چگونه ذات انسان حسینی میشود؟
شرط ملاقات با امام حسین علیهالسلام چیست؟
معرفی ویژگی اصلی امام حسین علیهالسلام در سوره مبارکه فجر
چرا خدا بهشت را خلق کردهاست؟
گفتگوی بهشتیان با امام حسین علیهالسلام
نکتهای تکاندهنده از راوی کتاب سه دقیقه در قیامت در مورد حقالناس
مهمانان ویژه غروب شب جمعه کربلا
علت ممنوعالورود بودن شهدا به حرم امام حسین علیهالسلام
مانع اصلی در مسیر رسیدن به اطمینان
چرا انسان طغیان میکند؟
چالش حیاتزدگی در عصر حاضر
درگیری امام حسین علیهالسلام با انسانهای طغیانگر
نمادهای انسانهای طغیانگر در زمانهی ما
منطق انسان طغیانگر چیست؟
چالش اصلی جمهوری اسلامی با غرب از نگاه قرآن
خیر و شر در ابتلائات نمایان میشود
روضهخوانی حزنانگیز امیرالمؤمنین علی علیهالسلام هنگام توقف در زمین کربلا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهو...
قبل از این جلسه، روایتی از امام صادق (علیه السلام) را محور بحث قرار دادیم که امام صادق (علیه السلام) در این روایت فرمودند: «سورة الفجر: سوره الحسین بن علی.» سوره فجر، سوره امام حسین (علیه السلام) است و آیات پایانی سوره مبارکه فجر را تطبیق به امام حسین (علیه السلام) فرمودند. این نفس مطمئنه، امام حسین (علیه السلام) و اصحاب او هستند. در بخش آخر این روایت، نکته بسیار دقیقی است که باید مورد توجه ما باشد. فرمودند: «مَن أَدمَنَ قرائة الـ...» اگر کسی خیلی «دمخور» باشد، به قول ماها، با سوره مبارکه فجر خیلی انس داشته باشد، رفتوآمدش روی سوره مبارکه فجر زیاد باشد، زیاد بخواند، زیاد قرائت کند، زیاد در آن تدبر کند (همه اینها را شامل میشود).
«مَن أَدمَنَ قرائةَ الفجر». ادمان به آن حالتی میگویند که دائماً با چیزی «دمخور» است. اگر دائماً با سوره فجر «دمخور» باشد، چه نتیجهای برایش حاصل میشود؟ «الحسینُ (علیه السلام) فی درجاته فی الجنة.» با امام حسین (علیه السلام) همدرجه در بهشت است. تعبیر بسیار عجیبی است. ذات انسان را حسینی میکند. سوره مبارکه فجر، گوهر و جوهر انسان (گوهر، همان جوهر عربی است) و گوهر وجودی انسان را عوض میکند. سوره مبارکه فجر، سوره امام حسین (علیه السلام) است.
شما میدانید که اهل بیت معادل قرآن هستند. «لن یفترقا»، از هم جدا نمیشوند. یک وجود در دو جلوه، در دو صورت، در دو چهره. یک چهره شده [در] ۱۱۴ سوره، یک چهره شده [در] ۱۴ نفر. یک حقیقت. از عجایب این داستان این است که خدای متعال، امام حسین (علیه السلام) را در قالب سوره فجر هویدا کرده و نمودار ساخته است. [سوره فجر] معادل وجود امام حسین (علیه السلام) است. جدای از اینکه امام حسین (علیه السلام) از آن جهت که جزو ۱۴ معصوم است، معادل با کل قرآن است. از این جهت که خاص و منحصر به فرد است، یک فردِ جدا از آن ۱۳ معصوم دیگر است. اگر بخواهد در یک سوره خاص تجلی کند، میشود سوره مبارکه فجر.
خدا رحمت کند مرحوم آیت الله العظمی بهجت (رحمة الله علیه) میفرمودند که هر وقت دلتان برای امام زمان (ارواحنا فداه) تنگ میشود، قرآن را ببینید. به قرآن نگاه کنید. اگر دوست دارید صورت امام زمان را ببوسید، قرآن را ببوسید. این گوشت و پوست که موضوعیت ندارد. این پوست تن نازنین و شریف و مقدس حضرت بقیة الله (عج) به خاطر تناسبی که با آن حقیقت وجودی دارد، شرافت پیدا میکند. این صفحه قرآن هم به خاطر آن تناسب و ارتباطی که با آن حقیقت نور مطلق دارد، ارزش پیدا میکند. نور هر دوشان یکی است؛ نور قرآن و نور امام زمان.
غرضم از این مطلب چیست؟ غرضم این است که اگر کسی میخواهد امام حسین (علیه السلام) را ببیند، ملاقات کند، و با امام حسین (علیه السلام) انس بگیرد، معادل وجودی امام حسین (علیه السلام) در قرآن، سوره مبارکه فجر است. اگر با سوره فجر انس داشته باشد، یعنی با امام حسین انس دارد، با حقیقت امام حسین (علیه السلام)، با امام حسین زنده.
چطور؟ اگر الان امام زمان اینجا بین ما باشند، ما حشر و نشر داشته باشیم، توفیق نصیبمان بشود (انشاءالله جایی باشیم، بتوانیم حضرت را ملاقات کنیم، زیارت کنیم). مسجدی باشیم، پشت حضرت نماز بخوانیم، دور حضرت جمع شویم، مراسم عزاداری در یک محیطی عزاداری بکنیم که آنجا امام زمان حضور دارند و اَشک میریزند. بالفرض، خیلی اینها برای ما شیرین است، خیلی دلچسب است. این حقیقت در قرآن تجلی کرد. اگر خدا، تن امام زمان را (به حسب ظاهر) از بین ما مخفی کرده، حقیقت امام زمان را در یک چهره دیگر، در یک قالب دیگری، در اختیار امشب، [یعنی] قرآن، گذاشته است.
اگر ما الان به حسب ظاهر از وجود نازنین امام حسین (علیه السلام)، از حشر و نشر ظاهری با ایشان محرومیم؛ از اینکه چهره نازنینش را ببینیم، از اینکه دست مبارکش را ببوسیم، از اینکه با او همکلام شویم، انس بگیریم، اگر به حسب ظاهر محرومیم، خدا یک راه دیگر برایمان باز کرده است. آن دری که باز کرده چیست؟ سوره مبارکه فجر. برای همین است که اگر کسی با سوره فجر «دمخور» شود، در بهشت هم با امام حسین خواهد بود. حقیقت امام حسین (علیه السلام).
خب، سوره فجر چه ویژگیهایی دارد؟ امام حسین (علیه السلام) را چطور معرفی میکند؟ سوره فجر، امام حسین (علیه السلام) را به عنوان «نفس مطمئنه» معرفی میکند. شاید در تعابیر قرآنی، هیچ تعبیری در فضیلت انسان بالاتر از این عبارت نداشته باشیم. بالاترین عبارتی که در مورد یک انسان گفته شده، در توصیف یک انسان، در عالیترین رتبه و عالیترین مقام، تعبیر «نفس مطمئنه» است.
علامه طباطبایی میفرماید که اصلاً این کلماتی که در پایان سوره مبارکه فجر آمده، تعابیر منحصر به فردی [مثل] «ادخلی جنتی»، «جنت من» است. کلمه «جنتی»، «جنت من»، اصلاً در قرآن هیچ جای دیگری نیامده است، همین یک بار آمده. کلمه «عبادی» به صورت خاص، بدون هیچ توضیح و تفصیل دیگری در قرآن نیامده است؛ اصطلاحاً «مطلق» [است].
یعنی چه؟ وقتی یک کلمه را میگویند و هیچ قیدی نمیزنند، مثلاً بگویند: «آب»، بگویند: «نان». حالا بنده میخواهم پرهیز بکنم از اینکه وارد اصطلاحات تخصصی شوم. نمیخواهیم فضای جلسه را سمت بحثهای تخصصی ببریم. میخواهیم همان فضای منبر و هیئت و جلسه و روضه و اینها برقرار بشود؛ ولی به هر حال، بعضی وقتها لازم است بعضی از اصطلاحات خاص تخصصی گفته شود. اینجا اصطلاحاً ماهیت این شیء مد نظر است، بدون هیچ قیدی. به «آب» خالی. وقتی میگویند «آب»، ماهیت آب مهم است. آب گرم، آب سرد، آب شیرین، آب شور؛ فرقی نمیکند. خود خود آب مد نظر است. خود خود آب، شامل همه اینها میشود، همه را در بر میگیرد. در واقع، بالاترین چیزی که از یک آب میشود تصور کرد، مد نظر است.
به این عبارت توجه داشته باشید، با اینها کار دارم. ممکن است الان بعضی کلمات «ثقیل» به ذهن بیاید، بعد انشاءالله کمکم وارد یک سری مباحث جزئی که بشویم، دوستان خواهند دید فایده مطالبی که داریم میگوییم چیست. حالا اینها به حسب ظاهر بحثهای تخصصی و سنگینی [به نظر میرسد]. البته خیلی هم سنگین نیست؛ ولی جلوتر که برویم، میبینیم که مسائل روز جامعه ماست. شبهاتی که همین الان ذهن جامعه را پر کرده و درگیر کرده است. به آن خواهیم رسید، انشاءالله. خیلی گرهها انشاءالله در این مباحث باز خواهد شد؛ به عنایت امام حسین (علیه السلام).
قرآن وقتی میخواهد از امام حسین (علیه السلام) تعبیر بکند، میگوید: «فادخلی فی عبادی». معمولاً جایهای دیگر این کلمه «عبادی» را یک قیدی میزند؛ «عبادی الصالحون»، «عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه». یک چیزی میگوید. «بندههای من»، «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم». یک توضیحی میدهد؛ «بندههایی که اینطورند»، «بندههایی که گناه کردهاند»، «بندههایی که دنبال حرف خوبند»، «بندههایی که صالحاند». اما به «نفس مطمئنه» که میرسد، هیچ قیدی نمیزند: «فادخلی فی عبادی». معلوم میشود بالاترین مرتبه عبودیت مد نظر است؛ بدون هیچ قیدی، [یعنی] ماهیت بندگی. امام حسین (علیه السلام) در نقطهای است که حقیقت بندگی در او تجلی کرده است.
با این عبارت کار داریم. حالا جلوتر میبینید ثمرات این بحثها چه غوغایی میکند، چه اتفاقاتی از این حرفها درمیآید. ویژگی اصلی امام حسین (علیه السلام) این است که اگر «نفس مطمئنه» است، «نفس مطمئنه» خلاصه میشود در عبودیت، در اینکه بنده است؛ بنده بی چون و چرا، بنده بدون هیچ قید و بندی، بنده مطلق. مطلق بندگی، اصل بندگی، حقیقت بندگی. «بهشت بده» و «او را به بهشت راه بده»، باز قید و بند نمیگذارد برایش. بهشتهای دیگر را وقتی توصیف میکند: «جنات تجری من تحتها الانهار». بهشتهایی که یک قیدی دارد، یک توضیحی دارد، یک چیز اضافه دارد؛ ولی به این بهشت که میرسد، هیچ قیدی نمیزند. این بهشت هم معلوم میشود که حقیقت بهشت است که بزرگان از آن تعبیر میکنند به «جنت ذات». این دیگر توش سیب و گلابی نیست. هستی و گلابیها، باغ هست. چشمه و نهر و حورالعین و اینها هست؛ ولی اینها حقیقت بهشت نیستند، اینها پذیراییهای بهشتاند.
بهشت آنجایی است که ملاقات صورت میگیرد. بله، در ملاقات چای هم میدهند. شما این شبها [به] جلسه میآیید، همدیگر را میبینید، دیدار تازه میکنیم، یک چای هم با هم میخورید، باد کولر هم میخورید، باد خوب خنک هم بهتان میرسد، نور و چراغ و اینها هم هست. اینها که غایت نیست. شما اینجا نیامدهاید که مثلاً زیر لوستر بنشینید. خیلی لامپهای قرمز قشنگی دارد. میگویند کجا میروی؟ میگویند میروم مسجد. چه خبر است؟ بروم یک کم زیر این لامپهای قرمز بنشینم و کیف کنم. میخندند به شما. البته هر کسی میآید اینجا، زیر لامپهای قرمزش مینشیند. لامپهای قرمزشم قشنگ. کجا میروی؟ مسجد. چه خبر است؟ کولرهای خیلی خوبی دارد، روی ۱۶ میگذارند، یخ میکنی. میخندند به شما. پا میشوی میروی مسجد، این همه راه در این ترافیک تاکسی اینترنتی میگیری که مثلاً باد ۱۶ بهت بخورد! خدا مگر بهشت را خلق کرده برای این داستانها؟ داستان بهشت رفتن ما، داستان کولر دمای ۱۶، لامپ قرمز، این حرفهاست.
سادهها دنبال بهشتاند. البته همین هم مشتریاش الحمدلله کم است. همین هم مشتریاش... این دیگر اوج بدبختی و مظلومیت! همین هم خدا چوب حراج زده، باز هم آخرش خیلیها به همین هم نمیرسند. همین هم در خیلیها شور و انگیزه ایجاد نمیکند. به خاطر چایش هم نمیآید، لامپ قرمزشم نمیآید.
اینهایی که قرآن گفته: «آقا، حوری میدهم»، «آقا، گلابی میدهم»، «آقا، نهر فلان دارد»، «بیا، نمیدانم نهر از عسل دارم». اینهایی که گفته، خواسته بکشاند ما را، ببرد به اتاق ملاقات. بچه را میخواهیم ببریم، پسر کوچولویمان را میخواستیم هیئت بیاوریم. قدیمترها گفتم: بیا، آخرش «بپر بپر» خوشَت میآید. [پرسید:] «بپر بپر»ش کیه؟ بچه را اینجوری جذبش میکند. خدا خواسته بهشت را به امثال بنده دعوت کند. گفته: «بیا، آنجا ازواج مطهره دارد، زنهای خوشگلی. بیا، زنهایش خوبند، پاکند: لم یطمثهن انس قبلهم و لا جان.» [سوره الرحمن:] «فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ». گفته، به قول استاد، ای کاش که سوره الرحمن داشتیم. الرحمان گفته: پذیراییهای عمومی بهشت را... همیناندازه مشتری ندارد.
نفس مطمئنه دنبال این چیزها نیست. نفس مطمئنه بهشت را برای ملاقات... اینها را هم به او میدهند. اصلاً به اینها کار ندارد. بهشتیها که هیچی. روایت بخوانم؟ جانتان پرواز کند. امیرالمؤمنین میفرماید: «وقتی شیعیان به بهشت میرسند، عبور میکنند از این موقفها، یک لحظه امام حسین (علیه السلام) جلوه میکند، اینها بیتاب، سر از پا نمیشناسند، میروند دور امام حسین (علیه السلام) را میگیرند، آنجا [مثل] ‘حَدّاثَ الحسین’ میشوند. مشغول گفت و گو میشوند با امام حسین. ‘حداث’ میشود حدیث.»
اینجا [در روایت] دارد که حوریها میآیند به اینها میگویند: «بابا، ما یک عمر منتظر شماییم، چشم به راهیم، بیقراریم.» حوریها اشتیاقشان به مؤمنان بیشتر از اشتیاق مؤمن [به حوریان] است.
دیشب ذکر خیری کردم از یکی از بزرگان، مرحوم شیخ اسدالله طیاره شهرضایی که از علمای گمنام و غریب ماست. [ایشان] شهید مرحوم حداد بوده. از علمای خوب ماست و از بزرگان بوده؛ ولی خب خیلی شناخته شده نیست. ایشان فرموده بود که لحظه قبض روح مرحوم آیت الله ناصری دولت آبادی (پدر آیت الله ناصری دولت آبادی که پارسال از دنیا رفتند) پدر ایشان از علما بود. مرحوم آیت الله طیاره شهرضایی فرموده بود: «لحظه جان دادن مرحوم آیت الله ناصری دولت آبادی (پدرش)، من بغل ایشان بودم، کنار جسد ایشان بودم.»
مرحوم طیاره شهرضایی که احوالاتی هم داشت، همین تیر ماه هم از دنیا رفت، سالگردش را تازگی پشت سر گذاشتیم. فرموده بود که هنگام جان دادنش، «پرده کنار رفت. دیدم حوریها دارند رقص و پایکوبی میکنند. خیلی خوشحال بودند که ایشان از دنیا رفت و به همسرشان رسیده بودند.»
حالا روایت ادامهاش چیست؟ میگوید که این بهشتیها میآیند، حوریها آماده کردهاند قصر را، بهشت را آماده کردهاند. هر چقدر منتظر مینشینند، میبینند بهشتیها نمیآیند. حالا اینها در مورد همه بهشتیهاست یا نه، نمیدانم. حوریها میآیند به اینها اعتراض میکنند (متن روایت): «آقا چی شد؟ خسته شدیم، بیایید دیگر.» اینها خطاب میکنند (اینها خطاب میکنند) به حوریها که: «ما این جلوهای که از امام حسین دیدیم و این انسی که دیدیم و این حالی که اینجا داریم، با کل بهشت عوض نمیکنیم. بروید پی کارتان.» آنجا ظاهراً به این کیفیت است که امام حسین (علیه السلام) به اینها دستور میدهد که: «دل اینها را نشکنید. پاشید بروید سراغ اینها، یکم با اینها باشید.»
این دوست عزیز ما، حالا از یک شهرضایی نام بردیم، از اصفهانیها هم ذکر خیر کردیم. از یک اصفهانی دیگر هم ذکر خیر کنیم. این دوست عزیزی که تجربه نزدیک به مرگ برایش حاصل شد و مقداری از این تجربیاتش را بازگو کرد و شد کتاب «سه دقیقه در قیامت»، خب ناگفتههایی دارد ایشان که تا حالا نگفته، به نحو عمومی نگفته. برای حقیر مقداری از آن را ایشان تعریف کرده، مقداری از آن را هم ضبط کردهایم. اجازه انتشار هم نمیدهد، پای [انتشار] نمیآید. حالا ظاهراً برنامههایی دارد برای بعد از رحلتش.
حالا بنده یکیش را لو میدهم. یکی از آن مطالبی که ایشان گفته و خیلی هم جالب است، مطالبی که گفته بود و مرتبط با امام حسین (علیه السلام) بود، یکیش این بود. حالا هی یادم بیاید تا یادم نرفته بگویم. گفتش که: «من آن طرف سر نماز به مشکل نخوردم.» گفت: «دلیلشم این بود که من چون مقید بودم که نمازهایم را با تربت امام حسین (علیه السلام) بخوانم، همه را از من قبول کرد. در نماز چالشی نداشتم.»
یک قضیه دیگر تعریف کرد. گفتش که: «من...» بحثمان آسیب بزند، هرچند جذابیت این حرفها بیشتر از آن یکی حرفهاست. برای اینکه دلمان گرم بشود دیگر. «لِیطمئِنَّ قلبی»، ما یک کم مطمئن بشویم، نفس مطمئنه پیدا کنیم.
گفت: «من عصر پنجشنبه بود که از بدن جدا شدم. عمل جراحی که داشتم روز پنجشنبه بود. عصر پنجشنبه بود این اتفاقی که برای بنده افتاد که از بدن جدا شدم. دیدم یک سیلی از جمعیت دارد به یک سمتی میرود. دنبال اینها راه افتادم، پرس و جو که اینها کیاند؟ گفتند: اینها کاروان شهدای ایرانند.» کجا میروند؟ گفت: «غروب پنجشنبه میروند زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام و آلاف التحیة والسلام). غروب که آنجا بودند، اول شب جمعه، با امام رضا (علیه السلام) میروند کربلا زیارت اباعبدالله.» گفت: «منم با اینها راهی شدم.»
این تکهها را در خود حرم امام رضا (علیه السلام)، ایشان برای من گفت. من ضبط کردهام، در گوشیام هست. تازگی هم مجدد ایام زیارت مخصوص، در صحن آزادی نشسته بودیم، آنجا تعریف میکرد. مجدد. قبلاً از یکی از دوستان که ازشان شنیده بود، شنیده بودم. حال خوبی هم تعریف میکرد. گفت: «ما وقتی وارد شدیم حرم امام رضا (علیه السلام)، چند تا چیز آموزنده دارد این چیزی که ایشان تعریف میکرد. اجمالاً عرض کنم، سریع عرض کنم. مفصلش را خود ایشان باید بگوید با جزئیاتش.
گفت: «دو نفر در این کاروان بودند، از شهدای اصفهان بودند.» گفت: «من با کاروان اصفهانیها بودم.» [خودش هم اصفهانی بود.] «دو تا از این شهدا بودند. من فهمیدم اینها یک کمی کارشان گیر دارد. شهید بودند، با این کاروان هم بودند؛ ولی حق الناس داشتند.» نکته بسیار عجیبی بود که ایشان میگفت. میگفت: «اینها همه جا آمدند، هم مشهد آمدند، هم با امام رضا کربلا آمدند؛ ولی داخل حرم راهشان نمیدادند چون مشکل حق الناس داشتند.»
مشکل حق الناس جفتشان را فهمیدم. یکیشان وقتی میخواسته خانه بسازد، نیم متری از پشت خانه وارد خانه همسایه میشود که بعدها پیگیری میکند و به پسر ایشان میگوید و او هم میگوید که نه، حق داری اینو جای دیگه بگی، نه حق داری که بگذاری اون خانه پشتی بفهمه این قضیه رو. میگوید: «دیگه من خودم رفتم اون خانه پشتی را راضی کردم.»
همان شبی که راضی کردم، آن شهید بزرگوار را در خواب دیدم (تعبیر ایشان که الان در گوشی بنده هم صوتش هست، این بود): میگفتش که: «شبش خواب دیدم آن شهید بزرگوار که رفتم برایش حلالیت طلبیدم، یک جوری سفت من را بغل کرد، من را میبرد با خودش به بهشت. شهید من را بغل کرد، از من تشکر کرد، گفتم: کارم تمام شد.»
دو تا شهید بودند. گفت: «ما وارد حرم امام رضا (علیه السلام) که شدیم، این ورودیهای حرم دور ضریح را دیدهاید؟ خادمها با این چوبهای سبز [و نقرهای] مثلاً وایمیستند.» «دیدم آنجا علمای شهید، ضریح را گرفتهاند.» شهدای معمولی به واسطه علمای شهید میتوانند زیارت کنند. «و دیدم آن دو نفر را. نشناختم.» این قضیه مال سال چند است؟ سال ۹۵. «دو نفر را دیدم، نشناختم این چهرههای اینها را. در ذهنم ثبت کردم. فهمیدم» (تعبیر همانجا فهمیدم) «اینها هنوز شهید نشدهاند؛ ولی بدن مثالیشان به خاطر مقامی که دارند اینجا حاضر است. به من نشان دادند که اینها هم در آینده میآیند. اینها هم از علمای شهیدند.»
گفت: «خیلی بنده دوست داشتم ببینم این دو نفر را، ببینم کیاند.» تا شد این قضیه شهادت این دو عزیز در حرم امام رضا (علیه السلام)، شهید اصلانی و شهید دارویی. «دیدم این همان دو نفر بودند.» علمای شهید از طلبههای عزیز و زحمتکش مشهد بودند. روح هر دوشان شاد باشد.
بعد گفتش که: «ما که رفتیم آن طرف، این جماعت رفتیم شب جمعه کربلا و اینها.» گفت که: «مجلس حسینی بود.» حالا یا همانجا بود یا بعدها این را در موقعیت دیگری میبیند. «مجلس امام حسین (علیه السلام) بود.» گفت: «که من رفتم دیدم این شهدا دور امام حسین (علیه السلام) هستند. یکی از افرادی هم که باز بعدها شهید میشود، ایشان اسمش را گفت، هنوز شهید نشده است. اگر عمری بود، بعد از شهادت آن عزیز میگویم برایتان [که] کیست.» سال ۹۵. «خیلیها را دیدم. خیلیهایی که هنوز شهید نشدهاند. دیدم اینها جایشان را نگه داشتهاند در این مجلس. سازوکارشان اینجاست. اینها مال اینجایند.»
گفت: «اینجایش خیلی لطیف است، خیلی لطیف.» گفت: «ما دو سه تا شهید داشتیم توی آشناهامان که یکیش از اقوام ما بود. این بیست و خردهای سال بود شهید شده بود، به خواب مادرش نمیآمد. مادرش هم خیلی نذر و نیاز [میکرد] که پسر شهیدش را ببیند.» گفت: «من دوست داشتم بدانم این چرا به خواب مادرش نمیآید؟ نکند گرفتاری، گیری، چیزی دارد. آنجا که رفتم مجلس امام حسین (علیه السلام)، از بیرون که دیدم، دیدم دو تا از شهیدان از مجلس دارند میآیند بیرون. به این دو تا گفتم: فلانی (اونی که به مادرش نمیآمد)، گفتم: فلانی کجاست؟» گفت: «به من گفتند که: همین جاست، در مجلس امام حسین است. آقای حدیثی (فرمودند) دارد یادداشت میکند. ایشان یادداشت کند، میآید.»
میگفت: «فهمیدم این بیست و چند سالی که به خواب مادرش نیامده، آن حدیث را مست شنیدن و یادداشت کردن و یک دونه حدیث بوده. بیست و خردهای سال طول کشیده که آن از آن مجلس بیاید بیرون.» گفت: «بهم گفتند: الان میآید بیرون، به خواب مادرش هم میآید.» از آن مجلس بیاید بیرون.
غرضم این است. بعضی از اینها میروند آنور، یادشان میرود کل این داستان هستی را. فراموش میکنند حوریهای بهشت را. دیگر اهل این دنیا که جای خود دارد. این لذت اصلی بهشت اعمال [نفس] مطمئنه است. حالا تازه اینها کسانیاند که مطمئن شدهاند به واسطه امام حسین (علیه السلام). یعنی در واقع، نفس مطمئنه نیستند. اینها حقیقت بهشت مال نفس مطمئنه است. حقیقت عبودیت مال نفس مطمئنه است. حقیقت خلقت مال این است. داستان زندگی من و شما این است. من و شما آمدهایم به آنجا برسیم. غایت زندگیمان است. آمدهایم نفس مطمئنه بشویم.
و اینجا یک چالشی در زندگیمان است، یک دعوایی درست شده، یک گیری افتاده، آن هم داستان طغیان است. نمیگذارد ما به اطمینان برسیم. نفس طغیان میکند. یک بحث مفصلی است، باید خیلی بیشتر به آن بپردازیم. داستان طغیان انسان، ما را محروم کرده است. این هم یک ریشهای دارد؛ طغیان ریشه...
آیاتی را از قرآن میخواهم خدمت عزیزان امشب تقدیم بکنم. این آیات، آیات بسیار مهمی است. یک کمی شرح حال انسان است و این داستان کربلا. داستان انسانی که به جای اینکه برود به سمت اطمینان، میرود به سمت طغیان. در کربلا اونی که آدم میبیند این است: انسانی که طغیان کرد یک طرف، انسانی که نفس مطمئنه شده، صاف ایستاده، محکم. یک عده کمی هم البته دور و برش را گرفته بودند، پایش ایستاده بودند. یک عده زیادی هم ریزش کردند، لغزیدند، سر خوردند.
این داستان زندگی ماست. این داستان انسان. این در کربلا جلوه کرد. داستان طغیان انسان چیست؟ سوره مبارکه فجر میفرماید: «فَاَمَّا الاِنسانُ اِذا ما ابتلاهُ رَبّهُ فَاَکرَمَهُ و نَعَّمَه فیقولُ رَبّی اَکرَمَن.» داستان طغیان انسان این است. در امتحان کم میآورد. داستان طغیان انسان این است که اصلاً آمادگی امتحان ندارد. داستان طغیان انسان این است که اصلاً دنیا را محل امتحان نمیبیند. اینجا آن نقطهای است که ما دچار آسیب میشویم. اصلاً زندگی را به چشم امتحان نگاه نمیکند. زندگی را در دو پرده میبیند: یک پرده خوبیها و خوشیها و کیف و حالش است، یک پرده هم رنج و درد و سختی و تلخی. از اینها فرار میکند به سمت آن [پرده خوشیها]. تا وقتی آنها هست، حالش خوب است، کیف میکند. تا وقتی اینها [رنجها] هست، اعصابش خرد است، مشکل دارد. هر چقدر بتواند از این سختیها و رنجها فرار میکند. اگر دیگر هم واقعاً نتواند فرار بکند و در آن گیر بیفتد، از این زندگی مرخصی میدهد [و به] خودکشی [میرسد].
الان ما با یک پدیدهای مواجهیم. روانشناسان و جامعهشناسان مقالات دارند مینویسند در این زمینه به نام «پدیده حیاتزدگی». خیلی چالش جدی زندگی بشر امروز است. در مملکت خودمان هم متأسفانه خیلی گرم شده این موضوع که ثمراتش میشود همین چیزی که در خودکشیها ما میبینیم. حیاتزدگی، از زندگی بیزار است، فرار میکند، خوشش نمیآید، خسته میشود. از زندگی خسته میشود. بعضی وقتها در آدمهای دارا هم هست. شما در یکی دو سال [اخیر] دیدید متأسفانه آدمهای فرهنگیمان، در هنرپیشهها، در کارگردانها، متأسفانه خودکشی خیلی پررنگ است. هم دارا هستند، هم زیبا هستند، هم مشهورند؛ ولی با این زندگی ارتباط برقرار نمیکنند. ریشههای دقیقی دارد. متأسفانه ما روی این ریشهها خیلی بحث نمیکنیم.
بگذارید یکم دیگر این پرانتز را توسعه بدهم. ما الان چالشهایی که در فضای جامعه خودمان داریم، چیزهایی که حالا مؤمنین (شما مؤمنین) قلبتان به درد میآید وقتی در خیابان میآیید، با پدیدههایی مواجه میشوید، با ناهنجاریهایی مواجه میشوید، با بزهکاریهایی مواجه میشوید. ناهنجاریهای فرهنگی، ناهنجاریهای اعتقادی، بدتان میآید، زشت است برایتان، اعصابتان خرد میشود. یک آدم مؤمن خودخوری میکند وقتی این صحنهها را میبیند. خب سوال این است که چه کار باید کرد؟ کار فرهنگی کرد؟ سوال این است که کار فرهنگی چیست؟
حالا مثلاً مسائلی مثل حجاب. حالا من روی جزئیات و مصادیق نمیخواهم وارد بشوم. پدیده سگگردانی، شرب خمر، و مسائلی از این قبیل. الان که دیگر با پدیدههای جدیدتری مثل همجنسگرایی و اینها ما داریم مواجه میشویم. نکته این است که چه کار باید کرد؟
ببینید، این بحثی که دارم عرض میکنم، آن نقطه کلیدی تمام این مباحث [و] ریشه همه این حرفهاست. این یک سوال. یک سوال دیگر: آقا، شما چرا اینقدر مثلاً شما جمهوری اسلامی، شما مثلاً متدینین، چرا اینقدر غربستیزی داریم؟ حالا این غربستیزی میخواهد بشود مثلاً آمریکاستیزی، میخواهد حالا به تعبیر خودتان بشود استکبارستیزی. چرا اینقدر سر ناسازگاری دارید با این غرب و این کشورهای غربی؟ و مشکلتان چیست؟ اینها که پیش رفتهاند، اینها که متمدناند. با چی اینها چالش دارید؟ سنگتان را سوا میکنید؟
دو سه تا سوال اساسی. بیشتر از اینها میتوانم مطرح کنم. چون میخواهم وقت جلسه نگذرد. میخواهم ببینید که ثمرات این بحثها کجاست. ثمرات این بحث این است: اساساً درگیری ما، نه درگیری ما یعنی جمهوری اسلامی و آخوندها و انقلاب اسلامی و این حرفها. درگیری دین. امام حسین (علیه السلام) را به معرکه آورده. درگیری امام حسین، درگیری اصلی، درگیری با طغیان است. درگیری با انسان طغیانگر، نه با مظاهر طغیان. مظاهر طغیان سر جای خودش. اتفاقاً بعضی وقتها اهل بیت با مظاهر طغیان آنقدرها هم چالش جدی نداشتند. آدمهایی که خیلی طغیان در وجودشان ریشه نَدوَآنیده بود، اتفاقاً اهل بیت خیلی با اینها... ما شاربالخمرهایی داریم که اهل بیت سینه سپر میکردند در دفاع از اینها، مثل اسماعیل حمیری. اینها مطالب عجیبی است که دارم عرض میکنم خدمتتان.
بعضیها این قواعد و ضوابط را دستشان نیست. بعد در این مسائل سیاسی و فرهنگی و اجتماعی روز نمیتوانند خوب تحلیل کنند، درک کنند. مثلاً وقتی گفته میشود: «آقا، اون خانمی که حجاب ندارد؛ ولی شب قدر قرآن به سر میگیرد، گریه میکند، اون ارزشمند است.» بعضیها نمیفهمند. یعنی بابا، برای اینکه داستان طغیان است. اصل مسئله طغیان است. این [شخص] ممکن است یک سری مظاهر طغیان را دارد؛ ولی بنای به طغیان ندارد. از درون طغیان ندارد. این برعکس اتفاقاً، و اتفاقاً ممکن است کسی ریش و پشم داشته باشد، عمامه داشته باشد، چادر داشته باشد، پیشانیبند بسته داشته باشد؛ [ولی] طغیان داشته باشد.
چالشی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جنگ نهروان به آن مبتلا بود (خوب خوبهایی مثل کمیل جا خورده بودند). شنیدهاید آن داستان معروف را؟ از اردوگاه دشمن، از خوارج نهروان، صدای قرآن عجیبی میآمد. کمیل کنار امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. یک لحظه خوشش آمد، [صدای] صوت قرآن، قرائت. برگشت، گفت: «یا امیرالمؤمنین، خیلی قشنگ بابا! اینها آخه چه جور میتوانیم بجنگیم؟» به قول بنده: «خیلی عجله نکن، میفهمی.» میگوید: «جنگ که تمام شد»، خب امیرالمؤمنین (علیه السلام) وعده کرده بود، فرمود: «از اینها ده نفرشان زنده نمیمانند، از ما هم ده نفرمان کشته نمیشود.» یعنی تلفات لشکر ما کمتر از ۱۰ نفر است، زندهماندههای لشکر آنها کمتر از ۱۰ نفر. همین هم شد. همهشان کشته شدند، تپهای شد از جنازههای اینها.
فردا امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد یک نگاهی بکند ببیند که چه خبر شده و اینها. به یکی از این جنازهها رسید. با پا زد به کف کفش این [جنازه]. به کمیل فرمود: «گفتم: نه؟ همان قاری دیشب است که دل برده بود ازت؟» طغیان مهم است. نه نماز اصل است، نه حجاب اصل. اینها البته مظهریت دارد، حکایت میکند از یک چیزهایی. ما عرقخور داریم پای امام حسین (علیه السلام) ایستاده است، مثل رسول ترک. عرقخور داریم، امام صادق (علیه السلام) فرمود: «عرق میخورد؛ ولی من شفاعتش میکنم.» مثل اسماعیل حمیری. افراد زیادی در تاریخ، در روایات، از این جور آدمها زیاد داریم. نمازشبخوان هم داریم، اهل بیت (علیه السلام) لعن [شان] کردند. قاری قرآن داریم، اهل بیت (علیه السلام) لعن کردند. برای اینکه داستان، داستان طغیان است.
کار فرهنگی وقتی گفته میشود، یعنی این؛ یعنی روی این نقطه باید کار کرد. مدل مطلوب، آدم مطلوب، آن ارگانی که دارد کار فرهنگی میکند، کار تربیتی میکند، آموزش و پرورش، دنبال کدام خروجی است؟ دنبال کدام آدم است؟ آموزش و پرورش میخواهد نمازخوان پرورش بدهد؟ در دانشگاه برای شما مهم این است که یک دانشجویی داشته باشی که یقه را بسته باشد، ریش گذاشته باشد، انگشتر دستش باشد، دختر اینها برایت مهم است؟ یا مهم این است که طغیان نکند؟ ببین کلاً یک داستان دیگر میشود. اصلاً یک قضیه دیگری است. اگر ملاک را بردی روی طغیان، اصلاً قضیه کلاً عوض میشود. شبهای بعد بیشتر در این زمینه با هم صحبت خواهیم کرد.
ریشه اصلی، آن نقطهای که انسان را به طغیان میکشد، که امشب فقط یک گزارشی میدهم، فردا شب انشاءالله آیاتش را با هم مرور میکنیم، این است: یک عبارت دو کلمهای در قرآن، انشاءالله فردا شب میخوانیم. «هذا لی». دو کلمه است. منطق آدمی که اهل طغیان است. قرآن میفرماید که وقتی خوبی بهش میرسد، در خوشی میافتد، نعمت بهش میدهم، امکانات میدهم، دنیا بهش رو میکند، میگوید: «هذا لی.» استحقاقش را داشتم، باید همین میبود.
این آدم وقتی که نعمت بهش میرسد، «یقولُ رَبّی اَکرَمَن.» وقتی نمیرسد، میگوید: «رَبّی اهانَن.» وقتی نعمت میرسد، میگوید: «آها، آفرین خدا، باریکلا فهمیدی حقمان را بهمان دادی.» وقتی نمیرسد، شاکی میشود: «حق من را چرا نمیدهی؟» بنده خوب سر و کله زیاد میزنم با جوانها و دانشجوها و اینها، مخصوصاً حالا در این یکی دو سال اخیر، به مناسبت یکم سعی کردم یک چند سالی وقفه افتاده بود. یکی دو سال، یکم بیشتر کنیم ارتباط را. در گفتگوهایی که میکنیم، حالا بعضاً خصوصی، بعضاً عمومی. در گفتگو بنده روی یک سری نکات تاکید دارم که این از کلام آن شخص بیاید بیرون. یک گفتگوی سه ساعته داشتیم که دوستان این را جزوهای کردهاند، حالا آن جزوه دارد کار میشود که انشاءالله منتشر بشود. گفتگوی سه ساعته که اصلش از بحث حجاب و بحثهای این شکلی شروع میشود؛ مسئله زن و بحثهای این شکلی، بحث ظاهری. بنده میگویم که روی اینها بحث نکنیم، برویم روی مسائل عمیقتر. آن آدم هم به حسب ظاهر، خب وقتی آمده با یک آخوند بحث بکند، سوال بکند، میگوید: «خب من اینها را قبول دارم. من خدا، امام حسین. من در مورد مثلاً مواجهه جمهوری اسلامی با مثلاً حجاب مشکل دارم. در مورد گشت ارشاد مثلاً بحث دارم. چرا مثلاً عرقخوران این طور میکنیم؟ چرا عرق آزاد نمیکنی که این همه آدم مثلاً مسموم نشوند؟» مثلاً مسائل این شکلی، «چالش من این است. خدا بحث ندارم. خدا صحبت میکنیم، میرویم روی مسائلی بحث میکنیم، خدا را هم قبول میکند.» به یک نکته کلیدی.
دقیقاً روی همین نقطه دست گذاشت. ما هم دقیقا همین نقطه را کار نداریم. همین نقطه هم هست که دقیقا آدم را به … او هم همین کلمه «هذا لی». به یک جایی میرسیم که میگوید (بعد از دو سه ساعت بحث): «آقا، خدا بالاخره به من حق انتخاب داده. خدا به من داده. من قبول دارم خدا را. خدا به من حق انتخاب داده. حق داده. خدا به من حق داده. خدا برای انتخاب من ارزش قائل شده. خدا برای شخصیت من ارزش قائل شده.» «آفرین، همین.» این نقطه، نقطه اصلی است که: «خوب نفهمیدی. همه داستان از همین جا شروع شد.» خدا برای تو ارزش قائل شده در اینکه از تو امتحان بگیرد، نه اینکه مفت مفت ارزش قائل شد. گفتش که: همینجور بوس میفرستم، بیا برو بهشت. هر مدلی خواستی بودی، هر کار خواستی بکنی!
این باعث میشود عقیده تقلیل پیدا میکند به سطح سلیقه. برگردم به آن یکی سوالت: مشکل ما با غرب چیست؟ مشکل ما نباید با تکنولوژی [باشد]، نه حتی با این همجنسباز... همجنسگرایی (همجنسبازی و ترکیب شد، همجنسگرازی ترکیب جدیدی بود امشب). نه با این همجنسگراییش. ما اصل داستانمان با این است: رنگینکمانش و بحثهای این شکلیش. نه حتی با تحریم و آدمکشی و اینهایش. مشکل ما با غرب بر سر یک کلمه است: طغیان. که معادل این واژه در ادبیات سیاسی قرآن میشود: طاغوت. میشود کفر به طاغوت. درگیری با طاغوت.
بنده به شما عرض میکنم، آنقدری که بنده میشناسم فضای آموزشیمان و تربیتمان را، این کلمه، آن مفهوم کلیدی که جایش خالی است در تربیت ما، کلمه طاغوت، کلمه طغیان. هم در فضای عمومیمان، هم در فضای فردیمان. طغیان از کجا نشئت میگیرد؟ از اینکه آدم برای خودش حق و حقوقی در برابر خدا قائل است. شأن و شئونی قائل است. دم و دستگاهی قائل است. خودش را کسی میداند، چیزی میداند. «هذا لی». حق دارد، توقع دارد از خدا. این میشود داستان «ما حقمه، سهممه، باید اینطور باشد، باید بهم بدهد. خدا باید خودش را به من تطبیق بدهد.» دعا مگر میکنیم؟ از سر طلبکاری است. میرویم حقمان را بگیریم. برای همین وقتی نمیدهند، شاکی میشویم.
این نقطه مقابل «نفس مطمئنه» است. این نقطه مقابل عبودیت. زندگی را به چشم امتحان نمیبیند. در دنیا نیامده امتحان پس بدهد. آمده کیف کند. دنیا، فرصتی برای کیف، برای عشق و حال. کلمه کلیدی منطق این آدم، منطق امتحان نیست. قرآن با همین کلمه دست خودش را برات، بلا آماده نکرد. از بلا فرار... صحنههای زندگی را به چشم بلا نمیبیند. به چشم امتحان نمیبیند. به ریاست میرسد «قد افلح الیوم من استعلی». فرعون این است: ریاست وقتی رسیدی، بردی! ریاست، نتیجه است، برد. دعوا میکنیم که رئیس... پولدار شدی، برد. خوشگلی، برد. سیری، برد. قرآن میگوید این مشکل اصلی سیری. حالا وقت امتحان سیری است. خوشگلی، حالا وقت امتحان خوشگلی است. رئیس شدی، حالا وقت امتحان رئیس بودن است. همهاش امتحان. هر طرف بروی و بیایی امتحان است. اصلاً خیر و شر اینجا تعریف نمیشود. این انشاءالله شبهای بعدی. خیر و شر اینجا تعریف نمیشود. خیر و شر مال بعد امتحان است.
مثالم را عرض بکنم. برویم در حدیث. با حدیث برویم در روضه. اینها... آقا، خیر و شر مقطعی است. بله، شما یک سری مسابقات فوتبال مثلاً دارید. انتخابی جام جهانی. چند تا تیمند. مثلاً کشورهای آسیاییاند. مسابقه میدهند. دو تا تیم، سه تا تیم مثلاً از قاره آسیا کمتر / بیشتر میروند جام جهانی. جام جهانی رفتن یک «پوئَن» است، یک برد است، یک امتیاز. بله، ما رفتیم جام جهانی، خیلی هم خوشحال بودیم. آقا مثلاً خیلی کشورها جام جهانی نیامدهاند، فلان تیم مطرح که چند بار قهرمان جهان شده، جام جهانی نیامده، ما جام جهانی رفتیم. خب یک مرحله. بله، خوب است. این یک برد است؛ ولی این برد نهایی نیست. انتخاب شدی برای یک مسابقه جدیتر، برای یک امتحان سنگینتر که عیار اصلی آنجا معلوم میشود. قهرمان اصلی آنجا تعیین میشود. جام جهانی بلد نیستی بازی کنی؟ شش تا میخوری، برمیگردی. این که نشد. [باید] بازی بلد باشی. اصل ماجرا، اصل مسابقه است. رفتی المپیک؟ آفرین، خیلی است. ولی المپیک رفتن اینکه نتیجه نیست. که نتیجه زحماتت را ندهی دیگر. رفتی المپیک، بله، یک نتیجه مقطعی، یک نتیجهای میشود گرفت؛ ولی اصلش هنوز مانده. اصل کار مانده. امتحان اصلی آنجاست. خیر و شر آنجا تعیین میشود. در بلا معلوم میشود آدمهایی که نفس مطمئنه دارند. دنیا را (عالم را) به چشم بلا میبیند. خودش را برای بلا آماده کرده. خودش را برای این رفتوآمد (این صحنهها) آماده کرده است. بعضیهایش سخت است، بعضیهایش تلخ است، بعضی [هایش] شیرین است.
مسابقات تلویزیونی. یک وقت به شما میگویند: «آقا، این صخره را بگیر برو بالا.» این هم یک مسابقه تلویزیونی است. با سختیها و تلخیها امتحانت میکنند. قدرت بدنیات را مثلاً میخواهند تشخیص بدهند که چقدر توانایی داری. یک سری مسابقات تلویزیونی داریم: چشمهایت را میبندند، غذای خوشمزه میگذارند جلویت، میگویند: «این غذا را بخور، تشخیص بده چیست.» خب آدم ساده چشمهایش را میبندند، غذا میزنند در دهنش، میگوید: «بهبه، چقدر خوشمزه! نه، خب یک لقمه دیگر.» آقا، بابا چند چندی؟ اینجا آزمایش این است که خوردی چی بود. خوشمزه بود. بازم میشود بدهید! این داستان آدمیزاد احمق است، نادان است. بهش یکم شیرینی میچشانم، میگوید: «خیلی خوشمزه بود، بازم بدهید!» امتحان بودی. ردی. داستان این است.
و کربلا اصلاً از عجایبش... یکی از واژههای بنیادینش، خود کلمه «بلاء» است. بلا. و امام حسین (علیه السلام) از قبل خودش را برای اینجا آماده کرده. از بچگی آماده شد. اصل داستان کربلا رفتنش هم آن عبارتی است که پیغمبر در رویا به امام حسین (علیه السلام) میفرماید. البته عوامل ظاهری هم دارد؛ ولی اصلش دیگر اینجاست که میفرماید: «حرکت کن. ان الله شاء ان یراک قتیلا.» خدا اراده کرده سر بریده تو را ببیند. و اراده کرده دست و بازوی زن و بچهات را بسته ببیند، اسارت زن و بچهات را ببیند. اصلاً امام حسین (علیه السلام) آمده برای بلا. اونی که زنگ گوش امام حسین (علیه السلام) است، همین کلمه «بلاء» است. برای همین تا فردا رسید به این زمین، فرمود: «اینجا کجاست؟» گفتند: «نینوا.» فرمود: «اسم دیگر دارد؟» البته عرض میکنم از مجموعهای از کتابهای تاریخی و مقتل. فرمود: «اسم دیگری دارد؟» گفتند: «نینوا. اول نینوا. اسم دیگر دارد: غاضریه. اسم دیگر دارد: قادسیه.» هی حضرت پرسید. فرمود: «یک اسم دیگر هم باید داشته باشد.» گفتند: «آقا، به اینجا کربوبلا هم میگویند.» این زنگش خورد به گوش امام حسین (علیه السلام). «کرب و بلا». اینجا جایی است که هم «کرب» است و هم «بلا». انگار هرچه کرب و بلا بوده، خدا خواسته در یک نقطه از دنیا جمع شود، بروز پیدا کند. از بالا بریزد. خدا به این نقطه از تاریخ، به این نقطه از زمین ریخته است. مرکز بلای عالم است. کربوبلا. اصل اسم کربلا، کرب و بلا است. امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «در آسمان به این اسم میشناسند این زمین را: کرب و بلا.» تعابیر، تعابیر عجیبی است.
بنده روایتی امشب آورده بودم بخوانم برایتان. چون دیگر کمی وقت گذشت و چون خسته میشوید، با اینکه این روایت خیلی فوقالعاده است و میدانم قطعاً این روایت را نشنیدهاید. روایت مفصلی است. مرحوم صدوق در «امالی» نقل میکند که امیرالمؤمنین (علیه السلام) وقتی رد میشد از زمین کربلا. اجمالش را شنیدیم که حضرت وقتی رد میشد برای جنگ صفین، به این زمین که رسید، ایستاد، توقف کرد. این روایت مفصل است. مطالب عجیب و غریبی دارد. اگر یک کمی حوصله بکنیم، در چهار پنج دقیقه بتوانم جمعش بکنم، میگویم. وگرنه روضه را باید جمعش کنم.
حالا اگر حوصله دارید. میترسم که دیگر عمر بنده کفاف ندهد و جای دیگر هم فرصتی پیش نیاید. بنده هم تا حالا در عمرم این حدیث را جایی نخواندهام. خیلی مطلب دارد. حالا سعی میکنم عربیهایش را کمتر بخوانم، اصل مطلب دستتان بیاید نسبت به این زمین و اتفاق عجیب و غریبی که افتاد که حالا عرض میکنم.
مجاهد از ابن عباس نقل میکند (مرحوم صدوق در امالی، صفحه ۵۹۷). عذر میخواهم اگر یک کمی وقت میگذرد. ارزشش را دارد. ارزش شنیدنش را دارد. بیشتر تحمل بفرمایید؛ ولی انشاءالله یک طعم عجیبی این روایت در کامتان خواهد داشت.
میگوید: «با امیرالمؤمنین میرفتیم [به] صفین، به نینوا رسیدیم که کنار فرات بود. امیرالمؤمنین با صدای بلند من را صدا زد: ‘یا ابن عباس، تعرف هذا الموضع؟’ فرمود: ‘اینجا را میشناسی، ابن عباس؟’» گفتم: «نه آقا جان.» فرمود: «اگر میشناختی، لَمْ تَکُنْ تَجُوزُهُ، از اینجا رد نمیشدی، حتی تَبکی کَبُکَائی. وایمیستادی، اول مثل من خوب گریه میکردی، بعد از اینجا رد میشدی.»
میگوید: «فَبَکی طویلاً.» حضرت طولانی گریه کرد، «حتی اخْضَلَّتْ لحیته». محاسنش خیس شد. «و سالَتِ الدُّموعُ علی صدره.» سینهاش هم از اشک خیس شد. «و بَکینا معه.» ما هم با او گریه کردیم. بعد دیدیم هی امیرالمؤمنین این تعبیر را میگوید. آدم داغدیده میگوید: آخ آخ آخ! «مالی ولآل ابی سفیان؟ آخه من با بچههای ابوسفیان چه کار دارم؟ مالی ولآل حرب، حزب الشیطان.» بعد رو کرد به امام حسین (علیه السلام) فرمود: «صَبرٌ یا اباعبدالله.» «پسرم، صبر کنی.» بعد فرمود: «پدرت هم تنهاییهایی دارد، تو هم تنهایی داری، صبر کن.»
بعد فرمود: «آب بیاورید. میخواهم وضو بگیرم.» آب آوردند، وضو گرفت، کلی نماز خواند و دوباره همان شبیه همان عبارات را فرمود. مقدار مختصری امیرالمؤمنین استراحت [کرد]، خوابیدند. از خواب بیدار شدم، دوباره ابن عباس را صدا زد. فرمود: «ابن عباس، کجایی؟» گفت: «آقا جان، اینجا هستم.» فرمود: «الان که خوابیده بودم، خوابی دیدم.» امیرالمؤمنین (علیه السلام) خواب دیده در کربلا، در زمین کربلا خوابیده. فرمود: «خواب دیدم.» گفتم: «آقا، خواب دیدید، خیر است انشاءالله.» فرمود: «دیدم ‘کَاَنی بِرِجالٍ قَدْ نَزَلُوا مِنَ السَّمَاءِ’. دیدم یک مردمانی دارند از آسمان میآیند. پرچمهای سفیدی دستشان است. شمشیرهایشان را کشیدهاند. شمشیرهایشان هم از سفیدی میدرخشد. دیدم دارند دور این زمین خطکشی میکنند. دیدم این نخلهای این زمین چقدر عجیب است. ‘کَاَنَّ هَاذِهِ النَّخِیلَ قَدْ ضَرَبَتْ بِاَغْصَانِهَا الْاَرضَ فَتَضْطَرِبُ وَ اَرَی دَماً بَهَا’. دیدم این نخلها هی دارد شاخههایشان را به زمین میکوبند. هی خون تازه پخش میشود. ‘وَ کَاَنَّی بِالحُسَینِ، سَخَلی و فرخی و مزقتی و مخی’.»
اونایی که ادبیات عرب و زبان عربی میفهمند، میفهمند یعنی چه. این تعابیری دیگر در زبان عربی، از این تعابیر برای ابراز محبت به بچه دیگر ما از اینها عمیقتر نداریم. [مثل] «تو جوجه منی»، این شکلی. اوج محبت و صمیمیت است. «سخلی»، «فرخی». فرمود: «این حسین من، پاره تنم. این جگرم. این جگر! این عشقم. دیدم غرق خون. دیدم در این زمین غرق خون است. ‘یستقی، یستغیث فلا یُغَاث.’» هی داد میزند. کمتر میخوانم، سریع مطلب را تمام کنم، تحویل عزیزمون بدم. حیفم میآید.
مردان سفیدپوش هی از آسمان میآیند، هی صدا میزنند: «صبرٌ آل الرسول! تحمل کنید که شما به دست بدترین مردم کشته میشوید.» و به امام حسین (علیه السلام) میگویند: «هذه الجنة یا اباعبدالله الیک مشتاقه.» «بهشت به تو مشتاق است. حسین جان، صبر کن.» و به من تعظیم میکنند، «تعزیت [میدهند]. ‘ابْشِرْ یا اباالحسن’. آقا جان، تو هم تحمل کن، خدا چشمت را روشن میکند.» بعد امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «این خوابی که من دیدم مطابق آن چیزی است که پیغمبر به من فرموده و وعده داده که حسین من اینجا میآید و ‘هذه اَرْضٌ کَرْبٍ وَ بَلَاء’. اینجا زمین کرب و بلا است که حسین اینجا دفن میشود و ۱۷ تا [از] من و ولدی و ولد فاطمه، ۱۷ تا از بچههای من و فاطمه هم اینجا با حسین. و اینجا زمینی است که در آسمان تذکر [به عنوان] «ارض کرب و بلا». اصلاً در آسمان اینجا را به اسم کرب و بلا میشناسند، مثل زمین مکه معروف است.»
حضرت فرمودند که: «ابن عباس، برو در این زمین، یک مقدار پسمانده آهو که به رنگ زعفران است، بگرد.» اینجایش را با توجه گوش بدهید عزیزان. خیلی ناب است این مطلب و خیلی فوقالعاده است. انشاءالله که آتیشت میزند. تا شب عاشورا با همین بسوز. خیلی بکر است. حتماً نشنیدهاید این را. مرحوم صدوق در امالی نقل کرده است، منبع موثق.
«پسمانده آهو اینجا روی زمین پیدا میکنی، به رنگ زعفران است. برو بردار بیاور.» میگوید: «منم رفتم گشتم.» با همان توصیفی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) کرده بود، پیدا کردم، آوردم تحویل امیرالمؤمنین (علیه السلام) دادم. تا صدا زدم حضرت را، گفتم: «آقا، پیدا کردم.» «فَقَامَ یَهَرْوَلُ إِلَیْهَا.» دیدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) پایش شروع کرد هروله کردن و دویدن به سمت این. «فَحَمَلَهَا وَ شَمَّهَا.» گرفت، هی به بینی مالید و بو کرد. فرمود: «هِیَ بِعَیْنِهَا.» «آره، خودش است.» فرمود: «میدانی این چیست، ابن عباس؟» گفتم: «نه.» «پسماندههای آهو.»
یک وقت عیسی مسیح از این زمین رد میشد. دید یک سری آهو در این زمین ایستادهاند، دارند گریه میکنند. عیسی ایستاد. «فَبَکَی.» گریه کرد. حواریونش هم بودند. حواریون هم از گریه عیسی گریه کردند. عیسی به اینها گفتش که: «میدانید [این] داستان چیست؟» گفتند: «نه.» فرمود: «هذه أرضٌ یُقتل فیها فَرْخُ الرَّسول.» «اینجا یک زمینی است، پاره تن پیغمبر آخرالزمان اینجا کشته میشود.» بعد فرمود: «پاره تن آن خانمی که شبیه مادر من است» (یعنی فاطمه، «شبیه امّی»), «آن هم اینجا کشته میشود.» «این خاک، خاکی است که بعداً قرار است بشود تربت آن شهید و الان مبارک شده از خون آن شهید. و این آهوها اینجا دارند گریه میکنند. میگویند: ما مشتاق آن شهیدی هستیم که قرار است در این زمین کشته بشود.»
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: «این همان پسماندههای همان آهوهاست. و من از خدا خواسته بودم که اینها بماند تا وقتی من از اینجا رد میشوم، اینها را بو کنم، تسلّی دل من باشد.» آهوهایی که قبل از شهادت حسین (علیه السلام) در زمین کربلا گریه کرده بودند. آهو! آهو چه... گریه کرده بودند. پسماندههایشان را امیرالمؤمنین (علیه السلام) هی به بینی کشید. «خدا اینها را گذاشته بود دل من آرام بشود.»
نمیخواهم خیلی وقتت را بگیرم. ببین، آهویی که قبل [از] شهادت گریه کرده، پسماندههایش دل امیرالمؤمنین را آرام میکرده. پیراهن مشکی تو با دل علی چه میکند؟ اشک تو با دل فاطمه چه میکند؟ که اصلاً وقتی پیغمبر فرمود این بچهای که در بغلت است، سر میبرم. فاطمه بیقرار شد. فرمود: «غصه نخور، اینقدر گریه کنید. دارد میآیند گریه میکنند.»
ادامه روایت را بخوانم. وقتت را بیشتر نگیرم. میگوید که امیرالمؤمنین (علیه السلام) این را به... فرمود: «این را نگه دار با خودت، ابن عباس. هر وقت دیدی این پسمانده آهو از تویش خون زد بیرون، حسین من را کشتند.» میگوید: «من هم این را در آستین گذاشتم، مراقبت میکردم تا یک روز دهم محرم بود، دیدم این ازش خون فواره میکند. یادداشت کردم. بعداً به من گفتند: حسین در همین لحظه به شهادت رسید.»
من عبارت را تمام کنم. میگوید که حضرت وقتی که این خاطره را به یاد آورد، دعا کرد: «یا رَبِّ عیسَی بنِ مَریَمَ، لَا تُبارِکْ فِی قَتَلَة...» «ای خدای عیسی، برکت قرار نده در قاتلان حسین و کسی که کمک کند به قاتلان، و کسی که حسین من را تنها بگذارد.» این عبارت را تمام کرد. «ثُمَّ بَکَا بُکَاءً طَویلاً.» امیرالمؤمنین (علیه السلام) یک گریه طولانی اینجا [کرد]. «وَ بَکینا معه.» ما هم با او گریه کردیم. «حَتَّی سَقَطَ لوجهه وَ غُشیَ علیه طویلاً.» واقعاً باورش سخت است. میگوید: «دیدیم اینقدر گریه کرد با صورت خورد به زمین امیرالمؤمنین (علیه السلام) و مدتی بیهوش بود.» چرا؟ چون بوی کربلا به مشامش رسید. کی؟ بیست و خردهای سال قبل از این واقعه. سی سال قبل این واقعه.
عرضم را خیلی طول ندهم. فقط دو کلمه، دو کلمه با این آتش، انشاءالله عزیزمان تکمیل میکند. فیض امیرالمؤمنین (علیه السلام)، بوی کربلا... تازه حسین (علیه السلام) بغلش بود. بوی کربلا به مشامش خورد. اینقدر گریه کرد. مرد فرمانده است، دارد میرود جنگ. اینقدر گریه کرد. «سَقَطَ لوجهه»، با صورت زمین خورد و غش کرد. من از شما میپرسم حال آن خواهری که فردا به این زمین، به حسینش میگوید: «زینب، دیگر دیدار آخر.» و حال آن خواهری که وقتی میخواهند سوار مرکب کنند، از این زمین ببرند، نگاه میکند به این گودی قتلگاه، میبیند همه آنهایی که دوم محرم دورش را گرفته بودند، از محمل پیاده [کردند]، همه بریده بریده یک گوشه این بیابان رها شدهاند.
در حال بارگذاری نظرات...