اهتمام به روضه هفتگی
مجالس استعدادساز
عنایت سید الشهدا غوغا می کند
در محضر امام حسین علیه السلام باش
تا نگرید طفل کی نوشد لبن؟
امام حسین را برای امور دنیایی واسطه نکن.
عمامه پوشان، لشکریان خداهستند.
ازدواج، درسن سی سالگی
آن بهشت را رها کردیم، و به این بهشت آمدیم
عظمت مساجد و ذکر الهی
کل شهر قم، حرم است
چه طور به زیارت برویم!؟
شراب عشق حسینی
داروی عین، شین، قاف
علمایی را که در حرم هستند، زیارت کنید
از خستگی هایت، عشقت را بشناس
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
چهارده سال در کربلا و نجف گذشت. شیخ محمدتقی گیلانی که اسمی بود که آقای بهجت به آن مشهور بودند، در نجف در این مدت با حضرت آیتالله سید علی قاضی - قدس سره - در ارتباط بود. بزرگمردی که محضرش همچون چشمه جوشان، کام تشنه طالبان معرفت را سیراب میکرد. بیشتر آنان که به مجالسش رفتوآمد میکردند، خود در مرتبه اجتهاد بودند و در راه سیر و سلوک ترقیها کرده بودند. با این همه جایگاه، آن بزرگوار داشتههایش را از عنایات سیدالشهدا علیهالسلام میدانست: "گدای کوی تو از هشت خورد مستغنی است / اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است."
حضرت آیتالله قاضی - قدس سرّه - با برگزاری مجلس روضه در روزهای پنجشنبه، ارادت و عشق خود را به سیدالشهدا علیهالسلام اظهار میکرد. شاید آیتالله بهجت رسم برگزاری روضههای هفتگی را از استاد آموخته بود. خوب، از چهاردهسالگی تا بیستوهشتسالگی آقای بهجت کربلا و نجف بودند و بعدش برمیگردند ایران. در این مدت نهایت استفاده و بهره را از آقای قاضی برده بودند و آقای قاضی بهشدت عنایت و نظر داشتند، مخصوصاً نسبت به توسل به امام حسین علیهالسلام. برنامه ثابت ایشان در زیارت امام حسین این بود که شبهای جمعه کربلا مشرف میشدند و تعبیری از ایشان هست که فرموده بودند که: "من زمانی که حرم کوچک بود، مثل الان حرم امام حسین وسعت پیدا نکرده بود، من آنقدر شبهای جمعه و وقتهای زیارتی آمدم کربلا و حرم ماندم، هیچتکهای از زمین حرم پیدا نمیشود که به اندازه قد یک نفر جا برای خوابیدن داشته باشد که من آنجا نخوابیده باشم." یعنی آنقدر در این حرم آمدم و نشستم و خوابیدم و برای زیارت آمدم و رفتم که همه جای این حرم را انگار من تا حالا لمس کردهام و اصرار داشتم - در وصیتنامهشان هم هست - که روضه هفتگی را از دست ندهید. آقای قاضی خیلی به این مسئله تأکید داشتند. فرمودند که اگر نشد، دیگر دهه اول محرم از دست نرود؛ یعنی دیگر کل دهه، کل ده روز و خیلی تأکید و اصرار داشتند به روضه. آقای بهجت هم همین منوال را داشتند و سالیان سال، جمعهها منزل خودشان روضه بود. بعد دیگر شلوغتر شد، این مجلس روضه آمد مسجد. با هر حالی که داشت، با هر وضعیتی که بود، خود را میرساند به جلسه. بیمار هم که بودند، میآمدند. بالای منبریهای آن جلسه شاید شاگرد شاگردان آقای بهجت بودند، مینشستند، همه را گوش میکردند، روضه را گوش میکردند، گریه میکردند. اگر هم نمیتوانستند بیایند، به آقازادهشان میگفتند: "از طرف من برو امروز." ایشان هم وصیت کردند، فرمودند: "بعد از من این مجلس روضه ادامه پیدا کند." که باز اساتید میفرمودند که: "هنوز هم آقای بهجت در مجلس روضهشان حضور دارند؛ بعد از رحلتشان هم در مجلس روضهشان حضور دارند."
خوب، یک اسرار و حقایق و خبرهایی در این مجالس است که این بزرگان میفهمند. این مجالس استعدادساز است، استعداد آدم را فعال میکند، استعداد آدم را کشف میکند. چطور که مسابقات تلویزیونی میسازند، میگویند کشف استعداد. خب، مگر آدم چقدر قدرت دارد که استعداد خودش را کشف بکند؟ چطور میفهمم چه استعدادی دارم؟ بعدش هم استعداد در تلوزیون، بعضیها فقط در حد مادیات برنامه تلویزیونی نه، فقط در حد مادیات، استعداد در حد چیزهایی که دیده بشود، دیگر خیلی خیلی دیگر آبکی میشود. تازه چیزهایی که دیده هم نشود، در حد مادیات باشد، این هم استعداد نیست. خدا میداند انسان چقدر استعداد در ملکوت و در حقایق عالم دارد.
یکی از اساتید میفرمودند که: "من آن اوایلی که در این وادی افتادم، حرکت را شروع کردم، در رادیو مراقبه و این مسائل افتادم، خیلی مورد عنایت امام حسین علیهالسلام بودم." فرمودند که: "هر شب خواب میدیدم امام حسین علیهالسلام را و حضرت عنایت و توجه به من میکردند." وارد عوالم بعد میشد، وارد عوالم بعد میشد، که حالا هر کدام از این حالتها و هر کدام از این عنایتها غوغایی به پا میکند. در این کتاب «آن سوی» عزیزانی که خواندن، دیدن، آقای مهندسی که رفت آن طرف، برگشت، ویژگیهایی پیدا کرده بود، ذهتخوانی میکرد، چهمیدانم اعداد را ضرب میکرد. یک سفر رفته، یک پرده کنار رفته، رفته، برگشته، تازه مقیم هم شاید آنجا نشده، برگشته، یک سری از قوا فعال شده. حالا اگر این در وادی توحید باشد و با عنایت سیدالشهدا باشد، در اثر مراقبه باشد، در اثر رفع حجاب باشد، غوغایی است، خدا میداند چه خبر است.
یک روزی یک کاری کردم، گفتند: "نه حرام بود، نه مکروه؛ شاید بهتر بود که انجام نمیدادم." و این کاری را که انجام دادم، شبش در عالم رؤیا گفتند: "تو را به سلمان واگذار کردند."یزد =بهره بردن از امام حسین. به هر حال، این وادی وادی این شکلی است و همه چی روی حسابوکتاب و قاعده است. گفتن این حرفها خجالت میکشم که هیچ صلاحیتی ندارم واسه هیچ ربطی به این حرفها ندارم. ما میگوییم عزیزانی که در این جلسه اهل عملاند، باطن پاکی دارند. از پاکی باطن شماها من و خدا به ما عنایتی بکنند، امام راه بیفتد.
یکی از اساتید میفرمود که: "خدای واقعی و خدای حقیقی که بخواهد در زندگی آدم باشد و انسان باهاش زندگی بکند، نه خدای ذهنی. اینهایی که ما در کتابها میخوانیم و یاد میگیریم، خدای ذهنی است. «عالم خدایی دارد، خدا این اسما و صفات را دارد، این صفات را ندارد.» نه، ذهنی. خدای قلبی که انسان با قلبش خدا را پیدا کرده باشد." ایشان گفتند که: "خدای قلبی، خدایی است که گاهی شب یک لقمه اضافهتر که میخوری، میبینی آن خدا را از دست میدهی." بهترین تعبیر. تعبیر قشنگ. خدای واقعی گاهی با یک لقمه از دست میرود و حالا و مدتها باید بروی بگردی، دوباره پیدایش کنی. خیلی این جمله جمله قشنگی است، خیلی جمله جمله درستی است.
امام حسین واقعی و امام حسین ذهنی هم همینطور. امام حسین ذهنی همه ما داریم، همه ملت امام حسین را قبول دارند، مگر اینکه خیلی طرف بیدین و پست و لجن و کثیف و حراملقمه و از این قبیل باشد که همین هم قبول ندارد، با امام حسین هم مشکل دارد. همه ما قبول داریم ذهنی، ولی امام حسین قلبی امام حسین دیگری است. امام حسین قلبی امام حسینی است که اگر در طول هفته یک بار انسان، هفته گذشت و گریه نکرد، احساس میکند باید حالا حالاها دوباره برود بگردد و پیدایش کند، از دستش داد. امام حسین قلبی، بعد آن امام حسینی که امام حسین قلبی است، دیگر در محرم، دهه محرم، عاشورا آدم یک ارتباط و اتصال دیگری باهاش دارد. به زیارت حرم میرویم، ذهنی میشویم برای خودمان، دوتا، چهارتا میکنیم که اینجا یک کسی دفن است که خیلی بزرگ است، او اسمش امام است. امام، خودمان را قانع میکنیم به اینکه اینجا باید ادب داشته باشیم، تواضع داشته باشیم. یک وقتی نه، اصلاً آنقدر محو است، چیز دیگری نمیبیند، چیز دیگری نمیبینی.
همان که دیروز در حالا حاج حسین قمی خواندم که در حرم مردم زلزله آمده و فرار میکردند، ایشان نشسته بود. این حال، حال اتصال به امام حسین است، حال حضور در محضر است. الان اگر امام زمان تشریف آوردند اینجا، فرض کنید روی این صندلی نشستند، بد زلزله بیاید، شما پا میشوی در میروی؟ کسی پا میشود در میرود؟ امام زمان اینجا باشند، قطب عالم است دیگر. نسبت به حرم هم همینطوری. این حال حضور است، این حال توجه است، این حال اتصال قلبی است. البته این توسلات اکسیر است، واقعاً اکسیر. تضرع، دست به دامن شدن. "تا نگریید کی نوشد لبم؟ * تا نگرید کی خندد طرب؟" چه حالت درخواست، التماس، تضرع، پافشاری. پافشاری نه بر آن حاجت و خواسته مادی و پایین. اینها که همهاش ابزار است، ابزار، ابزار میخواهیم. "ابزارمان را بیشتر سمساری، راه اداره خودمان" به قول قدیمیها. "اتینا" داریم جمع میکنیم. ابزار نه هدف، هدف را بخواهیم. وسیله را نخواه. یعقوبی از امام حسین بالاتر از امام حسین بخواه، نه پایینتر از امام حسین.
معمولاً از امام حسین پایینتر از امام حسین میخواهیم. خب، خیلی بد است بالاتر آدم واسطه کند برای اینکه پایینتر برسد؛ مثل اینکه برویم کلی وقت بگیریم از آیتاللهالعظمی بهجت، ایشان را ببینیم برای اینکه شماره لولهکش خوبی از ایشان بگیریم! چقدر خندهدار است! کلی التماس و این در و آن در زدیم ایشان را ببینیم، آقا یک لولهکش خوب معرفی کن! ماجرای توسلاتم خیلی وقتها این شکلی است. امام حسین را واسطه میکنیم ولی یک چیزهایی میخواهیم که همه عالم واسطه بشوند برای رسیدن به امام حسین، همه عالم واسطه بشوند برای رسیدن به امام حسین که امام حسین واسطه بشود و رسیدن به خدا، حجابها کنار بشود.
شیخ محمدتقی بهجت عالمی سیساله شده و به درجه اجتهاد رسیده بود، حتی در میان مجتهدان نیز جایگاه ویژهای پیدا کرده بود و استاد او را به «فاضل گیلانی» ملقب کرده بود. لقب را آیتالله عسلی =قاضی آقای قاضی به ایشان نشان داده بودند. بعد از اینکه دیده بودند در ادبیات عرب خیلی توانمند و بین دوستانشان دیگر مشهور شده بودند فاضل گیلانی. در ماجرای معروف در نحو آقای بهجت، پسر آقای علی آقا، خیلی آقای بهجت به ایشان علاقه داشت. استعداد میدیده ظاهراً آقای بهجت در ایشان و میگویند که الانم ارتباط خوبی دارد با روح پدربزرگ و خوابهای خوبی میبیند؛ لابهلای چیزهایی میگفتند به این بچه، خیلی چیزها را برو طلب کن عزیزم. حالا این ماجرا را در عمامهگذاری برای طلبه نگفته بودند، برای من بوده ولی برای نوهشان گفته بودند.
برای من یک وقتی من در خانه خوابیده بودم و دیدم که چند تا از این جنیان پشت درب میخواهند وارد بشوند، بیایند در اتاق. من خوابیده بودم، عمامهام را گذاشته بودم بالای سرم. اینها هم ظاهراً خیلی جنهای درست و درمانی نبودند. درست و درمان بودند که خب میآمدند برای استفاده. آقای بهجت فرموده بودند که برای طلاق =اتفاق، گفتند یک آقایی اینطور دیده بود، گفته بودند که: "دیدم یکی از اینها سر کشید در اتاق، نگاه کرد، یکهو با یک وحشتی گفت: «بریم!»" بقیه گفتند: "برای چی؟" گفت: "آنجا عمامه دیدم. این آقا از لشکریان خداست. بریم که با اینها نباید درافتاد." ببین عزیزم، این لباس یک همچین عظمتی دارد. بیا طلب کن هوای =روحانیت به. خیلی ماجراهای این شکلی از پدربزرگ است.
یک وقتی دیگر با هم گنبد سبز=حرم امام رضا (ع) رفته بودند و خسته شده بود این بچه، پیاده برگردیم. بچه خسته شده، دولا شده بودند، نعلینشان را برداشته بودند، دست گرفته بودند. فرموده بودند که علمای قدیم بعضیها بودند کفششان دست گرفته بودند، بعضیها بودند کف =داخل کفششان یک چیزی مینوشتند. همان لحظه جلوی در خانه بودم، میخواستم ارزش بدهم بچه نه بترسد نه کرامت برای ایشان بشود. خیلی، نه، ظرافت دیگر. چقدر اینها لطیف و ظریف بودند.
یک وقتی این بچه داشته زندگینامه مرحوم حاج محمدحسن آقای الهی را میخوانده، در آنجا نامهای از آقای قاضی را میبیند که آقای قاضی فرموده بودند که: "در میان شاگردان من فاضل گیلانی ترقیات فوقالعادهای دارد." علی آقای بهجت نقل کرد در این کتاب زمزم عرفان، به نظرم آنجا دیدم. میگوید که این بچه آمد پیش پدر ما بود و یکی دیگر هم اسم آورده بودند. حالا نمیدانم سید ابراهیم سیستانی بوده یا یکی دیگر از آقایون. در نامه یک ذکر خیلی از ایشان هم شده بود. این نامه مال شصت سال پیش بوده، بیش از شصت سال با بزرگی این فاضل گیلانی که اینجا نوشته کی بوده. شما بودی! ماجرا عجیبغریب میشود. یکهو پسر آقای بهجت میگوید: "یکهو دیدم که پدرم چشمم را بست و اول فکر کریم خوابش برده. بعد آمدم دیدم که بدن سنگین شده و سرد شده. هر چی دست زدم دیدم ایشان از دنیا رفت. گفتم ایشان را بغل کنم، بلند کنم، ببرم بیمارستان، برسانم. دیدم که آنقدر سنگین شده و همکاری هم همکاری هم نمیکند." خیلی دیگر ناامید و مستأصل شدم. گفتم: "زنگ بزنم اورژانس بیاید. یک بیست دقیقه نیم ساعتی این ور آن ور آمدیم دیدیم که پدرم نشسته." ریموت اختیاری بوده دیگر.
یکی از آقایون و یکی از اساتید میفرماید: "احتمالاً رفته به سید ابراهیم سیستانی سر بزند." ذکر خیری شده، گفته: "بریم، ببینیم رفیقمون در چه حالی است." قاضی سر بزند، این بچه را هم که سر کار گذاشته. فاضل گیلانی کی بوده، خودشان بودند. "ترقیات فوقالعاده دارد." خلاصه ماجرای فاضل گیلانی که به نظرم "اشهد انک فاضل، من شهادت میدهم که تو فاضلی." در کسب معارف باطنی نیز از بسیاری از همردههای خود پیشی گرفته. تصمیم گرفت که پس از شانزده سال به زادگاهش فومن سری بزند. سیسالشان بوده این. به ایران آمد و ازدواج کرد. سیسالگی آقای بهجت ازدواج کردند. اما باز هم دلش به سوز کربلا و صفای نجف مشتاقتر بود تا به خرمیها و سرسبزیهای فومن.
اصلاً یکی از این چهار تا کتابی که در اح =شرح حال ایشان نوشتن "این بهشت و آن بهشت" اسمش از همینجاست. میگفت طرف آمده بود پیش آقای بهجت، گفت که: "آقا من فومن شما را دیدم. چون میگویند در یعنی خود شمالیها میگویند که گیلان از همه جا سرسبزتر و قشنگتر است، در استانهای حاشیه خزر، و خصوصاً از باب جنگل، جنگلهایی که گیلان دارد را شاید جای دیگر نداشته باشد. چون کوههای این طرف هم هست، کوههای سمت اردبیل و اینها هم هست، چند طرفه، خلاصه راه را بسته به روی ابرها و خیلی سرسبز کرده." طرف به آقای بهجت گفتش که: "آقا من فومن شما را دیدم، آنجا بهشتی است. شما آنجا را ول کردید، آمدید قم!" آقای بهجت فرمودند: "ما آن بهشت را رها کردیم و به این بهشت آمدهایم." بهشت دنیا را ول کردیم، به بهشت معنویت آمدیم. میفهمید.
شهر قم را آب و هوا چطور قرار دادند که منافقین اینجا ساکن نشوند. منافقین کیان؟ یعنی کسانی که همه محاسباتشان همین است. اینجا درخت دارد، آنجا فلان دارد، آنجا چی چی دارد، این آبش خوب است، هوایش خوب است. هر جا که بهره معنوی و باطنی بیشتر میشود، یکی از سنتهای الهی است. خدا ظاهر را به هم میریزد. خیلی وقتها ظاهر کشش ندارد، باطن را حمل بکند. ماجرای عجیبی قاعده است و دستمان باشد.
ماجرای نغمه میرفندرسکی ماجرای معروفی است، شاید شنیده باشی. نغمه نراقی در مثنوی طاقدیس نقل میکند که یک مسیحی به مرحوم نراقی گفت که: "شما چرا مساجدتان آنقدر درب و داغان است؟ همهاش ترک ترک و سقفها ریخته و دیوار ریخته. کلیسای ما چقدر قشنگ است، مرتب، سالم." مرحوم میرفندرسکی فرموده بودند که: "این به خاطر این است که در کلیسای شما عبادت نشده، در مسجد ما عبادت میشود. در و دیوار مسجد که عبادت میشود، تحمل این همه سنگینی را ندارد." برخی ذکرها را فقط وزیر آسمون گفت =تنها آسمان و عرش برین از عهده اش برمی آید.
سقف تحمل ندارد. اسرار و حقایقی میدیدند در این مسائل. خندیده و پوزخند زده بود مسیحی. "این هم باز شما شروع کردید به توجیه کردن!" نراقی "این حرف مشکلی ندارد، من فلان روز فلان ساعت میآیم کلیسای شما نماز میخوانم." حالا مرحوم نراقی خیلی قشنگ حالت شعر درآوردی. شعر هوای یعقوبی. این شعر را گاهی در جلسه یکی از دوستان، آقای دارابی که خیلی آدم باصفا و خوشصدایی است، فرمودند که: "اینو بخون." میخواندند و خلاصه یک حالی در مجلس پیدا میشد و گریه هم میکردم. خیلی شعر زیبایی است. حالا اگر کسی توانست پیدا بکند شعرش را، خیلی شعر زیبایی است.
مرحوم میری فندرسکی آمد، سجاده را پهن کرد، دو رکعت نماز در کلیسا اینها، خواند. سریع سجاده را زد زیر بغل و آمد بیرون. تا آمد بیرون، دیوار ریخت، کل کلیسا ریخت. ایشان فرمودند: "حالا برو ببین مساجد ما چقدر عظمت دارد که این همه نماز خوانده میشود، خراب نمیشود." حالا برعکس، عبادت نشده. "لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لَأَرَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا." پیغمبر اکرم فرمود: "من تعجب میکنم از خودم که وقتی قرآن میخوانم چطور پیر نمیشوم؟" "کیف لا أشیب" =چرا پیر نشوم؟ آنقدر که این آیات سنگین است. و ببینید اثرش را در ظاهر. باید آنهایی که یک أُنسی با قرآن دارند، شکسته میشوند، فرسوده میشوند. البته روح قدرتمند میشود، چابک میشود. از جهت چابکی روح، بدن هم بانشاط میشود. ولی از جهت سنگینی حقایق دارد پیر میشود. "یوم یجعل الْوِلْدَانَ شِیبًا." انگار سرعت سیر فرسودگی این بدن چند برابر میشود از معارف و حقایقی.
خب، شهر قم هم از همین بابت است. حالا چون بحث آقای بهجت به قم رسید، عرض کردم. خون چشم! باطن و حقیقتبینی. بعد میرود دیار کفار را نگاه میکند، میبیند اینجا سرسبز است و بیشتر دوست دارد که همینطور باشد. هر چی مال =هر چه از مملکت ماست همهاش بیابان است. هر چی که در مملکت ما بیابان است، مناطق عالمخیز ما معمولاً بخشهای بیابانی ماست. کویرهای ما معمولاً بزرگترین بزرگان ما مال کویرهاست. یزد، استان فارس، خراسان، همین سبزوار، بخشهای کویری و خشک. اسرار و حقایقی است. کاشان شهر این جوری است.
بله، به هر حال آقای بهجت بعد از این تصمیم گرفتند که برگردند کربلا. تصمیم گرفت به عتبات بازگردد. ولی پیش از آن به قصد زیارت حرم مطهر حضرت معصومه علیهالسلام و اطلاع یافتن از وضع حوزه علمیه قم، مدتی در آشیانه اهل بیت ماند. یک مدت آمدند قم. آشیانه اهل بیت. اولاً که شهرهای دیگر فقط محدوده حرم است، حرم است. مثلاً مشهد فقط بخش حرم است، حرم است. شهر قم کل شهر حرم است. فرمودند اساتید که اینجا تنفس کردن هم برکات داریم. "تنفس باد قم، باد قم آدم میسازد." به شرط اینکه استعداد باشد ها! قابلیت باشد. آدم ناتو =ناتوان در همین قم الی ماشاالله. به شرط اینکه آمادگی باشد. آیتالله جوادی آملی میفرمودند که: "ما مطلبی که در قم مثلاً در پنج دقیقه، یک صفحه – حالا مثلاً دو صفحه، ده صفحه – مطالعه میکنیم و میفهمیم، دماوند که میرویم – چون ایشان تابستان همانجا را میبینیم – چیزی که در پنج دقیقه بود میشود در نیم ساعت." برکت نیست در آنجا. قم برکتی دارد، فضا و استعداد زمینه است. البته اینجا هم حرم، حرم است. شاید حرم امام رضا علیهالسلام از کل قم، شاید نباید بگوییم، باید حتماً حرم امام رضا علیهالسلام حتماً از کل قم بالاتر است. مطالعه کسی میخواهد انجام بدهد، برود حرم. درس میخواهد بخواند، برود حرم. مباحثه میخواهد داشته باشد، برود حرم. برکاتی داریم قابل قیاس نیست. فضای آنجا به جای دیگر.
به هر حال مدتی در شهر قم ماندند، ببینند وضعیت چطور است. در همین مدت کوتاه خبر رحلت استادان بزرگ حوزه علمیه نجف و دگرگونیهای اوضاع آنجا به گوش او رسید. بهشان خبر رسید که اساتید در نجف از دنیا رفتند. بزرگان یکییکی از دنیا رفتند. قاعدتاً باید دوره آقا ضیا و مرحوم آقای قروی اصفهانی، کمپانی پشت سر هم سری هم از دنیا رفتند. یکهو حوزه نجف خالی شد. سرانجام از بازگشت به عتبات منصرف شد و در شهر مقدس قم رحل اقامت افکند. چون دیگر همان قم ماندند.
در ایران نیز برنامهاش مشخص و همیشگی بود. آنچنانکه اهتمامش به زیارت و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام صفت مشهور و بارز او شد. هر روز به زیارت حرم حضرت معصومهعلیهاالسلام مشرف میشد و هر روز هم به طور مفصل زیارت میکرد. تابستانها هم که به مشهد مشرف میشد، مقید بود که هر روز یک و حتی دو بار به زیارت امام غریب علیهالسلام برود. روزی دو بار گاهی میرفتند. بالای صبر در ایشان. زیارتهایشان هم مفصل بود؛ یعنی گاهی اذن دخول ایشان دو ساعت، سه ساعت طول میکشید. قدر این اماکن مقدس را میدانست. هر بار که به زیارت میرفت، مانند زائر مشتاق زیارت میکرد که گویا پس از مدتها توفیق زیارت یافته است. میگویند زیارت را طوری بروید که انگار زیارت اول و آخرتان است. اول و آخر هم زیارت اول هم زیارت آخر؛ یعنی انگار در عمرتان یک بار فرصت پیدا کردهاید زیارت کنید و بعد از این هم دیگر آدم نمیرود. هم زیارت اول از باب شوق، زیارت اولیه چهشکلی مشتاقانه میروند. هم زیارت آخر از باب غنیمت. قدر بدانیم، هر چی در این زیارت هست بدانیم. بگوید من دیگر اینجا نمیآیم، دیگر فرصت زیارت پیدا نمیکنم.
میفرمود: "یکی از نعمتهای بزرگی که خدا به ما داده است، همین حرم حضرت رضا علیهالسلام در ایران است." نعمت بزرگ متعالیه. خدا را شکر کردیم بابت نعمت امام رضا. چه نعمت رایگانی خدا به ما داده! حرم امام رضا علیهالسلام، وجود امام رضا علیهالسلام. الان یکهو آدم در بانک یک ماشین دویستمیلیونی برنده بشود، چه حس و حالی دارد؟ چقدر هی احساس میکند خدا او را تحویل گرفته، خدا بهش محبت کرده، چه عنایتی. یک سؤال عجیبی پیدا میکند، خودش را ویژه میبیند در اینکه خدا انگار بین این همه آدم روی کره زمین، چند صد میلیون شیعه، چند صد میلیون شیعه دوازده امامی عاشق امام رضا است. خدا این نمیدانم چهار میلیون، پنج میلیون مردم مشهد را در این شهر قرار داده. امثال ما که نزدیک حرم هستیم. چقدر میشود؟ چند هزار نفر بیشتر نمیشود که اراده بکنیم حرم برویم، یکربع بعد، پنج دقیقه بعد، ده دقیقه بعد حرم امام رضا. چه نعمتی است واقعاً! چه نعمتی است! شکر میکنیم. "لئن شکرتم لأزیدنکم و لئن کفرتم إن عذابی لَشَدیدٌ." اگر شکر کردی، خیلی چیزهای دیگر هم بعدش گیرت میآید. شکر نکردی، از همین هم محروم میشوی. این کنار حرم مینشیند، ماه به ماه توفیق یک زیارت کوچک هم برایش حاصل نمیشود. زیارت هم برود حس و حال ندارد. بعد یکی از آمریکا پا میشود، میآید در عمرش یک بار زیارت میکند، هر چی میخواهد میگیرد، میبرد. ما هم هر روز میرویم، هیچ خبری نمیشود. نعمتهای بزرگ زیارت حرم امام رضا علیهالسلام نعمت بزرگی است که در اختیار ایرانیهاست. عظمتش را خدا میداند.
روزی در حرم رضوی جوانی به او گفت: "آقا، ما که جوانیم، از پا افتادیم. شما خسته نمیشوید؟" چون گاهی ایشان روبروی ضریح که میایستاد، یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت ایستاده زیارت میکرد، در سن نودسالگی. ما الان ده دقیقه، یکربع اگر بنده وایسم، دیگر نمیتوانم. جوان گفت: "آقا خسته نمیشوید؟" آقای بهجت حرفی نزد. تمام رواقها را طی کرد و از صحنها هم گذشت. در طول مسیر برای بسیاری از اموات فاتحه میخواند. این هم سنتی است که خیلی وقتها توجه نداریم. حرم این علمای دیگری که در حرم هستند، توقع دارند و حق دارند به گردن ما. گاهی ما عاق علما میشویم، همانجور که عاق والدین میشویم. اگر کسی حرم برود، به قبور علما اعتنا نکند، بیاید، کمکم مورد نفرین اینها قرار میگیرد. نمیدانند کدام عالم، کدام بزرگ کجا هست. الان مرحوم علامه جعفری را خانمها میتوانند زیارت کنند. چند نفر میدانند قبر ایشان کجاست؟ پدر حضرت آقا اصلاً قبرشان در بخش خانمهاست. خیلی بزرگان دیگر قبرشان بخش خانمهاست. سید محمدحسین تهرانی، مرحوم شیخ عباس ترتی که باز ایشان هم سمت خانمها است. شیخ عباس ترتی، مرحوم شیخ مجتبی قزوینی، اینها هم همه میتوانند بروند. شیخ ذبیحالله قوچانی، همه میتوانند بروند. این همه بزرگان علما. شاید مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی آملی که ایشان البته غریب افتاده، واقعاً شاگرد حتی در باغ رضوان کنار قبر مرحوم آیتالله سبزواری، مرحوم طبرسی که خود ماها شاید ده سال یک بار هم نرویم. پیر پالاندوز. یک حضرت استاد به بنده فرمودند: "از حرم میآمدیم بیرون، بیا با هم بریم مزار پیر پالاندوز." یک صبحی بود و خیلی هم خوش گذشت و خیلی هم با برکت.
آقای بهجت هم به این قبور عنایت داشت. یک وقتی استاد قبر میرزا حبیبالله خراسانی را نشان داد. خیلی خوشحال شد و قبر سید هاشم نجفآبادی، البته این دیگر بخش آقایان است. خیلی ایشان خوشحال شدند و به طلبههای دیگر میدیدم میگفتند: "اینجا قبر سید هاشم نجفآبادی، میرزا حبیبالله خراسانی است." ماجرای وصل شدن خود مرحوم آیتالله پهلوانی با یک شعری از میرزا حبیبالله خراسانی بوده. خلاصه این قبور علما و بزرگان در حرم اکسیر است. میفرمودند که: "استخوان اینها حکم کیمیا دارد. اگر مردم میدانستند در این قبرها چه خبر است، سینهخیز سمتش میآمدند." قسمت قبر مرحوم خوانساری، ایشان فرموده: "استخوان اینها حکم کیمیا دارد."
به هر حال در این ماجرا این جوان پرسید که: "آقا خسته نمیشوید؟" آقای بهجت هم از صحن میآمدند بیرون و همه قبور علما را زیارت کرده بودند و از حرم که خارج شد، دست در جیب کرد و پولی به آن جوان داد و گفت: "به مغازه عطاری برو و داروی عین شین قاف طلب کن و مصرف کن تا خسته نشوی." حال ما سخنرانی پنج دقیقه طول بکشد، خوابمان میبرد، خسته میشویم. این پمپا =پمپ بنزین میکنیم، زیارت میرویم، همهاش خمیازه میکشیم. مجلس روضه حوصلهمان سر میرود. ولی مثلاً فلان برنامه تلویزیونی نه شب شروع میشود تا چهار صبح، پلکم به هم نمیزنی، مینشینیم نگاه میکنیم. فوتبال نود دقیقه میشود، صد و بیست دقیقه. صد و بیست دقیقه به پنالتی میرسد. نیم ساعت هم پنالتی میشود، صد و پنجاه دقیقه. سخنرانی از بیست دقیقه میشود بیست و دو دقیقه، هی کاغذ میآید. آدم از خستگیهایش میتواند عشقش را کشف بکند. یک قاعده و فرمول داریم: نسبت به هر چی که خسته نمیشود، همان را دوست دارد و با همان محشور میشود.
آقای بهجت از نماز خسته نمیشدند. پدرم در روز تقریباً روزی ده ساعت نماز میخواندند. از بیست و چهار ساعت، نماز شب، نافلهها، نماز زیارت، نماز جعفر، نماز چی چی چی چی چی چی چی... نماز بخوانم. آرامآرام قدمقدم خسته نمیشود. خوب، ما هم روزی ده ساعت در اینستاگرام و تلگرام و این ور و آن ور و خسته نیستیم. روزی ده ساعت تلویزیون نگاه میکنیم، خسته نمیشویم. روزی ده ساعت تلفن حرف میزنیم، خسته نمیشویم. پیغمبر اکرم از همکلام شدن با مردم خسته میشد، حوصلهاش سر میرفت. در برخی اساتید و بزرگان دیده بودم، یک کم میشد شروع میکردم حرف زدن، داشت پژمرده میشد این آقا، کلافه شد. مگر اینکه حرف میرفت در وادی دیگری. از خدا میگفتند و از اهلبیت میگفتند و از عشق این حقایق و معارف و قرآن میگفتند. روایت میگفتند. آنجا دیگر قپراق میشود، سرحال میشود. از قیمت دلار و تحریمها و مذاکره که میگویند، آن آدمهایی که لطیفاند، اسم این حرفها میآید، پژمرده میشوند. "آنها چقدر کثیفاند!" کسانی که اصلاً خودشان در این وادی هستند، اصلاً همه زندگیشان بادیه. تعلقشان به کفار و همه تعلقشان به این ماجراها و آنها چه باطن رذل و آلوده و به هم ریخته و خدا به خیر کند. از خستهنشدنها عشق کشف میشود.
خستهنشدن بعضیها از اشک اباعبدالله، خسته نمیشود، اگر همه عمر گریه کنند، خسته نمیشود. مثل زینب کبری سلامالله، مثل امام زمان - ارواحنا فداه. اتصال میرسانم. آدم از یاد معشوقش خسته نمیشود. داروی عین شین قاف. برو داروی عین شین قاف بگیر. درمان همه دردهاست. عشق درمان همه دردهاست. هر درد و مصیبتی که آدم دارد، به خاطر نبود عشق است. عشق که بیاید، همه دردها تمام میشود. شهید مطهری مثال خوبی میزند در کتاب جاذبه و دافعه. میفرماید که یک دختر جوان تا وقتی در خانه پدر مادر است شب دیر میخوابد، صبح دیر بلند میشود، جایش را جمع نمیکند، نسبت به غذا غر میزند، همهاش پول میخواهد، لباس میخواهد، هی میخواهد برود بیرون بگردد. ازدواج میکند، مادر که میشود، شب تا صبح به عشق بچه تا صبح بیدار است. صبح هم نمیخواهد، اصلاً یادش نمیآید شام خورد یا نخورد. همه درگیریاش به این بود که به این بچه شام بدهد. اثر عشق است. آدم وقتی عاشق میشود از خودش فارغ میشود. "من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان / قیل و مقال عالمی میکشم از برای تو."
از امام صادق علیهالسلام پرسیدند: "آقا، شهدای کربلا درد احساس کردند؟" "وجدو ألم الحدید؟" =آیا درد آهن را حس کردند؟ ضربههای شمشیر بر این بدنها وارد شد، اینها احساس درد کردند؟ حضرت دست او را لمس کردن و فرمودند: "تو چقدر درد احساس کردی؟" گفت: "هیچی." حضرت فرمودند: "شهدای کربلا همینقدر." نه یعنی بدن بیحس شده بود، نه. آنقدر غرق در عشق است. مادرها خوب میدانند دیگر، میفهمند. آنها بهتر میفهمند. وقتی مادر در فشاری دارد بچهاش را حفظ میکند، جان بچهاش را حفظ میکند، متوجه نمیشود الان یک استخوانی شکست، یک چیزی در پایش رفت، حرارتی دارد به او وارد میشود. این الان همه دغدغهاش این است که این بچه را نگه دارد. چه حسی بود اینها نسبت به اباعبدالله داشتند. احساس درد نمیکردند. درد نبود، شهد بود. نیزهای که آمد، انگار یک جرعهای از جام شراب عشق حسین دارند مینوشند. هر تیری که آمد. "تیر غم او حافظ میگوید: «تیر غم بر زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کان سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت.»" در ادبیات عرفانی ما خیلی این حرفها هست. من به تیر غم تو گرفتار شدم و غمزه عشق تو من را گرفته و تیر مژگان تو به من خورده و خیلی زیباست اینها. اشعار حافظ درباره ما مجاز است، در مورد شهدای کربلا همهاش حقیقت، همهاش تیر عشق است. دردی ندارد، دردی نیست.
عبدالله بن حسن، این آقازاده امام مجتبی علیهالسلام، لحظات آخر دید گودی قتلگاه، دور عمو شلوغ شده. به قول روضهخوانها: "غریب گیر آوردنش." دست از دست عمه کشید. "والله لا أفارق" =به خدا قسم رها نمیکنم "به خدا عمومو رها نمیکنم." خودش را رساند. "یا ابن الخبیسة! أتَقتُل عمی؟" =ای فرزند خبیث! آیا عموی مرا میکشی؟ "میخواهی عموی من را بکشی؟" دستش را سپر کرد. چون چیزی نداشت این بچه برای دفاع از اباعبدالله. همه شهدا شمشیری داشتند، سپری داشتند، کلاه خودی داشتند، نیزهای داشتند، زرهی داشتند. این بچه تنها سلاحش دستش بود. "من یک دست دارم، عموجان، با همین هر چقدر بتوانم دفاع میکنم." دست را سپر کرد. ابجر بن کعب ملعون دست بچه را زد، افتاد در بغل اباعبدالله. چه حالی است! آدم بمیرد. حالا یک وقت هست آدم موقع مرگش سر بر بالین اباعبدالله دارد، سر در آغوش اباعبدالله دارد. یک وقت هست در موقع شهادت اباعبدالله تو در آغوش اباعبدالله. این بچه چه عهدی با خدا داشت! همچین رزقی نصیبش شد. محروم نمانیم از فیض این آقازاده. ما کمتر به ایشان متوسل میشویم در مجالسمان، در اینها. کدام بابند؟ اتفاقاً بعضیها سرشان خلوتتر است. اینها که سرشان خلوتتر است، به یک تعبیر خیلی زودتر و بزرگتر هم چیز میدهند و دستگیری میکنند. از حضرت عبدالله بن الحسن بگیریم همچین رزقی را. رزق واصل شدن.
آن لحظات آخر چند ثانیه مانده بود و اباعبدالله آنقدر بیتابی کرد، آنقدر خودش را به این در و دیوار زد از این کاروان جا نماند. این کاروان که میرفت، به قول علامه طباطبایی: "من به سرمنزل مقصود نه خود بردم راه، او که میرفت مرا هم به دل دریا برد. او که میرفت مرا هم به دل دریا." اباعبدالله داشتند میرفتند، عبدالله خودش را رساند. "او که میرفت مرا هم به دل دریا برد." یعنی: "آقا، بدون ما میروی؟ دلت میآید بدون من بروی؟ دلت؟ ما اینجا جا بمانیم، تو بروی؟ ما را اینجا بگذاری و بروی؟" خودش را رساند به اباعبدالله، افتاد در بغل عمو. رحمت را ببینید! کسی که در اوج فشار است، دشمن گرداگرد او را گرفته. آن لحظاتی است که "لا اله الا الله." آن لحظاتی است که نیزهدار با نیزه میزند، لحظاتی که شمشیردار با شمشیر میزند، لحظاتی که هر کسی هر چی در دست دارد، دارد باهاش آسیب میزند. در آن لحظات، آن حالت. ببینید کیه! این حسین! کی امام حسین! این بچه را نوازش کرد. "صَبْراً یا بُنَیَّ." =صبر کن ای فرزند کوچکم. "اذیت که نمیشوی؟ باباجان، غصه نخور عزیزم. الان بابات امام مجتبی میآید تو را میبرد." آقا، شما خودت داری نیزهباران میشوی، در آن لحظه هم به فکرایی =اطرافیان! "غصه نخور عزیزم. الان سیراب میشوی. الان جدم رسولالله میآید. الان مادرت فاطمه زهرا میآید." بچه را در بغل دارد آرام میکند. چه محبتی است در این وجود بینهایت! جانها به قربان تو حسین جان! خدا چه رحمتی! "رحمة الله الواسعة." "رحمة الله ال بیپایان!" خدا چه رحمتی در این وجود قرار داده! هیچ دردی از خودش نمیبیند، هیچ زخمی از خودش نمیبیند. همه غصه اطرافیا را میخورد. میگوید: "در آن حال همهاش چشمش به سمت خیمهها بود."
آن لحظات آخر عبدالله بن الحسن دست را دارد میزند در بغل اباعبدالله. "لا اله الا الله." حرمله ملعون آمد. یکهو دیدند تیر را از نیام و از غلاف بیرون آورد، پسر کمان گذاشت. در آن لحظات گلوی این کودک را هدف گرفت. این پست شقی ملعون! این در عالم چه جایگاهی داشته که رزقی نوشتن که هر چی بچه در این کربلا سر از تنش جدا میشود، این ملعون سر از .... این چه رزق کثیف و آلوده و پستی که او گرفته! هر جا طفلی است و تیری، حرمله در وسط. لذا وقتی به امام سجاد علیهالسلام رسیدند امسال نمیدانم رزق روضه حضرت علی اصغر ما زیاد است، به امام سجاد گفتند: "آقا، مختار قاتلان کربلا را قصاص گرفت. به درک واصل." حضرت فرمودند: "حرمله را هم کشت؟" چه خونی به دل اینها کرده بود که وقتی خبر دادند: "آقا، حرمله به درک واصل کرد." فرمود: "به زنها بگویید سیاهیها را در بیاورند، حالا از عزا در آمدند." چه آتشی در این الهام =دلها به پا کرده بود! چه آتشی در دل رباب به پا کرد! **"لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون."**
خدایا! به آبروی اباعبدالله، به آبروی عبدالله بن الحسن، فرج آقای =امام ما، امام زمان برسد. قلب نازنینش از ما راضی گردد. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل نوکران حضرتش قرار بده. ارواح علما، شهدا، فقها، امام راحل، مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت از ساعه سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان باشند. شب اول قبر، اباعبدالله به فریادمان برسد. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هر چه گفتیم صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن.