برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
در داستان سوم کتاب، ماجرای این آقای دکتر [اینگونه بیان شد]: گفت من را ۱۳۵ هزار سال در وادی حق‌الناس نگه داشتند. مسائلی که دیده [بود،] مقدارش را عرض کردیم؛ مقدار مربوط به امروز نکات خیلی خوب و جالب و تأثیرگذاری دارد. واقعاً بنده دو بار خواندم [و] هر بار می‌خوانم، واقعاً آدم منقلب می‌شود و به نظرم جا دارد ده بار، ۲۰ بار، صد بار، بلکه هر روز باید آدم این‌ها را بخواند و مرور کند [و] یادآوری کند به خودش.
[من] خیلی دوست داشتم که ای کاش این بحث را همین‌جا متوقف می‌کردیم [و] یکی دو ماهی همین بحث را با هم ادامه می‌دادیم؛ ولی خب، چون باید کتاب را تمام بکنیم، یعنی با هم بنا داریم که کتاب را تمام کنیم، بحث کتاب را با هم پیش خواهیم رفت. بعداً اگر فرصتی شد و شرایطی فراهم شد، در مورد این بحث حق‌الناس یک بحث مفصل و مبسوط جا دارد که داشته باشیم.
بقیه ماجرا: «بعد از مدت‌ها آوارگی، بعد از مدت‌ها رنج روحی، آن صورت‌ها ظاهر شدند؛ صورت‌های انسانی. سایه‌ای از خوف و اندوه لب‌ها و تمام چانه‌اش را پوشاند. آن صورت‌ها، صورت‌های وکلا بودند.»
[مترجمانه گفتم:] «وکلا؟»
آقای دکتر گفت: «وکلای کسانی که در دنیا به آن‌ها ظلم کرده بودم.»
[سؤال:] «این —به قول شما— صورت‌ها در وادی حق‌الناس چه کار داشتند؟»
[پاسخ:] «وکالت داشتند تا حق موکلین خود را از من بگیرند.»
[سؤال:] «خشمگین به نظر می‌رسیدند؟»
[پاسخ:] «حالت بازخواست‌کننده، حالت طلبکار داشتند.»
[سؤال:] «می‌دانستید که هر کدام وکیل چه کسی است؟»
[پاسخ:] «چهره هر کدام درست مانند چهره موکلش بود؛ به عبارتی، المثنای او بود. ببینید، من در آن عالم به درجه بالایی از آگاهی رسیده بودم؛ بنابراین همه موکلین را با تمام خصوصیات ظاهری و باطنی‌شان می‌شناختم، حتی اگر بعضی از آن‌ها را در دنیای خاکی ندیده بودم.»
«عجیب است، نه؟ خب پس قطعاً وکلا به صورت عادی با شما صحبت نمی‌کردند، درست است؟»
«آن‌ها حرف‌هایشان را به طرز زجرآوری به ذهن من القا می‌کردند.»
«در بینشان، وکلایی از طرف اعضای خانواده‌تان هم دیده می‌شدند؟»
«بله، یکی وکیل همسرم بود.»
خود همین‌ها حق‌الناس است. حالا الان می‌گویم این سر و صدا، این گفتگو، اینکه منجر بشود به تذکر... وکیل دارد آن‌ور وادی حق‌الناس منتظر می‌ایستد.
«بله، یکی وکیل همسرم بود. دیگری وکیل دخترم، سومی وکیل پدرم، چهارمی وکیل برادرم و غیره. در کنار این‌ها، وکلای اشخاص دیگری به چشم می‌خوردند: وکلای همکارانم، همسایه‌هایم، همشهری‌هایم، دانشجوهایم، حتی وکلای تک تک افراد یک قوم یا ملت. نمی‌شد شمردشان، خیلی زیاد بودند. هر کدام از وکلا جداگانه من را مؤاخذه می‌کرد.»
[مثل] طلبکار [که] پشت در می‌ریزد. از در نمی‌تواند بیاید بیرون. اینجا راه دررو دارد آدم؛ ابزار قدرت دارد، ابزار فریب دارد، راه فرار [دارد]. اصلاً فرار در دنیا ممکن است، آنجا فراری نیست. ولی دررویی نیست. از چنگال قدرت کسی نمی‌تواند دربیاید، [و] خلاص شود. خودکشی می‌کند [و] از دست طلبکارها راحت می‌شود. [آنجا] مرگی نیست، فراری نیست.
«به خاطر ظلمی که در مورد موکلش انجام داده بودم، به من می‌گفت تا حق موکلش را پس ندهم، رها نمی‌شوم و همچنان سرگردان خواهم ماند. همچنان سرگردان و در عذاب سخت روحی خواهم بود.»
چه گرفتاری بزرگی!
«حتی نمی‌توانستید گناهان خودتان را حاشا کنید؟»
[پاسخ:] «چگونه حاشا کنم؟ در آن ابدیت بی‌رحم، هر کدام از اعمال زشتم مثل آب بینی تهوع‌آوری ولو بود.»
تعبیر حضرت زینب سلام الله علیها در خطبه [شان] به مردم کوفه فرمود: «این کارتان این‌جوری است. نمی‌توانی ازش فرار بکنی. این مثل دندانی که روی لب می‌آید.» تعبیر حضرت: «مثل چرکی که روی صورت آویزان است، نمی‌شود ازش فرار کرد، نمی‌شود انکارش کرد، می‌ماند. این تبعات می‌ماند تا قیامت.»
حالا تازه این را ببینید بابت چه کارهایی. حالا دو سه موردش را می‌گوید. دو سه موردش را می‌گوید که بابت چه چیزهایی مؤاخذه کردند. حالا کشتن امام معصوم این‌ها چیست؟ آن‌ها که دیگر اصلاً تصور کردنش [هم سخت است.]
«فقط تهوع‌آور نبود، نوعی دهان‌کجی و سرزنش دائمی هم محسوب می‌شد.»
ما عذاب الیم داریم، عذاب مهین داریم. این‌ها را همه را قرآن فرموده است. بعضی‌هایش درد دارد، بعضی‌هایش تحقیر می‌کند.
بعضی دوستان گفتند: «آقا، ما جلسات اول این بحث را بیشتر دوست داشتیم. یک کمی ترسناک شد و آنجا رحمت خدا بود و اینجا همش غضب.»
اتفاقاً من این را -حالا آن سر جایش درست، این هم درست- من این خدا را خیلی دوست دارم. خدایی که این‌قدر از حق بنده‌هایش دفاع می‌کند، واقعاً دوست‌داشتنی است. تا قِران آخر حق بنده‌اش را می‌گیرد. این خدا را باید عاشقش شد. این خدا را باید پرستید. آن خدایی که عین خیالش نیست کی به بنده‌هایش ظلم می‌کند، پشیزی ارزش ندارد. چه رحیمیه‌ای! هر که ظلمی کرد، هر که اذیت کرد، آزار رساند، انگار نه انگار. خب حالا این حرف‌ها مطرح می‌شود، بترسیم. اینجا دیگر حساب و کتاب این‌جوری است. خدا نمی‌گذرد از این مسائل.
حالا می‌خوانیم، می‌بینیم. خدا در عین اینکه خیلی رئوف و مهربان بود، در آن صحنه می‌دیدم به شدت پای حق بنده [ایستاده بود؛] حق‌الله نیست. اباعبدالله فرمودند شب عاشورا: «هر که حق‌الناس دارد برود.» شهادت پای رکاب بدهی داری، دین داری. شهدای کربلا...
رضا مسلم بن عقیل را وقتی می‌خواستند بکشند، وصیت کرد، گفت: «من فلان‌قدر بدهی دارم به یکی در کوفه.»
[گفتند:] «آقا، شما اول شهید کربلایی دیگر. این حرف‌ها چیست؟»
[مثال دیگر:] [کسی] آمده بود در مسجد جلوی مسجد، ببرد برای حسینیه. [به او] گفتند: «آقا، این زیلوی مسجد است.»
گفت: «ابوالفضل دو تا دستش را برای خدا داد، خدا دو تا زیلویش را برای ابوالفضل نمی‌دهد؟»
محاسباتمان [اشتباه است]. مردم، حق مردم است، وقف مردم است.
خلاصه اما «مشکل به سادگی حل نمی‌شد. من باید جواب می‌دادم که چرا آن بدی‌ها را مرتکب شدم. مسلّم است که جوابی محکمه‌پسند نداشتم؛ بنابراین دائماً می‌گفتم: «شرمنده‌ام.» می‌گفتم: «معذرت می‌خواهم.» می‌گفتم: «غلط کردم.» اظهار ندامت هیچ اثری نداشت. مسئله اصلی این بود که از من می‌خواستند حق‌های ضایع‌شده را برگردانم، جبران کنم.»
[فضولی می‌کنم،] ببخشید، می‌توانم بپرسم چه نوع بدی‌هایی مرتکب شده بودید؟
دو سه تا [را] می‌گوید. اصلاً دیوانه [کننده است].
«من زنجیره طویلی از گناهان زشت را در کارنامه سیاهم داشتم. بیشترشان بدی‌هایی بود که در این عالم آن‌ها را کوچک می‌شمردم. معلوم است که من آدم نکشته بودم، از دیوار خانه مردم بالا نرفته بودم، اختلاس نکرده بودم، به ناموس دیگران چشم ندوخته بودم؛ اما به هر حال مثل خیلی از آدم‌ها، گناه‌های دیگری مرتکب شده بودم؛ گناهانی به ظاهر بله، به ظاهر کوچک‌تر.»
همه گناه‌ها به تعداد ریگ‌های بیابان در وادی حق‌الناس رها بودند، منتظرم.
چند نمونه‌اش را فاش کنی، خیلی ممنون می‌شوم.
«من در سال سوم متوسطه دبیری داشتم که خیلی سخت‌گیر بود.»
از اینجا شروع می‌شود. دو سه تا را می‌گوید. محشر!
«دبیر چه درسی؟»
«ریاضی. راستش از ریاضی خوشم نمی‌آمد. به همین دلیل از دبیر ریاضی بیزار بودم. به حدی که چندین بار در جمع هم‌شاگردی‌هایم بهش فحش دادم.»
دور از چشم و گوش دبیر. مسلّم است در غیاب دبیر.
«من در آن عالم صورت وکیلش را دیدم. اعتراض داشت که چرا حیثیت دبیرم را لکه‌دار کردم، در حالی که او با دلسوزی به من ریاضی یاد داده بود. خب، من شروع به معذرت‌خواهی کردم؛ اما وکیل از من خواست که آبروی ریخته شده دبیرم را برگردانم. او خواسته‌اش را به این راحتی که دارم می‌گویم مطرح نکرد؛ مثل بقیه وکلا، خواسته‌اش را با بی‌رحمی و سماجت، چکه چکه بر وجودم ریخت؛ مثل چکه‌هایی از سرب داغ.»
«برگردانید؟»
[پاسخ:] «همچین کاری ممکن نبود؛ بنابراین با عجز، با زجه‌های درونی به مأمورهایی که پشت سرم بودند، گفتم: «من چه باید بکنم؟ چطوری می‌توانم حیثیت معلمم را برگردانم؟» جوابشان سکوت بود. سکوتشان به من فهماند که باید خواسته آن وکیل را برآورده کنم.»
نمونه دیگر. خب، حالا این‌ها را اینجا نگه می‌دارم. عرصه، عرصه برزخ است و خیلی از این‌ها باید منتظر بایستند تا آن موکل از دنیا برود، خودش بیاید توی عالم برزخ [برای] تسویه حساب.
مرحوم آیت‌الله بهلول گنابادی فرمود: «همسرم از دنیا رفت.» همسر اولشان که قبل از مبارزات طلاق دادند [و] به ایشان فرمودند که «من می‌خواهم بروم در عرصه مبارزات. از حقوق تو برنمی‌آیم. از این کشور به آن کشور، از این شهر به آن شهر، هیچ جا ثابت نبود و مصاف بود چهل، پنجاه سال. گفتم: «من نمی‌توانم همسرداری کنم. تو هم حقوقی به گردن من داری. به خاطر خدا باید طلاقت بدهم که این حقوق از گردن من برداشته شود.» ایشان را طلاق می‌دهد و ایشان فرموده بود که ۱۵ سال، چقدر بعد از مرگش خوابش را دیدم. [گفت:] «در مجموع خوبم؛ فقط مثلاً ۲۰ سال پیش غیبت یک خانمی را کردم. اینجا می‌گویند که آبروی خانم را بهش برگردان!» خودش بیاید یا ببخشدت یا تسویه حساب.
پرسیدم: «کی می‌آید؟»
گفتند: «۲۰ سال بعد دنیا. [آن] دنیا که هر یک روزش می‌شود ۵۰ هزار سال این‌ور.»
۲۰ سال دیگر باید صبر کنی تا او از دنیا برود و اگر بیاید قطعاً نمی‌بخشدت؛ ولی فعلاً باید صبر کنیم. صبرش چقدر عذاب دارد. جواب کنکور می‌خواهد بیاید چقدر دلهره دارد! این دلهره تا بیاید و می‌دانم که آخر حساب و کتاب عجیب غریبی است.
مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی، خیلی خاطرات و ماجراها هست.
ادامه داستان: «یکی از ملازمان آیت‌الله بهاءالدینی نقل کرد.» با یک واسطه من شنیدم.
آیت‌الله بهاءالدینی انسان عجیبی بود، خیلی ویژه. یک بنری طراحی کرده بودم [و] در منزل زده بودم. عکس بزرگان بود. زیر هر کدام یک جمله‌ای در توصیفشان نوشته [بودم]. همیشه در برزخ بود. گاهی در دنیا. داماد ایشان از دوستان ماست. انصافاً از این جمله کامل‌تر نمی‌شد گفت در مورد آقای بهاءالدینی: «همیشه در برزخ، در دنیا.»
پسرش، آقا حمید، از دنیا رفته. [ایشان می‌گوید:] «این حمید ما همش اینجاست. بهش می‌گویم: «تو کار و زندگی نداری؟»»
ایشان فرموده بود که یک آقایی بود خیلی آدم اجتماعی [نبود]، شغل ضعیف و بی‌ارزشی مثلاً داشت. «این می‌آمد منزلم.» آقای بهاءالدینی فرمود: «می‌آمدند، ما برای علما و بزرگان این‌ها احترام می‌کردیم.» از دنیا رفت. «برزخش را دیدم. به من گفت: «آقای بهاءالدینی، حقی به گردنت دارم. این‌ور تقاص می‌کشم.»
گفتم: «چی؟»
[گفت:] «بقیه‌ای که می‌آمدند، احترام می‌گذاشتی، تحویل می‌گرفتی، من را بچه آدم حساب نمی‌کردی.» این حق، حق‌الناس است.
ایشان فرموده بود که حالا کسی که مکرراً محضر امام عصر رسیده -آیت‌الله بهاءالدینی- یک ختم قرآن اگر بدهی، می‌گذرد. یک ختم کامل قرآن.
آن استاد عزیز ما که نقل می‌کردند -که خودشان از مراجع قم هستند- بابت این وقتی ختم قرآن می‌گیرند، بابت بزرگ‌ترش چی می‌گیرند؟ و چقدر از این‌ها باید بدهیم؟ یکی یکی آزاد [شوند].
«آمدم [و] چرا من را مثل بقیه محل نگذاشتی؟» حالا حقوق الی‌ماشاءالله.
من یک کتابی را آوردم برایتان؛ «رساله حقوق امام سجاد علیه السلام» که این را معرفی کنم چون ایام نمایشگاه هم هست. کتاب معرفی می‌کنم. باورم نمی‌آمد که کتاب‌هایی که می‌گوییم دوستان مطالعه کنند [و حالا می‌بینم مطالعه نمی‌کنند]. دیگر حالا پس بیشتر کتاب معرفی می‌کنیم.
فوق‌العاده است. خیلی از اساتید، بعضی اساتید می‌فرمودند اولین کتابی که [یک] انسان [باید برای] مسائل معنوی بخواند و کار بکند، همین «رساله حقوق امام سجاد» است که هم با حق‌الناس آدم را آشنا می‌کند، هم از وادی حق‌الناس رد می‌کند آدم را. لااقل از جهنم درمی‌آید آدم.
«رساله حقوق امام سجاد» شرح خیلی کم دارد، به ندرت، دو سه تا شرح بیشتر ندارد. یکی از بهترین شرح‌هایی که نوشته شده، این کتاب «انسان و گستره حقوق بندگی» است که پارسال چاپ شد، از استاد عزیز ما آیت‌الله [جوادی آملی] که خیلی کتاب جامع و کاملی است. من یک گوشه‌هایش را بعداً ان‌شاءالله برایتان می‌گویم. الان دیگر وقت نمی‌شود که چه‌ها حق به آن تعلق می‌گیرد. مثلاً مؤذنی که اذان می‌گوید، حق دارد. مؤذن اذان می‌گوید، حق به گردنتان [است]. اذانی که از رادیو هم بشنوی، همان مؤذن رادیو هم حق دارد به گردنت. در روایت دارد کسی وقتی با اسم اهل بیت وارد مجلس می‌شود، حق به گردن شما دارد که احترامش کنی با اسم این‌ها.
این‌ها خرده‌هایش هستند. غیبت و تهمت و این‌ها که مثلاً کاری ندارد. آن که اصلاً از همان اول می‌زنند، می‌رود صفر می‌شود. [آن ماسه] تمام شد. ایمان دیگر نماند. تهمت زدی، تمام!
حالا این فضای مجازی، لجن‌زار و کثافت‌خانه ما را که فضای زباله‌دان است، واقعاً کثافتی که دارد منتشر می‌شود. به راحتی هرچه تمام‌تر آبرو می‌برند، مسخره می‌کنند، بعد منتشر می‌شود، میلیاردها بار «ویو» می‌شود، میلیون‌ها بار دست به دست می‌شود. آبرو بردی. تک تک باید بروی بگویی: «حالا حق آبرویم را برگردان.» یعنی تک تک این‌ها آبرویم رفته. این‌جوری نبود. خیلی کار سخت است. حق‌الناس ساده نیست. پدری از آدم درمی‌آورد. خیلی کار گیر است. خیلی کار گیر است. خیلی مسئله داریم. حق‌الناس شوخی نیست.
نمونه دیگر: «در جوانی عاشق اتومبیل بودم، عاشق ماشین‌های مدل بالا. آلبومی داشتم که پر از عکس ماشین‌های آخرین سیستم بود.»
همین استاد، مصاحب این کتاب. بنده به دو مناسبت، هر سال برای ایشان کادو می‌گیرم. یکی روز معلم، یکی روز پدر. یکی دو سال پیش بود، روز پدر کادو گرفتم. برای ایشان نعلین گرفتم. منزلشان [رفتم] کادو را بدهم. قم بودم، می‌خواستم بیایم مشهد. بعد تماس گرفتم، آمدند جلوی در. نعلین را گرفتم. [ایشان گفتند:] «فقط یک پا بزنید.» خیلی صحنه جالبی بود. پایشان می‌کنند، تست می‌کنند. معلوم می‌شود نعلینی که گرفته‌ام، [نوعی است که] گذاشتند روی نعلین خودشان که کفش روی زمین نیاید. پا زدند، گفتند: «اندازه است.» خیلی حرفه! [اینکه آن را] برنمی‌گرداندم، حق‌الناس می‌شد. اصلاً حواسم نبود. [وقتی] برگرداندی، زمین گذاشتی؟ خیلی کار گیر است، نه؟
«عکس‌ها را از مجلات مختلف کنده بودم. هر وقت بیکار می‌شدم، تماشایشان می‌کردم. با تماشای عکس‌ها بدنم گرم می‌شد، قلبم تند [می‌زد]. اگر در خیابان یک ماشین مدل بالا می‌دیدم، هیجان زیادی به من دست می‌داد؛ هیجانی توأم با حسادت، حسادت نسبت به صاحب ماشین. یک روز داشتم از کنار ماشینی...»
«ببخشید، چند ساله بودید؟»
«۲۱ یا ۲۲ ساله. داشتم از کنار یک ماشین آخرین سیستم که پارک شده بود، می‌گذشتم. مطابق معمول قلبم به لرزه درآمد. ایستادم، به دقت نگاهش کردم. ناگهان حسادت من را از خود بیخود کرد. نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. خودکارم را از جیبم درآوردم [و] محکم محکم روی کاپوت کشیدم. به قدری محکم که کمی رنگ از کاپوت جدا شد.»
«می‌گویید باورم نمی‌شود چنین کاری کرده باشید؟»
«یک خیابان خلوت، یک اتومبیل نو، یک جوان احمق و عقده‌ای؛ این‌ها برای ارتکاب گناه کافی بود. در وادی حق‌الناس، صورت وکیل صاحب ماشین را دیدم که...»
«مگر قبلاً در زندگی زمینی صاحب ماشین را دیده بودید؟»
«نه، ولی در عالم دیگر می‌دانستم که قیافه‌اش چگونه است. کاملاً شبیه چهره موکلش [بود]. چهره وکیلش در وادی حق‌الناس، وکیلش به کندی و چکه چکه اعتراض کرد که چرا روی ماشین خط انداخته‌ام. از من خواست رنگی را که با نوک خودکارم از روی کاپوت کندم، پس بدهم. باز از درون ضجه زدم، به مأمورهای نامرئی گفتم: «به دادم برسید! آخه رنگ از کجا بیاورم؟ چطوری می‌توانم رنگ ماشین را برگردانم؟» عبارت «چطوری می‌توانم؟» ترجیع‌بند حرف‌های من در برابر خواسته‌های وکلا [بود].»
صاحبش وقتی می‌آید، یا حسنات داری، حسنات می‌دهی، یا حسنات نداری [و] او سیئات دارد [و تو باید] سیئات [بگیری].
مورد بعدی: «در زمان دانشجویی دوست تبریزی داشتم.» این بامزه است؛ بامزه تلخ. «پسر خوبی بود. او کتابی از کتابخانه دانشگاه -فضای دانشجویی- از کتابخانه دانشگاه به امانت گرفته بود. یک کتاب ارزشمند و کمیاب، مرتبط با رشته دانشگاهیم. یک روز با ندامت پایین انداخت. یک روز آن کتاب را ازش دزدیدم. به خانه بردم. چرا؟ چون می‌دانستم که همواره در طول تحصیل به آن کتاب احتیاج خواهم داشت. بعد از دزدیدن کتاب، بارها گرفتار عذاب وجدان شدم؛ اما نه به حدی که باعث بشود کتاب را پس بدهم. حتی در سال‌های بعد سعی نکردم کتاب را به کتابخانه دانشگاه برگردانم.»
«در وادی حق‌الناس، وکیل دوستم من را به خاطر دزدیدن کتاب بازخواست کرد. متأسفانه در این مورد او تنها بازخواست‌کننده نبود؛ خیلی جالب است، من وکلای صدها دانشجو را دیدم که همه من را به خاطر عمل زشتم توبیخ می‌کردند. عده‌ای از وکلا، وکلای هم‌کلاس‌های خودم بودند؛ اما عده‌ای وکلای دانشجویانی بودند که در سال‌های بعد به دانشگاه رفته بودند.»
برای چی؟ «چون نیاز داشتند. [آن وکیل] می‌گوید: «دقیقاً!» من در برابر صورت‌های وکلای معترضشان خیلی خجالت می‌کشیدم. «همه من را دزد خطاب می‌کردند. همه می‌خواستند کتاب را پس بدهم.»
«احتیاج داشتیم به کتاب. آمدیم کتاب نیست.» تا ابد می‌رود. دنیا رفتین تا ابد می‌رود.
«به مأمورها التماس می‌کردم: «شما را به خدا کمکم کنید! خواهش می‌کنم راهی نشانم بدهید. بگویید چه کنم. من اینجا کتاب ندارم که...» و باز آن ترجیع‌بند بیهوده: «چطوری می‌توانم؟»»
گفت و اشک‌هایش را رها کرد. او به گریه احتیاج داشت. آن‌قدر منصف بودم که در برابر این احتیاج دردناک ساکت بمانم تا موقعی که دوباره شروع به حرف زدن کرد. ساکت ماندم.
«نمونه دیگری از افتخاراتم...» این دیگر آخرین [مثالی] است که ایشان تعریف می‌کند. من این را بگویم و بقیه‌اش باشد ان‌شاءالله. ادامه صحبت‌مان می‌رود برای اواسط هفته بعد.
«نمونه دیگری از افتخاراتم: یک بار تنها در کتابخانه دانشگاه نشسته بودم مشغول خواندن. [نه آن] موقع در دانشگاه درس می‌دادم. توی کتابخانه دانشگاه نشسته بودم، داشتم مطالعه می‌کردم. یکی از اساتید نزدم آمد [و] گفت: «یک مقاله در مورد حفاظت از محیط زیست نوشتم. می‌خواهم به سردبیر روزنامه فلان بدهم تا چاپش کند. مایلم قبل از آن برایت بخوانم [و] نظرت را بدانم. وقت داری؟» وقت داشتم. پس قبول کردم که مقاله‌اش را بخواند. نشست. حدود ۱۰، ۱۲ ورق. قبل از اینکه شروع به خواندن کند، تلفن همراهش زنگ خورد. [هستی توی] ماجرا دیگر. ناچار از من عذرخواهی کرد و آرام مشغول صحبت شد. این استاد که دارم درباره‌اش حرف می‌زنم، مردی ۴۵ ساله بود با یک عینک ته‌استکانی، صورتی باریک و فقیر، لب‌های بنفش، لثه‌های کم‌خون. آدمی ساده، خجول و به زعم عده‌ای دست‌وپاچلفتی بود. از آن‌هایی که به غلط تصور می‌کنیم برای تفریح دیگران خلق شده‌اند. از این رو همکاران مرتب او را دست می‌انداختند. آن روز من هم دلم خواست که با این شخص تفریح کنم. زمانی که داشت در تلفن صحبت می‌کرد، دستم را به سمت ورق‌ها جلو بردم. آرام آرام و با دو انگشت یکی از ورق‌هایش را پیش کشیدم، صفحه سوم مقاله را، و بعد دور از چشمش برگه را برداشتم و در جیب تپاندم. شوخی نجس و شرم‌آوری بود؛ اختراع ذهن معیوب من. وقتی صحبت تلفنی‌اش تمام شد، شروع به خواندن مقاله‌اش کرد. صفحه اول، صفحه دوم را خواند. [وقتی شروع به خواندن کرد،] متوجه شد که صفحه سوم نیست. بدیهی است که هرچه در بین برگه‌ها دنبالش گشت، آن را ندید. بلند شد، اطراف را، حتی زیر میز را گشت. من داشتم در دلم به او می‌گفتم [که خودش فکر می‌کند]: «احتمالاً صفحه سوم جایی بیرون از کتابخانه از دستم افتاده است. می‌روم پیدایش کنم.» با عجله از کتابخانه خارج شد.»
«گذاشتید که برود؟»
«بله. طولی نکشید که از آن شوخی کثیف و احمقانه پشیمان [شدم]. کتابخانه را ترک کردم. در محیط دانشگاه دنبالش گشتم. خیلی گشتم. عاقبت دیدمش. شدیداً پریشان‌حال به نظر می‌رسید. گفت: «هنوز پیدا نکرده‌ام.» من ورقه را بهش نشان دادم، گفتم: «نگران نباش. من پیدایش کردم. گوشه یکی از راهروها افتاده بود.» از وقتی که فهمیده بود برگه‌اش نیست تا آن موقع، یک ربع گذشته بود. خب، حالا چی؟ درست یک ربع. در وادی حق‌الناس، وکیلش اعتراض کرد. «من یک ربع از وقت همکارم را تلف کردم.» وکیلش از من می‌خواست که آن یک ربع وقت تلف شده را پس بدهم.»
«یک ربع بده! بابت تمسخر، این‌ها [که] هنوز مسخره‌اش کردی و خندیدی و دروغ گفتی: «پیدا کردم.» آن‌ها حسابش جداست. این یک ربعش را فعلاً پس بده.» و باز آن زجه‌ها و ناله‌ها و ترجیع‌بند همیشگی.
«خب، امیدوارم نمونه‌ها به شما کمک کرده باشد تا مصیبت‌های من را در عالم برزخ بهتر بفهمید. به هر حال من به خاطر گناهان بیشمارم و به خاطر پیامدهای ناگوارشان در رنج بودم: به خاطر آزردن دخترم، تحقیر همسرم، فریاد کشیدن بر سر پدرم، ایجاد مزاحمت برای همسایه‌ام، رعایت نکردن نوبت در صف نانوایی، غیبت کردن، سکوت در برابر ظلمی که به یکی از دانشجوها شده بود، و خلف وعده.»
یکی از بزرگان قم می‌فرمود که دو نفر را در برزخ دیدم گرفتار بودند. یکی‌شان، یکی از علما [و] از علمای بزرگ بود. [هر دو نفرشان] از علمای بزرگ بودند و گرفتار بودند. نفر اولش را پرسیدم که «چیست ماجرا؟»
گفت: «من انتخابات فلان، از یک بابایی حمایت کردم. گفتم: «به این رأی بده.» [همین] به اضافه [آنچه] تو نوشتی و گرفتار [شدی].»
رئیس جمهورش زنده [بود].
یکی دیگر گفت که «یک آقایی بود، یک بابای دیگر بود.» این را دیدم گرفتار است. گفتم: «تو چرا گرفتاری؟»
گفت: «من در قوه قضائیه مسئولیتی داشتم اول انقلاب. این بقالی سر کوچه ما پسرش را به جرم ارتباط با منافقین گرفته بودند. برای پسرش اعدام بریده بودند. بابای این آمد به من گفت که «حاج آقا، شما در قوه قضائیه هستید، ببین. من نمی‌گویم بچه‌ام را آزاد کنید. نمی‌گویم جزو منافقین نیست. درخواست [میکنم که] یک بار دیگر شما بگویید پرونده‌اش را یک بار دیگر مطالعه کنند. اگر اعدام کردند، من خودم می‌آیم گردنش طناب می‌اندازم. فقط یک بار دیگر بررسی کنند.»»
سکوت کردم. حکم او هم اعدام بود. در برزخ گفته بود: «او آقا اعدام بود. به من می‌گویند تو، وقتی ازت خواستند یک بار دیگر دستور دهی پیگیری کنند، چرا پیگیری نکردی؟ ناحق نبود [حکم]، به حق [بود]. [اما چرا نگفتی] «مطالعه کنید!» [و آن] کلمه را نگفتی!»
پدری از آدم درمی‌آورند که «این را چرا گفتم؟» «این را چرا نگفتی؟» کلمه کلمه!
یک روایت دیگر بخوانم؟ نابود بشویم.
«دو تا بچه نقاشی کشیده بودند، آوردند پیش امام حسن مجتبی. امیرالمؤمنین ایستاده بودند.» روایت: «امیرالمؤمنین ایستاده بودند.» عجب روایت عجیبی! نقاشی کشیدند، به امام حسن مجتبی نشان دادند، گفتند: «عموجان، کدامش قشنگ‌تر است؟»
امام حسن نگاهی کردند [که] نظر [بدهند]. امیرالمؤمنین فرمودند: «پسرم، خوب دقت کن در جوابی که می‌دهی که قیامت حساب می‌کشند: چرا این را بهتر 'لایک' کردی؟» برای چی [توضیح می‌دهیم]؟ [اینکه] حق را ضربدر بزنیم و رأی بدهیم و این برود و آن بیاید، [انگار] یک پُزی است [که] قضاوت کردیم. خیلی کار [پر]تعهد اجتماعی [است].
فرار کنیم؟ بالاخره ما داریم زندگی می‌کنیم با هم. ولی شرایط، آقا، همه حرف این است: مخمصه‌ای هستیم در این دنیا تا نجات پیدا کنیم. دنیا زندان است؛ [چون] دنیا «سجن المؤمن» (زندان مؤمن) است. یک بخشی از زندان مشکل دارد. ماجرا [هم] زندان می‌کند برای آدم. کافر آزاد است، راحت است، وله. [او برایش] «جنّة الکافر» (بهشت کافر) است. حیوانات غصه ندارند در این دنیا، علف، علف است دیگر. انسانی که اذیت می‌شود، مؤمنی که اذیت می‌شود، هی می‌خواهد حقوق رعایت کند، هی ضوابط رعایت کند، پدری از آدم درمی‌آید. حرف زیاد است.
باشه ان‌شاءالله بقیه‌اش اگر به سلامت و زنده رسیدیم از سفر، هفته بعد ان‌شاءالله با همدیگر بحث را ادامه بدهیم. ایام نیمه شعبان را در پیش داریم. خدا ان‌شاءالله آقامان را برساند. عالم بیفتد توی روالی که خیلی از این حق‌الناس‌ها به خاطر اینکه عالم در روال نیست، سبک زندگی مشکل دارد، ساختارمان جوری است، ساختار عالم جوری است که ظلم‌خیز است. از این ساختار ان‌شاءالله نجات پیدا بکنیم، بتوانیم از این وادی حق‌الناس به سلامت عبور بکنیم.
خدایا، در فرج امام عصر تعجیل [فرما]، قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد و.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00