‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
در ادات لغویه و عناصر لفظیهٔ مشترکه در عملیات استنباط، بحث امر و نهی را گفتیم. به «اطلاق» میرسیم. اطلاق چیست؟ اطلاق این است که شخصی وقتی اراده میکند که به فرزندش امر کند که همسایهٔ مسلمانش را اکرام کند. خب، اینجا معمولاً نمیگوید: «اکرم الجار»؛ اگر چهار تا همسایه داشته باشد، مثل ما که کرج بودیم، خب، آنجا پایتخت بهائیّت است؛ مثلاً، در مغازههای اطراف مغازهٔ پدرمان، یکی در میان، دو تا در میان، بهائی بودند: مسلمان، بهائی، مسلمان، بهائی. خب، حالا اگر کسی میخواهد به بچهاش بگوید که همسایهٔ مسلمان را اکرام کن، یعنی «اکرم الجار المسلم»، قید میزند. اما وقتی که بخواهد اراده بکند از فرزندش این را که همسایش را اکرام کند، دینش هر چه میخواهد باشد، اینجا دیگر میگوید: «اکرم الجار» و قید نمیزند. وقتی که قید نمیزند، با اینکه میتواند قید بزند، ولی قید نمیزند، از آن اطلاق فهمیده میشود؛ یعنی حکمش شامل میشود بر همهٔ آن موضعله، آن جار موضعلهی دارد. اطلاق یعنی شمول در موضعله، قید نخوردن در موضعله. کلمهٔ «جار» اطلاق میشود، یعنی او را مقیّد نمیکند به وصف خاصی. و فهمیده میشود از قول او در اینجا اینکه: امر مختص به جار مسلمان نیست، بلکه شامل جار کافر هم میشود.
«و للوالدین احساناً»؛ اینجا اطلاق دارد، نه للوالدین المسلمین احساناً، نه للوالدین المؤمنین احساناً؛ به هر والدینی، کافر هم که باشند، احسان. میتوانسته قید بزند، نزده، مطلق است. و این شمول را میفهمیمش. در نتیجه، برای ذکر کلمهٔ «جار» که مجرد از قید است، یعنی میتوانست جار با قید بیاید، ولی قید ندارد، این را بهش میگویند چی؟ اطلاق. لفظ را در این حالت میگویند چی؟ مطلق. الان مطلق ما کدام است؟ بر این اساس، تجرد کلمه از قید لفظی در کلام، دلیلی شمرده میشود بر شمول حکم. یعنی شما میگویی: «آقا، همهٔ افرادش را در بر میگیرد؟» میگویم: «بله.» میگویی: «اینها همه را از کجا آوردی؟» میگویم: «از همین که میتوانست قید بزند ولی نزد.» همین میشود دلیل بر اینکه همهٔ افرادش را در بر میگیرد. ولو یک وقتهایی واژه، واژهٔ عامّی نباشد، مفرد باشد: «اکرم جاراً»؛ همسایه را گرامی بدار. خب، این میتوانست قید بزند: «اکرم جاراً مسلماً». قید نزد، یعنی هر نوع همسایه را.
مثالش از نسل شرعی این است؛ مثال خیلی معروف و پرکاربرد در کتاب مکاسب: «أحَلَّ اللهُ البَیْعَ». خب، مثلاً مرحوم شیخ اعظم میفرمایند که خیلی از فقها میگویند که صیغهٔ شرط است در اعتبار بیع، یعنی اگر بیع میخواهد محقق بشود، حتماً باید صیغه خوانده بشود. مرحوم شیخ خزر میفرمایند که صیغه شرط نیست. دلیلشان چیست؟ میفرمایند: «لِإطلاقِ هذه الآیه». چون این آیه مطلقه است. یعنی چه این آیه مطلقه است؟ قید نخورده است، چه قیدی؟ «أحَلَّ اللهُ البَیْعَ بِصیغه»؟ نخیر. «أحَلَّ اللهُ البَیْعَ» مطلق گفته است. هر چیزی که مصداق بیع باشد. خب، آن وقتی که شما معاملهای انجام میدهی و صیغه نخواندی مصداق بیع هست یا نیست؟ این را هم میشود اطلاقش در بر میگیرد. حکم مطلق و با اطلاق این آیه، آن را جایز میداند، چون قیدی نزده است. بیع با صیغه، بیع بیصیغه. بیع. خب، همان شرط از کجا میخواهم بیاورم؟ کلمهٔ «صیغه»؟ خب، نه. یعنی شما، یعنی موضعلهاش، چرا؟ بهخاطر تبادر. یعنی در تبادر واژه، قید دربارهٔ واژهٔ «صیغه» لحاظ نشده است. در معنای اینجوری نیست که شما وقتی به عرف، بیع را میگویید، آن موقع هم همینطور. اینجوری نیست که وقتی به عرف بیع را بگویید، یک چیزی را لحاظ بکند که صیغه در آن مدخلیّت دارد. نه، اینطور نیست.
خب، این از عرفش و تبادرش. از آنور آیه هم که مطلق گفته است. نه، این را هم ندیدهام جایز در فتواها. ندیدهام. جدّ آخرش دست شما. نمایندهٔ بانک. آن از باب اینکه معامله بشود. خب، کلمهٔ «بیع» اینجا مجرد از هرگونه قید در کلام است. این اطلاق دلالت میکند بر شمول حکم به حلّیت، برای همهٔ انواع. یعنی هر آنچه که بهش بیع گفته بشود حلال است. هر آنچه که بهش ربا گفته بشود حرام است.
خب، حالا یک وقتی ما مطلق داریم، اینجا قیدش جای دیگر خورده است. این چیست؟ «حَرَّمَ اللهُ الربا». بعد جای دیگر میفهمند که: «لا ربا بین الوالد و ولده»؛ ربایی بین پدر و پسر نیست. خب، آن میشود قیدش، قید منفصلش. پس قید همیشه اینجوری نیست که همانجا باید بخورد، یک وقتی جای دیگر قید خورده است، مقیّد میشود. مقیّد میشود عام و خاص، بحث بعدی.
اما چگونه ذکر کلمه بدون قید در کلام، دلیل میشود بر شمول؟ خب، این چگونه میخواهد دلیل بشود؟ یعنی همین که ما کلمه را قید نمیزنیم، این دلیل شمول بشود؟ مصدر این دلالت چیست؟ از آن بحثهایی است که در این حلقه نمیشود تفصیل داد. این را باید انشاءالله در حلقهٔ بعدی بحث بکنیم که چرا مبنا چیست که قید نخوردن دلیل برای شمول است. که در حلقهٔ بعدیاش از آن یاد میکند به «مقدمات حکمت». مبحث مقدمات حکمت از مباحث بسیار مهم است. زیربغلیاش بنویسیم «مقدمات حکمت».
ولی ما به نحو ایجاز این را میگوییم. خلاصهٔ مقدمات حکمت چیست؟ این است که ظاهر حال متکلم، وقتی که او مرامی در خودش دارد که این مرام او را برانگیخته برای صحبت کردن، یک غرضی دارد. یعنی در مقام تخاطب، در مقام بیان، در مقام افاده دارد حرف میزند، مطلبی را برساند. بهخاطر رساندن همین مطلبی که ایشان آمده به سخن، خب، اینجا باید در مقام بیان تمام آن مرام باشد. مثل اینکه رهبر معظم انقلاب یک غرضی الان دارند برای این سخنرانی، گفتن: «مردم، همه بیایید نماز جمعه. میخواهم در مورد وقایع اخیر صحبت بکنم. بعد میخواهم بهتان بگویم که چه بکنید.» ایشان بیاید، بعد دو تا چیز را بگوید، سه تا چیز را نگوید؟ در مقام بیان هم هست، غرضش هم این بوده که بیاید بیان بکند، مانعی از بیان هم ندارد. شما از آن عدم بیان آن سه تا چیز، کشف میکنیم که آن سه تا چیز دخالتی در مطلب ندارد. اگر بود، اگر لازم بود، خب، نمیشود گفت که خب، آقا، ایشان دو تا را گفته، سه تا را نگفته. میگوییم که همین دو تا اصل است. بیان. مقام بیان نیاز به شرایط نیست. آن بحثش فرق میکند. شارع الان، قرآن در مقام بیان «أحَلَّ اللهُ البَیْعَ». در مقام بیان، غرضی او را کشانده به اینکه بخواهد بیاید اعلام بکند حلّیّت بیع را. خب، اگر برای او قید خاصی در نظرش بود، قید خاصی از بیع را مدنظر داشت، باید حتماً میگفت. غیر از این، آقا، اگر خاص را مدنظر داشت، باید میگفت. همین که نگفته، ما چی میفهمیم؟ اینکه بیع خاص مدنظر نیست، این شامل میشود تمام بیوع را. هر بیعی را شامل میشود.
خب، پس این مقام بیان، یکی از مقدمات حکمت است. دلیل است بر اطلاق. ما همه جا نمیتوانیم اطلاقگیری کنیم. اطلاق مال وقتی است که در مقام بیان باشد، در مقام اینکه تمام غرض را برساند. مقدمات حکمت، مقدماتی است که به شما اجازه میدهد جای اطلاقگیری کنید. پس وقتی میگوید: «اکرم الجار»، مرامش هم جار مسلمان باشد خاصتاً. یعنی اکتفا نکند به آنچه گفته، بلکه مرادف، یعنی همردهٔ آن را بیاورد عادتاً به آنچه دلالت بکند بر قید اسلام. و در هر حالتی نمیآید به آنچه دلالت بکند بر قید. اینجا میفهمی که این قید داخل نیست در مرامش. یعنی اگر منظورش بود که جار مسلمان را بگوید فقط، باید مسلمان را میآورد، قید میزد. او که در مقام بیان است، مسلمان هم که از خود جار فهمیده نمیشود، مسلمان در درونش مستتر باشد. اگر برای او مدخلیّت داشت جار مسلمان، باید قید میزد. از قید نزدنش میفهمیم که مدنظر ندارد، هر جاری را در بر میگیرد. اگر مدنظرش والدین مؤمنین بود، مسلمان در معنای والدین که مسلمان بودند لحاظ نشده است، لحاظ شده است؟ یعنی شما «والدین» که میگویید، پدر و مادر مسلمان میآید؟ نمیآید. خب، اگر مدنظرش این بود که احسان حتماً باید به والدینی باشد که اینها مسلمانند، از آنجایی که در مقام بیان، در مقام بیان تمام غرض هم هست، از این قید نزدن کشف میکنیم شمول را، همه را در بر میگیرد، همهٔ والدین را در بر میگیرد. چون اگر داخل در مرامش بود و با این حال از آن سکوت کرده، این خلاف ظاهر حال است. ظاهر حالش که آن حال قضاوتکننده است به اینکه او در مقام بیان است، حالش الان دارد میگوید که در مقام بیان است، دارد غرض میخواهد همه حرفش را بزند، حالا یک چیزی را عام میگوید، عام. حالا تعبیر دیگر، یک چیزی را بدون قید میگوید. از این قید نزدن –با اینکه میتوانست قید بزند در مقام بیان− ما میفهمیم که این قید در نظر او دخالتی ندارد. به این وسیله کشف میکنیم، با این استدلال کشف میکنیم اطلاق را از سکوت.
پس اطلاق از چه کشف میشود؟ از قید نزدن. اطلاق یک چیز سلبی است، چیز ایجابی نیست. برعکس عموم، عموم یک چیز ایجابی است. اطلاق یک چیز سلبی است. در اطلاق ما چیزی نداریم، چون چیزی نداریم اطلاقگیری میکنیم. در عموم چیزی داریم، چون داریم عمومگیری میکنیم. که حالا عرض میکنیم. اینجا پس، عدم قید که از آن تعبیر میشود به «قرینهٔ حکمت» یا «مقدمات حکمت». قرینهٔ حکمت چیست؟ میتوانست قید بزند و نزد. این خودش میشود دلیل، میشود اطلاق.
بعد درس چند سال پیش، یکی از یکی دیگر از طلبهها را آورده بود، گفتش که: «حاج آقا، جواب این را بده. چاووشی خواندن ما داریم.» منظورش این بود که کربلایی را میخواهند بدرقه بکنند، مردم جمع میشوند، دعا بخوانند. گفتم که: «بله.» «کجا داریم؟ کدام باب است؟ کجا آمده اینها؟ من در کامل الزیاره گشتم، جایی نبود.» گفتم: «در ادله، در ادلهای که در مورد سفر گفته که مردم جمع بشوند قبل از اینکه مسافر میخواهد سفر برود، با همدیگر، کربلا.» گفتم: «اطلاق او این را هم در بر میگیرد. اطلاق دارد، قید ندارد. هر کس میخواهد برود سفر، جمع بشوند مردم دعا.» اطلاقش قید نزده که برای کربلا باشد. سفر آنتالیا میخواهد برود، سفر کجا؟ سفر میخواهد. خب، این را هم اینجا. سفر آخرت دعا بخوانند و راهیاش کنند. بعد از این عدم قید، ما میفهمیم که همه جا را در بر میگیرد، یکیاش هم سفر زیارت. پس فقط کربلا نیست، هر نوع زیارتی هم باشد، میتوانند جمع بشوند، مناسک را خلاصه انجام بدهند.
خب، بحث اطلاق بحث خیلی مهم و خیلیخیلی رایجی است. خیلی رایج. شاید ما در کتاب فقهی نداشته باشیم صفحهای که تویش واژهٔ «مطلق» به کار نرفته باشد و بحث اطلاق تویش نباشد.
خب، بحث بعدیمان: ادوات عموم. ادوات عموم. عموم. مطلق و عموم، با هم دو تا میشود. مطلق یعنی آن که بهش قید نخورده است.
خب، مثال ادات عموم مثل چیست؟ مثل «کلّ». «اکرم کلّ عادل»؛ هر عادلی را احترام بگذار. خب، اینجا آمر وقتی که میخواهد بیاید و آن شمول حکم و عمومش را برساند، گاهی اکتفا میکند به اطلاق و ذکر کلمه بدون قید، مثل همانجور که گفتیم: «اکرم الجار». گاهی مزیدی از تأکید بر عموم و شمول، ادات خاصه هم میآورد. آن سلبی بود، از قید نیاوردن شمول را میفهمیدیم. اینجا از قید آوردن شمول را میفهمیم. یک قیدی میآورد که این قید دلالت بر شمول دارد. «اکرم کل عادل». درست شد؟ چرا؟ الف لامش بستگی دارد. اگر الف لام جنس باشد، «اکرام» در بر میگیرد. یعنی هم عموم هم اطلاق فرق میکند. فرقش چیست؟ در حلقات بعدی انشاءالله خواهیم خواند. انشاءالله.
خب، برای دلالت بر آن، اینجور میگوید. مثل مثال قبلی میگفت: «اکرم جاراً». یعنی «اکرم الجار» یا «کلّ جارٍ». پس شنونده از آن میفهمد که این یک تأکید بیشتری دارد بر عموم و شمول. حالا عرض میکنم تفاوتهایی دارد عموم با اطلاق که حالا بخواهم یک اشاره هم بکنم دیگر مطلب اینجا از هم میپاشد. برای همین کلمهٔ «کل» جزء ادات عموم شمرده میشود، چون وضع شده است در لغت برای عموم. و لفظی که ادات بر عمومش دلالت بکند، بهش میگویند «عام». الان عام ما اینجا کدام است؟ «عادل» یا «جار»؟ و تعبیر میشود از او به «مدخول ادات»، یعنی ادات سرش آمده. عام همانی که ادات عموم سرش بیاید، چون ادات عموم بر آن داخل شده و او را تعمیم داده است.
خلاصه میگیریم از این حرفها اینکه دلالت بر عموم به یکی از این دو روش تمام میشود: یکی که سلبی است، یکی ایجابی. سلبی همان اطلاق، یعنی ذکر کلمه بدون قید. ایجابی اینکه چیزی میآید و دلالت میکند بر عموم و شمول. استعمال ادات بر عموم مثل «کلّ» و «جمیع» و «کافه»، و الفاظی از این قبیل. اصولیون اختلاف دارند در صیغهٔ جمعی که با الف و لام تعریف شده است، مثل «الفقهاء» و «العقود». اینها بحث در اینکه عموم دارند یا ندارند. ادات عموم که درش نیست؛ «کل» نیست، «جمیع» نیست، «کافه» نیست، «قاطبه» نیست. اینها ادات عموم. آها. حالا باید دید که جمع مکسر با الف و لام کار ادات و عموم را میکند یا نمیکند. یک عده گفتند که این صیغه برابر «کل الفقهاء» است. «کل فقها» بگیریم یا نگیریم؟ کلمهٔ «اطلاق» از شمول، یعنی اداتش دلالت بر همهٔ افراد بکند، دربارهٔ «الفقیه» که دلالت بر همهٔ افراد نمیکند. الف لامش اگر الف لام جنس باشد، از قید نخوردن و اینها هر فقیهی را در بر میگیرد، آن یک بحث دیگر است، ولی ما میخواهیم حرفی بزنیم که خود همین مدلول این کلام ما، یعنی این کلمه مساوی باشد با تمام افراد فقها، دایرهاش همهٔ اینها را در بر بگیرد. «العقود» اینجور هست.
یک عده گفتند که این صیغه خودش از ادوات عموم است، مثل کلمهٔ «کل». پس هر جمعی از قبیل «فقها»، وقتی متکلم اراده بکند اثبات حکم را برای همهٔ افرادش و دلالت بر عمومش به طریقهٔ ایجابی، لام را برایش داخل میکند، آن را میکند جمع معرَّف به لام؛ جمعی که الف و لام بگیرد. فرقی نمیکند شما بگویی: «اکرم کل فقاهه» یا «اکرم الفقهاء». جفتش یکسان است. «اهتم الفقهاء»، «اوفوا بالعقود»، «اوفوا کلّ عقود»، «اوفوا العقود». یک عده این را گفتهاند. بعضی از اصولیون هم گفتهاند که صیغهٔ جمع معرَّف به لام از ادوات عموم نیست. ما شمول در حکم را میفهمیم، وقتی که کلمه را وقتی میشنویم که متکلم میگوید: «احترم الفقهاء» مثلاً، به سبب چی شمول میفهمیم؟ اطلاق. پس دو تا نظریه است. «الفقهاء» حتماً شمول دارد. یک نظریه این است که شمولش را بهخاطر ادات عموم دارد. یک نظریه دیگر این است که بهخاطر آن ندارد، بهخاطر اطلاق دارد؛ دو تا. یکی سلبی، یکی ایجابی. یکی میگوید: «الفقهاء» چون قید ندارد، شمول دارد. یکی میگوید: «نه، خودش اصلاً مدلولش این است که شمول، یعنی کل فقها، یعنی کل فقیه». قید نداشتم باشد، الف لام هم نداشته باشیم، حالت شمارهٔ «فقها»ی خالی. «اکرم فقهاء» خب، یعنی به طریق سلبی، نه ایجابی.
پس فرقی نیست بین اینکه شما بگویی: «فقهاء» یا بگویی: «اکرم الفقیه». توی آن نظر اول فرق میکند که شما بگویی: «اکرم الفهاء» یا بگویی: «اکرم الفقیه». «اکرم الفقیه» دلالت بر شمول ندارد، از چه جهت؟ از آن جهت که ادات عموم ندارد. یعنی اگر آنهایی که میگویند «الفقهاء» ادات عموم دارد، خب، آنها به نظرشان «الفقیه» یکسان معنایش، یعنی از باب ادات عموم دارند، «الفقهاء» را به شمول میدهند. «الفقهاء» و «الفقیه» کیست؟ نخیر. ولی آنهایی که از سر اطلاق دارند شمول میدهند، «الفقهاء» با «الفقیه» یکی است؟ بله. حل شد؟ دوباره بگویم. انشاءالله. دوباره. یک قول این است که این الف لام دلالت بر عموم دارد. یک قول دیگر این است که این از ادات عموم نیست. جفت شمول دارد. یکیاش از باب اینکه ادات عموم است، یعنی طریق ایجابی. یکی دیگر اینکه از باب عدم قید، یعنی طریق سلبی. شمول فرق میکند که طریقه ایجابی باشد یا طریق سلبی باشد. طریقه ایجابی طریق عموم، طریقه سلبی طریق اطلاق. «اکرم الفقهاء»، یا شمولش اطلاقی است، یا شمولش عمومی است. فرق اطلاق و عموم با هم فرق میکند. فرقش که روشن بشود، اصلاً فضایش فرق میکند. در مفهومگیری قدرت عموم بیشتر است، چون اطلاق یک جاهایی اصلاً اطلاقگیری نمیشود. اطلاق نیاز به مقدمات حکمت دارد، ولی عموم از مقدمات حکمت ندارد، خودش افاده را میرساند. اینجا اصل ندارد. اصل دو تا چیز جدای از هم است. دو تا متبایناند. متباینند. ما اصلی نداریم. خب، اصل این است که یک موجود الاغ باشد یا کلاغ؟ از کدام است؟ چرا؟ خب، انشاءالله تجرد کلمه از قیود است، نه به سبب دخول لام بر همه. یعنی به طریق سلبی است، نه ایجابی. پس فرقی نیست بین اینکه بگویی: «اکرم الفقهاء» یا «اکرم الفقیه». پس همانگونه که فهم ما مستند است برای شمول در جملهٔ دوم به اطلاق، همچنین از حال در جملهٔ اولی. پس مفرد و جمعی که معرَّف به الف و لام است، دلالت نمیکند بر شمول، مگر به طریق اطلاق. این نظریهٔ دوم است. پس دربارهٔ «اکرم الفقهاء»، «اکرم الفقهاء» شمول دلالت بر شمول دارد؟ ندارد؟ چند؟ یک قول داریم. در این قول اول چی میگوید؟ شمولش، آیا شمولش سلبی است یا ایجابی است؟ از باب عموم. اول میگوید: «شمولش از باب عموم است»، یعنی شمولش از باب عموم، یعنی الف و لام از ادات، نه الف و... سر الف و لام. یعنی الف و لامی که بر سر جمع میآید، الف و لامی که بر سر جمع میآید، دلالت میکند بر عموم. این نظر اول است. نظر دوم میگوید: «نخیر، الف و لامی که سر جمع میآید، خود این الف و لام از ادات عموم نیست.» خب، پس شمول شما از کجا است؟ از اطلاقش. از اینکه میتوانست قید بخورد و نخورد.
خب، این هم از این. برویم سراغ ادات شرط. اگر حلقهٔ اولی فهمیده نشود، در اصول هیچ بهرهای نخواهد بود از علم اصول، در دومی. چرا شما الف و لام بر آن کدام کسر جمع بیاید؟ بله، در مورد «صیغه الجمع المُعرَّف باللام»؛ صیغهٔ جمعی که الف و لام گرفته است. آن را «کل» در نظر بگیریم؟ اگر بر اسم جنس میآمد «الفقیه»، الف و لام که بیاوریم بر سرش، معنای «کلّ» را بخواهیم، یعنی «کلّ نفرٍ»؟ ادات شرط. انشاءالله. انشاءالله. ادات شرط فرق نمیکند. اگر الف و لام معنای «کلّ» بدهد، از ادات عموم است. سر هر چیزی را آقای کریمی خوب میگیرند. الف و لام را «کلّ» نگیریم «فقهاء» را، «کلّ الفقهاء». «کلّی تمام» خب. اطلاق ایجاب میشود که اصلاً ما ذات جمع یک کلمه را تو همان حالت دوم میشود دیگر. همین حالت دوم میشود. «فقها» را «کلّ الفقهیه» بگیرید. بله، یعنی جمع یک کلمه تمام جمع کلمه از سه شروع میشود، پس برویم سراغ بحث ادات. اقل جمع سه است دیگر. شما میگویید: «فقهاء»؟ از سه تا فقیه میآید تو ذهن. تا هم ندارد. از سه تا فقیه تا چقدر؟ نمیدانم. «کلّ فقیه» نمیرساند، مگر اینکه قید نخورد که آنجا از باب اطلاق همهٔ فقها را در بر میگیرد.
ادات شرط مثل «إذا». «إذا زالت الشمس فصلّ»؛ وقتی که شمس زائل شد، نماز بگذار. «إذا أحرمت للحج فلا تتطیّب»؛ وقتی که احرام برای حج بستی، دیگر تطیّب نکن، تیپ بوِیژهٔ خوشبو کننده استفاده نکن، خودت را خوشبو نکن. جملهای که ادات شرط بر آن داخل میشود، میشود جملهٔ شرطیه. و آن در وظیفهٔ لغویاش مختلف است از غیر جملهٔ شرطیه. از جملی که در آن ادات شرط نیست. سایر جمل قائم است به ربط کلمه به دیگر کلمه، به دیگری. نظیر ربط خبر به مبتدا در قضیه حملیه. اما جملهٔ شرطیه ربطش بین دو تا جمله است. آنجا ترکیب در جملات دیگر جملهٔ ما یا حملیه است یا شرطیه. در حملیه مفردی با مفردی، در شرطیه جملهای با جملهای. منظور این است که دو تا، یک پایش، یک پایش باید مفرد باشد. در جملهٔ شرطیه یک پایش باید جمله باشد. شالودهاش بر اساس جمله بسته شده است. آنجا شالودهاش بر اساس مفرد بسته شده است. جملهٔ شرطیه میتوانی دو تا مفرد سر آن بدهی؟ پایش حتماً مفرد باشد. این باید یک پایش از میان جمله باشد. خب، در شرطی که جفتش باید جمله باشد. آنجا اقلش یکیش باید مفرد باشد. و این دو تا جمله، شرط و جملهٔ شرط و جملهٔ جزا است. پس ما دو تا جملهمان چیست؟ شرط و جزا. به هر یک از این دو جمله عنوان «متحول» میشود به سبب این ربط شرطی، از جملهٔ تامه به جملهٔ ناقص. جدا جدا منفردن که بهش نگاه میکنی، هر کدام یک جملهٔ ناقص است. «إذا زالت الشمس» یک جمله و جملهٔ ناقصه است. «فصلّ» یک جمله و جملهٔ ناقصه است. به اعتبار جزا بودنش ناقص است وگرنه خودش درست است. آن «زالت الشمس» هم اگر «اذا» از سرش برداری، خودش یک جملهٔ کامله است. وقتی شرط میشود، به اعتبارات شرط بهش نگاه میشود، جملهٔ ناقص است. آن هم به اعتبار جزا بهش نگاه میشود، جملهٔ ناقص است. به جملهٔ تامه، همان جملهٔ شرطی کلش است. همهٔ شرط و جزا با همدیگر یک جملهٔ تامه است.
وقتی که ما دو تا مثال گذشته را ملاحظه میکنیم، برای جملهٔ شرطیه مییابیم که شرط در مثال اول زوال شمس است، در مثال دوم احرام برای حج است. مشروط چیست؟ همان مدلول جملهٔ «فصلّ» و «لا تتطیّب». مشروط همان جزا است. شرط که مشخص است. مشروط همان جزا. وقتی مدلول «صلّ» به این وصف که صیغهٔ امر است، میشود وجوب. مدلول «لا تتطیّب» به این وصف صیغهٔ نهی است، میشود حرمت. کنار آن قبلاً بحث کردیم از امر، صیغهٔ امر دلالت بر چی دارد؟ وجوب. صیغهٔ نهی دلالت بر چی دارد؟ حرمت. خب، اینجا الان مدلول «صلّ» چیست؟ وجوب. مدلول «لا تتطیّب» چیست؟ حرمت. پس میفهمیم که مشروط همان وجوب است یا حرمت است که وجوب و حرمت از اقسام چی بود؟ کدام حکم شرعی؟ حکم شرعی؟ حکم شرعی چند تا داشتیم؟ نخیر. حکم شرعی چند تا داشتیم؟ نخیر. نه، منابع. نخیر. حکم شرعی چند تا داشتیم؟ بدون نگاه: تکلیفی و... آها. تکلیفی و وضعی. مزاح میکنیم، ببخشید. تکلیفی چند تا بود؟ الان اینجا مشروط ما چیست؟ نه. مشروط ما چیست؟ وجوب و حرمت. وجوب و حرمت چی بود؟ از اقسام احکام شرعی تکلیفی. معنایی که حکم شرعی مشروط است به زوال شمس یا به احرام برای حج، این است که آن مرتبط به زوال است یا احرام است و مقیّد به آن است. مقیّد منتفی میشود وقتی که قیدش منتفی شود. یعنی این «فصلّ»، وجوب این صلاة وابسته به چیست؟ وابسته به آن «زالت الشمس» است. اگر «زالت الشمس» نباشد، وجوب صلاة هم نیست. آن حرمت طیّب وابسته به چیست؟ وابسته به احرام است. اگر احرام نباشد، حرمت تطیّب هم نیست. احسنت.
و نتیجه گرفته میشود از آنکه ادات شرط دلالت میکند بر انتفاع حکم شرعی در حالت انتفاع. یعنی اگر شرط منتفی باشد، جزا هم منتفی است. جزا یعنی همان مشروط. خب، چون این نتیجه است برای دلالتش بر تغیّر حکم شرعی، و اینکه مشروط قرار داده بشود و مشروط بودنش. پس مثلاً، شما میگویید: «إذا زالت الشمس فصلّ.» این دلالت میکند بر عدم وجوب صلاة قبل از زوال. و اینکه میگویی: «إذا أحرمت للحج فلا تتطیّب.» دلالت میکند بر عدم حرمت طیّب در حالت عدم احرام برای حج. یعنی کسی که الان محرم نشده، طیّب برایش مشکلی ندارد.
به این وسیله، جملهٔ شرطیه دو تا مدلول دارد: یک مدلول ایجابی، یک مدلول سلبی. اطلاق چهجوری بود؟ سلبی. عموم یک معنی دیگر میدهد. شرط ایجابی و ... ایجابی چیست؟ همان سقوط جزا است هنگام سقوط شرط. یعنی وقتی که شرط بود، جزا هم هست. سلبیاش چیست؟ وقتی که شرط نبود، جزا هم نیست. انتفاع جزا هنگام انتفاع شرط. مدلول ایجابی را بهش میگویند «منطوق جمله». مدلول سلبی را بهش میگویند «مفهوم جمله». ما یک منطوق و مفهوم داریم. زلز ؟ ما باشیم. آن یک دلیل دیگری میشود برای وجوب صلاة. از این فهمیده نمیشود. این میگوید: «آقا، شما بحث اصلاح تویش نیست.» آن نیست، یعنی توی تمام شرایط دیگر آن نیست. نه. نه. با این دلیل. وقتی که این باشد، شرط باشد، جزا هست؛ شرط نباشد، جزا نیست. با دلیل دیگری. یعنی سبب متفاوت میتواند باشد. میتواند یک چیزی مسبِّب باشد از چندین سب. صلاة چندین سبب داشته باشد. آن سببش که مربوط به زوال شمس است، وقتی که زوال شمس باشد، صلاة هم هست. وقتی که زوال نباشد، صلاة هم نیست. دامنه. بله، بله. ولی اینکه حالا جاهای دیگر نباشد هم، نه، ما نمیتوانیم بگوییم.
خب، پس مدلول ایجابیاش چیست الان اینجا؟ توی این شرط ما «إذا زالت الشمس فصلّ»، چی میشود؟ ایجابی چیست؟ مدلول ایجابی یعنی چی؟ منطوق. مدلول سلبی یعنی چی؟ مفهوم. منطوق این جمله چیست؟ جملهٔ شرطیه. منطوقش چیست؟ آها، منطوقش وجوب صلاة هنگام زوال. این منطوقش است. مفهومش چیست؟ عدم وجوب صلاة قبل از زوال. دوباره مفهوم این جملهٔ شرطی. منطوق جملهٔ شرطی چی بود؟ وجوب صلاة هنگام زوال. احسنت! خدا پدرتان را بیامرزد. وقتی که انشاءالله ماشاءاللهای نیست. آره، خیلی، خیلی. خدا خیرتان بدهد. آن چیچی؟ مفهومش چیست؟ عدم وجوب صلاة قبل از زوال. این روشن است منطوق و مفهوم. منطوق دلالت ایجابی، مفهوم دلالت سلبی. جملهٔ شرطیه هم دلالت ایجابی دارد، هم دلالت سلبی دارد.
هر جملهای که اینجوری باشد، مثل این مدل سلبی باشد، در عرف اصولی بهش میگویند: «این جمله یا قضیه مفهوم دارد». مفهوم داشتن در اصول به این معناست، یعنی اثبات شیء بکند و نفی ماعدا هم بکند. این میشود مفهومگیری. مفهوم اصولی. ولی اگر اثبات شیء بکند و نفی ماعدا… میگویم: «آقا، اکرم فقیراً عادلاً.» شما یک فقیر عادل را اکرام کن. این از آن منطوقش چیست؟ مفهوم دارد؟ چرا؟ چون سلبی ندارد که! یعنی اگر این فقیر عادل نبود، اکرامش نکن. نمیخواهد بگوید: «اگر فقیری بود که عادل نبود، اکرام نکن.» قضیه را اینجوری نکردی که اثبات شیء باشد که نفی ماعدا بکند. نفی ماعدا تویش نیست. برای همین میگویند «وصف مفهوم ندارد»، «لقب» مفهوم ندارد، «عدد» مفهوم ندارد. حصر مفهوم دارد. احسنت. ماشاءالله.
عدد. میگوید: «این ذکر را پنجاه بار بگو.» آقا گفته: «پنجاه بار.» پنجاه بار بگو. «و این ذکر را شما بیست بار بگو.» «روزی صد تا صلوات بفرست.» یعنی دویست تا نفرست؟ آقا، چرا؟ حالا آن که تمثیل است، آن که برهان که نیست. آفرین! این خیلی مهم است. اصطلاحاً میگویند باید در مقام تحدید باشد (با هجیم). یعنی آنچه که برای ما مهم است «مقام تحدید» است. اگر کشف کردیم، آها، اگر دیدیم که مثلاً دکتر برای من نسخه مینویسد، میگوید: «شما این را روزی سه بار میخوری.» روزی سه بار یعنی چی؟ یعنی دو بار چهار بار نشود؟ این در مقام تحدید است. این مفهوم اینجا دارد. میگوید: «سه بار میخوریا.» یعنی این، یعنی ازش برداشت، یعنی سه بار و سه بار است. ولی اگر گفتش که: «آقا، شما یک بخش اصفهان تو المیزان داشتیم، یک بار درس را ریختیم به هم. مرحوم علامه یک استفادهای میکند، حالا بگذریم، مقصود ذهنهایتان را درگیر نکنم. من معلم به اشاره فقط. تو المیزان آن آیهای که: «إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِن مِّائَتَيْنِ». اگر بیست تا صابر داشته باشید، بر دویست تا غلبه میکنید. ایشان یک برداشتی میکند. من الان میفهمم که تو جنگ از بیست تا دیگر نباید کمتر باشد. نصرت از بیست شروع میشود. عدد مفهوم ندارد دیگر. درس ریخت به هم. استادم قبول داشت و دیگر بحث اصولی مشخص. گفتیم: «کجا از این آیه در میآید؟» اگر مثلاً پنج تا باشید، نصرت نیست. بیست تا باشیم. من در حد دویست تا غالب می شوم. پنج تا ماشین درِ به اندازهٔ پنجاه تا؟ نه، ها. بیست تا که شدیم، اندازهٔ دویست تا. عدد را نه، از بیست شروع میکنم. آل عمران بود یا سورهٔ ... آن شرطش که مفهوم دارد، تازه جهد حکم که ندارد تویش. قضیه است. حالا این آیه غوغایی است. چرا؟ چون هم عدد دارد، هم وصف دارد، هم شرط دارد. یعنی معرکهای از همهٔ این بحثها که میکنیم تویش هست. حالا اینجا هم خیلی کار سخت میکند. آها. شرطش. حالا آنجاها هم نکتهٔ مهم، ببینید، حصر مفهوم دارد. چرا؟ آها، ببینید نکتهٔ خیلی مهم. نکتهٔ خیلی مهم. این نکاتی که عرض میکنم تو حلقهٔ اولی است، چون ساده است. بعداً این مباحث دیگر مطرح نمیشود. اینها قیمتی است. اینها حکم جواهرات دارد. تو بحث اصولی مفهومگیری یعنی وقتی که شما بتوانی یک جمله را به صورت جملهٔ شرطیه در بیاوری. مفهومگیری. یعنی چرا عدد مفهوم ندارد؟ جمله شرطی در میگوید: «آقا، پنجاه بار این را بگو.» یا «پنجاه بار این کار را بکن.» مثلاً، اگر پنجاه نفر... حالا آن اگر پنجاه نفر باشیم، جملهٔ شرطیه نمیشود. ۳۴۳۳. خب، نه، بیشتر بگوید تسبیحات. حالا آنجا وقتی که شما دلیلی دارید بر اینکه میگوید: «بیشتر از این»، یعنی در مقام تحدید است. یعنی لحن، لحن شارع این است که سی و چهار تا بشود ها، بیشتر نه ها. از سیاق میفهمیم، یا از ادله میفهمیم. خیلی با انس است، ولی خیلی وقتها هستش که ما تو زبان خودمان، میگویم «بیست نفر را ببینم میتوانی شما دعوت کنی بیاوری خانهٔ ما و تمرین؟» سی نفر را میآورد. میگوید: «من بیست نفر.» شما مفهومگیری این را نفهمیدی که اگر بیست نفر بودند بیایند، اگر بیشتر بودند نیایند. چون عدد مگر اینکه در مقام بیان باشد، در مقام تحدید باشد. بگوید: «بیست تا ها! بیست تا ده تا طلبه را دور هم جمع کن. پنج تا طلبه را دور هم جمع کن.» بله. لحن، سیاق، ادات. من به شما میگویم که: «آقا، شما یک مکاسب آقای محمدی، یک مکاسب درس بده.» «دو تا طلبه مکاسب درس بخوانند.» اگر پنج تا طلبه شدند چی؟ عدد مفهوم دارد. ولی میگویم: «آقای محمدی، دو تا ها!» یعنی چی؟ یعنی اگر بیشتر شد. این همین که میگویم جملهٔ شرطی بشود، یعنی اگر بیشتر از دو تا شد، «فلا». اگر جملهای مفهوم نداشته باشد، شما بخواهی یک جوری بگویی که ازش مفهوم برداشت بشود، میشود مغالطه. «آن یکُ منکم عشرون صابرون یقلبوا» یعنی جان! «عشرون صابرون» آن الان نگاه میکنم سریع میآیم. سورهٔ انفال آیهٔ ۶۵: «يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِن يَكُن مِّنكُم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ.» کمتر هم ندارد آقای دکتر. بعد تازه اینجا «عشرون صابرون». حالا اگر «عشرون» باشند غیر «صابرون»؟ اینجا چون در مقام تحدید است، وصفش هم مفهوم دارد. میگوید: «اگر بیست تا باشند، صابرند.» مفهوم عددش به نظر نمیآید مفهوم داشته باشد. میگوید: «بیست تا باشنا!» «صابرم باشنا!» ایشان میگوید: «اینها را ازش میفهمی. بیست تا باشنا، یعنی کمتر باشند نصرت نمیدهما. صابرم باشنا، یعنی شُل و وِل باشند نصرت نمیدهما.» هفده تا بوده آنجا. امام صادق فرمودند: «قیام میکرد.» مفهومگیری از این را رد میکند. آنجا ما هم همین را گفتیم، استادم تأیید کردند. دیدند که. بعد حالا اینش بامزه است که کاسه داغتر از آش هم داریم همیشه تو درس. حالا چهار نفر افتادند به اینکه دفاع کنند از علامه. حالا خود شاگرد علامه اینجا نشسته قبول میکند این رد نقد به المیزان. بعد اینها شروع کردند خلاصه، لنگه کفش انداختن که البته با جوابهای دندانشکنی مواجه شدند. گفتند: «نه، آقا فلان.» گفتم: «برو شما کفایه را بخوان فلانی. ببین فلانی، فلانفلان اینها را ببین. گفته عدد مفهوم ندارد.» «یغلبوا مائتین». آنور هم اگر صد تا باشید «یغلبوا الفا».
خب، این هم از این بحث مفهوم. بحث بسیار بسیار مهمی است. بعضی از اصولیین قاعدهٔ عامی را وضع کردند برای این سلبی در لغت. گفتند: «هر ادات لغویهای که دلالت بر تقید حکم و تحدید حکم بکند...» ما یک حکم داریم، یک متعلق حکم داریم، یک موضوع حکم داریم. حکم، متعلق حکم، موضوع حکم. اگر چیزی قید باشد برای حکم، تحدید حکم باشد، تحدید حکم با چه مفهوم دارد؟ تحدید متعلق یا موضوع نباشد. مثال را دقت کنید. برای حکم و موضوع و متعلق. حکم همان وجوب است، وجوب، حرمت. متعلق حکم مثل صلاة واجب، صلاة چیست؟ حرام است؟ صلاة (شاید منظور سلام بوده). این میشود متعلق حکم. موضوع حکم یا همان متعلق المتعلّق است. موضوع حکم کیست؟ اینجا بر کی بار شده است این وجوب صلاة؟ مکلّف. پس موضوع حکم چیست؟ مکلّف. پس چی بود؟ وجوب صلاة للمکلّف. حکم ما اینجا چی بود؟ وجوب. متعلق حکم چی بود؟ صلاة. موضوع حکم چی بود؟ مکلّف. حالا شما باید قیدت در مقام تحدید چی باشد؟ حکم یا متعلق یا موضوع حکم؟ اگر در مقام تحدید حکم باشد، مفهوم دارد. در مقام تحدید هم که عرض کردیم، یعنی صلاة وابسته به این است. صلاة وابسته به این است. میگوید: «إذا زالت الشمس فصلّ.» الان صلاة، ببخشید، صلاة که متعلق وجوب، وجوب است. وجوب وابسته به چیست؟ یعنی وجوب اینجا الان قید خورده است؟ وجوب است. اگر زوال شمس باشد، نباشد، نیست. وجوب است. حکم. خود حکم. مثل بحث همان عدد و اینها. همان که عرض کردم. میگوید: «اگر سی و چهار تا گفتی، این ذکرت، ذکر هست. این استحباب را داری.» استحباب حکم. میگوید: «استحباب مال سی و چهار تا است.» یعنی اگر شد سی و پنج تا، دیگر استحباب نیست. و در مقام بیان این باشد. این استحباب در مقام بیان، در مقام تحدید چی باشد؟ حکم. هر چه که در مقام تحدید حکم باشد، مفهوم دارد. قاعدهٔ کلی بله. یعنی حکم وابسته به این باشد. یعنی استحباب وابسته به این صدای نامعلوم باشد. استحباب وابسته به این وصف باشد. استحباب وابسته به این قید باشد. اینها هر چه که میآید، اگر آن حکمِ وابسته به این شد، مفهوم دارد. وابسته به این نشد، مفهوم ندارد. در شرط همیشه همیشه حکم وابسته به آن شرط است. واسه همین شرط همیشه مفهوم دارد. هست. همیشه اینطور است. واسه همین حصر مفهوم اینجا، یعنی محدودهٔ سلبی دارد. یعنی اثبات شیء بکند و نفی ماعدا هم بکند. یعنی وقتی که حکم منتفی شد، اگر آن قید منتفی شد، حکم هم منتفی. بفرمایید بشود. یعنی اگر زوال شمس نبود، وجوب صلاة هم نباشد. ولی اینها در کلام هیچ کدام نیامده است. همین که میشود مفهوم، یعنی منطوق نیست. میگوید: «من کجای این جمله گفتم؟» میگوید: «کجای جمله گفتم که نیست؟» این جمله مفهوم دارد. میگوید: «اگر فلان بشود، اینجور میشود.» میگوید: «اگر نامه میداد قبل از انتخابات، اگر این را یارو را جمعش کردی با این حرفهایی که تو مناظره زده، نامهٔ بدون سلام و بدون اینها هیچی. اگر جمعش کردی که کردی. وگرنه دیگر این طوفانها و این آتشهای تو سینه را دیگر کسی نمیتواند تو خیابانها جمع بکند.» شما دستورالعمل یا فتوا ندارید. میگوید: «من کجا دادم؟ چی گفتم؟» خود جملهٔ شرطیه. گفتی: «مرد، جمعش نکنید، خیابانها شلوغ میشود.» یعنی چی؟ مفهوم دارد دیگر. خب، درست است در منطوق نیامده، در مفهوم قشنگ آمده، روشن است. دلالت میکند بر ارتفاع حکم خارج از نطاق حدودی که وضع شده است برای حکم. و ادات شرط به عنوان مصداقی برای این قاعدهٔ عام است. به خاطر همین دلالت میکند بر تحدید حکم به وسیلهٔ شرط. از مصادیق این قاعده، همچنین ادات غایت است. غایت هم دلالت بر مفهوم دارد. میگوید: «صم حتی تغیب الشمس.» روزه بگیر تا خورشید غایب شود. یعنی تا خورشید غایب نشده، این حکم هنوز قید برای حکم است. قید برای وجوب صوم. وجوب صوم تا کی؟ تا غیبت شمس. تا وقتی که غیبت شمس نیست، وجوب صوم سر جایش هست. برق انتفاع دارد. پس اینجا «صوم» فعل امر است، صلاة بر وجوب دارد. و همانا دلالت میکند حتی به این وصف که ادای غایت است. غفر الله له. بر وضع حد و غایت بر این وجوب، برای وجوبی که صیغهٔ امر بر آن دلالت دارد، دارد تحدیدش میکند، حد برایش میزند. حد برای حکم میزند یا متعلق یا موضوع. برای حکم مفهومگیری وقتی که حد برای حکم باشد. معنای این هم که غایت برایش این است که تقیدش است. پس دلالت میکند بر انتفاع وجوب صوم بعد از غیبت شمس. سلبی است که ما از آن به چی یاد میکنیم؟ اسم «مفهوم». مدلول سلبی برای جملهٔ شرطیه را میگویند «مفهوم شرط». همانجور که سلبی برای ادات غایت را از حکم حتی تو این مثالی که گذشت، میگویند «مفهوم غایت».
اما وقتی بگوییم: «اکرم الفقیر العادل.» یعنی «لا تکرم الفقیر غیر العادل.» دارد تحدید میکند. «اکرم الفقیر العادل.» قید «العادل» تحدید حکم است یا متعلق است یا موضوع؟ بستگی ندارد بخوانیم. «فقیر العادل»، قیدی است برای متعلق حکم. عادل در مقام تحدید الان حکم ما چیست؟ نخیر. وجوب اکرام. وجوب اکرام کردن با جزء احکام شرعی نداریم. چه نوع حکمی؟ حکم وضعی. حکم تکلیفی. تکلیف. وجوب، استحباب، حرمت، کراهت، اباحه. اکرام. میخواهم بگویم که اینها بعداً همینهاست. همین ریزهکاریهاست. یکی میشود فقیه، یکی میشود سواد حرفهای که از دور و نگاه پنج کیلومتری نگاه میکند، زیر و زبر مطلب را در میآورد. واسه همینش شیخ انصاری این است که شیخ انصاری میشود. بله.
خب، پس حکم چیست؟ وجوب اکرام. متعلق چیست؟ فقیر. خب، حالا عادل قید برای وجوب اکرام است یا قید برای فقیر است؟ پس مفهوم ندارد، چرا؟ چون قید برای حکم، برای متعلق است. پس دلالت نمیکند قید اینجا برای اینکه غیر عادل اکرامش واجب نیست، چون این قید، قید برای حکم نیست، بلکه او وصف برای فقیر است. و قید و فقیر هم چیست؟ موضوع حکم. موضوع حکم، نه خود حکم. و تا وقتی که این تقیید باقی است، حکم به حکم برنمیگردد مباشره. پس دلالتی بر او ندارد، بر مفهوم. بسته برایش نیست. بر مفهوم یعنی چی؟ دلالت بر مفهوم ندارد. وصف. بس. جان. اطلاقش اشکال ندارد. اطلاق لزوماً مفهوم ندارد. اطلاق خیلی وقتها اطلاق برای موضوع حکم، برای متعلق حکم. یعنی متعلق حکم قید ندارد. اینجوری نیست که هر وقت اطلاق آمد، یعنی خود حکم. بعد تازه ما بحثمان سر چیست؟ این است که این حکم اگر این وصف را نداشت، منتفی بشود. مفهوم این است. مفهوم بحثی است، اطلاق بحث دیگری است. درست است جفتش دلالت سلبی دارد، دلالت سلبی این از سنخ حکم است، دلالت سلبی او از سنخ موضوع و متعلق حکم. موضوع تا حالا جابجا گاهی میآید، گاهی موضوع به جای متعلق میآید. متعلق اصطلاحات افوا متفاوت است. الان اینجا چیز را فقیر. آن را موضوع حکم. البته درست هم هست. به نظر میآید که اینجا حکم وجوب است، متعلق حکم اکرام، موضوع حکم فقیر. اینجور باشد بهتر است. مثل وجوب حج برای مستطیع. حکم چیست؟ وجوب. موضوع متعلق حکم چیست؟ حج. موضوع حکم چیست؟ مستطیع. ای خدا.
خب، از اینجاست که گفته میشود که مفهومی برای وصف نیست. منظور این است که وصف کدام است؟ وصف همین از قبیل این عادلی که در این مثال آمده. چرا اینجا عادل مفهوم ندارد؟ و و یعنی چی؟ همین یعنی مفهوم ندارد. قید تحدید برای موضوع حکم، نه خود حکم. معیار برای مفهومگیری این است که چی باشد؟ قید برای خود حکم باشد. یعنی اگر این قید نباشد، حکم منتفی بشود. حکم هست تا وقتی که این قید هست. نیست. وقتی که این قید...
در حال بارگذاری نظرات...