تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و پنج

00:22:47
121

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
**بسم الله الرحمن الرحیم.**
اول، یک نکته خارج از بحث (حمایتی) کنیم. حمایت، فقط این مواساتی که در صلوات شعبانیه می‌گوییم باید با بقیه داشته باشیم نیست. این فقط پول انفاق کردن به فقرا و این‌ها نیست. این نگاهمان یک کمی باید اصلاح بشود.
پشت چراغ قرمز ایستاده، یک جوان رعنایی می‌خواهد بیاید شیشه ماشین آدم را تمیز کند. انگار حس من این است، در مملکت ما این‌جوری است که این اگر گدایی کند، بیشتر درآمد دارد. قبول دارید؟ قطعاً به نظر من این‌جوری است که این اگر گدایی کند، ده برابر این کاری که دارد می‌کند، درآمد دارد. خیلی چیز عجیبی است واقعاً، خیلی چیز عجیب! ایستاده، دارد می‌گوید: «آقا! من نمی‌خواهم به من ترحم کنید؛ می‌خواهم کاری برایت بکنم و بعد پول بدهی.» اگر گل بفروشد، نمی‌خریم؛ گدایی کند، پول می‌دهیم. خیلی چیز بدی است. گل بردارد بیاورد... توانت چیست؟ توانت را بردار، استفاده کن. نان بازویت را بخور!
برخی علما مقید بودند، از محله خودشان خرید می‌کردند. مغازه را باز کرده، چشم امیدش به هم‌محلی‌ها بوده. امیدش را ناامید نکن.
**ادامه کتاب:**
در آن اوضاع نابسامان، یک وقت نگاهی به بالا انداختم. دو موجود داشتند به من نزدیک می‌شدند، با سرعت زیاد. یکی از آن دو مخلوق، نورانی بود؛ در واقع هاله‌ای زیبا و متشکل از انواع رنگ‌ها. دیگری هیئت بشری داشت؛ هیئت یک زن. عاقبت هر دو فرود آمدند و مقابلم توقف کردند.
«چقدر با شما فاصله داشتند؟»
تقریباً ۲ متر. من فوراً فهمیدم که موجود نورانی، یک فرشته است. زنی که کنارش قرار داشت، (سعی کنید خیلی در ذهنتان تصورش نکنید) بسیار خوشگل، خوش‌اندام و ملیح بود.
«چند ساله به نظر می‌رسید؟»
نهایتاً ۳۰ ساله. اندامش با لباس سفید پوشیده شده بود. شال زیبایی به همین رنگ به سر داشت. حاشیه‌های لباس و شالش ارغوانی بود. من در موقعیتی نبودم که ذهنم را خیلی به او مشغول کنم؛ بیشتر با نگاهم، هاله‌ی زیبا را بررسی می‌کردم.
او به مأمورانی که پشت سرم قرار داشتند گفت: «این شخص باید به زمین برگردد.» و بلافاصله، خطاب به مأمورانی که پشت سر مرد چشم‌آبی بودند، گفت: «و این شخص (یعنی ما دو نفر، این آقا و آن مرد چشم‌آبی که بعداً هم با هم هستند) برگردند به دنیا.» و هر چهار مأمور همزمان گفتند: «فرمان اجرا خواهد شد.» (لازم به توضیح است که هر یک از این چهار مأمور، در واقع دو نفر بودند؛ یعنی هر فردی که می‌دیدیم، متشکل از دو مأمور بود.)
بعد، آن هاله‌ی زیبا به مأموران مرد چشم‌آبی گفت: «اما این مرد زودتر برمی‌گردد.» به دنبال این دستور، مأموران مرد چشم‌آبی او را از آنجا دور کردند. وقتی او را بردند، هاله‌ی زیبا به من [گفت]: «خداوند به شما فرصتی دیگر عطا کرده است.» از اینجا به بعد ماجرا دیگر «نایس» می‌شود، دیگر مثل فیلم‌های ماه رمضان! دو دهه اول، همه غم و غصه؛ تا شب‌های قدر خوب می‌شود؛ آخرش هم که شب عید فطر، همه عروسی می‌کنند و تمام می‌شود.
[هاله‌ی زیبا ادامه داد:] «بهشت و کلی ماجرا... امیدوارم ارزش این لطف الهی را بدانید و خود را از گناه پاک کنید.»
گفتم: «از خدایم ممنونم. می‌دانم که من بنده خوبی برایش نبودم؛ اما نمی‌دانم چرا مرا مورد چنین لطفی قرار داده است.»
هاله‌ی زیبا مرا از علتش مطلع کرد. این علتش هم قشنگ است؛ چرا این فرصت دوباره؟ علتش چه بود؟ اینجا یک ماجرایی دارد. کمی باحوصله باشید؛ چند خط بعد، اصل ماجرا خیلی جالب است و همین [ماجرا] مبدأ تحول برای او [نقل‌کننده] و اتفاقاتی است که پس از آن می‌افتد.
والدینم تا موقع ازدواجشان در شهرستان فلان زندگی می‌کردند. مادرم در آنجا چند قطعه زمین اجدادی داشت. بعد از مرگش (مادرش در جوانی، در ۴۰ سالگی از دنیا رفته بود)، قطعه زمین مرغوبی به من ارث رسید. آن موقع صاحب یک ماشین پراید بودم. دلم می‌خواست یک اتومبیل بهتر داشته باشم؛ یک مزدا. بنابراین تصمیم گرفتم که زمینم را بفروشم و فروختم.
فردای روزی که پول زمین را گرفتم، با یکی از اقوامم روبه‌رو شدم. از شهرستان به تهران آمده بود تا سری به دخترش بزند. او تاجری سالمند و امین بود، با وضع مالی متوسط. ما قدری با هم حرف زدیم. خیال داشت تا دو روز دیگر به زادگاه و خانه‌اش برگردد. ضمن صحبت گفت که در صدد انجام معامله بزرگی [بود]. معتقد بود که در این معامله سود کلانی نصیبش می‌شود.
اطمینان عمیقی که به حرفش داشت، مرا تحریک کرد؛ بدون تأمل از او خواستم که دست مرا هم بگیرد. درخواست مرا خیلی جدی گفت: «حرفی نیست؛ اگر اندوخته‌ای دارید به من قرض بدهید. در این صورت، سود حاصله را با شما تقسیم خواهم کرد.» (فامیلشان پول می‌خواسته؛ و این [فرد] که ماشین بخرد، پول که دستش بوده، گفته: «باشه، پول دست تو باشد؛ تو کار کن، سودش را با هم شریک می‌شویم.») حالا ادامه‌اش...
پرسیدم: «چه مدت باید منتظر بمانم تا پولم را بگیرم؟»
جواب داد: «حداکثر شش [ماه].»
خوب، من می‌توانستم خودم را قانع کنم که تا شش ماه دیگر هم مزدا سوار نشوم. فرداش، پس از مشورت با عده‌ای، تمام پولم را به او دادم. در ازایش به من چک داد؛ یک چک امضا شده بدون درج مبلغ، به تاریخ شش ماه بعد. چرا مبلغ رویش ننوشت؟ (معامله چقدر سود خواهد برد؟)
مبلغی که در آینده به من می‌داد، بر اساس سودی بود که به دست می‌آورد. ما در مقام دو مسلمان از ربا نفرت داشتیم. بنابراین، او قبل از گرفتن پول تأکید کرد که: «من این مبلغ را به عنوان قرض از شما می‌گیرم. به شما اطمینان می‌دهم در معامله‌ای که انجام می‌دهم، به هیچ وجه ضرر نمی‌کنم. نه تنها ضرر نمی‌کنم، بلکه سود زیادی عایدم می‌شود. نهایتاً، با کمال میل (نه از روی اجبار)، سود حاصله را با شما تقسیم خواهم کرد (که از ربا خارج می‌شود، اگر این‌گونه باشد). اما چنانچه به فرض محال سودی به دست نیاورم، قطعاً سودی هم نصیب شما نخواهد شد. (اگر سود کردیم، هر دو با هم در آن مضاربه می‌شود. مضاربه هم نبود؛ [بلکه] قرض مضاربه‌ای بود که می‌گفت: «این پول، پول از شما، کار از من، این مقدار سود.» اگر ضرر کردیم، در ضرر هم شریک. این می‌شود مضاربه. اگر فقط سود [باشد] و ضرر نباشد، می‌شود ربا.) [و] در آن صورت، فقط مبلغی را که شما قرض داده‌اید، پس می‌گیرید.»
«بعد از شش ماه انتظار، چقدر منفعت کردید؟»
منفعت [که هیچ]! او ورشکسته شد و به ناچار، به جز یک بخش از دارایی‌اش، بقیه را به طلبکارهای غریبه داد. فقط منزلی که با خانواده‌اش درش زندگی می‌کرد، برایش [ماند]. پولی که از شما گرفته بود، بر باد رفت.
یک شب به من زنگ زد، گفت نگران نباشم؛ به زودی پولم را خواهد داد. پرسیدم: «چطوری می‌خواهد پس بدهد؟ از کجا تهیه می‌کند؟»
جواب داد: «به سختی توانستم یک مشتری برای خانه‌ام پیدا کنم؛ یک مشتری که تمام مبلغ را نقداً به من بدهد.»
ضمن صحبت‌هایش فهمیدم که آن مشتری، شخصی بی‌انصاف و بسیار فرصت‌طلب است. او خیال داشت خانه را با قیمتی بسیار پایین‌تر از ارزش واقعی‌اش خریداری کند؛ نصف قیمت! فروشنده شدیداً به پول احتیاج دارد؛ در نتیجه مجبور است که خانه‌اش را بفروشد.
من پشت تلفن، با شنیدن موضوع، چیز خاصی نگفتم؛ نه تشویقش کردم که خانه‌اش را بفروشد، نه کوشیدم مانع شوم. فقط به حرف‌هایش گوش دادم. وقتی گوشی را گذاشتم، در فکر فرو رفتم. من چطور آدمی بودم؟ انسانی را بی‌خانه کنم؟ اتومبیلی که داشتم، قناعت می‌کردم. یکی کاشانه‌اش را از دست بدهد تا بنده سوار مزدا شوم؟ من احتمالاً بدون مزدا می‌توانستم به زندگی‌ام ادامه بدهم.
اصول انسانی، اخلاقی و دینی حکم کرد که نگذارم خانه‌اش را بفروشد؛ نگذارم زن و بچه‌اش بی‌سرپناه شوند. بزرگان دینم گفته بودند: «اگر کسی بدهکار شد، به خاطر بدهی‌اش از خانه مسکونی‌اش بیرون نیندازیدش.» خانه و فرش و لباس از احتیاجات اولیه است؛ از مستثنیات باید برای شخصی که ورشکست شده، باقی گذاشت.
من سال‌ها با دانشجوها از جوانمردی حرف زده بودم. سال‌ها به همه آموخته بودم که در زندگی گذشت داشته [باشند]. سال‌ها اینجا و آنجا، هر جا اخلاق دینی را ستایش کرده بودم. حالا در برابر یک آزمایش بزرگ، در برابر یک آزمون عملی قرار داشتم. چه باید می‌کردم؟ به خودم تذکر می‌دادم: «اخلاق دینی یک شیء تزئینی برای کلاس‌های درس نیست، یا برای محافلی که پر از شعار و خودنمایی [هستند]. اخلاق دینی، اصول انسانی، برای اجراست.»
آن شب تا دیروقت با این افکار به سر بردم. ساعت دو و دو و نیم به خواب رفتم. در خواب مادرم سر و وضعش آشفته بود. خیلی لاغر و پریده‌رنگ به نظر می‌رسید. ازش پرسیدم: «این چه حالی است؟ چرا این‌قدر لاغر و پریشان؟»
جواب داد: «مرده‌ها همیشه به خیرات زنده‌ها احتیاج دارند. این را هم بدانید: پدر و مادر اگر به آن‌ها بچه بعد از مرگ هدایا نرساند، عاق والدین می‌شوند. عاق والدین فقط مال دنیا نیست.»
فرمود: «خیلی‌ها در دوران حیات پدر و مادر، مشمول دعا هستند. بعد دیگر همان‌قدری که پدر و مادر در دنیا توقع دارند به آن‌ها محبت شود و رسیدگی شود، بعد از مرگ پنجاه هزار برابر نسبتش همین‌قدر است. و اگر این اتفاق نیفتاد، عاق می‌کنند. بسیارند کسانی که بعد از مرگ والدینشان، عاق والدین شده‌اند. داستان‌های عجیب و غریبی در این باب هست که اینی که می‌فرستیم، بعضی فکر می‌کنند که مثلاً تقسیم می‌شود [و] فقط برای یک نفر بفرستم، مثلاً. نه، این تقسیم نمی‌شود؛ «فتوکپی» می‌شود، به قول اساتید. صد نفر [آن را] تقسیم کنند، شما یک نان را می‌فرستی برای صد نفر، صد تا نان می‌شود. تشبیه کرده‌اند به پنجره‌ای که باز می‌شود. الان من و شما اینجا ده نفر باشیم، صد نفر باشیم، پانصد نفر باشیم، پنجره باز شود، هوا [بیاید]، خیرات و دایره‌اش را وسیع کنیم. خیلی‌ها بی‌وارث‌اند، بدوارث‌اند، کسی را ندارند برایشان کاری بکند. این‌ها از همین دعاهای عام، هم دعای «اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات» که خیلی دعای خوبی است، دست خیلی‌ها را می‌گیرد. باران [رحمت] می‌بارد. دعای انفاق خاص و برکات خاص نیست؛ عام است و به همه می‌رسد.»
ماه مبارک رمضان در پیش است. هر یک آیه در ماه رمضان، معادل با یک ختم قرآن است. بزرگان سفارش می‌کردند که در ماه مبارک، آدم هر روز برود قبرستان. حالا حرم امام رضا که الحمدلله پایین سرش سراسر قبرستان و بیرونش هم قبرستان دارد، و آدم اگر بتواند هر روز برود، یک مقداری (حالا حداقل یک جزء که دیگر در ماه مبارک خوانده شود)، ثوابش را هدیه کند به اموات مؤمنین و مسلمین و مستضعفین و همه کسانی که گرفتارند. هر یک آیه‌اش می‌شود یک ختم قرآن. خیلی گره‌ها از این‌ها باز می‌شود.
خلاصه می‌گوید مادرم گفت: «مرده‌ها به خیرات احتیاج دارند. اگر برایم خیرات بفرستی، حالم خوب می‌شود.» این را گفت و ناپدید شد. از خواب پریدم. موقع نماز صبح بود. نماز را خواندم، بعد دراز کشیدم و به خوابی که دیده بودم، فکر کردم. چه کار خیری می‌توانستم به نیت مادرم انجام بدهم؟ خریدن یک تخته قالی برای مسجد می‌توانست عمل خیر باشد، همین‌طور توزیع گوشت قربانی بین مردم یا بخشیدن پولی به فقرا. دلم می‌خواست خیرات ارزشمندتری برای مادرم بفرستم.
ساعت ۸ صبح به تاجر ورشکسته زنگ زدم. خیلی طول کشید تا گوشی را برداشت. پرسیدم: «چه کار می‌کرده؟»
جواب داد که داشته قرآن می‌خوانده. پس از چند جمله معمولی، به او گفتم: «زنگ زدم تا بگویم لازم نیست بفروشی. من آن مبلغ قرضی را به شما بخشیدم.»
قبول نکرد. با لحنی حاکی از قدرشناسی گفت: «شما نسبت به من لطف دارید. از لطفتان ممنونم؛ اما آن پول حق شماست. نمی‌توانم حقتان را بخورم.»
گفتم: «موضوع خوردن حق نیست؛ بخشیدن حق است. من حقم را به شما می‌بخشم. می‌خواهم تمام ثواب این کار به مادرم برسد.»
تمام شد! حرف درست را زدم، کار درست را انجام دادم. دیگر من [آن] خسیس و مفسدی که در وجودم بود، نمی‌توانست وسوسه‌ام کند. روراست باشم، نمی‌گفتم. به هر حال، با بیان آن جملات، احساس راحتی کردم، احساس راحتی‌ای [که] خوشحال بودم که بالاخره در زندگی‌ام یک عمل خوب انجام دادم.
(این بازگشت به دنیا، مال قبل مرگش بود؛ قبلاً او را به دنیا برگردانده بودند. به خاطر همین کار خیری که کرده بود و دعای مادرش هم از عالم برزخ نصیبش شده بود. حق‌الناس [هم بود] که ۱۶۵ هزار سال نگهش داشته بودند و او را به دنیا برگردانده بودند به خاطر همین کار خیری که اینجا انجام داده بود.)
در پایان مکالمه، از آن مرد خواهش کردم که این موضوع را به هیچ‌کس نگوید، حتی به (...), چون می‌خواستم عمل خیرم کاملاً خالص [باشد]. اگر حالا هم دارم به شما می‌گویم، به خاطر این است که ناچارم؛ به خاطر اینکه لازم می‌دانم همه چیز را بدانید؛ به خاطر اینکه به شما قول دادم موارد مهم را پنهان نکنم. البته در عوض قول گرفتم که نامم را فاش نکنید.
[یکی از فرشتگان] گفت: «برای جبران خطاهایتان، شما را برمی‌گردانند؛ اما قبل از برگرداندن، مرا برای مدتی در اختیار آن بانو قرار می‌دهد؛ همان بانوی زیبارویی که کنارش بود.»
سوال کردم: «این بانو کیست؟»
گفت: «خوب به صورتش نگاه کن، او را خواهی شناخت.»
با دقت چهره بانو را بررسی کردم. متوجه شدم که چیزهایی در صورتش برایم آشناست: حالت گونه‌هایش، لبخندش، نوع نگاهش. بیشتر دقت کردم و بله، شناختم! هرچند چهره‌اش تغییر کرده و بسیار بسیار زیباتر از گذشته به نظر می‌رسید. می‌دانید، او در دنیای مادی هم زیبا بود؛ ولی نه به آن حد. کیفیت این دو نوع زیبایی، مطلقاً قابل مقایسه نبود. جانم را به لب رساند تا بگوید کی بود.
گفت: «مادرم.»
[پرسیدم:] «مادرتان؟ مادرتان که در ۴۰ سالگی فوت کرده بود؟»
گفت: «بله، ولی در آن عالم، حدوداً ۳۰ ساله به نظر می‌رسید. کمی قبل این‌طور... بله، ۳۰ ساله، در نهایت طراوت و فوق‌العاده خوشگل.»
وقتی شناختمش، نزدیک‌تر [رفتم و] سلام کردم. با خوش‌رویی به سلامم جواب داد و مشغول احوال‌پرسی شد. گفتم: «چهره ما را آن طرف، اعمالمان شکل می‌دهد. هر که اعمالش هم بیشتر و هم خالص‌تر، چهره‌اش شاداب‌تر و زیباتر [خواهد بود]. لذا در بین ائمه ما، چون امامی که بیش از همه عمر کرده‌اند، امام زمان هستند، از جهت کثرت عمل، امام زمان عملشان از همه بیشتر [است]. از همه اهل بیت [بیشتر است]. ۱۲۰۰ ساله که [ایشان] عبادت [می‌کنند]. از این جهت، زیباترین چهره در بین اهل بیت در بهشت مال امام زمان [است]. طاووس اهل جنت‌اند، از جهت اخلاص و این‌ها. که حالا ما نمی‌خواهیم اهل بیت را با هم قیاس کنیم. امیرالمؤمنین و حضرت زهرا، در سطحی دست‌نیافتنی برای خود اهل بیت [هستند]. امام سجاد فرمودند که کسی از ما اهل بیت هم به عمل علی بن ابی‌طالب نمی‌رسد.»
سطح عمل امیرالمؤمنین: شمشیری که او زد در جنگ احزاب، از عبادت جن و انس بالاتر است. فرمودند: «حتی از عبادت ما اهل بیت [هم بالاتر است].» شمشیری که او [زد]... عمل امیرالمؤمنین متفاوت است. و گفتند: «نفس‌هایی که او در بستر لیلة المبیت به جای پیغمبر خوابیده بود، هر یک نفسش می‌تواند امتی را در قیامت آزاد [کند].» هر یک نفسی که به جای پیغمبر [کشید]... شدت اخلاص امیرالمؤمنین را ما نمی‌فهمیم چیست.
لذا چهره آن طرف، متناسب با اعمال آدم، زیباتر شده، جوان‌تر شده، شاداب‌تر است، سرحال است. بیماری... مثلاً می‌بینیم اموات را وقتی خواب می‌بینیم، این هم به اعمالشان برمی‌گردد. چهره مثلاً مشکل دارد، بدن، دستش مثلاً مشکلی دارد. این احتمالاً در دنیا گناهی با دستش انجام می‌داده. چشمش مثلاً مشکلی دارد، گرسنه است، لاغر است. این‌ها حالا توضیحات دارد. بعداً، ان‌شاءالله اگر فرصت بشود، یک بحث در مورد صورت اعمال داریم. تک تک این‌ها را می‌گویم؛ بعضی‌هایش را که نماز و [تأثیرش] چی می‌شود، حج چی می‌شود، بعد کی چی نداشته باشد، چه شکلی می‌شود.
خلاصه، می‌گوید: «مادرم بود.»
حالا سوالش خیلی هندی است؛ بامزه است. می‌گوید: «یکدیگر را در آغوش نگرفتید؟»
وسط ماجرا، نزدیک... احساس می‌کردم که گویی در آغوشش هستم. می‌گوید: «مادرتان وقتی در زمین زندگی می‌کرد، خانه‌دار بود؟»
گفت: «نه، دبیر بود، در دبیرستان درس می‌داد. (چه رشته‌ای؟ ادبیات.)»
او بعد از احوالپرسی به من گفت: «چه خوب کردی که نگذاشتی آن مرد خانه‌اش را از دست بدهد.»
گفتم: «حرفی که در عالم خواب از شما شنیدم، تأثیر زیادی رویم گذاشت.»
[مادرم گفت:] «از پول چشم پوشیدی. به هر حال، ممنونم به خاطر عمل خیری که به نیت من انجام دادید. در اینجا به مقام بالاتری رسیدم.»
هم مادرش وضعش بهتر شد، هم این آقا توفیق پیدا می‌کند برود در بهشت مادرش. بین این دو نفر قبلی، تنها کسی که می‌رود در بهشت برزخی، [مادرش بود]. آغاز داستان اول، در بهشت برزخی کسی نرفته بود. آن مهندس هم قبر برادرش را [دید] که برزخ برادرش را دید، گفت: «از آن لایه‌ی شیری‌رنگ خواستم رد بشوم، صدای روحانی که بغل من بود نگذاشت بروم.» خلاصه برزخ مادر، خلاصه خانه‌ی مادر می‌رود و اتفاق جالبی می‌افتد؛ افرادی را می‌بیند که ان‌شاءالله می‌خوانیم.
بعد می‌گوید که: «حالا فقط این را تا یک جایی برسانم، برای امروز وصل بشود برود، ان‌شاءالله بقیه‌اش برای شنبه.»
[مادرش] گفت که: «اگر مرد تاجر خانه‌اش را می‌فروخت، تو به پولت دست می‌یافتی، آن وقت ماشین دلخواهت را می‌خریدی. اینجایش خیلی قشنگ است؛ تو را به خدا دل بدهید! خیلی محاسبات آدم عوض می‌شود؛ خیلی اتفاق [می‌افتد]. اگر آن پول را گرفته بودی، چه می‌شد؟ حرام بود؟»
[مادرش گفت:] «اگر مرد تاجر خانه‌اش را می‌فروخت، تو به پولت دست می‌یافتی، آن وقت ماشین دلخواهت را می‌خریدی. اما یک ماه بعد تصادف می‌کردی، در تصادف نخاعت قطع می‌شد.»
حساب و کتاب این شکلی است. خیلی هم جالب است.
[شخصی] آمد پیش امام صادق، گفت: «می‌خواهم زبان حیوان‌ها را بلد باشم.» معروف است دیگر؛ حالا خیلی توضیحش ندهم. [شخص] گفت: «دوست دارم بلد [باشم].» رفت در خانه. مرغه دارد حرف می‌زند. فردای [آن روز] مرغه می‌میرد. مرغه را گرفت. پخ! هفته بدی دارند [گفتند]؛ می‌گویند که این گوسفند می‌میرد. گوسفند را گرفت، ذبح کرد. [شنیدند:] «گاوه می‌میری!» [ولی اگر حیوانات] زنده می‌ماندند، آقا زنده می‌ماند، [اما] صاحبمان [یعنی آن شخص] هفته بعد خودش می‌میرد. [این است] عالم.
یک جاهایی کارهای بسیار ساده‌ای هست؛ خدا سر راهمان می‌گذارد. یک هندسه و یک شبکه عظیمی پشتش است، از عنایات خدا. همان یک دانه کوچک را انجام ندادیم. حرام هم نبوده لزوماً. یک کار کوچک الطافی نشاط که در همدان لحاف‌دوز [و] خیاط بود، فرموده بود که: «من مثل خودم در این دنیا سراغ ندارم. یکی هست در همدان، لحاف‌دوز.» ما رفتیم همدان ایشان را ببینیم، توفیق نشد و بعدش هم از دنیا رفت. ایشان سال ۸۶ به نظر من [از] دنیا [رفتند]. ایشان فرموده بودند: «انسان عجیبی بود، خیلی عجیب و غریب.» حالا بعضی مأموریت دارند، می‌گویند؛ بعضی مأموریت ندارند. درجات خود افراد هم فرق [دارد].
من وقتی باب به رویم باز شد (از این حقایق و کشفیات)، وقتی بود که [کسی] پول بده [بود]. گفتم: «ندارم؛ صد تومانی ته جیبم است، دروغ می‌شود.» برگشتم، دوان دوان دنبال فقیر گشتم. این صد تومان را بهش دادم. صد تومان را دادم. همان [بود]؛ باز شدن درب [رحمت] رویم. پول قلمبه‌ای... از خیرش بگذرم!
[مادر] گفت: «سرنوشت این‌طور بود، ولی تو سرنوشت خودت را تغییر دادی.»
کمی بعد ازش سوال کردم که: «الان کجا زندگی می‌کند؟»
گفت: «در بهشت برزخی.»
پرسیدم: «من می‌توانم محل زندگی شما را ببینم؟»
به جای جواب، نگاهی پرسشگرانه و تمناآمیز به هاله‌ی زیبا انداخت. هاله‌ی زیبا در پاسخ مادرم گفت: «مشکلی نیست. موقتاً می‌توانید او را با خود ببرید. در نهایت باید [او را] برگردانند.»
«چیا می‌بیند؟» ان‌شاءالله فردا که فردای بحثمان که می‌شود شنبه، ادامه‌اش را با هم خواهیم خواند.
**اللهم عجل لولیک الفرج.**
**و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.**
**آمین.**

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00