*کارکردهای چندوجهی زکات؛ امتحان، شکر، برکت و افزایش رزق.
*داستان کربلایی کاظم؛ نمونهای از تأثیر زکات بر دریافت کرامات و گشایش معنوی.
*زکات، تفسیر ترحم خداست در قالب رأفت، همدردی و یاری دینی انسانها به یکدیگر.
*تحمل و تعامل با جاهلان، زکات عقل است و محک عاقلان!
*زکات قدرت، انصاف، گذشت و عدالتورزیست.
*احسان و اخلاقمداری پس از غلبه بر خصم، زکات پیروزیست.
*روضه، بدنی که قبل از تیر و شمشیر عاشورا، زخمی حمل شبانه زکات ایتام و فقرا بود!...
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
این شبها محضر عزیزان بودیم و امشب شب آخر این جلسات است. این ده شب مروری داشتیم بر سوره مبارکه بلد که فرمود: "آنهایی که از گردنه رد بشوند، اینها کسانی هستند که مؤمناند و دیگران را به صبر و مرحمت سفارش میکنند." خوب، مفصل چند جلسه در مورد این صحبت کردیم و عرض کردیم این مرحمت و آن گردنه، زکات است. آدمی که اهل زکات باشد، هم از این گردنه عبور میکند و هم اهل مرحمت میشود.
روایتی را از امام رضا علیهالسلام دیشب مقداریش را خدمتتان عرض کردم. ادامه این روایت را خدمتتان بخوانم: حضرت فرمودند که خدا آدمهای سالم را مکلف کرده که رسیدگی کنند به امورات آدمهایی که مشکل دارند و آسیب دیدهاند. بدین آیه را خواندند و فرمودند: "لتبلون فی اموالکم و انفسکم" (این آیه قرآن است). "خدا شما را در اموالتان مبتلا میکند، آزمایش میکند و در جانتان هم این آزمایش و امتحان را دارید." امام رضا علیهالسلام فرمود: "آزمایشی که نسبت به اموال دارید چیست؟ اخراج الزکات؛ این است که زکات بدهید. آزمایشی که نسبت به جانتان دارید چیست؟ توطین الانفس علی الصبر؛ این است که خودتان را به صبر وادار کنید و در صبر مستقر شوید."
بعد فرمود: "مع ما فی ذالک من اداء شکر نعم الله عزوجل." آدمی که زکات میدهد، شکر خدا را هم به جا آورده است. زکات با یک تیر ده تا هدف زدن است. امتحانی که نسبت به اموالت داری را پس میدهی، هم سهم فقرا که در اموالت هست به آنها میدهی، هم آفت را از مالت بیرون میکنی، مالت را خالص میکنی و بیمه میکنی، و هم شکر نعمت خدا را میکنی. یعنی زکات شکر نعمت هم هست. آنجوری که او میخواهد، نعمتی که به من دادهاند، آنجوری که او میخواهد استفاده میکنم؛ این میشود شکر نعمت. مالی که به من داده، تواناییها و داراییهایی که به من داده، آنجوری که او میخواهد استفاده میکنم؛ این میشود شکر.
دیگر چه؟ "فی زیادة مهما فیه من الزیادة." هر چه هم بیشتر زکات میدهی، خدای متعال هم بیشتر برایت جبران میکند و پر میکند. به کرات دیده شده، به نظرم جا دارد اصلاً نمیدانم فیلم سینمایی ساخته بشود، مستند ساخته بشود، کتاب نوشته بشود، آنقدر که موارد زیادند، در این مورد و نمونههای عینی آدمهایی که اهل زکاتاند، که چقدر در اموال اینها برکت است.
از یکی از علما نقل شده که ایشان فرموده بود: "پدر من زکات میداد و خوب هم زکات میداد." در روستایی جایی (اسم عالم را حالا به مصالحی نمیآورم) فرموده بود که: "وقتی که این تهماندههای بار که روی زمین میماند را جمع میکنند، کشاورزها میدانند اینها را. پدرم جمع میکرد آن گندمخردهها و گندمشکستههایی که مثلاً روی زمین ریخته بود و جمع میکرد." گاهی همین خوردهریزهایی که ریخته بود در زمینش، وقتی جمع میشد، از بار بعضی زمین بغلی بیشتر بود. خوردهریزهایی که ریخته بود، چون زکات میداد، خدا به مالش برکت میداد. عجیب است! برکت در زکات خیلی چیز عجیبی است.
مرحوم کربلایی کاظم ساروقی را حتماً اسمش را شنیدهاید و میشناسیدش. ایشان گفته بودند: "آقا راز موفقیتش این بود که اهل زکات بود." خیلی ما «دستکم» میگیریم، یعنی ساده میگیریم، دنبال یک راهحلهای پیچیده و عجیب و غریبی هستیم. معمولاً فکر میکنیم، اصل کاریها را به ما نگفتهاند، در جیبشان نگه داشتهاند. اینهایی که به ما گفتهاند، الکیهایش بوده. اصل کاریها در جیب خودشان است. نه آقا! اصل کاریها را به ما گفتند، محلی نمیگذاریم، دنبال الکیها میگردیم. که مثلاً شما هفت صبح بلند شو، برو زیرزمین خانه همسایه، یک لگد به گربه بزن تا چهل روز همه مشکلاتت حل بشود. هر چه عجیبغریبتر، مندرآوردیتر، جذابتر! یک ذکرهای هچل هفتی، مخصوصاً در این اینستاگرام، یک مشت بیعقل میگویند، یک مشت بیعقلتر هم قبول میکنند. از کارینا چیچی کجاک آتش بزن، موی چیچی را با چیچی قاطی کن، در فلان چیز بریز. کم هم نداریم متأسفانه، مشتریانشان هم زیاد است.
نه آقا جان! ما گرفتاریهایمان همینهاست، رشدمان در همینهاست، گرفتاریهایمان هم در همینهاست. خدا هر چه لازم بود به ما گفت. اصل کاریها را به ما گفت. چرا هی در قرآن میگوید: "یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة"؟ چرا همهاش بحث نماز و زکات است؟ همان زکاتش را که کردیم، گندم و جو. اینها تمام دایره وسیع زکات همینهاست. گرفتاریهایمان و مشکلات ما در همینهاست.
مرحوم کربلایی کاظم اهل زکات بود. سواد هم نداشت. علاقه داشت به قرآن و اهل بیت و امامزاده و اینها. آن امامزادهای که به ایشان عنایت شده، در ساروق است. بنده سه چهار بار تا به حال رفتم و توفیق داشتم. امامزاده میرفته آنجا. قرآن را دوست داشته، فقط نگاه میکرده، میگفته: "من بلد نیستم بخوانم." از معجزات زمانه ماست که علما با تجلیل و شکوه و اعجاب از او یاد میکردند. کربلایی کاظم را حتی برخی میگفتند: "خود این آدم، علامت و معجزه بودن قرآن است." یک روزی میرفته امامزاده، جلوی در دو نفری جلویش را میگیرند و با او همراه میشوند و دور تا دور این گنبد امامزاده آیات قرآن نوشته بوده (آیات سخره در سوره مبارکه اعراف). به او میگویند: "کربلایی بخوان." میگوید: "عمو، من سواد ندارم که." میگویند: "نه، بخوان." این هم خبر نداشته این دوتایی که آمدهاند یا ملک بودهاند یا از اصحاب و اوتاد و ابدال امام زمان بودهاند. میگویند: "نه کربلایی، بخوان، میتوانی." میگوید: "نه عموجان، من سواد ندارم، ولی نگاه میتوانم بکنم. حالا نگاه میکنم، من میتوانم بخوانم."
شروع میکند به خواندن. کامل یک دور، دور تا دور این آیات را که میخواند، غش میکند. خودش از این که به هوش میآورندش و قرآن را وا میکند، خودش به هوش میآید. قرآن را وا میکند، همانجا در امامزاده، همه را بلد است، همه را میتواند بخواند. بعد میبیند اصلاً از حفظ میتواند بخواند، بعد میبیند اصلاً از آخر به اول میتواند بخواند، بعد میبیند از وسط میتواند بخواند. جز عجایب است! بعد میبیند که خواص و آثار آیات را میفهمد. این آیات برای کدام درد است، برای کدام بیماری، برای آن کدام دیگر. میدانی، داستانش مفصل است. کاغذ میگذاشتند جلویش یا کتاب برایش وا میکردند. یک کتاب عربی که لابهلای آن چند کلمه قرآن داشت. معلوم هم نبود قرآنش، مشخص نبود. میگرفتند جلویش، میگفتند: "این آیات قرآن را به ما نشان بده." ورق میزد، میگفت: "اینجایش این قرآن است." دوباره ورق میزد. قرآن است. دو تا "واو" مینوشتند. اینش دیگر خیلی عجیب است، دیگر واقعاً به قول این جوانها، روی همه حافظان قرآن قفل است. دو تا "واو" مینوشتند، آنی که مینوشت، نیت میکرد، میگفت: "این واو اول همینجوری معمولی مینویسم، واو دوم به نیت مثلاً واو والعصر مینویسم، واو قرآن." کربلایی، کدامش قرآن است؟ میگفت: "این یکی." از کجا میفهمی؟ "نور دارد، آن ندارد." روایت برایش میآوردند با متن عربی. روایت میآوردند با آیه قرآن. نگاه میکرد، میگفت: "این قرآن است، این روایت است، این هم عربی است." میگفتند: "از کجا میفهمی؟" میگفت: "این نور دارد، آن روایت هم نورش کمتر است، آن عربی هم نور ندارد."
با چه به اینجا رسیده بود؟ زکات. همین! خیلی چیز پیچیدهای نیست، خیلی سخت نیست. سختیاش در خود زکات است. چرا ما میخواهیم این را دور بزنیم، هزار تا راهحل دیگر. نه، همان سختترینی که بود. دیشب خواندم برایت. سختترین چیزی که خدا واجب کرده، زکات است. این زکاتی که آنقدر دایرهاش وسیع است. همین را اگر آدم مقید باشد، اصلاً هیچ کار دیگری نمیخواهد. نماز و زکات؛ تمام. نماز و ارتباط با خداست، زکات تو ارتباط با خلایق. ترحم به خلایق، رحم میکنی، رحم میبینی.
"ارحم تُرحم." اونی که گرههای ما را باز میکند و مشکلاتمان را حل میکند، رحمت خداست. اونی که ما را نجات میدهد رحمت خداست. اونی هم که رحمت خدا را سمت ما سرازیر میکند، ترحم ما به دیگران است. ترحم ما به دیگران هم قالببندی کردهاند، دستوربندی کردهاند، آییننامه برایش درست کرده خدای متعال. شده این همه حرف ما در ده شب. ایشالا فقط بتوانیم عمل بکنیم.
امام رضا فرمود: "مع ما فیه من الزیادة و رأفت و رحمت." در زکات رأفت و رحمت نهفته است. کی دارد این را میفرماید؟ کسی که خودش امام رئوف است، امام رئوف. ما میرویم حرم، چه میگوییم؟ ایشالا بگوییم: "یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة." اولیا خدا خیلی به این آیه علاقه دارند. در محضر ائمه این آیه را میخوانند. با توجه به حال بعضی هم آثار عجیبی از این خواندن این آیه دیدهاند و میبینند. از عمق جان آدم این آیه را بگوید. آیهای که برادران یوسف خطاب به یوسف گفتند، وقتی که نمیدانستند یوسف است، فکر میکردند عزیز مصر که بود البته: "یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین." ای عزیز، ما گرفتار شدیم، گرفتاری به ما آسیب زده، هم خودمان و هم خانوادهمان. دستخالی و یک کالای اندکی آمدیم خدمتتان. برادران یوسف یک پوست گوسفندی آوردند برایش. تهداراییشان همین بود. میخواستند نظر لطفش را جلب بکنند دیگر. عزیز مصر بود، دستور میداد، پیمانهها را برای اینها پر میکردند. اینها برای این که دستخالی نرفته باشند، یک پوست گوسفندی چیزی پیدا کردند، گفتند: "ما همین قدر داریم، ببضاعة مزجاة، همین کالای کمارزش. ما با دست خالیمان."
ما میرویم محضر امام رضا همین را میگوییم: "ما همین قدر داشتیم، زورمان را زدیم، پولمان را جمع کردیم، خرج کردیم، خودمان را رساندیم به حرم شما. همینقدر جان داریم، همینقدر توان داریم، همینقدر از ما برمیآمد و جئنا ببضاعة مزجاة." حالا چه میخواهیم؟ "فأوف لنا الکیل و تصدق علینا." پیمانههایمان را پر کن و به ما صدقه بده. "ان الله یجزی المتصدقین." خدا جزا میدهد به آنها که صدقه میدهند. این میشود جلب ترحم. امام هم که به ما رحمت میکند، آن هم میشود زکاتی که امام به ما میدهد، صدقهای که امام به ما میدهد. این میشود داستان زکات و صدقه و ترحم.
بعد فرمود: "این زکات را خدا قرار داده تا رأفت و رحمتی باشد لاهل الضعف، نسبت به آدمهای ضعیف." رحمت آدم نشان میدهد. "و العطف علی اهل المسکنة." عاطفه نشان میدهد نسبت به آدمهایی که گرفتارند، مسکنت دارند، محتاجاند. "و الحس لهم علی المواساة." تشویق میکند ما هم همدردی کنیم، یکم درد اینها را بچشیم، خودمان را در دردشان شریک بدانیم. "و تقویت الفقراء و المعونة لهم علی امر الدین." فقرا را تقویت کنیم و در امر دینشان کمکشان کنیم. "وهو عظة لاهل الغنا." چقدر قشنگ است کلمات امام رضا علیهالسلام! زکات دادن یک موعظه برای خود آدمهای دارا هم هست. یکم تجربه کن نداشتن را، یکم یادت بیاید آن روزی که آدمها ندارند. خیلی جالب است. "و عبرة لهم لیستدلوا علی فقراء الآخرة." یک عبرت است برای این که آدم یاد فقرا و آخرت بیفتد. اینها کلمات امام رضاست! زکات که آدم میدهد، یاد آن روزی میافتد که همه گداییم، و واقعاً گداییم. همه گدایند و واقعاً گدایند. بعضی بزرگان بودند، میگفتند، اهل باطن بودند، میگفتند: "ما قبرستان که میرویم، میبینیم اهل این قبرستان میافتند دنبال ما با گدایی و التماس. میگویند: یک حمد، یک فاتحه بده، یک صلوات بده، یک قل هو الله بده. دست و پای ما میافتند."
یکی از علمای قم میفرمود (میفرمود که کسی، حالا دیگر خیلی اینور و آنورش را توضیح نمیدهم، حال توضیح دادنم را هم ندارم، به دردم شاید خیلی نخورد توضیحاتش، وقتتان را نمیگیرم) خلاصه میگویم، چکیدهاش را میگویم: کسی که اهل باطن بود، دیده بود مرحوم آیتالله بهاءالدینی را (رضواناللهعلیه) در یکی از قبرستانهای قم. بزرگان عجیب! ماها به همین ظواهر نگاه میکنیم و فکر میکنیم دنیا همهاش همین است. آیتالله بهاءالدینی در یکی از قبرستانهای قم، سر یک قبری نشسته بود. یک گدای دنیایی آمد اینور ایشان. آن اهل معنا گفته بود (حالا نمیگویم کی بود و کجا گفته بود): "گفت که من آقای بهاءالدینی را در قبرستان دیدم. آقای بهاءالدینی نشسته بود سر یک قبری. دیدم صاحب قبر از اینور دارد گدایی میکند از آقای بهاءالدینی، یک گدای ظاهری هم از آنور دارد گدایی میکند از آقای بهاءالدینی." آقای بهاءالدینی خطاب به این کرد (منظورش آن را هم بود، ولی این یکی گداهه نفهمید منظور آقای بهاءالدینی به جفتمان است که نمیدیدیم یکیو). آقای بهاءالدینی به جفت اینها نگاهی کرد با توجه، گفت: "درست میشود انشاءالله." میگفت: "من فهمیدم هم مشکل این حل شد، هم مشکل آن حل شد." یک "درست میشود انشاءالله" به جفت اینها گفت. دعای ولی خداست، مرد الهی.
یک جمله بنده از ایشان زیر عکس ایشان زده بودم در منزل ما (عکس ایشان). نوشته بودم: "همیشه در برزخ بود، گاهی در دنیا." داماد ایشان، خدا رحمتش کند، یکی دو سالی از دنیا رفت. ایشان منزل ما میآمد. گاهی این جمله را: "از کجا آوردی؟" گفتم: "چطور؟" گفت: "هر چه نگاه میکنم ببینم دقیقترین تعبیر در مورد آقای بهاءالدینی همین است؛ همیشه در برزخ بود، گاهی در دنیا." حالا برزخ که باز برای اینها چیزی به حساب نمیآید. همیشه در آخرت بود. همه حواسش و قلبش به آن طرف بود. اینها میفهمیدند فقیر و گدای واقعی اونی است که آنور محتاج است. مثلاً در روایت دارد، اونی که نماز شب نمیخواند فقیر محشور میشود. فقیر واقعی این است. ثروتمند واقعی اونی است که اهل تهجد است، اهل نماز شب است، اهل ذکر است، اهل زیارت است.
فرمود: "اونی که پول دارد، توان دارد، کربلا برود و نمیرود، بهشتی هم که بشود، در بهشت هم آواره است، سکنا ندارد." حالا یعنی چه در بهشت اکرا نداشته باشد؟ یعنی چه؟ من نمیدانم. به قول یکی از اساتیدم میگفت: "یعنی یک شب خانه این میخوابد، یک شب خانه آن میخوابد. هر شبی خانه یکی از این بهشتیها میرود، از خودش در بهشت خانه ندارد." خوب، خانه داشتن در این دنیا یک چیز است، خانه داشتن در آخرت یک چیز است، خانه داشتن در بهشت. محلههای بهشت یک چیز است. بله آقا، پایین شهر بهشت باشیم، بالا شهر بهشت باشیم، مسکن مهر بهشت باشیم. بله آقا، پرند. حالا تهران پرند و رباط کریم و اینها، اینجا نمیدانم و گلبهار و اینها را باید بگوییم احتمالاً. بله، یک وقتی کسی میگوید: "من مشهدیام." پرسید: "کجا؟" میگوید: "من گلبهار مینشینم." حالا من نمیخواهم جایی را تحقیر بکنم. به نسبت فاصلهاش از حرم عرض میکنم. یک وقت هم یک کسی است، میگوید: "آقا من مثلاً چه میدانم، سرشور مینشینم." خیلی فرقی بین سرشور و گلبهار است. از خانه میخواهد بیاید بیرون، اصلاً مجبور است از حرم رد بشود. آن بنده خدا سالی یک بار، یک بار کاری چیزی بهش بخورد، بیاید حرم. خیلی تفاوت است.
بعضی بزرگان (آیتالله جوادی میفرمودند) از کسی نقل میکردند: "بعضیها در بهشت سالی یک بار امام حسین را میبینند، بعضی ماهی یک بار، بعضی هفته یک بار، بعضی روز یک بار." تفاوت مراتب آدمها، درجات تفاوت دارد. میگوید: "بهشتیها میگویند: خدایا، اینها چرا آنقدر حال و روز خوبی دارند، کیفوورند، در آسمان بهشت پرواز میکنند، ما آنقدر سرحال نیستیم؟" خطاب میرسد که: "اینها سحرها بلند میشدند." این خود بلند شدن، در دنیا که نگاه میکنی از جا بلند شدن، کند (کندن) نه. این فقط کندن از رختخواب نیست. این کند بلند شد، بلند شد از خواب. بلند شد، آنور هم بلند شد. کند رفت بالا با نماز شب پرواز کرد.
دیگر چه؟ زکات صدقهی کند. هر چه هم که بیشتر بهش تعلق داشته باشد که شدیدتر کندنش، پرتابش هم شدیدتر. گاهی یک گناهی است که آدم خیلی بهش وابستگی دارد. گاهی یک پولی است که خیلی بهش وابستگی دارد. وقتی میکند، کنده میشود، دروازههایی از رحمت و فیض خدا به رویش باز میشود. داستانهایی هست در این زمینه که دیگر وقتش نیست بهش بپردازیم. اینها آثار زکات است. آدم دارا میشود، آن روزی که همه فقیرند. بله، اینجا ملامتت میکنند: "تو خودت مستأجری، بعد صد میلیون هم که پول دستت آمده که بگذاری روی پول پیش خانهات، بروی یک جای بهتر پیدا کنی، این را باز میدهی به یک مستأجر دیگر. تو عقل نداری، تو خودت بچه نداری، تو دختر جهیزیه ندارد." این قضیه را گفتم دیگر. گفت: "حاجآقا داشت در مسجد سخنرانی میکرد، گفت: مردم، هر وقت خواستید صدقه بدهید، زود صدقه بدهید، چون روایت دارد که شیطان میچسبد به دست آدم، نمیگذارد صدقه بدهد." پای منبر، در ذهنش آمد: "من یک کیسه برنج دارم اضافی، بروم سریع برگردم، بیایم اینجا بدهم به حاجآقا، بروم بگویم بده به فقرا." بله، سی تا شیطونک میچسبند به دست آدم، نمیگذارند آدم دست تو جیب بکند، خرج بکند. هی لفتش میدهد، بعد منصرفش میکنند. هی نکنه این طور، شاید آن اگر آنجور باشد چه؟ از این حرفها.
آقا رفت خانه و کیسه را زد زیر بغل، بیاید بیرون. خانمش گفت: "چته، کجا؟ چه خبر؟" گفت: "دارم میروم مسجد، بدهم حاجآقا بدهد به فقرا." گفت: "اینها، مرتیکه! تو عقل تو کلهات نیست؟ سر سیاه زمستان، برنج دارد گران میشود. یکی دیگر بدهی؟ همه دارند ملت میروند برنج میخرند. ذخیره پول هم نگیری. صدقه؟ تو بچههای خودت صدقهخورند." بنده خدا دیگر خلاصه روی مغز این رژه رفت و کیسه را گذاشت و برگشت مسجد. حاجآقا فهمیده بود، میدانست این، چون گفته بود: "حاجآقا، من میروم برنج را از خانه بردارم، بیایم بدهم بهتان." برگشت، دست خالی. حاجآقا بهش گفت: "چی شد؟" مثلاً اوسممد، "شیطونکها نگذاشتند؟" گفت: "نه حاجآقا، مشکل شیطونکها نبود، مادر شیطونکها! مادر شیطونکها چسبید به دست ما." بعضیها خودشان مادر شیطونکاند، شیطونها را درس میدهند! و "یأمرون الناس بالبخل..." "و یأمرون الناس..." خودش که نمیدهد، چهار نفر هم که میخواهند یک چیزی کمک بکنند که: "این طلا به این خوشگلی! آن انگشتر تو، آن گردنبندت را برداشتی، دادی به لبنانیها؟ آخه آدم نادان! لااقل به من میگفتی، من برمیداشتم. میدادی به دخترت سر عقد، به فلانی میدادی. آخه لبنانیها به تو چه؟"
اونی که میکند، میکند، میکند، کنده میشود، پرواز میکند در آسمان. اینها دارایی روز قیامتاند. خوب، ما مواردی از زکات را عرض کردیم. گفتم دوازده مورد زکات داریم، هفت تایش را گفتم. یکیاش را هم دیشب گفتم که زکات علم بود؛ "نشروا". زکات علم هم نشر علم است. البته زکات ان نشر علم معنایش این نیست که حالا هر کی هر جا بابت تدریس و کلاسی (چون یک شبههای هم شد، یکی از دوستانم دیشب سؤال کرد که آقا، ما قرآن درس میدهیم، دیگر بهمان پول نگیریم؟) نه، بهش گفتم: "تو یک کلاس بگذار، واجبات قرآن را درس بده، آن را پول نگیر. بقیهاش غیر واجبات، هر چه دوست داری درس بده." یک بخشیش واجباتش است. سراغ علم و اینها، کلاس و درس و اینها باید سماق بمکد دیگر. نه، حالا یک وقت هم که علمش هم جوری است که همهاش هم واجب و هم مستحب و اینها با همدیگر مخلوط. بحث این بود که نگاهش، نگاه کاسبی نباشد. نگاهش این باشد که من وظیفهای دارم، باید زکات علمم را بدهم.
خوب، این هشت تا. یکی هم که زکات علم، نه تا. سه تا دیگر میماند، بگویم و عرضم را تمام کنم. دیگر چه چیز بهش زکات میخورد؟ خود عقل. عقل تنها چیزی است که آقا آدم در دعا نمیخواهد از خدا و هر وقت هم کسی برای ما دعا کند که خدا این را به ما بدهد، ناراحت میشویم. درست است؟ آقا، توهین است که مثلاً: "خدایا، عقلی به شما بدهد!" ما ناراحت میشویم، توهین است. هیچ وقت هم در درگاه الهی نمیگوییم خدایا به من عقل بده. داریم دیگر. تنها چیزی که همه راضیاند از تقسیمش، همه احساس میکنند به اندازه کافی دارند. هیچکس گله ندارد. یعنی هیچ وقت بله، پوشک و مرغ و برنج و موکت و فرش و مبل و همه چیز، گله میکنند ملت که آقا: "نداریم، خراب است، و این طور و آن طور و کم است." و تنها چیزی که وقتی کنار کسی بنشینی گله نمیکند، عقل است که نمیگوید آقا: "نداریم، کم است، چکار کنیم، گرفتاریم!" همه ماشالا دارند. اتفاقاً در نگاهشان آن بقیه که کمعقلاند. آریا لطیفه اینجا دارد، میگفتش که: طرف داشت اتوبان را برعکس میرفت، غرب به شرق، مثلاً شرق به غرب میرفت. بعد رادیو را داشت همزمان گوش میداد. رادیو اعلام کرد که مثلاً: "اتوبان همت، مسیر شرق به غرب، یک ماشین دارد برعکس میرود." گوش میکرد، گفت: "یک دانه نیستش که! ده هزار تا است! یک دانه نیستش که!" یعنی آدمیزاد هر کار بکنی، زیر بار این که آقا، من اشتباه میکنم و من نمیدانم و من نمیفهمم و اینها نمیرود. "من همیشه خوب میفهمم. اونی که نمیفهمد، بقیه." "من که عقلم الحمدلله کامل است. اونی که ندارد، بقیه."
حالا این جور آدمها را باید اینجا، اینجوری محک زد. خوب دل بدهید، جالب است. آدمی که ادعایش میشود عقل دارد، باید چه شکلی محکاش زد؟ باید بگوییم آقا، زکات عقلت را بده. عقل هم زکات دارد. زکات عقل چیست؟ "زکاه العقل احتمال الجهال." تحمل آدمهای نادان است. این هم زکات عقل است. هر که ادعای عقل و عاقلی کرد، بهش بگویید: "دارایی یک آدم را از زکاتش میفهمند." درست است؟ آقا، الان یکی میآید دفتر مرجع، چک میکشد مثلاً بیست میلیارد خمس میدهد، معلوم میشود خیلی پول دارد. بله، از زکات و خمسش فهمیده میشود که خیلی دارد. حالا یک آدمی میخواهیم بفهمیم خیلی عقل دارد، از کجا میفهمیم؟ از زکات عقلش میفهمیم. زکات عقلش کجاست؟ تحمل جهلاء. اگر تحمل ندارد، خودش هم جزو آن جهلاء و بیعقل هاست. محک خوب است. زکات عقل تحمل آدمهای نادان است. این روایت البته توضیح زیادی دارد که چون وقت نیست، عبور میکنیم.
دیگر چه آقا؟ مورد دهم، قدرت. قدرت هم زکات دارد. آقا، من شدم عضو شورای شهر، شدم نماینده مجلس. یا اصلاً همین که بنده اینجا تریبون دارم، این هم قدرت است دیگر. اینی که اینجا دارم حرف میزنم، یک قدرتی است. حرف بزنید، بنده از پشت میکروفون میگویم: "بنشین آقا، هیچی نگو!" هوا پشت من در میآید. درست است آقا؟ بنده خدا را میگیرم، میاندازم بیرون. اینها قدرت است. خوب، خود همین هم زکات دارد. جالب است دیگر، همه چیز زکات دارد. قدرت هم زکات.
حالا تا قبل این که رد بشویم، یک چیز دیگر هم بگویم. خود جا زکات دارد. البته ما زکات جا در روایات نداریم، ولی در آیه قرآن یک اشاره به این دارد. میگوید: "وقتی در مجالس کنار هم نشستید، یکی وارد میشود، جا تنگ است، بهش جا بدهید." "تفصحوا فی المجالس." خود جا هم زکات دارد. بالا سر حرم میشینند، امام رضا. جای سه نفر را میگیرند، بعد مینشینند، دفترچه خاطرات مرور میکنند و هزار تا کار انجام میدهند و اینها. این هم خودش زکات بهش میخورد. شما برای نماز صبح مثلاً از نیم ساعت قبلش رفتی، خوب، آنجا شلوغ است و جا گرفته برای نماز، ولی اینجا یک زیارت سریع میخوانم، دو رکعت نماز میخوانم، میدهند به بقیه. زکات جات را بده. جا بده به بقیه. جا بده. خدا هم برای تو گشایش ایجاد میکند. تو جا بگذار، او بنشیند. جا! کدام جای دیگر به تو جا میدهد؟ حالا اینها خودش هر کدام که میگویم، قضایا و داستانهای متعدد. هی یادم میآید، ولی چون وقت نیست، عبور میکنم. پس خود جا هم زکات دارد.
دیگر چه؟ قدرت هم زکات دارد. زکات قدرت چیست؟ "زکاة القدرة الانصاف." انصاف. حالا من اینجا نشستهام، قدرت دارم، تریبون دارم. یک کسی از پای جلسه برمیگردد، میگوید: "آقا، این حرفت اشتباه بود." یک چیزی من را به یک قانونی، به یک مقرراتی توجه میدهد. بگویم. چون قدرت دست من است دیگر. من صدایت را میبندم و خودت را بیرون میکنم و عکست را دم در میزنم، میگویم دیگر راه ندهند و فردا جلو در حواستان باشد ایشان وارد نشود. دیگر نمیگویم کی و کجا این حرکت را انجام داده بودم. چرا؟ چون من قدرت دارم. این ملت آمدهاند سخنرانی من را بشنوند، اینها همه نفس است. او گردنه است که آدم ازش عبور نکرده. این مردم نیامدهاند سخنرانی من را بشنوند، این مردم آمدهاند حرف حق را بشنوند. اگر من حرف حق میگویم، سلام. اگر یکی دیگر حرف حق میگوید، همهمان با همدیگر دوباره سلمنا. کدام؟ باید تسلیم او بشوم. این میشود انصاف.
زکات قدرت، انصاف. چقدر دایره زکات وسیع است! این هم ترحم است دیگر، این هم رحمت است. همینجا هم رحم نمیکند، آسیب میبیند. چقدر گرفتاریهایمان از همین مسائل است.
خبر، دیگر چه؟ فرمودند: "العفو زکاة القدرة." بخشیدن. آدمی که قدرت دارد، باید بگذرد. من پدرت را درمیآورم! من قدرت دارم! پدرت را درمیآورم. حالا من خیلی خاطرات را امشب هی ازش عبور کردم، ولی یک خاطره را نمیتوانم عبور کنم، چون خیلی درد دیدم در این داستان. برایتان تعریف کنم: یک کاروانی، چهارده-پانزده سال پیش، از تهران. قضیهاش هم مفصل است. یکی از دوستان ما پدرش کاروان داشت. بعد به ما گفتش که: "آقا، اینها میخواهند بروند کربلا و شما را به عنوان روحانی کاروان." یک کاروان لاکچری بود آن زمان. چه افرادی در کاروان بودند، اشاره نمیکنم، چون بعضیهایشان معروفاند. خدمت شما عرض کنم که خود کاروان و اصلاً آن محل، آن آژانس و اینها همهاش بالا شهری و بالاشهر تهران و یک کاروان لاکچری. خلاصه حرکت کردیم. حالا خود سفر که قضایا داشت، به کنار.
یک مدیر کاروانی هم داشت. از این جوانهای امروزی. حالا بچه سوسول آمد در ذهنم بگویم، ولی دیدم خیلی قشنگ نیست. همان جوان امروزی بود. یک کمی توهمس هم آمد بگویم، به جای "توهم چی" باید بگوییم؟ چی بود؟ جلف بود! زبل بود! آره، بچه زبلبازی بود. خلاصه این یک کمی هم عربی و اینهاش خوب بود و آن ایامی بود که مانیفست میبردند کاروان. همه در صفهای طولانی و اینها. تازه فرودگاه نجف راهافتاده بود. به نظرم سال اولی بود که راه افتاد. هنوز دست آمریکاییها بود. هیچی، ما آمدیم برگردیم و در فرودگاه. آمد زد جلو و بچهها عربی بلد بود و سفر هم زیاد آمده بود و اینها. با بعضی از آن افراد عراقی در فرودگاه، آنها رفیق بود و عربی حرف میزد و فلان و اینها، رفاقت و صمیمیت و اینها. مثل این که یکی کاروان را جا میزند، میآید جلو و این فرم را میدهد و او بهش میگوید: "بیا عقب!" و او میگوید: "آقا، این خودش راه داد." و او میگوید: "نه، تو جلوتر آمدی." و او میگوید: "دوست دارم!" و هیچی دیگر. حالا میزند و یکی از اینهایی که این بهش گفته بود که مثلاً: "دوست دارم!" و اینها از این کلهگندههای مملکت درآمد! گفت: "دوست داری؟ بگذار برسیم فرودگاه امام، حالت را میکنم دوست داشتنت!" این جوان هم آمد به من گفت: "حاجآقا، فکر کنم من برسم، پدرم را درمیآورد. میشود یک لطفی کنی، رسیدیم فرودگاه امام، شما همراه من بیایید؟" گفتم: "من که خوب کاری از من که برنمیآید." گفتم: "حالا میآیم ببینم اگر بتوانم حرفی بزنم، چیزی بگویم و اینها."
آن آقا در قوه قضاییه کلهگندهای بود. و دو تا زنگ اینور و آنور و تا رسیدیم فرودگاه امام، آمدند دست رفیق ما را گرفتند و بردندش حراست و ما هم دنبال این جوان دینترسیده بنده خدا. خودش هم عذرخواهی و اینها هم فکر میکنم کرد، حالا یادم نیست. هیچی، خیلی صحنه باشکوهی بود. من تازه فهمیدم قدرت یعنی چه. یعنی از نزدیک قشنگ تا به حال این جور لمس قدرت نکرده بودم. وارد شد و یک حالت حکومتی داشت این شخص وقتی وارد شد. جلسه محاکمه بود، اصلاً دیدنی بود آن جلسه. آنور مأمور نشسته بود و این رفیق ما اینور، آن هم از در آمد آنور و یک ایل و لشکری هم که همه با او بودند آنور و من هم تک و تنها آمده بودم برای رفیقمان اینور نشسته بودم. صحنه بسیار باشکوهش این جای قضیه بود که داشت قدرتش را فرو میکرد در چشم تمام خلایق که مثلاً: "تو میدانی به کی توهین کردی؟ به کدام شخصیت قوه قضاییه توهین کردی؟"
بعد من هی داشتم در ذهنم مرور میکردم: "من آیا در قوه قضاییه کسی را ندارم؟ من هم یک زنگی بزنم." بعد هر چه فکر کردم، دیدم در حد دربون دادسرای هشت مشهد، ما حتی آشنا نداریم به یکی زنگ بزنیم که بدبختم زنگ بزنی میگوید پنجاه تومان داری دستی بدهی؟ دیدی ما هیچکس را نداریم، بیکسوکاربازی من بودم. زبلبازی که او بود. قدرتمندبازی هم که او بود. بیبازی هم بنده بودم. حالا من همانجور خودم باخته بودم، یعنی اصلاً نیاز به هیچ برخوردی هم نبود. من همانجور که نشسته بودم، اصلاً ول شده بودم. چه صحنه باشکوهی است! چقدر قدرت چیز شیرین و جالبی است! چقدر به درد آدم میخورد! حتی در کشور غریبه، در ایران بگذاری کف دستش.
برگشت به من گفتش که (حالا قبل این که محاکمه شروع بشود، این جوان هم که بنده خدا مسئول کاروان و باخته بود، خودش را رد داده بود) یک نگاهی به من کرد، گفت: "حاجآقا، تو برای چی اینجایی؟" گفتم: "آمدهام نگاه کنم، آب بخورم." گفتم: "من آمدهام یک موزی بردارم و یک نگاهی بکنم." و گفتم: "آمدهام نگاه کنم." "آمدهای در حمایت از ظالم نگاه کنی؟" جمله را ببین، چه خوب عبارت بود ماشاالله. ادبیات را! "پاشو برو بیرون!" حالا "جلویم جمع!" برو! "سکه پولگر!" تحقیر کرد. "اینجا نشستی در جلسه محاکمه این آدمی که ما باید پدرش را اینجا در بیاوریم و میخواهیم مثلاً بفرستیمش، اصلاً تو برای چی اینجا حضور داری؟" خیلی حس عجیبی بود. یعنی بخش زیادی از فحشهای مردم را با خودم مرور میکردم که: "آها، پس اینهایی که به من میگویند، منظورشون اینه." نمیدانم. من خودم خوردم، بدتر، چون آن هم اتفاقاً حقی که میخوره باز همان فحشهایی که شما میدهید و همان حرفهایی که شما میگویید و یعنی مردم هم همانم این شنیده. بعد باز آن هم میخواهد تقاص ظالم را از من بگیرد.
همانجا خیلی عجیب است. این مرام اهل بیت نیست. مرام اهل بیت این است که وقتی قدرت داری، به شخص تو یکی توهین کرده، بله. قانون زیر پا گذاشته، حقالناس کرده، به بیتالمال آسیب زده، آنجا جای تعارف نیست. به شخص تو توهین کرد، قدرت داری. امیرالمؤمنین در دوره حکومت خودش، حکومت خودش. زین اسبش ظاهراً بوده. حضرت میآید از مسجد بیرون و یکی یک مسیحی برمیدارد میگوید: مدرک داری، "زین توئه، اسب منه." میگوید: "الان دست منه. مدرک داری رو کن. اصلاً بریم دادگاه." تو حکومت امیرالمؤمنین، دادگاهی که قاضیش هم قاضی منصوب امیرالمؤمنین است. رفت تو دادگاه. حضرت فرمودند که: "این آقا زین ما را برداشته." گفت: "مدرک داری؟" فرمود: "نه." "نه شاهد دارم و اینها." گفت: "الان هم که خوب دست این است. قاعده اسلام هم این است که وقتی چیزی دست کسی است، قاعده ید. این خودش نشانهای است که خودش مال است. خب پس شما نداری این مالک این باش." آمدند بیرون، این مسیحیه گفت: "آقا، من مسلمان شدم. اگر عدالت این است، اگر اسلام این است، من مسلمان شدم." تو با یک امضا، با یک گوشه چشم میتوانستی "کنفیکون" کنی خودم و خانوادهام را. ببین چقدر تفاوت است. ما از نجف تو این سفر این شیاد از حرم امیرالمؤمنین داشت برمیگشت. ببینید چقدر تفاوت! چقدر فاصله است! سر و کله اینور و آنور میمالیم، پوز میمالیم: "من سگتم یا امیرالمؤمنین!" "کلب علی!" بعد آدم باش! با این اخلاقت، با این رفتارت. چهار جا میرسد، همه را داری قبض روح میکنی. ابروست! گاهی این قدرت را یک آقا دارد در خانه نسبت به همسرش، نسبت به بچههایش. این قدرت زکات دارد. زکاتش چیست؟ عفو است. بگذر، ببخش، کوتاه بیا. تو کوتاه بیا، تو نادیده بگیر.
زکات دیگر چه آقا؟ دو تا دیگر مانده، تمام کنم. زکات پیروزی. "زکات و ظفر الاحسان." رقابتها، تو این بازیها، آدم وقتی پیروز میشود، تحقیر نکند طرف را. گاهی پیروزی انتخاباتی، در یک مناقصه، در یک مزایده، آدم پیروز شده. اتفاقاً وقتی پیروز میشوی، وقت احسان است. خدا رحمت کند شهید رئیسی عزیز ما را. چقدر بهش توهین کردند در انتخابات ۱۴۰۰. بعد انتخابات همه اینهایی که بهش توهین کرده بودند را دعوت کرد، بهشون ناهار داد، پذیرایی کرد، محبت کرد، به رو نیاورد، انتقام نگرفت، تقاص نگرفت، با این که دست و بارش هم باز بود در قوه قضاییه و اینها. پدر تکتک اینها و شکایت نکرد. حتی آن وقتی که رأی نیاورد، سال ۹۶، این همه پرونده میتوانست درست بکند، اصلاً پروندهها زیر دست خودش بود. پدر تک تک اینها میتوانست در بیاورد، انتقام نگرفت. خدا چه عزتی بهش داد! این زکات است. زکات پیروزی. زکات پیروزی احسان است. محبت میکند و آخریش "زکاة الیسار." وقتی که آدم در اوضاع گشایش است، در اوضاع فشار و تنگنا نیست. مثل الان ما، الحمدلله که وضعیتی که الان داریم، وضعیتی است که وضعیت گشایش است. خدا را شکر، فعلاً آتش جنگ خوابیده. اینجا چکار باید کرد؟ "بر الجیران و صلة الارحام." باید آدم نسبت به همسایهها نیکی بکند و صله رحم بکند. اوضاع وقتی خوب است، آدم هر چقدر میتواند دستگیری بکند و خیر برساند به دیگران.
عرض من تمام. روضه شب آخرمان را بخوانیم و رفع زحمت بکنیم از خدمت عزیزان.
یک مطلبی است، چند نفر این را نقل کردهاند. هم ابن شهرآشوب در "مناقب" گفته، هم در "تذکرة الخص" نقل شده. یک داستان است که به دو جور این قضیه روایت شده. روایت این است: "وجد علی ظهر الحسین بن علی علیهالسلام یوم الطّف اثر." میگوید که روز عاشورا دیدند که پشت امام حسین علیهالسلام یک زخمی دارد. حالا این تعبیر ابن شهرآشوب این است. تعبیر "تذکرة الخص" این است که "آثاراً سوداء" دیدند. تیکهتیکه پشت امام حسین علیهالسلام، هی نقطههای سیاهی است. خوب، بدن مطهرش البته آسیب دیده بود. نمیخواهم روضههای عاشورایی بخوانم که زخمهایی که بر پیکر مطهرش وارد شده بود، ولی این زخمها همه از روبرو بود، از جلو بود. نیزههایی که وارد شده بود و شمشیرهایی که خورده بود، تیرهایی که وارد شده بود. ولی این زخم (میگویند): "دیدیم پشت امام حسین." در نقلی این است که یک تیکه سیاهی بود، در نقل دیگر این است که چند تیکه سیاهی پشت امام حسین علیهالسلام. سؤال کردند که این برای چیست؟
از امام سجاد (شهرآشوب میگوید از امام سجاد) سؤال کردند که این برای چیست؟ فرمود: "هذا من ما کان ینقل الجراب علی ظهره." به به به! "این به خاطر این بود، آنقدر پدرم شبها بار را دوشش میگذاشت. کیسه و گونی بر پشت مطهرش میگذاشت و میکشید الی منزل العرامل و الیتامی و المساکین." خانه زنهایی که شوهر از دست دادهاند، بچههایی که پدر از دست دادهاند و آدمهای محتاج. آنقدر شبها برای اینها غذا برد مخفیانه که این پشت مطهرش تیکهتیکه زخم شده. این زخم، آن بار سنگینی است که روی دوشش کشید. فدای رحمت و محبتت یا اباعبدالله! "یا رحمة الله الواسعه!"
تو دل شب مخفیانه به فکر یتیمها بودی. بیا ببین اوضاع یتیمهایت این شبها در بیابانها چطورند. تو برای یتیمهایت بار میبردی، غذا میبردی، بیا ببین چند روز است یتیمهایت یک لقمه غذای درستوحسابی. تو پشت در خانههایشان میبردی، شبانه میبردی با حفظ کرامت میبردی. بیا ببین دست و پای بچههایت را بستند، روی شترها در بیابانها میکشند. تا یک کلمه هم بخواهند حرفی بزنند، نالهای بکنند، اظهار دردی بکنند، یا تازیانه میخورند یا کعب نی میخورند. یا الله! روضه شب آخرمان است، ایشالا سفره با این روضه جمع بشود.
یا اباعبدالله! چقدر تو به فکر یتیمها بودی! میخواستی حتی این بچه همینقدر تحقیر نشود، از دست تو بهش چیزی برسد. شبانه میبردی، مخفیانه میبردی، پشت در میگذاشتی، بچه یتیم کوچک نشود. فدای یتیمهایت بشوم که چقدر تحقیرشان کردند. چقدر بچههایت را کوچک کردند. چقدر انگشتنماشان کردند. به همدیگر نشان دادند. "به اینها خارجی گفتند، به اینها سنگ پرتاب کردند، شکمبه گوسفند پرتاب کردند، تیکههای زغال و آتش پرتاب کردند." چقدر کنار این زن و بچه زدن، رقصیدند، به اشک اینها خندیدند. "الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون!"
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکران حضرتش قرار بده، نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، ائمه، صلحا، زعمای اسلام، حقوق ذویالقربا، ملتمسین دعا، همسفره با برکت اباعبدالله میهمان بفرما. شب اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را به فضل خود برآورده بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما بود، هر چه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بانبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...