چهار محور کلیدی سوره فجر: انسان، طغیان، اطمینان، امتحان.
بدیها به جای خود؛ حتی خوبیهای دنیا هم امتحان است!
ماجرای حال بد امیرالمومنین علی علیهالسلام.
عبارت «خدا بد نده!» درست است.
وقتی کسی قرعه کشی برنده شد باید به او بگوییم: «خدا صبرت بده!»
نقطه اصلی طغیان ما انسان ها؛ دنیا را به چشم امتحان نمیبینیم!
زاویه دید درست به تلخیها و شیرینیها.
اهل طغیان: «هذا لی» این مالِ منه! حقمه!
اهل اطمینان: »انا لله» خودم مالِ خدا هستم!
ویژگی مشترک همه بهشتیان.
علت بیحجابی: «بدن خودمه!»
سر میز معامله با امام رضا علیهالسلام.
ماجرای فرزند مریضی که از دنیا رفت امّا خیر بود!
داستان طاغوت؛ حس مالکیت.
شیطان بعضیا رو برای نماز بیدار میکنه!!
الحمدللهِ بدتر از کفر!
کربلا امتحان شر بود؛ اما زیبا بود.
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الحَمْدُ لِلهِ رَبِّ العالَمین، و صَلَّ اللهُ عَلی سَیِّدِنا و نَبِیِّنا اَبو القاسمِ المُصطَفی مُحَمَّد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرین و لَعنَةُ اللهِ عَلی القَومِ الظّالِمینَ مِنَ الانَ الی قیامِ یومِ الدّین. رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمرِی وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِی یَفْقَهُوا قَولِی.
در سورهی مبارک فجر چهار محور کلیدی محل بحث است: انسان، طغیان، اطمینان و امتحان. درواقع، انسان بهواسطهی امتحان است که عیارش معلوم میشود که اهل طغیان است یا اهل اطمینان. اهل اطمینان بودن یعنی به خدا وابسته بودن، آرامش داشتن، تلاطم نداشتن، در مشت مستحکم و قدرتمند خدا بودن، دلگرمی داشتن، پشتوانه داشتن، آرامش و قرار داشتن. طغیان آدم را از این چنگ درمیآورد، از این حمایت، از این پشتیبانی و از این پشتوانه محروم میکند. خب، داستان طغیان و اطمینان در امتحان معلوم میشود؛ باید درمورد امتحان گفتوگو بکنیم.
آیات زیادی در قرآن داریم؛ از مباحث بسیار دقیق قرآنی است. در آیات قرآن، اصلاً قرآن یک نوع دیگری دارد به این مسئله نگاه میکند، این قضیه را میبیند. اصلاً قرآن زندگی را جور دیگری دارد تعریف میکند؛ از یک زاویهی دیگری، با یک تعریف و فلسفهی دیگری. دنیا در نگاه قرآن سالن آزمون است؛ سالن آزمونی است که مجهز است، کم و کسری ندارد. سالن زیبایی، سالن پرامکاناتی است؛ ولی همهی چیزهایی که اینجاست برای آزمایش است: «خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». اصلاً فلسفهی زندگی امتحان است. خدا مرگ و زندگی را آفریده برای اینکه امتحان کند؛ دیگر از اینکه دیگر بالاتر ندارد. اینجا هستیم برای امتحان پس دادن.
لحظهبهلحظه امتحان است، نقطهبهنقطهاش امتحان است، همهجایش امتحان است، همهجورش امتحان است. در سالن امتحان، سالن کنکور، همهچیز را برای کنکور قرار دادهاند. حتی آن آبمیوهای که گذاشتهاند، حتی آن کولری که گذاشتهاند؛ اینجا نگفتهاند: «بیا بنشین باد بخور!» این سالن برای این نیست. دعوت نکردهاند با آبمیوه از شما پذیرایی کنند. در سالن کنکور، البته از آن کسی که دارد کنکور میدهد پذیرایی میکنند. آبمیوه هم به او میدهند، آب خنک هم به او میدهند، باد خنک هم به او میدهند. امکاناتی که برای کنکور لازم است در اختیارش قرار میگیرد؛ ولی اینها برای کنکور است، همهاش ابزار و ادوات کنکور است. برای کنکوری، تحویل گرفتن کنکوری، کمک کردن کنکوری، برای اینکه درست کنکور بدهد. اینها پاداش نیستش که! برای اینکه کنکورش را خوب بدهد، کم و کسری برای کنکور دادن نداشته باشد، نگوید: «آقا هوا گرم بود، من حالم بد شد، مغزم کار نمیکرد». باید تهویه را یک جوری در بیاورند توی سالن کنکور کسی حالش به خاطر این بد نشود، بتوانند همه کنکور بدهند، یک کنکور عادلانه فضا فراهم باشد. این نکته بسیار مهم و کلیدی است.
در زندگیهای ما هم همهاش برای امتحان است. اگر چهار تا چیز شیرین هم در زندگی خدا گذاشته، برای این است که اینجا بتوانی با انرژی امتحان بدهی: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدّنيا». بحث قشنگی دارد علامه طباطبایی. حالا امشب انشاءالله هم آیات بیشتری خواهیم خواند، هم ذکر خیر بیشتری خواهیم کرد از مطالب تفسیر شریف «المیزان» که واقعاً این تفسیر بینظیری است. علامه طباطبایی میفرماید که این آیات معنایش این است: این آدمیزاد آنقدر این دنیا پوچ است، آنقدر این دنیا مسخره است که اگر همین چهار تا شیرینی را برایش نمیگذاشتم، اینجا بند نمیشد.
یک کم خدا یک کمی طعم داده به زندگی دنیا. اصلاً میدانی، زندگی دنیا را خدا زندگی به حساب نیاورده است. در همین سورهی مبارک فجر میفرماید: «یَقُولُ یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی». نمیگوید برای زندگی آخرتم، نمیگوید برای زندگی آن دنیا. میگوید وقتی که آدمی که طغیان کرده میرود قیامت، میگوید: «ای کاش یک کاری برای زندگیام میکردم!» نه برای زندگی آنجا. این هم باز نکتهای از علامه طباطبایی است؛ میفرماید: نگفته زندگی آنجا؛ برای اینکه اصلاً غیر از آنجا، قرآن جایی را محل زندگی نمیداند. یک دانه زندگی بیشتر نداریم، یک حیات بیشتر نداریم: «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ». اصلاً زندگی فقط آنجاست. اینجا امتحان است، زندگی نیستش که. «الحیات الدنیا» بهش گفته؛ نمیخواهم فعلاً وارد این بحث «الحیات الدنیا» بشوم. پستترین زندگی، اینجا سالن امتحان است؛ ولی دیگر خیلی اعصابخرابکن میشد اگر خدا یک کمی طعم به این سالن کنکور نمیداد. خدا یک کمی طعم داد به این زندگی. یک کم شیرینی داد، بچه بهمان داد، مال داد، محبت بچه داد: «زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوٰتِ مِنَ النِّسَآءِ وَ الْبَنٖینَ» که ذیل همین آیات علامه طباطبایی بحثهای بسیار زیبایی دارد. ای کاش حوزه و دانشگاه ما پر شود از این معارف، منبرهای مجالس ما پر شود از این معارف؛ معارف قرآن.
خدا یک کمی شیرین کرده. یک کمی قشنگش کرده، یک کمی دلچسبش کرده. دلچسبش کرده که امتحان بدهی. اگر این کارها را هم نمیکرد، که اصلاً کسی در دنیا نمیماند. اینجا اصلاً چی دارد که بخواهد بماند؟ اینها همان آبمیوه و کولر سالن کنکور است که حالت بد نشود. یک زن و بچهای هم اینجا گذاشتهام، آبمیوه خوشمزه هم هست، بتوانیم زندگی کنیم. چند سالی که قرار است اینجا به امتحان بگذرانی را طی کنیم؛ و خود همینها هم باز امتحان است.
در سورهی مبارک انبیا، آیه ۳۵ میفرماید: «وَنَبْلُوَکُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً ۖ وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ». امتحانتان میکنم، هم با خیر هم با شر، هم با خوبیها هم با بدیها، همهاش امتحان است. شیرینیها هم امتحان است. ما فقط بدیها را امتحان میدانیم. مریضی را امتحان میدانی، سلامتی هم امتحان است. زور بازو هم امتحان است که حالا شبهای قبل عرض کردم، امشب باز نکاتی را انشاءالله عرض میکنم. همهاش امتحان است. آنهایی که در زندگی موافق طبعت است، خوشت میآید، میپسندی، اینها هم امتحان است. آنهایی هم که خوشت نمیآید و اذیتت میکند، آنها هم امتحان است؛ خیر و شر.
یک روایت بسیار زیبایی از امیرالمؤمنین علیهالسلام داریم که راویاش امام حسین علیهالسلام است. اتفاقاً حدیث از امام صادق علیهالسلام است، آمده تا به امام حسین علیهالسلام. امام حسین علیهالسلام این را روایت کردهاند که وقتی امیرالمؤمنین بیمار بودند، یک تعدادی از دوستان امیرالمؤمنین آمدند عیادت. خیلی تعبیر جالبی است. گفتند: «کیفَ اَصبَحتَ یا امیرالمؤمنین؟ آقا حالتان چطور است؟» خب، شما مؤمنین به هم که میرسید، از حال همدیگر که میپرسید، معمولاً همه زبانشان به زبان حمد و ستایش و «الحمدلله» خدا را شکر است. دیگر مؤمن این شکلی است دیگر. اینجا یک حرکت عجیبی امیرالمؤمنین انجام دادند. اینها گفتند: «آقا حالتان چطور است؟» آمده بودند عیادت. حضرت مریض بودند. «آقا حالتان چطور است؟» فرمود: «بِشَرِّ شَرّ!» خوب نیستم. چه جور صبح کردی؟ با بدی. حالت چطور است؟ بد. اینها تعجب کردند، گفتند: «سبحان الله! هذا مِن کَلامِ مِثلِکَ؟ آقا، شما از این حرفها!» حالت چطور است؟ آقا، خیلی بد. «بشرِّ شر» تعبیر شر دارد. شما هم از این حرفها میزنید؟ میخواهم یاد بدهم دیگر. امام همه وجودش قرآن است، همه وجودش حق است: «علی مع الحق و الحق مع علی». جان عالم به فدایش.
گفتند: «حالتان چطور است؟» فرمود: «شر.» گفتند: «آقا، این حرفها!» فرمود: «مگر قرآن نخواندید: «وَنَبْلُوَکُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً؟» خدا فرموده هم با خوبیها امتحانتان میکنم، هم با خیر هم با شر.» فرمود: «خیر: فالخیر الصحّة و الغنی. خیر، سلامتی و جیب پر پول، غنا، دارایی و توانگری است. شر چیست؟ و الشّرّ المرض و الفقر. شر هم بیماری، نداری و ابتلا است.» و هر دویش امتحان است. پس این تعبیر درست است.
آخه بعضی وقتها بعضیها میگویند آقا اینجوری نگویید. میروند عیادت مریض، میگویند: «خدا بد نده!» پس تعبیر درستی است. بعضی ناراحت میشوند: «آقا نگویید!» در جواب میگویم: «مگر خدا بد میدهد؟» بله، خدا بد میدهد. خدا در مقام امتحان بد میدهد. در مقام پاداش بد نمیدهد. پاداش بد اگر گیرت آمد، خودت گرفتی. پاداش را خدا بد نمیدهد؛ ولی در مقام امتحان که بد میدهد.
تعبیر درست است. عیادت که میرویم بگوییم: «خدا بد نده!» تعبیر درستی است. خدا بد میدهد. تصادف کردی، خدا بد داده. بیمار شدی، خدا بد داده. دزد زده، خدا بد داده. بده دیگر. خدا بد داد. از آنور در قرعهکشی برنده شدی، خب این چیست؟ آن را خدا با شر امتحان کرده، این را با خیر امتحان کرده. ما با چه زبانی معمولاً میگوییم؟ اگر یک کسی دزد زده باشد، بهش چه میگوییم؟ «خدا صبرت بده! بیچاره! سخت است. خدا به دادت برسد!» ولی وقتی قرعهکشی برنده شده، «خوش به حالت!» خوش به حالت ندارد. باز هم باید بگویی: «خدا صبرت بده! خدا به دادت برسد! خدا کمکت کند! امتحان سختی داری. اوه اوه! چه جور میخواهی از پس حق و حقوق این پولها بربیایی؟ «فِی حَلالِهَا حِسَابٌ وَ فِی حَرَامِهَا عِقابٌ». اوه اوه! پدرت درآمد! حساب و کتاب الهی.»
خب، ما نگاهمان این نیست؛ برای اینکه اصلاً دنیا را به چشم امتحان نمیبینیم. مشکل اصلی ما، و آن نقطهی اصلی که انسان دچار طغیان میشود این است: دنیا را به چشم امتحان نمیبیند. دنیا را به چشم زندگی میبیند و زندگی تلخیهایی دارد و شیرینیهایی دارد و این شیرینیهایش را میخواهد و از تلخیهایش فرار میکند. شیرینیهایش را اصل میبیند، تلخیهایش را بیرون از داستان میبیند. تلخی را به حساب نمیآورد، فرار میکند. اینجا داستان شروع میشود. اینجا طغیان شروع میشود. دنیا جای امتحان است، هم تلخیهایش، هم شیرینیهایش.
آن آیهی کلیدی را برایتان بخوانم و برویم سراغ اصل بحث. شب چهارم تازه بحث ما دارد شروع میشود. دو تا نگاه در قرآن، خیلی این نکته از آن نکات فوقالعاده است. اگر امشب این را یادگاری ببریم، میتوانم خیلی محکم بهتان بگویم اگر کسی در تمام عمرش سخنرانی گوش نداده، قرآن نخوانده، همین نکتهی امشب اگر برای کسی جا بیفتد، میتواند توشهی یک عمر باشد برای آدم. آنقدر این مطلب، مطلب مهم و دقیقی است. مطلب قرآنی. دو تا نگاه داریم به زندگی، شیرینیها و تلخیهایش. دو تا منطق داریم، دو تا زاویهی دید داریم. آنی که اهل طغیان است، خوبیهای زندگی و بدیهای زندگی را چه شکلی میبیند؟ کلمهی قرآنیاش را بهتان میگویم. یک کمی هم توضیح میدهم. بعد میآیم آیهاش را برایتان میخوانم.
آنی که اهل طغیان است، منطقش این است، میگوید: «هَذَا لِی». یعنی چه آقا «هَذَا لِی»؟ خیلی ساده است، عربی عربی قمی است، عربی ساده است. «هَذَا لِی» یعنی چه؟ مال من است. به خوبیهای زندگی که میرسد، این تعبیر قرآنی هم هستش ها! در سورهی مبارک فصلت، آیات ۴۹ تا ۵۲. خوبیهای زندگی که برایش پیش میآید، قرعهکشی برنده میشود، بچهدار میشود، همسر خوب پیدا میکند، معروف میشود؛ میگوید: «هَذَا لِی». در موردش صحبت میکنیم. یعنی چه مال من است؟ یعنی حقم است! یعنی باید همینجور میشد. یعنی آره، همین است! استحقاقش را داشتم. جای من همین جا بود. «هَذَا لِی». این منطق آنی است که چه کار میکند؟ (همه بگویند خستگی در برود) منطق آنی است که طغیان میکند. آنی که اهل طغیان است، میگوید: «هَذَا لِی».
آنی که اهل اطمینان است، چیست؟ میگوید: «آفرین! حالا آن تعبیر قول حضرت سلیمانش را شما گفتید که صحبت کنیم: «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی». که آن هم خیلی تعبیر قشنگی است؛ ولی قشنگتر از این، نقطهزنی قرآن و عبارتپردازی در مقابله با این کلمهی «هَذَا لِی»، قشنگترش این کلمهای است که ما فقط در مجلس ختم ازش استفاده میکنیم. کدام عبارت است؟ «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ». اصلاً میشنویم، تنمان میلرزد: «کی مُرد؟» این منطق زندگی است. منطق زندگی صابرین. «فَبَشِّرِ الصّابِرِينَ الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» که آن مصیبت هم حالا توضیح میدهم برایتان که قرآن دایرهی وسیعی را گفته، همهی ابعاد زندگی.
آنی که اهل طغیان است، منطقش این است: «هَذَا لِی». آنی که اهل اطمینان است، منطقش این است که «إِنَّا لِلَّهِ». یعنی حتی «هَذَا لِلَّهِ»، این مال خداست. اینکه گفتم قشنگتر است. حضرت سلیمان گفت: «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی»، این از جانب خداست. این کلمه از آن هم قشنگتر است. نمیگوید این از خداست، آنی که بچهدار میشود میگوید حقم بود، این اهل طغیان است. اهل اطمینان میگوید: خدا داده. «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی». باز از این قشنگترش این است، میگوید: «إِنَّا لِلَّهِ». میگویم خودم هم مال یکی دیگرم. «إِنَّا لِلَّهِ». نه، این از خداست. خودم هم مال خدا هستم دیگر. به بقیه که چیزی نمیرسد. «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» که امیرالمؤمنین فرمودند: اقرار بالملک. «إِنَّا لِلَّهِ» اقرار بالملک است. اقرار کردی به اینکه مالک خداست. «هَذَا لِی».
دیشب عرض کردم: نقطهی اصلی عبودیت و بندگی خدا این است که ادعای مالکیت نداشته باشیم. ما فکر میکنیم همینقدر که گفتیم خدا هست، دیگر ملائکه بزن و بکوب راه انداختند تو آسمان: «وای! این بندهی خدا رو پذیرفت! قبول کرد! بیا ناپلئونی رو پخش کنید! آقا جشن! مسلمان شد! مؤمن شد!» اصلاً دیگر. با اینکه کسی بهشت نمیرود که. فرمود: «من امتحان میگیرم. باید ببینم صابرین کیان؟» بعد، بعد آنها بهشتیها معلوم میشوند.
کلمهی کلیدی هم کلمهی صبر است. امشب عرض کردم. میخواهم آیات قرآن بیشتر بخوانم. بعضی دوستان هم البته درخواست دارند، میگویند آقا آیاتش را بیشتر بخوان. بنده هم عرض میکنم: جلسهی عمومی کلاس حوزوی نیست. کلاس حوزه اگر بود، هی مطلب پشت سر هم میآوردیم. فضا، فضای عمومی است؛ به هر حال باید مراعات کرد و مدارا کرد، خسته نشوند. میخواهیم با هم بالاخره در محضر این معارف باشیم. بعضی ذهنها قویتر است، زودتر مطلب میگیرند، میگویند آقا همه را در ۱۰ دقیقه بگو یک ساعت که سخنرانی کردی. بعضیها مثلاً کندترند، ضعیفترند. بعد هی رفت و برگشت. نکتهی تاریخی بگوییم، مثال بگوییم، داستان بگوییم، هی رفت و آمد کنیم. خسته نشویم. میخواهیم صفا کنیم با این معارف. زیر خیمهی امام حسین (علیهالسلام) جمع شدیم، تنفس کنیم این حقایق را با هم تنفس کنیم.
یک کلمهی فوقالعاده در قرآن داریم. خطاب بهشتیها میگوید: ملائکه از هر درِ بهشت. بهشتیها که وارد میشوند، یک جمله به اینها خطاب میکنند: «سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» خوش آمدید! میگویند: «سلام علیکم بما صبرتم». خیلی این آقا! آیات زیباست، خیلی اینها معارف فوقالعادهای است. به هر بهشتیای که وارد میشود، از هر دری که وارد میشود، در هر مقامی که هست، از آن بهشتیهای سطح پایین تا اون درجه یکها، یک کلمه به همهشان گفته میشود: «بما صبرتم» بهشتی که خدا به تو داد بابت صبر. ویژگی مشترک همهی بهشتیها چیست؟ ممکن است بعضی بهشتیها نماز شب نخوانده باشند، شهید نشده باشند، انفاق آنچنانی نکرده باشند. شریکن کسی اگر این را نداشته باشد، به بهشت نمیرود. کلید بهشت، رمز گاوصندوقِ بهشت، آن هم صبر است. کلمهی کلیدی این است. و تفاوت آدمی که اهل طغیان است با آدمی که اهل اطمینان است، در همین یک کلمه فهمیده میشود. در کلمهی صبر.
اهل طغیان صبر ندارند، اهل اطمینان صبر دارند. بعد قرآن میگوید این صبری هم که اهل اطمینان دارند به خاطر این است، به خاطر اینکه خودش را مال خدا میداند. اصلاً تا کسی این نگاه را نداشته باشد، صبر نمیکند. وقتی هم کسی صبر نداشت، اصلاً دیگر نمیشود از او توقع هیچ، هیچ کاری داشت. برای اینکه آقا دینداری خودت را بپوشان. خب، برای چی؟ تو این گرما؟ قانون؟ قانون کیست؟ قانون کجاست؟ مگر نظر من را خواستی؟ قانون؟ حواسم نبود. بده چادر را. قانون؟ استغفرالله ربی. قانون باشد. به درک! من قانون شما را قبول ندارم. خب، راست میگوید. این برای چی باید صبر کند تو این گرما با این چادر گرم؟ وقتی منطقش این است که «هذا لی»، پوشش خودم است. بدن خودم است. خوشگلی خودم است. وقتی زندگی را محل آزمون نمیبیند. اینجا آمده کیف و حال کند. خیابان هم یک جایی است برای حال کردن، مثل بقیهی جاها. همه زندگی برای حال کردن است. خب، برای چی باید صبر کنم؟ «تو غلط میکنی میخواهی دست و پای من را ببندی.» من بعد به شمایی که بهش میگویی: «عشق و حال نکن»، میگوید: «مریض!» مشکل آنجاست. این تو فکرش آن ریشهی داستان است. بنده کار ندارم با مسائل بیرونی، آقا مثلاً ما تذکر باید بدهیم، ندهیم. آنها اصلاً بحثهای حوزهی تخصصی بنده نیست. سر در نمیآورم، مسائل امنیتی، مسائل سیاسی، مسائل اجتماعی. آن حوزهای که حوزهی اندیشهای است، حوزهی فکری اینهاست. این هم حرف قرآن است. میگوید آقا این مسائلی که تو جامعه میبینی، مشکلاتی که میبینی، ریشهاش این است. ریشهی طغیان این است. میگوید: «هذا مال خودم است». آدم وقتی گفت: «هذا لی»، طغیان میکند، تن نمیدهد به حق.
تعبیرات علامه طباطبایی را برایتان بخوانم. چقدر این عبارات زیباست! رضوان خدا بر او باد. علامه طباطبایی در جلد ۱۷ تفسیر شریف المیزان، صفحه ۴۰۲ ذیل همین آیات سورهی مبارک فصلت میفرماید که: «بَیانُ ما هُوَ سَبَبٌ فی جُҳودِهِمْ وَ دَفْعِهِمُ الْحَقَّ الصَّریحَ.» میگوید چرا آدم رودرروی حق میایستد؟ انکار میکند؟ پس میزند؟ من علتش را بهت بگویم: «وَ هُوَ اَنَّ الاِنسانَ مُغتَرُّ بِنَفسِهِ.» آدم به خودش مغرور است، خودش را کسی میداند. بعد برای همین وقتی که بهش بدی میرسد، اول سعی میکند پس بزند. اگر نتوانست پس بزند، ناامید میشود و جزء آیه است: «یَئُوسٌ كَفُورٌ» شروع میکند به فحش کشیدن. اول توسل میکند به هر که بتواند. بعد که راه نیفتاد کارش، شروع میکند به هر که بتواند فحش میدهد. حرم میرود، زیارت امام رضا (علیهالسلام)، خدا، پیغمبر. راه نیفتاد، همه را از یک کنار میگیرد. دیگر به باد میگیرد. ما هم از این تجربیات در این افراد زیاد داشتیم.
اول آمدند: «حاج آقا التماس دعا، فدایت بشوم، برایم دعا کن، اینها.» «حاج آقا!» فردا دوباره، «حاج آقا دعا کردی؟» هفتهی بعد، «حاج آقا، چی شد؟» دیگر از سه چهار ماه بعد، دیگر پیامکهای فحشها شروع میشود: «فلان، فلانشدهها! ملت را مسخره کردید! سر کار گذاشتید! به من گفتی برو قربانی کن. من پول قرض کردم، ۱۰ میلیون دادم برای قربانی. چی شد خب؟ چی شد؟» خوش به حالت! خدا یک دانه قربانی برایت نوشت. بچهات مریض شد. میخواست خالی خالی بمیرد. هیچی هم گیرت نمیآمد. یک قربانی نصیبت شد. این وسط یک گوسفند هم قربانی کردی. پسفردا یک ذخیرهی آخرت. چی شد؟ مگر امام رضا را انگار محل مبادلهی کالا به کالا میداند. یک گوسفند میدهم، دو تا مریض خوب. سه تا بدهم، چند تا مریض خوب میکنی؟
وضعیت معامله. اینور میز نشسته، دارد چک میکشد. لطف خداست. باید وسط این ماجرا. میخواست این عزیزت مفتی بمیرد. خدا این وسط چهار تا ثواب هم نصیب تو کرد.
رفیقی داشتیم. خود این رفیقمان به طرز بسیار فجیعی سال گذشته به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کند. خیلی. بیماری قارچ سیاه گرفت. خیلی سخت از دنیا رفت. روزی صد، ۱۵۰ میلیون هزینه نگهداریش بود. هست و نیستشان را فروختند. بچهها آخر هم نماند. بسیار هم انسان باصفا و شریفی بود. رحمت خدا بر او. از اعضای دفتر بهترین (امام) بود. خاطره تعریف میکرد از جوانی خودش. موبایل. بچهی معلولی داشتم. بچهدار شدم. بعد دیدیم بیمار است، معلول. گفت که من وقتی بردم این را برای حضرت امام (رحمتالله علیه) که اذان بگوید، گفتم که این بچه بیمار است. یک نگاه خیلی عمیق به این بچه کرد. فرمود: «این بچه خیر است برای شما.» این خیر است. توضیح این است که آقا شر دنیا، اگر ازش خوب از پس امتحانش بربیایی، میشود برایت خیر. «حَ» این خیر است برایت.
بچهی مریض هم مگر میشود خیر؟ گفت: «این بچه در بغل ما بود؛ از این دکتر به آن دکتر. مدت یک سال، دو سال. چقدر این بچه! همهاش ما از این دکتر به آن دکتر، از این شهر به آن شهر. و گفت ولی من حالم را بهت بگویم.» برای بنده تعریف میکرد. روح این عزیزم شاد باشد، روح بچهاش هم شاد باشد و همهی خوبها. حضرت امام گفت که: «آقا! من تا وقتی این بچه را داشتم، هر جایی، در هر کوچهای، در هر خیابانی پرچمی میدیدم، عزاداری میدیدم، عکس روضه میدیدم، بچه را کول میکردم، میرفتم در مجلس برای اینکه این بچه شفا بگیرد.» گفت: «آخر هم بچه خوب نشد، از دنیا رفت. وقتی از دنیا رفت، من فهمیدم خیر بودنش به چه بود. من دیدم این مدت من چقدر هیئت رفتم، من چقدر گریه کردم، من چقدر توسل کردم. فهمیدم این بچه خیر بود، یک حال خوشی برایم آورد و رفت. خیر این است دیگر. خیر چیست مگر؟»
نگاه ماها این نیست دیگر. به مشکل میخوریم. علامه طباطبایی میفرماید که: این آدم بهش خیر که میرسد، خوشحال است؛ «اِشتَغَلَ بِهِ»، مشغولش میشود. مثالی که دو سه شب پیش عرض کردم. بعضی وقتها امتحان میخواهم بگیرم، آزمون میخواهم بگیرم. در یک مسابقهی تلویزیونی دیدید مثلاً میخواهند قدرت تشخیص طرف را ببینند، حافظهی طرف را ببینند. اینها محک است دیگر، امتحان است. چشمهایش را میبندند، میگویند که با نوک زبانت مثلاً این غذا را تست کن. دیدید؟ این مسابقه، مسابقهی رایجی است. یک وقت یک غذای تلخ و بد مزه میگذارند جلویش. یک وقت هم غذای خوشمزه میگذارند. چلوکباب سلطانی میگذارند، شیشلیک شاندیز میگذارند. قزاقان الله و ایاکم! انشاءالله به همین زودی. شیشلیک شاندیز میگذارد. درست است. حالا من نمیدانم غذای بد را چه باید مثلاً مثال بزنم. آدم دلش نمیآید برای غذا، غذای بد مثال بزند، مخصوصاً الان املتی که یک وعدهاش صد، ۱۵۰ هزار تومان میشود، اصلاً دیگر آدم در محضر او باید دست به سینه بنشیند، فقط احترامش را بکند. حالا همان املت را مثلاً با مثال بزنیم. این مثلاً بشقاب اول را مزه میکند، املت. بشقاب دوم را مزه میکنیم، یک شیشلیک نمره بدهد. «آقا این چی بود؟» میگوید: «اولی خیلی بد مزه بود، دومی خیلی خوشمزه بود. از دومی باز هم بدهید! آقا باز هم بدهید! خوشمزه بود! باز هم میخواهم!»
بابا، مسابقه است اینجا. این ارزش دارد؟ نه، آن ارزش دارد؟ ارزش آن جایزه، جواب تو است که ارزش دارد. جواب را بده، من تا ابد بهش شیشلیک میدهم. دیگر یادش میرود. «چشمهای ما را بستید! اینجا اصلاً کی به تو گفت من را بردار بیاور اینجا؟» معمولاً این سؤال مال این لحظه است. در آدم که شکل میگیرد، دیدید؟ یکهو تجربیات طلبگی، آخوندی ماست دیگر. سالها سر و کله زدیم با این قضایا. یکهو یکی با توپ پر میآید، میگوید: «اصلاً کی به خدا گفت من را خلق کند؟ برای چی من را خلق کرده؟ یالا! جواب بده!» این آدم همانی است که یک کم شیشلیک مزه کرده، از جلویش برداشتهاند. لحظه است. بارها عرض کردم: اصلاً این سؤال جواب ندارد. بعضی ماها سادگی میکنیم، مینشینیم استدلال، میآید. «بیا بنشین عزیزم! ببین اگر خدا تو را خلق کرده، میخواسته تو به یک جاهایی...» نگاهت میکند: «نظر خواست که من را برداشت آورد اینجا؟ به جاهای خوب من اصلاً نمیخواهم برسم!» این راست میگوید، ببین! اصلاً پاسخش اینها نیست که الان داری میگویی. آنها حرفهای درستی است؛ ولی پاسخ این نیست. پاسخ این این است، اگر شیشلیک دوباره برگردد، باز هم سوال میکنی؟ آنهایی که الان مشغول شیشلیکاند، هیچ وقت ما تا به حال سراغ نداشتهایم که یکی بیاید بگوید: «آقا! این چه وضعی است؟ من صبح شیشلیک، شب شیشلیک، همهاش دارم میخورم. همهاش کیف.» تا حالا شنیدهاید این حرف را؟ سابقه دارد برایتان؟ «مامانت مرده؟ زنت قهر کرده؟ چی شده؟» این سؤال مال آن لحظه است. این سؤال، سؤال آدم طغیانگر است. اصلاً سؤال ندارد. این اعتراض دارد. جواب بدهیم بهش؟ کار نمیکند. اعتراض. میگوید: «شیرینیهایم را به من بدهید!» سؤال ندارد.
تعبیر علامه خیلی قشنگ است. میگوید وقتی که شیرینیها را بهش بدهند، خوبیها را بهش بدهند، «اِشتَغَلَ بِهِ و اَعجَبَ بِه نَفسَهُو» مشغول همان شیرینیها میشود. بعد میگوید «من حقم بود، باید هم بهم میداد.» از خودش میداند: «وَ اَنْساهُ ذلِکَ کُلَّ حَقٍّ وَ حَقیقَةٍ.» این را برو با طلا بنویس این جمله را! این جمله را با طلا بنویس. میگوید این حالی که بهش دست میدهد، یک چرب و شیرین که بهش میرسد، باعث میشود هر حقیقتی را فراموش کند. ریشهی هر جایی، هر جایی، هر لحظهای، هر وقتی یک کسی دارد روی حقی پا میگذارد، ریشهاش این است: خودش را محق میداند نسبت به یک شیرینی و یک چربی و یک خوشگلی و یک خوبی. و میگوید «هَذَا لِی» مال خودم است. همهی دعواهامان از همین جا شروع میشود دیگر. اصلاً ریشهی تمام دعواها. آزادی! چقدر این بحثها کاربردی است! فکر بکنیم، از اینها مدل دربیاوریم.
ریشهی اختلافات خانوادگی. بعد بنشینیم درمان کنیم. آقا الان بنده اینجا روی منبر نشستهام. اگر یکی دیگر در این جلسه باشد، منطقش این باشد که «هَذَا لِی» این منبر حق من است، این جای تو نیست، جای من است. دعوا میشود. یا باید با هم وارد مذاکره برد-برد بشویم، یا یک کم او بنشیند، یک کم ما بنشینیم. اینها هرجا یک دعوایی است به «هَذَا لِی» برمیگردد. این یک حقی برای خودش قائل است؛ و قائلی که او پایش را گذاشته روی حق این، او حق این را برداشته، او حق این را خورده.
چرا انبیا؟ حضرت امام (رحمتالله علیه) فرمود: «اگر همهی انبیا، ۱۲۴۰۰۰ تا پیغمبر تو یک ده با همدیگر جمع بشوند، دعوایشان نمیشود.» این عبارت از امام خمینی است. چند بار هم فرموده. این جمله، جملهی قشنگی هم هست. چرا آقا؟ همهی انبیا اگر جمع بشوند توی دهکدهای، توی روستا، ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر، چرا با هم دعوایشان نمیشود؟ «إنّا لله»! من مال آنم. به من گفته تو اینجا بنشین. گفته او رئیس تو باشد. گفته شما آبدارچی باشی. «إنّا لله». به شرط اینکه خدا بگوید ها! نه تو بگویی. فرعون بگوید تو آبدارچی باش، نه! میزنم تو گوشش. ولی خدا بگوید، قبول میکند. چه کاره هستی؟
فرعون هم مشکلش تو همین ادعای مالکیتش است. برمیگردد به اینها، میگوید که: «أَلَیْسَ لِی مُلْكُ مِصْرَ؟» این «لِی» طاغوت است. از اینجا شروع میشود داستان. طاغوت این است: ادعای مالکیت. همهی چیز را، ملک خودش را میداند. این مملکت را، این آدمها را، رأیشان را، مالشان را، جانشان را، ناموسشان را، فکرشان را، فرهنگشان را. هر که این مُدلی است، طاغوت است. هر که هم میگوید اینها مال خداست و باید تحویل خدا داد، ضد طاغوت است، روبروی طاغوت است. بعد ایستاد، کمکش کرد. این طرف خدا و اهل بیت. «إنّا لله». تو چه کارهای؟ به تو چه؟ مگر مال تو است؟ مال خداست. آنجا که آن گفته: «ملک و مصر مگر مال من نیست؟ مال من است!»
این طاغوت، این طغیان خیلی ابعاد وسیعی دارد. از اینجور جاهای زمختِ زمخت شروع میشود که رودرروی خدا میایستد: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَىٰ». من خودم یک کسی هستم. تا به آنجاهای نازک لطیف میرسد، میگوید: «هَذَا لِی» این مال من است. «هَذَا لِی» را البته من هنوز آیهاش را برایتان نخواندهام. احتمالاً هم امشب دیگر وقت نمیشود که عبارتش را بخوانم. فردا شب انشاءالله خواهم توضیح دادم برایتان. میگوید: «هَذَا لِی» این مال خودم است. ببین، لطیفش این است. آن زمختش را دیدی در فرعون بود. این کوچکِ کوچکهاش که در ماها هم هست. یک شب، دو شب نماز شب میخواند، میگوید: «هَذَا لِی» مال خودم. «نماز شبخوان شدیم ها!» روایت دارد. خواب میماند، خواب ماندیم. خدا این را، تو روایت دارد، این یک جملهای که میگوید، میگوید: «من مقصر بودم.» مثل اینکه من کارهای نیستم. این را خدا برایش ثواب سال عبادت، اربعین سنه میگوید: «من از تو نماز شب میخواهم؛ ولی نماز شب را میخواهم برای اینکه طغیان را بکوبانم.» همان که چند شبی تأکید کرد: «نماز شب خالی نمیخواهم، نماز شبخوان نمیخواهم. نماز شب بخوانی طغیان کنی، نمیخواهم.»
روایت داریم، شیطان میآمد معاویه را بیدار میکرد برود نماز جماعت. روایت را محمود جزایری نقل کرده در کتاب «زهرا روی» که کتاب فکاهیات البته. ولی خب ایشان محدث بزرگی بوده، رفیق به قول جوانها رفیق فابریک مجلسی بوده. ایشان یک شب معاویه برگشت، گفت: «بابا! آخه به قول ما، لامصب! بگذار من بخوابم.» گفت: «چه چی را بگیرم بخوابم؟ من تکتک اینها را چجوری بروم این همه آدم نمازشان را باطل کنم؟ تو میایستی جلو. یکهو چند هزار تا را باطل کنم، بخوابانم مثلاً نمازشان را؟ باطل کنم. پاشو برو وایسا امام جماعت، همه را بزن باطل کن.» نماز شب بیدارم میکند. نماز صبح هم بیدار. سؤال میکنند: «آقا ما مثلاً اشک نداریم در مجلس امام حسین.» بنده وقتی از محضر یکی از اولیای الهی مشهد سؤال کردم. یک مدتی خیلی درگیر کار بودم، یک سری کارها و اینها. گفتم: «حال بدی.» گفتم: «آقا! من خیلی شرمندهام. ما مثلاً هفتهای یک بار به زور میتوانیم حرم برویم.» حرم امام رضا (علیهالسلام). گفتم: «آقا! چه کار کنیم؟» ما مرد پاکی بود، از دوستان مرحوم آیت الله العظمی بهجت. «این حال تو را سعی کن نگه داری. این از زیارتت بیشتر به دردت میخورد. زیارتم برو، زیارتم بکن که بروی؛ ولی این حال بهتر است. این که شرمندهای که من نمیتوانم حرم بروم، این بهتر است.» حرم میروی، «خیلی خوشحال! ما که الحمدلله روزی سه بار.» چه! صدات کلفت شد. «هَذَا لِی»! «إنّا لله»! چی شد؟ «الحمدلله ترک نمیشود.» «الحمدلله که از صد تا کفر که بدتر بود بابا!» «فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ». طغیان میبارید از این جملات.
اشکت نمیآید؟ البته خیلی عوامل دارد. یک بخشش مربوط به مزاج است، مربوط به خوراک است، ساعت خواب و بیداری. اینها را باید تنظیم کنیم. مسائل فیزیولوژیکی بدنمان است. مرحوم آیتالله خوشبخت (رحمتالله علیه) همین سؤال ازشان، وقتی میپرسیدم، ایشان فرمود: «برو ببین اصلاً غدهی اشکت سالم است؟» «غدهی اشکشان مشکل دارد.» یک بخشش مسائل جسمی است، یک بخشش مسائل روحی است، یک بخشش مسئله شناخت است؛ معرفتمان نسبت به امام حسین (علیهالسلام) کم است، نسبت به اهل بیت کم است. مطالعه. خود مطالعه خیلی اثر دارد. مطالعه نسبت به اهل بیت، نسبت به امام، نسبت به امام حسین (علیهالسلام). کتاب هم که الحمدلله کتاب خوب زیاد نوشته شده. مسائل روحیاش هم علت اصلیش گناه است: «وَمَا جَعَفَ الدُّمُوعُ إِلَّا لِغَسْرَةِ الْقُلُوبِ». چشم خشک نمیشود مگر به خاطر قساوت قلب. «وَمَا قَسَتِ الْقُلُوبُ إِلَّا لِكَثْرَةِ الذُّنُوبِ». دل چرا قساوت میگیرد؟ به خاطر گناه. و آن بدتر از همهی گناهها چیست؟ طغیان است. بدتر از همهی گناهها چیست؟ «هَذَا لِی» است. «هَذَا لِی»! این از همهی گناهها. بعضی وقتها اشک آدم قطع میشود برای این است. «بادام خالی کنن!» اشکت از خودت نیست. فکر نکنی «ما که الحمدلله اشک داریم، بنشین گریه کن که خدا بهت اشک». این میشود منطق اهل طغیان.
«هَذَا لِی»، آنور منطق اهل اطمینان این است که «إِنَّا لِلَّهِ». این را صبر. صبر. من مال خدا هستم. چرا زینب کبری میگوید: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلا» من جز قشنگی چیزی ندیدم. برای اینکه «إِنَّا لِلَّهِ». برای اینکه در سالن امتحان بودیم. آدمی که درسش را بلد است، نشسته، برگههای امتحان را گذاشتهاند جلویش. بهش میگویند: «چطور بود؟» میگوید: «خیلی قشنگ بود. جز زیبایی چیزی ندیدم.» همه را هم درست جواب داده. خیلی زیبا. «آقا! هر سؤالی سه تا گزینهی غلط داشت.» زیبا بود. «آره، خیلی زیبا بود. امتحان خیلی زیبا بود.» کربلا صحنهی امتحان بود. تلخ بود؛ ولی زیبا بود. امتحان به شر بود؛ ولی زیبا بود. امتحان. این منطقی است که صابر درست میکند، صبور درست میکند. زینب کبری درست میکند.
میخواهم ببرمتان امشب. شب چهارم معمولاً رسم است روضه فرزندان حضرت زینب سلام الله علیها را میخوانند. بنده حالا به هر حال به خاطر یک سری ابهامات تاریخی که نسبت به این دو بزرگوار دارم که البته اینها فرزندان عبدالله بن جعفر بودهاند، ولی چون بحث است که اینها اصلاً فرزندان زینب کبری بودهاند یا نبودهاند، یکیشان بوده، هر دویشان بوده، اختلافات است. معمولاً شب چهارم روضه این دو بزرگوار را نمیخوانند. معمولاً از خود حضرت زینب سلام الله علیها یاد میکنیم. شب چهارم چون حقاً و انصافاً خود حضرت زینب و مصائب حضرت زینب یک کمی غریب واقع شده در دههی اول محرم. اینها را معمولاً گذاشتیم ماه صفر روضهاش را بخوانیم. ماه صفر هم الان دیگر الحمدلله به لطف خدا چند سالی است بساط زیارت اربعین و اینها که بر پاست، دیگر فضای روضه و جلسه و اینها کمتر است. از اول ماه صفر معمولاً دیگر همه عازمند. تا اربعین دیگر هیئتها تق و لق کمی روضههای شام غریب واقع شده. بگذارید یک مدتی است، یکی دو سالی است بنده تصمیم گرفتم شبهای چهارم به مناسبت حضرت زینب سلام الله علیها یک کمی روضهی شام بخوانم و آنجا سیر کنم. هرچند روضههایش بسیار سنگین است. وقتی خود امام سجاد فرمود: «هیچ جا برای ما شام نمیشود.» روضههایش بسیار سنگین؛ ولی خب دانستنش هم خوب است. به هر حال بعضی روضهها خیلی غریب واقع شده، خصوصاً که اینها ربط به بحث ما دارد.
حالا متن مقتل را که برایتان میخوانم. اولش بسیار تلخ، روضه سنگین شروع میشود؛ ولی بعد وارد خطبه حضرت زینب سلام الله علیها که بشویم که سریع انشاءالله تحویل بدهم تو این چند دقیقهی باقیمانده، این مطالبی که عرض کردم را میبینید. این زاویهی دید زینب کبری و تفاوت این نگاه با نگاه یزید، این در خطبه حضرت زینب سلام الله علیها موج میزند.
متنی که تقدیمتان میکنم در کتاب «احتجاج» مرحوم طبرسی است. میدانید یکی از کتابهای موثق در عالم شیعه، این کتاب است. در جلد ۲، صفحه ۳۰۷ با این عبارات شروع میشود. من عذرخواهی میکنم از شما که خیلی عریان دارم وارد روضه میشوم، بیمقدمه وارد این روضهی سنگین میخواهم. میگوید که: شیخ صدوق این روایت را نقل کرده است از مشایخ بنی هاشم. «اَنّهُ لَمّا دَخَلَ عَلِیُّ بنُ الحُسینِ عَلیهِ السَّلامُ وَ حَرَمُهُ عَلی یَزیدَ.» امام سجاد علیهالسلام را و این خانواده را وارد کاخ یزید کردند. «وَ جِیءَ بِرأسِ الحُسینِ عَلیهِ السَّلامُ.» سر بریده را هم وارد این مجلس کردند. «وَ وُضِعَ بَینَ یَدَیْهِ»، این را گذاشتند روبروی یزید، «فِی تَصْتٍ»، در یک تشتی قرار دادند این سر مبارک و نازنین: ««یا صاحب الزمان!»» روز جمعه است، شام جمعه است. از شما عذر میخواهم. اینها گفتن و شنیدنش واقعاً برای مؤمنین سخت است. بنده همیشه این را میشنوم از بعضی از مؤمنین که آقا واقعاً ما تحمل شنیدن بعضی از این روضهها را نداریم؛ به هر حال اینها مقتل ماست باید گفته بشود. جوانترها بشنوند، برسد این حرفها به بقیه. اگر هم اذیت شدی هر جایش با خودت بگو: «جانم به قربان تو یا صاحب الزمان! ما طاقت شنیدنش را نداریم. اینها همه پیش تو حیّ و حاضر است، این مصائب. همهاش را میدانی. ما مگر چقدرش را میدانیم؟»
«فَجَعَلَ یَذُربُ ثََنَاْیا بِا مِخصَرَةٍ کانَتْ فِی یَدِهِ.» تا این سر را در تشت گذاشتند روبروی یزید، چوبدستی در دستش بود، امان نداد. شروع کرد، شروع کرد کوبیدن به این لب و دندان. «وَ هُوَ یَقُولُ: لَعَبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلَا خَبْرٌ جَا وَلَا وَحیٌ نَزَلَ. لَیْتَ أَشْیاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْأَسَلِ.» این اشعار را خواند. اشعار تندی هم بود. ای کاش آن اجداد من که در بدر کشته شدند، بودند، میدیدند چه شکلی انتقام گرفتند. انتقام آل ابوسفیان را گرفتم. لا اله الا الله.
«فَلَمّا رَأتْ زینَبُ ذلِکَ.» زینب سلام الله علیها که این صحنه را دید، «فَاَهْوَتْ إلی جَیبِهَا.» دست انداخت به گریبان. «فَشَقَّتْهُ.» گریبان را پاره کرد. «ثُمَّ نادَتْ بِصَوْتٍ حَزِینٍ تَقْرَعُ الْقُلُوبَ.» با یک نالهای شروع کرد زینب سلام الله علیها زمزمه کردن که همهی دلها به تلاطم افتاد. مجلس یزید به هم ریخت از این نالهی زینب. با آن خب، این زن پرصلابت تمام این مسیر آمده. صاف، مستقیم، قرص، محکم، ساکت، پرصلابت. یکهو تو مجلس دیدم زینب ملتهب شد. شروع کرد ناله زدن: «یا حسینا! یا حبیبَ رسول الله! یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ.» همینی که شماها وسط روضه دم میگیرید: حسین زمزمه میکنید: «جانم حسین! عزیزم حسین!» همینو زینب سلام الله علیها شروع کرد دم گرفتن. «فَابْکی وَاللهِ کُلَّ مَن کَانَ.» هر کسی بود به خدا قسم، هر کسی بود، زد زیر گریه. تمام مجلس شد گریه. و یزید البته من این مطلب، اینکه برایتان میخوانم خیلی طولانی است. این خطبهی حضرت زینب سلام الله علیها است. وقت هم نمیشود الان همهاش را برایتان بگویم. تازه خطبه که تمام میشود، یک تکهی اصلی مقتل آنجاست که معمولاً گفته نمیشود که آن هم نمیتوانم برایتان امشب بگویم. شاید حالا بعد تو دههی بعدی، شبهای آخر که خدمتتان هستم، شاید یک اشارهای بکنم به آن آخر گفتوگوی حضرت زینب با یزید که آن دیگر خیلی جانگداز و سنگین است.
زینب سلام الله علیها «قامَت علی قَدمَیها». پاشد وایستاد رو پا. «وَ اَشرَفَتْ عَلَی الْمَجْلِسِ وَ شَرَعَتْ فِی الْخِطْبَةِ». رو کرد به اهل مجلس، شروع کرد خطبه خواندن. «اِظْهارَاً لِکَمَالَاتِ نَبِیِّ اللهِ.» شروع کرد کمالات پیغمبر را گفتن. «وَ اِعْلانَاً لِأَنّا نَصْبِرُ بِقَضاءِ اللهِ.» خواست اعلام کند: ما صابریم به آن چیزی که خدا خواسته. «لا لِخَوْفٍ وَ لَا لِلدَّهْشَةِ.» نه از سر ترس، نه از سر استرس. اگر صبر میکنیم به خاطر امر خداست. فکر نکنی ما زبان بستهایم که چیزی نمیگوییم. خدا گفته چیزی نگوییم. بعد شروع کرد تحقیر کرد یزید را. فرمود: «تو که ارزش نداری من با تو حرف بزنم.» «استِصغارُکَ فِی نَفْسِی.» تو که میدانی چقدر تو چشم من خاری. خودت و این کاخت و همهی رفقایت ذلیلاند پیش من. ولی من باید اینجا حرف بزنم. عباراتی را فرمود. یک اشارهای فقط بکنم و بروم در اصل روضه و عرضم را تمام کنم. فرمود: «خیلی باد تو کلهات افتاده، فکر کردی بردی، فکر کردی خیلی خدا عزیز بودی اینجور زدی قلع و قمع کردی. نه، باد ورت ندارد.» «وَلا یَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَيْراً.» فکر نکنی اینها که خدا بهت داده خیر است. «إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً.» اینها امتحان بود. تو هم تو این امتحان رفوزه شدی بدبخت. با لحنی بسیار تند زینب کبری شروع کرد با یزید حرف زدن و تحقیر کردن.
فرمود: «تو فکر کردی میتوانی اسم ما را از بین ببری؟ «واللهِ لَا تَمْحُو ذِکْرَنَا.» نمیتوانی یاد ما را از ذهنها فراموش کنی. تو هیچ غلطی نمیتوانی بکنی. تو اصلاً چیزی نیستی. تو کسی نیستی!» هی هی توی سر یزید کوبید. اینها همه امتحان بود، هم برای ما امتحان بود، هم برای تو امتحان بود. تو رفوزه شدی تو این امتحان، ما سربلندیم پیش خدا.
بعد یک عبارت زینب فرمود. آن را عرض بکنم که بسوزیم با هم. دلمان آماده بشود برای روضههای بالاتر، برای شبهای بعدی. به این عبارت رسید زینب کبری سلام الله علیها. همینطور که داشت تحقیر میکرد یزید را و داشت توی سر او میکوبید، رسواییهای یزید را. یک چیزی را گفت. من این را میخواهم برایتان بگویم. ببینید این مطلب آنقدر واضح بود. یزید خار شد با این مطلب توی مجلس. این را رویش یک کم دقت کنید. به عمق روضه پی ببرید. وقت نیست بیشتر توضیح بدهم برایت. این جمله را از زینب کبری داشته باشید. یکهو رو کرد به یزید. فرمود: «اَمِنَ الْعَدْلِ یَا ابْنَ الطُّلَقَاءِ؟» «طُلَقاء» اینها (معاویه و ابوسفیان) حکمشان حکم اعدام بود. پیغمبر فرمود: «من منت میگذارم بر سرتان، اعدام نمیکنم. بروید. «طُلَقاء» شدید. شما را آزاد کردم.» زینب کبری به یادش آورد. فرمود: «تو بچهی آنهایی هستی که بابابزرگِ بابابزرگِ ما آزادشان کرد. «یَا ابْنَ الطُّلَقَاءِ، اَمِنَ الْعَدْلِ» این عادلانه است؟ «تَخْدِرُ حَرَائِرَکَ وَ إِمَائِکَ» کنیزان و زنان آزاد (خانوادهات) را پنهان کنی که نامحرم نبیند. «وَ سَوْقُکَ بَنَاتِ رَسُولِ اللهِ سَبَایاَ وَ قَدْ هَتَکْتَ سُتُورَهُنَّ» و دختران رسول خدا را به اسیری ببری، در حالی که پردههایشان را هتک کردی؟! و برهنه کردی صورتهایشان را؟» عذر میخواهم از امام زمان، «روپوش ما را برداشتی، با صورت عریان ما را شهر به شهر بردی؟»
«تَهُوبُ بِهِمُ الْاَعْدَا مِنْ بَلَدٍ إلی بَلَدٍ.» هر شهری هم رسیدیم، بزن و برقص. «وَ تَسْتَشْرفُهُنَّ الْمَنَاصَفُ وَ یَتَبَرَّزْنَ لِأَهْلِ الْمَنَازِلِ وَ یَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْغَرِیبُ وَالْبَعِیدُ.» این دیگر تعابیر است. هر شهری بردند، میبردند یک جوری مجلس آرایی میکردند. وقتی ما را وارد شهر میکردند که کسی از اهل آن شهر جا نماند. فرمود: «الْغَرِیبُ وَالْبَعِیدُ، وَ الْغَائِبُ وَالشَّهِیدُ، وَ الشَّرِیفُ وَالْوَضِیعُ.» هر کسی دور بود، نزدیک بود. هر کسی بیرون شهر بود، هر کسی تو شهر بود. هر کسی محترم بود و هر کسی جزء اراذل و اوباش بود. همه آمدند ما را دیدند. «لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجَالِهِنَّ.» ولی یک دانه همراهی، یک نفر نبود از ما دفاع کند. «این عادلانه است، کنیزهای تو اینجور در امان باشند، دخترهای رسول الله اینجور بی امان؟»
من روضه را با این یک ... این آنهاییش بود که زینب گله کرد برای رسوایی یزید. خیلیهای دیگرش هم بود زینب گله نکرد. خیلیهای دیگرش را هم نگفت. من برایتان یک جمله میگویم، این دیگر آن جملهای بود که بچهی ابی عبدالله گفت. دیگر زینب به کسی نگو. یکهو این بچه برگشت، صدا زد: ««یا اَبَتا، اُنظُرْ إلَی عَمَّتِیَ الْمَزْمُو»»
در حال بارگذاری نظرات...