جایگاه حر نزد عبیدالله بن زیاد
ویژگیهای شخصیتی جناب حر
گفتگوهای جناب حر و امام حسین علیهالسلام
فرشته ای که به جناب حر بشارت بهشت داد
لحظه دیدار با امام حسین علیه السلام
منزلگاههای مشترک امام حسین علیهالسلام و جناب حر
مقام جناب حر در زیارت رجبیه و ناحیه مقدسه
چه شد که جناب حر برگشت؟
از اول سر جنگ با امام نداشت
روایت طلایی امام رضا علیهالسلام در مورد محبت اهلبیت علیهمالسلام
نحوه توبه جناب حر
تفاوت پیکر جناب حر با سایر شهدای عاشورا
همراهان جناب حر در کربلا
خطبهی غرای جناب حر در روز عاشورا
نقش محبت در عاقبتبخیری
رشته های نورانی محبت، که به امام متصل می شود
مغناطیس محبت امام حسین علیهالسلام
امام قبل از گفتگو، دستور دادند دشمن سیراب شود
کلید واژه حر در گفتگو با امام حسین علیه السلام
جمله تند امام حسین علیه السلام به جناب حر
امام حسین علیه السلام حر را نمک گیر کردند
شبیه ترین شهید به امام حسین علیه السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا اباالقاسم مصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد). طیبین الطاهرین و لعنت الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
در مورد اصحاب امام حسین علیه السلام گفتوگو میکردیم؛ و دسته اولی که از اصحاب صحبت شد، کسانی بودند که از سپاه عمر سعد به سپاه امام حسین علیه السلام ملحق شدند. افرادی را ذکر کردیم. نفر شاخصی که همه میشناسیم جناب حر بن یزید ریاحی است. در مورد این بزرگوار صحبت بکنیم که خب یک جلسه میطلبد ایشان صحبت شود؛ حرف در مورد ایشان زیاد است، البته حالا در یک جلسه معلوم نیست چقدر از مباحث را بشود مطرح کرد.
جناب حر بن یزید ریاحی، ایشان را میدانید که جزو فرماندهان لشکر عمر سعد و از وابستگان عبیدالله بن زیاد بود. عبیدالله به ایشان خیلی اعتماد داشت؛ کم کسی نبود. کسی که فرستاده میشود تا امام حسین را کتبسته تحویل بگیرد و بیاورد، چه جایگاهی نسبت به عبیدالله بن زیاد داشت! مثلاً فرض بفرمایید پادشاه سعودی میخواهد دستور بدهد یک نفر برود مثلاً حاج قاسم سلیمانی را دستگیر کند و بیاورد؛ آیا سرباز خرد و یک آدم ناوارد را میفرستد؟ فرمانده ارشدش، آن اوستای کار، آن وارد، آن آدم دلسپرده یا سر اینها را میفرستد. حر جایگاهش همین بود. عبیدالله، همچین جایگاه و سمتی به او میدهد که بیرون کوفه راه را ببندد، از چند منزل بیرون از کوفه، حضرت را کتبسته اگر لازم شد درگیر شود و بکشد. امام حسین، فرماندهای باشد که از پس کشتن امام حسین بربیاید، از جهت رزمی و نظامی از پس آوردن امام حسین بربیاید. اقتدار داشته باشد، مدیریت داشته باشد، شناخت داشته باشد، تجربه داشته باشد، اطلاعات داشته باشد، منطقه را بشناسد، مورد اعتماد باشد، وابسته و سرسپرده و دلسپرده به ما باشد.
بعداً در عبارتهایی که میخوانی میبینی حتی عمر سعد وقتی میخواست به حر صبح عاشورا، (که حر آمد آخرین حرفش را با عمر سعد زد)، عمر سعد گفت: «چرا شرایطی که این آقا گذاشته قبول نمیکنی؟ چرا میخواهیم بجنگیم باهاش؟» حالا عرض میکنم جلوتر، جملهای که عمر سعد به حر گفت، جمله جالب و عجیبی است: «من مشکل ندارم. امیر تو قبول نمیکنه!» امیر تو یعنی کی؟ عبیدالله. سنگ خودش را از حر وا کند. گفت: «من با شرایطی که حسین بن علی گذاشته مشکل ندارم. امیر تو،» به حر گفت: «امیر تو قبول نمیکنه.» جالب و عجیب است! کسی اینها را اگر روی هم کنار هم بگذارد، یک کارهایی بعضیها میکنند، اینها کارهای جالبی است.
ببینید آقا، الان باب شده چند وقتی. خدا رحمت کند، به نظر میرسد که شاید اولین کسی هم که توی این مهارت و این ژانر و این مدل نوشتن پیشقراول بود، نادر ابراهیمی بود که یک سری اطلاعاتی را کنار هم میگذاشت، شخصیتپردازی میکرد. شخصیت از آن میساخت. ذهنیات و روحیات و ویژگیهای او را کشف میکرد. داستانپردازی میکرد. بر اساس همان، داستانپردازی میکرد. از ملاصدرا، ایشان در آن کتاب «مردی در تبعید ابدی» زندگینامه ملاصدرا، شخصیت ملاصدرا را آنالیز کرده بود، پیدا کرده بود. بعد مثلاً با مادرش صحبت میکرد؛ بعد مادرش مثلاً میگفت؛ بعد این شکلی برخورد میکرد مثلاً با شیخ. شخصیتپردازی میکرد.
بعضی چیزها حاکی از شخصیت طرف است؛ یعنی با یک سری دادههای تاریخی. مثلاً فلانی مزاج تندی داشته، فلانی مزاج سردی داشته، آن یکی آدم معتدلی بوده، این یکی آدم هیجانی بوده. حضرت سکینه سلام الله علیها، روحیه ایشان را میشود فهمید؛ روحیه اجتماعی، ارتباطی، شاعر، احساسی، اهل به لفظ آوردن احساسات، برونگرا. بعضی افراد درونگرا، ساکت، تو خود، مثل فاطمه بنت الحسین که از ایشان هیچ روایتی نقل نشده. امام حسین حالات: «شبیه مادرم حضرت زهراست، با این ازدواج نکن. حالات توحیدی خاصی دارد.» رفت کربلا و برگشت. یک دانه روایت! بعضی فرزندان امام حسین این شکلی بودند.
اینها را چه کسی شخصیتپردازی کند؟ یکی از دوستان که کمی وارد بود میگفت مثلاً زلیخای سریال یوسف را باید مثلاً قیافهاش را، برای اینکه بر اساس قیافه، (از همان بازیگران سریال یوسف) یکی بگو فلان خانم بود؟ قم. به قیافهاش میخورد که این ویژگیهایی که زلیخا داشته، ایشان در ایشان خیلی قوی است. وضعیت چهرهشناسی الان، چهرهشناسی، روانشناسی، جزو بحثهای بسیار مطرح است. که آن غلظت شهواتش و هم بازیها و برنامههایی که بعدش درمیآورد، یک هیجانات و بیعقلیهای خاصی. شهدای کربلا، همچین اتفاقی بیفتد، این رگهها را بگیرند، بنشینند کار بکنند، داستان بکنند. حالا در مورد یکیشان، در مورد چندتاییشان، درونمایههای فوقالعادهای داریم؛ ولی متأسفانه در هنر گاهی ضعیفیم.
میرزای قمی این شخصیت بزرگوار کتاب «قوانین» را نوشته، از کتابهای معروف در علم اصول فقه. در علما سالهای سال این کتاب تدریس وجود دارد در حوزههای علمیه. یک اهل فن، یک بزرگی این کتاب را که خوانده بود گفته بود که این عبارتها و این مدل جملهنویسی و این بیان مال کسی است که گوشش سنگین بوده است. بعدها ظاهراً تحقیق کردند، این از نوع عبارتپردازی فهمیده بود که ایشان گوشش سنگین است. مهارتهایی بعضیها دارند. تا قیافه طرف را، نمیتواند به شما بگوید که این چشماش این مدلی است، موهاش این مدلی است، مزاج پایهاش این است، سرش مزاجش این است، تنش مزاجش این است. سن و سالش هم تا حد زیادی میشود کشف اگر سنش هم نقل نشده یا این قضیه مال کدام برهه است، سن و سال ایشان را نمیشود کشف کرد.
جناب حر، خب از او ما دادههای تاریخی فراوانی داریم. آدم لوتیمسلکی بوده، رفاقتی میرفته جلو. مدیریت، چند مدیریت رفاقتی بوده. آدم شجاعی بوده. مدیر هم بوده، ولی مدیر لوتی، لوتیوار، رفاقتی. امام حسین هم در فضای لوتی واری نمکگیرش قرار داد به عباراتی هم که گفته، بحثهایی هم که کرده خیلی جالب است. وقتی مأمور شد از کوفه بزند بیرون و بیاید امام حسین را متوقف بکند، چون باخبر شدند که حسین دارد میآید. دیگر مسلم را وقتی خواستند اعدام بکنند سلام الله علیه، بهش گفتند که وصیت کن. مسلم گفتند وصیت کن. نگاه کرد توی دور و بریها، از اقوام، فامیل، دوست، آشنا، یک کسی را پیدا کند که بهش بخورد بتوند وصیت کند. میگوید: «در این جمعیتی که بودند، اونی که بیشتر از همه احساس قرابت کرد باهاش که میشود به این وصیت کرد، کی بود؟ عمر سعد!» ببینید کیا بودند! بقیه چقدرشون نامه داده به امام حسین که بیاید، به امام حسین کسی را بفرستند توی مسیر، هر جا حسین را دیدند بهش بگویند به کوفه نیاید، برگردد.
باخبر شدند و برعکس عمل کردند، سپاه فرستادند که برود و راه را بر امام حسین ببندد. جنگ یا تسلیم، یا باید بجنگد و کشته شود، یا باید تسلیم شود، بیعت. «بین السلة و الذلة.» امام حسین. چه کسی را فرستادند که برود راه را بر امام حسین ببندد؟ حر با ۴۰۰۰ سپاه. ۴۰۰۰ سپاه. همین که راه افتاد بیاید برود، این از قضایای عجیب تاریخ است. بعداً که به امام حسین ملحق شد، توی آن ساعتهای آخر، این را برای امام حسین تعریف کرد. «راه افتادم بیام. به من گفتند برو راه را بر حسین ببند.» «پشت سرم صدا شنیدم. از در که زدم بیرون، ملکی، چیزی، یک چیزی که برگشتم صداشو شنیدم.» برگشتم دیدم چیزی نیست. مکاشفهای صورت گرفته، صدای ملک بوده. شنیدم پشت سر من صدا زد: «ابشر بالجنة یا حر!» «دلت گرم باشه به بهشت. به سمت بهشت داری میروی.» میگوید: «برگشتم دیدم کسی نیست. با خودم گفتم من دارم میروم نوه پیغمبر را دستگیر کنم، میروم بهشت؟!» چقدر مرد بوده خودش با خودش این حرف را زده. از همان اول با تردید وارد شد و با ادب وارد شد و با علاقه وارد شد. اینها خیلی نکته است، رگهها توی وجود حر هست. مکاشفه شده، صدا شنیده، خودش به خودش میگوید: «بهشتش کجا بود؟ دستگیر کردن پسر پیغمبر که بهشت ندارد.» میگوید: «نفهمیدم این چی میگوید.» وقتی ظهر عاشورا به امام حسین ملحق شد، آنجا برگشت به امام حسین گفت: «آقا الان فهمیدم آن صدایی که پشت سرم بود چی به من گفته بود.»
راه افتاد، آمد. حالا من باید توصیف بکنم دیگر قضایا را و تاریخ ایشان را که بحث مفصلی است. اول یک کلیتی خود این بزرگوار را بگویم که بعد حالا کجا امام حسین را دید، کجا متوقف کرد و گفتوگوهایی که در چند مرحله، چند منزل همراه امام حسین علیه السلام بود و او امام حسین را به کربلا رساند. از چند منزل قبل از کربلا، منزل به منزل امام حسین، اولاً که منحرف کرد از سمت کوفه. میخواستند جلو بیایند به سمت کوفه در منطقه ذوحسم ظاهراً آنجا بوده اولین دیدارشان یا در منطقه شراف. چند منزل بوده دیگر. ظهور و صوم، شرف، ایزیب، حجانات، قصر بنی مقاتل و آخر هم نینوا. چند منزل با امام حسین علیه السلام. بیست و هشت ذیالحجه یا شاید هم زودتر امام حسین را میبیند تا دوم محرم منزل جلو میآید. دوم محرم دیگر به کربلا میرسند که آنجا میگوید: «دیگر من دیگر از این جلوتر دستور برسد که سوم محرم عمر سعد میآید و دستورم میرسد که همین جا دیگر کار را تمام کنیم.»
این چند منزل را با امام حسین علیه السلام بوده. خیمه میزدند روبروی خیمه امام حسین. هر روز گفتوگو و جر و بحث. چندین مرتبه امام حسین جر و بحث کرده، حضرت باهاش دعوا میکردند، درگیری لفظی. دو سه بار حضرت فرمودند: «بیا با هم بجنگیم.» تهدید میکردند. چون زهیر وقتی گفت آقا همین جا اینها را بکشیم، که عرض میکنم، حضرت فرمود: «من نیامدم بجنگم. من جنگ را شروع نمیکنم. من خوشم نمیآید آغاز کننده جنگ باشم. من جنگ را شروع نمیکنم.» تا آخر فکر نمیکرد جنگ بشود. سمت کوفه، رفتیم. مسیر امام حسین کج شد توی همان بیابانها به یک سمت دیگری. منزل به منزل رفتند. دیگر حضرت پیشروی به سمت کوفه نکرد. حضرت فرمودند: «خیلی خوب، برمیگردیم سمت مدینه.» گفت: «مدینه هم نمیگذارم.» برخورد ارتباطش با امام حسین میگفت: «شما میتوانی پیشروی کنی ولی آنور برو خراب نشوم. گزارش میدهند.» «میخواهی راهت را بری کربلا متوقف.»
این بزرگوار سنش حدود ۵۰ سال بوده. در زیارت رجبیه دو بار امام زمان به ایشان سلام دادند. در زیارت ناحیهام یک بار «السلام علی الحر بن یزید الریاحی» گفتند که در ذوحثم و شراف آنجا یکی از این دو تا با امام حسین علیه السلام مواجه شد. منزل به منزل جلو آمد. برخی گفتند شب عاشورا به امام حسین ملحق شد ولی طبق نقل معتبرتر، صبح دیروز قضیه را اجمالاً گفتیم دیگر. اجمالاً قضیه عاشورا را دیشب یک مروری کرد. امام حسین علیه السلام بعد از نماز صبح سخنرانی کرد. یکی از اصحاب یا دو تا از اصحاب سخنرانی کردند. خاطرتان هست دیگر دیشب بعدش حضرت چی فرمودند؟ «هل من ناصر...» ابتدای صبح گفتم. گفتند: «حر طبق نقل معتبرتر آنجا به امام حسین ملحق شد.»
جنگ جدی شد. سری به تن نمونه، دستی به بدن نمونه. پیغمبر را بجنگی؟ از اول سر جنگ با امام حسین نداشت. یعنی از اولم محبت به پیغمبر هست. در نیشابور فرمود: «طرف درخواست نصیحت کرد.» همه زندگی، همه داستان توی یک جمله خلاصه میشود. این جمله عجیب است. نمیدانم توی حرم امام رضا بنده به چشمم نیامده شما اگر دیدید بگویید. همچین حدیث مهمی را برای جنها معمولاً، آیا خطی مینویسند که جنها بتوانند بخوانند؟! آدمیزاد فارسیش هم بتواند بخواند. همچین میرود توی آن آدمی که روایتش را خوانده، عربیش را بلد است. ده بار از رو میخواند. «الفی» آخر کجا رفت؟ یک «الفی» کشیده بغل قشنگ است. مهم نیست کسی بفهمد. که برای فهمیدن که قشنگ است. «احب محمد و ان کنت فاسقه و احب احبا محبیم و ان کانو فاسقین.» خانواده پیامبر را دوست داشته باش حتی اگر فاسقی. دوستداران خانواده پیغمبر را دوست داشته باش حتی اگر فاسقند. چقدر این حدیث مصداق [دارد]. حدیث آل پیغمبر را دوست داشته باش حتی اگر جیرهخوار دست راست عبیدالله بن زیاد خرابی، معتمد عبیدالله که باشی. محبت یک روز به دردت میخورد، درستت میکنم.
الان حر کجاست؟ خدا میداند کی میتواند بفهمد کجاست. این علاقه را روش پا نگذاشت. «من دوست دارم. من به مادر تو احترام میگذارم.» که حر گفت به امام حسین. «محبینش هم دوست داشته باش حتی اگر فاسقند.» کربلا، ولی چون میگوید به شفاعت جدش امید دارم. همین قدر محبت داری. شما باید دوستش داشته باشی. حالا به بعضیها میگویی بابا این اهل سنت خیلیهاشون اهل بیت را دوست دارند. اسم بچهاش را علی میگذارد، حسن میگذارد، حسین میگذارد، فاطمه میگذارد، خدیجه میگذارد. وهابی روح خدیجه هم حساس است. محبت آخر دیدی خیال آورد.
اول رجزی خواند. وقتی وارد میدان شد. «ما زلت ارمیم بفقرت نهره.» اشعاری خواند که مال یکی از شعرای معروف بود جزو معلقات سبعه بود. معلقات سبعه اشعار بزرگی که به کربلا وقتی وارد میدان شد خواند. بعد هم که اسب ایشان را مجروح کردند، از اسب پیاده شد. آنجا یک رجز دیگری خواند. گفتند که باز از او چند رجز نقل کردند و یک قضیهای هست مال بعد از شهادت ایشان توی دوران صفویه که انشاءالله یادم باشد عرض میکنم. البته ایشان جزو شهدای کربلا بود. جسد مطهرش افتاده بود. موقع دفن هم محلیاش هم قبیلهاش هر چی بودند که حالا بودند آنجا، ایشان را شناختند، بردند توی محل خودشان دفن کردند. ایشان از فیض همجواری امام حسین محروم شد. دیگر اثری برایش داشتیم. از فیض حضور در کربلا محروم شد. هفت کیلومتر خارج از کربلا دفن. ضریحی دارد و البته برخی گفتند که قبل از اینکه اصلاً کار به دفن بکشد، یعنی همان روز اول پایان جنگ همان روز عاشورا رفقاش جابجا کردند. این هم نکته جالبی است هم بهش توجه داشته باشید. چون همه شهدای کربلا را ذبح کردند. ذبح بعد از شهادت کردند. دو نفر ذبح در روز شدند. شاید هم حالا سه چهار نفر باشند زنده ذبح شدند. امام حسین علیه السلام، بقیه بعد از شهادت ذبح شدند.
جناب حر تقریباً میشود گفت، شاید بشود گفت، مطمئن بشود گفت، تنها شهید کربلاست که کلاً سر از تنش جدا [نشد]. حبیب [هم] باشد. قبولش کردند دیگر، همین که قبولش کردند خیلی عجیب است. آخر هم همه این داستان گردن ایشان بود. یعنی اگر تا آخر میایستاد پای قتل امام حسین علیه السلام قطعاً یکی از آن بالاترین درجات لشکر عمر سعد از جهت عذاب داشت و تعجب میکرد که اصلاً باورش نمیشد قبول بشود. همچین کاری هم کردی، قبول میشود. بانی کربلا این [بود]. لذا ایشان ذبح نشد، سر از تنش جدا نشد. رفقاش جسد ایشان [را] قبل از اینکه کار به سر از تن جدا شدن برسد که در محله خودش دفنش کردند.
وقتی که آمد قضایا چی بود؟ وقتی آمد به امام حسین گفتش که من به جبران کاری که کردم میخواهم اولین شهید باشم. میگوید که این اول شهید، اول شهید کربلا که نبود. برای اینکه بالاخره چند نفر تیرباران اینها کرده بودند. ایشان اولین شهید از همان لحظه بود که گفت من از این لحظه دیگر نمیخواهم جلوتر نمیخواهم بمانم، میخواهم بروم و رفت در میدان جنگ تن به تن کرد و قضیه شهادتش طبق برخی نقلها پسر و برادرش همراهش بودند و طبق این نقلها ایشان پسر و برادرش را زودتر از خودش فرستاد که شهید شوند. به هر حال برادر ایشان و پسر ایشان جزو شهدای کربلا اسمشان آمده ولی حالا یا بعد ایشان شهید شدند یا قبل ایشان. غلام ایشان هم آمده که غلام ایشان بعد از ایشان به شهادت رسیده که نکته جالبی هم دارد.
ظهر عاشورا خجالت میکشید، میخواست به امام حسین علیه السلام ملحق بشود. به این غلامه برگشته بود گفته بود که: «اسبت را آب دادی یا نه؟» عطشش قشنگ، حالت تزلزل تویش دیده. دیگر میخواهد برود آنور برگردد. میگوید: «مرا فرستاد و من دیدم آرام آرام کج کرد به سمت لشکر امام حسین.» کسی هم سمت لشکر امام حسین... یک صحبتی آنجا آخر با یکی از رفقاش میکند که عرض میکنم. «مهاجر بن اوس، بهشت و جهنم موندم.» رفت. این غلامش میگوید وقتی من برگشتم گفتم که این چرا بدون ما رفت؟ اگه میگفت من هم باهاش میرفتم. که این را طبق برخی نقلها بعد از شهادت حر آمد به امام حسین ملحق شد و ایشان هم شهید شد.
افرادی که اسم آوردیم از لشکر عمر سعد به امام حسین علیه السلام ملحق شدند؛ برادر ایشان مصعب بن یزید ریاحی که برخی گفتند بعد از اینکه حر آمد توی سپاه امام حسین. عاشورا یک مروری داریم میکنیم که ظهور کلی قضیه است. من فکر میکردم توی یک جلسه میشود گفت ولی الان ببینم که دو سه جلسه. حالا خوبیش این است که ما تا آخر محرم قرار شده شبها فردا شب هم باز توضیح بدهیم. وقتی آمد لشکر امام حسین ظاهراً تنها آمد. بعد امام حسین اجازه خواست که بایستد با لشکر دشمن حرف بزند. آنجا یک خطبه بسیار مشتی خواند جناب حر. مطالب بسیار جالبی را اشاره کرد. تیربارانش کردند ولی گفتند برادرش بعد از آن رجزی که حر خواند ملحق شد به امام حسین. مصعب بن یزید ریاحی.
و اول که از لشکر جدا شد، دیدند حر دارد رجز میخواند. لشکر، لشکر عمر سعد سر و صداشون بلند شد. شروع کردند توهین و حرف و تیرباران و اینها. دیدند برادر حر پشت [اوست]. اینها همش نکته است آقا. نکات فوقالعادهای است. میگوید: «اگه یا اهل بیت را دوست داشته باش یا محبین اهل بیت را دوست داشته یا محبین محبین اهل.» میگوید حضرت زهرا روز قیامت محبین امام حسین را جدا میکند سلام الله علیها شب جمعه است دیگر. مرحله بعد چیکار میکند؟ «محبین محبین محبین.» تو او را دوست داری، قاسم سلیمانی را دوست داری. مسیحی است. یک وقت محب محب امام حسین است، یک وقت محب محب محب امام حسین. قاسم سلیمانی را هم نمیشناسم. «من از تو خوشم میآید.» محبتش به تو باعث میشود که تو برو به قاسم سلیمانی میرسونی، به واسطه قاسم سلیمانی به امام حسین میرسد.
برادر حر ظاهراً محب اهل بیت نبود ولی حر را دوست داشت. حر پیغمبر را دوست داشت، حضرت زهرا را دوست داشت. با امام حسین خیلی صاف نبود البته توهین هم نکرد ولی به هر حال صاف آنجوری هم نبود. پیغمبر را دوست داشت. محبتش به پیغمبر رساندش به امام حسین. برادر حر، حر را دوست داشت. محبتش به حر رساندش به امام حسین. این سلسله محبت یک چیز عجیب غریبی است. این رشتهها عناد دارند. اینقدر کجاند، اینقدر کثیفاند. این تا میبیند این به امام حسین علاقه کرده شروع میکند فحش دادن و نفرت. تا قبلش مییونس. اینقدر که بدش میآید شما او را دوست داری. بعد شما مثلاً به فلان شهید، به امام خمینی، به رهبر انقلاب، به کسی ابراز علاقه میکنی، خطرناک [است].
مصعب حر را دوست داشت. محبتش به امام حسین گل کرد. این هم یکهو این جاذبه محبتش به حر این را کشید به سمت امام حسین. اصلاً اینجوری که دوید رفت. جاذبه محبت اینها را هوا قاپید. بعد تا رسید به حر گفت: «مرحبا به تو که مرا هدایت کردی. خدا تو را هدایت کند پیش امام حسین علیه السلام.» گفت: «برادرم آمده.» آن هم عذرخواهی کرد. امام حسین عذر توبه او را هم پذیرفت که طبق این نقل اجازه گرفت زودتر از حر به میدان برود. برادر آمد بین رجز و رفتنش به میدان. برادرش رفت میدان و شهید شد که چهار پنج سالی کوچکتر بود. نزدیک ۴۵ سال سن. این بزرگوار [مصعب حر]. پسر حر را هم گفتند جزو شهدای کربلاست و طبق این نقل گفتند که جلوتر از خودش پسرش را فرستاد که پسرش حدود ۲۵ سال سنش بود و حر وقتی دید پسر شهید شد خوشحال شد، خدا را شکر کرد. خیلی قشنگ است. خیلی وقایع جالب عجیبی.
غلام حر را هم عرض کردم. حالا اسمهای این بزرگواران را بگوییم همه را با همدیگه یا اینها را برای اینها بگوییم. مصعب بن یزید ریاحی برادر ایشان، علی بن حر ریاحی پسر و غره غلام ایشان که ایشان گفتند بعد از شهادت امام حسین علیه السلام از لشکر عمر سعد جدا شد و طبق این نقل همین که داشت جدا میشد از همانجا چند نفر را زد، آمد عذرخواهی [کرد] ببخشید چند تا را زدم. ایشان هم نزدیک ۴۰ سال سن مبارکش بود و شهید شد.
خب غذای مفصلی است اینکه اینها چه شکلی با هم مواجه شدند. ایشان در ذوحسم رسید به امام حسین علیه السلام چند روز قبل از محرم. قضیه روز عاشورا را تا حدیش را عرض کردم. هنوز عاشورا مفصل نگفتم. وقتی آمد چه گفتوگویی شد؟ مراتب جنگ چه جور شد؟ شهادتش به چه کیفیتی شد؟ لحظه شهادت امام حسین علیه السلام چیکار کرد؟ چه گفتوگویی بین اینها شد؟ اینها انشاءالله یک وقتی باید در موردش گفتوگو [کرد]. قبل از اینکه بیاید، یعنی قبل از اینکه امام حسین به کربلا برسد، منطقه ذوحسم رسید به امام حسین علیه السلام. تاریخ هم سیره امام حسین است، هم عظمت شهدای کربلاست، هم عظمت امام حسین است، هم مظلومیت امام حسین است. خیلی مطلب در این است.
وقتی که رسید حضرت دید که اینها تشنه [هستند]، ظاهراً ذخیره آب نداشتند. چون از کوفه راه افتادند امام حسین کجاست. وقتی رسیدم ذخیره آب نداشتند. همه تشنه بودند. آخر هم با همین قضیه بریم توی روضه. انشاءالله جلو. حضرت که ایستادند ۴۰۰۰ نفر بودند با اسب و حضرت اول قبل از اینکه با اینها گفتوگو کند، اول دستور داد به اینها آب بدهند. ذخیره آبی که داشتند. چون هر جا که میرسیدند کنار چشمه متوقف [میشدند]. منزل به منزل که میرفتند اذان ظهر توقف میکردند آب [بود]. چرا آب بریزند. منزل به منزل که میگویند منزل همان جایی بوده که آب بوده. توقف میکردند نماز ظهر میخواندند. استراحتی میکردند نماز عصر را میخواندند. بعضی وقتها بعد عصر حرکت میکردند. بعضی وقتها حرکت نمیکردند شب میماندند. چون خانواده بودند آب میخواستند و آب ذخیره میکردند. از شب فردا حرکت میکرد باز توی مسیر با آب میرفت. اینجا حضرت به اینها آب دادند. فرمود که به خود اینها و اسبهاشان. اسبهای [آنها] تشنه. اول همه اینها را سیراب کردند. خیلی در اینها درس [است] آقا. قدم به قدمش را اگر آدم بفهمد. لشکر کثیف.
بعد اینجا آب دادن عجیب بود. اینها که همه میآمدند اینجا. نقل تاریخ. حالا اگر پیدا بکنم بنده مفصل مطالب مختلفی را برای شما آوردم. ظاهراً علی بن طعان فکر میکنم اسمش بود. میگوید: «من نفر آخری بودم که رسیدم و امام حسین دید که من خیلی تشنهام. حضرت فرمودند که به این آب بدهید.» مشک را دادند به من. «اول به اسبم آب دادند ۵ بار این آب خورد. بعد خودم آمدم بخورم خیلی تشنه بودم. این مشک هم همینجور آبش میریخت. اول که آمدم آب بدهم حضرت فرمود که...» حضرت چون لهجهشان لهجه حجازی بود. این عرب بادیه بود. لهجه با هم فرق میکرد. بعد حضرت توضیح دادند به زبان خودش [به او] حالی کردند. بعد باز نتوانست حرف حضرت را گوش بدهد یا نفهمید چی میگویند. حضرت خودشان از اسب پیاده شدند. این درش را سفت کن، کم آب بیاید، اسراف میشود. مثلاً پیاده شدند سر این مشک را برایش درست کردند. با دستشان گرفتند مشک را جرعه جرعه به این آب دادند. همه که آب خوردند نقلها مفصل هم از کتاب لهوف اینجا آوردم هم از کتاب ارشاد شیخ مفید آوردم مفصل دیگر.
حالا یزید ریاحی هم با ما [یا] علیه ما. گفتوگوی اولیه اینجا شکل گرفت. حضرت فرمودند که مفصل وجه اجمالی و سریع بگویم رد. «شما برای ما نامه نوشتید. من به نامه شما آمدم. شما دعوت کردید.» گفتش که: «من نامه ننوشتم برای شما.» جزو سرداران عبیدالله بن زیاد بود. نامه نوشته برای امام حسین. حضرت یکی از اصحاب فرمودند: «برو نامهها را بیاور.» ۱۸۰۰۰ نامه بود که دیشب اشاره کردم. این خورجینها را باز کرد. نامهها را آوردند. حضرت به اینها نشان دادند. «من نامهای ننوشتم. من مأمورم. امیر عبیدالله به من گفته که بیایم شما را متوقف کنم.» حضرت گفتوگوها اذان ظهر شد. حضرت بهش فرمودند که به حجاج بن مسروق که ایشان از بزرگان [است]. بعداً انشاءالله در موردش عرض میکنم. ظهر عاشورا یک کاری کرد کار فوقالعاده از شهدای ویژه کربلا. اذان گفت. حضرت کلمه به کلمهاش نقل شده. بین اذان و اقامه حضرت چی گفتوگو شد؟ عین عبارات حضرت مفصل دیگر اینها را بخواهم بگویم.
حضرت به حر فرمودند که یک مایههایی توی وجودش هست. امام حسین شما پسر پیغمبر هستی. اقتدا کردن. حضرت یک سخنرانی کردند. یک استراحتی شد. نماز عصر خواندند. سخنرانی کردند. سوار اسب شدند. اسب را [حر] راه انداخت. سپاهان پشت سر حضرت. حر از جا پرید. آن هم خیمه زده بود روبروی امام حسین زیر سایه و اینها همه داشتند استراحت میکردند. سوار مرکب آمد روبروی امام حسین. «کجا برمیگردیم؟ مدینه. خب شرمندهام.» حضرت فرمودند: «مادرت به عزایت بنشیند این چه وضعی برای ما درست کردی برگردیم؟» یک لحظه برگشت گفت: «هر کسی این جمله را به من میگفت من هم برگشتم بهش میگفتم مادر خودت به عزایت بنشیند ولی مادر شما خیلی احترام دارد. من نمیتوانم در مورد مادر شما همچین چیزی بگویم. شما با من جر و بحث نکن. منزل جلوتر برویم. آنوری برو. خراب نشوم گزارش میدهند. میخواهی راهت را بری کربلا متوقف.»
اینجا زهیر بن قیس توی همین مسیر که میرفتند برگشت به امام حسین گفتش که: «آقا اینهایی که من میبینم آمدهاند برای جنگ. الان هم اینها تعدادشان کم است. من خبر دارم توی کوفه دارم سپاه جمع میکنند. برادرم یکیشون آمد گفت آقا من دیدم پشت کوفه اینها را بردند لشکر آموزش میدهند، سان میبینند. یک لشکر بزرگ آماده کردند بفرستند کربلا.» به امام حسین گفتش که: «آقا بیا همین جا با اینها بجنگیم.» [حضرت فرمود:] «ترنزل.» منزل جلو رفتند و هی هم این فشار را به امام حسین علیه السلام. جنابان چهار تا از اصحاب امام حسین علیه السلام باشه طلبتون فردا شب. امام حسین از دهن میافتد. باشه طلا به فردا شبتون. انشاءالله مفصل فردا شب تعریف بکنم قضیه را.
هی قدم به قدم اینها جلو که میرفتند، این یک کلیدواژه داشت. همش به امام حسین میگفت یکی اینکه من دعوت نکردم شما را. یکی دیگر هم این بود که من، من قاتل شما نیستم. من نیامدم بکشمت. بعد نصیحت میکرد میگفت آقا این کارها را نکن. میکشمت. اینها میکشنت. «ترس ندارم.» خیلی تند شد. جر و بحث بالا گرفت. امام حسین فرمودند که: «بیا با هم اصلاً بجنگیم من و تو. یا تو مرا میکشی سر مرا برای عبیدالله میبری یا من تو را میکشم.» یک جماعتی خلایق گفته از این قضیه کوتاه نمیآمد. میگفت: «آقا من میخواهم شفاعت جد شما نصیبم بشود. من با شما جنگ ندارم. صبر میکنیم نامه بیاید.» هر دو تا متعهد شدند. امام حسین گفتند: «با من قرار دارید.» حرفی که زد پاش وایستاد. با امام حسین آدم مسئولیتپذیری بود. اصحاب امام حسین که آمدند گفت: «من نمیتوانم. مگر تو گفتی جلو نرو؟ من هم نرفتم. مگر اینها اصحاب منم؟» بعد به من اضافه بشود.
آخر هم آقا چیزی که حر را کلافه کرد بگویم و عرضم تمام. روضه امشب را بخوانیم. شب جمعه است. چیزی که حر را کلافه کرد، اصلیترین حرفی که توی رجزی که خواند این روضه را بشنوید. لشکر دشمن چی گفت؟ به لشکر عمر سعد گفت: «مگر شما دعوت نکردید؟» آقا من که دعوت نکردم ولی بهش دارم پناه میدهم. من دارم مهماننوازی میکنم. شما دعوت کردید زدید زیرش. دعوت کردید نصرتش کنید، نصرت نکردید. حالا آمدید بکشیدش. چرا راه را به روش بستید؟ نه میگذارید جلو بیاید نه میگذارید عقب برود. لااقل رها کنید آقا برگردد مدینه. گفت: «این انسانیت شما دارید؟! آب را بر روی این آقا بستید؟ نمیبینی چطور تشنه است؟ نمیبینید زن و بچهاش چه شکلی تشنه [هستند]؟ اول صبح نمیبینی چطور تشنه است؟ با انسان اینجور رفتار میکنید؟! رحم کنید به این آقا با عطش امام حسین.» برادرش را [گفت]. حرفی که زد که قانع کند لشکر عمر سعد را، عطش امام حسین. سه روز آب روی اینها بسته [بود]. توی این گرما.
یک جورایی انگار توی آن شرمندگی قضیه اول هم مانده بود. چطور مواجه شده بود. امام حسین همهشان را سیراب کرده بود. اسبهایشان را هم سیراب کرده بود. انگار چون لوتی نمک گیر شده بود از امام حسین. «این رسمش نیست آب به روی این آقا بسته. شما دعوتش کردید که اینجا...» تیرباران کردند آقا. این قضیه عطش داستان جدی بود رفقا. از امشب آب را بر روی امام حسین [بستند]. هفت محرم برای همین امشب روضه تشنگی میخوانند. برای همین امشب روضه عطش میخوانم. روضه علی اصغر میخوانم. شب جمعه است. شب علی اصغر است. بابای علی اصغر را اگر عطش علی اصغر را دیده بود، که میمرد. عطش امام حسین اول صبح. هنوز کار به ظهر هم نرسیده که این همه شهید بدهند. همان اول صبح برگشت سمت امام حسین. «آقا را تشنه برای چی گرفتید شما؟»
روضه علی اصغر را برای حر نخوانده [بودند]. یقین دارم امشب میخواهم برای حر روضه علی اصغر بخوانم. شب جمعه. همه امشب کربلا. آقای حر یک شهید بزرگوار [است]. سلام ما را به ارباب برساند. شب جمعه سلام علی اصغر برساند. آهای حر بن یزید ریاحی، آدم لوتی، آدم باصفا. کجا بودی ظهر عاشورا وقتی ابی عبدالله این بچه را سر دست گرفت. تو اگر اینها را میدیدی چیکار میکردی؟ چقدر این مردم پست بودند. این صحنهها را دیدند، رحمی توی دلشان نبود. کاری نکردند. بابا ای کاش کاری نمیکردند. ای کاش امام حسین این بچه را سر دست گرفت فقط سیرابش نمیکردند. آخه کدام مردم، کدام قوم پستی پیدا [کرده بودند]. بچه را با سه شعبه سیراب کنم! اگر کودک چقدر میخورد از نهر آب، آب چقدر مگر سه آب [است]. اصلاً خود حضرت فرمود: «الا ترونه کیف یتلاطم عطش بالباب.» بال بال میزد. این با آب که زنده نمیماند این بچه. این دست و پا، دست و جان کندن بود. این بچه داشت جان میداد. این تیر از این بچه بزرگتر بود. تیر سه شعبه. فضا به حد [ذبح] طفل و من الولیده الی... چه مدل این تیر آمد نمیدانم که رگ گردن را از این بغل تا آن سر یک سر جدا کرد.
سر آویزان. گفتند هی دست گرفت به زیر خون علی اصغر هی به این آسمان پاشید. هی این خون علی اصغر را. این شهید از جهتی، از جهتی این شهید اشبه الناس به امام حسین [بود]. علی اکبر اشبه الناس به رسول [بود]. علی اصغر اشبه الناس به امام حسین [بود] چون اولاً که مثل امام حسین ذبح شهیدی بود که زنده زنده سر از [بدنش] جدا [نکردند]. ثانیاً شهیدی بود که چون امام حسین علیه السلام به دم شد. حق این روضه را ادا کنید رفقا. شب هفتم. «ملتف الدم» به کسی میگویند که اینقدر در این خون خودش میغلتد که با همه خون خودش عجین میشود. تمام تن خیس میشود. [بر بدن] امام حسین علیه السلام به یک معنا غسل داده نشد. به یک معنا غسل داده شد. امام زمان در «السلام علی المقسم به دم الج» سلام بر آن آقایی که اینقدر در خون خودش خندید، غلتید. که شهیدی که تمام تنش خون بود. اباعبدالله در خون خودش نه غلطید ولی امام حسین علیه السلام به تن او مالید. گفتم تمام تنش را آغشته کرده خونش. آن هم علی اصغر. فرمود: «دوست دارم خدا را این شکلی ملاقات کنی پسرم.» بچه را زیر عبا گرفت. بگذار روضه را جای دیگری ببرم.
لا اله الا الله. مختار یکی یکی این قاتلان را به جزای اعمال [شان رساند]. میگوید هر کدام که خبرش میرسید [به] مدینه که اینها را کشتند، امام سجاد علیه السلام شاد میشدند. به آن کسی که خبر میآورد فرمود که: «خوش خبر باشی ولی از حرمله چه خبر؟» خدایا آتشش بزن تا آخر. خبر چه آتشی زدیم. این ملعون به قلب ابی عبدالله. قبر کوچک.
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائه. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام [علیک].