برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
جلسه قبل، برخی از موانعِ آثارِ اعمال، چیزهایی که ملکوتِ اعمال را در واقع دچار آسیب میکرد، چند موردی را ذکر کردیم. یکی دیگر از مواردی که جزء موانع اعمال در ملکوت است، خیلی وقتها آدم کاری را انجام میدهد، آثاری که باید بر آن عمل مترتب شود، مترتب نمیشود؛ برکاتی که باید ببیند را نمیبیند؛ خیراتی که باید به انسان برسد، نمیرسد. این به خاطر آن است که موانعی هست. دعا میکند، مستجاب نمیشود؛ نذر میکند، حاجت نمیگیرد؛ زیارت میرود، اثر نمیبیند. خیلی وقتها به خاطر آن است که موانعی هست؛ آن موانع نمیگذارد ملکوتِ عمل شکل بگیرد.
یکی از آن موانع، ظلم است؛ ظلم، ظلم به دیگران، چون ظلمتِ مطلق، ملکوتِ آدم را تاریک میکند، ملکوتِ آدم را خراب میکند. دیگر در این ملکوت هیچ عملی شکل نمیگیرد. ملکوت مانند یک جنین، مانند یک رحم میماند که میآید، آنجا نطفهای را میگیرد، تغذیه میکند، رشدش میدهد و اثری را، و نتیجهای را به آدم برمیگرداند. گاهی این رحم آسیب میبیند، با ظلم به دیگران.
اکنون ماجرایی طولانی را برایتان نقل کنم. این داستان، احتمالاً یک ربع شنیدنش وقت میبَرَد. اگر تحمل میفرمایید، بگویم؟ بگویم ماجرایی را.
مرحوم شهید کافی، شهید شد. دیگر میدانید ایشان... مرحوم حجتالاسلام شهید کافی، این همشهریِ عزیز شما، این بزرگوار این ماجرا را خودشان، با واسطه و بیواسطه، شنیده بودند و نقل میکردند. پس سندِ ما ایشان هستند.
ماجرا درباره میرزای شیرازی، صاحبِ فتوای معروفِ تنباکو است. البته مربوط به شخصِ ایشان نیست؛ ولی ایشان در این ماجرا نقش پررنگی دارند.
آقایی در شیراز، به اسم امینالتجار، بوده است. من دیدم یک سری خانه را ثبت گردشگری و اینها کردهاند به اسم امینالتجار در شیراز. احتمالاً این خانهها مالِ ایشان بوده است. یک آدم ثروتمند و بسیار متمولی در شیراز بوده است.
ایام حج بوده است. میخواسته به حج برود، میبیند که این سرمایه خیلی زیاد است و کسی هم پیدا نمیشود که در شیراز بخواهد این سرمایه را به او بسپارد. نه میتواند بگذارد، نه میتواند ببرد. سرمایه کمی نیست. باید به کسی بسپارد؛ چون آنجا حج است؛ دیگر، بالاخره میخواهد اعمال را انجام دهد، لباسها را باید لباسِ احرام بپوشد؛ نمیشود هم [سرمایه را همینطور] گذاشت. این داستان را از دست ندهید، کلِ داستان از دست میرود! ماجرای خیلی مهمی است.
با خودم گفتم که بروم کربلا، خدمت شیرازی. سامرا بودند، ولی خب ظاهراً آن دوره کربلا بوده است. بروم کربلا، خدمت میرزای شیرازی؛ ایشان مرجعِ کل هستند؛ [و] مرجعِ امین [هستند که] انبارم را به ایشان بسپارم. بالاخره این همه وجوهات برای ایشان میآید، [پس] باشد پیش شما. من بروم حج و برگردم.
[آنها را] فروختم و تبدیل به سکه کردم. سکه طلا شد؛ [یعنی] ثروت هنگفتی [بود]. راه افتادم. بالاخره با یک ضرب و زور، این [سکه ها] را بردم و رساندم کربلا.
کربلا بردم، رفتم محضر میرزای شیرازی. گفتم: «آقا، من یک همچین اموالی دارم، آوردهام اینجا به شما امانت.»
ایشان فرمودند که: «من یک دوستی دارم در این دفتر و دستکِ ما، به اسم محمدامین. من هم کارهای دفتر و کارهای حساب و کتاب و اینها را سپردهام به ایشان. خیلی با خیال راحت برو، من تضمین میکنم.»
هزار سکه را تحویل دادم. رفتم حج. شش ماه طول کشید؛ [آن زمان سفرها] طول میکشید دیگر، بالاخره سفرها طولانی بود. شش ماه طول کشید، رفتم و برگشتم.
برگشتم، آمدم پشت درِ خانه محمدامین. امینالتجار شیرازی میآید پشت درِ خانه محمدامین، میگوید: «در زدم، یک پسری آمد دمِ در. گفتم: «پدر هستند؟» [پسر گفت:] «پدر به رحمت خدا رفته است.»
گفتم: «عجب! خب، این اموالِ ما را سپرده بودند به شما، چیزی به ما نگفته بود؟» گفتم: «خب، جایی ثبت و ضبطی [ندارد]؟» گفت: «چیزی هم ننوشته، وصیتی هیچی ندارد.» [گفتم:] «آقا، من چه کار کنم؟ همه سرمایه زندگی من بود. چه کار کرده این [مرد]؟»
میگوید: پریشان شدم، با یک حالِ نزار آمدم خدمت میرزای شیرازی. [گفتم:] «[محمدامین]، رفیقِ شما، از دنیا رفته است، هیچی هم [ندارد]. نه من سند دارم، نه این [چیز] را اعلام کرده است. چه کار کنم؟»
خیلی جرأت میخواهد، یک همچین کاری! اینجاها عظمتِ بزرگان معلوم میشود.
ایشان میگوید که: «من یک دستور ویژهای دارم؛ خرجش نکردهام [برای هر کسی]، برای ارتباط با ارواح.» روایت هم دارد. من روایت در اصول کافی دیدهام. «یک ذکر و یک دعایی است که حضرت فرمودند در قبرستان این را انجام بدهید. البته نیست که هر کسی انجام دهد، ببیند؛ ولی ممکن است حالا کسی یک صلاحیتهایی داشته باشد، یک مدیومِ روحی داشته باشد، بتواند ارتباط برقرار کند. این با احضارِ روح و اینها فرق میکند؛ در احضارِ روح، ماجرا از جنس دیگری است.»
لطافتی برای شخص حاصل میشود؛ ملکوت را میبیند، برزخ را میبیند؛ آدمی که کار دارد، میتواند با او ارتباط برقرار کند.
یک حالتِ لطیفترش را گفت: «یک سری اذکار را دادهاند برای اینکه خوابِ فلان میّت را ببینی؛ در مفاتیح هست. ببینید، فلان عزیز را میخواهی خوابش را ببینی، یک دستوراتی دادهاند، قبل از خواب انجام میدهی. خیلیها هم انجام دادند، خواب را دیدند، خیلیها هم انجام دادند.»
میرزای شیرازی میفرماید که: «من یک دستوری دارم؛ میروی نجف، وادیالسلام. این دستور را انجام میدهی؛ دو تا ملک میآید. اصطلاحاً میگویند ملکِ موکل. اینها موکلین در وادیالسلام هستند. اگر عالمِ [بزرگواری مثل] مرحوم آقای کافی و این طرف هم میرزای شیرازی این حرفها را نگفته بودند، نمیشد جایی گفت. البته پشتش به روایات بنده است؛ ولی اگر در این چیزها بخواهد باز بشود، دیگر نمیشود بست. هر کسی از هر جا هر چه دیده، بخواهد بیاید [و حرف بزند]. [پس] حرفِ بنده به پشتوانه دو عالمِ بزرگوار و معتبر است.»
میرزای شیرازی به این امینالتجار میگوید که: «این ذکر را میروی در وادیالسلام انجام میدهی؛ دو تا ملک را میبینی. به اینها میگویی محمدامین را بیاورند.»
[امینالتجار میگوید:] در قبرستان وادیالسلام، «ذکر را گفتم. دو تا ملک را دیدم. ترسیدم و لرزیدم و یخ کردم. به اینها گفتم که: «محمدامین را بیاورید، از او سؤال [کنم].» گفت: «رفتند. چند لحظه بعد برگشتند. گفتند: «همچین کسی در وادیالسلام نداریم.»»
وادیالسلام جایی است که بهشتِ برزخی [است]. بهشتِ برزخی! باطنش [این است]. ظاهرش را نگاه کنید، این مخروبه است. محل تروریستها [بود]. چند سال پیش تروریستها قایم میشدند. [اما] باطن [آن] بهشتِ برزخی است.
وادیالسلام، چه خبر؟ خوبها را میبرند وادیالسلام، در عالم برزخ. کتابِ «معادشناسی» مرحوم علامه تهرانی را بخوانید. ده جلد است. کتاب فوقالعادهای است، خیلی زیباست. [اما] بدها را میبرند برهوت. برهوت کجاست؟ یمن. اینجا نیست. [پس] محمدامین اینجا نیست.
رفتم خدمت میرزای شیرازی. گفتم: «آقا، من دستور را انجام دادم، چیزی ندیدم؛ نیاوردندش.»
[میرزا فرمود:] «عجب! این [محمدامین] خیلی آدمحسابی بود، خیلی کاردرست بود! پس وادیالسلام نبردهاندش. این را [به برهوت] بردهاند. چه کار کرده بودی که به برهوت بردهاندش؟» [بعد فرمودند:] «میروی همان جا [وادیالسلام]، [همان دستور را] انجام میدهی. ملائکه برهوت میآیند پیشت. [آن کاری که در] وادیالسلام انجام میدهی، [با آن] ملائکه برهوت [هم میآیند]. به آنها بگو که محمدامین را بیاورند و از او بپرسند پولها را کجا گذاشت.»
مجدداً رفتم، کار را انجام دادم. کافی میگفت که من حسرت میخورم چرا این آقا [امینالتجار] این ماجرا را نقل نکرد [کامل]، یعنی [توضیح نداد که] آن دستوری که میرزا [داد]، قطعاً برایش [=محمدامین] حاصل نمیشد [دیدن ملک، مگر به همان واسطه].
میگوید: «رفتم، انجام دادم. ملائکه آمدند. وحشت کردم از دیدن اینها. [گفتم:] «محمدامین را میخواهم.» [آنها] رفتند، کشونکشان محمدامین را لتوپار و خونی [آوردند]. گفتم: «که پولهای من را کجا گذاشتی؟» گفت: «باغ فلان، درخت مثلاً... نمیدانم، سمت راست، مثلاً سمت راست چند قدم میآیی جلو، بین درخت فلان و فلان، کندهام و آنجا دفن [کردهام].»
میرزا گفته بود که: «آنجا محمدامین را دیدی، از او بپرس چه شد رفتی آنجا؟ چه شد گرفتار شدی؟» پرسیدم که: «فقط همین را بگو، چه شد آوردنت اینجا؟»
یک کلمه فقط داد زد، گفت: «امان از قصابِ نجف، قصاب!»
برگشتیم خدمت میرزا. رفتیم، کندیم، پول را برداشتیم. به میرزا گفتم: «اینجور گفته است.»
میرزا فرمود که: «در نجف دستور بدهید همه قصابهای نجف جمع بشوند، [برای] دیدار با مرجعِ کل، میرزای شیرازی. من هم میآیم دیدار کنیم، ببینیم کی بوده، [آیا] خوردهبرده داشته با این بنده خدا. [اگر آره] راضیاش کنیم، آدم خوبی بود.»
دستور میدهند. همه قصابهای نجف جمع میشوند [برای] دیدار میرزای شیرازی. [میرزا پرسید:] «محمدامین را میشناختی؟» گفت: «بله آقا، وکیلِ شما بود، نماینده شما بود، [مورد] اعتماد [بود].» هر کسی وارد شد، از او پرسید، تعریف کرد.
یکی وارد شد. میرزا پرسید که: «قصاب را میشناختی؟» چیز... [اینجا شخصیتها] خیلی قاطی شد. خلاصه میگوید که: «محمدامین را میشناختی؟» گفت: «خدا عذابش را بیشتر کند! خدا لعنتش کند! مرا به خاک سیاه نشاند.»
[میرزا پرسید:] «آقا، چه شده است؟» مفصل این قصاب گفت که: «آقا، من یک مشتری داشتم؛ یعنی رابطه اقتصادی داشتیم. یک بابایی بود، اهل عراق هم نبود، از بیرون [آمده بود]. یک مدتی آمد و رفت و اینها. بعد از چند وقت که با هم رفیق شدیم، یک شب نشسته بودیم درد و دل میکردیم. من فهمیدم که این [مرد، در فکر خواستگاری] بود؛ [ما هم او را] معرفی کردیم و این همان جا، تا من معرفی کردم، گفت: «شما خانواده خوبی هستید و من پسندیدم، بروم بچهها را بیاورم.»»
[قصاب ادامه داد:] «[آقا، من به او گفتم:] «مردِ حسابی! تو دختر را ندیده و نشناخته خواستگاری کردی؟ بعد گفتی ما میآییم بگیریمش؟ لااقل یک سفر دیگر برو تحقیق کن، ببین اینها کیند؟» [این مرد] پول [داده بود، ولی] که نشد دلیل. یک سفر دیگر مخفیانه راه میافتد، میآید نجف تحقیقات کند در مورد دخترِ قصاب. [با خود میگوید:] «آدمحسابیِ نجف کیست که بشود به او اعتماد کرد و مشورت بگیرم؟» میگویند: «یک محمدامینی هست، این کاردرست است. این وکیلِ میرزای شیرازی است. این خیلی آدمحسابی است، همه را میشناسد.» [پس میآید] پیش محمدامین [و میپرسد:] «میشناسی؟» حالا نگو این [محمدامین] چند وقت قبل از این قصاب گوشت خریده بوده. گوشت چربیش زیاد بود، [محمدامین] انداخته بود [دور].»
[قصاب ادامه داد:] «[پس مشتری میآید و میپرسد:] «این قصاب دختر دارد؟ من میخواهم، [از شما میپرسم] اگر تأیید میکنید.» این محمدامین میگوید [در مورد] فلان قصاب: «آره... هی! چه بگویم، چه بگویم! چه خانوادهای دربوداغاناند! این آدم، با این همه تقوا، [به خاطر حرف من] خواستگاری را کنسل کرد.» در نجف هم چو افتاد که این [خواستگار] آمده تحقیقات پیش محمدامین رفته است؛ اینها چه خانوادهایاند که محمدامین اینها را منصرف کرده است. این باعث شد که دیگر کسی سمتِ خواستگاری دخترِ ما نیامد.
چند سال گذشت، دخترِ ما هم پیر شد. خواستگار هم دیگر نیامد. من و مادرش هر وقت در خانه این دختر را میبینیم، میگوییم: «خدا لعنتت کند محمدامین! که نانِ [زندگی] ما را [اینگونه] از ما گرفتی، محمدامین! [روزیات] جهنم!»
چه بگویم؟ [این است] آثار [و] مواضعِ سیاسی؛ حرفها، اثرات یک کلمه را بر سرنوشت هشتاد میلیون، بلکه چند میلیارد آدم اثر دارد.
میرزای شیرازی در همان جلسه برگشت، گفت: «آقا، من دخترِ تو را همینجا شوهر بدهم، حلال میکنی؟ من جهیزیه، خرج و مخارج، همه چیز را میدهم. کی حاضر است دخترِ این آقا را بگیرد؟» [قصاب گفت:] «بله، بالاخره حلال کردم.»
میرزا دوباره امینالتجار را فرستاد [به وادیالسلام]. [گفت:] «ذکرِ اول را میگویی؛ ذکرِ اولی که گفتی، میپرسی ببینی محمدامین را آوردهاند اینجا یا نه.»
[امینالتجار] رفت و ذکر را گفت. دیگر، سیمای بسیار نورانی، جذاب، شاداب، [با] لباسِ تمیز، آوردندش.
[محمدامین] گفت: «همین که این نفرینِ اینها و این دلشکستگیِ اینها از من برداشته شد، مرا منتقل کردند.» این [است] همه کارِ بنده. یک ظلم! ماجرا این است.
وضعِ ما [این است]: حرفهایی که میزنیم، غیبتهایی که میکنیم. [ایشان] فرمودند: «یک غیبت که بکنی، هر چه از حسنات داری...» حالا، برعکسِ موقعیت، خدا عاقبتِ ما را ختم به خیر کند و ما را نجات دهد از این معاصیِ بسیار بزرگی که اگر در این دنیا [نباشد، در آن دنیا دچار خواهیم شد]. و من هم فکر میکردم این آدم واقعاً خوب بوده که در این دنیا به دادش رسیدند، [چون] این ماجرا... این محمدامین اگر خوب نبود، خدا این توفیق را به او نمیداد که این [کار] و کارش راه بیفتد. [یعنی خدا] راه انداخته [کارش را].
خدا انشاءالله که عاقبتِ ما را به خیر کند؛ امواتِ مؤمن و مسلمین اگر گیری دارند، با رحمتِ واسعه خود، گرهِ اینها را به برکتِ اباعبدالله برطرف بکند؛ موانع را از اینها بردارد. خدا در فرجِ امام عصر تعجیل بفرماید؛ قلبِ نازنینِ حضرتش را از ما راضی بفرماید. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
جلسات مرتبط

جلسه یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت