* داستان شهدای ساحر
* حکایت زندگی ما؛ دلگرمی به فرعونها
* ادب ساحران نسبت به حضرت موسی علیهالسلام
* تقابل حق و من؛ امتحانی سخت و تعیینکننده
* چگونه ساحران در چند ثانیه متحول شدند؟
* ساحران فرعونی یا عارفان الهی
* علت تحولات عجیب شهدا قبل از شهادت چه بود؟
* ده خبیثی که به اسبها نعل تازه زدند ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در قرآن کریم، یکی از داستانهای ویژه و استثنایی که چند بار تکرار شده، حقایقی در آن نهفته است. هر چقدر انسان در این داستان دقت و تأمل میکند، عجایب این داستان برایش بیشتر محسوس میشود. داستانی است که در چند جا از قرآن نقل شده؛ داستانی که چند جای قرآن مطرح شده. هم در سوره مبارکه اعراف، این داستان را داریم از آیات ۱۰۳ تا ۱۲۶. هم در سوره طه داریم. هم در سوره شعرا داریم. هم یک اشارهای به این داستان در برخی از آیات دیگر مثل سوره مبارکه یونس داریم.
داستان ساحرانی که فرعون برای مقابله با حضرت موسی با خودش آورد و برگشتن این داستان و اتفاق عجیبی که آنجا رقم خورد. ساحرانی که کارکشتهی سحر بودند؛ با سنین بالا، پیر این کار بودند. سحری که یک بار انجام دادنش انسان را کافر میکند. سحار بودند به تعبیر قرآن، سحر علیم بودند، کارکشتهی سحر بودند، پیر سحر بودند. با چه انگیزهای اینها وارد شدند؟ با چه روحیه و رویکردی آمدند مقابل حضرت موسی علیه السلام و طی چند ثانیه ورق برگشت؟ به دست فرعون به شهادت رسیدند. خیلی قضیه عجیبی است. همهشان با هم توبه کردند و عوض شدند و همه با هم شهید شدند. به وضع فجیع شهید شدند. با بدن پارهپاره به دار آویخته شدند و به شهادت رسیدند.
که روح همهشان انشاءالله در مَلا اعلی شاد باشه و دعاگوی ما باشد. بنده به ذهنم رسید، گفتم شاید تا حالا کسی برای این عزیزان هدیهای نفرستاده باشد. من خودم یادم نمیآید حالا به روح این عزیزان هدیهای فرستاده باشم. تا وارد این داستانشان بشویم، اول به روح این چند بزرگوار که شهیدند و انشاءالله با سیدالشهدا محشور خواهند شد، اول یک صلوات به روح عزیزان هدیه بکنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
اینها شهداییاند که همه آشنایی دارند تقریباً با آنها به واسطه قرائت قرآن، ولی فکر نمیکنم تا حالا کسی به این عزیزان هدیهای داده باشد. مثلاً زیارت امام رضا (ع) مثلاً هدیه کرده باشد. زیارت کربلا هدیه کرده. به هر حال اینها پاسدار مسیر بندگی بودند دیگر. اگر شیداییها و این شوریدگیها نبود در این عزیزان، این حقایق به ماها هم نمیرسید. به هر حال داستانی است که قرآن تأکید دارد که مؤمنین و مسلمین به آن توجه کنند. داستان عجیبی.
خب وقتی که حضرت موسی آمد در کاخ فرعون، آیاتی از آیات الهی را به او نشان داد که یکیش این بود که دستش را گرفت روبروی فرعون و این دست سفید شد، درخشید. درخشش خاصی بود که همه مبهوت شدند. فرعون مبهوت شد که چه کار بکند در برابر حضرت موسی؟ برگشت گفت که: «این ساحر است.» خب تو آن دوران سحر خیلی رایج بود، سکه بازار بود. از این رفقایش پرسید که ما چه کار بکنیم در برابر موسی؟ اینها گفتند که: "«أَرْجِهْ وَأَخَاهُ وَأَرْسِلْ فِي الْمَدَائِنِ حَاشِرِينَ * يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَاحِرٍ عَلِيمٍ»" (شعرا، ۳۶-۳۷). به پاداشش واداشته و برادرش را هم وادار به چنین کاری کن و مأمورانی به شهرها بفرست تا هر جادوگر ماهرى را كه مىتوانند به نزد تو آورند. این را فعلاً ولش کن. گفتند فعلاً بگذار با داداشش اینجا رها باشد، کاریش نداشته باش. بروند تو همه دنیا هر چی ساحر کارکشته هست بردارند، جمع کنند، بیارند. این هم چیز عجیبی است.
اینها اگر همه مال یک کشور بودند، مال یک شهر بودند، یک منطقه بودند، یک نژاد بودند، آنقدر داستان عجیب نمیشد. میگفتیم به هر حال روحیهشان اینجور بود. مثلاً یکیشان یک کاری کرد، بقیه متأثر شدند. هر کدام مال یک گوشهای از عالم بودند و سالها هم تو این کار خبره شده بودند، توی سحر. این داستان را عجیب میکند و خصوصاً که پیرمرد هم بودند. امام حسین (ع) در دعای عرفه به پیری اینها اشاره میکنند. پیر بودند اینها. یک عمری ازشان گذشته بود. یکهو عاقبت بخیر شدند توی آن سن با همچین وضعی که علامه طباطبایی مطالب بینظیری دارد ذیل این آیات که انشاءالله اگر وقت بشود چند خطش را برایتان میخوانم.
اینها گفتند که بگویید آقا هر چی ساحر کارکشته هست بردارند، بیارند و جا، از ساحران فرعون. این ساحران آمدند پیش فرعون. خوب شما ببینید حال و هوای اینها اول چه بود؟ "«قَالُوا لَنَا لَأَجْرًا إِن كُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِينَ»" (شعرا، ۴۱). گفتند: هر گاه ما غالب شویم، مزدی هم خواهيم داشت؟ به فرعون گفتند که ما اگر غلبه بکنیم، جایزه داریم؟ "«إِنَّ لَنَا لَأَجْرًا»" آیا برای ما پاداشی است؟ خیلی نکات ریز کاری زیاد دارد. حیف که وقت نیست که روی تک تک این کلمات بحث بکنیم که چقدر نکته دارد این آیات. آنقدر مطمئن بودند از پیروزیشان که به فرعون گفتند که خب ما که میزنیم، میبریم، چیزی هم بعدش بهمان میدهی؟ جایزه هم داریم؟
فرعون چه گفت؟ گفتش که: "«نَعَمْ وَإِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ»" (شعرا، ۴۲). گفت: آری، و شما از مقرّبان خواهيد بود. هم جایزه بهتان میدهم، هم به خودم نزدیکتان میکنم. شما را از مقربین قرار میدهم. اینهایی که فکر میکردند فرعون کارهای است. این نکته همینجاست که شبهای قبل بحث کردیم. فرعون را کارهای میدانند. فرعون را صاحب زور میدانند. خیال میکنند فرعون میتواند نفعی بهشان برساند، ضرری ازشان دفع کند. خیلی وقتها نسبت به خیلیها همین نگاه را داریم دیگر.
یک وقت یک سفری بودیم. جایی، سفر مقدسی بود و کار مقدسی هم داشت انجام میشد. مستندی داشت ساخته میشد در مورد امام حسین (ع) و زیارت اربعین. خب گروهی هم بود که بچههایی بودند که معتقد بودند به این مسائل. این صحنه یادم نمیرود که تو یکی از این اتاقهای هتل نشسته بودیم با عوامل مستند. یکی داشت پشت آن یکی صحبت میکرد. تند داشت صحبت میکرد. آن یکی هم نشسته بود، گوش میکرد. آنی که داشتند ازش بد میگفتند، یکهو وارد شد. این یک نفر اینجا بود. بیا، مثلاً اکبر نام بد داشت مثلاً در مورد حسن نامی بد میگفت. خیلی بد و بیراه میگفت. یکهو حسن نام وارد شد. اکبر نام شروع کرد: چاکرم، مخلصیم، آقا بفرما، امر بفرما، جونم. اینها تمام شد و این حسن نام دوباره رفت. اکبر نام دوباره شروع کرد بد و بیراه گفتن. به قول این جوانها: گرخیده بودیم. چی شد؟ از آن حالت به این حالت دوباره برگشتی به آن حالت؟ گفت: من از کار قبلی یکم از این طلب دارم. این ور باهاش خوب برخورد کنم طلبم را به من بده. چند میلیونی از کار قبلی ازش میخواهم.
این، داستان زندگی ماهاست. این ساحران بدبخت اسمشان بد در رفته وگرنه اینها حکایت زندگی همهمان است. همهمان تو زندگییمان یک جورایی یک وقتهایی یک جاهایی ساحرانی هستیم و یک فرعونهایی هستند که فکر میکنیم کارهایاند و پیششان سر خم میکنیم و چاکرم، مخلصم میگوییم. هوامان را داشته باشند. "«لِيَكُونَ لَهُمْ عَزًّا»" براي اينكه نيرويي براي آنان باشد. به تعبیر قرآن، عزت میخواهیم، فکر میکنیم این آبادمان میکند. این پشتمان باشد، اوکی است.
گفت: برادران یوسف، یوسف را میانداختند توی چاه. دیدند یوسف دارد میخندد. روایت گفتند که: چی شد؟ چرا میخندی؟ گفتش که: من همیشه تو ذهنم بود که من ۱۱ تا داداش دارم، کسی نمیتواند به من چپ نگاه کند. خود ۱۱ تا داداشم من را دارند میاندازند تو چاه. البته یکیشان خوب بود، بنیامین. حالا نگاه میکنم برادرها دارند من را میاندازند تو چاه. همانهایی که آدم گاهی خیالش ازشان جمع است، دلش بهشان گرم است، همانها گاهی بیشتر بلا سر آدم در میآورند.
اینها با خودشان خیال میکردند که میروند و فرعون هم پشتشان است. فرعون مگر کم کسی است؟ فرعون کسی است که چند هزار بچه را سر بریده. مگر کسی میتواند نطق بکشد تو این مملکت در دایره حکومت فرعون؟ فرعون ابرقدرت، حق وتو دارد. با یک بمب اتمش میتواند همه ما را نابود کند. فرعون خیلی مهم است، باید هوایش را داشته باشیم. من راضی نگهش داریم. این ساحران اینجور فکر میکردند. گفتند: اجری هم به ما میدهی؟ گفت که: بله من شما را از مقربین خودم میکنم، شما را به خودم نزدیک میکنم. اینها به هوس نزدیک شدن به فرعون آمدند تو معرکه. میرویم رفیق میشویم با فرعون. فرعون به ما جاه میدهد. دنبالم اینها آمدند تو میدان.
حالا آیات دیگری هم هست که وقتی اینها وارد میدان شدند، به عزت فرعون قسم خوردند که این جزء آیات عجیب قرآن است که علامه طباطبایی (ره) مانور میدهند. آمدند تو میدان. وقتی میخواستند این طنابهایشان را بیندازند، سحر بکنند. بسم الله الرحمن الرحیم. یک بسم الله میگوییم، یک چیزی میگوییم. اینها چه جور شروع کردند؟ گفتند: "«فَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ»" (شعرا، ۴۴). و گفتند: به عزت فرعون. به عزت فرعون قسم میخوریم. به عزت فرعون قسم. با چه هوایی آمده بودند؟ به عزت فرعون قسم خوردند.
اولاً به حضرت موسی (ع) گفتند که: "«قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِمَّا أَن تُقَدِّمَ وَإِمَّا أَن نَّكُونَ نَحْنُ الْمُقَدِّمِينَ»" (طه، ۶۵). جادوگران گفتند: اى موسى، آيا تو اول عصاى خود را مىاندازى يا ما اول بيفكنيم؟ یعنی آنقدر مطمئن بودند که اول باشند، دوم باشند، میهمان باشند، میزبان باشند، رفت و برگشت فرقی نمیکند. در هر صورت علامه طباطبایی (ره) البته میفرمایند این عبارت "«لا يَخْلُو مِنَ التَّأَدُّبِ»" خالی از ادب نیست. یک کمی بوی ادب هم میدهد که به موسی گفتند که شما میاندازی یا ما بیندازیم؟ که بعضیها استفاده کردند که همین ادبشان به حضرت موسی (ع) باعث عاقبت بخیریشان شد. به ولی خدا احترام گذاشتن. خدا ادب را خیلی ارزش برایش قائل است. برای سر سوزن مثل حُر. یک کمی ادب کرد به حضرت زهرا سلام الله علیها.
گفتند: تو میاندازی یا ما بیندازیم؟ حضرت موسی (ع) مطمئنتر از اینها. او خودش نفس مطمئنه است. اینها بعدها به واسطه موسی نفس مطمئنه بشوند. اول حضرت موسی (ع) فرمود: شما بیندازید. خب مطمئن بود. خدای متعال بهش فرموده بود که شماها میبرید، غالبید، من باهاتونم و شما دو تا غلبه میکنید. انداختن "«فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ»" (اعراف، ۱۱۳) پس چون افكندند، ديدگان مردم را جادو كردند. وقتی انداختن چشم مردم را سحر کردند. معلوم میشود سحر در حوزه بینایی و خیال رقم میخورد، تو عرصه واقعیت هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ طنابی اژدها نشد. تو خیال مردم تصرف کردند. تو چشم مردم این شکلی آمد که این اژدهاست. "«وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُوا بِسِحْرٍ عَظِيمٍ»" (اعراف، ۱۱۳). و آنان را به وحشت انداختند و سحر بزرگى آوردند. مردم هم ترسیدند. یکهو چند تا اژدهای گنده در آمد.
قرآن میفرماید اینها سحر عظیم آوردند. سحر گندهای آوردند. "«وَأَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَىٰ أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ»" (اعراف، ۱۱۷). و به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را بينداز؛ پس ناگهان همه ساختهها و تزويرات جادوگران را ببلعيد. موسی تو هم بینداز. عصا هر چی بافتند، میخورد این عصای تو. "«فَوَقَعَ الْحَقُّ وَبَطَلَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»" (اعراف، ۱۱۸). پس حق واقع شد و هر چه جادوگران كرده بودند، باطل گرديد. دیگر نمیگوید عصا را انداخت، میگوید حق واقع شد. هر چی اینها به هم بافته بودند، بلعید، از بین رفت.
گفتند که: "«فَغُلِبُوا هُنَالِكَ وَانْقَلَبُوا صَاغِرِينَ»" (اعراف، ۱۱۹). پس آنجا مغلوب و خوار گشتند. اینجا این ساحران دیدند باختند. ببین دو تا واکنش متفاوت سر زد از فرعون و از این ساحران. همدست بودند اینها، چشمشان هم به فرعون بود ولی دو تا واکنش متفاوت نشان دادند. فرعون چه کار کرد؟ ساحران چه کار کردند؟ جفتشان فهمیدند داستان چیست، حق با کیست. فرعون هم فهمید، میدانست سحر بود دیگر. اینها ساحر بودند و موسی هم عصا را انداخت و بلعید همه سحر اینها را.
فرعون برداشت سناریوسازی کرد. از خر شیطان کوتاه نیامد. گفت: عجب! اینطوره؟ آها پس شما از قبل با همدیگر گاوبندی کرده بودید! فرعون برگشت به این ساحران گفت. ساحران همه افتادند به سجده. "«فَغُلِبُوا هُنَالِكَ»" پس در آنجا مغلوب گشتند شکست را پذیرفتند. "«وَانْقَلَبُوا صَاغِرِينَ»" و خوار و زبون شدند. کوچک شدن، تحقیر را هم پذیرفتند. اینجا خیلی عجیب است ها. اینها نکات خیلی نکته دارد. ای کاش وقتش بود و جایش بود، تک تک بحث بکنیم.
کوچک شدن را پذیرفتند در برابر حق. این نقطهای است که انسان یا سقوط میکند یا صعود میکند. آن لحظهای که با یک حقی مواجه میشود و میبیند باید روی خودش پا بگذارد برای اینکه این حق، همان لحظهای که حُر فهمید امام حسین (ع) بر حق است و دید اگر بخواهد به این اقرار کند باید روی خودش پا بگذارد و آن پا را گذاشت و پرواز کرد. و خیلیهای دیگر با این لحظه مواجه میشوند و آن پا را نمیگذارند و میدانند امام حسین (ع) بر حق است و میبینند من میخواهم اقرار کنم میشکنم، خرد میشوم، تحقیر میشوم، هو میشوم، فالوورهایم را چه کار کنم؟ تا دیروز یک چیز دیگر میگفتم. آنهایی را چه کار کنم؟ از یادم دیدیم این جوری متأسفانه حاضر نمیشود یک کلمه بیاید بگوید آقا آن که گفتم اشتباه بود. داستان این بود، الان فهمیدم، متوجه شدم، غلط کردم. برآوردم، محاسبم غلط بود. من اصلاً انگیزهام این جوری بود. من انگیزهام اشتباه بود. من خرابکار بودم، من دغلکار بودم، فلان بودم.
ساحران قبول کردند که پیش موسی به جلو چشم مردم اینها خرد بشوند. به اینکه آره اینها ساحرند، دغلکارند و کارشان باطل است. آن کارش حق است. آن جنسش واقعی است. همهشان هم حاضر شدند قبول کنند. همهشان اقرار کردند. این پذیرفتن حق، آن وقتی که آدم میبیند در واقع یک کلمه از خداپرستی، همهاش تو همین یک کلمه است که آدم حق را بپذیرد. خصوصاً، خصوصاً، خصوصاً آنجایی که حق مقابل میشود با "من" و من باید بین "من" و حق یکی را انتخاب کنم. روی "من" پا بگذارم. به همهمان تو این امتحان قرار میگیریم. این قاعده عجیبی است. این سنت الهی است. همهمان تو این امتحان میافتیم. بعضی ضعیفتر، بعضی شدیدتر. از خدا فقط باید کمک بخواهیم. تو آن لحظه به دادمان اگر کمک نکند خدا همه میبازند. پا گذاشتن روی "خود" خیلی سخت است.
گفت یک کسی با مرکبش، با الاغش رد میشد از یک روستایی. الاغ رسید به نهر آب. این کسی که سوار مرکب بود هی کرد این الاغ پا کوبید بهش که برو. یک دانه به پشتش زد، نمیرود. افسار محکمتر کشید. یک پیری نشسته بود آنجا. بهش گفتش که: از الاغت پیاده شو، برو یک چند متر بالاتر آب چشمه را گلآلود کن. گفت: چه ربطی دارد؟ گفت: تو نمیفهمی، برو این کار را بکن. رفت، آب چشمه را گلآلود کرد. دید الاغ رفت! چی بود داستان؟ چرا اینطوری شد؟ گفت: الاغه به آب که رسیده بود، عکس خودش افتاده بود تو آب. روی خودش نمیتوانست پا بگذارد. گلآلود که شد، دیگر خودش را ندید.
داستان زندگی ماهاست. فرعون نمیتوانست به خودش پا بگذارد. بیاید بگوید: یک عمر شیادی کردم. بگویم من کلاش بودم، شارلاتان بودم، من جنایت کردم، من حقه کردم، من دروغ گفتم. بعضی هشت سال گند و فساد، آخر ازش میپرسند برگردی اول چه کار میکنی؟ میگوید: دوباره همین و میآیم! مجسمه ساخت، مجسمه حماقت و خباثت. حتی حاضر نیست بگوید مثلاً یک جاهاییاش را عوض میکند. مثلاً حالا ۲۰ درصد راهم اشتباه رفتم. فرعون زنده است. همیشه گاهی زیر لباس مصری، گاهی زیر عبا و عمامه. فرعون تو وجود ماست. فرعون همانی است که یک "من" گنده دارد. روی آن "من" نمیتواند پا بگذارد. نمیتواند قبول کند بد است. حق را نمیتواند اذعان بهش.
این ساحران این ویژگی بزرگ را داشتند. روی خودشان پا گذاشتند. به سجده افتادن. "«فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّدًا»" (اعراف، ۱۲۰) ساحران سجدهكنان به زمين افكنده شدند. به سجده افتادند. دیگر اوج آن حالت کوچک شدن و خُرد شدن. بعد تعبیر قرآن هم این نیست که اینها خودشان، خودشان را به سجده انداختند. میگوید: به سجده انداخته شدند. اصلاً انگار ناخودآگاه پرت شدند رو زمین. اینها به سجده افتادند. گفتند: "«آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ»" (اعراف، ۱۲۱). به پروردگار جهانيان ايمان آورديم. ما به رب العالمین ایمان آوردیم. به همین اکتفا نکردند که ما فقط فهمیدیم خدا خوب است، درست است. "«رَبِّ مُوسَى وَهَارُونَ»" (اعراف، ۱۲۲). پروردگار موسى و هارون. پیش موسی و هارون هم خودشان را کوچک کردند. خیلی اینها تویش نکته است. نه اینکه موسی کیست؟ هارون کیست؟ بله خدا را قبول کردم. نه این. این خدا، خدا بود ولی از آستین موسی بود که قدرتش بیرون زد، ظهور کرد. این موسی معلوم میشود یک کسی است.
بعضیها ابلیس هم خدا را قبول داشت ولی خدا تا وقتی که آدم نیاید وسط. فرعونیتی است که نام خدا را قبول دارم. خدا که با همه بود، همه جا بود. چطور فقط روی عصای موسی قدرت خدا جلوه کرد، اژدها بشود؟ چطور تو میاندازی اژدها نمیشود؟ این است که توحید بدون ولایت جوک است. «خدا را قبول دارم، اینها را قبول ندارم.» همان خدایی که قبولش داری، گفته من از آستین موسی قدرتم را ظهور میدهم. از زبان موسی حرفم را میزنم. حرف من را بشنوی، حرف من تو دهان موسی است. از دهان موسی در میآید. نکته دارد. هر کدامش کلمه به کلمهاش نکته دارد که بنده به کرات با همین نکات ریز با این دانشجوها بحث کردم و اقرار کردند. خیلی تعداد زیادی این جوانها، دانشجوها با همین توجه به همین نکات ریز که آقا ما فهمیدیم اشتباه میکردیم. تازه فهمیدیم گیر مشکلات اعتقادیمان کجاست. مسائل ساده است. اینها اقرار کردند. این ساحران "«رَبِّ مُوسَى وَهَارُونَ»".
فرعون چه گفت؟ حالا واکنش. پس شما پشت پرده با هم بسته بودید. این موسی رئیس شماست. اصلاً همین به شما "«عَلَّمَكُمْ السِّحْرَ»" (طه، ۷۱). سحر را به شما آموخته است. اصلاً سحر هم همین بهتان یاد داده بوده. پشت پرده هم با همدیگر بسته بودیم. بیایید اینجا دعوای زرگری راه بیندازیم. الکی، قلابی، جلو مردم، فرمالیته. «کار خودشونه». خلاصه، خلاصهاش این است که کار خودشونه. با همدیگر پشت پرده بسته بودیم. این بیاید، شما بیا یک چند تا چیز بیندازید الکی. این هم که رئیس شماست، استادتون است. یک چند تا چیز مردم را سر کار بگذارید و این هم بیاید همه را ببلعد. این عوام سادهلوح. این ملت احمق!
فرعون هم که قبول میکردند این حرفها را، قبول کردن واقعاً. یعنی همین فرعون گفت، همه قبول کردن: کار خودشونه. آن ساحران فهمیدند داستان چیست. ساحر! اینها آنقدر عوام و نفهم بودند که لااقل حاضر نشدند به این حال این ساحران نگاه کنند، بفهمند حق با کیست؟ آقا این وضعیت که اینها آمدند تو میدان. اول میگویند: به عزت فرعون قسم و میزنیم، از مقربین میشویم. الان حالشان این است.
عجایب این عالم است که خدای متعال باطن هستی را مخفی کرده دیگر. به هر تهمتی میشود زد، میچسبد دیگر. ما که نمیدانیم پشت پرده چه خبر. همه اینها جلو چشممان ظاهر است و هر کسی هم میتواند ظاهر را یک جور دیگر تفسیر کند. تا بمیریم، از دنیا برویم آن ور معلوم بشود کی به کی بوده. مگر اینکه باطن پاکی پیدا بشود، قلب یک فطرت آمادهای که آن تشخیص بدهد حق با کیست. که آن هم متأسفانه کم است معمولاً.
خلاصه، این ملت که پذیرفتند و فرعون هم که این شکلی گفت و گفت: شماها با همدیگر بسته بودید، همهتان کلاهبردارید. مخصوصاً شماها را به خاطر این بازی که در آوردید، کلاهبرداری که کردید، به اشد مجازات اعدام میکنم. اشد مجازات هم این است که دست و پایتان را خلاف میزنم. دست راست، پای چپ یا دست چپ، پای راست و بعد اعدامتان میکنم. اعدام هم این بود که روی تنه نخل. جرثقیل که نبود بکشد بالا. روی تنه نخل یک طناب آویزان میکردند. این را میبردند بالا. آن بالا میانداختند به گردنش. خب همانجا مثلاً قطع نخاع و اینها میشد ولی خفه نمیشد. چون فشار که بالا بکشد، خفه کند، نمیشد. بالا میماند که از درد و بیماری و گرسنگی و حمله حیوانات و درندهها و اینها بمیرد. دیگر اشد مجازات بود. اعدامش این بود: "«وَلَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ»" (طه، ۷۱). و شما را بر تنههاى درختان خرما به صليب مىكشم. که به صلیب کشیدن هم تقریباً همین است. شما را اعدام میکنم به اشد مجازات.
حالا شما ببینید این ساحرانی که قبلش آمدند با آن حال و هوا اینجا چه گفتند؟ آیات قرآن عجیب است، خیلی زیباست. من برایتان قطعاتی از آیات قرآن را بخوانم. اینجا تو سوره اعراف میفرماید که اینها گفتند: "«إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ»" (اعراف، ۱۲۵). ما به سوى پروردگارمان بازخواهيم گشت. میخواهی بکشی بکش! ما برمیگردیم پیش ربمان. چی شد تو این چند ثانیه؟ اینها چه دیدند؟ چه حقیقتی برایشان جلوه کرد؟ فهمیدند ساز و کار هستی دست کیست. فرعون هیچ کاره است. چه نوری طلوع کرد در قلب اینها؟ طلوع نور. بحث ما شبهای بعد که جای دیگر این بحث را ادامه خواهیم داد در مورد نوروز الظلمه. نور کیست و جلوه میکند؟ یک نوری یکهو تو قلبشان تابید. خدا میفرماید: من هر کس را بخواهم هدایت بکنم، قلبش را باز میکنم. نور میدهم به قلبش. یکهو یک نوری جلوه کرد. فهمیدم داستان چیست. همه چیز روشن شد. آنقدر روشن شد که هر مدل دیگر فرعون اینها را تهدید میکرد، اینها ککشان نمیگزید.
اینجا برگشتند گفتند: "«إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ * وَمَا تَنقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآيَاتِ رَبِّنَا»" (اعراف، ۱۲۵-۱۲۶). ما به سوى پروردگارمان بازخواهيم گشت. و تو بر ما عيب و ايرادى نمىگيرى جز اينكه به آيات پروردگارمان ايمان آورديم. تو هم اگر انتقامی از ما میخواهی بگیری به خاطر این است که ما ایمان آوردیم به آیات ربمان. "«لَمَّا جَاءَتْنَا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا»" هنگامى كه به سوى ما آمد، پروردگارا! بر ما صبر فروريز! شروع کردند دعا کردن. تو آن حالت با خدا نجوا کردن. خدایا به ما صبر بده. "«أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا»" یعنی انگار قلبشان را یک کاسه تصور کردند. این کاسه باید از بالای چیزی تویش ریخته بشود. آن چیزی که ریخته میشود، صبر است که بتوانند استقامت کنند این چند لحظه را. بروند به یک ابدیت نورانی و پاک. تو چند ثانیه این اتفاق افتاد. خیلی اینها عجیب است ها! "«وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِينَ»" (اعراف، ۱۲۶). و ما را مسلمان بميران. ما را مسلمان از دنیا ببر.
این یک آیه است. یک جای دیگر در سوره طه دارد که فرعون به اینها گفت: من الان اعدامتان میکنم. "«وَلَتَعْلَمُنَّ أَيُّنَا أَشَدُّ عَذَاباً وَأَبْقَىٰ»" (طه، ۷۱). و خواهيد دانست كه عذاب كدام يك از ما سختتر و پايدارتر است. بفهمید که عذاب کی شدیدتر است و کی باقیتر است. "«عَلَىٰ مَا جَاءَنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ»" با وجود نشانههاى روشن. ما دیگر حق برامان معلوم شد. تو را دیگر به این چیزی که معلوم شده، ترجیح نمیدهیم. "«فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ»" (طه، ۷۲). اكنون هر قضاوتى را كه مىخواهى بكن. اینها برگشتند به فرعون گفتند: هر غلطی دلت میخواهد بکن. "«فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ.»" هر کار میتوانی بکن. "«إِنَّمَا تَقْضِي هَذِهِ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا»" (طه، ۷۲). قضاوت تو فقط در مورد زندگى دنياست. تو هر کار بکنی در سطح این حیات دنیاست. درد دنیاست.
فهمیدند تو آن چند لحظه. این حرفهای عجیب ازشان نقل شده. معارف عجیبی از اینها صادر شده. تو این چند ثانیه چی خدا به اینها نشان داد؟ تو چند ثانیه یکهو جوشید این حکمت و معرفت از درون اینها. حرفهای اینها یکهو زدند که بعضی از عرفا بعد نمیدانم چهل سال زحمت مثلاً به این مطالب، به این حقایق میرسند. تو چند ثانیه اینها همه اینها را فهمیدند. خیلی عجیب است واقعاً.
بعد گفتند: "«إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِيَغْفِرَ لَنَا خَطَايَانَا وَمَا أَكْرَهْتَنَا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ»" (طه، ۷۳). ما به پروردگارمان ايمان آورديم، تا گناهان و جادوگرى را كه ما را به آن مجبور كردى بر ما ببخشايد. ما به رب خودمان ایمان آوردیم که ما را ببخشد. و ما را مجبور کردی که بیاییم سحر کنیم. و خدا ازش میخواهیم که این را هم ببخشد از ما این سحری که کردیم. "«وَاللَّهُ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ»" (طه، ۷۳). و خدا بهتر است و پايدارتر. فرعون گفتش که معلوم بشود کی عذاب شدیدتر است و باقیتر است. اینها گفتند: خدا بهتر است و باقیتر است. که هر چی هست همون کلمه "والله خیر و ابقی". تو یک آن فهمیدند خدا خوب است، خدا بهترین است، خدا باقیترین است، خدا را باید چسبید، حرف خدا را باید گوش کرد، خدا را باید همه کاره دانست. توی یک آن فهمیدند.
و آیات بعد در سوره مبارکه شعرا که بگویم و دیگر حالا امشب تمام بکنم. اینجا دارد که وقتی که فرعون بهشان گفت که به اشد مجازات شما را اعدام میکنم. اینها گفتند: "«لَا ضَيْرَ»" (شعرا، ۵۰). هيچ زيانى نيست. هیچ باکی نیست. ترجمه امروزی سادهاش به زبان ماها میشود: «به درک!» خیلی حرف است. فرعون گفت: تیکه تیکهتان میکنم. گفتند: به درک! "«لَا ضَيْرَ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ * إِنَّا نَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَايَانَا»" (شعرا، ۵۰-۵۱). هيچ زيانى نيست، ما به سوى پروردگارمان مىرويم؛ ما اميدواريم كه پروردگارمان گناهان ما را ببخشد. ما طمع داریم، خدا گناهانمان را ببخشد. قتلی که تو انجام میدهی، ما را میکشی، باعث بخشش ما میشود.
این آقا آن تغییر زاویه دیدی که وقتی برای انسان آمد، یکهو همه حقایق تا ته داستان معلوم میشود. یکهو همهاش در میآید. تو جبهه خیلیها، خیلی جوانها یکهو این حقیقت تو قلبشان طلوع میکرد. یکهو عوض میشدند. توی خاطرات شهدا زیاد است که مثلاً خیلیها معمولی بودند. یکهو یک هفته قبل شهادت میدیدی عوض شده، حال و هوایش عوض شده. آن حال انقطاع، حالی است که آن نور کم کم تو وجودش طلوع کرده. چهرهها هم واقعاً نورانی میشد. یعنی این چیزی است که خیلی گفته میشود تو این خاطرات، دیده میشود گاهی تو این عکس شهدا دیده میشود. اینکه میگویند آقا شهدا نور بالا میزدند، واقعیت واقعاً همین بود. نورانی میشدند مثل خود امام حسین (ع) که البته امام حسین (ع) کانون نور بود، ولی هر چه به شهادت نزدیکتر میشد، میدانی چهره شادابتر و پرنورتر میشد تا جایی که گفتهاند این سر مبارک بر سر نیزه وقتی بود، میدرخشید. نور این صورت دوست و دشمن اقرار میکردند به اینکه این چهره چقدر نورانی است، چقدر نورانی!
خب این ساحران بودند. حق برایشان جلوه کرد. به طمع اجر و مزد فرعون آمده بودند ولی فهمیدند داستان چیست و حق با کیست. در کربلا آدمهای پَست و پلید و پلشتی بودند. به طمع اجر و جایزه عبیدالله جنایت کردند. چیزی هم نصیبشان نشد.
اینجا از ساحران گفتیم. میخواهم این شب آخری که خدمتتان هستیم این روضه را عرض بکنم. از ۱۰ نفری که در کربلا جنایت عجیبی انجام دادند. لا اله الا الله. ۱۰ نفر که حالا اسامی بعضیهایشان را گفتند که شما من میگویم تو قلبتان لعن بکنید اینها را. اسحاق بن حویة حضرمی، احبش بن مرصد، اخنس بن مرصد - بعضی گفتند حکیم بن طفیل، عمر بن صُبیح، رجا ابن مُنقِذ، سالم بن خیثمة، صالح بن وُهب، واعظ بن قانع، هانع بن فبید، اسید بن مالک. این ملعونها کسانی بودند که به اسبها نعل تازه زدند و غروب عاشورا بر بدن ارباب ما تاختند.
تعابیر عجیبی نقل شده در این جنایت. آن اسحاق بن حویة یا حیا، خدا عذابش را بیشتر کند. گفتند این همانی بود که پیراهن کهنه اباعبدالله را از تن حضرت بیرون آورد و تا آخر عمر هم دستش دچار پیسی شد بابت این کار. هر کدامشان عاقبت شری پیدا کردند بعد از این داستان.
سید بن طاووس (ره) در لهوف این مطلب را میفرماید. میفرماید که عمر سعد ملعون صدا زد در جمع لشکر خودش. گفت: چه کسی حاضر میشود "«فَيُوطِئُ الْخَيْلَ زَهْرَهُ»" و اسبها را بر پيكر او بتازاند؟ کی حاضر میشود با من عذر میخواهم دیگر اینها روضههایی است که مستند، معتبر، منبع موثق است. چارهای نیست از خواندنش. میدانم که قلب شما جریحهدار میشود. چه کنیم؟ ارباب ما تک تک این مظلومیتها را کشید، تک تک این ظلمها وارد شد به امام حسین علیه السلام.
عمر سعد ملعون گفت: کی حاضر میشود با اسب به پشت حسین بتازد؟ که این ده تا ملعون که همه ده تایشان هم ح******* بودند و همه میدانستند که اینها اولاد زنا هستند، اینها به این کار اقدام کردند. "«فَدَاسَ الْحُسَيْنَ بِحَوَافِرِ خَيْلِهِمْ»" پس پيكر حسين را با سمهاى اسبهايشان لگدمال كردند. گفتند: نعل اسبهایشان بدن آقا را لگدمال کرد. "«حَتَّى رَضَوْا ظَهْرَهُ وَصَدْرَهُ»" تا جايى كه پشت و سينهاش را در هم كوبيدند. سخت است بعضی عبارات توضیحش. تعبیر رزاز، رضو با زاد، صادز. یک وقت هست یک چیزی لگدمال میشود. یک وقت هست یک چیزی زیر پا خرد میشود. این را میگویند رزاز، مرزوز. آن چیزی است که پودر شده. آن استخوانی است که خرد شده. اینها یک بار نبود که رد شدند از این بدن. میگوید: آنقدر رفتند و آمدند "«حَتَّى رَضُّوا ظَهْرَهُ وَصَدْرَهُ»" تا جایی که استخوانهای جلو و پشت آقای ما پودر شد و خودشان شعر گفتند. آمدند گفتند: "«نَحْنُ رَضَضْنَا ظَهْرًا بَعْدَ صَدْرٍ بِكُلِّ يَعْقُوبَ شَدِيدِ الْعَصْرِ»". ما بوديم كه پشت را پس از سينه در هم شكستيم، با هر تازندهاى كه چربدست و استوار بود. ما کسانی بودیم که اول سینه را خرد کردیم بعد استخوانهای پشت را خرد کردیم. "«بِكُلِّ يَعْقُوبَ شَدِيدِ الْعَصْرِ»". با یک اسبهای قوی و درشتی تاختیم که خرد بکنند این بدنها را زیر سم خودشان.
و جمله عجیبی که از قول این ملعونها نقل شده، این است. اینها خیلی عجیب است. اینها گفتند: "«حَتَّى اسْيَادُ اللَّهِ رَبِّ الْعُمْرِي»". حتى فرمانبردارى از پروردگارمان، پروردگار عمر. ما میدانیم که عصیان کردیم نسبت به معصیت کردیم نسبت به این صنعت ما با حسین طهری. با این حسین پاک و پاکیزه ما این شکلی تا کردیم. اینها عباراتی است که خود این ملعونها گفتند.
به چند تا عبارت عجیب اینجا هست که من عرض بکنم و روضه را تمام بکنم. یکیش این است که تذکره الخواص میگوید: میگوید که وقتی به این بدنها تاختند، خب این استخوانها عرض کردم دیگر نمیخواهم دوباره آن عبارات را بگویم. آن وضع را پیدا کرد استخوانهای تن اباعبدالله (ع). آن هم چه تنی! آخه ای کاش توضیح بدهم. آخه این بدن به صورت عادی بدن سالمی نبود. اینطور نبود که یک بدنی فقط سر از تنش جدا شده باشد حالا بتازند استخوانها را خرد کنند. همه این بدن پیر بود. همه بدن زخم بود. همه بدن خون بود. به همچین بدنی تاختند. باز با این حال عمر سعد وقتی آمد کنار این تن نازنین، میگوید دیدم پشت تن اباعبدالله الحسین (ع) کبودیهای خاصی دارد که این در اثر این ضربهها نیست. یک کبودیهای قدیمی است. یک سیاهی خاصی رو پوست امام حسین (ع). میگوید که سؤال کرد که این قضیهاش چیست؟ چرا این پوست اینطور یک سیاهیهایی دارد؟ تعبیر عجیبی است. پاسخ دادند گفتند: "«كَانَ يَنْقُلُ الطَّعَامَ عَلَىٰ ظَهْرِهِ فِي اللَّيْلِ إِلَىٰ مَسَاكِينِ الْمَدِينَةِ»". بر پشتش در شبها غذا براى فقيران مدينه مىبرد. گفتند: امام حسین (ع) شبها آنقدر که بار روی دوشش میگذاشت برای یتیمها و مساکین اهل مدینه غذا و طعام میبرد، این پوست تن حضرت در اثر این سالها بار بردن، روی دوش کشیدن، این پوست اینطور آسیب دیده، سیاه شده.
این عبارت را بگویم و عرض من تمام. در مقاتل الطالبین این عبارت را دارد. خدا عذاب عبیدالله را بیشتر کند. اینی که عمر سعد دستور داده بود که این جنایت را به بار بیاورند به خاطر امر عبیدالله بوده. دستور از او بوده که این کار را بکنند. حالا من به شما بگویم فقط خیلی سریع میگویم، از کنارش رد میشوم. اصل دستور عبیدالله به چی بود که امام حسین را کشتن، چه کار بکنند؟ یکی اینکه سر را جدا کنند و بیارند. دیگر چه؟ دستور داده بود: "«أَنْ يُوطِيَ صَدْرَ الْحُسَيْنِ وَظَهْرَهُ وَجَنْبَهُ وَوَجْهَهُ»". تا سينه و پشت و پهلو و صورت حسين را لگدكوب كند. دستور عبیدالله این بود: هر وقت حسین را کشتید با اسب هم از روی سینهاش رد بشوید، هم از پشتش رد بشوید، هم از پهلویش رد بشوید، هم از صورتش رد بشود.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بَقیّتُ و بَقِیَ اللیل و النّهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
در حال بارگذاری نظرات...