لزوم ترکیب تحصیل دانشگاهی با آموزش طلبگی
• محوریت فقه و استنباط در مسیر طلبگی
• پیوند حوزه و مدارس علمیه با مراکز فرهنگی
• تجربه تبلیغ و تدریس در مساجد محلی
• نقش جلسات پاسخ به شبهات در جذب جوانان
• خطر توهمات عرفانی و ادعای استاد اخلاقی
• ضرورت فروتنی و شناخت جایگاه در تبلیغ
• روایت بحرالعلوم از تشرف در مسجد سهله
• الگوی «نمیدانم» در سیره علامه طباطبایی
• هشدار درباره آسیبهای خودبزرگبینی طلبگی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
سلامعلیکم و رحمةالله. سؤال داشتم. بنده دانشجوی دانشگاه امام صادق (ع) هستم. دانشگاه ما –احتمالاً آشنایی دارید– فضای دروس حوزوی و معارف اسلامی را دارد؛ البته در کنار یک رشته تخصصی و بهصورت بیشتر مسئلهمحور کار میشود تا بهصورت جامع. بنده خودم به دلایلی آمدم به سمت این دانشگاه؛ منتها دوست دارم این دروس حوزوی را ادامه دهم. مباحث حوزوی و مسئلهشناسی را میخواهم در رشته تخصصی دانشگاه ادامه دهم. پیشنهاد شما چیست؟ بنده چهکار کنم؟ از چه طریقی میتوانم همزمان با این مسائل، دروس دانشگاهی را ادامه دهم؟
بله، ممنونم از شما.
خب، ببینید این دروس بههرحال یک مقداریاش دروس مشترک با دروس طلبگی است. نظام طلبگی هم بر اساس آن دروس فقهی است؛ چون شیوه استنباط را ما در فقه میآموزیم و آنجا برجسته شده است. بههرحال بیشتر باید انسان تمرکزش در مباحث طلبگی به همین فراگیری این روشِ «فقه» (تفقه) باشد. تفقه به معنای رایجش، تفقه یعنی استنباط. استنباط از متون و منابع را یاد بگیرد. دانشگاه امام صادق (ع) میتوانید این را کار بکنید، خب، همان را. اگر جای دیگری میتوانید این را تقویت بکنید یا در اثر آمدن به حوزه میتوانید تقویت بکنید آنجا را و دیگر حالا آن رشتههای تخصصی هم که در کنار این هم احساس نیاز میکنند، هم احساس میکنید که استعدادش را دارید و از پسش برمیآیید و دیگر حالا هم مطالعه خودتان، هم مشورت از دیگران میتوانید پیدا بکنید و در آن حوزهها انشاءالله وارد بشید.
خب، آقا ابراهیم بفرمایید. آقای قاسمی، سلامعلیکم. حال شما خوبه؟ سلامت باشی.
سلامت، جانم. من پریروز تقریباً اگر اشتباه نکنم سر مزار نیری بودم. این هم که الان شما فرمودید طلبههای سال اول با کتبی مثل کتب شهید نیری کار را شروع کنند، یک خرده دلگرممان کرد که انگار جای درستی رفته بودیم. سؤال من این است که الان ما سال اول بخواهیم با اینجور مطالب شروع کنیم، حالا از طریق مدارس یا مراکز دیگری. راهکار با آزمونوخطا و مراجعه به خود طلبههاست یا اینکه نه، باید مثلاً معرفی بشویم؟ چهجوری باید اصلاً به سمت این مراکز برویم؟
بله، ممنونم از شما. عرض کنم خدمت شما که چند نکته است اینجا. نکته اول اینکه اینجا بیشتر وظیفه حوزه است و مدارس علمیه است که پیوند داشته باشند با اینجور مجموعهها و طلبهها را ارتباط دهند؛ ولی خودتان هم حالا مثلاً هر کسی مسجد محلش هست، ما مثلاً خودمان از مسجد محلمان شروع کردیم با دو نفر، سه نفر، پنج نفر. حالا بسیج مسجد ما هم بود. فقط هم نیاز بود که ما را از همان سال اول طلبگی، اینها دوستی داشتیم، طلبه قم بود ولی بچهمحلمان بود در فردیس کرج. «مسجد فلکه چهارم فردیس کرج، مسجد المهدی» به ما گفتند که تو بیا اینجا یک درس آموزش عقاید داشته باش. کتاب عقاید آقای مکارم را ما تدریس میکردیم. پنجاه درس بود، فکر میکنم. جلسه دو تا درسش را میگفتم. بیستوپنج هفته شد و خیلی جلسات خوب و باصفایی بود. از تو آن جلسات چند تا طلبه درآمد. بعضی از آنها –آن جلسه با تیپهای آنچنانی– الان جزو اساتید خوب حوزه شدهاند و استاد شدهاند.
عرض کنم خدمتتان که و حالا جاهای مختلف مشغولند. خیلی فضای خوبی داشت و یک فرصت خیلی عالی هم برای خود ما بود. من دیگر بعضی روزهای هفته را مطالعه میکردم. بعد کتاب مثلاً یادم بود که بحث جبر و اختیار رسیده بودم. خیلی درگیر بودم چهشکلی توضیح بدهم؟ همین الان چطور میشود مثلاً. خیلی بعد سؤال میکردم از دوستانی که چند پایه از ما بالاتر بودند. به ما منبع معرفی میکردند، کتاب معرفی میکردند. خیلی اثر داشت این که آشنا بشویم که مثلاً در فلان حوزه کیا کار کردهاند. در مورد فلسفه زندگی یادم است آن موقعها دچار چالش شده بودیم که مثلاً این را چهشکلی توضیح بدهیم؟ چرا خدا ما را خلق کرده است؟
یک کار دیگری که کار ماندگاری بود، بعضی از اینها فیلمش هست، صوتش هم شاید پیدا بشود. آن زمان، زمانِ ما، زمان ویسیدی بود دیگر. یعنی هنوز گوشی و اینترنت به این شکل و اینها نیامده بود. بعد یک سیدی درآمد—شبهات ماهواره را جمع کرده بود—بعد ما این سیدی را میآوردیم توی، البته مال سال سوم طلبگی، آن موقع بنده دیگر قم بودم، هفتهای یکبار میرفتم کرج و برمیگشتم. بعد این جلسات را داشتیم، خدمت شما عرض کنم که توی مسجد محلمان. آن موقع این مسجد «مسجد حضرت ابوالفضل میدان گلهای مارلیک» بود. دوستان کرجی مثل خود همین آقا ابراهیم—کجا را میگویم—آنجا یک روز در هفته، چهارشنبهها فکر میکنم یا پنجشنبهها بود، ما این بچهها را جمع میکردیم. یک تلویزیون از این تلویزیونها میگذاشتیم آنجا، یک دستگاه ویسیدی دربوداغان هم میگذاشتیم. بوی حسینیه داشت پایگاه بسیجمان که زمینش اینجوری شیب داشت، یعنی زمین دربوداغان و یک موکتی کرده بودند و این سیدی را میگذاشتیم. دانه به دانه آن شبهه را میگفتند، ما جواب میدادیم. مثلاً چرا پیغمبر این همه زن گرفت؟ بعد این باعث شد مثلاً بنده رفته بودم مطالعه کردم، دیدم علامه مجلسی مثلاً در فلان کتاب چی گفته؟ آن یکی چی گفته؟ حالا اینترنت هم نبود زمان ما تحقیق کنیم، سرچ بکنیم. باید میرفتیم سراغ کتاب. یک کتابخانه بزرگی در حوزه کرج داشتیم دیگر. میرفتیم سر وقت همان و از استاد مشورت بگیر، از این مشورت بگیر، از آن بپرس.
خیلی اثر داشت این که با کتاب آشنا بشویم، با مطالعه، با تحقیق، کی چی گفته؟ فلان کتاب چی گفته؟ در فلان حوزه کیا صاحبنظرند؟ کیا حرف دارند؟ آن جلسات خیلی برکت داشت. فکر میکنم پنج، شش هفته شاید طول کشید. هر هفته چهار، پنج تا از این شبهات این را و چقدر اثر داشت در این بچهها. چقدر جذب شدند. یعنی هر هفته شلوغتر میشد، کیپ تا کیپ جمعیت. این نوجوان و جوان. منم هفده سالم بود. شانزده، هفده سالم بود. بچه بودیم و ریشهایمان هم درنیامده بود. به شدت جذاب برای این بچهها و اینها میآمدند و مینشستند و شبهاتشان حل میشد. بعد میرفتند درگیر. یعنی یک انرژی پیدا میکردند.
غرض اینکه، این جنس کارها میشود کرد. یعنی خود آدم. این دیگر نیاز به حمایت از جای دیگر هم ندارد؛ به شرط اینکه آدم از دست ندهد. یعنی من اندازه من طلبه در این میدان همین است که چهار تا کتاب مراجعه کنم. من دیگر شبهات فلسفی را که نمیتوانم جواب بدهم که. دیگر همین چهار تا شبهه درپیتیِ حِرَزی ابتدایی. مثلاً میگفت: «آقا، چرا؟» یکی از شبهات این بود که فرعون دستوپا را از خلاف قطع میکرد. پیغمبر شما هم گفته هر کی محارب بود دستوپایش را خلاف قطع کند. پس شما چه فرقی با فرعون دارید؟ میرفتیم مطالعه اینور آنور. جوری هم بود که وقتی پاسخ میدادیم، قانع میشدند افراد. خب، دانشجو آنجا بود. چقدر در آن بچهها دانشجو بود. من هفده سالم بود ولی کلی از این بچهها که آنجا نشسته بودند، بیست سال، بیستویک سال. میآمدند میپرسیدند. بعد حل میشد برایشان. یعنی جواب میگرفتند. بعضیهایشان دانشجوی دانشگاه خوب کشور هم گاهی بودند. بچههای خوشفکری بودند. بچههای تحصیلکرده بودند. باسواد بودند. طلبه تویشان بود، دانشجو بود تویشان. اکثرشان از ما خیلیهایشان سنشان بیشتر بود.
این یک کار این شکلی است وقتی هست و تو همان محدوده عرض کنم خدمتتان که پیرامون خودش است. آدم مطالعه میکند، جواب میآورد. خوبی، خیلی خوبه. یک وقتی هم حوزه یک کاری میکند، ارتباط ایجاد میکند، طلبه میفرستند یا مثلاً امور مساجد این کار را میکند. من نهادهایی که حالا از این امور ازشان برمیآید و میخواهم بگویم که شما لنگ این چیزها نمانید. حالا اگر حوزه این کار را کرد که چه بهتر و چه خوب است که حوزهها احساس مسئولیت بکنند نسبت به این قضیه، وارد این کارها بشوند. ولی آنها اگر نشدند، شما هر کسی خودتان یک محلهای دارید، مسجد دارید، مدرسه آنجا، از فامیل دارید. اولین سخنرانی جدی که بنده کردم تو جمع فامیلیمان بود. مدرسه عرض کردم گوش میدادم؛ ولی اینکه بخواهم چیزی را آماده کنم، بیاورم، سخنرانی کنم، منبر، آنجوری که یادم است، جمع فامیلی بود در مورد نماز بود. یاد است در آن جمع فامیلیمان همه فامیل جمع بودند، یک بحث در مورد نماز جمع کردم. یک بحث دربوداغان هم بود. یعنی الان که اصلاً یادش میافتم خجالت میکشم؛ ولی اعتماد به نفسم بالا بود. تشویق کردند فامیلهایمان و اینها. خیلی با محبت، آرامآرام دیگر ما هی انرژی پیدا کردیم. هر هفته میآمدیم مطلب جمع میکردیم، میگفتیم. بعد معمم شدیم. فامیلیهای همسوی ما بودند در واقع از جهت فکری که هنوزم با همدیگر در ارتباطیم و یک جلسه تازگی از میلاد امام رضا (علیهالسلام) شما آمده بودید جلسه را؟ آره، دیگر میلاد امام رضا (ع) که پاسداران تهران جلسه بود، همان جلسه را بیست سال پیش ما آنجا شروع کردیم سخنرانی و مثلاً اینها. فضای خوبی داشت. بعضی از آن افراد آن جلسه هم مرحوم شدند، خدا رحمت کند.
خلاصه اینجور موقعیتها را آدم استفاده میکند. این نفس ارتباط است و گفتن، نشستن، برخاستن، حرف زدن. در مسجدشان شما ارتباط بگیرید. در همین کار خیلی کارها میشود کرد. الان فضای مجازی که اصلاً به شدت دستوبال باز است. ولی چند نکته را بهصورت جدی باید بهش توجه کرد. یکی اینکه واقعاً مقید باشید به مطالعه. به حرف متقن و مستند زدن. و یکی دیگر اینکه واقعاً آدم مقید باشد به اینکه حد و حدود خودش را بشناسد. یعنی یکم که پر و بال پیدا کرد، همینجوری که پرواز نکند دیگر هرچی با تیر و تفنگ بزنند، نیاید پایین. بعضیها اینجوری داریم دیگر.
«مسجد باش! پیرمرد! قطب! مراجع تقلید!» اندازهای دارد. نمیشود بعضیها را جمع کرد. ما اینها را تجربه کردهایم، ها. تجربه داریم که مثلاً در این گروه، ناظر بحث شما باشد. بعد کمکم میبینی اصلاً شده استاد عرفان. اینها تو تایید کردی. بابا، من تاییدم به این بود که ناظر بحثتان باشد، در مباحثتان اگر جایی به اختلاف خوردیم، وسط دخالت بکند. مریم، از این چله داریم میگیریم. دیدم این موارد را (ذهنی نیست، دیدم). افراد این شکلی دستورات سیر و سلوکی، دستورات عرفانی فراوان هم است. یکی دو تا نیست. یعنی خیلی دیدهایم. خیلی هم خطرناک است؛ چون دیگر حد و یقف ندارد. نفس است دیگر. آدم بانام سادهایم. نفس احمقی داریم. زود سرش کلاه میرود. یعنی دو نفر «آقای متحول شد و آقا حرف شنید و آقا این گریه کرد و آقا این فلان شده». نه، مث اینکه ما الحمدلله اثرگذاریم و خدا یک چیزهایی به این اصلاً موهبت الهیه و دو تا خواب خوب هم که کنارش ببینیم و دیگر تمام است دیگر. من استاد عرفانم. امام رضا در خواب به من فرموده که تربیت کن و و مثلاً خواب آقای بهجت را دیدم و بعد فلان کتاب را خواندم و بعد مثلاً من در نماز... شدم و آنجور شدم و گفته بودم آنجور دیده و بابا، بیا بیرون از این توهمات! دو تا شهید داری معرفی میکنی. این بچهها را سر قبر شهدا میبری و همین است اندازهات، همین. بیشتر از این نیستی!
بنده هنوز که هنوز است، واقعش این است ها، باور کرده باشم، واقعاً احساس میکنم اندازه من، گفتم برخی از اساتید این را اندازه من در حد روضهخوانی است. این را خیلی وقتها میگفتم که من روضهخوانم. بعد یک مدتی به این رسیدم که من همین هم نیستم واقعاً. یعنی همین هم ادعاست و خیلی گندهتر از دهن بنده است. یعنی روضهخوانی هم خیلی است. نمیدانم الان باید خودم را چی معرفی کنم؛ ولی دیشب به بنده میگفتش که «بابا، تو مثلاً انقدر نرو اینجا. هر جایی قبول نکن. جلسه نرو. بشین به کارهای اصلی بپرداز و اینها.» به این عزیز گفتم که «ببین، من اصلاً این جلسات که میروم فقط روضهاش میروم. جلسات عمومی را به خاطر روضه میروم. خدا روضهخواندنش میروم، به خاطر آن حالوهوای آن روضه و آن مجلس و آن اصلاً به عشق آن روضه میروم. احساس میکنم من روضهخوانم. حالا قبلش هم یک چند دقیقه میتوانم حرف بزنم، میشنوند مردم که یک حرفی بزنی.» این اندازههایمان را انشاءالله یادمان نرود. یعنی خود بنده باید خیلی نیاز دارم به اینکه یادم نرود، من روضهخوانم. اندازه قاطی نکنم. من مشاور نیستم. من استاد اخلاق نیستم. من نمیدانم مثلاً فلان نیستم. بچهها در مدرسه تعالی میگویند آقا، فلان دورتان بزنیم؟ فلان دورتان. میگویم: «بابا، اینها را استادش را پیدا کن. استادش را بگذارید. استاد اخلاق بیاورید برای فلان، استاد فلان بیار.» استاد درجه یک خودشان دارند. مردم محبتی داشتند و یک لطفی بود و دری به تخته خورد و چهار نفری حالا شناختند و اعتمادی دارند. ظرفیت استفاده میکنیم که اینها را به همدیگر وصل کنیم. آن استادش هست، این هم شاگردش را نیاز داریم. اینها را به همدیگر وصل کنیم. ما دلالیم این وسط. همین است. قاطی نکنیم که اینکه آقا مثلاً من الم و من بلم و من دیگر نه فلان شدم! مثل اینکه خیلیها را من متحول کردم. من مثل یک کارشناس معاد و نه اصلاً کسی به اندازه من فلان نیست و بعضی توهماتی که گاهی در بعضی از دوستانم آدم میبیند که مثلاً بعد انگار ما باید اجازه بگیرند. اصلاً تو من اجازه ندارم. به چه حرف زد؟
حالا بگذارید خستگیتان دربرود. میگفت طرف ادعای پیغمبری کرده بود. آقای دیگری گفته بودند که این ادعای پیغمبری کرده. بعد این یکی برگشته بود به آن گفته بود که: «تو پیغمبری؟» گفته بود: «آره.» زده بود تو گوشش. گفت: «چرا میزنی؟» گفت: «فلان، فلان شده، من خدام! من کی تو را فرستادم؟» حالا این داستان ماست گاهی این توهمات ماهاست که یک وقتهایی فکر میکنیم که مثلاً چون بدون اجازه من، بدون مشورت من، بدون تایید من و اینها اصلاً مشروعیت ندارد. من اصلاً این داستان منم هستم، متخصصش منم، تهش منم، اولش منم. توهمات ماست حالا. چهار تا چیز گفتی. در و تخته خورده. حالا چهار تا کارشناس امر ادب کردهاند. حیا کردهاند. چیزی بهت نگفتهاند. در عرصه تبلیغ گرفتاری داریم واقعاً. یکم طرف این حرفش میگیرد. میرود نمیدانم نظریه تربیتی، نظریه فلان میدهد. کل حوزه را میخواهد عوض کند. اینجوری کند. بعد اکثر اینها نه استدلالی دارد، نه مبنایی دارد، نه اجتهادی دارد، نه استنباطی دارد، نه حرف محکمی دارد. نظریه تربیتی فلان همایش گرفتهاند. عکس علامه طباطبایی زدهاند با آقای فلان. بعد مثلاً نظریه تربیتی این و آن. آن استاد بزرگوار فرمود که درد را به غربت علامه طباطبایی که عکسش را بغل آن آقا زدهاند که نظر تربیتی علامه یا این آقا حرف تربیتی زده. چهار تا کتاب نوشته، خوانده. قطب تربيت است دیگر. اندازه علامه طباطبایی میشود بهش توجه کرد؟ بابا، قاطی نکنیم. اندازهها را گم نکنیم. بحث اندازهها خیلی مهم است و واقعاً ماها آسیب میبینیم وقتی اندازه خودمان را نمیدانیم. اندازه من کار با این بچه است. دو تا بچه حمد و سوره اینها را درست کنم. همین. من نه استاد اخلاق اینم، نه استاد معنویت و عرفان و اینها. قطب اینها. فاصله راهم. نه علم، نه بلم، هیچی نیستم. من خودم بگویم یادم نرود. این حمایت، این تعریف استاد، استاد به ما میبندند که این استاد. واقعاً هر کدام یک مشت، یک لگدی است که آدم را پرت میکند تو جهنم. استاد دیگر بزرگی به بنده سفارش کرد گفت: «تو که خودت میدانی هیچی نیستی، باور نکن.» اگر در موردت میگویند. تو که میدانی تو خودت چی هستی؟ حسن ظن دارند. خوب بشه. خوبش این است. خدا پوشانده عیوب ما را. بدیهای ما را معلوم نیست. جوگیر نشویم. من اعلام. من فلان فلانی ما تایید میکنیم من سیر مطالعاتی در فلان فلسفه استاد درس بخوانم، یاد بگیرم. معرفی کردم، میشناسم. خب، تو ... تویی که این اینجوری فکر میکنی ... هیچی دیگر نمیشود در مورد تو گفت. و این تخّرُم در وجود ماها هست و یکم که چهار نفر تعریف میکنند، محبت میکنند، این فعال میشود. خُنا را بیاور پایین. آقا، تو را خدا بیا پایین. تو این مال اینجا نیست. تو دیگر اندازهات انقدر نیست. نه، ببین مردم حمایت کردهاند. ببین لایک کردهاند. ببین فلان کردهاند. بابا، خودت که میدانی هیچی نیستی. خودت که میدانی بلد نیستی دیگر. خودت که دیگر خودت سر خودت کلاه نگذار دیگر. ارجاع بده. سؤال میآید، ارجاع استاد اخلاقش است. این مشاور خانواده، این مشاور تربیتی است، این فلانه، آن فلانه. ارجاع. کاری که از ما برمیآید، ارجاع به کارشناسش است. سمت من نمیآید. خب، باز دوباره همان دیگر. نمیگویم دیگر آن کلمه را بازم همان. اینجا معلوم میشود آدم واقعاً چهکاره است. بنایش به چیست؟ میگوییم سرباز امام رضا. از این کلمات قلمبهسلمبه میگوییم. بابا، آمدیم خر خودمان را برانیم دیگر. تعارف که نداریم که. دستگاه، دکان دستگاه خودمان است دیگر. به اسم امام زمان است ولی دکان من است. خدا نکند یک کسی یک جایش لگدی بزند. همه عالم را آتش میکشم، وقتی او بهتر بلد است. آن وقت دارد میگوید بازی. استاد بزرگی به بنده سفارش کرد، گفت تو در آن موضوعی که میدانی یکی دیگر گفته، خوب گفته. تو دیگر در آن موضوع کار نکن، حرف نزن. راهبرد جدی. یک وقتی به مناسبتی به بنده. یکی اینکه چیزی که میگویی برای خودت بگو. به فکر خودت باش. به فکر کسی دیگر خودت در بیاوری. کسی مطالعه نکند. کسی حرف نزن. برای خودت حرف بزن.
یکی دیگر اینکه آنجایی که یک کسی یک چیزی گفته، چه دایی داری که تو هم بیایی بگویی؟ میخواهی بگویی من بهتر بلدم؟ من دارم این بلد نیست. این خوب نیست. تجربه نزدیک به من. خب، حالا یکی دیگر دست گرفت. تمام شد. الحمدلله سهام. اصلاً انتقاد دارم. با ما هماهنگ. استاد. این کار منم اصلاً کتاب بماند. خلاصه اندازهمان را یادمان نرود. خیلی ما یکم که چهار نفر میآیند دور و برمان، یاد کی هستیم و چی هستیم. چطوری از آن آسیبهای بسیار جدی در عالم طلبگی و خصوصاً در عرصه تبلیغ. یکم گل میکند دیگر. در هر چیزی نظر میدهد و در هر چیزی احساس کارشناسی میکند و بابا، علامه طباطبایی امروز میخواندم. جاودان میفرمود که ما پنجشنبهها میرفتیم خدمت علامه طباطبایی مشهد. ایشان میآمد. دو ساعت پنجشنبه نه تا یازده مینشست. مردم اگر سؤال دارند بیایند. حالا بعدش هم داستان خیلی قشنگی تعریف کرد. کتابش را اینجا الان همراهم نیست از رو برایتان میخواند. میفرمود که خیلی از علامه طباطبایی خیلی وقتها در پاسخ سؤال عموم عوام، ایشان بلند میفرمود: «نمیدانم آقا جان، نمیدانم!» آره، واقعاً برای ما نمیدانم. کتاب همان کتابی که یک بار اینجا معرفی کردم از آقای جاودان. کتاب چی بود؟ داستانهای علما، خاطرات علما. بعد در ادامهاش آن داستان تشرف علامه بحرالعلوم را نقل میکند. بنا بر علوم گفته بودند که ما با هم رفیق بودیم از قدیم. یک پرواز کردی. چی شد؟ اینجوری نبود. یکهو خیلی رفتی بالا. آن دوستشان خیلی اصرار کرده بود. از قدیمی ایشان بود و همشهریش بود. فرمود که من مسجد کوفه میرفتم هر شب. هجده سال. به نام هرچی هست اینها. اینجاست. هجده سال هر شب مسجد کوفه میرفتم و نماز صبح را نجف میخواندم، برمیگشتم. یک شب دیدم خیلی حس و حالم، حس و حال مسجد سهله رفتن است. خیلی دارد شدت پیدا میکند. مسیر مسجد کوفه بودم. دیدم دارد میکشد برای مسجد. اعتنا نکردم و دیدم طوفانی شد و شن شد و کشید من را برد مسجد سهله. دیدم تک و تنها یک نفر در مسجد سهله است. مقام صاحبالزمان. مناجاتی دارد میخواند. دیدم دارد همان لحظه انشا میکند و من مثل منم از دور مبهوت بودم، ها. از دور، از جلو. آن جلو من را صدا کرد. به لهجه بروجردی خودم گفت: «مهدی، بیا جلو.» گفت که یکم رفتم جلو. فرمود: «بیا جلوتر.» من ادب میکردم بروم جلو. فرمود که: «ادب به حرف شنیدن است. بیا جلو.» میگوید که رفتم جلو. من را در آغوش کشید. امام زمان، ارواحنا فداه. این سینه، وقتی به این سینه متصل شد، هرچی شد، همانجا شد. این را علامه طباطبایی در یکی از این جلسات پنجشنبههای مشهدشان به نقل از کلام بحرالعلوم فرموده بود که هرچی شد، از آنجا شد. این سینه مماس شد با آن سینه. الگوی طلبگی ماهاست.
بعد علاوه بر این فرمود یک روزی اخیر سرحال و چاق کشی و اینها. گفتند خیلی امروز خوشحال است. گفت: «احساس میکنم بعد از سی سال امروز در خودم احساس میکنم دیگر ریا ندارم.» بعد سر از تخم در میآوریم. میگوییم که ما که اینها رد شدیم که. ریا ندارم. من که عجب ندارم. من که تکبر ندارم. من که حسادت. همه اینها را داریم. همه را داریم. به آسانی هم درنمیآید اینها. خیلی زحمت دارد. اندازه خودمان را یادمان نرود. این آن نکته اصلی قضیه است که انشاءالله بنده هم بهش توجه داشته باشم. خب، جناب عباسی بفرمایید.