معرفی کتاب رحمت واسعه
شخصیت علامه جعفری
جایگاه آیه الله بهجت نزد علامه جعفری
سنگریزه هایی که آمین گفتند.
در شیرخوارگی یتیم شد
امام حسین(ع) برای خادمان جبران می کنند.
طبع شاعری پدر آیه الله بهجت
برکات حضور بچه ها در مجلس امام حسین(ع)
نشانه ایمان
حال مومن در ماه محرم
در محرم، بی قرار باش.
شعله ای که سرد نمی شود.
ماجرای غلام امام حسین(ع)
چرا از روز الست ما را در شمار شهیدان کربلا، ننوشتند.
معنای مواسات و ایثاره
مرحوم دربندی از امام حسین(ع) چه خواستند.
سید الشهدا(ع) به گردن ما حق عظیم دارند.
ندای غربت امام حسین(ع)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو.
این جلساتی که در محرم خدمت عزیزان هستیم، بنا داریم که از این کتاب شریف «رحمت واسعه» -که کلمات مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت در باب محبت امام حسین، در باب زیارت امام حسین، دستوراتی درباره توسل، و مطالبی از این قبیل دارد- انشاءالله مقداریش را بخوانیم. این کتاب انصافاً کتاب بینظیری است. همانطور که خود آقای بهجت شخصیت بینظیری بودند. «رحمت واسعه» از آقای بهجت چند باری چاپ شده، البته مال کتاب من که کتاب قدیمیای است، جزء چاپهای اولش است.
خود مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت رضواناللهعلیه، خوب، شخصیت استثنائی بودند. ایشان را خیلی باید جدی گرفت. کلمات و مطالب ایشان را خیلی باید جدی گرفت. یک وقت فرموده بودند که: «من هر یک جمله یک کتابه که خلاصه کردم توی جمله.»
مرحوم علامه جعفری رضواناللهعلیه ایشان مورد عنایت امیرالمؤمنین قرار گرفته بود و، حالا آنجوری که خودشان نقل میکنند، دو سری عنایت خاص بهشان شده بود. ماجرای حجره ایشان و این هاست: امیرالمؤمنین را میبینند و حضرت به ایشان نظر میکنند. یک نوبت دیگر هم گفته بودند که در تهران بود که من مشغول نوشتن بودم در فضایل امیرالمؤمنین، و یک حال عجیبی داشتم در غربت امیرالمؤمنین و مظلومیت امیرالمؤمنین. آنجا یک لحظه احساس کردم دستی روی شانه من نشست. فهمیدم دست امیرالمؤمنین است و از من تشکر کردند بابت اینکه دارم مینویسم. ایشان میگفت: «من حال عجیبی پیدا کردم. آنقدر از روح از بدن داشت جدا میشد که آمدم همه کتابهایم را ریختم تو حیاط که آرام بگیرم.» میگوید: «باز دیدم آرام نمیشوم. خودم را به در و دیوار میزدم و آخر با نماز خودم را نگه داشتم که من از دنیا نرم. آنقدر که این حال، حال عجیبی بود!»
بعد از آن عنایت امیرالمؤمنین، با هر مطلب علمی که من مواجه شدم، دیدم من این مطلب را میدانستم؛ فقط یادآوری بهم شده. شیمی، فیزیک، طب، نجوم، فلسفه، ریاضی، فقه، اصول، جامعهشناسی، روانشناسی… هر چه که میخواندم دیدم بلد بودم. از بعد آن عنایت امیرالمؤمنین.
یک همچین شخصیتی. سال ۶۳ آقازاده مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت گفته بود؛ گفته بود: «شما یک ضبطواکمن تهیه کن، پولش را من میدهم. پول نوارش را هم من میدهم. ضبط را بگذار صبح تا شب بغل پدرت، حتی اگر میگوید: برو آب بیاور، ضبط کن. شما نمیدانی این کلمات این مرد چیست؟»
علامه جعفری که آنجور مورد عنایت امیرالمؤمنین قرار گرفته و اینطور میفهمیده، گفته بود: «تو نمیدانی پدرت اینهایی که میگوید چیست و این مرد کیست؟ هرچه که ایشان میگوید، و لو یک کلمه باشد، تو این را ثبت و ضبط کن.» که دیگر آقازاده ایشان از سال ۶۳ اهتمام جدی به خرج میدهد و از سال ۷۰ هم تقریباً دیگر همه مباحث آقای بهجت ثبت و ضبط شده.
علامه جعفری فرموده بود: «اگر کسی چهل روز بهجت را نبیند قلبش میمیرد و باید چهل روز یک بار ایشان را زیارت کرد.»
خب، امثال این مردان بزرگ میفهمیدند آقای بهجت کیست و چه جایگاهی دارد. رهبر معظم انقلاب به آقازادههای بهجت بعد از رحلت آیتاللهالعظمی وحشت فرموده بودند که: «ما یتیم شدیم.» تعبیر عجیبی است. رهبر انقلاب خودشان جایگاهشان جایگاه پدر است، ولی انگار آقای بهجت برای پدر این مسلمین (که حضرت آقا باشند)، باز خود ایشان جایگاه پدر را داشت. عظمت معنوی ایشان باعث میشود که ایشان هم تکیه کند با آقای بهجت و پناه بیاورد به ایشان.
در فضایل و مدح مقامات مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت، هرچه بگوییم حق مطلب ادا نمیشود. مخلصین را فقط خود خدا میداند که مقامشان چیست و خود خدا میتواند مدحشان بکند. چیزی که هست این است که ما کمی در کلمات و سفارشهایی که میکنند غور بکنیم، دقت بکنیم، گوش بدهیم.
ره چنان رو که رهروان رفتند. بالاخره اینها یک مسیر رفتند که آدم میبیند… میبیند مثل روز روشن است که این راهی که اینها رفتند به نتیجه میرساند. دیگران حرفهایی میزنند، راهکارهایی میدهند. معلوم نیست خودشان چقدر رفتند، معلوم نیست کجای کارند، معلوم نیست چقدرش درست است، چقدر غلط است. آقای بهجت راهِ مشخص چیست؛ مسیر مشخص، خروجی این مسیر مشخص است. عقل سلیم حکم میکند آدمی خطی که این بزرگان دارند پیش پای ما میگذارند آدم پیش بگیرد و پیش برود.
حالا در این محرمی که به لطف امام حسین، این جمع نورانی و باصفا دور هم جمع-اند و این مطالبی که خوب کمتر جایی را تو جلسات عمومی، منبر و اینها نمیشود اینها را خواند و آن فضای حاکم در این جلسات را جای دیگری نداریم، شاید پیدا هم نشود. بالاخره یک همچین فضایی که حالا کم هم پیش میآید اقتضا میکند کمی مباحث عمیقتر و دقیقتر بهش پرداخته بشود.
این کتاب، کتاب مفصلی است. البته بیش از ۳۰۰ صفحه از مطالب کتاب عصمتالله بهجت است. این هم دفتر آقای بهجت چاپ کرده است. عرض کنم که انشاءالله حالا هر چقدر برسیم در هر جلسه که هستی میخوانیم. شاید بیش از سی-چهل صفحهای نرسیم که تو این نوبت بخوانیم، حالا باز اگر فرصت دیگری بعداً پیش آمد، انشاءالله وقت باز مطالب بیشتری میخوانیم.
اول بحث یک چکیدهای دارد به عنوان «شوق زیارت». بخش اول کتاب تحت عنوان «نگاهی گذرا به سیره حسینی عبد صالح خدا حضرت آیتاللهالعظمی محمدتقی بهجت». چکیدهای از همه مباحث را این اول کتاب توی تقریباً ۱۲-۱۳ صفحه گفتهاند. اینجا حالت داستانوار دارد. از بعد این فصل دیگر هرچه که آمده مطالب آقای بهجت است. همه سخنان ایشان است. فضا، فضای داستانی دارد. خط متن قشنگی هم دارد. حالا نکته هم که توش زیاد است. حالا میخوانیم ببینیم چه عنایتی دارد.
«شوق زیارت» در امامزاده: سنگریزههایی بود که مردم آن سنگها را روی دست میگرفتند و حاجتی را از ذهن میگذراندند. میگفتند: «اگر بنا باشد حاجتی برآورده شود این سنگها تکان میخورند.» سنگها را برداشتند و هر یک آن را امتحان کردند. روی دست بعضیها تکانی هم خورد. یکی گفت: «سنگ را به این بچه هم بده.» یک رسمی بوده در فومن. امامزادهای بوده. مردم حاجت میخواستند سنگ تکان میخورد. حالا البته خیلی از اینها خرافات است. اینجا هم که دارد نقل میکند به این معنا نیست که این ماجرا را بخواهیم جدی بگیریم. آقای بهجت که کودکی بودند، ایشان وقتی میگیرد این سنگ را تو دستش تکان میخورد. حاجتش این بوده که کربلا برود. کربلا رفتن ایشان دیگر چه کربلا رفتنی بود که رفت و به مانند قاضی و این بزرگان این شکلی شد.
که حالا تو کتاب یک اشارهای بهش شده: شب جمعه ۲۵ شوال ۱۳۳۴ (یعنی در شهادت امام صادق علیهالسلام)، برابر با ۲ شهریور ۱۲۹۵، نوزادی به دنیا آمد که سالها بعد قلب بسیاری از شیفتگان علم و معرفت و خاندان عصمت و طهارت را روشن ساخت. آیتالله حاج شیخ محمدتقی بهجت هنوز ۱۶ ماه از عمرش نگذشته بود که از دست دادن مادر، خانوادهاش را سوگوار کرد. ۱۶ ماهگی ایشان مادر را از دست داد و محمدتقی آنقدر زود طعم یتیمی را چشید که حتی چهره مادر هم در خاطرش نماند.
بخریم. بزرگان عمدتاً اینطور بودند. یک زخمهایی تو زندگی داشتند. شیخ جعفر آقای ناصری را یک وقت بنده نزد ایشان که میفرمود: «هرکه به هرجا رسیده صدمه خورده.» این کلمه ایشان، تعبیر ایشان، تعبیر جالبی است: «صدمه خورده تا به جایی رسیده و بدون صدمه نمیشود.» مسیر، مسیری است که زخم و درد و رنج و اینها زیاد دارد. یک دلشکستگیهایی میخواهد که عمدتاً با همین ابتلاعات این شکلی تو زندگی حاصل میشود. آقای بهجت هم از این قاعده مستثنا نبودند و در شیرخوارگی ایشان مادر را از دست داده و این محرومیت و این درد بزرگ بود.
کربلایی محمود مردی صالح بود و معتمد مردم فومن. پدر ایشان انسان شریف و اهل روضه، و جلوتر گفته میشود. حالا این هم نکته مهمی است. معمولاً اینهایی که توی دستگاه امام حسین اهل خدمات و اهل ارادتورزی عاشقانه هستند خدا به یک نحوی معمولاً تو ذریهشان جبران میکند. تو ذریه اینها معمولاً به یک نحوی جبران میشود. پدر ایشان این شعر معروف «امشب ایران شه دین در حرمش مهمان است» را سرود. از پدر آقای بهجت است و عجیب؛ یک پیرمرد، حالا پیرمرد نگوییم؛ یک مرد روستایی، یک شعری گفته بود اینجور تو کل ایران بلکه بیرون ایران این شعر پیچیده و معروف شده. معلوم میشود که یک حالی بوده وقتی که این شعر سروده شده. به خدایی نشان میدهد که پدر ایشان هم وصل به دریای اباعبدالله بوده.
زندگی را با درآمد پختوپز کلوچه (مخصوص. یک نوعی نان) سپری میکرد. او برای مردم فقط یک نانوا نبود. در بسیاری از کارها و اختلافهایی که پیش میآمد، چشم امیدشان به کربلایی محمود بود. حالا خود آقای بهجت که در خدمات اجتماعی و خدمات مردم و اینها ایشان که دیگر بینظیر بود. این چهار جلدی که چاپ شده توسط مؤسسه نشر آثار آقای بهجت چاپ شده. این کتاب که چاپ جای دیگری هم دارد. چهار جلد با عنوانهای مختلف: «ذکرها فرشتهاند»، «ردپای سپید»، «این بهشت و آن بهشت». عرض کنم که این کتابها را بخوانید. چهار جلد دیگرش در دست چاپ است. آنجا دارد میگوید: «من نصف شب دیدم آقای بهجت تو خیابان بار سنگینی بلند کرده دارد برای فقرا میبرد.» از این قبیل کارها. ایشان بخشش داشت.
خونه پاک و از نژاد طیبی بوده که از پدر از مادر گرفته. با این حال آنچه بیش از اینها مایه افتخارش بود، طبع روان و ذوق سلیمی بود که با مهر و محبت درونیاش به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام همراه شده بود. عرض کردم ذوق شاعری داشت پدر ایشان. ثمره اینها اشعاری بود که جا به جا در محافل حسینی زیر لبها زمزمه میشد:
«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است»
«عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است»
«مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع.»
مگر نه اینکه آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند؟ اشعار از دل برآمده کربلایی محمود بر دلها مینشست و مداحان شهرها و روستاهای اطراف همچون برگ زر آنها را دستبهدست میگرداندند. گویی قرار بود در کنار آن فرزند پاک، این اشعار هم صدقهای جاریهای برای کربلایی محمود باشد.
ماجرایش ماجرای مفصلی است که ایشان یک وقتی داشت از دنیا میرفت. این را از آقای بهجت هم بعداً باز پرسیدند و فیلمش هست. پدر ایشان یک وقتی در جوانی داشته از دنیا میرفته و میبیند ملائکه میگویند که: «برش گردانید. او پدر محمدتقی است.» خیلی حرف است! چقدر یک آدم پیش خدا آبرو دارد! میتواند به کجا برسد آدمیزاد؟ هنوز به دنیا نیامده پدرش دارد از دنیا میرود به خاطر اینکه او قرار است بیاید. «برش گردانید.» مثل امیرالمؤمنین که فرمود: «من در جنگ هر کسی را شمشیر نمیزنم. بعضیها را میبینم در ذریهاش شیعهای از شیعیان من هست.» اینها را نگه میدارم: «این بار را به مقصد برسانم، این نسل را به من تحویل بدهند.» اینجا هم پدر آقای بهجت را برمیگرداند. البته بعدش ایشان یک بچهای خدا بهش میدهد اسمش را محمدتقی میگذارد. گمان میکردند که این آن محمدتقی است. بعد مدتی از دنیا میرود تا اینکه دیگر ظاهراً به نظرم آخرین فرزندشان آقای بهجت بوده و به ایشان محمدتقی نام دادند.
همنشینی محمدتقی با پدر و شرکت در مجالس حسینی و بهرهمندی از انوار اهل بیت، اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام، نهال محبت و عشق به آن سرور شهید را در دلش تنومند میکرد.
خود حضور در این جلسات برکات عجیبغریبی دارد. حالا گاهی سروصدای این بچهها اینها هم هست، البته حالا باید مدیریت کنیم که صدام نمیرود، بلکه صدای بچه ماست. سروصدا میکند، ولی حالا در آن حدی که آسیب به جلسه نرساند، حضور این بچهها تو این جلسات خیلی برکت دارد. مرحوم حداد میفرمود که: «این بچهها را تو این روضهها بیاورید. اشعه این جلسات و مغناطیس این جلسات این بچهها را میسازد.»
فضای نورانیتی دارد، فضای روضه امام حسین علیهالسلام. فضای جلسات؛ که آن فضا خیلی از آن رزق ناپیدای معنوی که آدم دریافت میکند و تا پیری همراه انسان است و نمیداند از کجاست، خیلی وقتها از همینجاست. از یک زیارتی است که رفته در کودکی. از مجلس روضهای که رفته در کودکی. از اشکی است که گاهی در کودکی ریخته.
تازه آیتالله بزرگان سفارش میکردند: «بچهها را تا وقتی بالغ نشدند حج ببرید. حج عمره. بچهها را ببریم.» اینها آثار فوقالعادهای دارد، همانجور که آن طرف یک سری اعمال را گفتند که بچه ولو نوزاد باشد، شیرخوار باشد، این آثارش را روی روح این بچه دارد. کلاً تو روایات هست. بعضیهایش را گفتند در منزل خلاصه مراقبتهایی باشد نسبت به خلوتهایی که زن و شوهر دارند که بچه کوچک، شیرخوار، حتی اگر خواب باشد، صدای نفس پدر و مادر بهش برسد. این بعدها اگر دچار بزهکاریهای اخلاقی شد، آن پدر و مادر کسی را ملامت نکنند. یک اشعهای انگار این اعمال دارد. حالا یک نمونه بود دیگر. اینجا روی روح این بچه، روی شاکله این بچه، چون زمینهساز است دیگر، زمینه برای شاکله، زمینه میسازد، به شاکله فرم میدهد. خیلی از این چیزهایی که از بیرون انسان میگیرد به شاکله فرم میدهد.
خوب، چی بهتر از مجلس اباعبدالله؟ چی بهتر از روضه و اشک و گریه و ابراز ارادت؟ اینها آثار فوقالعادهای دارد. برخی مقید بودند تو خونه به یک نحوی حالا یا مجلس روضه برپا کنند یا سیاهی تو خونه بزنند، فضای منزل را متاثر کنند از محرم و صفر و اینها. این روی آن فضای بچهها اثر دارد.
مرحوم تهرانی شام غریبان که میشد، ایشان فرمود که من حالا نمیخواهم بگویم همه این کار را انجام بدهیم. حال ایشان بود. فضای منزلشان هم اقتضا داشت. حالا باید دید که فضای منزل ما اقتضا دارد یا نه. چون با جبر و اکراه چیزی درست نمیشود. فرمود که: «من بالش و متکا و اینها را جمع میکنم شام غریبان.» حالا اینجوری که تو ذهن من است تو این کتاب نور مجرد هم بود. مطلب این است که و خشت خشک به این بچهها میدهم شام غریبان تو منزل و غذای خیلی حالا کم و سادهای به این بچهها میدهم. میگویم: «شما باید همدرد باشید با قافله اسرای کربلا. امشب شبی است که این بچهها روی خار بیابان خوابیدند.»
«میخواهم خیلی اثر دارد تو این فضای این بچهها.» مرحوم جوادآقا در المراقبات میگوید: «آدم از اول محرم باید یک جوری خودشو متصل بدونه به این قافله و همدرد باشد. احساس بکند آنچه که بر آنها دارد وارد میشود، بر او هم وارد بشود.» یک جمله عجیبی است که ایشان میفرماید. میفرماید که: «اگر کسی این حال را نداشته باشد – این جمله که عرض میکنم – اگر کسی اینطور نباشد، این در ایمانش شک است، این منافق است.» چه حالی است این!؟ حال ما باید اینطور باشد که بگوییم: «یا اباعبدالله! ای کاش زن و بچه من به همراه میرفتم با زن و بچه شما به اسارت. ای کاش بچههای من سیلی میخوردند، بچههای شما سیلی نمیخوردند. ای کاش خار بیابان تو پای من و بچههایم میرفت، تو پای بچههای شما نمیرفت. ای کاش سر از تن من جدا میکردند، کسی به شما جسارت نمیکرد.»
«کسی حالش این نباشد در ایمان او شک است! این ایمان نیست، این نفاق است. چون پیامبر اکرم فرمود: «کسی مؤمن نمیشود تا اینکه عترت من را از خانواده خودش بیشتر دوست داشته باشد.» تا کسی اینطور نباشد، مؤمن نیست. اگر کسی بیقرار نمیشود در محرم، بیتاب نمیشود در محرم، این مصیبتها نه فقط در مجلس روضه، در بیرون روضه دل او را، حال او را به هم نمیریزد، این معلوم میشود که پیوند نخورده به آن قافله، به این کاروان متصل نشده.»
خدا از این حال نصیب ما بکند. بزرگان مقید بودند تو منزل روضه بخوانند با زن و بچهها، گاهی حتی روضه عمومی اگر میرفتند باز میآمدند تو منزل تو فضای خونه روضهای داشتند، اشکی داشتند. این فضای منزل، فضای خونه باید متاثر باشد. این روی آن بچهها، روی نسل ما خیلی اثر دارد. تربیت اینها خیلی مهم است. اینکه میبیند وقتی محرم میشود، حال شما یک حال دیگری میشود. همین که امام رضا علیهالسلام فرمود: «وقتی که محرم میشد میدیدیم حال پدرمان موسی بن جعفر دیگر یک حال دیگری است. لا یُرى ضاحکاً.» دیگر میدیدیم نمیخندد. از اول محرم میدیدیم پدر ما موسی بن جعفر دیگر لبخندی به روی لبش نیست. آن حال همیشه نیست. یک حال و هوای دیگری است. ده روز اول به شدت محزون و متاثر بودند تا اینکه عاشورا میشد یُقلَب علیه الکآبه. دیگر اصلاً پدر ما بیقرار و بیتاب میشود در روز عاشورا و حال او حال عزادار پریشان و ماتمزده میشود که عزیزی را از دست داده.
این خیلی مهم است. این حال در ما دیده بشود. اطرافیان این را ببینند. وضعمان یک وضع متفاوتی باشد. اگر هم کسی نمیداند محرم شده، از دیدن ما بفهمد که محرم شد. این حس و حال ما بقی آدمها را منتقل بکند. بقیه هم جدی بگیرند ماجرا را. مثل اینکه وقتی شما یک نفر را میبینید که پیراهن مشکی پوشیده، محاسنی بلند کرده، زیر چشمش گود افتاده، ریشهایش سفید شده، بعد یک مدتی وقتی آدم رو میبیند عزادار است. عزیزی را از دست داده، شکسته شده. یک مدتی آدم ندیده بعد یک مدت میبیند، میبیند شکسته شده. قبل اینکه او بگوید شما میفهمید. شما ازش میپرسید. میگویید: «عزیزی را از دست دادی؟ اتفاقی افتاده؟»
حال ما تو محرم باید اینطور باشد. هرکه دید باید بگوید: «عزیزی را از دست دادی!» به چه عزیزی بزرگتر از عزیز خدا، اباعبدالله الحسین؟ و به چه عزیزی را بدتر از این یعنی به شهادت برسانند؟ امام سجاد فرمودند: «اگر جد ما به شما سفارش میکرد به ما ظلم بکنید.» بازم جد ما سفارش کرد: «لا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ.» اجر نبوت این بود که به بچههای من محبت کنید. «اگر به جای این، جد ما پیغمبر سفارش میکرد به ما ظلم بکنید…» با آن رضا و ریش، میگفت: «ظلم بکنید.» اینطور نمیتوانستی ظلم بکنی. آنقدر نمیتوانستی ظلم بکنی. چه مصیبتی بالاتر از این تازه مصیبتهای محرم و صفر و عاشورا از روز عاشورا شروع میشود. از روز عاشورا که اصل مصیبت، پرفشارترین بخش ماجرا، ماجرای اسارت حضرت زینب سلاماللهعلیها که این دردش از همه بیشتر است. آنجوری که آدم از روایات و مقاتل و اینها میفهمد. ماجرای ورود به شام، اتفاقاتی که در شام میافتد، غربت اهل بیت، مظلومیت اهل بیت، آن مجلس یزید ملعون در شام.
انسان این حال بیقراری را با خودش از روز اول محرم تا اربعین که انشاءالله مشرف بشویم کربلا، که آنجا اباعبدالله التیام بدهند. چون واقعاً این زن و بچه این حالشان، حال در حد انفجار بود. اگر نمیآمدند زیارت اباعبدالله اربعین کربلا، واقعاً چیزی از اینها نمیماند. چون از خاصیت و از آثار زیارت اباعبدالله این است که سکینه میدهد، آرامش میدهد. تو روایات فراوان داریم این را. سرور ایجاد میکند، فرح ایجاد میکند، انبساط ایجاد میکند. غصهها برداشته میشود. اگر این زن و بچه روز اربعین کربلا نمیرفتند، واقعاً زنده نمیماندند، به مدینه نمیرسیدند. آن دست ولایت اباعبدالله این قلبها را آرام کرد. ما باید اینطور باشیم. تا روز اربعین بیقرار، بیتاب. تا برسیم آنجا اباعبدالله آراممان کنند. دستی به قلبمان بگذارند و سامان بدهند به این حال پریشان. تازه امام حسین علیهالسلام آرام کرد.
زن و بچه برگشتند. این حال زینب کبری بود که یک سالونیم بیشتر دوام نیاورد. و میگوید در احوال حضرت زینب سلاماللهعلیها اینطور است که همش حضرت زینب مات و مبهوت فقط نگاه میکردند، هیچ حرفی با کسی نمیزدند. تو برخی از نقلها این است که فقط یک آب روانی بود، که چون تبعید کردند حضرت زینب را، یک آب روانی بود. میآمد کنار این آب مینشست، مات و مبهوت فقط به این آب نگاه میکرد. حالا خدا میداند با این آب… زینب کبری با آن مقام عصمت و آن مقام بالا، با آن حد از ولایت تکوینی چه به این آب میگفت، چه از این آب میشنید. دردودلهایش را به آب میگفت. غصههایش را به آب میگفت. روضه عطش برای آب میخواند.
خدا میداند به میزانی که دل آتش میگیرد تو این محرم معلوم میشود که انسان به این موضوع و به حریم ولایت اباعبدالله نزدیک میشود. «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ حَرَارَهً لاَ تَبْرُدُ أَبَدًا.» در کشته شدن حسین در دل مؤمنین آتشی به پا میشود که خنک نمیشود، سرد نمیشود. هی شعله بالا میرود. آرام نمیشود، سرد نمیشود. آتشی در دل به پا میشود. نمیدانم از دیشب که هلال محرم شد، شب اول محرم شد، این حال را داشتیم؟نداشتیم؟ یک آتش در ما به پا شد؟ همانجور که قلب نازنین ولیالله الاعظم حضرت بقیةالله ارواحنا فداه.
امام زمان با موسی بن جعفر چه فرقی دارد؟ مثل موسی بن جعفر به محض اینکه هلال محرم میشود، دیگر کسی خنده در لب ایشان نمیبیند. امام زمان دیگر حال و حال پریشان و متغیر و به هم ریختهای است. تازه این آقا کسی است که روزی دوبار گریه میکند. هر صبح و هر شام روضه میخواند، گریه میکند. زیارت ناحیه میخواند. ولی دیگر محرم که میشود بیقرار است. و بیقراری حضرت هم در همان زیارت ناحیه هست که: «من از تو جا ماندم.» این خیلی درد بزرگی است. اگه کسی به پی ببرد، بفهمد و عمیق بشود. به تعبیر استاد آیتالله میرباقری میفرمود: «باید بنشینیم به سر بزنیم چرا در روز ازل در عالم زر ما را جزء شهدای کربلا ننوشتند.» حرف عجیبی است! چرا این قابلیت، این لیاقت، این استعداد و در ما ندیدند؟ مثل زهیر، مثل حر، مثل خیلیهای دیگر. ما هم تو این دستگاه، دستگاه عزاداری باشیم. مثل جون غلام سیاه پوست اباعبدالله که هرچه اصرار کرد میدان برود حضرت اجازه نمیداد. آخر رو کرد گفت: «چیست آقا؟ میبینی صورتم سیاهه؟ اهل آفریقا بود. چون سیاهم زشت است. حالا به تعبیر امروزی ما به کلاس شما نمیخورم. من هم اینجا کنار بقیه اینها کشته شدم، بوی بد میدهم. اصل و نسب ندارم مثل شماها نیستم. بچههای پیغمبر باشم.»
ببینید اینجا زبان ریختن کار میکند، ها! تو کربلا هرکه خوب بلد بود با امام حسین حرف بزند جواب گرفت. ای کاش بلد باشیم حرف بزنیم با امام رضا. بلد باشیم حرف بزنیم با امام حسین. اگر نمکی تو کلام آدم باشد، یکجور حاجتش را میگوید و همانجا میگیرد. جون این شکلی بود. این کلمات را که گفت، میگوید: «یکهو دیدم امام حسین وضعشان برگشت و ۳ تومان دعا کردم.» وقتی او را میخواستند راهی کنند چون گفته بود: «صورتم سیاهه. بوی بد میدهم. اصل و نسب ندارم.» حضرت فرمود: «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ.» خدایا روی این را سفید کن. میشود برایم دعا کنید؟ ما گرد گناه گرفته ایم. تاریکیم، آلودهایم. این همه حقایق در عالمی قلب ما در حجاب است. هیچی نمیبینیم. هیچی نمیفهمیم. محرم و غیر محرم برایمان فرقی ندارد. عاشورا و غیر عاشورا برایمان فرقی ندارد. «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ وَ طَیِّبْ رِیحَهُ.» گفت: «بوی بد میدهم.» آقا دعا کرد: «خدایا بوی این را خشک کن.» میگوید: «رضا» میگوید وقتی آمدند جنازه را دفع کنند، دیدند از گوشهای از بیابان یک عطر عجیبی دارد میآید. وقتی آمدند دیدند از جنازه «جوونه» یک نسیمی دارد میوزد، یک بوی عجیبی.
مام بوی بد میدهیم. در روایت فرمود: «استغفار کنید، بوی گناه شما را رسوا نکند.» برای ما هم دعا کن یا بقیةالله: «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ وَ طَیِّبْ رِیحَهُ.» دعا کرد. دعای آخر چی بود؟ امام حسین نه اینکه جون گفته بود که من اصل و نسب ندارم؟ دعای آخر حضرت فرمودند: «خدایا این آقا را، این جون را با پدر و مادر من محشور کن.» یعنی اگر اصل و نسبی ندارد آن طرف، همه او را به نام فاطمه زهرا بشناسند. همه را به امیرالمؤمنین بشناسند. این بشود نسبش.
ما باید گریه کنیم چرا جا ماندیم از این کار؟ ما این حال امام زمان در زیارت ناحیه است. این غصه حضرت که: «خدایا من جا ماندم از این کار!» یک بخشیش بابت مصائب است که بر اباعبدالله وارد شد که تا عمق جان آدم را میسوزاند. این روضههای مصیبتها. یک بخش غصههایمان باید این باشد. یک بخش دیگر از غصهها این است که چرا من نبودم؟ اگر این نباشد معلوم میشود که نفاق است. چون فقط گریه کردن برای مظلوم دردی را دوا نمیکند. خیلیها هم کربلا بودند. مظلومیت امام حسین را میدیدند، گریه میکردند. ولی نیامدند دفاع کنند. این ایمان نیست. ایمان این بخش دوم است: هم گریه بر مظلومیت و مصیبت، هم گریه برای اینکه من جا ماندم، من محروم شدم. یک دری باز شد و خدای متعال هفتاد تا از عزیزان خودش را توی دورهای از تاریخ گلچین کرد که همه این عوالم را به خون اینها حفظ بکند. بعد مثل جونی به این کاروان خودش را رساند. ما محروم شدیم. و تنها راهش این است تو برخی کلمات بزرگان هست: «آنی که احساس میکند محروم شده از خون باید به میزان خونی که میخواست بدهد اشک بریزد.» به میزان خونی که میخواست بدهد اشک بریزد تا خدا آن هم بپذیرد. آنقدر باید اشک ریخت! یک وقتی یکی از بزرگان به بنده میفرمود، میفرمود: «هم وزن بدن، هم وزن بدن اشک ریختن!» تعبیر عجیبی است. یک عمر آدم باید غصه و درد داشته باشد از اینکه من از این واقعه جا ماندم.
برخی مقاتل و نقلها هست که حبیب همسرش تو لشکر امام حسین علیهالسلام بود. دارد که آمد حبیب. همسرش گفت که چون اهل کوفه بود و کوفه هم نزدیک بود، راه را هم بلد بود. حبیب بلد بود از بیراههها برود و برسد به همسرش. گفتش که: «ببین فردا اینجا همه کشته میشوند. مردها اینجا همه کشته میشوند. بیا من تو را از این راههایی که بلدم ببرم به خونه برسانم.» جمله عجیب. اینجوری که نقل شده از همسر حبیب، جمله عجیبی است. برگشت گفت که: «من برم زینب میماند؟» گفت: «آره.» گفت: «دختر امیرالمؤمنین را به اسارت ببرند من تو خونه باشم؟ من محروم باشم؟»
چه حالی است در ما! اگه این حال را ببینند چقدر عنایت شامل حالم میشود! دختر امیرالمؤمنین را به اسارت ببرند من تو خونه باشم؟ هرجا زینب را بردند من هم میروم. هر بلایی سر زینب آمد من هم میبینم. این را میگویند فداکاری. این را میگویند مواسات. این را میگویند ایثار. این را میگویند اخلاص. لا اله الا الله. حضرت مسلم سلاماللهعلیه که امروز روز اول محرم معمولاً روضه ایشان خوانده میشود، این فداکاری را نسبت به اباعبدالله داشت. و چقدر اهل بیت با معرفتند واقعاً! آدم کمی تو این معارف و حقایق وقتی فکر میکند قلب از او میخواهد متلاشی بشود و روح میخواهد جدا بشود. چقدر اهل بیت با معرفتند! سر سوزنی اگر کسی محبت کرد، ارادت نشان داد، مد نظر نگه میدارند و برایش ذخیره میکنند، برایش حساب باز میکنند.
شما فرض کن یک بچهای یک هزار تومانی برای باباش مثلاً یک کاری بکند، یک خریدی بکند. بعد پدر برای آن یک هزار تومان یک حسابی باز بکند، میلیارد میلیارد همینجور برایش بریزد. به ازای آن هزار تومان. امام حسین این است. دریای کرم. تو همین کتاب، پشت کتاب ماجرایی که نوشته، اصلاً اسم کتاب «رحمت واسعه» از این باب است که حالا من برایتان بخوانم. این را پشت کتاب، این را جلد کتاب این ماجرا آمده: «میگویند مرحوم دربندی با آن فضلش در بالاسر حرم سیدالشهدا داد میزد: یا حسین به حق مادرت زهرا شمر را شفاعت مکن. سه دفعه بلند این را میگفت. به او میگفتند آیا شفاعت شمر ممکن است؟ میگفت: چرا ممکن نیست؟ چرا محال است؟ مظهر رحمت واسعه خدا هستند. ما چه میدانیم؟ ما قسمش میدهیم که این کار را نکند.»
چی دیده بودند اینها از امام حسین از این دریای کرم که نگران شده بودند یک وقت امام حسین شمر را شفاعت نکند؟ چه دیده بودند این بزرگان که خود مرحوم دربندی را در خواب شاگرد شیخ اعظم شیخ انصاری دیده بود. میگوید: «اول یک باغی رفتم خیلی باغ بزرگ و خوبی بود. گشتم. بعد من باغ دیگر بردند که آن باغ کوچک یک اتاقش هم به حساب نمیآمد باغ قبلی.» گفتم که: «این باغ قبلی مال کی بود؟» گفتند: «مال شیخ انصاری بود.» شیخ انصاری با آن مقامات. گفتم که: «این باغ دوم مال کی است؟» گفتند: «مال محمود دربندی.» دربندی روضهخوان بود. فضل شیخ انصاری را قطعاً نداشت. علم شیخ انصاری را قطعاً نداشت. گفتم: «تعجب کردم.» گفتم که: «یعنی مرحوم دربندی جایش از شیخ انصاری بهتر است؟ بالاتر است؟» بهم گفتند: «این باغی که در بهشت برای مرحوم دربندی میبینی هدیه اباعبدالله به او به خاطر روضههایی است که میخواند، به خاطر گریههایی است که میکرد.»
دریای کرم اباعبدالله. چه ماهی وارد شدیم! توی جریانی وارد شدیم! یک وقتی من یک وقت دیگر جای دیگر گفتم: این ماهیهایی که میخواهند کوچ بکنند، فصل گرما، فصل سرما، اینها خوب از یک اقیانوس میخواهند بروند به یک اقیانوس دیگر. راه زیاد است، نمیتوانند بروند. مگر ماهی چقدر توان دارد، چقدر جان دارد؟ یک کانالهای خاصی توی دریا و تو اقیانوس هست. این پرفشار است. ماهی کاری که باید بکند این است که باید خودش را به آن کانال برساند، تو آن کانال بیندازد. تو این کانال که میافتد از اقیانوس به آن اقیانوس دیگر تو فاصله خیلی کمی متصل میشود. این را بزرگان اسمش را میگذارند جذبه. یعنی مسیری که آدم هزار سال باید برود تو یک ثانیه محقق میشود. این جذبه اصل جایی که محقق میشود تو روضه اباعبدالله است. این مجالس روضهای که میآییم آن کانالهای پرفشاری است که آنهایی که میخواهند کوچ بکنند، راهش این است. محرم که میشود این باز میشود برای ما.
ما چه میفهمیم محرم چه خبر است؟ امام حسین چه میکند در این عالم؟ به تعبیر علامه طباطبایی: «سیدالشهدا را بر سالکین راه حق حقی است بسیار عظیم.» هر که تو این مسیر افتاده قدمی برداشته، برکت اباعبدالله است. ترکیب هرجا رسیده، هرجا هرجا هرچی برایش حاصل خون دلها خورده اند. بزرگان سالها زحمت کشیدند. مرحوم قاضی فرمود: «آخر گره به دست سیدالشهدا و قمر بنیهاشم باز شد.» ما چه میفهمیم چه خبر است تو این دستگاه؟ چه غوغایی است؟ سر سوزنی زحمت کشیدند.
طلبهای میگفت: «من خواب دیدم.» میگفت: «روضهای داشتیم در منزل یک شب. بعد روضه خواب دیدم آیتالله بهجت رضواناللهعلیه را.» راه پله خونمان را میگفت که راه پلهای که مجلس روضه داشتیم. «آقای بهجت را دیدم خم شده است. یکی از این کفشهای جلوی در را که برای آنهایی بود که مجلس روضه آمده بودند ایشان جفت میکرد.» میگفت: «یک پله خرابی هم بود اتفاقاً. آقای بهجت خم شده بودند این پله، این کفش روی این پله جفت میکردند. به من برگشتند نگاه کردند، فرمودند: اگر او قبول کند با همین کفش جفت کردن میرساند.» هیچ چیزی را بدون توجه نمیگذارد امام حسین علیهالسلام. فرمود: «یک آه تو این مجلس ما بکشید، برایتان تو نفس نفس شما را برایتان تسبیح مینویسم.» نه. «آه، نفس المهموم لظلمنا تسبیح.» غصهای که تو دلت است و نفس میکشی، تسبیح مینویسند. چه گرههایی از ما باز میشود تو این مجالس! خدا میداند چه گرههای معنوی، چه گرههای مادی. تازه این مجلسش است. تو پیادهروی اربعین که غوغاست! اینجا موشوموش میدهند، آنجا خروارخروار. اینجا پیالهپیاله میدهند، آنجا دریادریا.
مسلم را وقتی بردند سر از تنش جدا کنند با یک حال محزونی رو کرد. گریه میکرد مسلم؛ ولی فقیه، نایب امام. کم جایگاهی ندارد. تعجب کردند. بهش گفتند: «مثل تویی دارد گریه میکند؟» گفت: «خدا را شاهد میگیرم گریه من برای خودم نیست. گریه من برای غربت حسین است که با زن و بچه دارد میآید.» لحظات آخر با یاد اباعبدالله بود. وقتی سر بستنش و جدا میکردند…
عرض من اینجاست. تو روضه ببینید. امام حسین به همهچی هست، یادش نمیرود. تو اوج آن شال زهر عاشورا، تو اوج آن مصیبت. این عزیزان یکییکی رفتند. وا شدند. تکهتکه شدند. قطعهقطعه شدند. دستها بریده شده است. بدنها قطعهقطعه است. خیمهها پریشان است. دشمن زیاد است. در حال حمله است. آمادهاست. تو این همه ماجرا ببینید امام حسین رو کرد به این بدنهای قطعهقطعه که تو گودی افتاده بود. میخواست اتمام حجت بکند با این مردم کوفه و وارد میدان بشود. شروع کرد اصحاب خودش را، شهدای کربلا را یکییکی صدا زدن. اولین اسمی که اباعبدالله آوردند کی بود؟ اولین اسم این بود: «یا مسلم بن عقیل! یا هانی بن عروه!» اولین اسمی که آورد، اسم مسلم بود. تو این ماجرا یادش نرفت امام حسین مسلم را. اولین شهید مسلم. حواسش بود با اینکه این اطراف هرچی بدن بود، بدن اصحاب شهید در کربلا و بنیهاشم و اینها بود، اول از همه اسم مسلم را برد. بعد اصفهانی را آورد. بعد اسم حبیب را آورد. چند تایی را اسم آورد. فرمود که: «میبینید آقاتون تنها شده؟ یا ابطال العرب! یا فرسان الهیجاء! ای شیرهای بیشه! ای قهرمانان دلاور! پاشید! ببینید آقاتون غریب شد!»
متن مقتل این است: این جسدها شروع کرد تکان خوردن که انگار برگردند دنیا. اباعبدالله با اذن ولایی اینها را نگه داشت در عالم برزخ: «اما صبر کنید. من هم به شما ملحق میشوم.» لحظات بعد رو کرد به لشکر دشمن: «اما فیکم مسلم؟ هل من ناصر ینصرونی؟ یوغیسنی؟» بین شماها مسلم پیدا نمیشود؟ یک مسلمان؟ یک مرد بین شما پیدا نمیشود؟
خدا انشاءالله به آبروی اباعبدالله، ثانیهای، آنی ما را از نور مطلق جدا نکند. دنیا و آخرت ما با امام حسین بشود. زندگی ما با امام حسین بشود. مرگ ما با امام حسین باشد. و هر آنچه که اباعبدالله به اولیا خاص خودش، مقربین درگاهش، خصیصین و حواریون خودش، هرچی که داد، با فضل و کرمش، با عنایت خاصش شامل حال ما کنه. دست ما را بگیرد. گرههای ما را باز بکند. به خدا انشاءالله در فرج امام عصر ارواحنا فداه تعجیل بفرماید و به همین زودی انشاءالله توفیق انتقام از خون به ناحق ریخته اباعبدالله در رکاب فرزندش حضرت بقیةالله نصیب ما بکند. و این انقلاب ما را انشاءالله متصل کنه به انقلاب حضرتش. رهبر عزیز و عظیمالشأن ما، خائنین به مکتب امام حسین، هرجایی هستند، در هر لباسی هستند، در هر موقعیتی هستند، بعد از رسوایی و خواری در دنیا اشد عذاب و اشد مجازات در آخرت برساند. به برکت صلوات.