آیا فرزندان حضرت زینب سلام الله علیها در کربلا بودند؟
روش صحیح انتقام از قرآن سوزان
دنیا عشرت کده است یا سالن آزمون؟!
اهل طغیان: خیر آن چیزی است که من دوست دارم
ریشه ناهنجاری های اجتماعی از تلقی نادرست خیر و شر است!
چگونه از سختی ها باید گذر کنیم؟
علت محرومیت: بفهم مالک نیستی!
اهل طغیان: سلامتی که حقمه؛ خدا چرا بیماری داد؟
هیچکس نمیگوید انا الباطل
مدل دعا کردن اهل طغیان
اهل طغیان: حالا اگر قیامتی هم باشه من بهشتی هستم!
اهل طغیان: دزدی کردم چون حقمه!
"هذا لی" رَحم را در جامعه کمرنگ میکند
اونی که تحویل نمیگیره تو هستی نه خدا!
برای یک لحظه خنده یتیم …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قبل از ادامه گفتگوهای شبهای گذشته، دو نکته عرض میکنیم. البته این نکات مرتبط به مباحث شبهای قبلمان هست؛ ولی خب حالا به نحوی میشود گفت که کمی خارج از موضوع و بهقولی باید گفت پاورقی است.
این دو نکتهای که عرض میشود:
**نکته اول**
در سخنرانی دیشب، در روضه دیشب، مطلبی عرض کردیم. برای تعدادی از عزیزان سؤال پیش آمده. خب کمی هم شاید تازگی داشته و عجیب بوده. این که مطلبی که دیشب عرض شد این بود که در مورد فرزندان حضرت زینب سلامالله علیها چون ابهامی هست در کتب تاریخی، عرض کردیم که ما روضهاش را نمیخوانیم. نگفتیم که قبول نداریم یا شهید نشدهاند، عرض کردیم که روضهاش را نمیخوانیم. بعضی دوستان خب برایشان سؤال بود، البته بعضیها بیش از سؤال بود، به نحو دیگری مطرح کردند که این چیست؟ داستان این مطلب چیست؟ از کجا در واقع این را گفتید؟
خب این خیلی خوب است. این سنت خیلی خوبی است. اولاً باید مرحبا گفت به غیرت آن بچههایی که در مجالس میآیند و حساساند نسبت به اهل بیت، نسبت به واقعه کربلا. مرحبا باید گفت به این غیرت، باریکالله! و باز باید تحسین کرد این سؤال پرسیدن را که آقا وقتی مطلبی گفته میشود، دلیلش کجاست؟ از کجا میگویید؟ این خیلی، دارم عرض میکنم، حتماً ماها باید داشته باشیم در هر جلسهای که شرکت میکنیم، پای هر سخنرانی. چه سخنرانیهایی که حضوری و فیزیکی شرکت میکنیم، چه مطالبی که در این فضای مجازی، در کانالها منتشر میشود. حرفی زده میشود، همیشه باید ماها از گوینده سند بخواهیم. این خیلی نکته مهمی است. آن وقت دیگر تریبون دست نااهل نمیافتد. هر حرف بیخودی، هر حرف بیارزشی منتشر نمیشود. جرئت پیدا نمیکند کسی که بخواهد حرف بیارزش بگوید. این تریبونی که این حقیر اینجا نشسته، جایگاه بسیار سنگین و سختی است. منبر رسولالله و امانت پیغمبر است. شما اینجا نشستهاید که حرف اهل بیت را بشنوید. ما اینجا باید امانتدار باشیم. حرفی که میزنیم باید متقن باشد، باید مستند باشد، باید قابل دفاع باشد.
یک نکته حاشیهای دیگر، حالا پاسخ به این سؤال را عرض بکنم که به هر حال در ذهنتان این شبهه نماند و مسئله تا حدی برایتان روشن شود.
در مورد فرزندان حضرت زینب سلامالله علیها، خب معمولاً شبهای چهارم محرم روضه این دو بزرگوار خوانده میشود. خیلی هم شنیدهاید، از قدیم هم روضههایی را شنیدهاید. چند تا نکته است حالا برای اینکه سؤال شد، عرض میکنم. به هر حال اینها اطلاعات ما را بالا میبرد دیگر، به هر حال خوب است.
ببینید، حضرت زینب سلامالله علیها یک همسر بیشتر نداشت. نام همسرشان چه بود؟ عبدالله بن جعفر. فرزند جعفر طیار. جعفر طیار هم برادر امیرالمؤمنین علیهالسلام، در واقع عبدالله بن جعفر پسر عموی حضرت زینب سلامالله علیها است. حضرت زینب یک همسر کلاً داشتند، یعنی فقط با یک همسر ازدواج کردند، با ایشان ازدواج کردند، تا آخر هم که از دنیا نرفتند، همسر عبدالله بودند. اینجوری نبود که مثلاً عبدالله از دنیا برود و حضرت زینب با کس دیگری ازدواج بکند. ولی عبدالله چند تا همسر داشته. عبدالله بن جعفر. این یک نکته. پس اگر حضرت زینب فرزندی داشته باشند در کربلا، الا و لابد فرزندان [چه کسی]اند؟ عبدالله بن جعفر. درست است آقا؟ خیلی روشن و شفاف، دیگر کلاس تاریخش کردیم اینجا. این نکته اول.
نکته دوم: عبدالله بن جعفر دو تا فرزندش در کربلا شهید شدند. نام مبارک این دو هم محمد و عون. درست شد؟ حالا بحث [بر سر این است] که محمد بن عبدالله بن جعفر و عون بن عبدالله بن جعفر؛ اینها مادرشان که بوده؟ درست شد آقا؟ بحث حاشیهای است، ولی دیگر چون سؤال کردند، یکی از دوستان البته دیشب گفت که تو با انکار فرزندان حضرت زینب شروع کردی، بیست سال بعد کارت به انکار امام حسین میکشد! و گفت: "باشه محشور [میشویم]." اینجا در حیاط به ما گفت. گفتم: "حالا میخواهی پاسخش را بدهم؟" گفت: "نه فایده ندارد." خب دیگر حالا خوب است، به هر حال در هیئت امام حسین واقعاً باز است الحمدلله.
عرض کنم خدمتتان که حالا مطلب این است، پاسخ این است: عبدالله بن جعفر دو تا فرزند شهید در کربلا دارد: محمد بن عبدالله بن جعفر. در مورد محمد بن عبدالله بحث این دو بزرگوار [است که] شهید شدند. البته عبدالله بن جعفر دو تا پسر به نام عون داشته. این هم جز عجایب است، معمولاً آدم دو تا بچهاش را به یک نام نمیگذارد. عون اکبر، عون اصغر. مثل علی اکبر، علی اصغر. عون دیگر هم کشته شده بوده، ولی در یک واقعه دیگری بعد از عاشورا شهید میشود. درست شد آقا؟ خیلی دیگر دارم شفاف و ساده صحبت میکنم. پس سه تا بچهاش در واقع شهید شدند، یک محمد و دو عون. یکی از اینها کربلا بوده، یکیاش گفتند در واقعه حَرّه بوده، در مدینه شهید شده. پس دو تا پسر دارد که در کربلا شهید شدند: محمد و عون.
محمد را معمولاً در منابع تاریخی ما گفتند نام مادر ایشان "خواصا" بوده؛ خ [خوا] با ص [صا] با همزه. "خواصا." در برخی منابع البته داریم که گفتند مادر ایشان حضرت زینب بوده، ولی این خیلی محکم نیست. منابع محکم ما [میگویند] این است که مادر محمد "خواصا" بوده. پس این فرزند عبدالله بن جعفر از حضرت زینب نیست. این یکی از این دو بزرگوار که روضهاش را میخوانید شبهای چهارم.
در "تاریخ طبری" جلد ۵، صفحه ۴۴۷؛ در "انساب الاشراف" جلد ۳، صفحه ۴۰۶؛ در "الطبقات الکبری" جلد ۱، صفحه ۴۷۷؛ در "الارشاد" شیخ مفید جلد ۲، صفحه ۱۰۷؛ در "اعلام الوری" جلد ۱، صفحه ۴۶۵؛ در "بحارالانوار" جلد ۴۵، صفحه ۴۴. خدمت شما عرض کنم، اصل قضیه شهادت جناب محمد بن عبدالله آمده که قاتلش عامر بن نَهشَل تیمی بوده. خدا لعنتش کند. در برخی منابع مثل "تاریخ طبری" جلد ۵، صفحه ۴۶۹؛ "الکامل فی التاریخ" جلد ۲، صفحه ۵۸۱؛ "الفصول المهمه" صفحه ۱۹۵؛ گفتند که و منابع دیگر که دیگر حالا اسم نمیبرم، "تذكرة الخواص" صفحه ۲۵۵، گفتند نام مادر محمد "خواصا" بوده. پس ایشان که فرزند حضرت زینب سلامالله علیها [است]…
میماند کی؟ جناب عون. در مورد عون هم ابوالفرج اصفهانی گفته این عونی که در کربلا شهید شده، عون اکبر بوده، این فرزند حضرت زینب سلامالله علیها است و عون اصغر بعداً کشته شده در مدینه. ولی آقا بیشتر منابع ما باز گفتند این یکی بزرگوار هم فرزند حضرت زینب سلامالله علیها نبوده. گفتند نام مادر ایشان هم جُمانه بوده. این هم منابع زیادی دارد که نام مادر ایشان را "جمانه" گفتند. در "تاریخ طبری" جلد ۵، صفحه ۴۶۸؛ "الکامل فی التاریخ" جلد ۲، صفحه ۵۸۱؛ "اثبات الوصیه" جلد ۲، صفحه ۳۱۱؛ "الفصول المهمه" صفحه ۱۹۵؛ "امالی الشجری" جلد ۱، صفحه ۱۷۱. همه اینها گفتند مادر عون کی بوده آقا؟ جمانه بوده. یک منبع داریم، "مقاتل الطالبین"؛ آنجا گفته "امه زینب العقیله بنت علی بن ابیطالب." یک جا گفتند که مادر عون کی بوده آقا؟ حضرت زینب سلامالله علیها. که صفحه ۹۵ "مقاتل الطالبین" میباشد.
این [را هم گفتیم] از اینکه حالا ما قرار شد با شمر محشور بشویم؛ معلوم باشد که حالا به هر حال از کجا باشیم محشور شدیم، شما داشته باشید قضیه را. به هر حال خدا انشاءالله همه ما را اهل تحقیق کند. من انشاءالله، خدا به ما خِرَد بدهد و ادب بدهد انشاءالله.
**نکته دوم**
یک جاهل نادان کثیفی در کشور سوئد قرآن آتش زده و متأسفانه عراقیالاصل هم هست و ظاهراً آنقدری که بنده خبر دارم و دیدم در این اخبار و اینها، ظاهراً در کشور عراق جز همین حشدالشعبی و اینها هم بوده. سربازهای حاج قاسم سلیمانی و اینها هم بوده. خدا واقعاً عاقبت ما را به خیر کند. و رفته سوئد، از همه اینها برگشته و دو بار هم ظاهراً قرآن را آتش زد. خدا او را که لعنت کند، این که هیچی. وظیفه همه ما هم که خب معلوم است. کسی جسارت بکند به قرآن، حکمش مشخص [است].
البته خب محکوم کردهاند علما و شخصیتهای سیاسی ما، و حق هم هست و درست هم هست. افرادی هم که مسئولیت سیاسی دارند باید پیگیر قضیه باشند. ظاهراً حالا آنجوری هم که باز بنده در جریانم، وزارت خارجه پیگیر این قضیه است و کارهایی هم دارد الحمدلله انجام میدهد. محکوم کردند، پشت سفارت سوئد رفتند، بیانیه دادند و مجامع بینالمللی هم که باید به هر حال واکنش نشان بدهند نسبت به این حرکت کثیف.
حالا ما به عنوان بچههیئتی چهکار باید بکنیم؟ این هم مقدمه دوم قبل از بحثمان که بگویم و وارد ادامه بحث بشویم. ما به عنوان بچههیئتی کاری که باید بکنیم این است که هم محکوم بکنیم این حرکت کثیف را، هم به تلافی این کاری که کردند، محافلمان را بیشتر رنگ و بوی قرآن بدهیم. انتقام اصلی یعنی قاعدهاش این است که هر کسی این ایام، هر جایی سخنرانی دارد، هر موضوعی، هر بحثی، بگوییم آقا به تلافی این کار زشتی که کردند ما بنا را میگذاریم در این جلسات بیشتر مطالب قرآنی بگوییم که بیشتر بخورد توی دهن اینها. بیشتر آیات قرآن را با همدیگر در جلسهمان زنده کنیم. این میشود اصل کار دیگر. وگرنه قرآن را که فقط بیاییم هی بگوییم "جانم فدایت قرآن!" که چیزی حل نمیشود. آنها از این میترسند که این معارف منتشر بشود. ما هم باید توی دهنشان بزنیم، معارف را منتشر بکنیم. خب این هم نکته دوم.
برگردیم به ادامه بحث. بحث ما این بود که دو تا منطقه در قرآن [هست]. آدمها دو گروهاند: یا اهل طغیان، یا اهل اطمینان. اهل طغیان منطقشان این است، میگویند: "هذا لی" (که آیه اش را میخواهیم الان با همدیگر بخوانیم در سوره مبارکه فصّلت). اهل اطمینان میگویند: "انا لله..." دو رویکرد به زندگی، دو جور زندگی را تفسیر میکند. دسته اول اینجا را عشرتکده میبینند؛ عشرتکده میبینم، خشک بشود. قصه دوم اینجا را سالن امتحان میبیند. اینجا را باشگاه میبیند. باشگاه جای استراحت و تفریح نیست، باشگاه جای دویدن است، جای ورزیده شدن است. آدمی [در باشگاه] هم با یک سری سختیها، یک سری تمرینهای سخت را باید بکند تا ورزیده بشود، هم با یک سری خوشیها: باید خوابش هم خوب باشد، برسد به بدنش؛ غذایش هم باید خوب باشد، برسد به بدنش. ولی آن غذای خوب هم برای این است که بدن ورزیده بشود، نه برای اینکه کیف و حال کند. برای ورزیده شدن. خوبیها و بدیها، خوشیها و تلخیهای زندگی، همهاش برای ورزیده شدن ماست. برای پس دادن ماست.
خب، برگردیم به منطق اهل طغیان. سوره مبارکه فصّلت، آیات ۴۹ تا ۵۲:
**"لا یَسْئَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَیْرِ وَ إِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ فَیَؤُسٌ قَنُوتٌ"**
این همان معارف قرآنی است که انشاءالله با اینها میزنیم توی دهن هر کسی که چشم ندارد این آیات را ببیند، این کتاب را ببیند. میفرماید که: خیلی این تعابیر هم تعابیر زیبایی است. میگوید: آدمیزاد از اینکه خیر بخواهد، خوبی بخواهد، خسته نمیشود. "لا یَسْئَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَیْرِ..." از اینکه دنبال خوبی و خوشی باشد، خسته نمیشود. آدم از این خسته نمیشود. دیشب عرض کردم هیچکس نمیآید بگوید آقا چرا ما انقدر پول داریم؟ مثلاً اگر کسی در پول دارد میغلتد، مثلاً بر فرض اگر در پول [غلطیدن] خیلی کیف میکند، هیچ وقت نمیآید سؤال کند: "همهاش سفر خارجی؟ همهاش اینور؟ خسته شدیم واقعاً، حالم دارد به هم میخورد." خسته نمیشود آدم. "لا یَسْئَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَیْرِ..." از خوشی خسته نمیشود.
در خوشی کاری که میکند این است که منوع میشود. بقیه را قیچی میکند، میاندازد بیرون. فقط مال خودم است. به هیچکس دیگر چیزی نرسد. امتناع دارد، "مَنوعٌ للخَیر" میشود. نمیگذارد از این [خوبی] به کسی چیزی برسد. نمیگذارد کسی به این چشم داشته باشد. خسته نمیشود از خواستن خیر، خوشی، خوبی.
"وَ إِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ..." ولی خدا نکند یکم ناخوشی بهش برسد.
"فَیَؤُسٌ قَنُوتٌ." ناامید میشود، دپرِس میشود، افسرده میشود، بیچاره میشود، داغون میشود. یَؤُس قَنوت میشود. از خیر نه، ولی نسبت به "شر" یه کوچولو بهش برسد، جیغش میرود هوا. این خاصیت آدمیزاد است.
البته آقا جان، یک نکتهای اینجا تا وارد آیه بعدی نشدیم، عرض بکنم که نکته خیلی مهمی است. جا دارد بیشتر در مورد این بحث بشود. ماها معمولاً یه مشکل اساسی که در زندگی داریم این است که تعریفمان از خیر و شر خیلی وقتها تعریف درستی نیست. اشتباه میگیریم. خیلی نکته راهبردی و لم کار را بهتان بگویم. فوت کوزهگری را. داستان از کجا آب میخورد؟
یه آیه توی قرآن داریم. خیلی این آیه فنی است. خدا دیگر رئیس روانشناسهاست دیگر. خدا از همه آدمشناستر است، اصلاً خودش خلق کرده. قشنگ زیر و زبر آدمیزاد دستش است، میداند ماها حال و هوایمان چیست. در برخی آیات قرآن این مضمون را داریم: **"عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ."**
معنایش چیست؟ البته خیلی عمیق است. یک لایه از معنایش این است: آدمیزاد خیال میکند هرچه دوست دارد برایش خوب است، خیال میکند هرچه خوشش نمیآید برایش بد است. این غلط است. اگر برویم تحلیل بکنیم، عمده مشکلات ما در زندگی هم همین است. عمده مشکلات در زندگی همین است. عمده دلیل طلاق همین است. عمده دلیل افسردگی همین است. عمده دلیل بزهکاریهای اجتماعی همین است. فکر میکند چون خوشش میآید، خوب است. چون بدش میآید، بد است. نه، اشتباه! خیلی جاها اشتباه! خیلی جاها اشتباه.
دیگر مثال معروفش که همه ما میدانیم، این آمپول زدن بچههاست دیگر. بابا وایساده با خنده نگاه میکند. بچه جیغ و داد میکند. روی تخت میگیرند دست و پایش را، میکشند: "آمپول میخواهم بزنم." بچه برمیگردد، لگد میکوبد، جیغ میزند، گلویش را پاره میکند. بابا وایساده هر هر کر کر میخندد. "بابا تو رحم نداری؟ مگر این بچه دارد میمیرد از ترس؟" بعد یک چشمک میزند [به] پرستار، میگوید: "تو حواسش [را] پرت کن، بزن!" "بابا رحم کن به این بچه. گناه دارد جزع و فزع این را ببین." "چرا جزع و فزع میکند؟ بابا آمپول اگر نزنی فلج میشوی. آمپول را نزنی تمام ریهات چرک برمیدارد، مشکل پیدا میکنی." نمیفهمد که. چهکارش کنم؟ نمیفهمد: "عَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ."
لازم دارد. چهکارت کنم؟ آدم یاد آن کلیپ معروف میافتد، اول مهر. یک بچه صادقی! من صداقت این بچه را خیلی دوست داشتم. خدا به خاطر این صداقتش، به این بچه مقاماتی خواهد داد. رفتند توی مدرسه، به بچه میگویند: "خوشحالی اول مهر آمدی مدرسه؟ خیلی خوب است، مدرسهها باز شده." از این بچه سؤال میکنند: "خوشحالی؟" میگوید: "نه." میگوید: "چرا؟" میگوید: "برای چه باید خوشحال بشوم؟ سه ماه داشتیم میخوردیم، میخوابیدیم، بازی میکردیم. کله سحر ما را بیدار کردند، با لگد پرت کردند بیرون. هفت صبح هر روز باید بیدار شوم، مشقهایم را باید بنویسم. برای چه خوشحال باشم؟" همین است. خوشحالی ندارد که. فیلم که نمیشود بازی کرد.
آقا، سخت است. به من هم فشار میآید. بازی این تابستان که دیگر اصلاً فشارهای قبل کلاً سوءتفاهم بود. مشهد، دو و بیست و پنج دقیقه اذان صبح. آدم رُوش نمیشود بخوابد. دوازده بخوابی، بعد دو پاشی. فکاهی شده بود دیگر امسال. وقت اذان صبح دو و بیست و پنج دقیقه. دیگر اصلاً [انگار] روی تاریخ قفل بوده است؛ یعنی خود تاریخ تعجب کرده بود نسبت به این. هی ساعت را نگاه [میکند]. خود تاریخ اذیت میشود آدم. بعد پا شده دو و نیم صبح نماز صبحش را خوانده، میخواهد بخوابد. آب زدهای به صورت [و] خواب پریده. باز نیم ساعت طول میکشد توی جا، خوابت ببرد. اسیر گیرمان آوردند دیگر با این مدل دو صبح پا شدن برای نماز.
اگر مرتبط سؤال این است که آقا این که میگویید همه اینها سخت است، چهکار باید کرد که از این سختی عبور کنیم؟ غلبه کنیم به این سختی؟ البته این سؤالی است که در بحث ما لحاظ شده. جلوتر به این بیشتر خواهیم پرداخت. یک بخشیش خو کردن به خود این سختی است. بخش مهمترش این است که شناخت پیدا کند آدم. وقتی فهمید داستان چیست، آن وقت دیگر سخت نمیشود. آرام آرام، کم کم. اول شناخت را دارد ها! ولی بهش فشار [میآید].
آن عالم این خاطره را داشته باشید. یادگاری قشنگ. میگفتش که با پسرش میرفتند حرم امیرالمؤمنین. خاطره را خودمان برایمان به یک نحو دیگر پیش آمد با یکی از اساتید. ساعت دو و سه شب بود. سحر بود. حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام مشرف میشدیم. دم حرم نشسته بودند، شیر داغ میفروختند توی کوچه. رفتهاید دیگر؟ آنجا معمولاً تعطیلی ندارد آنهایی که مینشینند کاسبی میکنند. بنده آنجا یاد این داستان افتادم. گفت: آن آقا با بچهاش میرفت حرم امیرالمؤمنین. بچه خیلی اهل نماز شب نبود. حالا ایشان به نماز شب حساس بود. الان که ما باید به نماز صبح که هیچی، به نماز ظهر باید حساس باشیم برای بچههایمان. "نماز ظهرت را بخوان، حالا صبح که خوابی." او میخواست که نماز شبخوان بشود.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت میفرمودند: آن باباهایی که فکر خوشی دنیا و آخرت بچههایشان بودند، خوشی خوبی از آن خوبیهایی که معمولاً خوشمان نمیآید. ایشان میفرمودند: آنهایی که دنبال خوبیهایی بودند که دنیا و آخرت بچهشان را تأمین کند، سعی میکردند یک چیز به بچههایشان بدهند. آن هم اینکه بچهها را نماز شبخوان کنند. چون نماز شب هم دنیا را آباد میکند، هم آخرت را. بابایی که خیلی دلسوز بچههایشان بودند، سعی میکردند بچهها را سعی کنند نماز شبخوان بشوند. این عالم ربانی میخواست بچهاش نماز شبخوان بشود. بیدارش میکرد و او هم حالا پا میشد، نمیشد، توی رودربایستی میخوابید. یک بار این بابا یک جمله قشنگ گفته بود [به] پسر[ش]: "دم حرم دیدی گداها مینشینند؟" حالا ما شیرفروشش را دیده بودیم. ایشان گفت: "دیدی گداها مینشینند؟" مثل اینکه برده بود نشانش داده. گفته بود: "دیدی؟ یک و دو شب نشسته اینجا گدایی میکند. گفت: این چهقدر احتمال میدهد یکی از اینجا رد بشود؟ چند درصد؟ شما بگو پنجاه درصد. چهقدر احتمال میدهد اونی که رد میشود بهش پول بدهد؟ باز بگو پنجاه درصد. چهقدر میشود؟ بیست و پنج درصد. چهقدر احتمال میدهد اونی که پول میدهد پول به درد بخور بدهد؟ دوباره پنجاه درصد. همینجور هر شب میآید مینشیند با همین احتمال کم." گفت: "حالا تو چهقدر احتمال میدهی وقتی نماز شب بخوانی، خدا بهت چیزی بدهد؟ صد. چند بار پا شدی؟ هیچ وقت." احتمال میدهی ده درصد؟ چند بار پا میشود؟ هر شب. گفت: "خداوکیلی، آن عاقل است یا تو؟"
این دیگر واقعاً بعضی چیزها اینجوری است. آدم باید آرام آرام. ولی خب سخت است. میفهمد خوب است ها! سخت است. این دیگر باید آرام آرام با خودش کار بکند.
پس آقا قاعده این شد: خیلی وقتها خیلی چیزها هست خوب است، ما خوشمان نمیآید. خیلی چیزها هست خوب نیست، خوشمان میآید. این بچه از آمپول فراری است، ولی آقا عاشق پلیاستیشن. پلیاستیشن دم امتحانات، پلیاستیشنش را جمع میکند، جیغ و سر و صدا و لگد و خودش را به در و دیوار میکوبد. آقا، این ضرر دارد برایت. تو حالیت نمیشود. امتحان خوب است، نمیفهمد. درس خوب است، نمیفهمد. خوبی درس را نمیفهمد. چرا؟ چون شیرین نیست. بدی این بازی پلیاستیشن بیست و چهار ساعته بازی کردن را نمیفهمد. چرا؟ چون شیرین است. آدمیزاد اینجا گول میخورد.
پس یک مشکل این است که اولاً فقط خیر را دوست دارد، از شر فراری است. نمیفهمد اینجا قرار است امتحان بدهد با جفتش. یک مشکل دیگر این است که اصلاً شر را خیر میبیند؛ به اینکه خوشش میآید. این که دیگر خیلی اوضاع را بدتر میکند. اینها گرفتاریهای آدمیزاد است. اینها باعث طغیان آدم میشود.
بعد آیه بعدی: **"وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ هَذَا لِی"**
یعنی: "و اگر از جانب خود، بعد از زیانی که به او رسیده، رحمتی چشانیم. قطعاً خواهد گفت: این حق من است."
میبینی؟ یک مدت توی گرفتاری و سختی میافتد. علامه طباطبایی ذیل این آیه در جلد ۱۷ تفسیر شریف "المیزان" میفرمایند: آن سختی هم که میافتد، بیشترش به خاطر این است که خدا بهش بفهماند: "تو مالک نبودی." اگر مالک بودی که نمیرفت. اگر از خودت بود که نمیرفت. خدا بیشتر برای این است. یک مدت فاصله میاندازد، ازش میگیرد برای اینکه بهش بفهماند از تو نیست. یک مدت ازش میگیرد که بهش بفهماند دوباره وقتی بهش برگرداند.
از "أذقناهُ رَحْمَةً مِنَّا" چی میگوید؟ "لَیَقُولَنَّ هَذَا لِی." میگوید: آقا این مال خودم است. آره، این حقم بود. اصلاً شکر نمیکند. سلامتی که به قول این برنامهنویسها وضعیت دیفالت ماست. مگر باید باشد؟ پیشفرض است. آن که اصل است، تشکر ندارد. من چهار تا بچه سالم دارم، یکیاش مثلاً خدای نکرده بیمار است. این چهار تا که باید همین طور میبود. نکند توقع داشتی خدا من را با آن چهار تا هم مریض میداد؟ مال خودم است! این را چرا مریض… داستان ماست. خداوکیلی کی این شکلی فکر نمیکند؟ خیلی سخت است اینجوری فکر نکردن. هرکی اینجوری فکر نمیکند، از اولیای خداست. خوش به حالش!
یکی از رفقایمان، از بچههای خوبمان [که در] دانشگاه فردوسی [بود]، سانحه سختی برایش رقم خورد. سقوطی کرد، از بچههای با انرژی، فعال و باهوش، درسخوان، کاری. سقوطی کرد و از گردن به پایین فلج شد. در سن بیست و مثلاً سه سالگی، چهار سالگی. حالا الحمدلله الان دو ساله تقریباً گذشته، یک کمی بهبود پیدا کرده. انشاءالله به حق مادرش فاطمه زهرا، که سیده است، انشاءالله که بهبود پیدا کند و کامل خوب بشود به عنایت الهی. همه مریضهای اسلام انشاءالله به آبروی اهل بیت و برکت این سیاهیها، انشاءالله به حق این شبها، خدا بهشان شفای عاجل و کامل عنایت بفرماید.
بنده رفتم بالا سرش. خب به ما خیلی محبت داشت و علاقه داشت، هنوز هم همینطور است. تا به من خبر دادند گفتند که بیا، این خب چون به تو هم خیلی وابستگی دارد، خوشحال میشود ببیندت. بنده خب اول آیسییو رفتم، وضعیت خیلی دلخراشی داشت. آنجا برایش یک داستانی تعریف کردم و گفتیم، داستان من اثر داشت. رفتم دیدم خب فقط گردنش و چشمهایش [حرکت میکرد] و به سختی هم حرف میزد. چشمهایش فقط میدید. بهش گفتم: مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت فرموده بود: "من رفتم عیادت یک مریضی. دیدم این گردن به پایین مشکل پیدا کرده و فقط زبانش کار میکند." حتی سرش هم ظاهراً نمیتوانسته تکان بدهد. این [ماجرا را] یادگاری داشته باشید. اینها برکت مجالس روضه است. زندگیهای ما را عوض میکند این حرفها. خود گوینده هم بفهمد چه میگوید.
آقای بهجت فرموده بود که من رفتم بالا سر این مریض. دیدم که گردن به پایین کار نمیکند، فقط [زبانش کار میکند]. و دیدم آقا دارد با همان زبانی که کار میکند غر میزند. "آقا این چه وضعی بود؟ حاج آقا چرا من آخه؟ مگر من انقدر گناه کرده بودم؟" حالا بر فرض حرفهایی که آدم میشنود و اعتقاد دارد. بر فرض هم یکم گناه کرده بودم، یعنی من واقعاً استحقاق این چکو داشتم؟ یعنی من انقدر بد بودم؟ آخه بدتر از من نبود؟ آخه آن یکی را ببین چهجوری گنده…
آقای بهجت فرمود: "من دیدم غرغر میکند." فرمود: "یادم آمد از آیات و روایات که خدای متعال فرموده: اگر کسی شکر بکند… 'لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّكُمْ'." فرمود: "آنجا متوجه شدم اگر این آدم..." "جمله را ببینید!" ولی خدا مرد الهی! پردهها از قلب و چشم او کنار بود. حقایق عالم را میدید و میفهمید. فرمود: "من آنجا متوجه شدم، ملتفت شدم، اگر این آدم شکر همین زبانش که کار میکند را انجام بدهد و فقط الان هی بگوید خدایا شکرت که این یه دونه سالم است، خدا تمام سلامتیاش را بهش برمیگرداند."
آقای بهجت فرمود. به آن رفیقمان گفتم: "نگی گردن به پایینم فلج شده ها! بگو خدایا شکر سرم کار میکند، چشمهایم کار میکند، دهانم کار میکند." این جمله را [که گفتم]، اثر داشت.
ماها خودمان را طلبکار میدانیم از خدا. مال من بود! "هذا لی." سلامتی که مال خودم است. بچه که معلوم است باید سالم باشد. بچه که معلوم است که من خوب باشد. بعد "چرا من؟ من به من بچه بد! من به خوبی خودت خوبی!" داستان از اینجا شروع میشود. طغیان. هیچکس هم حاضر نیست بگوید الحمدلله که آقا من خوب نیستم.
خدا رحمت کند چهقدر بعضی جملات بزرگان حکیمانه است. خدا رحمت کند مرحوم حاج اسماعیل دولابی میفرمود: "یه منصور حلاج بود، یک بار در تاریخ گفت اناالحق. بردند اعدامش کردند. بدبخت نمیدانست بابا مردم همه صبح تا شب دارند میگویند اناالحق! هیچکس نمیگوید اناالباطل." کار ندارم. همان یکی را گرفتند کشتند. "الحق من." "هذا لی." معلوم است که حقم همین است.
من باید اول بشوم، من باید خوشگل باشم، من باید سالم باشم، من باید پولدار باشم، من باید شکمم سیر باشد. حقم است. اصلاً بحث بنده سر مسئولین و اینها نیست ها. آن اصلاً هیچی. انجام بدهند، انجام میدهند، نمیدهند، بحث جداست. گفت: "تک به تک با دروازهبان." اصلاً داستان بین خودمان و خداست.
ما به خود خدا هم که میرسیم، امثال بنده که تربیت نشدیم پای معارف قرآن و اهل بیت، به خدا هم که میرسیم طلبکاریم. اصلاً طلبمان را وصول کنی. چک دستمان را میگیریم، چکو میگذاریم روی میز. خدا بدو. آقا گردن… یکم گردن کج. این همه آدم صبح تا شب دارند فحشت میدهند. دعا میکنم. تو باید تشکر هم بکنی از من. دعا.
اصلاً مگر کسی حقی دارد؟ مگر طلبی دارد از خدا؟ میگوید: "هذا لی." ادامهاش خیلی قشنگ است. تحلیلهای روانشناسی قرآن فوقالعاده است. میگوید: "یکم که در را باز میکنم برای امتحان، دوباره بهش یک نعمتی میدهم، یک رحمتی میدهم. دوباره حالش خوب میشود." یک مدت بیماشین است. با این مترو، بیآرتی که میرود، هی میگوید: "خدایا! ما ماشین خوبی داشتیم، این را از دست دادیم. خدایا میشود من فقط یک ۲۰۶ بگیرم؟ که با لندکروزم خیلی فرقی نمیکند و اینها. دیگر من آدم خوبی میشوم. سعی میکنم پیرزنی توی خیابان ببینم سوار کنم. هر حاجآقایی دیدم توی خیابان سوار میکنم. خدایا، میدان ترهبار، مستضعفین، بارهایشان را به هم درمیآورند." همین که میآید ۲۰۶... آخه واقعاً شهر من ۲۰۶. رفقایم ببینند. چی دارد؟ "خدایا! اصلاً اصلاً از حرکتت خوشم نیامد." ۲۰۶. آدم سیر نمیشود که. "خلَقَ الْإِنسَانُ هَلُوعًا." سیری ندارد.
اصلاً به چشمش نمیآید کار خدا. اصلاً کار خدا به چشمش نمیآید. نه که وظیفه. خلق کردی باید بدهی، معلوم است که باید بدهی. اینها که هیچی. آن یک دونه نقطه را ببین. آنجا! آن یک تیکه، این چرا اینجاست؟
خدا چهقدر کریم است! میگوید: "باشد، بندهی من. آن را هم میدهم." ببین آن را، آن یک تیکه که آن فرش، مثلاً سوراخ شد و اینها. پنج تا فرش برایت سفارش دادم، بیاید. یکم تحمل کن. "نه! همین الان میخواهم." اصلاً خدا خیلی هم به رو نمیآورد. بابا! آن ده تای دیگر را یک نگاه بکن.
ولی تا کجاها میرود این طغیان؟ "هذا لی." ادامهاش: **"وَ مَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً"** خیلی این تعابیر عجیبی [است]. میگوید: "یکم به بندهام تحویل میگیرم، میگوید: این که سهمم بود. این که هیچی. این که حقم بود. باید معلوم است که باید این جوری باشد." بعد میرود یک پله بالاتر. کجا را میگوید؟ "ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً." میگوید: "قیامت هم فکر نمیکنم باشد." تأیید قیامتی باشد. "ولی لَئِن رُّجِعْتُ إِلَىٰ رَبِّی..." خدا را هم قبول دارد ها. خدا مشکل ندارد. قیامت هم همچین محکم رد نمیکند. "خیلی آیات عجیبی." سوی روانشناسی آدم. نمیگوید نیست، میگوید نمیدانم. "حالا واقعاً این جوری که اینها میگویند." اصلاً حالا اگر هم باشد، "إِنَّ لِی عِندَهُ لَلْحُسْنَىٰ." آن ور هم اگر باشد، وضعم آن ور هم خوب است.
یک آماری را میخواندم چند سال پیش در آمریکا. مصاحبه گرفته بودند از معتقدین به معاد. آنهایی که قبول نداشتند که هیچی. آنهایی که قبول داشتند ازشان پرسیده بودند که شما بعد از مرگ چه اوضاعی خواهید داشت؟ آمار این [گونه] در ذهن من است: هفتاد و هشت درصد گفته بودند ما قطعاً بهشتی هستیم! خیلی خیلی جالب! چرا آدم این را میگوید؟ میگوید: "اینجا که خب من خوشگل بودم، شکمم سیر بود، وضعم خوب بود. معلوم میشود که خدا خواهان من است. خدا فهمیده من چه اعجوبهایام. خدا فهمید ما کیستیم. خدا من را کشف کرد." این ور تحویل گرفته، خب آن ور هم تحویل میگیرد. معلوم است دیگر. "إِنَّ لِی عِندَهُ لَلْحُسْنَىٰ." علامه طباطبایی میفرماید: "یعنی من استحقاق ذاتی دارم پیش خدا و باید هم همینجور باشد." قیامتی هم اگر باشد حالم خوب است. معلوم است من خوبم.
با چه مشکلی دارد؟ یکی از این سارقها، [با] وضعیت کلیپهایی که آدم میبیند، خیلی واقعاً بعضیهایش عجیبغریب است. سرّیالی دزدیهای سنگین کرده بود. دزد ماشین بود. شیشه میشکست و مثلاً ضبط میدزدید و کارهای دیگر و اینها. آن خبرنگار ازش مصاحبه میکند، میگوید: "آخه برای چه این کارها را میکردی؟" میگوید: "شماها باید از من تشکر کنید." میگوید: "یعنی چی؟" میگوید: "میدانی من چهقدر اشتغالزایی کردم توی این مملکت؟ من اگر نباشم، الی [زیرنویس] دادگاه از کجا میخورد؟ قاضی از کجا میخورد؟ شیشهبر از کجا میخورد؟ فروش [نده] از کجا میخورد؟" چند تا اشتغال درست میکند. آدمیزاد وقتی میزَنَد به آن درش، همچین گوشهایش مخملی میشود دیگر. همه گوشمخملیها! بابا! چی میگویی تو؟ "عِندَهُ لَلْحُسْنَىٰ." خوبم. تو مشکل داری. نمیفهمی. تو نمیفهمی دزدی چهقدر خوب است!
آن یکی دیگرشان، یک فیلمی بود. بنده وقتی دیدم، تا یک هفته حال روحیم کدر بود. یک خانمی بود در قزوین، قتلهای سریالی انجام میداد. قتلهای عجیبی انجام داد. ابتکاراتی هم داشت. یادتان هست شاید آن موقعها یکهو معروف شد؟ یک قاتلی که توی آبمیوهها داروی خوابآور میریزد و اینها. خاطرتان هست دیگر؟ شاید بیست سال پیش اینها بود. مثلاً یکهو معروف شد این خبرش پیچید. یکی از این امامزادههای قزوین، پیرزنها را شناسایی میکرد. اینهاییشان که خیلی طلا جواهرات گردنشان بود، سوار ماشین میکرد. میگفت: "حاج خانم برسانمت خانه؟" توی راهش یک آبمیوه خنک هم میداد؛ زهر تابستان یا مثلاً هوای گرم و اینها، سر ظهر. "حاج خانم بخور خستگی در برود." میخورد، خوابش میبرد. میبرد توی بیابانهای قزوین، خفه میکردش و جواهرات را برمیداشت میآمد. شش هفت تا را این شکلی کشته بود. یک مردی را هم قبلش کشته بود. خاله شوهرش را هم کشته بود.
بعد هی توی هر کدام ابتکارات جدیدتر. آخرها دیگر رفته بود تفنگ کلت خریده بود. توی هر کدام مدلهای جدیدتر. بعد باهاش که مصاحبه میکردند: "تقصیر من چی بود؟ زنی که برداشته یک مشت طلا جواهر انداخته گردن. مگر تو ویترین طلافروشی؟ خب غلط میکنی آنقدر طلا میاندازی، آدم هوس میکند." بهش گفتم (این در فیلم بود ها، اسم فیلمش هم یادم رفته چی بود، الحمدلله اسمش یادم است، "مهین" بود آن زنه)، خیلی اصلاً تا یک هفته حالم بد بود اینکه دیدم که خدایا ما آدمها چی هستیم واقعاً؟ چهقدر ما موجودات خطرناکی هستیم؟ چهقدر حق به جانب؟ چهقدر اعتماد به نفس داریم؟
بهش میگویند که: "این خانمی که کشتی، روز بیست و نه اسفند کشتی. این داشته ناهار درست میکرده، این داشته شام درست میکرده. شبش سال تحویل است، بچهها دورش جمع بشوند توی خانه." شب این بچهها جمع شدند توی خانه، دیدند "مامان" نیامده. یک روز، دو روز منتظر. بعد بعد از دو روز توی بیابان پیدایش کردند، جنازهاش را پیدا کردند. "این خانواده را شب عید عزادار کردی. برای چه این کار را کردی؟" گفت: "به درک! عزادار شدند؟ مگر برای آنها مهم بود که من شبها نان ندارم بخورم؟" "شب عید عزادار شدن." بابا کجایی تو؟ چی میگویی؟
آخرتی هم باشه، عذاب بشم؟ چرا من باید مشکل داشته باشم؟ **"فَلَنُنَبِّئَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِمَا عَمِلُوا وَ لَنُذِیقَنَّهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِیظٍ"** (آیه [۵۰] سوره فصّلت) حالیش نمیشود. ما بیاید آنور بهش میفهمانیم چهکار کردی. "و لنُذِیقَنَّهُمْ..." این دیگر حرف خداست. "مِّنْ عَذابٍ غَلِیظٍ." بفهمانم عذاب غلیظ یعنی چه.
توی سوره مبارکه فجر، این را بگویم و سریع بحث را دیگر کم کم جمع کنم و برویم سمت روضه. توی سوره فجر خیلی خدا نقطهزنی میکند. میگوید: "من وقتی که نعمت میدهم، میگوید: **"رَبِّی أَکْرَمَنِ"** بله، خدا ما را تحویل گرفت. خدا میداند من کی هستم. حقم را داد. وقتی نعمت را میگیرم، [میگوید]: **"رَبِّی أَهَانَنِ"** خدا حقم را از من گرفت." میگوید: "نه، کَلَّا بَل لَّا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ وَ لَا تَحَاضُّونَ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْکِینِ." (توی آن سورهها است). البته من انشاءالله اگر توفیق باشد، فردا شب بیشتر انشاءالله با هم گفتگو خواهیم کرد در مورد این بخشها.
میگوید: "نه عمو جون! اشتباه کردی. امتحان بود. پاسخنامه را غلط پر کرده بودی. پاسخنامه را باید این شکلی پر میکردی. نگو خدا به من اهانت کرد، من را تحویل نگرفت، نه تو تحویل نگرفتی. تو خدا را تحویل نگرفتی." "رَبِّی أَهَانَنِ." "کَلَّا بَل لَّا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ." نه من اهانت نکردم. اهانت کردی. "من به کی اهانت کردم؟" میگوید: "کَلَّا بَل لَّا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ." تو یتیم را تحویل نگرفتی. یعنی خدا را تحویل نگرفتی. یعنی پاسخنامه را درست ننوشتی. یعنی اگر یتیم را تحویل میگرفتی، این علامت این بود که استحقاق این را داری که من هم تو را تحویل بگیرم. یعنی علامت این بود که من هم تو را تحویل گرفتم. تو اصلاً چرا با برگه امتحان تشخیص میخواهی بدهی که من تحویلت گرفتم یا نگرفتم؟ تو باید با نمره تشخیص… نمراتت را کجا باید تشخیص بدهی؟ اینها که بهت گفتم. این کارهای خوب. تازه خیلیهایش هم من نگفتم. عقل هر آدمیزاد…
بابا! یتیم را که هر کسی میفهمد. مسکین را که هر کسی میفهمد. تو کمک نکردی. تو تحویل نگرفتی. "من خودم دو سر عائله دارم. من خودم بچه دارم. یکی باید بیاید به داد بچههای من برسد." من باز بروم به داد بچه [دیگران برسم].
آنهایی که اهل اطمیناناند، اینها را مراعات میکنند. آنهایی که اهل طغیاناند، همینها را مراعات نمیکنند که کارشان به یک جاهای بدتری میکشد.
امام حسین را ببین. یتیمنواز. یتیم.
نماز امیرالمؤمنین را ببین. میرفت دست روی سر یتیم میکشید. مادر آن یتیم بد و بیراه میگفت به امیرالمؤمنین به صورت ناشناس. میرفت توی دوران حکومتش. زنه میگفت: "خدا به تو خیر بده جوان! مثلاً ولی خیر نبیند علی. بچههای من را او یتیم کرد." امیرالمؤمنین فرمود که: "مادر برای علی هم دعا کن." شنیدهاید دیگر، خیلی معروف است. این را مرحوم ابن شهرآشوب هم نقل کرده در "مناقب." فرمود: "این تنور، نان پختن با من. نان درست کردن با من. تو بچه داری؟ بچهها را نگه دارم یا نان درست کنم؟ من نان درست میکنم. بچهها مادر میخواهند. تو بچهداری کن." آتیش را روشن کرد. هیزم را انداخت. آتیش را زد. شعله زد. "فَمَزَّقَهُ عَلِیٌّ علیهالسلام." بچهاش یتیم... یادت نرود ها! حواست به یتیم هست! حواست به آتیش هست!
یک تعبیری بنده از مرحوم شیخ مفید خواندم. یک بار هم تا به حال فقط بالا منبر گفتم. خیلی واقعاً روم نمیشود این را بگویم. ولی شیخ مفید [در مناقب] قنبر میگوید، میگوید: "جایی رفتیم توی سرکشی امیرالمؤمنین به این خانههای ایتام و اینها. دیدم امیرالمؤمنین این بچههای یتیم را..." فرمود: "بیایید پشت من بنشینید." میگوید: "دیدم حضرت به سیمای چهارپا..." دور از ساحت امیرالمؤمنین! نقل شیخ مفید است. میگوید: "دیدم حضرت نشستند، فرمودند پشت من بنشینید." اینجایش خیلی عجیب است که بنده روم نمیشود متن روایت را بگویم. البته شماها میفهمید الحمدلله. خب میترسید آدم. میترسد بعضیها که نمیفهمند، سوءاستفاده کنند. اینجا تعبیر شیخ مفید این است، البته متن روایت است. میگوید: قنبر میگوید: "دیدم فجعل علی علیهالسلام یَبُعّْ." (دیدم شروع کرد علی صدای بع بع [چهارپا] درآوردن.) میگوید: "من خودم را جمع کردم، خجالت کشیدم." قنبر میگوید: "آمدیم بیرون گفتم: «یا امیرالمؤمنین! حقیقتش من یک چیزی جا خوردم.»" حضرت فرمودند: "چی بود؟" گفتم: "آقا! حالا آن حالت نشستید، بچهها پشت شما نشستند، آن صدا را دیگر چرا درآوردید؟" حضرت فرمودند: "دیدم که نشستند، نخندیدند. گفتم باید یک کاری کنم یتیم بخندد." این علی و یتیمنوازیاش.
امشب روضه یتیم. آمادگی داری بشنوی؟ همین یتیمنوازی را ابیعبدالله هم داشت. چه یتیمی؟ یتیم برادرش حسن. چه یتیمی؟ یتیمی که از شیرخوارگی توی بغل ابیعبدالله بزرگ شده. عبدالله بن حسن. [بنده گمان میکنم اشتباه لپی بوده و قصد برادرزادهی امام حسن را داشتهاند، والا عبدالله بن حسن، پسر امام حسن (ع) است] رضا، سفارش خاص که [از] لحظات آخر ابی عبدالله به خواهرش که: "زینبم! دست این بچه را سفت بگیر. این بچه بیقرار است." با اینکه ده سالش بود. عبدالله. ابی عبدالله میدانست این بچه آرام و قرار ندارد. این بچه غیرتی است. این بچه خون امام مجتبی توی رگش [است]. بابا! شب همینجور کم سن و سال بود کوچه. این بچه... بچه حسن.
متن مقتل را برایتان بخوانم از "لهوف" سید بن طاووس. بخشهایی از این روضه را حتماً شنیدهاید. آنی که بیشتر مد نظر حقیر است را برای روضه امشب [و] بخش پایانی این متن مقتل [میگویم]. اشکهایتان اگر میخواهید نگه دارید برای آن تکه آخرش نگه دارید. البته خوب نیست آدم توی روضه خیلی اشکش را نگه دارد. همچین روضههایی، همچین داغی، همچون داغهایی که اشک خود ابی عبدالله را جاری کرد. همچین مصیبت سختی.
سید بن طاووس در "لهوف" از صفحه ۱۲۱ آخر این مطلب را میفرماید. من از یک خط جلوتر داستان میگویم که آرام وارد متن روضه بشوم.
**"فَاسْتَدْعَىٰ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ بِخِرْقَةٍ"** (پس حسین علیهالسلام یک پیراهن کهنه طلبید.) آخرین دیدار ابی عبدالله با اهل حرم بود. آخرین ملاقاتش. فرمود: "یک پیراهن کهنه برای من بیاورید." البته اینجا سید این تکه را نقل نکرده. جاهای دیگر این تعبیر هست: اولی پیراهنی آوردند برای حضرت. حضرت دیدند خیلی تنگ است. فرمود: "این لباس ذلت است. نمیخواهم. خیلی چسبان [است]." یکم لباس بزرگتر و فرمود: "مُندَرِس هم باشد. لباس پاره باشد." گشتند، یک لباس پارهای که قابل استفاده نبود آوردند. اینجا تعبیر را دارد: "فَشَقَّ بِحَارَ رَأْسِهِ" (پس امام حسین شروع کرد این لباس را چاک داد، پاره کرد). جاهای مختلفش را پاره کرد. اینجا البته باز دوباره سید نگفته، جاهای دیگر این تعبیر هست که چرا امام حسین این کار را کرد؟ لباس پاره و پاره پارهام کرد؟ فرمود: "میخواهم الْبَسَهُ تَحْتَ ثِيَابِي." (میخواهم این را زیر همه لباسهایم بپوشم.) "لَعَلَّ اللهَ أَجْرَيَ..." اگر همه لباسها را کَندند، این یک دانه بماند، عریانم نکند. یک لحظه است.
**"ثُمَّ اسْتَدْعَىٰ بِمِغْفَرٍ خُوذَةٍ."** (سپس کلاه خودی طلبید.) یک کلاهخود خواست امام حسین علیهالسلام. دیگر قشنگ مشخص است با سیمای جنگ میخواهد برود. و اَتَّم (بر سر کرد) کلاهخود را پوشید. عمامهاش را هم روی کلاهخود بست: "فَلَبَسَهُ حِينَئِذٍ." (پس آن را پوشید.)
دور امام حسین را گرفتند. "ثُمَّ عَادُوا إِلَيْهِ." یکمی بچهها اول توقف کردند، بعد باز همه ریختند به سمت امام حسین و احاطه کردند. دیگر فهمیدند داستان جدی است. دیگر واقعاً امام حسین دارد میرود نبرد آخر. دیگر دور حضرت را گرفتند.
**"فَخَرَجَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ وَ هُوَ غُلَامٌ لَمْ يَرَاهِقْ."** (پس عبدالله بن الحسن بیرون آمد در حالی که او نوجوانی بود و هنوز به سن بلوغ نرسیده بود.) اینجا عبدالله [پسر] یتیم امام حسن آمد، و هو غلامٌ لم یُراهق (بچه کوچکی بود، هنوز به بلوغ نرسیده بود). **"مِنْ عِنْدِ النِّسَاءِ يَشْتَدُّ حَتَّىٰ وَقَفَ إِلَىٰ جَنْبِ الْحُسَيْنِ."** (از میان زنان با شتاب بیرون آمد تا کنار حسین ایستاد.) از سمت زنها این بچه دوید، آمد بیرون. یَشْتَدّ حتی وَقَفَ الی جنب الحسین. هی دستش را از دست اینها کشید، خودش را رساند به امام حسین علیهالسلام.
**"فَأُدْخِلَتْ زَيْنَبُ بِنْتُ عَلِيٍّ لِتَحْبِسَهُ."** (پس زینب دختر علی وارد شد تا او را باز دارد.) زینب کبری آمد دست [او را گرفت]، لِتَحْبِسَهُ (تا نگهش دارد.) امتناعاً شدید. بچه دست و... اصلاً دستش را [به] دست عمه نداد. سفت خودش را نگه داشت که زینب نتواند او [را نگه دارد].
**"فَقَالَ الرَّجُلُ: وَ اللَّهِ لَا أُفَارِقُ عَمِّي!**" (پس کودک گفت: به خدا عمویم را رها نمیکنم!) گفت: "به خدا نمیتوانم از عمویم جدا بشوم."
و این داستان ادامه پیدا کرد. من دیگر میروم آخر داستان که لحظه آخر ابی عبدالله بود. این بچه در این [وضعیت]، اباعبدالله در گودال بود و این خودش را رساند به امام حسین علیهالسلام.
**"فَجَاءَتْ حَرْمَلَةُ بْنُ كَاهِلٍ الشَّمْرِي فَرَمَاهُ بِسَهْمٍ إِلَى الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ."** (پس حَرمله بن کاهل شمری آمد و تیری به سوی حسین علیهالسلام انداخت.) حرمله بن کاهل، با سیف. گفتند بحر، خدا لعنتش کند، شمشیر برده بود بالا. ضربه آخر را به ابی عبدالله بزند. **"فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ: وَيْحَكَ يَا ابْنَ الْخَبِيثَةِ! أَتَقْتُلُ عَمِّي؟"** (پس کودک به او گفت: وای بر تو ای پسر زن ناپاک! عمویم را میکشی؟) این بچه خودش را رساند، داد زد، گفت: "وَیْلَکَ! یَا ابْنَ الْخَبِیثَةِ! أَتَقْتُلُ عَمِّي؟" (میخواهی عموی من را بکشی؟)
**"فَضَرَبَهُ بِالسَّيْفِ."** (پس [حرمله] با شمشیر او را زد.) این شمشیری که بالا رفته [بود]، بالا که بزند، این [بچه] توی پایین بردنش... **"فَتَلَقَّاهُ الْغُلَامُ بِيَدِهِ، فَأَطَنَّهَا إِلَى الْجِلْدِ."** (کودک با دستش آن را دریافت کرد و شمشیر دستش را تا پوست آویزان ساخت.) بچه دستش را گرفت، از عمو دفاع کند. شما صحنه را وقتی تصور میکنی، اوج غربت این آقا را میبینی دیگر. بچه ده ساله دستش را گرفت. شمشیر آمد به دست بچه. "فَأَطَنَّهَا إِلَى الْجِلْدِ." دست همان جا برگشت، روی پوست آویزان شد. "فَإِذَا هِيَ مُعَلَّقَةٌ." دیدند دست روی هوا دارد تکان میخورد.
**"وَنَادَى الْغُلَامُ: يَا عَمَّاهُ!"** (و کودک فریاد زد: ای عمو!) ای کاش میشد هی من این تیکهها را توضیح بدهم برایت. خب توی اوج درد. این بچه داد زد. چی گفت؟ قاعدتاً یا باید بگوید "عمو" را صدا بزند، یا خدا را صدا بزند. این دست از بازو کنده شد. گفتند اینجا صدا زد، گفت: "مادر!" من نمیدانم. نمیدانم، شاید منتقل شد به یک جاهایی.
**"فَأَخَذَهُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ."** (پس حسین علیهالسلام او را گرفت.) چهقدر این تکه عاطفی است! عرض کردم روضه اصلش این تکه آخر [است]، بعد این جمله است که بگویم و دیگر انشاءالله [گویی] آتیش میگیرد. افتاد توی بغل ابی عبدالله این بچه. مگر چهقدر جان دارد؟ با آن حال، با آن وزن، با این دست آویزان، افتاد توی بغل ابی عبدالله. ابی عبدالله هم **"ضَمَّهُ إِلَيْهِ."** (او را به خود چسباند.) این بچه را سفت با آن حال پریشان، امام حسین توی آن لحظات آخر، بچه را سفت چسباند به خودش. فرمود: **"يَا ابْنَ أَخِي! اصْبِرْ."** (ای برادرزادهام! صبر کن.) "پسر و برادر صبر کن." **"عَلَى مَا نَزَلَ بِكَ."** "دارم میدانم تحمل عمو." **"وَاحْتَسِبْ فِي ذَلِكَ الْخَيْرَ."** (و این را به حساب خدا بگذار.) "بدان برایت خوب است." توی نقل دیگر: "الان مادرت فاطمه زهرا میآید." **"فَإِنَّ اللَّهَ يُلْحِقُكَ بِآبَائِكَ الصَّالِحِينَ."** ([خدا تو را] به پدران صالحت محلق میگرداند.) "عموجان! یکم تحمل کن. الان اجداد میبرنت. تحمل کن عزیزم!"
این تکه روضه است که میخواهم برایتان بگویم و کمتر شنیدهاید. هرکی آماده است، بسم الله. روضه عبدالله را همینجا تمام میکنند، میگویند دیگر توی بغل عمو جان داد. نه، نه! اشتباه نکن. اینجا اصل داستان اینجا رقم خورد.
**"فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ كَاهِلٍ السَّهْمَ فِي لَبَّتِهِ."** حرمله بن کاهل، بالاسر ابی عبدالله ایستاده بود. دید این بچه توی بغل عمو افتاده. به سهم [خود] سریع تیر بیرون آورد. گذاشت، به این بچهای که دیگر توی بغل عمو دارد میمیرد... نمیدانم حالا باید من عرض بکنم این گریزم را؟ نمیدانم چه داستانی است که هر بچهای که دارد خودش میمیرد، باید حتماً به دست این... این بچه خودش داشت میمرد. این با تیر زد به گلوی بچه.
حالا اصل تکه روضه بنده اینجاست. نگفتند [تیر] خورد [به] بچه و مرد. نه. ببین عبارت سید بن طاووس این است: **"فَرَمَاهُ فِي حِجْرِ عَمِّهِ الْحُسَيْنِ."** (پس او را در دامان عمویش حسین [هدف قرار داد].) توی بغل عمو! با این سر از تنش جدا شد. نه فقط تیر، بچه ذبح شد در بغل ابی عبدالله.
اگر آمادهای میخواهم گریز بزنم. مرسوم نیست این مدل روضهخواندن شب پنجم. ولی دیگر چاره ندارم. وقتی بچه ده ساله با یک تیر... حرم بچه ده ساله با این تیر... بچه شش ماهه...
در حال بارگذاری نظرات...