لحظات سخت انتخاب
سختی بذل
لشکر سی هزار نفری
لشکری که هر روز زیاد و زیادتر می شد.
خداوند، منت گذاشت و جان اباعبدالله علیه السلام را خرید
شهادت، مرگ را جلو نمی اندازد.
اوج رحمت و لطف خداوند متعال به بندگان
ناز خریدن شهدای کربلا
لحظات حساس در سپاه دشمن
تفکر، نور می آورد
توقع حضرت زینب علیها السلام از عمر سعد
عمر سعد تا تاسوعا دست دست می کرد
لحظه حساس انتخاب
همه شهدای کربلا از یک چیز گذشتند
عمرسعد به خاطر رقابت با شمر قاتل شد
شرائط سخت جناب حر ریاحی
شتاب به کام مرگ
چندی از یاران که از سپاه عمرسعد به امام ملحق شدند.
لحظه جدایی بسیاری از افراد از امام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
دیشب در مورد این بحث شد که اصحاب امام حسین (علیه السلام)، ویژگی اصلی که ازشان نقل شده این است که برای امام حسین (علیه السلام)، جان و خون و داراییشان را بذل کردند. این کلیدواژه "بذل"، کلیدواژهای بود که روی آن متمرکز شدیم. گذشت؛ گذشتن. این آقا، گفتنش ساده است. آدم توی موقعیت که قرار بگیرد، میفهمد. بین حرف و عمل گاهی آدم، به قول آن استاد بزرگوار، از خواب شبش یکم نمیتواند بگذرد. از خواب شبش! خیلی چیزی نیستها. سنگینترین چیز عالم چیست؟ با همین پتو یک کیلویی از خواب بلند شدن. لطیفههایی هم اینجا ساختند دیگر؛ که میگوید: «با اون کسی که صبح جمعه کوه میره ازدواج کن.» صبح جمعه قید خواب را میزند. صبح جمعه قید خواب را میزند. واقعاً کار دشواری است آقا. همین قید خواب.
بنده خودم را عرض میکنم، خودم. به خودم میگویم یک دعای ندبه، دو ساعت زودتر پاشی برای امام زمان. توجیه هم دارد آقا. مستحب است. بیشتر هم، تازه میخواهی چیزی بگویی، میگویم: «اصلاً تو کوههای خلج مثلاً صبح جمعه، هفت حوض»، آن حوض، حوض هفتمش. «پنج صبح؟» «تو خوابیم بابا. خدا خیرت بده!» «پخش زنده نداره؟ مجازی؟» مثل کلاسهای مجازیمان: «پخش زنده مجازی!» یک خواب آدم میخواهد بگذرد، میبیند پدرش در میآید. ما دیگر برای امام حسین خیلی خودمان را کار کردیم. اربعین... البته آن هم به لطف خدا. خدا برکت بدهد به این موکبها. هشتاد کیلومتر پیاده میرویم که البته اگر موکبها نبودند، بعید میدانم میرفتیم. پذیرایی و این استراحت و اینها.
مسیرهای دیگری که موکب کمتر است، معمولاً میگویند: «خیلی اینجا بالاخره بریانی میدهند. موکب کنتاکی میدهند. پیتزا میدهند.» ما الآن موکبهایی داریم که پیتزا میدهند. گفتگوی دو زائر پیاده در انتهای صف پیتزا: «غذایش خوبه. بخوریم حالا.» گفتند: «انقدر تعریف کردند. بعداً بچهها گفتند: "بالاخره تجربه داشته باشیم."»
گذشتن آقا کار سختی است. کار سختیه. از خوابت بزن. از خوراکت بزن. از استراحت بزن. از آرامش و آسایش بزن. تو یک مراتبی و یک جاهایی، از خانواده و زن و بچه بزن. که زدند شهدای کربلا. شهدای کربلا، میخواهیم بیشتر با هم صحبت بکنیم در مورد خود افرادشان. چیزهایی که کمتر شنیدیم. من خیلی لازم و عرض کردم، احتمالاً نخواهید شنید. یعنی این بحثها بنده باشد، از مظلومیت شهدای کربلاست که این حرفها کمتر شنیده شده. خیلی اطلاعات زیادی از شهدای کربلا نداریم. میشود اطلاعاتمان، یعنی قضیه عاشورا شروع شد. یک نماز جماعت. امام حسین خبر داریم. و بعد دیگر چهار پنج تا قضیه: شهادت حضرت علی اصغر، شهادت حضرت علی اکبر و حضرت عباس و خود امام حسین و قتلگاه مفصل.
از دوم محرم تا عاشورا، اتفاقاتی افتاد. تو این هشت روز، هم در کوفه، هم در کربلا، دستهدسته سپاه وارد شد. که اول عمر سعد وارد شد. مثل فردا، سوم محرم. تاسوعا، دیگر آخرین سپاه بود که سپاه شمر بود. چهارصد تا پانصد تا. نیروها مختلف بود. یک لشکر وسیعی هم بود. تقریباً هشت تا لشکر چهار هزار نفره بود که تقریباً میشود سی هزار نفر. هشت تا لشکر چهار هزار نفره. یکی از آن فرماندهان شمر بود. انشاءالله اگر توفیق باشد، فردا شب در مورد حر یک کمی صحبت میکنم. شهید بزرگوار. ولی به حسب قبل از شهادتش، یکی از گردنکلفتهای سپاه عمر سعد، کلهگندهها. چهار هزار تا نیرو داشت. کل سپاه امام حسین، همه با هم جمع میکردیم، با زن و بچه و همه با هم، سیصد و خردهای بشوند. چهار هزار تا فقط حر داشت. این از روز اول. اولین لشکری که مستقر بود، از امروز که دوم محرم بود، حر بود با چهار هزار تا.
فردا عمر سعد آمد و هر روز هی اضافه شد. تو کوفه هی لشکر جمع میکردند. قوانین سختگیرانهای را گذاشت عبیدالله. سربازی اجباری. اعزام به کربلا. کسی نمیرفت، اعدامش میکرد. کارهای عجیب و غریب. لشکری بود که جمع کرد؛ روزانه چهار هزار تا، هزار تا، دو هزار تا، سه هزار تا، همین جور اضافه شد. تاسوعا دیگر لشکر شمر آمد و صحبت نهایی و دیگر بارش جنگ که «دیگر بجنگیم.» آخرین لشکر، لشکر شمر بود که با اماننامه آمد به حضرت عباس (علیه السلام) که «ما با تو خویشاوندی داریم. تو حسابت را سوا کن. ما میخواهیم جنگ را شروع کنیم.» چون ماجرای مفصلی است که باید تاسوعا انشالله وقت بگیریم. از اینها. تاسوعا میخواستند بجنگند. دیگر شب عاشورا را حضرت وقت گرفتند. صبح عاشورا، بعد از نماز، حضرت سخنرانی کرد.
به آن مطلبی که دیشب عرض کردم، مرتبط است. بعد نماز فرمود: «ان الله قد اَذِنَ فِی قَتْلِی وَ قَتْلِکُمْ» خیلی تعبیر جالب فرمود: «خدا اجازه داد هم کشته شدن من و هم کشته شدن شماها.» خدا اجازه داد. دیگر یعنی خدا اجازه داد من کشته بشم. آقا دیگر اینها کشته میشوند، دیگر باید یک چیزی هم خدا صدقه به اینها بدهد. نه. منت از امام حسین به شهدای کربلاست. امشب باید تکمیلش کنم، بگویم منت بالاتر از خدا به امام حسینه. امام حسین پیش خدا بذل کرد. نه. همان جوری که شهدای کربلا برای امام حسین بذل نکردند، امام حسینم برای خدا بذلی نکرد. این لطف خدا به امام حسین بود. «اِنَّ اللهَ اشتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اَمْوَالَهُمْ وَ اَنْفُسَهُمْ» خدا خرید. همین جونی که از همه ماها میگیرد. یکی تو تصادف میمیرد، یکی تو دریا غرق میشود، یکی با کرونا میرود. که همه اینها محترمند. همه اینها عزیزند. خدا روح همهشان را شاد کند. همین مرگهای ساده دم دستی که آدم گاهی مبهوت میشود از بعضی از این مرگها. از شدت سادگی این مرگها، از شدت ابتدایی بودن این... که بعضیهایش حیرتآور است. یک بچه سیزده چهارده ساله در قم، قبرش کنار قبر یکی از علما بود. مغازهای بود، عکسش را زده بودند. گفت: «که این بچه، در نهایت زیبایی، موهای درست کرده، تیپش، برندهایی که استفاده کرده، ساعت فلان.» مرگهایی که حالا جسارت به آن نوجوان نمیکنم و داغ دل پدر و مادرش را تازه نمیکند. انشاءالله که همنشین با انبیا و اولیا و اهل بیت. ولی به حساب ذهن خودمان اگر بخواهیم بگوییم، باید بگوییم: «مرگ مفت.» دیگر حالا به تعبیر موت ناگهانی. برگهای الکی سخت. برگهای تلخ. بنده خدا رفته بود زیر تریلی، جک زده بودند. یک وضع فجیعی از دنیا رفت. این جور مردنهای ماست.
خب، حالا خدا لطف میکند این مردن ما را تبدیل میکند به شهادت. الآن حاج قاسم سلیمانی، بر خدا. حاج قاسم میتوانست برگردد اینجا مثلاً کرونا بگیرد. عرض میکنم به کروناییها و امواج کرونا و اینها جسارت و سوء برداشت نشود از حرفم. در قیاس با شهادت. بیماری و با بیماری مردن خودش یک نحوه شهادت است برای اینکه آدم پاک میشود. کرونا که بیماری سختی بود. این نفس بند میآید. مرگ سختی است. فشار میآید به آدم. تنها میکنند آدم را. جدا میکنند از خانوادهاش. اینها چیزهایی است که این اموات کرونایی قطعاً برکت و رحمت خواهد بود. میخواهم اینها را در برابر شهادت تحقیر کنم. ماهایی که اگر به شهادت نمیمیریم، این جوری میمیریم. دیگر چه منتی سر خدا دارد که من شهید شدم؟ آقای حاج قاسم سلیمانی، شما شهید نشوی، میخواهی چه کار کنی؟ یک کرونایی بگیری و یک گوشهای بیفتی و نزدیکت نشوند. من لطف کردم، یک جوری جان تو را گرفتم، پنجاه میلیون کف خیابان. انقدر دور قبرت شلوغ باشد که مردم باید صف ببندند. من به تو منت کردم. منتی که من به تو گذاشتم. تو منت نداری سر من. گذشتی از مرگ کرونایی، گذشتی که مرگ کروناییات را تبدیل کردم به شهادت با عظمتی. این تازه تو گذشت کردی یا من بهت عنایت کردم؟ یک مرگ عفونی تو خلوت، تک و تنهای با غربت. از آن گذشته، برای من از جانت گذشتی. لذا فرمود شهادت مرگ کسی را نزدیک نمیکند. «به شهادت نمیمیری.»
این شهید رضا اسماعیلی عزیز و بزرگوار که بنده به ایشان واقعاً با همه وجود ارادت دارم (رضوان الله تعالی علیه)، اولین ذبیح فاطمیون و اولین ذبیح مدافعان حرم و اولین شهید دهه هفتادی، اولین شهید فاطمیون. وقتی که هیچ کس اعزام نمیشد به سوریه، این شهید بزرگوار با التماس رفته بود. با آن وضعیت فجیع هم به شهادت رسید. خانواده ایشان، مادرشان هم تو همین محل مینشینند. مادر ایشان تعریف میکرد که اینها دو نفر بودند. حالا من با جزئیات چون یادم نیست، انشالله اگر یادم باشد، وقتی باز از مادرشان بشنوم، این بحث ما انشاءالله دهه بعد ادامه پیدا خواهد کرد در مجلس روضهای که این شهید دارند. مادر این شهید، همین بحث را ادامه خواهیم داد. تایم محل بنا نبود که ادامه بدهیم. دیگر امروز مادر شهید گفتند: «لطف خداست که این بحثمان یک کمی بیشتر.» مادر شهید میگفتند که حالا یادم نیست، از اقوام ایشان بوده، ظاهراً دو نفر بودند. این آقا رضای اسماعیلی (رضوان الله تعالی علیه) با یکی از در واقع همسنهایشان و یکی از فامیلهایشان با هم رفته بودند. و اینها خلاصه با اصرار، آن بچه برگشته بود. این شهید که شهید شد، آن پسر جوانی که برگشته بود، چند روز بعدش توی تصادف از دنیا رفت. و مادر او تو سرش میزد: «تو چه عزتی پیدا کردی و این شهید چه عزتی پیدا کرد.» مفت رفت. فکر نکن اگر شهید شدی، ملت سر خدا داری. شهید نشوی؟ باید تصادف کنی. شهادت اجل و مرگ کسی را جلو نمیاندازد. امام حسین هم اگر شهید نمیشد، بیماری یا با یک چیزی، با یک قضیه... منت همیشه از جانب خداست.
این هم که میگوید: «تو بذل کردی.» لطفش ها! که به تو میگوید که: «به من بذل کن.» که «تو حق به گردن من.» دنبال بهانه میگردد برای عنایت، رحمت. وگرنه لطف از جانب اوست که میپذیرد این جان واقعاً به معنای دقیق کلمه ناقابل. جانی که آخر باید بدم. این همه عزت رو. این شهدای کربلا رو ببینید. میخوانیم انشاءالله امشب زیارت ناحیه مقدسه که شما همه اسمش رو شنیدید و شاید بعضیهاتونم خوندید؛ آن مقتل سنگینی که امام زمان تو زیارت ناحیه مقدسه میخوانند. روضههای سنگین. یک زیارت ناحیه مقدسه داریم، یک زیارت رجبیه داریم. جفتش از امام زمان رسیده. تو این دو تا زیارت، امام زمان به شهدای کربلا، تکتک، با اسم سلام دادند. بعضیها را قاتلانشان را یاد کردند. قاتلانشان را لعن کردند. ولی بخش عمدهای از شهدای کربلا... زیادشان، نمیگویم همهشان. تعداد زیادشان را امام زمان اسم آوردند. مریضی سرطانی، یک چیزی از اسب بیفتد، یک جایی سقط بشود، بمیرد. همین جان ناقابل این را که باید آنجا میداد و اینجا داده. بعد امام زمان هر روز با اسم بهش سلام. امام زمان بهش سلام میدهند. امام زمان بهش میگویند: «بابی انت و امی.» پدر و مادرم به فدایت. تبدیل به بینهایت میکند.
لذا امام حسین بعد از نماز صبح، صبح عاشورا فرمود: «ان الله قد اَذِنَ فِی قَتْلِی وَ قَتْلِکُمْ.» اجازه داد. خدا اجازه داد منم کشته بشم. خدا اجازه داد ما کشته بشیم برایش. حالا این لحظات آخر. تقوا. صبر از دست نره. محروم نشوی. دیشب گفتم دیگر، کی بود کارمندی کار کرد؟ رفت. اسمش یادتونه؟ ضحاک مشرقی. تا سر ظهر کارهایش را کرد. دیگر دید که نه، مثل اینکه جنگ مغلوب است. ول کرد. نخواستندش. نپذیرفت. خدا نپذیرفت. این جزو آن اسما نبود. این باید خیلی ناله و التماس. شب عاشورا، شبی بود که باید تا صبح التماس میکرد به خدا. خود امام حسین امشب عاشورا تا ... که خدا او را بخرد. ناز خدا را خرید. ناز خدا را کشید. بعد از نماز صبح حضرت این را فرمودند. عمر سعد ملعون تیر را گذاشت در چله کمان. چقدر این موجود، موجود پست و بدبختی بود. احوال شهدای کربلا بشویم، به چیزهای عجیب و غریبی میرسیم که چقدر همه چیز مویرگی بود این انتخاب. واقعاً این طرف جبهه اشقیا در جبهه اولیا، معلوم بود کی به کیه. معلوم بود اینها بر حقند. معلوم بود نه آقا. مو لحظه آخر از اینور به اونور بعضیها آمدند. لحظه آخر آمدند به امام حسین ملحق شدند. میگویم برایتان اسمهاشان را انشاءالله و با چه کیفیتی آمدند. لحظه آخر خودش را رساند. واقعاً مویرگی بود. و عمر سعد جزو همان آدمهای مویرگی بود که حضرت زینب سلام الله علیها موقع شهادت... شهادت اباعبدالله. توقعی که حضرت زینب از عمر بن سعد داشتند، چی بود؟ خب شقی ازل و ابد. زینب کبری قاعدتاً چه گفتند موقع شهادت امام حسین به عمر سعد؟ تصور ما چیست؟ «لعنتت کنم. آخر کار خودتو کردی دیگر. خیالت راحت شد. آروم شدی.»
سخنرانی آقا جان، وقت تفکره. جلسه را این تفکر نورانی میکند. این تفکر. انتقام جلسه. نه بنده بیایم، نه شما بیایید. یک مداحی بیاید، روضه بخواند، بریم. مطرح نشود. تفکر نورانیت. تفکر گریه ندارد. بلکه شاید از نورانیت گریه، بالاتر هم باشد. فکر کنیم یک لحظه تفکر از هفتاد سال عبادت بالاتر است. بحث. موقع شهادت امام حسین دفاع کنی آقا. باید بگویند: «ای نامرد، ای بیشرف، ای فلان فلان شده. خلاص شدی. دیدی چی شد؟» قشنگ مویرگی است. معلوم میشود آن لبه تیغ بود که سر خورد و هیچ فاصلهای نداشت و شهادت هیچ فاصلهای نداشتم. مثل حر به این درجات عالی برسد. لحظه آخر گرفتند ازش. نه تنها گرفتند ازش شهادت را. سند تام و تمام قتل اباعبدالله را دادند با همچین جنایتهایی. میدانید که عمر سعد دستدست میکرد. داشته باشید. یادگاری خودمم یادم بماند این حرفها. عمر سعد تا تاسوعا دستدست میکرد. عمر سعد به خودش میگفت: «من دستم به خون حسین آلوده بشه؟ من کسیام که حسین بکشم؟ مگه میشه من حسین بکشم؟» شهدای کربلا خیلیهایشان که آخر آمدند، مذاکرات اثر میکند. کش نبودیم ما. آمدیم اینجا وایستادیم. مذاکره به خوبی و خوشی تمام بشود، بریم. کار به قتل برسد. آمد تو میدون برای جنگ. شمر که آمد... خدایا چقدر این حرفها سنگینه. چقدر اینها پدر آدمو در میآورد. چقدر شبیه ماست این قضایا.
ظهر تاسوعا. شمر که رسید. شمر رقیب قدیمی عمر سعد بود. «خب من نزنم، این میزَنَد. گندم ری به این میرسد.» یکهو جوشید این رقابت با شمر. «به من گفتند سردار. به من گفتند تو بیا بکش.» میگیری قضیه رو؟ ما خیلی کهکشانها غذای کربلا را فکر میکنیم اینها یک کهکشان نجاست بودند، آنها یک کهکشان لطافت بودند. نه آقا. همه چی مویرگی بود. شهدای کربلا مویرگی آمدند. خیلیهایشان قاتلان اباعبدالله. مویرگی خیلیهایشان شدند قاتل اباعبدالله. یک لحظه. لحظه سرنوشت. انتخاب. یک لحظه. آن لحظهای که باید بذل کنی و معلوم میشود. آن لحظه میدهی یا نمیدهی. یک فرایند پروسه شش ماهه نیست. شش ماه بنشینی، فکرهایت را بکن، به این نتیجه برسی که. یک لحظه است. آن هم دست تشنهدلی. دقیقاً آن نقطه ضعفت. «بله. من که الآن یک خروار روغن تو خونه دارم. میگوید برای هیئت بفرما.» «آقا همه رو دقیق ندارم که من برای امام حسین چی بدم؟» «روغن تو خونمون زیاد داریم. دو دبه میدهیم.» نه آقا. سری بزنگاهی یقهات را میگیرند. گفت: «یکی از علما بود.» شما این داستانها را نشنیده بگیرید. جنس مثبت هجده. جهتش. رده سنی دارد. بقیه. یکی از آقایون بود، اهل علم. که خدمت امام زمان مشرف بشود و بهش بفهماند جزو سیصد و سیزده تا هست یا نیست. خواب دید. به پریروی زیبا رو. دیگر باید تو لفافه حرف بزنیم. به یک زیبا رویی رسیده و خلاصه رسیده بهش دیگر. رفت در خلوت. و تو خواب دید. در میزند. گفت: «امام زمان آمدند با شما کار دارند.» دوباره تق تق. «آقا امام زمان فرمودند همین الآن تشریف بیاورید.» «آقا بنده هم گفتم همین الآن کار دارم. تمام شود، خدمت آقا میرسیم.» دوباره گفت: «بله.» از خواب خودش دید. عرق کرده. فهمید. «آقا من تعطیلم.» خودم فهمیدم. «چیکار؟»
بزنگ روغن. روغنی که زیرزمین گذاشتی، که خیلی خوشحالی که مونده، کدام انبار ببرید. جا نداریم. خدا خیر اینها بدهد. دیگر همان لحظهای که دو روزه نخوابیدی، یک ساعت میخواهی بخوابی، همانجا یقهات را میگیرد. اسم و رسم تو. اینجا باید پا بگذاری. همانجا یقهات را میگیرد. با بچهات یقهات را میگیرد. از بچهات باید بگذری. از همسرت باید بگذری. مثل وهب و خیلی شهدا که حالا انشاءالله تکتک به اینها میپردازیم. ما شهید داریم، انشاءالله عرض میکنم. شهید داریم دوتایی. پدر و پسر. لشکر عمر سعد بودند. پسرش فرمانده بود. ظهر عاشورا گفت: «نه.» پدر ملحق شد به امام حسین. پسرش را قاتل. میتوانی وایستی روبرو بچهات به دست بچهات کشته بشوی؟ «اونها خیلی پپه بودند. نیامدند. احمقها. ایکبیریها. خاک تو سرتان کنم.» آره همین جوری بود. تو خوبی. مویرگی بود. بنده خدا به عمر سعدش لحظه آخر گفت: «کشتند. نمیآیی؟ زینب کبری دارند میکشند. نمیآیی؟» سر چی؟ سر رقابت با شمر. گندم ری که کاری ندارد. گذشتن ازش. لندهور. صحبت... صدا خوب نمیآمد. قطع و وصل میشد. بذل اینهاست. من یک بذری بکنم. چهار هزار تا لشکر داشته باشی. خداوکیلی ما یک لحظه تصور کنیم خودمونو تو این شرایط. خیلی عجیب است. رئیس باشی. چهار هزار تا نیرو داشته باشی. قویترین مردان ایران. میگویند: «قویترین مردان کوفه باشی. اسم برند باشد. فرمانده باشی. «اشجع العرب» بهش میگفتند حر.» پهلوانی بود. یلی بود. گندهای بود توی کوفه. کله پوکاش بود. میدانست بالاخره یکی باید بفرستد که راه امام حسین را بگیرد. گردن کلفت و بفرستد. چه میدانم مشاغلی، صنفهایی چیزی میخورد ببندد. اگر درگیر شدند، بتواند بجنگد. تصور کن اینها را. حالا همچین آدمی باشی، تو همچین سپاهی. انقدر همه به اسمت قسم بخورند. اولین جملهای که برگشت به سپاه گفت. سپاه بهش چی گفتند؟ ببین. بذل این است ها. «من خودم را بین بهشت و جهنم میبینم. من میروم طرف حسین. کیا میآیند؟» که حالا ظاهراً پسرش جزو کسانی بود که باهاش آمد. حالا در موردش انشاءالله میدانید. مریدانش بهش چی گفتند؟ «جلو وایستادی. قمپز در کردی. ما رو میبندیم. امیر گفته جلوتر نمیتوانیم بریم.» نه جلوتر، نه عقبتر. حتی همان ادبی هم که کرد به امام حسین، همان هم با قمپز بود. «مادرت بشین.» توهین نکرد. آن هم با قمپز بود. «من کسی نیستم. بیشرف. کسی در مورد مادر ما چیزی بگوید. بالاخره مادر شما فرق میکند.» بعد یکهو برگشت به اصحابش گفت: «بریم کمک.» جا زدی؟ کم آوردی؟ ترسیدی؟
تجربه کامنت منفی داشتم تا حالا تو فضای اینستاگرام؟ کامنت منفی دیدی با آدم چکار میکند که گاهی منجر به مسدود کردن صفحه هم میشود. دو تا کامنت منفی بگیری. بعد چهار هزار تا فالوور داشته باشی. چهار کا. یکهو یک پست میگذاری، دویست کامنت منفی از این چهار کا دریافت میکنی. با آن سن و سال. کفشش را انداخت گردنش. پابرهنه برگشت. به تو میگویند امام حسین. مادر. چه اسمی بود گذاشت: «انت حر کما سمّت امّک.» شوخی نیست آقا. این جوجهها. گذشتن. عمر سعد ملعون نتوانست بگذرد. صبح عاشورا، اول صبح، آفتاب که زد، وقت تمام شد. امان تمام شد. به امام حسین هم اینها میگفتند که آقا شما جنگ را زودتر شروع کن. چون اینها دور و بر خیمه امام حسین میپلکیدند. خود شمر همان اول خیمه امام حسین بود. مسلم ابن عوسجه تیر را گذاشت تو کمون. به امام حسین (علیه السلام). چون یک گفتگویی شد بین شمر و امام حسین (علیه السلام). یک متلکی. نزدیک بود جلوی مسلم بن عوسجه. جنگ را کی شروع کرد؟ عمر سعد. چه شکلی شروع کرد؟ تیرانداز. گفت: «همتون میرید به امیر شهادت میدهید. من تیر اول را زدم. من دستور دادم. من دستور جنگ را دادم.» تیر اول را انداخت. ده هزار تا تیرانداز پشتش. ببین چی بوده آن جنگ که فقط ده هزار تا تیرانداز داشته. لشکر امام حسین یک دونه کلاً تیراندازهای کندی که اسمش را عرض میکنم، که آن هم استفاده... عمر سعد آمد صد تا تیر هم بیشتر نداشت. جنگ نمیرفتند. آزاد با زن و بچه آمدند. اصلاً با صدای جنگی نیامده. ده اسب جنگی داشت. سلاح نداشت. مهمات نداشت. ادوات نداشت. تجهیزات نداشت. این که شنیدید حضرت قاسم زره... موقعیت جنگی نبود. موقعیت امام حسین (علیه السلام). تصور کنید شما، اگر میخواهید ببینید شهدای کربلا چکار کردند، از چی گذشتند. باید با پای خودشان آمدند. یک وقت محاصره میشوی، گیر میافتی. تو محاصره هم خیلیها در میروند. وا میدهند. التماس میکنند. محاصره است. «شب استفاده کن. التماس میکنم. بگذار منم با تو کشته بشم.» عمر سعد تیر اول را انداخت. ده هزار تیرانداز با هم تیراندازی کردند. که تو همان تیراندازی اول، نقل تاریخ این است، میگوید: «تیراندازی اول که کردند، تمام سپاه امام حسین (علیه السلام) مجروح شدند.» همه را زدند با تیراندازی اول. ده هزار تا تیر آمده. آقا، دویست نفر. ده هزار نفر زدند. هزار نفر دویست نفر با تیر بزنند، ناک اوت میکنند. ده هزار نفر دویست نفر را زدند. همه مجروح شدند. یک تعدادشان شهید شدند. بقیه هم که ماندند با جراحت جنگیدند که چند مرحله نبرد کردند. یک مرحله نبرد گروهی بود. تعداد زیادیشان آنجا شهید شدند که یک گروه با هم زدند به لشکر دشمن. ابناعثم در الفتوح گفته. سید در لهوف گفته. خوارزمی در مقتل گفته. طبری در تاریخ گفته. کتابهای مختلف شیعه و سنی که البته عمدتاً اهل سنت اینها را نقل کردند. مجروح شدند یک لشکر با همدیگر که امام حسین (علیه السلام) برایتان بگویم. برگشت گفتند: «اَشهِدوا لی عندَ الْاَمیرِ اَنّی اَنّی اَوَّلُ مَن رَما.» پیش امیر شهادت بدهید. اولین کسی بودم که تیر انداختم.
تیراندازی که شد، لشکر امام حسین (علیه السلام) تیر خوردند. این جمله را امام حسین (علیه السلام)، جملات دیوانه میکند. حضرت فرمود: «قوموا رحمکم الله.» خدا رحمتتان کند. «بلند شوید. پاشید به سمت مرگ.» نه به سمت جنگ. «پاشید به سمت مرگ الذی لابدّ منهو مرگی که گریز ازش نیست. فَانَّ هَذِهَ السِهَامِ رُسُلٌ.» این تیرها فرستادههای قوم به سمت شماست. اینها پا شدند. یک نبرد، یک حمله، یک یورش. گرد و خاک شد صحرا. تصورنامه خیلی صحنهها زیباست. حماسهاش در اوج هم غربت و مظلومیت، به هم عاطفه، همهاش با هم. انقدر این سپاه محدود. چند نفر بیشتر نیست. فقط ده هزار تا تیرانداز. سی هزار نفر لشکر. این چند ده نفر پا شدند، حرکت کردند. گرد و خاک. تو گرد و خاک این صحنه محو شد. سپاه امام حسین (علیه السلام) دارد چکار میکند. آرام آرام گرد و خاک نشست. دیدند پنجاه نفر شهید شدند. دیگر کلاً یک چند نفری بودند. جنگ تن به تن شد. تن به تن به میدان رفتند. اصحاب کارشان تمام شد. نوبت بنی هاشم شد. امشب دیگر خیلی اجازه نمیدهد. بله. میخواستم اسامی اینها را بهتان بگویم که دیگر فردا شب انشاءالله چند نفرشان از لشکر عمر سعد ملحق شدند. انشاءالله فردا شب عرض میکنم. خلاصه بن عمر، مسعود بن حجاج با پسرش، عمر بن ذبیحه یا زبیعه، زهیر بن سلیم ازدی و بزرگان دیگر. هر کدام اینها داستانها دارند. شخصیتهایی بودند و بذلی کردند واقعاً. تو چه موقعیتی آمدند. چه جور آمدند. چه جور کشته شدند. مرد بودند اینها. خون خودشان رقصیدند. عاشقانه آمدند. البته امام حسین هم برای اینها سنگ تمام گذاشت. شب عاشورا مویرگی بود دیگر. ازت میخواست. کسی اینجا اشتباهی نیامده باشد.
گفتم در منطقه زباله. زباله یک جایی بود آب جمع میشد. منزلهایی که حضرت تو راه توقف کردند، جایی بود که آب داشت. چون کاروان بودند. چرا آب؟ توقف میکردند. فعلویه، بنی مقاتل، زباله. اینها همه منزلهایی است که تو این مسیر حضرت آمدند. به منطقه زباله، خبر شهادت مسلم رسید. دیشب بخوانم؟ الآن فیشش را نیاوردم. سخنرانی کرد. فرمود: «ما داریم به کام شهادت میمیریم. من احب الانصراف فَلْیَذْهَب.» هر کی محبت برگشت داره، برگرده. هر کی تو دلشه برگرده، برگرده. جمعیتی بود پا شدند برگردند. این چند منزل قبل از کربلا.
وقتی خبر شهادت مسلم. شب عاشورا حضرت دوباره سخنرانی کرد. زینب کبری خاطرش پریشان بود. امام حسین (علیه السلام) عرض کرد: «برادرم، یاران تو امتحان کردی؟ مثل برادرم حسن، تو معرکه تو را رها نمیکنند، بروند؟ از اینها مطمئنی؟» حبیب شنید. صدا آمد. به اصحاب گفت: «خاطر بیبی از ما جمع نیست. بیا خاطره بیبی را جمع کنیم.» اینها آمدند. بیعت مجدد. امام حسین فرمود: «ما با هم تعارف نداریم. همهتان هم کشته میشوید. برگشتی نیست. خدا فردا برای ما چیزی جز مرگ ننویسد.» جمله را ببین. البته یک کمکی هم رساند. امام حسین (علیه السلام)! مویرگی. امام حسین فرمود: «البته هر کی هم میخواهد بره دست زن و بچهام هم بگیره با خودش ببره.» رس... غربت و مظلومیت. دست چهارم بگیره با خودش. تکتک پا شدند. «کجا بریم؟ فاطمه ما بریم بعد از تو زندگی کنیم؟» اول از همه عباس (علیه السلام) ایستاد. «شما کجا بریم؟ بریم بگیم ترک نا... سیدنا؟ بریم بگیم آقامون را رها کردیم؟ مرگ دادیم؟ برگشتیم؟ ما بریم بعد از تو زندگی کنیم حسین؟ ما چه زندگی؟» تکتک بیعت کردند. دل امام حسین را شاد کردند. حضرت هم دل اینها را شاد کرد. بهشتشان را بهشان نشان داد. شب عاشورا خیالشان جمع. حالا من نمیدانم چرا امشب این وری رفتیم. شب سوم باید جای دیگری بریم. احتمالاً رزقمان بوده از اینجا بریم شام. از اینجا بریم. شاید تا به حال خودم یادم نمیآید از اینجا روضه را نرفتم به سمت شام. دیگر روزی امشب.
همه که بیعت کردند و بشارتشان را گرفتند. قاسم بلند شد گفت: «عمو جان منم فردا کشته میشم؟» اباعبدالله فرمودند: «کیف الموت عندک یا بنی-» پسرم نظرت در مورد مرگ چیه؟ گفت: «یا عمّ اَحلَی مِنَ الْعَسَل.» از عسل شیرینتر است. حضرت: «اِی وَالله. اَحلَی.» آره به خدا از عسل شیرینتر. بعد امام حسین به قاسم فرمودند: «نه تنها...» ببین جمله را با من داشته باش. تو رو قرآن امشب این شب سوم ماندگار کن با این روضه. قاسم خوشحال شد. امام حسین: «نه تنها تو شهید میشوی فردا، طفل شیرخوارم.» قاسم چی گفت؟ اینجا را داشته باش. یکهو نگران شد. گفت: «عمو جان مگه پای لشکر دشمن به خیمه میرسد که علیاصغر...» نگران شد. قاسم غیرت دارد. این زن و بچه. «یعنی چی علیاصغر را میکشند؟» شب عاشورا اباعبدالله روضه علیاصغر برای...
فرمود: «نه، من فردا این بچه را سر دست طلب آب میکنم.» تنها روضهای بود که شب عاشورا اصحاب باهاش گریه کردند. غیرت قاسم را دیدی؟ «مگه پای دشمن به خیمه میرسد که علیاصغر را میکشند؟» دیگر امام حسین (علیه السلام) جواب این را ندادند. آرام. دیگر نه از کربلا، گفت: «نه از تازیانه بود، نه سیلی.» گفت: «از این گوشوارههایی که میکشند. از آن پاهایی که آبله میزند. از آن جراحتهایی که. از آن دست به این گیسو انداختن و سیلی به این سه ساله زدن و از آنهاش.» دیگر امام حسین (علیه السلام) چیزی نفرمودند.
قا... لا اله الا الله. امام سجاد (علیه السلام) فرمود: «از کوفه ما رو به شام بردند. لشکریان عبیدالله بالا سر ما ایستاده بودند. دائماً ما رو دید میزدند. نگاهشون به این بود.» اگر تو رو خدا روایت رو داشته باشید. «فرمود به ما زل زده بودند. اگر اشک تو چشمای ما جمع میشد، کعب تو تنمون فرو...» اجازه نمیدادند حتی بغض بکنی، نه گریه کنی. خب آدم بزرگ میتواند اشک خودش را کنترل کند. بچه سه چهار ساله چی؟ بچه سه چهار ساله وقتی میگوید: «آروم شو.» بیشتر گریه میکند. وقتی میزَنیش، بیشتر.
جانم فدای تو بشود. چقدر این بچه رو زدند. سید ابراهیم دمشقی. شیعه بود در شام. در دمشق. نرفتیم سمت خرابه. حال ماها اجازه نمیدهد خیلی بخواهیم روضهها را این شکلی باز بکنیم. سید ابراهیم دمشقی. این را مرحوم مازندرانی در معالیجین نقل کرده. این سید ابراهیم عالمی بود در دمشق. در سوریه. سه تا دختر داشت. شب اول، دختر اولش خواب دید حضرت رقیه (سلام الله علیها). «بیبی جان، بیبی فرمودند به این دختر اول به پدرت بگو از زیر زمین آب وارد قبر من شده. قبرم داره آسیب میبیند. من اذیتم. به پدرت بگو بیاد قبر منو مرمت کنه.» این بچه گفت به پدر. پدر اعتنا نکرد. شب دوم، دختر دوم همین خواب را دید. معلوم نیست شب سوم، بچه سوم همین خواب را دید. پدر اعتنا نکرد. «مگر نمیگویم قبر من اذیته؟ چرا نمیآیی درست کنی؟» خب این سید بود، محرم بود دیگر. من روضهها را نمیتوانم برایت تیکهتیکه باز کنم. به محرم فردا صبحش غسل کرد. لباس تمیز پوشید. سید ابراهیم دمشقی علمای دمشق را جمع کردند. گفتند: «این کلید را توی در میاندازیم. به دست هر کسی میچرخانیم تکتک. به دست هر کسی این قفل باز شد، خود همان مأمور مرمت قبر است.» تکتک انداخت. قفل باز نشد. تا سید ابراهیم قفل را چرخاند. دیدند باز شد. رفت داخل ضریح. بیل و کلنگی آوردند. شکافتند. رسیدند به قبر مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها). دیدند آب توی قبر افتاده. همان جور که فرموده. یک توصیفی کرده اینجا سید ابراهیم دمشقی. جلوتر برات میگویم روضه امشب. میگوید: «سه روز این مرمت قبر طول کشید.» حضرت رقیه (سلام الله علیها) را در آغوش. با کفن و به اعجاز این بانو. انشاءالله به دل ما هم نظر کند امشب. به اعجاز این بیبی سه روز سید ابراهیم دمشقی نه خوابید، نه تماماً این سه روز را نشست و این بچه را در آغوش گرفت. فقط و فقط موقع نماز بچه را زمین میگذاشت وایمیستاد نمازش را میخواند. دوباره سه روز طول کشید مرمت این قبر و دوباره گذاشتند در قبر. توصیفی که کرده، میگوید: «من دیدم این جسد کاملاً سالم است. انگار یک ساعته که از دنیا رفته.» بدن سالم سالم تازه تازه. ولی امام رضا از شما عذر میخواهم. ولی یک جای سالم. «بدن کبوده. سرتاسر این بدن کبوده.» این داستان ماند تو دمشق. مثل چی پچید. نوهها و نتیجههای... میگوید: «توی دمشق اگر مار میزد کسی را یا عقرب میزد کسی را، میخواستند درمان کنند، میآمدند پیش نوهها و نتیجههای سید ابراهیم دمشقی. اینها دست میکشیدند روی اونجا. خوب میشد.» میگفتند: «چون دست جد ما رسیده به تن بیبی سه ساله، خدا این خاصیت رو توی دست ما هم قرار داده. بیماری که بزنیم شفا پیدا میکند. این برکتیه که خدا برکت تماس با اون تن به ما داده.» حالت خوبه. حیفه برات این روضه را نگم. ولی رفقا بدونید. تقریباً میشود گفت مطمئناً میشود گفت بعد شهادت ابی عبدالله، تنها تماس محترمانهای که کسی... وگرنه هر کی از راه رسید. السلام علیک و علی الارواح التی حلت بفنائک.