اعتدال هوای بهشتی
کیفیت پرواز دکتر در باغ بهشتی
آیا در بهشت نیروی جاذبه وجود دارد ؟
ارتباط پرواز و صورت سیر فرد
ملکوت سفلی و علیا
عدم وجود جبر در برزخ بهشتی
توصیف احساسات و هیجانات دکتر در پرواز
چگونگی حشر حیوانات
آیا حیوانات هم نفس دارند ؟
حرف زدن پدیده های بهشتی
حضور دکتر درون قطره
سطوح متفاوت بهشت
اجر ویژه خدا برای نماز شب
موسیقی ملکوتی، آیاتی الهی توحیدی
حقیقت همراه ادیان، یکی است
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
کتاب "آن سوی مرگ"، داستان سوم از آقای دکتر. رسید به اینجا که پرسیدند: "هوای بهشت چگونه بود؟" پاسخ داد: "مثل فصل بهار، مطبوع و معتدل. من هنگام گردش، خیلی تحت تأثیر این اعتدال قرار گرفتم. البته تحت تأثیر محیط زیبا و مفرح باغ، آنچنان که نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم؛ میخواستم جستوخیز کنم، میخواستم بدوم و از شادی فریاد بزنم، میخواستم بر فراز درختها پرواز کنم."
مادرم که متوجه حالتم شده بود، گفت: "این احساساتت کاملاً طبیعیه. از من خواست که خودم را به امیالم بسپارم و هر کاری دوست دارم بکنم." ازش پرسیدم: "آیا میتوانم پرواز کنم؟" جواب داد: "معلومه که میتونی؛ اما پیشنهاد من اینه که از سر خوردن شروع کنیم." طرف تازه گواهینامه گرفته، میره پورشه سوار میشه! ابوبکر فلانی هم که سوار قالیچه میشد، اول از پادری شروع کرد! حالیاش؟ چطور؟ درست متوجه منظورش نشدم. با وجود این، به نشانه موافقت سرم را کج گرفتم. گفت: "خب، بذار کمی کمکت کنم. قبل از اون دستهات را به طرفین دراز کن."
دستها را به طرفین دراز کردم. بدنم را به شکل صلیب درآوردم. مادرم با دست راستش به پاهایم اشاره کرد. ناگهان به سمت بالا رانده شدم؛ اندازه یک متر از سطح. مادرم با پشت دست، ضربه آرامی به کمرم زد. تا ضربه زد، به حرکت درآمدم؛ جا گذاشتم!
من داشتم در ارتفاع یک متری توی فضا سر میخوردم. انگار روی یک نوار نقاله نامرئی ایستاده بودم. بدون هیچ تلاشی به پیش میرفتم. مرتب بر شتاب افزوده میشد؛ مثل یک باریکه نور به سرعت از بین درختان میگذشتم، بیآنکه به تنه یا شاخهای برخورد کنم. برخورد میکردم، ولی متوجه نمیشدم. به هر حال درختها هیچ مزاحمتی برایم ایجاد نمیکردند. نمیدانید و هرگز نخواهید دانست که چقدر حظ میبردم.
یه وقت به یک دشت زیبا رسیدم؛ دشتی پر از گلهای آبیرنگ بینظیر. آن دشت به پرتگاهی بسیار عمیق منتهی میشد. در حالی که همچنان بر فراز دشت میسریدم، به لبه پرتگاه نزدیک میشدم. مادرم گفت: "وقتی به لبه اینجا میپرند..."
[قطع کلامش] عذر میخوام، مگه از مادرتون جدا نشده بودید؟ اینجاشو داشته باشین: "پرواز میکردم، مادرم بهم میگفت: 'این کارو بکن.'" خب، از مادرت که دور شده بودی؟ از مادر جدا نشده بود؟ مگه [رابطه] برادر مادرش [قطع میشه]؟ چرا! ولی هرجا که بود، هرجا که بود، میتوانست منو ببینه و با من حرف بزنه.
مادرم گفت: "وقتی به لبه پرتگاه رسیدی، تو را متوقف میکنم." همین کارو کرد. در لبه پرتگاه، منو از حرکت بازداشت. اندکی بعد پاهایم بر سطح دشت قرار گرفت. همان وقت به پایین پرتگاه نگاه کردم. مادرم پرسید: "میل داری سقوط آزاد را تجربه کنی؟" اضافه کرد: "نترس! هیچ صدمهای نخواهی دید." به سوالش جواب دادم: "خیلی دوست دارم." گفت: "پس منتظر چی هستی؟ بپر!" من بدون هیچ حرف دیگهای پریدم؛ با اطمینان از اینکه آسیبی نخواهم دید.
[پرسید:] "از پرتگاه به سمت پایین سقوط کردید؟" میگه: "سقوط کردم." میپرسه: "مگه در عالم روحانی نیروی جاذبه وجود داره که سقوط کنید؟" گفت: "نه، جاذبهای نیست." [پرسید:] "پس چرا سقوط کردید؟" گفت: "چون اراده کردم که سقوط کنم. این اراده، این میل باعث شد سقوط کنم." در بهشت برزخی، هر چیزی که یک روح بخواد اتفاق میافتد؛ هر چیزی که یک روح بهش فکر کنه، تحقق پیدا میکند. نیروی جاذبه باعث سقوط من نشد؛ میل به افتادن، میل به سقوط کردن باعث آن شد.
تا مدتی با سرعت زیاد به سمت پایین در حرکت بودم. خیلی لذت، خیلی خیلی لذتبخش! ارتفاع به حدی بود که فکر میکردم سالها طول خواهد کشید تا به ته دره برسم. در میانه راه، مادرم پرسید: "چه احساسی داری؟" جواب دادم: "بینظیر! از این بهتر نمیشه!"
اساتید ما، به جایی از حرم، همیشه ایشون آنجا علاقه داشت وایمیستاد؛ جای خاصی روبروی آن در کوچک، روبروی ضریح. یه وقتی گفتن که: "میدونی من چرا اینجا علاقه دارم؟" من مازندران بودم، مشغول ذکر. به نظرم گفتن... من یادم نیست چه گفتن... که در وسطای ذکر بودم، پرواز کردم. حالا از این قبیل ماجراهای ایشون زیاد داره؛ خیلیهاش را هم تعریف کرد. گفتن که: "پرواز کردم، اومدم سمت مشهد." پروازه دیگه! چیه و چه حالی داره و اینا؟ اون دیگه یه چیز عجیب غریبه. بعد گفتن که: "بالای گلدسته که رسیدم، یه نیرویی منو کشید، آورد پشت این در." دلهرهای که از اون یهو سقوطی که پیدا کردم، هنوز باهامه؛ هنوز حواسم هست. اون دلهره... یهو از بالا کشیده شدم پایین، چه شکلی بود؟!
بعد گفتم: "پشت این در که اومدم، امام رضا رو اینجا دیدم." حس خاصی... جواب دادید؟ محل گذاشتید؟ ما بازم اومدیم. نخودکی تو صحن انقلاب رو دیده بودم. حالا برای هر کسی یه جای خاصی ممکنه باشه و هست. هر کس یه دریچهای داره برای خودش تو حرم پیدا کنه؛ هرکی یه وجب تو حرم برای خودش جا داره، پیدا کنه.
خلاصه، این پروازه که از این قبیل ماجرا زیاد [داره]. کتاب "انسان در عرف عرفان" که مال برخی بزرگان (اسم نمیبرم، میخوام [برایش] زندگی [کنم] در مشهد)، آنجا گفتند که عالم بزرگوار که هنوزم در قید حیات هستند (خدا انشاءالله بهشون طول عمر بده)، بعد از این ماجراها زیاد دارن؛ از این پروازهایی که بهشون دست داده. بعضیهاش تندتر بوده، بعضیها کندتر. آنهایی که یه درجاتی را طی میکنند، از خود سرعت پرواز و نوع پروازشون میفهمند حالاتشون رو. مثلاً عمودی میرن، افقی میرن، مثل موشک میرن، میتابند، میرن... بستگی به [چی؟] چون این صورتِ سیرِ طرفه دیگه. صورتِ سیرِ طرف، در طول روز عمیقتر بوده، کندتر بوده، تندتر بوده... کشف میکنه.
حالا این استاد بزرگوار ما که کف ماجرا بود که اراده کنند و... مثلاً، خیلی خوشم نمیآد از این حرفا بزنم، چون توهمات دیگری بعد شکل میگیره؛ وگرنه از این قبیل مطالب زیاده. بالاخره انسان، قدرت را به انسان داده. طبیعی هم هست، فوقالعادهای هم نیست لزوماً. بزرگواری که کتاب "انسان در عرفان" مال ایشونه، گفتن به استادم گفتم که: "آقا شما چطور میبینید برزخ رو؟" ایشون فرموده بود: "من در تعجبم که اینهایی که اینو میپرسن، اینها چطور نمیبینن برزخ؟ شما با خودتون چه کردید که نمیبینید؟ ایشون یعنی این خلاف قاعده است، دیدنش خلاف قاعده است. نه، دیدنش خلاف قاعده [نیست]، این برعکس شده!"
وقتی که ما نجف درس میخوندیم، بچههای نجف هم (تیم لرز خاصی نیستید؟) جوگیر نسبت به این مسائل نشید. معروف هم بود بین اساتید و بزرگان که هر کس وارد عالم مثال بشه، استفاده معنویش از آقای بهجت تازه شروع میشه. ایشون شاگرد در این سطح اینجا نداشت که بیان حرف بشنون و برن. اگه کسی میتوانست روحش را از بدنش جدا کنه، اینجوری بره خدمت آقای بهجت، سوال میکرد و جواب میگرفت.
خلاصه، گفتش که: "گفتیم یه عالم جدایی که میرن و اینا، همین جاست. برزخ ما همینجاست. برزخ همین جاست. از این سطح ماده که [یعنی] در [عالم] عجیب و غریبی نیست، خارقالعاده نیست." حالا بعضی وارد برزخ، در واقع ملکوت سفلی میشوند که ملکوت شیاطینه. برخی وارد ملکوت اولیا میشن که ملکوت ملائکه است. ملکوت سفلی را با یه سری ریاضتها و اینا میشه رسید. محدوده دیگه. حیطه ورود اینها در عالم ملکوت محدوده و ملکوت ظلمانی هم هست. یه سری اخبار و اطلاعات را کسب میکنند، ولی رشدی به سمت انسانیت قطعاً ندارند؛ بلکه افول هم میکنند؛ یعنی یه سری استعدادها از دست [میرود]. خلاصه، بعد این در و دیوار که رد بشیم، از اینها، از این عالم ماده، میشه ملکوت و برزخ.
ارتفاع به حدی بود که فکر میکردم سالها طول بکشه تا به ته دره برسم. در میانه راه، مادرم پرسید: "چه حسی داری؟" جواب دادم: "بینظیر! از این بهتر نمیشه!" گفت: "چرا نمیخوای حالت شناور بودن در فضا را هم تجربه کنی؟" آپشنهای مختلف. پیشنهاد خوبی. متعاقب آن، خواستم که به حالت شناور باشم و ناگهان سرعتم به صفر رسید. حالا من در فضا آویزان بودم. سریع بدنم را به صورت افقی قرار دادم و دستها و پاهایم را باز کردم. بلافاصله از شوری ناآشنا سرشار شدم. [پیش از این]، بعد شروع به [حالت] فارسی نوشتاریش میشه "معلق زدن"، فارسی گفتارش میشه "ملق زدن". شروع به "ملق زدن" عالی بود! ذوقزده از خوشبختی و ممنون از قابلیتهای بدنم به جستوخیز پرداختم.
پرسیدم: "ببخشید دکتر، خیلی برام سخته که شما را در حال جستوخیز تصور کنم." پاسخ داد: "چون نمیتونی تصور کنی که چی ببینی! من در دنیایی بودم که همه چیزش برام تازگی داشت: رنگ، بو، حجم، ارتفاع، قوانین آسانگیرانه حاکم بر آن. اینجا که هستیم، همش سرتاسر جبره؛ سرتاسر جبر! من مجبورم برای اینکه با شما صحبت بکنم، اینجا بشینم. بعد به شما رو کنم. باید صدا تولید کنم. انرژی داشته باشم؛ برای انرژی باید غذا بخورم. بعد استراحت کرده باشم، [تا] خوب سرحال باشم. هوا باید سالم باشه. باید نور باشه... باید... باید... باید... باید... هزار تا باید دست به دست هم میده [تا] ما دو دقیقه با هم حرف بزنیم. همش جبره دیگه. هیچ جبری نیست. اون طرف، شما سوار بر عالم؛ اونجا، شما سوار بر عالم. اینجا، عالم سوار بر شماست. به سطح وجودش؛ بنا به توسعه وجودیاش، [اگر] وجودش توسعه داشته باشه، اختیار او نسبت به آن عالم بیشتر [میشود]."
مناظر زیبا، احساس رهیدگی و موسیقی روحنواز برزخ منو از خود بیخود کرده بود. خاطرهای رو تعریف کردم اینجا یا نه؟ یه وقتی، حالا از همین استادی که ذکر خیرشون شد، تماس گرفتن یکی از بزرگان که حالا ماه مبارک و سالگردشون (مرحوم آیتالله احمدی فقیه که یزدی بودند، از علمای تراز اول قم به حساب میاومد). تو ماه مبارک رمضان بود، به نظرم ۹ سال پیش. بله، تصادف کرده بودند و به رحمت خدا رفتند.
یک مدتی بعدش، شاید مثلاً چند ماه بعد از واقعه، استاد ما فرمودند که: "یه روزی عصری بود، به نظرم ایشون تماس گرفتن، یه حس عجیب، وجد عجیبی بود. گفتن که: 'من موندم چرا از دنیا نرفتم!' گفتن که: 'امروز [یعنی] اصطلاحاً آقایون میگن مکاشفه اتفاق میافته، یه چیزی از اون طرف میبینم.' بعضی بهش میگن 'شکار'، شکاری دارند از اون طرف. صبح بوده به نظرم، بعد نماز صبح، مشغول ذکر بودم. یهو دیدم که صحنه عوض شد و من تلفن دستمه. حالا اینم صورتهای مکاشفات ماجرا داره. بعداً شاید در موردش یک کمی صحبت [کنیم]."
تلفن به شکل تلفن. مثلاً تو عالم مکاشفه، تلفن دست من بود. دیدم که میخوام با آقای احمدی فقیه تلفنی صحبت [کنم]. آقای احمدی فقیه هم سالیان سال تو رادیو تفسیر میگفتند. [استاد] گفتن که: "اون طرف تلفن جلسهای بود." حالا در مورد جلسه انشاءالله مفصل صحبت میکنیم. تکامل برزخی... برزخی... جلسات دارند. "با همند؟ جلساتشون از چه جنسیه؟ بعداً انشاءالله میگم." جلساتیست [که] مؤمنین نشستن. از خدا میخوام قبر منو کنار قبر اینا قرار [بده]. گوله گوله جمعیت نشسته، با هم جلسه داریم. گفتن که: "من اینور تلفن بودم، اونور تلفن با آقای احمدی فقیه کار داشتم. اونی که تلفن دستش بود، ایشون [گفت]: 'در جلسه قرآنن.' بعد تلفنو گذاشت یه جوری که صدا میاومد، [تا] صدا کنه." ایشون فرمود: "اینا داشتن با هم قرآن همخوانی میکردن. صدای همخوانی قرآن اینا رو که شنیدم، تا دم مرگ! بس که شیرین [بود]، دیگه نتونستم گفتگو کنم. من در تعجبم از این چیزی که امروز دیدم و صدایی که شنیدم: 'چرا نمردم؟ مگه میشه آدم انقدر لذت ببره و نمیره؟' لذت برزخی این شکلیه."
صوت آتشغال گوش بعضیا! بزرگوار، بلرزون و بلرزون! حرفای کوفته زهرمار! اونی که مخالفت میکنه، میگن: "تو از آدم بدتری!" واقعاً خیلی چیز عجیبیه. بنده خدا، آتشغال بهت دادن، جنس سالم بگیر! ما حرم که میریم، این صدای زمزمه ملائکه، زیارت ملائکه، انقدر مست میشیم، گاهی از خود بیخود میشیم. صداهایی که آدم میشنوه... یه کمی از اینجا رد بشیم، خیلی اتفاقات میافته. همه بدبختی اینه که تو حجاب، حجاب عالم مادهایم.
بعد ایشون میگه که: "من از خود بیخود شده بودم. اطرافم زندگی با ضربآهنگ شاد و هوسناک جریان داشت. به علاوه، میتونستم هر تفریحی، هر تفریحی را تجربه کنم. میتونستم به آرزوهای کوچک، به آرزوهای فربه، به همه آرزوهام برسم، بیآنکه نیازی به چراغ علاءالدین یا چوب جادویی داشته باشم. اگه دلم میخواست، میتونستم اطرافم را با ستارهها تزیین کنم یا با هزار هزار خورشید." از طرفی، اشتیاق کودکانه به کشف استعدادها منو سخت تحریک میکرد. همه اینها باعث میشد که برای مدتی خودم را در وسوسههای بی آزار غرق کنم؛ در وسوسههای بی آزار، در لذتهای بچگانه و تفریحات شیرین. اگه شما جای من بودید، چه میکردید؟
پس از جستوخیز در فضای خالی، در مسیر افقی مشغول پیادهروی شدم. کمکم بر سرعت قدمهایم افزودم. در میان بارش نور، شروع به دویدن کردم. عاقبت خواستم که به سقوط آزاد ادامه بدم. همین که این میل در من ایجاد شد، دوباره به سمت پایین سقوط کردم؛ به سمت ته دره.
[پرسید:] "برخورد شما با کف دره شدید بود؟" گفت: "خیر! مثل اینکه شما از ارتفاع ۵ سانتیمتری به زمین بپرید." باورم نمیشد که به آن راحتی با کف دره برخورد کرده باشم. وقتی بر هیجان آن سقوط لذتبخش فائق آمدم، اطرافم را به دقت نگاه کردم. در نزدیکیم، رودخانهای عظیم با آبی زلال وجود داشت. در دو سوی رودخانه، درختهای سبز بیشماری دیده میشد. شاخههای بالای درختان درهم فرو رفته بود و رودخانه را سقف زده بود. رود در این دالان سبز، مثل جادهای نورانی، تا بینهایت ادامه داشت.
شما حتماً جاده گیسوم را دیدهاید. در ۱۴ کیلومتری شهر تالش، در دو سمت جاده گیسوم، درختهای بلند قدی روییدهاند. این درختها تمام جاده را با شاخ و برگهای خودشان مسقف کردهاند. آن منظر بهشتی به نوعی شبیه جاده گیسوم بود، البته با سه تفاوت فاحش: ۱) به جای جاده آسفالتشده، رودخانه پر آب قرار داشت. ۲) پهنای رودخانه چندین برابر عرض جاده گیسوم. ۳) در کنارههای رود، نه درختهای زمینی، [بلکه] درختهای اثیری و بینهایت زیبا دیده میشد.
بگذریم از آب رودخانه. موسیقی زنده و دلپذیری [نیز به گوش میرسید]. در حاشیه رود، تعدادی قو شناور بودند. من به قوها نزدیک شدم. پس حیوانات در بهشت هستند؟ بحث مفصلی است که حیوانات هم حشر دارند یا ندارند. بله، حشر دارند. حیوانات ملکوت دارند. هم حشر دارند، هم بهشت میرن. از حیوانات [برخی به] جهنم میرن. حالا، توضیحش را در تفسیر المیزان مطالعه [کنید].
من به قوها نزدیک شدم و در درونم زیبایی بیمانندشان را ستایش کردم. قو با دیدن شما دور نشد؟ [نه] بترسم و دور بشن! مطلقاً! پرندههای برزخی نه از آدمها میترسند، نه از همدیگه. خوبه بدانید که حتی یکی از اون قوها با من حرف زد.
استادی داشتیم میفرمود که یکی از اقوام [ما]... بحث معرفت نفس را ما مدتی درس میگرفتیم، خدمت یکی از اساتید، یکی از بزرگان گمنام قم هستند. جلسه خصوصی (یعنی کسی نمیدونست) زیرزمین مسجد آیتالله جوادی آملی و خیلی بحثهای شیرین و عالی بود؛ مباحث معرفت نفس. من سوال کردم در مورد نفس که: "حیوانات هم نفس دارند؟" بله، یکی از اقوام ما به یه مرغابی کمک کرده بود. مرغابی ازش تشکر کرد به صورت ملکوتی و برزخیاش. [او] هست؛ واسه همین روز قیامت میتونه از شما حساب بکشه بابت ظلمی که بهش کردید، میگه: "فلان حق را در مورد من کم [گذاشتی]."
او با من حرف زد از طریق ارتباط فکری. قبلاً هم عرض کردم: در باغ بهشتی، همه پدیدهها قادر به حرف زدنند. یه قطره آب، یه ذره نور، یه تیکه سنگ، یه گیاه کوچک یا هر مخلوق دیگهای، همه میتونن در هر موردی با هم و با ارواح گفتگو [کنند]؛ در مورد پیچیدهترین علوم ماده یا علوم آسمانی. جالب نیست؟ سوال توییتریها! زیبا نیست؟ شما با این دیوار میتونی حرف بزنی، ازش اطلاعات، ازش دیتای علمی بگیری. جالب نیست؟!
بله، وقتی داشتم یکی از قوها را تماشا میکردم، سرش را به سمتم چرخاند. با صدای درونی به من گفت: "به بهشت خوش آمدید!" در ادامه از من خواست که برای تکمیل تجربه روی رود قدم بزنم. پیش رفتم. مخالفت نکردم. پاهایم را روی آب گذاشتم. معلومه که در آب فرو نرفت. بنابراین قدم برداشتم و جلو رفتم. داشتم سومین قدم را برمیداشتم که او بالهاش را باز کرد، بالهاش را باز کرد و چندین بار بر آب کوبید. بر اثر ضربههای پیاپی، قطرههای آب به سمتم پاشیده شد. قطرهها مثل خردههایی از بلور به نظر میرسیدند. در هزاران رنگ، زیبایی خیرهکننده آنها علناً منو مبهوت کرد. شاید همین باعث شد که او عملش را تکرار کنه و باز تکرار کنه و باز هم چندین بار. دفعه آخر دیدم که... دیدم که یکی از قطرهها در میانه راه متوقف شد. قطره نقرهرنگ و بسیار درخشان بود.
ناگهان... ناگهان فهمیدم که دارم به سمت قطره کشیده میشم. خود بالیوود ساخته! آرام آرام، بیاختیار، اما همراه با شوق فزاینده. و بعد، من کاملاً به قطره نزدیک شدم و درونش جای گرفتم. درونش که پر از ذراتی سفید و بلورین بود. من در بین ذرات تابناک و مرطوب آن قطره حضور داشتم. هیچگونه دگرگونی در ذاتم به وجود نیامده بود. حضور داشتم؛ مثل وقتی که در آب استخر فرو میرید. شما جزئی از آب نمیشید، فقط درونش قرار میگیرید. حتی میتونید اطراف خودتونو ببینید. منم میتونستم اطرافم را ببینم: همه درختان، رود پهناور، قوهای زیبا و غیره.
اگه سنگکوب نمیکنید، یه چیزی هم بگم: سطح پایین بهشت، مراتب اولیه بهشت، بهشت اولیای خدا و عرفا، بهشت سابقون، این جنسی نیست. خیلی متفاوته. مشهد [که] از دنیا رفته، [که] بالای... به این همه بهشت و گشت، یه دونه از معصومین زیارت نکرده هنوز؟ بنده خدا، کجا رفتی؟ کجا بردنت؟ نه حلقه درسی رفته، نه جلسهای رفته. یکی از اولیای خدا، علما، عرفا... هیچکدوم زیارت نکرده؟ نه معصومین! تازه معصومین ببرن تو برزخ خودشون...
عبیدالله حرّ جوفی را حضرت فرمودند که: "میخوای ببرم برزخ خودمو بهت نشون بدم؟" روایتش را اگه دوست داشتید یه روزی بیارم بخونم براتون. ۷۰ هزار روایت امام باقر علیهالسلام یاد گرفت. حضرت فرمودند: "یکیاش را اگه افشا کنی، لعنت خدا و ملائکه به تو [باد]." امام جماعت [مربوط به] مهندسی [صدا] دیوونه شده؟ عبیدالله حرّ جوفی خودشو زد به دیوونگی. جز خواص حضرت، اصحاب سرّ امام باقر علیهالسلام بود. حالا روایتش را یادم باشه براتون میآرم که میگه: "حضرت دست منو گرفتن، سقف رد شد. هر کدوم از ما ۱۲ امام برزخی داریم. من تو برزخ خودم میخوام ببرمت."
بعد یه جای دیگه، همون اول که رفتیم به این چشمهای که خضر ازش خورد که جاویدان شد... چشمه [حضرت] خضر را ندیده، این بنده خدا از چشمه خضر [فقط] تو آب دیده، یه پری زده، حال کرده، جهنم نجات پیدا کرده! چقدر سرحاله! کف بهشتی... فرمود: "غصه بهشت رفتن نخورید! این هم از امام باقر علیهالسلام. چراغبرقی در محاسن نقل کرده. گفت: 'آقا ما بهشتی... بهشتی میشیم انشاءالله. تو بهشتید! سعی کنید بیرون بهشت که کف ماجراست، درجات بهشت رفتن هدف نباشه. درجاتش رو ملاک قرار بدیم. همتتون بلند باشه. نگید همون بخوره دیگه. تمام. درجاتی داره. او انقدر ماجرا داره...'"
یه جاهایی، کسی اهل نماز شب باشه... آقا! قرآنه دیگه. امام صادق فرمودند که هر نعمتی، هر کاری رو تو قرآن جزاشو گفته، غیر از این یه دونه: روزه بگیر، اینطور میشه. نماز بخون، اینطور میشه. "فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ." از دنیا رفتن، فرداش خدمت حضرت استاد جوادی آملی بودیم سال ۸۸. ایشون درسی اومدن، این آیه رو در شأن آقای بهجت خوندن. فرمودن: "ایشون از مصادیق بارز این آیه 'فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ' هستن." کسی اگه اهل نماز شب باشه، خدا یه چیزی بهش میده. هیچ نفسی نمیداند خدا برای این از نور چشمیها چه چیزی [آماده کرده]. هیچکس نمیداند. نماز شب تنها کاریه که تو قرآن جزاش ذکر نشده. بالاخره [اگه] میفهمیدی، بهشت میدن. بهشت هم نیست، یه چیز دیگه است.
این شبای ماه رمضون از دست نرهها! بدون نماز شب و سحر و عبادت [میمونیم؟]. از ترس گرسنگی، چقدر آدم میخوره؟! از ترس تشنه موندن: "نترس! قیام! سحری پاش! تشنه نمونم!" یه ساعت قبل اذان بیدارم، ۵ تا دبه میرم بالا. از ترس قیامت چی؟ خدا کریم نیست؟ در طول روز این آپشن فعال نمیباشد؛ ارور ۴۰۴ میده بهت. در طول روز: "خدایا کریم! من تشنمه! ۱۴۰۴ میاد!" عرض ما تمام.
گفتش که: "من داخل این قطره رفتم، ولی میتونستم همه اطرافم را ببینم: همه درختها، رود پهناور، قوهای زیبا." [بعد سؤال میکند:] "شما داخل قطره قرار گرفته بودید؟ داخل قطرهای که پر از ذرات سفید بود و پر از صدا؟" [خودش جواب میدهد:] "چه صداهایی؟ صداهای مقدس!" عرض من تمام. دلنشینترین، عالیترین و با عظمتترین موسیقی ممکن. یه نوع موسیقی خالص ملکوتی.
هر ذره از آن قطره مشغول تلاوت آیههای الهی بود؛ آیههای بکر و تحریفنشدهای که بر پیامبران نازل شده بود: بر آدم، بر نوح، بر ابراهیم، بر ایوب، موسی، داوود، و محمد صلیالله علیه و سلم. در آن قطره مجموعهای از این اصوات، آیههای قدسی به گوشم میرسید. لابهلای آیاتی از کتاب نوح، عبارات اصیل تورات را میشنیدم. لابهلای عبارات تورات، عبارتهایی از انجیل [به گوش میرسید]. هر کدام اراده کنه، میشنود. ها! صدا بیاد، اراده میکنه [که] بشنوه. لابهلای جملههای انجیل، آیههای قرآن؛ آیههایی از قرآن در تأیید یا تکمیل جملاتی از کتابهای دیگه. همه آهنگین، حامل پیامهای واحد بودند: از توحید میگفتند، از صفات خدا، از معاد، سرنوشت مؤمنین، سرانجام تکذیبکنندگان و غیره.
در صدای دیگه ادغام شده بود؛ دقیقاً مثل همنوازی دهها ساز مختلف در یک ارکستر که در عین حال [میشه] صدای هر سازی را به طور جداگانه شنید. یک جور هماهنگی خاص و بینقصی در آن اصوات احساس میشد. در طنین، ترتیب و محتواشون، همه همزمان موضوعات یکسانی را بیان میکردند. هماهنگی آنها چنان کامل بود که جملات کتاب آسمانی در جملات کتاب آسمانی دیگر چفت میشد، به گونهای که در نهایت یه متن کامل پدید میآورد. آنها منشور یا بیانیه واحد بودند و عبارات خدا را جاری میکردند با آهنگ دلربا که مرا از شوری عرفانی پر میکرد.
کتاب جامعه میگه: "بله، همه ادیان یکی [هستند]، حقیقتش یکیست. دین واحد برای هدایت بشر، برای اصلاح رفتار، گفتار و اندیشههای انسان؛ برای اینکه بشر خودش را بشناسه." و خلاصه، [آنطور که] آنانسی میره، این آقا میگه که همه انبیا یکیان و اینا... که بحث اینجا تمام میشه.
بعد میپرسید: "چه مدت قطره بودید؟" که انشاءالله [مثل] فوتبالیستها که میرفت بالا، تا هفته بعد باید صبر کنی! رفتید؟ تا فردا صبر کنیم ببینیم ادامه قضیه چی میشه!
خدایا، در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما! قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما!