‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
بحث بعدی در حلقه ثانیه، همان طور که جلسات قبل هم به آن اشاره کردیم، اثبات قضایای عقلیه است. و گفتیم که این خیلی مفصل است در مقام اثباتش. تعریفش هم میکنند، دیگر فقط نمیگویند که «داریم فی الجمله»، نه؛ اینها قضایای عقلی ماست و مثلاً فلان قاعده که تکلیف «مالایطاق» است، این قاعده عقلی است. معنایش این است، جایگاهش این است و حکم شرعی مبتنی بر حکم عقلیش هم این است، یعنی حکم عقل و شرعش قشنگ لحاظ میشود. به همین دلیل خیلی مطول و مفصل است دیگر این بخش، نام بخش دومی که حجت هست یا نیست. گفتیم دو صفحه کلاً بحث میشود.
پس **اولاً: اثبات قضایای عقلیه، تقسیمات قضایای عقلیه.** بخش اول: تقسیمات قضایای عقلیه. سه تا تقسیم دارد که اصلاً قضایای عقلیه به سه دسته تقسیم میشوند، که یک قسمش زیرمجموعه قسم دیگر است. دو تا قسم کلی که قسم سوم ذیل قسم دوم تعریف میشود.
بعد دیگر بر اساس همین وارد بحث و تعریف میشود: «القضایای العقلیة التی تشکل عناصر مشترکه فی عملیة الاستنباط و ادلة عقلیة علی الحکم الشرعی یمکن ان تقسموا کما...» قضایای عقلیهای که عناصر مشترکه در عملیات استنباط را شکل میدهد و ادله عقلیه است بر حکم شرعی، ممکن است تقسیم شود همان گونه که میآید. پس این قضایای عقلیه که کبروی است و مامان عنصر مشترک لحاظ میشود، اینها این چند دسته تقسیمبندی را دارد:
**تقسیم اولش:** «اولاً تنقسم الی ما یکون دلیلاً عقلیًّا مستقلًّا و ما یکون عقلیًّا غیر مستقل.» تقسیم اول، تقسیم به دلیل عقلی مستقل و دلیل عقلی غیر مستقل. که این دلیل عقلی مستقل، همانی است که مرحوم مظفر (مستقلات عقلیه) که ظاهراً قبل مظفر هم شاید کسی این تعبیر را به کار نبرده، در ذهنم آشنا نیست، در ذهنم نیست که قبل مظفر «مستقلات عقلیه» گفته باشد.
«والمراد بالاول: ما لا یحتاج الی اثبات *بضم با* قضیة شرعیة استنباط الحکم منه.» منظور از اولی، یعنی مستقلات عقلیه، اونی است که احتیاج به اثبات قضیه شرعیه برای استنباط حکم از آن ندارد. از کدام آن؟ حکمی میخواهیم برداریم _ولی این دلیل نیاز_... پس «منه» به چی برمیگردد؟ «مَا لَا یَحْتَاجُ» (آنچه که احتیاج ندارد به اثبات قضیه شریعه برای استنباط حکم از همان). از همان. پس منظور از این بود که ما اگر خواستیم قضیه شرعی را اثبات بکنیم، از این قضیه عقلیه، اگر خواستیم قضیه شرعی را اثبات بکنیم، دیگر نیاز به اثبات قضیه شرعیه دیگری ندارد. خودش بهتنهایی میتواند حکم شرعی را اثبات بکند و ازش استنباط کنیم. یعنی عقل وقتی حکمی را، مثل حکم وجوب مقدمه و همان وجوب ذیالمقدمه، مثل حکم عقل به حسن عدل... البته آنجا بحث ملازمه مقدمه، یک بخشش باید مقدمهاش را و شرع مقدمه و شرع را اثبات میکرد، واجب میکرد، بعد مقدمه را باید عقل ثابت میکرد. ولی اینجا میگوییم که «العدلُ حَسَنٌ و الظُلمُ قَبیحٌ، الکذبُ قَبیحٌ». و همین که گفت: «الکذب قبیحٌ»، حکم به شرع و عقل است. عقل عملی کلامی نظری نیست.
«والمراد بالثانی» (چه؟ عقلی غیر مستقل بود) «ما یحتاج الی اثبات قضیة شرعیة کذلک». یعنی احتیاج به دلیل عقلی دیگری، اگر خاص خواسته اثبات بشود، احتیاج به یک قضیه شرعی دیگهای دارد و تلازم باید داشته باشد با یک قضیه شرعیه. بهتنهایی نمیتواند حکم شرعی را (غیرمستقلات عقلیه)، مثل همان مقدمه که گفتیم: «وجوب نماز». تو اثبات کن، من میگویم: هرآنچه که مقدمه او بهحساب آمد واجب میشود. ولی من نماز را اثبات نمیکنم. یک بخش کار را باید شرع انجام بدهد.
«ما لا یستقل و غیر مستقل». «مثال الاول: القضیة القائلة: إن کل ما حکم العقل به حسنه او قبحه حکم الشارع بوجوبه او حرمته.» مثال اول، این قضیه گوینده است که میگوید: «هرآنچه که عقل حکم کند به حسنش یا قبحش»، (گفتیم حکم عقل، نه اصلاً خود تعبیر حکم عقل چیست؟ تسامح ادراک عقل) «هرآنچه که عقل حکم میکند به حسنش یا قبحش، شارع حکم میکند به وجوب یا حرمتش».
«فان تطبیق هذه الحالة لاستنباط حرمة الظلم مثلاً لا یتوقف علی اثبات قضیة شرعیة مسبقة.» مثلاً تطبیق این قضیه برای استنباط حرمت ظلم، بهعنوان مثال، متوقف نیست بر اثبات قضیه شرعیه دیگری که از قبل ثابت باشد. یک وقت ما میخواهیم بگوییم: ظلم قبیح است. همین که عقل حکم کند ظلم قبیح است، کفایت میکند. دیگر نیاز نداریم که از قبل یک حکم... مگر در نگاه چه کسانی؟ اشاعره. حسن و قبح. او میگوید که اگر تو میخواهی بگویی الان حَسَن است، باید دلیلی بیاوری که شارع این را ابراز کرده. جایی که حسنی، این نیاز به این دارد که ما اول اثبات بکنیم که شارع احکام خود را بر چه مبنایی لحاظ میکند. این را میپذیریم که احکام تابع مصالح و مفاسد است یا نه؟ اگر این قاعده را پذیرفتیم، آنوقت میگوییم جایی اگر برای ما مصلحت و مفسدهای کشف شد برای عقل، اینجا میتوانیم حکم شارع را هم کشف بکنیم. بگوییم خود همین مصلحت، خود همان مفسده که اینها مبانی بسیار مهمی است. این بحثهای فقهیمان و بحثهای اصولیمان هم یک کمی در امتدادش، با اینکه خیلی فقه و اصول بحث شده، ولی یک کمی در امتدادش هنوز جای کار دارد، هنوز مباحث میلنگد. این مفسده، مصلحت دست... بسیار ابعاد فراوانی هم دارد. چهبسا یک کار واجبی این فقط چند ولایت نیست. ولی فقیه میتواند بگوید: آقا، حج امسال تعطیل. مکلف هم میتواند در برخی جاها حالت... کار سختی هم هست ولی خودمان هم میتوانیم کشف بکنیم. یک جایی اگر مفسدهای بود، مفسده هم لزوماً ضرر نیست ها، که بگوییم قاعده «لاضرر» پیش بیاید. بعضی چیزها مفسده است ولی ضرر نیست. یعنی ممکن است مفسدهای داشته باشد. مثلاً ممکن است یک کسی نگاهش نسبت به خدا و اهلبیت و شریعت و متدین و اینها عوض شود. این مفسده است، ضرر نیست. متنابه باشد دیگر بحثش، دنیوی باشد یا اخروی باشد. ولی اگر به ادراک او، ادراکم، نه یعنی قوه مدرکه، به نگاه او آسیب وارد شد، دیگر تبدیل ضرر است. اینجا مفسده هست و احکام تابع مصالح و مفاسد. مثلاً بنده اگر بیایم برای یک دختربچه هفتسالهای آداب شب زفاف را بگویم، حلال است یا حرام؟ میگوید اصل برائت. میگوید حلال است. سیستم بر اساس برائت میچرخد. استثنا، دلیل مثبت هم که ندارد و میشود بر آن خوب. بنده خدا ضرر هم ندارد مگر اینکه موجب ضرر باشد. خب، مستلزم فساد باشد چه؟ مفسده دارد. گفتن این برای این بچه مفسده دارد. قدیمها صحنه مثنوی که دیگر اوجش است، برای جاری میکردند، سند بیسیم معلوم میشود که از قدیمها اجرا میشد.
«و مثال الثانی: القضیة القائلة: إن وجوب شیء یستلزم وجوب مقدمة.» مثال دوم که برای غیر مستقلات عقلیه است، قضیهای است که میگوید: «وجوب شیء مستلزم و وجوب مقدمهاش». اگر چیزی واجب شد، مقدمهاش هم واجب است.
«فان تطبیق هذه الحالة لاستنباط وجوب الوضوء یتوقف علی اثبات قضیة شرعیة و هی وجوب الصلاة.» اگر خواستیم تطبیقش بدهیم برای اینکه بگوییم: «وضو واجب است»، اول باید دلیل بیاوریم که «نماز واجب است». و از آن جهت که وضو مقدمه نماز است و به حکم عقل که هر وقت ذیالمقدمه واجب بود، مقدمهاش هم واجب میشود، اینجا بگوییم که وضو هم واجب است. صغرا را از شریعت میگیریم، کبری را از این حیث، بله، از این حیث قضیه غیر مستقلات عقلیه ما میشود.
**تقسیم دوم:** «ثانیاً تنقسم القضیة العقلیة الی قضیة تحلیلیة.» تقسیم دوم این است که قضیه عقلیه را تقسیم کنیم به یک قضیه تحلیلیه و یک قضیه ترکیبیه. دوباره قضایای عقلیه از یک حیث دیگر دو جورند، دو دسته. برخی قضایای عقلیه، قضایای تحلیلیهاند. برخی قضایا، قضایای ترکیبیه.
«التحلیلیة ما کان البحث فیها یدور حول تفسیر ظاهرة معینة.» منظور از قضیه تحلیلیه اونی است که بحث در آن قضیه بر مدار این است که میخواهد یک ظاهر معینی را تفسیر کند، تحلیلش بکند، تفسیرش بکند. این چیست؟ مال کیست؟ مال کجاست؟ «کالبحث عن حقیقة الوجوب التخییری.» قضیه عقلی است دیگر. میآید بحث میکند. وجوب تخییری است. نمیشود قضیه عقلی که... چه جور قضیه عقلی است؟ قضیه عقلی تحلیلی است. دارد تحلیل میکند، تفسیر میکند.
«والمراد بالقضیة الترکیبیة ما کان البحث فیها یدور حول استحالة شیء او ضرورته بعد الفراغ عن معناه و حقیقته فی نفسه.» منظور از قضیه ترکیبیه اونی است که بحث در آن بر مدار این است که میخواهد بگوید یک چیزی محال است یا ضروری است. بر محالبودن چیزی یا ضرورتش، بعد از اینکه از معنای او فارغ شدیم، از حقیقتش فینفسه فارغ شدیم. نمیخواهد تحلیلش بکند که این چیست. فهمیدیم چیست. وجوب تخییری. خب، حالا وجوب تخییری محال است یا ممکن نیست که امکانش هم به حد ضرورت است، یعنی باید باشد حتماً و نمیشود نباشد؟ این دیگر کار قضیه ترکیبی است، کار قضایای تحلیلیه نیست. پس ما از معنایش فارغیم، از حقیقت فارغیم. مثل اینکه بحث میکنیم از اینکه امر به ضدین در یک وقت واحد محال است یا محال نیست، میشود باشد؟ این هم کار عقل و قضایایی است که اینجا میآید. قضایای عقلی است. قضایای عقلیه میشود قضیه عقلیه ترکیبی.
**ثالثاً:** حالا قضایای ترکیبیه را باز خودش یک تقسیمی دارد. «تنقسم الادلة العقلیة المستقلات الترکیبیة». حالا آن دوتای قبلی که یکیش مستقل بود، یکی غیر مستقل. یکی ترکیبی بود، یکی تحلیلی. در تقسیم سوم، آن دو تا قبلی از بین مستقل و غیر مستقل، کدام را میگیریم؟ مستقل. از بین ترکیبی و تحلیلی هم کدام را میگیریم؟ ترکیبی. مستقل ترکیبی در دلالتش، تقسیم میشود «الی صالیة و موجبة». یا سالبه است، این هم قضایای عقلیش.
«والمراد بالصالیة: من دليل عقلی المستقل فی استنباط نفی حکم شرعی.» منظور از سالبه چیست؟ از دلیل عقلی مستقل در استنباط نفی حکم شرعی. مستقله است، یعنی خودش است. دیگر نیاز به حکم شرعی دیگری ندارد که میشود مستقلش. و ترکیبی هم هست، میخواهد بگوید محال است یا ممکن است. درست شد؟ پس هم مستقل است، یعنی نیاز به قضیه شرعی دیگری ندارد. هم ترکیبی است، یعنی میخواهد یا اثبات کند یا نفی کند، یا بگوید محال است یا بگوید ممکن است. حالا یا میآید نفی میکند حکم شرعی را یا میآید اثبات میکند حکم شرعی را. این میشود قضیه عقلیه مستقله ترکیبیه سالبه. اگر ایجاب کرد و تأیید کرد: «دلیل عقلی المستقل فی استنباط دلیل عقلی مستقلی که در استنباط اثبات حکم شرعی مستقل است.» پس دارد میگوید هست و خودش هم هست، نیازی به حکم شرعی دیگری ندارد. این اثبات میکند. این میشود قضیه. این در عین حال آن تقسیم دو تا تقسیم قبلی را هم شامل میشود ها، یعنی ذیل آن دو تا هم تعریف میشود: قضیه مستقل است از طرفی، قضیه ترکیبی است از طرفی. ترکیب این دو تا باز دوباره مستقله ترکیبیه سالبه، مستقله ترکیبی.
«و مثال الاول...» کل نقشه کتاب حلقات شهید صدر خیلی قشنگ است. یک ذهن از بالا به پایین و ماهوارهای دارد. شهید صدر اول عکسبرداری میکند. این قارهها میآید پایین، یک دفعه گم نمیشوی. در بحثای، در دل بحث... تو را بیاورم وسط بحث. شروع بکند. یکییکی مسائل را مطرح میکند_ یا نفی میکند _یا اثبات میکند چیزهایی که نیست، عقل میگوید نمیتواند اینها باشد: «القضیة القائلة: باستحالة التکلیف بغیر المقدور» که همان تکلیف «ما لا یطاق» میشود. این هم قضیه مستقله ترکیبیه سالبه.
«نمونه سوال الثانی: القضیة المشار الیها آنفاً...» مثل قضیه که قبلاً به آن اشاره شد، آن که چی میگوید؟ به اینکه «کل ما حکم العقل بقبحه حکم الشارع...» ایجابی است دیگر. «هرچی که حکم کرد به قبحش، شارع هم حکم میکند» (حکم).
«والقضایة العقلیة متفاعلة فی ما بینها.» "تفاعلت" یعنی چه؟ با هم زد و بند دارد، رفت و آمد دارد، ربط و ارتباط فزاینده است، اصطلاح امروزیها. قضایای عقلیه در نسبتشان با همدیگر فزایندهاند، با هم بده و بستان دارند. «فقط یتفق ان تدخل قضیة عقلیه تحلیلیة فی البرهنة علی قضیة ترکیبیة.» گاهی پیش میآید که یک قضیه عقلیه تحلیلیهای در برهانی داخل میشود، در قضیه دیگری که آن قضیه دیگر تحلیلیه یا ترکیبیه است. یعنی در برهانی میشود دو تا قضیه بیاید که یکیش اینوری است، یکی آنوری است. اینها با هم بده و بستان، زد و بند دارند. «کما قد تدخل قضیة ترکیبیة فی البرهنة علی قضایا تحلیلیة.» یک قضیه ترکیبی در برهانمان داخل میشود بر قضایای تحلیلیه.
«و بهذا ما ثنا فی البحوث الآتیة ان شاء الله تعالی.» این همان چیزی است که ما در بحثهای بعدی انشاءالله در موردش بحث میکنیم.
پس چی شد؟ یک دور دیگر مرور کنیم. یک قضیه عقلیه تحلیلیه داشتیم، یک قضیه ترکیبیه داشتیم. قضایای تحلیلیه تفسیر میکرد ظاهری را و معینی را که در فقه موجود است، معنا بهش میداد. بحث حقیقت وجوب تخییری، وجوب کفایی. ترکیبی میگفت: «آقای محال است یا ممکن است، ضروری». اینها معنایش را دیگر نیاز نداشتیم که ما بگوییم و فارغ بودیم از معنایش. مثلاً میگفت: «آقا نسبت محمول به نسبت موضوع چه نسبتی است؟ وجوب ضروری، امتناع استحالهای یا امکان». وجوب ضروری، امتناع استحالهای و امکان. نسبت محمول با موضوع را_ میگفت: کدام یکی از این شد قضیه عقلیه ترکیبیه که گفتیم اینها با همدیگر زد و بند هم دارند. قضیه جفت اینها با هم پَیوندو دارند. چند قضیه تحلیلی با هم، چند قضیه ترکیبی با هم.
اولین از این قواعد عقلی که مرحوم شهید صدر (رضوان الله علیه) مطرح میکنند که خیلی هم قشنگ است. این از آن بحثهای سخت است. یعنی واقعاً از جاهایی بود که بنده خودم توی اصول جناب مظفر واقعاً اینجا خسته میشدم از بحث، زده میشدم. نه خسته میشدم، متنفر میشدم از علم اصول، بسکه مهسا مظفر به هم ریخته بود، به هم ور بود. نمیدانستی کجا داری میروی، چی به چی است، چرا الان این، چرا آنجا. چرا مثلاً، چرا... خیلی مرتب تمیز، گام به گام، قدم به قدم مطرح میکنند. اول خوب ذهن را میپزند، بعد میزنند برای حلقه ثالثه که اگر کسی دوست داشت آشنا بشود، جزئیات را بداند، اقوال را بداند، آنجا دیگر میآید با بحث آشنا میشود.
**قاعده الاستحالة التکلیف بغیر المقدور.** اولین قاعده، قاعدهای است که میگوید: «آقا، تکلیف به غیر مقدور محال است». نمیشود که تکلیف بشود به چیزی که مقدور نیست. این محال است. چه جور محالی؟ استحاله از چه جور استحالهای است؟ مال عقل عملی است یا مال عقل نظری است؟ عقل عملی دروازه عقل نظری نیست. فرقش چیست؟ اگر عقل نظری بود و عقل عملی، در این مورد عقل نظری یعنی امتناع ذاتی دارد. مثل اینکه میگویی: «وجود و عدم یجتمع» نمیتواند جمع شود. یا «وجود و عدم یرتفع» نمیتواند رفع شود. این امتناع ذاتی دارد. ذاتاً نمیشود تصورش کرد، تصور کرد، ولی در عمل و در رفتار نمیشود پذیرفتش. یعنی محال است. در اصل فرض و در اصل ذاتش نیست، در رویدادش. ثبوتاً فرض دارد، ثبوتاً به این معنا که یعنی اصلاً فرضش ممکن است. عقل، عقل نمیگوید که این محال است عقلاً. نه، محال است عملاً (در بیرون، در وقوعش محال است). میشود که بگوییم: عقل میگوید میشود، میشود دو تا خواهر را با هم بگیریم؟ گفت: ما گرفتیم، شد. خشکشدن و نشدنش به کدام مقام است؟ مقام عقل نظری یا عقل عملی؟ مقام عقل نظریش ممکن است، عقل عملی چطور؟ نمیشود. این هم همین است. در مقام ذاتش ممکن است؟ بله، آفرین، مجنون به فرهاد میگوید: برو کوه شیرین بکن. ممکن است. ولی کسی به اینی که دارد این دستور را انجام میدهد و به اونی که این دستور را میدهد نمیگوید آدم عاقل. آدم عاقل فرض نمیکند. یعنی در مقام عقل عملی این ممتنع است. پس این استحالهاش مال مقام عقل عملی است. استحالهاش هم یعنی صدورش از طرف خدا. تکلیف به «ما لا یطاق». غیر مقدور که زیاد است. معلم به کاری به بچهای میگوید که میداند نمیتواند انجام بدهد. طنزش را میسازند که مثلاً طرف میرود یک جایی ثبت نام بشود کارگزینی، مدارکی از این میخواهد که میداند قطعاً نمیتواند بیاورد که ردش به همین که پارتی میآورند، دیگر به اقل مدارک اکتفا میشود. خلاصه این طریقه محال است.
بله، «یستحیل التکلیف بغیر المقدور.» تکلیف به غیر مقدور محال است. «و هذا لهو معانی.» محال است. دو تا معنا دارد. تکلیف به غیر مقدور محال است.
«احدهما: أن المولی یستحیل أن یدین المکلف بسبب فعل او ترک غیر صادر منه بالاختیار بهذا الواضح.» یکی از آنها این است که بگوییم: «آقا، مولا محال است که ادانه کند، زیر دین قرار بدهد مکلفی را به سبب فعلی یا به سبب ترکی، یک کاری کرده یا یک کاری نکرده که در اختیار او نبود.» ما اینجا نشستهایم. بنده مثلاً مسئول این حسینیه. یک دزدی شب کولر خاموش بوده میآید موتور گازی را باز میکند میبرد. مولا میآید پول رئیس حسینیه میآید پول کولر را از من میگیرد. سفر در اختیار او در حوزه اختیار من «ما لا یطاق» است که آقا شما مراقبت کن که مثلاً نبینم کبوتر بیاید روی پشتبام ما_ روی این خرابکاری بکند، روی این کولر. زیر دین قرار نمیدهد به فعلش یا ترکش که در حوزه اختیار ما نیست. محال است. کدام محال؟ عقل عملی. نقض نظریش که ممکن است. عقل عملیش و واضح هم هست. عقل میگوید که یک همچین ادانهای، زیر دین قرار دادنی، قوی است. حقالطاعة که از آن اصطلاحات وضع شده توسط شهید صدر و مکتب ایشان است. اصل بر تکلیف میداند در نسبت عبد و مولا که میگوید: «هرآنچه که احتمال را میدهی، فرضش را داری، اصل بر این است که باید من که خود مولا خلاصش کند و ترخیص کند، عینک احتمال میدهد و کاری بر مولا انجام بدهد باید انجام بدهد». حقالطاعة، مسلک حقالطاعة اقتضا دارد که خارج از اختیار تا آنجا نیست که چیزی که از اختیار تو بیرون باشد را هم بگوید: «نه، بالاخره تو باید زحمت بکشی». یا مولا میگوید: «اگر ریشه داری، دستت لرزید میزنم. نفس بکشی میزنم. خواب بمانی میزنم». بله، اگر خودش کاری کرد که خواب به خواب برود یا میتوانست بیدار بشود، کاری نکرد در ترک بیدار شدن، بیدار شدن را میتوانست اسبابش را فراهم کند و نکرد و ترک کرد بیدار شدن را، خب این خیلی حوزه نزدیک به هم است. مرزهاش خیلی مرزهای باریک است و تشخیصش سخت است. مثل اینکه هی کشف بکنیم. حالا الان مدرسه خواب ماندم، باز میزنند اخراجت میکنند. رعایت میکردم. این اصل این الهی برخورد میکرده. اکثراً سیستم، سیستم الهی نیست. بله یا الان یا مثلاً کار ندارد که شما چراغ قرمز رد کردی، ماشین ترمز بریده، سرازیر هم از چراغ قرمز رد میشود، میاندازد زندان. پس عقل عملی هم بر میتابد. اینها همش میشود تکلیف «ما لا یطاق»، تکلیف به غیر مقدور که حق الطاعه به شما میگوید: «باید اطاعت کنی». ولی نه دیگر، اونی که از اختیار تو بیرون است. بابت آن هم چیکار کنیم که در نماز صدور قلب داشته باشیم. ایشان فرمود که: «اختیاراً ذهنش را منصرف نکند در غیر اختیار تکلیف» خیلی قشنگ. اختیار آخه ما خودمان این یک رکعت که رفت ولش کن دیگر، رکعت دوم به فکر نگهداشتن آرامش دل باشیم.
«و اما المعنی الثانی» معنای دوم. معنای دومی که برای این استحاله گفته شده چیست؟ «ان المولی یستحیل ان یصدر منه تکلیف بغیر المقدور فی عالم التشریع.» مولا محال است که از مولا تکلیفی صادر بشود به غیر مقدور در عالم تشریع. پس یکیش مال همین عرف بود علیهالادانه و مأخذ الک _المکه_. بحث این بود که نمیزند، ادانه نمیکند. اینجا تکلیف نمیکند. آنجا این بود که بخواهد ادانه بکند، جعلش کند. کسانی در مقام تشریع و قانونگذاری، چیزی را جعل بکند. حوزه اختیار این بابا خارج و بیرون است. جدول بزند اخراجش میکنیم. حتی ادانه هم نکند. باز خود جعلش هم محال است. اخراجش میکنیم از مدرسه. ولی میگوید: «ما قانون گذاشتیم. اینجا کسی نباید شب به جدول بزند» (خواب). درست شد؟ اصل جعلش هم، اصل جعلش هم میشود چی؟ آقا ولو ادانه و مؤاخذه بر مکلف پشتش نباشد.
«مشروط بالقدرة.» از خود ادانه بهتنهایی مشروط به قدرت است؟ بله. «التکلیف ذاته مشروط بها ایضاً.» کتکش، مأخذش، مجازاتش وابسته به قدرت است. نه، اصل قانونگذاری، اصل تکلیفش هم وابسته به قدرت است. «مشروط بها» به قدرت.
«و توضیح الحال أن مقام ثبوت الحکم یشتمل کما تقدم علی ملاک و ارادة و اعتبار.» خب ما دو تا چیز داشتیم. یک مرحله ثبوت داشتیم، یک مرحله اصل مرحله قانونگذاری. در مرحله اثباتاً محل ثبوتش بود. مرحله ثبوت هم که سه چیز بود: ملاک و اراده و اعتبار. اول ملاکی دارد که آن مصلحت و مفسده است. بعد اراده میکند این را که این مکلف اتیان کند و حاصل کند این مصلحت را یا ترک کند آن مفسده را. بعد اعتبار میکند. اعتبار به معنای ابلاغ دستور. پس ما در مقام ثبوت حکم سه تا چیز داریم: ملاک و اراده و اعتبار. مرحله ثبوت نمیشود تکلیف متوجه چیزی باشد قدرت بهش نیست. یعنی چی؟ کجا نمیشود؟ در کدام مرحله است؟ در هر سهتاش است؟ در دوتاش است؟ یا اگر در هر سهتاش است چه جوری در هر سهتاش میشود؟
«ضرورتاً أن یکون الملاک مشروطاً بالقدرة.» خب این واضح است. در مرحله ملاک آنجا قدرت ما شرط است. مصلحت هست، مفسده هست. ما میخواهیم مصلحت و مفسده را. اینکه یک کسی روزی یک میلیارد رکعت نماز بخواند، یک روزی ۴۰۰ میلیون تومان انفاق کند، مصلحت توش هست یا نیست؟ هست. قدرت چه کسی دارد؟ حالا شاید آن ۴۰۰ میلیون را کسی قدرتش را داشته باشد، نمیدانم. و آن یک میلیارد رکعت نماز در روز دیگر کسی قدرتش را ندارد. خب، ما فقط در مرحله ملاک مصلحت را میخواهیم بسنجیم. صرف سنجش مصلحت وابسته به قدرت است؟ مصلحت دارد. قدرت طرف شرط است. میگوییم: آقا اگر قدرت داشت، داشته باشد یا نداشته باشد، یک میلیارد رکعت خواندن نماز در روز خوب است. انفاق ۴۰۰ میلیارد تومان در روز خوب است. پس در این مرحله اول که مرحله ملاک بود، قدرت شرط نیست.
«کما و بالامکان تعلق ارادة المولی بأمر غیر مقدور.» در مرحله اراده چی؟ در مرحله اراده هم باز دوباره میشود فرض کرد. حالا مصلحت سنجید، اراده هم میکند. خوب است بنده بتواند روزی، من اراده کردم بندههای من روزی یک میلیارد رکعت نماز بخوانند. حالا ابلاغ میکنم یا نمیکنم یک بحث دیگر است ها. آن مال مرحله بعدی است. اراده کردم. به اراده من تعلق نمیگیرد بهش؟ اراده من تعلق میگیرد چون چیز خوبی است. اراده من اشاره بهش تعلق میگیرد. در مقام اراده من وابسته به این نیستم که تو قدرت داری یا نداری. این امکان آنجا هم هست که اراده تعلق بگیرد. اراده مولا به امری که مقدور نیست. ارادش تعلق گرفت.
حالا بحث ملاک و اراده و اعتبار روشن است دیگر. ملاک همان سنجش مصلحت و مفسده است. اراده گفتم مثال زدم. حج مصلحت دارد. بندهها را سوق میدهم سمتش. اراده و: «آی بندهها، بروید حج». اعتبار. البته اعتبار دو بخش دارد. یک بخش از اعتبار صرفاً ابراز آن ملاک و ملاک و اراده است. دستور و ابلاغی توش نیست. نظر هم گفتم دستور نداده. فلان کار خوب است، اگر بشود محقق بشود. یعنی در مقام اعتبار، در مقام اعتبار دستوری که بخواهند ابلاغ بکنند، فرمان باشد و حکم باشد، نیست. لخت بشوند سینه بزنند. فتوا نمیدهم. ولی من خوشم نمیآید. فتوا نمیدهند. طلبههایی میپرسند: «آقا، یعنی چی؟ چطور میشود؟» یعنی فتوا نمیدهم. همین است دیگر. یعنی ملاک و اراده را دارم. یعنی مفسده را توش دیدم. اراده ترک و مفسده را هم دارم. در مقام اعتبارم فقط میگویم: «من ملاک و اراده دارم». دیگر اعتبار بهعنوان دستور و حکم حتی به نحو کراهت، حتی به نفع کراهت، هیچ حکمی توش نیست. اصلاً حکم توش نیست. اعتبار هست ولی اعتباری که کاشف از ملاک و اراده است، نه اعتبار علی حده. پس ما اعتباری _فرق میکند_. اگر اعتباری بود که کاشف از ملاک و اراده بود، همان طور که در ملاک و اراده قدرت شرط نبود، در اعتباری هم که کاشف از ملاک و اراده است، قدرت دوباره شرط نیست. ولی اگر اعتباری بود که ابلاغ حکم بود، اینجا دیگر محل بحثمان است و میگویند که اینجا دیگر قدرت شرط بندگان است.
«ارادة الا الحب الناشئ من ذالک الملاک.» چرا در اراده قدرت شرط نبود؟ چون ما از اراده چیزی را اراده نمیکنیم غیر از یک حبی که نشئت گرفته از آن ملاک. ملاک یا نفرت. خوشم آمد یا بدم آمد. ما فقط حب را میخواهیم. طرف کار را بکند. من خوشم میآید. من بدم میآید. من دوست دارم. اگر میشد هر روز پیاده میرفتم کربلا برمیگشتم. نداری. ولی ارادش را داری. به خودت میتوانی. اگر بچهات باشد، بهش این اراده را داری. بچهات هم برود پیاده کربلا برگرد. ندارد. اراده میکند که فانی بشود واقعاً. ولی خب نمیتواند واقعاً خودش را. بله.
«و هو مهما کان شدیداً کن افتراض و تعلقه بالمستحیل ذاتاً فضلاً عن الممتنع بالغیر.» هر چقدر میخواهد شدید باشد این علاقه، این حکم، باز هم میشود فرض بشود که تعلق پیدا کند به آنچه که استحاله ذاتی دارد. اصلاً من دوست دارم که روز و شب با هم جمع باشد. تابستان و زمستان با هم جمع باشد. استحاله ذاتیه دیگر. جمع تابستان و زمستان استحاله ذاتی دارد. چون یکیش مال قُرب به خورشید است و یکی بُعد از خورشید است. خب، نمیشود که هم غریب بود و هم بعید بود، از یک جهت، از جهت واحد در وقت واحد. خب، همان وقتی زمین به خورشید نزدیک است، همان وقت دور باشد. استحاله ذاتی دارد. ولی من خوشم میآید. من دوست دارم. اگر بشود اراده میکند. اراده کردم اصلاً زمستان و تابستان با هم داشته باشیم. روشنایی تابستان را داشته باشیم و شبهای بلند زمستان را هم داشته باشیم. زمان و مکان و اینها چیست؟ آن یک بحث دیگر. ولی حالا فعلاً اینجا من ارادش را دارم ولو اصلا استحاله ذاتی دارد. چهبرسد به اصطلاحی که به استحاله که ممتنع بالغیر است. من استحاله ذاتی را هم میتوانم اراده بکنم و حب شدید بهش داشته باشم. چهبرسد به اونی که ممتنع است. مثل وقتی که بخواهم یک چیزی بدون وجود علت تامش معلول بشود.
کی ممتنع است؟ _با زن داشته باشم بچهدار_، تف بیندازم بچه بشود. ممتنع بالغیر.
«والاعتبار» حالا بحث اعتبار، «بما هو اعتبار»، گفتیم یک وقت اعتبار بماهو اعتبار لحاظ میشود. یک وقت نه، اعتبار از جهت ابلاغ حکم. پس دو تا ملاحظه داریم در اعتبار. یکی اعتبار بماهو اعتبار که گفتیم صرفاً فقط چیست؟ یک تفاوت لفظی با همان کاشفیت یعقل. «ایضاً یتکفل جعل الوجوب علی غیر مقدور.» اینجا هم باز دوباره اعتبار بماهو اعتبار میتواند متکفل این بشود که به غیر مقدور واجب را جعل بکنیم. برای در مقام فرض فقط و اراده است فقط. «لان الاعتبار سهل المئونه.» اعتبار که هزینه ندارد. معونه ندارد. اعتبار، اعتبار ذهنی در ذهن مجرد. «بسیاق تشریعیت التی اعطاده العقلا عن الملا» همان مثالی که عرض کردم. «آقا، دستور نمیدهم. بیان هم میکنند. دستور نمیدهم کالای ایرانی واجب باشد خریدنش. ولی تا جایی که میتوانی ایرانی بخر». واجب نیست ولی بخرید. اعتبار هم دارد میکند. اعتباری است که کاشف از ملاک و اراده است. در عین حال حکمی ابلاغ _نشده_. مجرد کشف سیاقه تشریعیه. ساختار تشریعی که عقلا بهش عادت دارند، یعنی این ساختار تشریعی کاشف از ملاک و مبادی ملاکش هست. یعنی من درش مصلحت میبینم. خب، در بین عقلا خیلی رایج است. کفایت میکند دیگر. لازم نیست من بدانم دستور هم میدهد یا نه. کشف ملاک کرده. شارع مصلحت را اینجوری میبیند. مفسده را اینطوری میبیند. این مصلحت نسبت به او مصلحت مهمتر است. این مفسده از آن مفسده مهمتر است. مثلاً اعتبار باشد، اعتبار تعلق بگیرد چیزی که مقدور نیست.
«اعتبار بما هو اعتبار بما هو ناشئ من داعی تحریک.» حالا اگر اعتبار بود ولی میخواست مکلف را تحریک کند، ایجاد بحث کند، راهش بیندازد. برو این کار را انجام بده. آنجا دیگر به غیر مقدور که: «هر آنچه که هست ایرانی بخر». نه، «فقط ایرانی». در مقام اعتبارش میشد. «اعت، من دوست دارم کلاً هرچیزی که در این مملکت استفاده میشود ایرانی باشد». حتی لپتاپی هم که شما استفاده میکنید ایرانی باشد. لپتاپ نمیزند. «این هم ایرانی باشد». در مقام ملاک لحاظش کردم. در مقام اراده لحاظش کردم. در اعتباری که کاشف از ملاک و ارادهام است لحاظش کردم. در اعتباری که بخواهم راه بیندازم که «هرچیزی میخواهی بخری ایرانی باشد»، مقدور نیست. این دستور نمیدهد.
«فمن الوضح أن القدرة علی مورده تعتبر شرطاً فی واضحة» که قدرت در این مورد شرط بهحساب میآید در جعل و اعتبار. «لان داعی تحریک العاجز یستحیل ان ینقده فی نفس العاقل الملتفت.» یک کسی را که عاجز است، به پیرمردی که در کما است و تازه اگر به هوش هم بود نمیتوانست راه برود، بگوید: «حاجآقا، باید بیایی در زمین فوتبال ۶ تا گل بزنی». تحریک عاجز. انگیزهای که اصلاً بخواهد داشته باشد که کسی را، یعنی داعی باشد که شما تحریک بکنی عاجز را، محال است که در این انگیزه، در نفس عاقلی که التفات به مسئله دارد، انگیزه شکل بگیرد. واقعاً انگیزه را داری که به این پیرمرد گل بزنی؟ در عاقلی که ملتفت باشد محال است اصلاً انگیزه شکل بگیرد. اگر کسی همه این محرمات را ترک بکند، معصوم میشود، معلوم میشود که عصمت مقدور است. همه ابناء بشر را که بهش تکلیف شدند. میگوید: «اگر تکلیف شدی پس قدرتش را داشتی که تکلیف کردند». برعکس این مگر نمیشود که به غیر مقدور تکلیف کند؟ عکس مستقیمی است. خیلی هم قشنگ است. خیلی نکته روانشناسی و زیبایی است در مبانی بحثهای سبک زندگی و بحث رفتاری. اگر بلایی برات آمد و ازت خواستند صبر کنی، «لا یکلف الله نفسا الا ما آتاها». قدرتش را داری که این بلا را بهت داده. اگر گفتند صبر کن، میگوید: «نمیتوانم». اگر گفتند: «اینجا خودت را کنترل کن در ارتباط با نامحرم، قوت جنسی و چه، چه، چه», وقتی دستور دادند بهت که این کار را بکن، من قدرتش را _خودت قدرتش را کشف بکنی و فعالش کنی_. زیبایی است از _و حیث ان الاعتبار الذی یکشف عنه الخطاب الشرعی هو الاعتبار داعی کما یقتضی ظهور تصدیقی و سیاقی للخطاب فلابد من اختصاصه به حال القدرة و یستحیل تعلق به_ این بحث جز اختصاصات شهید صدر است. هیچکس این را مطرح نکرده. بحث اصولی. این دستهبندی این شکلی که در مقام ثبوت تکلیف به «ما لا یطاق» تعلق بگیرد یا نگیرد، چه شکلی میشود؟ از اختصاصیات. از آن جهت که اعتباری که از آن اعتبار خطاب شرعی کشف میشود، همان اعتبار به این داعی است، به کدام داعی؟ داعی بعث و تحریک. از این جهت که این اعتبار منظور در خطابات شرعیه، همان طور که اقتضا دارد آن را ظهور تصدیقی، تصدیقی سیاقی للخطاب. یعنی وقتی به شما خطاب میکنند، تکلیف میکنند، دستور میدهند، ظهور سیاقی و تصدیقیش به چیست؟ به اینکه «برو انجام بده». میخواهم داعی ایجاد کنم انجام بدهی. وقتی میگویم: «برو چایی بیاور»، دکترا این پس چی میشود؟ این میشود ظهور تصدیقی سیاقی خطاب. اینجا این اعتبار دیگر باید درش حال قدرت شرط باشد. اختصاص دارد. یعنی اعتبار قدرت، شرط بودن قدرت اینجا اختصاص به همین حالت دارد. و این مورد از اعتبار در اعتبار این هم به این معنا از اعتبار که داعی تحریک و بعث داشته باشد، این چیست؟ درش قدرت شرط هست. و اینجاست که میگوییم امتناع دارد، استحاله دارد تکلیف لا یَقْدر یا بمالا یُطا مال اینجاست. «و یستحیل تعلق بغیر المقدور.» محال است که تکلیف تعلق پیدا بکند به آنچه که مقدور نیست. «لان کل تکلیف مشروطا بالقدرة و متعلقها.» از اینجاست که میگوییم هر تکلیفی یک شرطی ضمنش هست، آن هم شرط این است که قدرت بر انجام، قدرت بر متعلقش است.
خدا حفظش کند. اگر زنده است. از علمای ایرانی بود که در آذربایجان حوزه داشت. بعداً البته حکومت آذربایجان ایشان را از آذربایجان بیرون کرد. حوزه شیعه را آنجا داشت و شهیدان علامه طباطبایی قم. رفته بودیم. خیلی هم آدم بَذلگو و شادابی هم بود. ایشان گفتش که: «همهجا میبینی روایت را زده، از گهواره تا گور دانش بابا. این روایت از پیغمبر نیست». این تکلیف «ما لا یطاق» است. مثل اینکه بگویی: «در آسمان پرواز کن، از گهواره چی؟ اطلب العلم من المهد الی اللحد». مبالغه باشد، کنایی باشد، صنعت بلاغی توش باشد، اینهاش مشکل ندارد. ولی اینکه بخواهد دستور ابلاغی جعل شارع به معنای اعتبار و لحاظ داعی بعث و تحریک و اینها بخواهد باشد، خب راست میگوید. محال است. نمیشود. از بچگی گهواره نمیشود بهش گفتش که یاد بگیر. اسلوب و فرقی هم نمیکند که تکالیف الزامیه باشد و غیر الزامیه. «بدون فرق بین تکالیف الزامیة و غیرها». فرقی نیست. تکالیف الزامی واجب حرام، غیر الزامی مستحب. و _بله_.
«و کما یشترط فی التکلیف اطلبی الوجوب لاستحباب القدرة علی الفعل شی نفسه فی تکلیف الزجری ال حرم و الکراهه.» همان طور که قدرت بر انجام کار در تکلیف طلبی شرط است که ازش میخواهند واجبی را انجام بدهد، مستحبی را انجام بدهد. قدرت و ترک هم در تکلیف زجری شرط است که تکلیف یعنی حرمت و آبی را که گفت: «خدا نخورید». بله. «لان الزجر عما لا یقدر المکلف علی ایجاده عن الامتناع غیر معقول.» بهخاطر اینکه زجر از آنچه که مکلف قدرت بر ایجادش ندارد یا امتناع از یا از امتناع از آن قدرت ندارد، زجر از این، این هم باز دوباره عقلانی نیست. نهیش بکند؟ «انجام نفس نفس نکش. چشمت نپرد. دستت نلرزد. یا موهایت رشد نکند».
**بههرحال، عرف:** حالا از اینجا میفهمیم که «ان القدرة شرط ضروری التکلیف.» جز شروط عامه تکلیف هم قدرت هم اصولی محسوب میشود هم فقهی. فتوا هم توش نهفته است. خیلی از این بحث _خیلی از این مباحث مستقلات عقلی و این جور بحثها تا قرن پیش تقریباً تا قبل از صاحب کفایه خیلی از اینها بحث فقهی بحث اجتهاد و تقلید که حالا فقهی شد اینها اصولی بود_ وزن خیلی از این بحثهای دیگر، بحثهای فقهی بود. جابجا شد. بحث قدرت بحثی که مال فقه یا مال اصول است؟ عناصر مشترک است آوردنش تو بحثهای عقلی است که میخواهد مستقلات عقلی دقیقاً عین حکم شرعی است. لذا درست است که بحث و بحثهای فقهی است ولی جایش توی اصول است. که از این قبیله مثال زیاد است.
«القدرة شرط ضرروی فی التکلیف و لکنها لیست شرطا ضروریا فی الملاک.» قدرت شرط ضروری در تکلیف است ولی شرط در ملاک نیست. شرط ضروری در ملاک و مبادی نیست. در ملاک میشود قدرت لحاظ نشده باشد. در مبادی، در ابلاغ حکم، حکمی که ابلاغ میشود باید قدرت بر انجامش، اتیانش باشد.
«و لکن هذا لا یعنی انها لا تکون شرطاً.» به این معنا نیستش که قدرت شرط نیست. «فان مبادی الحکم یمکن أن تکون ثابتة و فعلیة فی حال القدرة و الارض السا.» مبادی حکم میتواند ثابت باشد و فعلیت هم داشته باشد، به فعلیت رسیده باشد، بالفعل باشد، منجز باشد، در حال قدرت. و اون تو مقامی که دارد مصلحت را میسنجد اصلاً کاری به قدرت عجز ندارد. تو مقام ابلاغش است که نگاه میکند طرف میتواند، در مقامی که دارد اصلاً مصلحتش لحاظ میشود، مبادیش لحاظ میشود، همان جا هم آلت قدرت مختص به آلت قدرت باشد. همان جا هم به حالت قدرت فرض باشد.
«مقتضی و عدم الملاک راساً.» اینجا که تکلیف از عاجز منتفی میشود بهخاطر اینکه مقتضی نیست. پس دو تا بحث است. یکی اینکه مقتضی نیست یا مانع نیست. نه، از عاجز به نسبت عاجز اصلاً مقتضی این نیست، در این مورد که مختص به حالت قدرت باشد. یعنی یک وقتی ما لحاظ کردیم در خود ملاک و مبادی، قدرت را لحاظ کردیم، مقتضی اصلاً نیست. اگر قدرت نداشت اصلاً مقتضی ندارد. یک وقتی قدرت را لحاظ نکردیم، این بهعنوان عدم مقتضی نیست، بهعنوان عدم مانع. مانع ندارد که حالا اگر طرف قدرت نداشت میشود مانع. یعنی حکم صادر شد، این بابا مانع دارد. حکم ماه رمضان کی روزه است؟ مانع دارد. ولی یک وقتی اصلاً کسی به بلوغ نرسیده، این اصلاً مقتضی ابلاغ حکم برای او نیست. یخ به بلوغ رسیده. سالم هم است. عاقل هم است. مسافر است. این مقتضی را دارد ولی مانع هم دارد. اینی که الان روزه نمیگیرد بهخاطر این نیست که مقتضی ندارد، مانع دارد. ولی آن بچه ۵ ساله که روزه نمیگیرد بهخاطر وجود مانع نیست، بهخاطر عدم مقتضی است. درست شد؟
اینجا هم در این مورد اصلاً بحث مانع نیست. بحث مقتضی است. مقتضی ندارد. اگر چیزی را در خود ملاکش به شرط قدرت لحاظ کردند، برای غیر مقدور اتیانش واجب نیست. از چه باب؟ از این باب که «و فی کل حالة من هذا القبیل» در هر حالتی از این قبیل که مبادی حکم اختصاص به چی داشته باشد؟ به حالت قدرت. مبادی حکم لحاظ کرده قدرت را.
«يُعَدّ تكليفاً شرعياً.» میگویند دخالت قدرت در تکلیف شرعی فقط توسم (برچسب) قدرت شرعی است. اینجا دیگر اسم قدرت شرعی اعتبار به این اعتباری که گفتیم بهش میگویند قدرت شرعی. «تمیزاً لذلک عن حالات عدم دخل القدرة للملاک.» تا جدا بشود از آن جاهایی که قدرت در ملاک دخالت ندارد. پس یک وقتهایی قدرت در ملاک دخالت دارد (قدرت شرعی). یک وقتهایی دخالت ندارد (قدرت فعل و گفته). ولی خب، توی ملاک قدرت شرط نیست. حضرت لطف فرمود که «لَوْ كَانَ لِي بِكُمْ قُوَّةٌ أَوْ آوِي إِلَى رُكْنٍ شَدِيدٍ». میگوید: «اگر من قدرت داشتم، شما را تار و مار میکردم. قتل عامتان میکردم». چه جالب! قوم لوط. جالب! یعنی کار به عذاب الهی نمیکشید. نکته خیلی جالبی است. یعنی کار تکوین نمیکشید اگر قدرت اگر قدرتش را داشتم، شرعاً از موقعیت ولایت خودم قتل عامتان میکردم چون ندارم باید تکوین برو. خیلی نکات لطیف کلامی توش هست. «لو أن لی بکم قوه». ای کاش من قوتی داشتم در برابر شما باشم، با مقابلت امشب. قدرت شرعی مقتضی نیست. مثلاً قیام. بحثهای دیگر در مورد جهاد، تشکیل حکومت که باید قدرت داشته باشید. این قدرت در مقتضی، قدرت در مانع که حالا بحثهای مفصلی است. امام مثلاً عبارات و کلام چیزهای دیگری فهمیده میشود. «هر وقت قدرت را احساس کردید...» بقیه اینها دیگر توش لحاظ نکردند. نگفتند آنهایی که دخالت در حکم دارد و مقیدات حکم با چیزهای دیگر است، قدرت نیست. چیزهای دیگر. حالا کی باید قیام کرد؟ کی نباید قیام کرد؟ چرا امام حسن قیام نمیکند، امام حسین قیام میکند؟ بحث قدرت. کدام قدرت؟ به چه معناست؟ قدرت شرعی است؟ مقتضی مانع چیست؟
«یقال إن دخل القدرة فی التکلیف عقلیون.» گفته میشود: «إن دخل القدرة فی التکلیف عقلیون.» دخالت قدرت در تکلیف عقلیه. آنجا شرعی بود که قدرت شرعیه، قدرت عقلی. «نسمیها بالقدرة العقلیة.» قدرت عقلی مینامیم.
«و لا فرق است حالت التکلیف بغیر المقدور.» این هم نکته خوبی است که بخش آخر این بحث، بخش بعدیاش بازی بحث دیگر. ثمره این بحثی که در فقه کجا خاصیت دارد؟ اینجا. این بحث ثبوتی فرض و ثبوتی بحث، اینجا نکته آخرش است. فرقی نمیکند اینکه تکلیف به غیر مقدور فرقی نمیکند، همش غیر مقدور باشد یا نصفش مقدور، نصفش غیر مقدور. ۸۰ درصدش مقدور، ۲۰ درصدش غیر مقدور. ۹۹ درصدش مقدور، فقط یک درصدش غیر مقدور. همان یک درصد باعث میشود که اصلاً دیگر هیچ حکمی نباشد. نردبان را بیاور بگذار زیر پات، بگذار زیر پشت بام خرپشته، خرپشته. بعد نردبان را دستت بگیر، ازش برو بالا. از آنجا هم بپر تو آسمان. آخریش فقط مقدور نبود. کلاً همه اینها شد غیر مقدور. بود تکلیف مطلقاً تکلیف مطلق باشد. «پرواز در آسمان پرواز کن در آسمان».
«بَقَید یرتبط بارادة المکلف» یا اینکه یک قیدی داشته باشد که آن قیده ربط دارد به اراده مکلف و اختیارش. میتواند «الی سد فتر الی السماء». هر وقت رفتی پشت بام، از آنجا بپر تو آسمان.
«فان التکلیف کلات الحالتين مستقیم.» تکلیف در هر دو حالتش، میخواهد مطلقش غیر مقدور باشد یا مقید به یک قیدی باشد که آن قیده مقدور است ولی آن مقیده به این قید، آن غیر مقدوره مضار. فرقی نمیکند. باز هم میشود تکلیف «ما لا یطاق» و محال میشود.
وصلی الله علی سیدنا محمد.
در حال بارگذاری نظرات...