخواهیم حفظ بکنیم. تفاوت. «انقلاب میخواهم حفظ کنم، چون موقعیت من است.» وقتی این فهمیده نمیشود، بعد میشود آن سؤالی که مغز جوانها را پر کرده که: «برای چه آقای خمینی گفته بود که امام زمان هم باشد، جانش را میدهد برای حفظ نظام؟» تو حرم حضرت عبدالعظیم جوانها داشتند سر سخنران داد میزدند: «توضیح بده کتاب منظورش چی بوده؟ یعنی امام زمان هم فدا میکنیم برای اینکه صندلی خودتان را حفظ کنید؟ خیلی شماها پستین. دم تیغ که ما حفظ بشیم؟» قرار نیست حفظ بشیم. منطق امام زمان هم که باشد، جسمش را فدا میکند برای حفظ منطق خودش، برای حفظ منطق اسلام، برای آن ایدئولوژی، برای آن مرام. کما اینکه بقیه اهل بیت هم همین کار را کردند. امام حسین هم خود را فدا کرد. جان امام که فدا نمیشود که. جسم امام که فدا میشود. جسم امام فدای جان امام میشود. جان امام همین مرام است، همین مکتب است، همین مقصد صراط مستقیم است. «یا علی انت صراط المستقیم». فدا میشود که آن صراط مستقیم آسیب نبیند تو این هیمنهها و تو این فشارها و تو این هجوم. روشن باشد برای تاریخ. آن میشود نظام.
مشى بر اساس آن میشود نظام جمهوری اسلامی. جمهوری اسلامی میخواهد به آن مرام عمل بکند. منطقش آن است. همه را حاضریم فدا بکنیم که آن حفظ بشود. آن حفظ بشود. نه تخت من، نه ریاست من، نه اینکه فلانی رئیس جمهور بشود، فلانی رهبر باشد، فلانی رئیس مجلس باشد. اینها را نمیخواهیم حفظ بکنیم. پایش را کج بگذارد خودش سقوط میکند. امام فرمود: «ولی فقیه اگر گناه کند نیاز به عزل هم ندارد، خود به خود منعزل میشود.» حضرت آقا فرمود: «ولی فقیه حتی اگر گناه صغیره هم بکند، منعزل میشود.» مرکز عدالت ساقط میشود. برای رهبر، صغیرش هم نباید عمداً رخ بدهد. گناه عمدی ولو صغیره انجام بدهد، اصلاً از رهبری ساقط میشود. منظورش این است که من باید بمانم ولو امام زمان را فدا کنم. «من اینجا نشستم.» وقتی فهمیده نمیشود، این جوری میشود.
«بهترین اعمال» فرمود: «چیست؟» «توکل به من.» توکل یعنی چی؟ یعنی: «میفهمم که مالک نیستم.» وقتی این را فهمید، دیگر وسوسه هم رویش اثر ندارد. چون محل نفوذ شیطان آنجایی است که فکر میکنی مال از توست. مال توست. «نبرن». میخواهی نفعی را به خودت جلب کنی، ضرری را از خودت دفع کنی. چرا؟ چون خودت را مالک نفع میدانی، مالک ضرر. خودت را کارهای میدانی. وقتی خودش را کارهای ندانست... امام رضا فرمود توکل به این است که بداند هیچ چیزی جز آنچه که خدا میخواهد به او نه نفع میرساند، نه ضرر. این میشود توکل. بعد این توکل خودش عمل است. «افضل اعمال» است. این از نماز خواندن و نماز شب خواندن و ذکر گفتن و قرائت ظاهری قرآن هم بالاتر است. برای اینکه این خروجی این مقصد است. نتیجه است. به این برسیم. این علامت این است که آن قبلی طی شده. اساساً ببین آقا، عمل، یه عمل ظاهری داریم، یه عمل باطنی. عمل جوارحی، عمل جوانحی. عمل جوانحی عمل قلبی است و سیر انسان و حرکت انسان با این عمل است. به دعای شماها، به خوبی شماها. حوالی اون بشود. چی میگوییم؟ و اهل عمل بشود. جسم مشغول عمل، یه وقت دل مشغول عمل. دل مشغول عمل مخصوص به خودش است. عمل مخصوص به قلب چیست؟ توجه. این از همه چی سختتر است. آدم هزار رکعت نماز میخواند بگذرد، توجه. ۱۰ هزار تا صلوات میفرستیم، یه دونش توجه ندارد. ثبت زیارت عاشورا با صد تا لعن و سلام میخوانیم، یک دونش توجه ندارد. زیارت جامعه کبیره میخوانیم، یک کلمهاش توجه نمیشود. گاهی هم یکی صلوات خاصه میخواند از اول تا آخرش توجه. صلوات خاصه ۲۰ دقیقه طول میکشد خواندن البته. میتواند کسی هم هم از اینور سرعتش بالا باشد هم توجه داشته باشد. این جوری هم داریم.
ولی آن عمل قلبی و «و استعمل قلبه». امیرالمومنین در نهج البلاغه فرمود: «دلش را به کار میگیرد.» اصل تنبلی اینجاست. اینکه میگوید: «آقا، اصل دل است.» خیلی حرف درستی است. ولی نمیداند که کار دل سختتر از کار تن است و کار دل بعد کار تن است. تن باید بیاید کار بکند تا دل آرام آرام پشت تن بیاید. اگر بیاید بدون تن که اصلاً نمیآید. بله. او به چه مراتبی برسد که اول دل بیاید، بعد تن بیاید؛ که اون دیگر مراتب مخلصین و صدیقین، مراتب عالی است که اول دل میگوید، بعد زبان میگوید. لوگوی زبان نمیگوید دل ولی هنوز دارد میگوید. فرمود: «چشمم به خواب میرود ولی قلبم به خواب نمیرود.» پیغمبر اکرم. این عمل قلب است. عمل قلب، توجه. عمل قلب بالاتر است. و حرکت اساساً اینجاست. سیر و سلوک میگویند بزرگان و اینها که من سر در نمیآورم چی میگویند، خود همانها هم اینطور میگویند: «آن سیری که گفتند، آن حرکت قلبی است و علامتش این است که احوالات قلبیاش جابهجاست.» چرا چیزی نمیشود استاد ما را نگه داشته؟ بعضیها. «خودت خودت را نگه داشتی. استاد میخواهد به یادت بیاورد که متوقف هستی. استاد متوقفت نکرده.» میگوید: «خب دیگر باید چکار بکنم؟ آقا، ۱۱ رکعت نماز شب میخوانم. الان ۵۱ رکعت نماز میخوانم. دو تا دارم میخوانم. چرا استاد به ما توجه ندارد؟» عزیزم، دو تااش هم یکی کردی. یکیاش هم نخواندی. مشکل ندارد. مسئله این است که قلب باید بیاید و قلب بدون توجه نمیآید و توجه بدون مراقبه و محاسبه نمیآید. توجه بدون مراقبه نمیآید. مراقبه بدون محاسبه نمیآید. شبانهروزی به من میگذرد، یک بار به خودم مراجعه نمیکنم. چکار کردم؟ تازه این قدم اول است که چکار کردم. اصلش به این است که انگیزههایم را از دلم بپرسم. «چرا؟ تو به من دستور دادی. تو خواستی من این کار را بکنم. چی خواستی از من؟ برای چی خواستی؟ چرا دستور دادی؟ هدفت چی بود؟ انگیزهات چی بود؟ مرا به چی تشویق کردی؟» بعد کم کم این محاسبه، آنهایی که اهل کارند، خدا ما را از آن ها بکند انشاءالله به حق این روضه. هی قویتر میشود، هی بیشتر میشود، هی شدیدتر میشود. اولش تو ۲۴ ساعت یه بار است، بعد ۲۴ ساعتی دو بار، ۲۴ ساعتی سه بار. وقت نمازها، قبل نمازها. کم کم محاسبه دیگر حاکم میشود بر تمام حرکات و رفتارها و دائماً در مقام حسابرسی خودش است.
و اون کسی هم که دارد حسابرسی میکند عقل است که دارد اقبال میکند هوا را، پابند میزند. هوا گیر گرفته هوا را. هی دارد از این دل سؤال میکند: «چکار کردی؟ برای چی؟ این چی بود؟ این را چرا گفتی؟ آنجا چرا رفتی؟ چطور این دعوتت کرد قبول نکردی؟ آن دعوتت کرد قبول کردی؟ چرا این غذا را از آن غذا بیشتر دوست داشتی؟ الان برای چی تو گوشی هستی؟ این مهمانی برای چی رفتی؟ این کتاب را برای چی خواندی؟ برای چی میخواهی بخوانی؟» کم کم آدم میبیند که اوه اوه چقدر من باید حجت داشته باشم برای کارام. «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ؟» سورهای که به نام پیامبر. «أَفَمَنْ...» چقدر اینها دستورات دقیق قرآن. «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ...» آقا، راه حل بده. چه جور از هوا دربیام؟ از توجیه؟ «زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ». اون که پدر ما را درآورده است توجیه. توجیه برای همه کارهایمان توجیه داریم. همه را ماست مالی میکند. خدا رحمت کند علامه حسن رضوان الله علیه به بنده میفرمود که: «کارهایت را ماستمالی نکن.» بعد میفرمود که: «شیره گران شده، وگرنه بهت میگفتم شیره نمال سر خودت را، شیره نمال. چون شیره گران شده بهت میگویم ماستمالی نکن.» (رضوان الله علیه) ماستمالی نکن. «سید علی قاضی میشوم یا نه؟» «کجا بودی عزیز دلم؟ تو در آسمانها. غبار راه تو طوطیهای چشم من.» ماستمالی نکن. توجیه نکن. همین را دیگری انجام میدهد خیلی زشت است. «من که انجام میدهم، نه.» ببین، ما از آن جهت انجام میدهیم، او هم از آن جهت انجام میدهد. «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ؟» اونی که با بینهای از جانب خدا کار انجام میدهد، مثل کسی است که کارش را توجیه میکند و دنبال هوای نفس است. این دو تا مثل همند. تقابل دارد میگوید دیگر. یا دنبال بینه هستی یا دنبال هوای نفس.
همان که دیشب عرض کردم. چی دیشب عرض کردم؟ دوگانه چی بود؟ دوگانه «هوا» و «هدی». که اون «هدا»ش میشود بینه. دستور. نه دستوری که اول نفسم گفت، بعد رفتم گشتم ببینم خدا هم گفته یا نه. یه جا پیدا کنم که بگویم روایتش را پیدا کنم. نه. دستوری که اول خدا گفت، من هم زور زدم که خودم را تطبیق بدهم. خیلی بین این دو تا تفاوت است. یه چیزی که میخواهم و میگردم برایش حکم فقهی پیدا میکنم و حکم فقهی که زور میزنم به همان پابند باشم. خیلی بین این دو تا تفاوت. به قول آن آقا: «چاهها را آدم ببندد، بعد تحقیق کند.» علامه حلی میخواست چاه تحقیق بکند. دستور. چاه خانهاش را پر کرد. «ترسیدم این مسئلهای که میخواهم تحقیق کنم، اون انگیزه اثر داشته باشد تو فرایند تحقیقام که چون خودم چاه آب دارم، یه جوری میخواهم مسئله را برسانم به اینکه این یه چاه نجس نمیشود.» آخرین فتوایش به همین شد و تاریخ را عوض کرد تو بحثهای فقه. چاه خانه را پر کرد که: «من این وسط ذینفع نیستم. من که باختم. من که سوختم. من که هیچی. من دیگر چاه ندارم. حالا ببینیم مسئله چی است.» خیلی فرق است که آدم بنشیند تحقیق بکند که مسئله آخر دربیاید که یه طور بگیری خوب بیاید. خیلی فرق است که یه طور بگیری خوب بیاید یا خوب بیاید دنبالش بروی. «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ...». اینها عمل قلب است. این است که اون عمل جوارحی را ارزش بهش میدهد و ائتلا میدهد و ارتقا میدهد، بها میدهد، جلا میدهد. فرق اولیای خداوند تو همینهاست اتفاقاً. آن قدری مثل ما شلوغکاری ندارد.
یار خاطراتی در این زمینهها هست که شلوغ پلوغ کردن و اینها. اتومات ذکرهای سنگین، دستورات سنگین. بعضیهاش جنبههای شخصی دارد. این مدلی نیستند. آن بزرگانی که توی مسیر استخوان خورد کردند، ولو مختصر ولی با توجه. ما فکر میکنیم: «آقا، یه حرم سه ساعته بریم کربلا، دو ساعت تو حرم بترکونیم، یه دور هم باید مفاتیح را دور بدهم.» آقای بهاءالدینی تو حیاط مینشست، تو هم نمیآمد. «یه سیگارم حالا الان مانوق تو همون صحن میکشید.» کار ایشون روی بینهای است که دارد انجام میدهد. ما باز همان ظاهرش را میگیریم. مطابق با هوای خودمونه. خوشمان میآید. «سلوک چه مدلیه؟» گفت: «من که هر روز سیگار میکشم.» به تبعیت از آقای فلانی. «نهار هم که یه بزغاله است.» به تبعیت از آقای فلانی. «چهار تا هم زن دارم.» به تبعیت از آقای فلانی. هوای نفسش. هر بزرگی بالاخره یه چیزی داشت که به این بخورد. از تو چی خواستند؟ موقعیت تو، شرایط تو. بعضی چیزها هم هستش که یه نقطه کوچک همانجا پدر صاحب بچه را درمیآورد. به قول آن آقا جمله خیلی قشنگ است. میگفت: «به زخمت نمک بریز.» زخمت را پیدا کن. نمک رو زخم که بریزی، اما یه کوچولو که میریزید صدات بلند میشود. همانجاست. همان نقطه است که همان جایی که میبینی دارد پدرت را درمیآورد، همان است، همان است، در همانجاست. فرج همانجاست.
بله کربلا خیلی حال میدهد. کربلا گرماشم اذیتمان نمیکند. حرم هم که خیلی حال میدهد. عصبانیت بابات را تحمل میکنی. «بابا خیلی حاج آقا آدم گنداخلاقی.» خوب تحمل میکنی. یه مدتی میخواستم تحمل کنم. «نه، پررو میشود.» یه نقطه است که آنجا دقیقاً آدم دارد خفه میشود. حالا گاهی همسر است، گاهی بچه است، گاهی پدر مادر است. گاهی جنبههای شهوانی، گاهی جنبههای مالی. یکیش معمولاً شدیدتر است. یعنی این مثلاً از پول حرام گنده راحت میگذرد، ولی مثلاً معاذ الله از اینکه یه نامحرمی به پر و پایش بپیچد، خیلی گرفتارترش میکند. یکی هم زن. «من راحت میگذرم.» قدرت وسوسه، موقعیت، ریاست. یکی نه، شهرت، وجاهت، آبرو، اعتبار. این خیلی برای پول. «هرچی میخواهی بردار برو، آبروم نره.» برای خدا آبرو. معمولاً ردهبندی دارد. همان که شیخ بها میگوید. علامه تو المیزان قبول دارد. تکاثر و چیز ۵ لایه میکند.
این مهمترین عمل توکل است و رضا بما قسمت. «تو راضی باش به آن که من تقسیم کردم.» واقعاً قلبم پذیرفته تقدیر خدا را. پذیرفته؟ البته تقدیر خدا حساب کتاب هم دارد ها. دستور هم از آن ور داریم که: «آقا! تو کارت را بکن.» تو که تو مگه میدانی من چی تقسیم کردم؟ به چی راضی؟ «اونی که من تقدیر کردم راضی باشی.» زور؟ زورش میآید آدم. آخه من با این هوش... حالا از اساتید خوبمان گفتیم. اساتید دیگری هم داشتیم. یکی از اساتید ما به من گفتش که: «تو ببین من با این هوش باید جایگاهم این باشد، بعد فلانی رئیس من باشد؟» چقدر فرق بین اینها. احساس میکنی که آنجایی که باید باشد، آن سهمی که باید بهش میدادند، ندادند. آقای گلپایگانی میفرمود: «رفتیم برای احتضار که محتضر بود، عالمی بود. تلقین لا اله الا الله و اینها. دیدیم نمیگوید.» قرآن بغل بگیر. «هیچکس به اندازه تو به من ظلم نکرد. تو نداشتی من رئیس بشوم. تو نداشتی من آنجا آن کار را بکنم.» پرت کرد قرآن را. دراز کشید. مرد. این دیگر خیلی عجیب بود. بالا سرش موقع جان دادن، فقط به هوش بیاید. یه دو تا به قرآن بزند و بدون لا اله الا الله، بدون هیچ... عاقبت به شر. شیطان است دیگر. لحظه آخر دقیقاً همین نقطه قلابش است. همین نقطه، نقطه فرجش بود ها. همین جا را اگر تسلیم میشد، رها میکرد نفس را، ول میکرد از این چنگک، پرواز میکرد. همان قلابش که نفس را بند کرده، همینجاست. و اتفاقاً شیطان از همین قلاب استفاده میکند. محکم میگیرد تو مشت گرفتاری.
بهترین کار توکل و رضایت است. «وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَحَابِّينَ فِيَّ» سریع بخوانم. به پیغمبر اکرم فرمود: «محبت من را واجب کردم برای کسانی که در راه من ابراز محبت میکنند و محبت من را واجب کردم برای کسانی که در راه من اظهار عاطفه میکنند، در راه من تواصل میکنند، به هم پیوند.» و «وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيَّ». برای کسانی که به من توکل دارند. «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ». چقدر این بشارت بزرگ. ما بهمون بگویند: «آقا، خدا گفته ۶۰ برابر پول بیشتر برمیگردانم.» خیلی کیف میکنیم. بالاتر از این بشارتی نداریم در قرآن. «وَ اللَّهُ یُحِبّ المتوكلين». صبر کن، محبوب من میشوی. حالا صبر کن. جبران میکنم و اینها. «داشت، باشه، هست. توکل کن. تأمین میکنم.» داری. «وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ». اونی که عبد خالص و راه میاندازد. اینها نیست که خدا جبران میکند و پر میکند و اینها. دوست دارد. خوشش میآید. محبوب میشوم. این صبر. تو من دوست داری. این صبر، حالتی که آدم دارد پا میگذارد رو اون چیزی که میخواهد، ولی به عشق او هیچی نمیگوید. به حرمت او هیچی نمیگوید. به دستور او هیچی نمیگوید. چقدر محبوب میشود. «به گل روی توست که چیزی نمیگویم. میدانی که چقدر اذیتم. میدانی چقدر تو فشارم. میدانی چقدر سختم.» ریال. خدا با او چه خواهد کرد وقتی محبوب میشود؟ دیگر خودش میداند.
ادامه هم این است. فرمود: «وَلَيْسَ لِمَحَبَّتِي عِلْمٌ وَلَا غَايَةٌ وَلَا نِهَايَةٌ». هیچکس نمیداند محبت من چیست. ته ندارد. غایت ندارد. انتها ندارد. اجر ممکن است پایان داشته باشد. محبت که پایان ندارد که. محبوب میشوی، معشوق من میشوی. چقدر این جمله حضرت آقا قشنگ بود که خیلی هم از همه جملات ایشون کمتر استفاده شد. دانلود شهید رئیسی که حالا دلم برای رئیسی سوخت و اینها. همه گفتند. این جمله که خدا او را دوست داشت. که بعد کلیپی که زد دفتر ایشون: «خدا ابراهیم را دوست داشت». عنوانش این بود. خدا او را دوست دارد. از این بالاتر ما نداریم. همه خدماتش یه طرف. مظلوم بود، تهمت بهش زدند. همه اینها یه طرف. خدا او را دوست داشت. خدا دوست داشت. به تبع اینکه خدا دوست داشت، امام رضا دوست داشت، اهل بیت دوست داشتند، خدا که دوست داشت یعنی فاطمه زهرا دوست داشت، امیرالمومنین دوست داشت، امام حسین دوست داشت، همه اولیا و همه شهدا و همه ذرات این کائنات او را دوست دارند و حمایتگر اوست. پشت او در میآید. «مَنْ كَانَ لِلَّهِ ، كَانَ اللّٰهُ لَه». ابد، تو «لَهُ کُلُّ شَیءٍ». اونی که من را بپرستد، همه چیز را به عبودیتش درمیآورم. همه چیز را به اطاعت و تسلیمش درمیآورم. محبوب میشود.
تو آخرین جلسه هیئت دولت میفرمود که: «به امر آقا، خیلی تو فشار روحیام. چون آقا فرمود نگو. نمیگویم. با خودم عهد کردم بین خودم و خدا که چیزی نگویم که اختلاف ایجاد بکنم.» و واقعاً شیفته رهبری بود. صادقانه، خالصانه، عاشق آقا. من این فیزیک نه، این شخص، عنصری مادی. اون مرام، اون مکتب. چون آقا ذوب درون مکتب امیرالمومنین است. مکتب امام رضاست. مکتب قرآن است. این هم ذوب شد. همانطور که آقا ذوب شد در امام. واقعاً نسبتشان خیلی شبیه به هم بود. همان نسبتی که آقا داشت نسبت به امام، آقای رئیسی داشت نسبت به حضرت آقا. من این جمله را که بارها فرموده بود با مخبر که: «حیف شد.» آقای مخبر. «ایشون حیف شد. واقعاً حیف شد. خیلی حیف شد. یعنی جبران نمیشود و سرمایهای بود برای نظام، برای مملکت. حالا حالا کارها میتوانست بکند.» دیگر حالا به هر دلیلی ما که البته راضیایم به تقدیر خدا، ولی خودمان را هم سرزنش میکنیم که ما ناشکری. قدر ندانستیم. «به خدا! گذاشته تو کاسهمان دیگر. کیا را گرفت؟ کیا را آورد؟» این محبوب خدا بودن خیلی ارزش دارد. محبوب خدا بودن این افضل اعمال است. توکل که به من بکنی، محبوب من میشوی. بسپار به من. آقای اسماعیلی میگفتش که: «ایشان را بردم توی وزیر ارشد. بردم تو اون اتاقک پشت دفتر ریاست جمهوری. اسم خاصی هم داشت. اتاق هفت هشت نفری پایتخت است. واسش شروع کردم توضیح دادن که شما اگه میخواهی سال بعد رأی بیاوری، این کارها را باید بکنیم. دنبال این بودیم که رأی ایشان ۳۰ میلیون برسد. ۱، ۲، ۳، ۴. این را بگویید، آن را نگویید. این کار را بکن، آن کار را نکن.» آقای اسماعیلی گفت: «مشرک شدی؟» یعنی چی؟ «کارمان را انجام بدهیم. این وظیفه چیست؟» ابدی هم شد. زحمت هم میکشی. «برای رأی آوردن نمیماند.» که رأی بیاورد. باید خراب میشد خود را. کوچک میکرد. خیلی اینها مهم است. تو اون رتبه آدم قرار بگیرد، توکل داشته باشد. خیلی سخت است. مراتب خودمان همهاش درگیریم: «این از کجا دور میشود؟ آن چطور میشود؟ این چطور میشود؟» ولی به هر حال آدم باید عاقل باشد. خدا به آدم عقل هم داده. «یا خدا گفته باشم، خدا با آدم عقل هم داده، بنشین فکر کن از کجا میخواهی این را جور کنی.» نه. خوبیش به همین است که به من گفتند این کار را بکن. دیگر نمینشینم فکر بکنم که از کجا باید جور کنم. یه وقت به من گفتند که: «وظیفهات این است که بنشین فکر کن.» حسابش جداست. بعضی چیزها وظیفه است که فکر کنی. بعد چیزها هم گفتم: «فکرش را نکن. مَن یَرزُقُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ». از جاهایی که فکرش را نمیکنی میدهم. بنشین فکر کن. نکن. کارت را بکن. ذهنت را درگیر نکن. ولش کن. این قشنگ است.
بعد میبینی خدا عجایبی بهت نشان میدهد. فقط شرمندهات میکند. از یه جاهایی، با یه چیزهایی، با یه کسانی تأمین میشوی، به خواب شبت نمیدیدی. اصلاً تو وهم آدم نمیگنجد که: «مگر میشود اینگونه؟ مگر؟ مگر اینطوری هم میشد؟» به مادر موسی میگوید: «ولش کن، بگذار در آب.» «آقا، خدا به آدم عقل داده. بچه را دلش سوخت.» «تو آب بگذارم؟ آخه کوسه میآید میخورد.» «آقا، بگذار در آب. من آنقدر توان دارم که بچه را ببرم تو کاخ فرعون، بدهم بغل فرعون. خود فرعون بزرگش کند.» مغز آدم. سرباز فرعون میگرفت، تیکهتکه میکرد. ۴۰۰۰ تا کشتند که همین یه دونه به دنیا نیاید. «همین یه دونه را میدهم به خود فرعون. سرباز هم خودش باید بگیرد. بزرگش کند.» «تو بسپار به من.» «خب، بچهام از من دور میافتد.» «آقا، من یه کار میکنم خودت بروی شیرش بدهی. تازه یه پاکتی هم بهت فرعون بدهد.» «وَ حَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ». همه سینهها را حرام کردم، به موسی، هیچکدام را نگرفت. بعد یه دختر، «وایساده». «بگو من یکی دیگر هم سراغ دارم. ناصحون.» آن هم بگو بیاید. همین یه دونه را کام گرفت. مامان خودش هم بود. هیچکس هم نفهمید. داستان خدا. عجیب غریب. قدرت نمای.
خودت میخواستی با عقل خودت را ببینی، چکار میکردی؟ یه دو روز اینجا، سه روز آنجا، از اینور به آنور هی بچه تو کولت، آخر هم میگرفتند، پدرت هم درمیآمد. «من یه کار میکنم فرعون پولت را بدهد. فرعون بچه را بزرگ کند. بهت اتاق هم بدهد، کاخ هم بدهد.» همهاش محصول چیست؟ محصول توکل است. ما چی انتخاب میکنیم؟ ما همهاش با این حیوانیتمان انتخاب میکنیم. نقطه حیات است که انسان باید باورش بکند.
حالا دیگر نشد. میخواستم مفصل حدیث معراج را بخوانم. میدانستم که وارد بشوم نمیتوانم. رد عباراتش هر سری میرویم سمتش، میزند مار. فقط یه خط دیگرش را بخوانم: «کَانَتْ رَفَعَتْ لَهُمْ عِلْمًا وَ وُضِعَتْ لَهُمْ عِلْمًا إِلَیْکَ کَالَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى الْمَخْلُوقِينَ نَظَرُوا إِلَىّ». اینهایی که اهل توکلند، عالم را آن طوری میبینند که من میبینم. «وَ لَمْ یَرْفَعُوا الْحَوَائِجَ إِلَی الْخَلْقِ». حاجت از مخلوق هم نمیخواهم. دستشان پیش کسی دراز نیست. محتاج کسی، محتاج خودشان میدانند. آیت حقشناس فرمود: «دایی داشتم پولدار بود. اول طلبگی به سستی خوردم.» (رحمت الله علیه) رفیقی داشتم گفت: «تو داییات فلانی، تو بازار تهران. تو به سستی خوردی. خب برو یه دو کلمه بهش چیزی بگو.» گفت: «رفتم بدهی. نشستم.» گفتم که: «دایی جان! بالاخره ما هم خواهرزاده تو هستیم. دیالوگهای هوای ما هم داشته باش دیگر. ما هم طلبهایم، وضعمان خوب نیست.» استاد اخلاقی داشتم. حالا احتمال میدهم مرحوم زاهد بوده. اثر نفس استاد میخواست این خاطره را بگوید. حالا تهش کرامت خودش درآمد. استاد مشغول گفتگو بودیم. گفتم: «آره، رفتیم به داییمان هم اینطور گفتیم.» «طلب امام زمان داشته باشد، به داییاش رو بزند، خجالت نمیکشی؟ تو آدم؟ تو مشرک؟ طلبه امام زمان برود بگوید به داییاش هوای من را داشته باش؟» آتیش زد این جمله، من را. برگشتم بازار. رفتم تو مغازه حجره داییام. نشستم. حسابدارش گفت بهش: «گفتم بگو عبدالکریم آمد.» بعد ایشان فرمود: «والله، اینی که گفتم با اعتماد و یقین کامل. عبدالکریم آمد. گفت: «به شما نیاز ندارم دایی. مدیونی اگه چک داشته باشی از من نخواهی که برات پاس کنم.» پولی تو جیبم نیامد ولی آنقدر وجودم را باور پر کرد که اگر داییام ۵ میلیون آن موقع به من میگفت چک دارم واسش جور.» بعد از جملات دیوانه میکند آدم را. آدم ملتفت به این باشد که صاحب دارد. بیکس و کار نیست. بیپناه نیست. خیلی اثر توکل. بعد یه حیات دیگری دارد. بقیه چی میگویند؟ «کجا؟ این غصههای دغدغه؟ این آن قدر آنجا یه تومن بیشتر میدهند. اینجا سه تومن آنطور میدهند. آنجا بیمهاش اینطوره. آنجا فلانش آنطور.» کارت را بکن. ببین کجا؟ سرباز کی؟ خریدار کارت کیست؟ به کی نسبت میدهند تو را؟ همین برای طلبه بسته. تو این عالم که بهش میگویند سرباز امام زمان. کی به ماها؟ خجالت میکشد.
به مرحوم فکر میکنم برادر علامه طباطبایی گفته بود که: «تشرف پیدا کرد خدمت امام زمان.» حضرت فرموده بودند: «حاجتی داشتی، ما را به ریزهخوارهای سفرهمان قسم بده.» «ریزهخوارهای سفرهتان کیاند؟» «فرمانده و طلبههایمان.» بعد میگوید: «پرسیدم آقا ازشان راضی هستید مگر؟» حضرت مسیح فرمودند: «غیر از این هم کسی را نداریم.» خیلی جمله عجیب غریبی است. «غیر از این هم کسی را نداریم.» از غربت بوسه. امثال ما شدیم یه کارهای برای امام زمان. یه کاری میخواهیم بکنیم. اگر طلبه ملتفت باشد به اینکه واقعاً تو این عالم کس و کاری ندارد جز امام زمان، میفهمد. با همه وجود حس میکند. دست پدری او را تو زندگیاش مییابد. میبیند صاحب دارد. کفیل دارد. هوادار دارد. تو اون قضیه که خادم فیضیه خوابی که دیده بود. یه جر و بحثی کرده بود تو خواب با یه طلبهای که اون طلبه اتفاقاً تو عالم دنیا هم با هم جر و بحثشان شده بود. «تو عالم رؤیا دیدم که همین طلبه را دیدم. یه چیزی بهش گفتم. یه فحش بدی بهم داد. تو همون خواب خواباندم تو گوشش.» گفت: «دیدم.» حالا این خادم میگفت: «من ۳۰ سال، ۴۰ سال شب چهارشنبه مسجد جمکران ترک نشد.» گفت: «تو خواب دیدم رفت با یه کسی برگشت. سراسر نور.» «نمیتوانستم به چهرهاش نگاه کنم. پشت این طلبه درآمد. به من فرمود که: «طلبهای که خوبه که خوبه. طلبه متوسّط هم که متوسّط است. اونی هم که بده، به من بسپار.»» حاج آقای موحدی میفرمودند: «همین برای طلبهها بس است. همین قضیه.» میفرمود: «بدان که طلبه بدم، هوا. هوا. بدان که رو تو غیرت دارند. امام زمان حتی رو طلبه بدش هم غیرت دارد.» ناراحت شده بود از اینکه او زده بود. «تو خودم بلد بودم چکارش کنم. تو نمیزدی تو گوشش. به من میسپردی.» این حس وقتی به آدم دست داد، همه عالم روبهروت بایستند، فحش بدهند، تحقیرت کنند. کسی که حجت بن الحسن مالک کائنات هواخواه اوست، پشت اوست، هوادار اوست. اصلاً چه نیازی به کی دارد؟ این خیلی حس قشنگی است. تنهاییهای آدم را پر میکند. همان شبیه حس و حالی است که امام سجاد علیهالسلام دارد در دعای صحیفه عرض میکند که: «خدایا! همه عالم اگر از من ببرند و تنهام بگذارند، اگر به تو جوش خورده باشم غصهای ندارم. مگر از تو ببرم. همه عالم با من پیوند بزنند به دردم نمیخورد. مهم این است که تو من را بخواهی. تو من را نگه داری. بیرونم نکنی، طردم نکنی.»
ببین چه مصائبی به این ذوات مقدسه این ایام وارد شد. یک دونش بس است برای اینکه آدم خورد بشود، نابود بشود. احوالات عجیبی امام سجاد علیهالسلام تو این ایام، تو این سفر طولانی داشتند. تعبیر مقتل این است: «فلم یکلم علی ابن الحسین فی الطریق حتی بلغ الشام.» از کوفه تا شام. اینهایی که میبردند این خانواده را که فرماندهشان شمر بود، تا خود شام، امام سجاد با هیچکدام از اینها یک کلمه حرف نزد. یک کلمه حرف نزد. فدای اون دل شکسته. اون غربت. اون سختی. تعبیر خودش هم این است. فرمود که: «حملنی علی بعیر یطل به غیر و طاء». فرمود که: «تو این مسیر مرا سوار بر شتری کردند که لنگ بود.» شتر پایش کوبیده میشود به سوار، تو هر قدم برداشتنی. خیلی عجیب است. خیلی عجیب است. خیلی عجیب است این سختیها، این مسیر. اشرف کائنات. امام سجاد از همه هم بیشتر دارد اذیت میشود ولی همه حواسش به بقیه است. مثل امام زمان. امام زمان هم فرزند خلف همین سید الساجدین. تو این عالم هیچکس به اندازه حجت بن الحسن در درد نیست، در تنهایی نیست، در غربت نیست. ولی پناه همه دردهاست. پناه همه مشکلات. آقای بهجت میفرمود: «کاش مردم میدانستند که وقتی او را صدا بزنند، جوابی میدهد از هر پدر و مادری مهربانتر. این جمله از آقای بهجت یه جانم میگوید که حالا مادرت بهت نگفته، پدرت نگفته.» این است امام زمان. این آقای ماست. این آقای عالم که خودش «الْشَّريدُ الطَّرِيدُ الْوَحِيدُ الْغَرِيبُ». از همه تنهاتر است، طرد شده است. از طریق طردش کردم. امام سجاد فرمود: «با شتری مرا بردند که لنگ بود، زین هم نداشت.» «و رأس الحسین علی علم» (سر پدرم هم بر نیزه) روبروی ما. «و نسائنا خلفی». زنها هم پشت من بودند. «علی ناقات بقلن کوفن». سوار بر مرکبهایی که آنها جهازی نداشتند. زینی نداشتند. بدون پالان بودند. بعد فرمود: «وَ الْفَارِسَةُ خَلْفَنَا وَ هَوْلَنَا بِالرِّمَاحِ». پشت ما و دور ما را این سربازها با نیزه گرفته بودند. دور تا دور با نیزه احاطه کرده بودند. خیلی صحنه عجیب و خیلی صحنه عجیبی است. چه وحشتی این بچهها تحمل! حالا مرد نامحرم این زنهای عفیفه، این مخدرات. همیشه از پشت پرده با نامحرم صحبت میکردم. نمیدانم این عبارت مقتل را بگویم یا نه. تعبیر این است. خیلی تعبیر سختی است. ببخشید.
میگوید: «سَارَ بِهِمْ كَمَا یُسَارُ بِسَبَایَا الْكُفَّارِ» (آنطوری که اسیرهای کفار را میبردند.) «یَتَصَفَّحُ وُجُوهُ الْأَهْلِ غَنَمًا». همه شهرها چهره اینها را نگاه میکردند. حالا این خانواده با این وضع، این نامحرمها را گرفتن. با نیزه زل به این چهرههای پاک. «إِنْ دَمَعَ مِنْ أَحَدِنَا دَمْعَةٌ»... (اگر یه قطره اشک از چشم کسی میآمد، نیزه را تو سرش میکوبیدند.) «حتّیٰ إذا دَخَلْنا دِمشق» (تا وقتی که به دمشق رسیدیم.) معرفی کردن ما را. ورودی شام. ورودی دمشق. این معرفی کردن. من عذر میخواهم از امام زمان. صدا زد: «اَهْلَ الشَّامِ! آی مردم شام! بِیَاینَ هٰؤَلاَءِ سبایا آل بیت النبوة!» لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلمُ الذین ظلموا اَیّ منقلبٍ ینقلبون.
خدایا، به مظلومیت امام سجاد، به دل شکسته امام سجاد، به حقیقت امام سجاد، در فرج منتقمشان امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینشان را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. علما، شهدا، فقها، حقوق ذوی الارحام، ملتمسین را از سفره با برکت امام سجاد متنعم بفرما. شب اول قبر امام سجاد به فریادمون برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. ما را اهل مراقبه، اهل توجه، اهل ذکر قرار بده. خدایا، به فضل و کرمت آن به آن ما را قلباً به خودت نزدیکتر بفرما. آن به آن ما را از شیاطین و این وسوسهها و دنیا و جاذبههای دنیا و آلودگیهای دنیا دور و دورتر بفرما. رزمندگان اسلام را در نبرد با رژیم صهیونیستی فاتح و غالب قرارشان بده. نابودی این رژیم را عنقریب محقق بفرما. رهبر عزیزمون، این سلاله و ذریه طیبه صحرای مرضیه را به فضل و کرمت تا ظهور امام عصر در اوج عزت و حفاظت و قدرت مؤید و منصور بدار. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
نبی و آله رحم الله من الفاتحه مع الصلواه.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه بیست و هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی ام
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و یکم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و چهارم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...