‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
دربارهی قطع، سه خصوصیت گفته شد. خصوصیت اول چه بود؟ بفرمایید: کاشفیت، محرکیت، حجیت. اینجا سه خصوصیت مدنظر است. خب، دربارهی کاشفیت و محرکیت، بحثی اینجا نداریم. غرض اصولی هم خیلی برای ما در اینجا محل بحث نیست. آنچه که محل بحث و در علم اصول، خیلی محل چالش واقع شده، خصوصیت سوم است که همان حجیت است. قطع مکاشف اثرش هست، ولی ثمرهی فقهی و اصولی ندارد. کاشف است، معادل خودش "معدنِ قطع" است؛ یعنی کاشفِ قطع، یعنی محرکیتِ بدیهی. بله، بله، همیشه نصب، همراه عرض کردیم متناسب با خودش است. اگر غرض عملی داشته باشد، محرکیت هم ملاحظه فرمودید. برای همه فرق نمیکند.
به قتل میرسد راجع به قضیهای. عوامل دیگر در بحث علم، عوامل دیگری میتواند کاملاً محرکیت این را... "انفسهم ظلمًا و علوًّا." اینها به موسی و تورات یقین داشتند و حقانیتش را به دست ظلم و علو، انکار میکردند. اشخاص متفاوتاند، اما غرض ندارد. این هم نکتهای است؛ یعنی ببینید، گفت: "نحو ما یوافق الغرض الشخصی للقاطع." محرکیت به سمت آن چیزی است که غرض شخصی دارد. غرض ندارد به آن سمت. عرض کردم مثالهای ریاضی: یک وقت است که ریاضیدانی دارد فرمولی را حل میکند. در معادلاتی گیر کرده، به این قطع پیدا میکند. محرّک برایش میشود و میرود. ولی برای عموم مردم حالا یک قاعده را شما بگویید. قطعاً پیدا کرد. با غرض او تناسبی... لذا اگر موافق غرض او باشد، محرکیت داریم. این نکته را عرض کردم.
"والخصوصیۀ الاولی و الثانیه بدیهیاتٌ." خصوصیات اول و دوم عملی چه بود؟ کاشفیت. این دو تا بدیهی است. "ولم فیهما" در آن دو تا بحثی "ولا تفیان بمفرد هما" به غرض اصولی، فایدهای هم ندارد. بهتنهایی برای غرض اصولی، چیزی را به دست ما نمیدهد. بهتنهایی، غرض اصولی بر آن مترتب نمیشود. چون ما غرض اصولیمان چیست؟ اینکه جزء ادلهی عامه از عناصر مشترکه... این بحث جزء عناصر مشترکه نیست که خیلی بخواهد دستی برای ما بگیرد و کمکی به حال ما بکند. "و هو تنجیز و تکلیف شرعی." غرض اصولی چیست؟ "و هو تنجیز و تکلیف شرعی علی المکلف." قطع به... غرض اصولی این است که تنجیز حاصل بشود. تنجیز تکلیف شرعی بر مکلف بهوسیلهی قطع. به آن ما با قطع از چه حیثیتش کار داریم؟ از حیث اینکه تنجیز تکلیف بکند. خب، این الان کاشفیت و محرکیت را تنجیز تکلیف که به درد ما نمیخورد. لذا با این دو تا بحث... "و انما الذی یفی ذالک." آنچه که خاصیت دارد، آنچه که فایده دارد، "بذالک" به آن غرض اصولی، "الخصوصیه الثالثة" است که غرض اصولی را حجیت فایده دارد. برای غرض اصولی تنجیز، یعنی منجز شدن. بله، ثابت شدن. خب، یک تنجیز داریم، یک تعلیق داریم. تنجیز، ثابت میشود؛ تعلیق، آویزان.
"کما انه لا شک فی ان الخصوصیه الاولی هی عین حقیقت القطع." همانگونه که شکی نیست در اینکه خصوصیت اولی، همان عین حقیقت قطع است، انکشاف. در نظر شهید صدر، خیلی کارایی دارد. "لان القطع هو عین الانکشاف." و به خاطر اینکه قطع، اصلاً عین انکشاف است، عین ارائه است. شما اصلاً دیگر حرفی نداری. بعد از اینکه قطع آمد، چیزی نمیتوانی بگویی. نشان دادن، عین انکشاف و ارائه است. خود مطلب، خود تکلیف، تنجیز شده. خود تکلیف، حالا تنجیزش به بحث حجیتش روشن شده. احراز شده. قطع که میآید احراز است. انکشاف روشن میشود، باز میشود. معلوم است. "آفتاب آمد دلیل آفتاب." من دیگر نمیتوانم بگویم که: "آقای خورشید! شما به من بگو که خورشید کجاست؟" خود خود خورشید است. من خورشید را ببینم، دنبال دلیل بگردم برای اینکه خورشید کجاست؟ اصلاً عقلاً نمیشود. محال است. "لا انه شیء من صفاته الانکشاف."
قطع، خود انکشاف است؛ نه اینکه چیزی است که یکی از صفاتش انکشاف است. اینجوری نیست که قطع "شیءٌ و انکشافٌ شیءٌ." یک جایی در مصداق با همدیگر به حمل شائع مساوی میشوند. خیر، حمل، حمل اولی است. "القطع عین الانکشاف." "الانسان بشر." درست؟ حالا ممکن است به حمل… کاری نداریم. مسئله این است که یعنی در مصداق هم یکی است، ولی مفهوماً هم یکی است. فقط اجمال و تفصیلش با همدیگر فرق میکند. آن گازی که تعریف کردهاند، "ان وجهٌ مجهولیٌ، ان وجهٌ باقیٌ." توضیح، تفسیر. کشف الغطاء که میگویند، تفسیر در بحث ظهور آیات، ظاهر کتاب، جواهر کتاب، آنجا کشف الغطاء گفته میشود در تفسیر. در قطع تعبیر کشف الغطاء نداریم. بله، انکشاف داریم. یک کشف الغطاء داریم، یک انکشاف داریم. دو تا مفهوم جداست. حالا در بحث خبر واحد، انشاءالله. پس چه شد؟ قطع، همان عین انکشاف و ارائه است. خودش است. نشان دادن. اصلاً شما دیدید، تمام شد. حاصل شد، بعدش دیگر نمیشود منتظر چیزی ماند. همان که بحث تحصیل حاصل که مثال لامپی که روشن است را میخواهم دوباره روشنش کنم. سیگاری که روشن است، میخواهم روشنش کنم. ذاتیاش. ذاتی ازش جدا نمیشود. ذاتی تعلیل و از ذاتی "لا یعلل." ذاتی علتبردار نیست. ذاتی جدانشدنی نیست. ذاتی عین است. وقتی آمد، وقتی فصل چیزی آمد، حتماً خود آن چیز خواهد آمد. وقتی جایی ناطق باشد، حتماً انسان است. نمیشود اینها را از هم جدا کرد.
در نظر شهید صدر، انکشاف را ذاتی میدانند برای قطع و یکی میدانند؛ یعنی شما میگویید: "الحیوان الانسان ناطق." این چه حملی است؟ "الانسان" حمل ذاتی بر ذاتی. چه حمل؟ حمل اولی است. درست شد؟ اینجا "القطع انکشاف." چه حملی است؟ حمل اولی است؛ یعنی این دو تا واژه اینطور نیست که یک قطعی داریم و یک انکشافی داریم، یک جایی با همدیگر تماس پیدا میکنند. نخیر، قطع و انکشاف، ذاتیاش است. قطع نسبت به او جنس... چیست؟ نوعش... کاری نداریم. این مسئله برای ایشان محرز است که قطع و انکشاف یکی است. این نکته را خوب داشته باشید، دیگر بعداً با آن کار داریم.
"و لا شک ایضاً فی ان الخصوصیة الثانیة من الآثار التکوینیة للقطع بما یکون متعلقاً للغرض الشخصی." همچنین شکی نیست در اینکه خصوصیت ثانیه که چه بود؟ محرکیت، از آثار تکوینیهی قطع است، به آنچه که متعلق باشد برای غرض شخصی. این قید، قید مهمی است؛ یعنی هر قطعی، جز آثار تکوینیاش، محرکیت نیست. با غرض شخصی باید جور دربیاید.
فلذا ایشان الذی یتلق "القطع غرضاً شخصیاً له بالما هی، ما یختب وجوده فی…." خب هر کسی قطع پیدا کرد که آب جایی است، حرکت میکند. کسی با قطع به اینکه آب جایی است، حرکت میکند که تشنه باشد. شخصی او موافقت داشته باشد. حالا در مورد معاد، تقریباً همه قطع دارند که معاد هست. اصلاً انکار کردنی نیست. معاد انکار کردنی نیست. خدا انکار کردنی نیست. اینها همه قطعی و یقینی است. بدیهی است. لذا خدا را اثبات... "الله شک" کنید دربارهی معاد هم: "لا اقسم بیوم القیامة." این که قسم نمیخواهد که بدیهی است. من چه چیزی را بیاورم واسطه بکنم که قسم بخورم با آن اثبات بکنم؟ یکی از وجوه چیزهایی که خدا قسم نمیخورد، همین است. سورهی قیامت هم تفسیر سورهی قیامت را عرض کردیم. اگر دوستان مراجعه بفرمایند که نفس لوامه را یوم القیامة وقتی مطرح میفرماید، به خاطر اینکه شما نفس لوامه برای شما جزو بدیهیات قیامت است. نفس لوامه عمومی در صحنهی تکوینی عالم. شما یک نفس لوامه در درون خودتان دارید. بله، دیگر نمیخواهم بگویم که عرصهاش عرصهی عمومی. شما نسبت به اعمال و حرکات و سکنات خودتان، یک چیزی داریم به اسم وجدان، وجدان فارسی که بهش میگویند نفس لوامه. ملامت میکند آدم را: "چرا این کار را کردی؟ چرا آنجور کردی؟" خطکش دارد، میسنجد، نظارت دارد. خب، یک صحنهای هم هست آنجا: صحنهی قیامت. خطکشی هست، میسنجد. مواخذه میکند یا تحسین میکند یا تقبیح میکند. خب، نفس لوامه بدیهی هست یا نیست؟ کسی میتواند نفس لوامه را انکار بکند؟ "لا اقسم بالنفس لوامة و یوم القیام." اینها مثل این برای انسان ملموستر است، حاضرتر است.
آن حالا یه خرده فضای زندگی ما، مثلاً حجابها و اینها... این هم اگر حجاب البته باشد... انسان کلی آدم میکشد و تازه لذت هم میبرد، افتخار هم میکند. میشود آن سنان بن انس ملعون، وقتی که وارد کاخ یزید شد، گفتش که باید سر تا پای من را طلا بکنی، با آن تعابیر خیلی زشتی که در مورد حضرت اباعبدالله به کار... "من فلان کس را کشتم." خب، این نفس لوامه کلاً در حجاب است دیگر. نه اینکه نابود شده. لوامه که نابود نمیشود. لوامه در حجاب است. مردم نسبت به نفس لوامه در حجابند. نسبت به قیامت در حجاب. خب، حالا قیامت بدیهی است. هر کسی که قطع و یقین پیدا کرد و برایش بدیهی بودن قیامت روشن شد، برایش محرکیت دارد؟ خیر. خیلیها میروند جهنم را میبینند. میفهمند که اگر اینها برگردند، دوباره همان است. "لعادوا." اگر برگردد، همان. خیلی حرف است. طرف برود توی جهنم بسوزد، دوباره برگردد توی دنیا، گناه کند. نمیشود تصور کرد. چطور میشود؟ اینطوری میشود. از این قطع بالاتر؟ یقین از این بالاتر؟ چقدر ما از این قبیل روایت داریم در کتاب شریف وسایل، درجات در کتابهای دیگر هم هست؟ امیرالمؤمنین به بعضی از این سران فتنه در سقیفه بعد از رحلت رسولالله احتجاج کردند. اینها کمتر هم شنیدیم. یک باب مفصلی است. روایت خیلی زیبای حضرت.
آن کسی که ادعای خلافت داشت، فرمودند که: "برای چی اینجوری کردی؟" اینو گفتش که: "ما نص نداشتیم مبنی بر اینکه شما باید خلیفه بزنید و فلان و اینها." فرمودند که: "الان اگر پیغمبر ببیند، قبول میکنی؟" بله، حتماً. دستور گرفتند. بردند به نظرم مسجد قبا. چندین جا دارد. خورشید سلام کرد. گفت: "السلام علیک یا امیرالمؤمنین." غش کردند. چندین نقل اینطوری داریم. آمد پیغمبر. امیرالمؤمنین پرده کنار زده. پیغمبر نشست. حضرت خیلی ناراحت و فرمودند که: "مگر شما عهد نکرده بودید؟" این خلاصه خیلی منقلب شد و این برگشت پیش رئیسش که بهش خط میداد. بعد بهش گفتش که: "علی من را برد و پیغمبر به من نشان داد. پیغمبر تصریح کرد به اینکه امام، خلیفه... انا سحر آل بنی هاشم لعظیم." بابا! اینها مگر نمیدانی ساحرند؟ سحرت کرده. برده پیغمبر. این حرفها چیست؟ حکومتت را بگیر. سر و صدا نکن. خب، این قطع حاصل میشود. محرکیت نمیآید. چرا؟ معافی، شخصی نیست این وسط. غرضه دارد کار میکند. بله، بله، بله. اینجا بعید هم نیست که اصلاً برای این قطع هم نیاید. یعنی غرضه یک کاری بندازد. بعضی وسواسهای فکری اینطوری است دیگر. یعنی یک غرضی در آن است. این اصلاً نمیتواند قطع پیدا کند. میگوید: "نه، باز هم من نمیتوانم قطع..." یعنی قطع نه اینکه قطع نیست ها. انکشاف برایش هست. یکجوری شانه خالی میکند. عمر بن سعد که میخواست که امام حسین را... اسلام. بله، بله، شخصی نداشت به سوی... بله، بله. نیت سوء، ازش فعل سوء درمیآید. بحثهای مهمی است در تفسیر. من بعضیهایش را اشاره کردیم هم باید اشاره بکنیم. از نیت سوء، فعل سوء درمیآید. از فعل سوء، عقیدهی... عاقبت انجام سوء، عصا و سوء، اعم از نیت سوء و فعل. عقیدهی سوء. طرف عقیدهاش برمیگردد به ماجرا. یادم... عقیدهی سوء، تک زیر بار نمیرود. چه بسا برایش روشن هم باشد. محرز هم باشد. محرز روی حساب ظواهر. خود همین. همین بابایی که گفتم، گفت: "سحر بنی هاشم عظیم." چه تعابیری در مورد امیرالمؤمنین دارد؟ حق با خلافت کیست؟ اوست. مرکز تردید دارد. خود یزید وقتی که سنان آمد این حرف را زد، گفت: "ملعون! تو در مورد کی داری صحبت میکنی؟ کسی که پدرش علی، مادرش فاطمه است." خب، پس چرا کشتیاش؟ این است.
در هر صورت: "و المحرک هنا هو الغرض." محرک اینجا در واقع همان غرض است. "و المکمل المحرکیت الغرض هو القطع." اصل غرض، یک مکملی دارد. غرض برای حرکت، یعنی محرکیت در واقع سر خود قطع بهتنهایی نمیآید. محرک است سر قطع با غرض. و در واقع، آنجا نقش غرض بیشتر است برای اینکه این را سوق بدهد. حالا بحث فلسفی خوبی هم اینجا دارد، در بحث اراده و طلب. طلب و اراده، خب، بحث سنگینی در کفایه دارد که اصلاً بحث فلسفی هم هست. حالا چشم، شاید خیلی نبود و بحثهای خوب فلسفی هم دارد که مراحلی که انسان چیزی را اراده میکند، به سمت کاری میرود چیست؟ شوقش میآید، تصمیمش میآید تا تحریک عضلانی میآید. بدن کار میکند و اینها. بحثهای خوبی. سال در فلسفه باید به وجود ما و به امکان استیفاء القرض فی تلک ال... پس به وجود آب قطع پیدا میکند و قطع پیدا میکند به اینکه ممکن است که غرض را استیفا کند. در آن جهت غرض من حاصل میشود. غرض رفع تشنگی است، حاصل میشود. رفع گرسنگی حاصل میشود. بله، بله، برادر. و دیگر بله، بله، بله، بله.
مکمل برای حرکت: غرض یکی قطعش است به اینکه آب هست. یکی هم قطعش است به اینکه میشود غرض را استیفا کرد. در واقع، غرض هم باز میآید توی فضا. یعنی غرض بهش میگوید که: "آقا! من اینجا الان حاصل میشوم ها!" قطع میگوید: "آ راست میگویی. روشن است. من دارم میبینم." دوتایی با هم میفرستندش برود سمت... بکشی، رئیس میشوی ها. غرض که هست، قطع هم هست. بعد امام حسین بهش میفهمانند که تو از گندم ری نمیخوری. عجیب. غرض جان. بله، دارد زیر آب قطع را میزند. درست است این حرفش. این خیلی جالب است. یعنی میآید یک خط دیگری میتراشد که با این قطع اولیهی تضادی پیدا نکند در نفس خودش. یکجوری قضیه را آرام با همدیگر. یعنی خود غرض هم، غرضی که الان قطع روی آن آمده، غرضی که دارد قطع بهش میگوید این دارد حاصل میشود، تنهایی اینجا محرکیت ندارد. اگر قطع باشد، غرض نباشد، نمیرود جلو. اگر غرض باشد، قطع به استیفای این غرض نباشد، باز نمیرود جلو. کسب کردن، به دست آوردن غرض را بیشتر قرار دادیم. ما میتوانیم بگوییم که ندارد، محرکیت نیست. غرض هست، قطع ندارد، محرکی نیست. بیشتری درست. محرک، حرکت، کار نفس است. قطع، مال عقل است. عقل هیچ وقت نمیبرد آدم را به تعبیر حضرت استاد آیت الله جوادی، چراغ رفتن کار عقل نیست. رفتن کار... ایشان بارها و بارها توی درس مثال میزدند. میفرمودند که: آدم فلج که چشم خوبی دارد، عقل عملی و عقل نظری را مثال میزدند. حرکت، مال عقل عملی است. قطع، مال عقل نظری است. میکروفون که یادم...
فلجی که چشمش چیزی تا بیست کیلومتر دشمن را هم دارد میآید، تکان نمیتواند بخورد. دست و پایش. یکی هم هستش که دست و پا دارد، چشم ندارد. دشمن میآید. دست و پاهای خوبی هم دارد، قوی هم هست. این دو تا، همین است. قطع، چشم است و آن چشمه. این هم دست و پا است. هر کدامش نباشد، فرار نیست. حرکت نیست. انکشاف برای صورت گرفته. با جزئیات دشمن میشود. برای شما تعریف میکند. تنم میآ... الان یک طلبهای میآید اینجا، یک ساعت و نیم در مورد مضرات نگاه به نامحرم صحبت میکند و آیاتش را میخواند، روایتش را میخواند، استنباط میکند. عام، خاص، مطلق، مقید، روایت، اگر تعارض دارد، حل میکند. محرم، نامحرم، همهی چیز را میگوید. از در که هر چی نامحرم، نگاه... چشم خوبی دارد. دست و پا ندارد. یعنی غرض موافق با این قطع نیست. قطع دارد. برایش مثل روز روشن است. حرمتش. غرض موافق نیست. خب، اینجا چرا محرکیت نمیآید؟ زن دارد، زن نیست. یعنی به این هو و بین الله کاملاً روشن است. حالا بین الله یعنی همان تکلیف خودش. واقعاً میداند چی به دوش اوست. ذرهای هم شک ندارد. شما مگر انقدر... بکنی، ده تا جواب میدهد به شما. برنامهی تلویزیون هست در مورد حجاب. کارشناس میآورند. خودش حجابش مشکل دارد. نشسته یک ساعت در مورد حجاب صحبت میکرد. قشنگ. یعنی من از بعضی نکات استدلالیاش استفاده کردم. بعداً توی دانشگاهها که میرفتم، از خانم استفاده کردم. مشکل جالبی است. این است. درس بگیری. اینها مشکلاتی است. قطع کاری نداریم.
سیگار میکشی؟ بله. و اما خصوصیت: "و هی حجیت القطع." ای! حجیت قطع یعنی چی؟ "منجزیة التکلیف بالمعنی المتقدم." آن معنایی که گذشت، چه بود؟ منجزیت برای تکلیف، به معنایی که گذشت. یعنی تکلیف را ثابت بکند توی دوش طرف. انکشاف واقع بکند و بگوید که: "این آقا به عهدهی شماست. ازت این را میخواهند. این کار به عهدهی شماست. این وظیفه است." او "غیر مستبطن فی الخصوصیتین السابقتین." این مستتر توی آن دو تا نیست. توی دل آن دو تا نیست. یک چیز جدایی از آنهاست. یک شیء ثالثی است. نمیتوانیم بگوییم این همان است. همان انکشاف است. همان محرکیت است. خیر. حجیتش چیزی غیر از کاشفیت است، غیر از محرکیت.
"فلایُکونُ التسلیمُ بهما من اللهیةِ المطیقةِ تسلیماً ضمناً بالخصوصیةِ الثالثة." اینجوری نیستش که شما اگر به آن دو تا اقرار کردی، قبول کردی. از جهت منطقی آن دو تا را پذیرفتی، شما همین که آن را پذیرفتی، انگار دنبال تسلیم ضمنی این هم پذیرفتی. به دلالت ضمنی؟ خیر، دلالت ضمنی بین این دو تا نیست. التزام بین این دو تا نیست. اینجوری نیست که هر کی قبول کرد که قطع کاشفیت دارد و محرکیت دارد، قبول دارد که اینی که محل دعواست... عرض کردم توی آن درس خارج هم کتککاری شد. "و لیست تسلیماً بهما و انکارُ الخصوصیة الثالثة تناقضاً منطقیاً." تسلیم به آن دو تا، به کدام دو تا؟ کاشفیت و محرکیت همراه انکار خصوصیت ثالثه، تناقض منطقی نیست. قبول نداشته. "فلابدّ اذاً من استئناف نظرٍ خاصٍّ بالخصوصیة الثالثة." پس باید یک بحث جداگانهای استیناف بشود. باید از نو شروع کرد. یک نظر خاصی در خصوصیت ثالثه باید یک بحث جداگانهای مطرح بشود تا اینکه معلوم بشود که از کجا درمیآید حجیت قطع. خب، آن دو تا که معلوم بود. مشخص بود که کاشفیت دارد. محرکیت هم دارد. حالا حجیتش از کجا دارد درمیآید؟ محل مجال.
"یقالُ عادةً انّ الحجیةَ لازمٌ ذاتیاً للقطع." حالا آنجا میگفتند: خودش ذاتی است. اینجا میگویند: لازم ذاتی است. انکشاف را میگفتند: ذاتی قطع است. اینجا میگویند: لازم ذاتی قطع است. این میشود مضاف صفت موصوفه. لازم لا... لازم است، ولی چه نوع لازمی؟ یعنی نمیشود بین آن... تو خیلی فرق نمیکند، ثمرش یکی میشود. مضاف و مضافالیه هم اگر باشد، شما بالاخره اضافهتان اضافهی چیست؟ لامیه است؟ ظرفیه است؟ در تقدیر میگیرید. لزومی ندارد ما لازم و ذاتیین بگیریم. چون جار و مجروری که جفتش نکره است، خیلی کسب تعریفی، چیزی نمیکند. بگیریم؟ این دام لذت را هم برداریم. دو پله میشود. "لوازم و ذاتی القطع." خب، بعد مثال ایشان چیست؟ "کما أن الحرارةَ لازمٌ ذاتیٌ للنار." برخی گفتند که آقا! مثال بهتر برای اینجا، مثال اربعه و زوجیت. سلا... ماجرا حضرت ابراهیم و اینها. برخی متکلمین ان قلت وارد کردند. گفتم: خب، آتش و حرارت که از هم جدا میشود. تفکیک میشود. آتش داشتیم که حرارت نداشته. همیشه محل بحث این آتش بود و حرارت نداشت یا آتش رفت به جایش گل. حالا هنوز به قطع نرسیدیم که سن... آره، خاموش شد و خنک شد و به آتش گفتیم: "تو سرد باش." نگفتیم: "برو." نگفتیم: "اذ حبیبه..." یواش. استاد من هست در فلسفه. خدا بین آتش با حضرت ابراهیم گذاشته. ظهور آیه نمیرساند. ظهور آیه: ما حائلی گذاشتیم.
"قل لا املأ." مثلاً: "برو پشت حائل." تعبیر مشخص است. ما به آتش گفتیم که: "آتش! تو سرد باش." یعنی عین اینکه نار هستی، سرد باش. یعنی حرارت را ازش گرفت. این محل دعواست. خیلی هم سرش کتککاری... نکنیم، بهتر است. ولی اربعه و زوجیت. آیه، هنوز آیه، روایت برایش نداریم. نمیشود. چیزی در این ... حال بیچاره زوج نباشد. زوجیت برای چهار، لازم ذاتی است. اگر چهار از زوج است، زوجیت یعنی قابلیت انقسام بر ۴، ۶، ۸، ۱۰ الی الابد. نهایت! اینها همه زوجند. قابلیت انقسام دارد. من قابلیت انقسام لازمهی ذاتیاش است. پس این مثال بهترش اربعه و زوجیت. بله، بله. درگیری اینکه بخواهد بعداً این رابطه علی ... حالا خدا به من بگوید: "قطع باشد، ولی حجت نباشد." اینجا مثل آتش و نار. من یادم وقتی ما علاقات وقتی که میخواندیم و اینها، مباحثه میکردیم و اینها، این مسائل آن موقع برای ما خیلی سؤالات درگیرکنندهای بود که خب حالا یعنی چی؟ خب، چی کار؟ خدا آتش باش سر جات باش، ولی حجیت نداشته باش. حالا بامزگیاش به چیست؟ بله، اینجا یک تفاوتی دارد. آنجا شما دور و اینها برایت پیش نمیآید. اینجا حالا ۶۰۰ را مطرح میکند. اینجا شما میخواهی همین را که بگویی که خدا اینجا این کار را کرده، با چی میخواهی بگویی؟ با قطع. من یک جا قطع دارم که خدا به یکی گفت. در این حالی که قطع داری، حجت نباشد. خب، ببخشید! این قطعی که الان داری، این چیست؟ حجت یا نیست؟ حجت؟ ذاتیاش هست یا نیست؟ تحلیلیهی عقلی. بله، بله. یعنی مطلب، مطلب سفت و سخت. بتونآرم است. به قول حضرت آقا سفت و سخت. هیچ کاریش نمیشود کرد. این الان یقینی. بوگاتی، خاطرم نیست.
بحث آن استادی که در مورد ولایت فقیه صحبت میکرد. خاطرتان هست؟ هم به نظرم توی منطق گفتم. آقا! آن بحث بدیهیات منطقیمان را حتماً یک مراجعهای بفرمایید. آره. بحث قطع. خیلی آنجا هم عرض کردم، اگر خاطرتان باشه که اینها بعداً توی حلقات خیلی کاربرد دارد. استاد رفته بود صحبت بکند. حرفهای سفت و سخت است دیگر. شما با بیدین هم که بشینی، حرفها حرفهای محکمی است. استاد صحبت میکرد. بعد ولایت فقیه. یکی از دانشگاهها پاشده بود، گفته بود که: "اینها را منطق ارسط. منطق جدید ما یقینیات، بدیهیات نداریم و همه چیز نظری و نسبی است." و همینجوری صحبت کرده بود و یک بیست دقیقهای دانشجوها ضد انقلاب و اینها، خیلی خوششان آمده بود. یکی پاشد برد مبنای فلسفی منطقی استاد. استاد لبخند زد. خیلی وارد است ایشان. "والا من که سواد ندارم. خیلی هم نفهمیدم." بعد آن گفته بود که: "روی مبنای منطق جدید، همهی قضایا میتواند درست بشود. میتواند غلط باشد. ما خط کشی نداریم که بخواهیم باهاش تطبیق بدهیم که بفهمی که درست است، غلط." "من که سوادی ندارم. خیلی هم نمیفهمم. منطق جدید نو چیست؟ فقط فهمیدم که شما یک سری صحبتهایی کردید که میتواند درست باشد، میتواند غلط باشد." کف زده بودند در این استاد!
اگر ایمان داشته باشی، به عمل صالح انجام تو منطق جدید رساندش به یک جایی که این تقاطع، این توانی لازم نبود. بعد گفت: "اگه میشه، نمیشه؟" مثلاً با یافتههای قبلی ذهنی دچار مشکل بودن. الآن مگر ارزشگذاری این این خط با این خط یکی نیست؟ همه نگاه به این میکردند، به آن نگاه کردند یا این درست است یا این درست است یا این درست است. نمیگوید که هم این درست است هم این درست است هم این درست است. این یا یعنی اینکه باز شما باید یک معنای ارزشگذاری از بیرون بیاید به شما بگوید: "تو حالا کدام یکی؟" گفت که: "چون گفت که طبق این وقتی این گزاره را برمیگردانیم، میآوریم توی مبنای گزارهای. بعد میگوید: این گزاره بار ارزشیاش با این گزاره برابر است. بعد این گزاره را هم ما از عطفی به فصلی تبدیلش میکنیم. از عطری که به فصلی تبدیل میشود، میشود:" خب، ببینید، الان اینم هست. بعد گفتم که: "استاد! نمیگوید این هست." این میگوید: "این هم هست. این هست. این هم هست." یا این است یا این است یا این... نه اینکه این گزاره هم این است هم این است هم این. باید ایمان باشد، عمل صالح هم باشد. بعد بروی توی تفسیرش کنی، بازی میکنند با گزارهها. مبانی فلسفهی غرب است دیگر. بله، ده نفر هی دست و پا میزدند که: "نمیشود، نمیشود. این باید حتماً ایمان داشته باشد."
آن مثلاً یکی از گزارهها این بود که ایمان نداشته باشی؟ عمل صالح داشته باشی، میروی به... دیروز یکی از این دانشجوهایی که توی آمریکا درس میخواند، دانشگاه شریف بوده، رفته آنجا رشتهی برق سر کلاس پیام گذاشته بود. "استاد آمده اینجا دو تا قضیه نوشته، گفته میخواهم قضیه را اثبات بکنم. جانی یک سر، اگر اینورش افتاد، قضیهی الف اثبات میشود. اگر آن ور، قضیهی الف." انقدر یعنی کشکی. بله، دیگر. حساب احتمالات ریاضی. توی آن بحثهای چیزی که مطرح شد در مبادی قضیه، ریاضی بوده. انقدر بله، بله. خواندنش که باید خواند، ولی اینور هم باید آدم مبانی سفت باشد که حواسش باشد. بحث مبادی یقینیات و اینها که عرض کردیم، چندین جلسه اینجا مفصل سر و کله هم میزدیم. گفتم: "آنها خیلی مهم است." از استاد آیت الله جوادی، وزیران، مشهورات را زد، متواترات را زد. همه را برگرداند به اصل عدم تناقض. ما یک قضیهی بدیهی بیشتر توی عالم نداریم. آن هم جمع نقیضین محال است. بقیه بقیه به این برمیگردد.
یا هیچفایدهای برای همه... زن نیست. شما متواتر نداری. حالا روی حساب شهید صدر که آن هم باز دوباره حسابی سر و کلهی همدیگر زدیم. ایشان میفهمند که: "متواتر که هیچ. ما از آنور میآییم توی استقرائیات هم میرویم. به یک جایی میرسیم. به یقین میرسیم." بحث استقراییه. اینها بحثهای خیلی خوبی است و خوب غریبه توی حوزه دیگر. ما نمیتوانیم جواب... وسایل روز کار بکنید. کار طلبگی. چند تا طلبهی شیراز آمده بودند. چند روز پیش گفتند که: "ما میخواهیم بیاییم شما را ببینیم." مستحب است. آمدند نماز جمعه. یک دو ساعتی نشستیم. صحبت کردند. خیلی طلبههای با انگیزه، با شور و حرارت. کار طلبگی، زحمت کشیدن. بیخوابی، قید، سفر، اینور آنور رفتن. هرچیز بیهوده را بزنیم به کنار، بنشینیم کار بکنیم. کارهای علمیمان. کارهای عملیمان که صد برابر بیشتر است. سختتر هم هست. مال استاد میخواهد و رفت و آمد دارد. بعد میرود آدم، برود، بیاید، کار بکند، حساب بکشد. اینها هم که بخش فرع ماجراست. گفتم به اینها، گفتم: "علامه طباطبایی دکتریاش" ایشان را از مطالعه... "من گفت: خب، دیگر دکتری من کرده. پس بنشینم یک المیزان بنویسم." المیزان بعد از این نوشت که: "دکتری من از مطالعه." بعد از "من" از مطالعه. خلاصه، زحمت کشیدند. مرحوم امین کتاب شیعه را که نوشته، کتاب خیلی قطوری باید باشد. ایشان تا حرف عینش که میرسد، دست راستش فلج میشود. بقیه را با دست چپ مینویسد. کار میکند. خب، اینها زحمات این بزرگان است دیگر. چقدر ما داشتیم از این بزرگانی که دستشان فلج شد موقع نوشتن یک حدیث؟ یک سال زحمت کشیدم. من که پیداش... زحمت اگر نباشد، نه برکتی است، نه خود این شهید صدر چه کرد؟ واقعاً این مرد بزرگ. بروید بخوانید زندگینامهی ایشان را. بالاخره پارک درس اخلاق گفت: "آدم بیاخلاق..." خود ما بیاخلاق!
پس چه شد؟ "حرارةٌ لازمٌ ذاتیٌ للنار." "فالقطعُ بذاته یستلزم الحجیة." و "القطعُ بذاتهِ" قطع به ذاتش، نه به جعل جاعل. نه به اعتبار کسی. جعل نمیکند. کسی اعتبار نمیکند. اعتباری نیست. هر وقت خط آبی کشیدم، یعنی خنک. هر وقت خط قرمز کشیدم، یعنی گرم. هر وقت چراغ قرمز بود، یعنی وایسا. هر وقت چراغ سبز... اعتباری است. "ید جاعل" دارد. کسی دخالت دارد. واسطه برمیدارد. ذاتی که دیگر واسطه ندارد. دود و آتش. مثال دود و آتش باز بهتر از حرارت آتش است. آتش باشد، دود نداشته باشد. عرض کنم که دود و آتش، رابطهاش رابطهی ذاتی است. من اعتبار میکنم هر وقت که آتش بود... بله، نار. چی چی باید بگوییم؟ یک قیدی بزنیم که بگوییم آن به جعل تکوینی. پس برای بقیه اصلاً این قضیه، بله، دچار مشکل... حالا عرض کنم که اینجا منظور از جعل، آن جعل تکوینی نیست، جعل اعتباری است. یعنی یک کسی اعتبار بکند، لحاظ بکند، قرار بگذاریم با هم. پس قطع به ذات خودش، سوای از جعل و جاعل و اعتبار و اینها، مستلزم حجیت و منجزیت است. "و لاجل ذلک لایُمكنُ تلقاءَ الحجیةِ و المنجزیةِ فی حالٍ من الاحوالِ." برای همین نمیشود حجیت را هیچ حالی لغوش کرد. "حتی من قِبَلِ المولی نفسه." حتی از جانب خود مولا. چرا؟ روز آتش است. مولا میتواند بیاید ورش دارد؟ ببینید، ما یک جعل بسیط داریم، یک جعل مرکب. درست؟ یک کانهی تامه داریم، یک کانهی ناقصه. یک لیسهی تامه داریم، یک لیسهی ناقصه. بله. کانهی تامه این است که شما یک چیزی را بهش وجود میدهی. کانهی ناقصه: یک چیزی که هست، بهش یک چیزی میدهی. یک وقت است من این لیوان را همینجوری اصلاً نیست، یک دفعه همین را میآورم. درست شد؟ این میشود کانهی تامه. به او وجود میدهم با ماهیتی، با خصوصیاتی. یک وقت است این هست. میآیم این گوشهاش را خراش میدهم. آن ورش را خراش میدهم. یک چیز جدیدی میشود. برخی جاهاش را میزنم. برخی جاهاش را تقویت میکنم. این میشود کانهی ناقصه. بین لیسهی تامه این است که کلاً این را میبرم. لیسهی ناقصه این هست، یک سری خصوصیاتش را جابهجا میکند. خب، حجیت و قطع اینها... قطع حجیت دارد. "بکانَه" از روزی که خلق شد، همین است. از وقتی که قطع آمد، حجیت باهاش بود. لیوان که بود، اصلاً یعنی تویش بشود آب ریخت. ذاتیاش این است. وگرنه شما این را باید معدومش بکنی. لیوان نباشد. نابود بشود. بر فرض میگویم ها! مثال، مثال تسامحی است. آب اگر هست، باید خیس بکند. آب اگر هست، باید تشنگی را برطرف بکند. آب اگر هست، باید مرطوب باشد. روغن اگر هست، باید چرب باشد. درست شد؟ چهار اگر هست، باید زوج بشود. چهار وقتی خلق شد، زوج خلق شد. کسی نمیتواند بین چهار و زوجیت فاصله بیندازد، مگر اینکه چه بکند؟ چهار را بردارد. ببرد به نحو لیسهی تامه. پس نه به نحو کانهی ناقصه میشود باهاش کاری کرد، نه به نحو کانهی... نه به نحو لیسهی ناقصه. حتی دست شارع هم بهش... آقا! دست خودم بهش نمیرسد. خیر.
برای چی؟ خدا که قدرت دارد. خدا چه قدرت دارد؟ "ان الله علی کل شیء" و "شیعیت" داشته باشد. محالات شیعیت ندارد. وقتی که شیعیت ندارد، موضوعاً از دایرهی قدرت خدا خارج است. به چه معنا؟ آها! نه به معنای اینکه قدرت باز بهش ندارد. نه. چیزی نیست که آها! یعنی اصلاً معدوم، معدوم که قدرت وجودی است که قدرت میخواهد. ایجاد است که قدرت. موضوع قدرت ممکن. احسنتم. بعد ممکن باشد که موضوع قدرت باشد. موضوع قدرت که واقع شد، او قدرت دارد. پس محالات در این دایره نمیآید. این هم نکتهی مهمی است. محال است بین جعل، بین حجیت و قطع فاصله انداختن. از محالات است. چرا؟ چون لازم ذاتی است. البته باید اثبات بشود لازم ذاتی بودنش. الان فعلاً فرض گذاشتیم که لازم ذاتی است. اگر لازم ذاتی بود، دیگر دست احدی بهش نمیرسد. "لا حتی المولی." حتی مولا هم نمیتواند بگوید: "قطعت باشد، حجیت نداشته باشد." یا میآید تکویناً به نحو کانهی تامه و رومیدارد. قطع تو را میبرد. کانهی ناقصهی لیس ناقصه ندارد. میگوید: "حالا قطعت باشد، حجیت نباشد." درست شد؟ روشن است اینها. دیگر فقط شاید "علا ابراهیم" فقط دارد. نگفت: "یا نارُ کونی برداً و سلاماً." تمام شد.
یعنی یک حجابی از جانب خود ابراهیم است. کلیت دچار این حالت بشود. انفجار صورت. "علا ابراهیم." "علا ابراهیمش" یک مقدار بحث اینجوری میکند که این ذاتی را جدا نکرده. انگار او خودش یک حاجبی دارد که نمیسوزد. فقط ابراهیم خصوصیت را پیدا... طولانی شدن. گوشت چیزی هم دارد دیگر. اینها که خیلی از دوستان امتحان کرده بودند، گوشت را بردند حرم امام حسین را به ضریح مالیدند. ظرف انداختیم توی آتش. هر کاریش کردیم. مکرر این... یعنی اصلاً دیگر از متواتر این کار بزرگان به کرات انجام داده. خب، اینجا ذاتی گوشت پخته شدن است. آتش هم سوزاندن است. خب، یعنی چی میشود؟ یک حاجبی از بیرون است. در واقع این ذاتی آتش تصرف... یعنی ذاتی آتش را ازش نگرفتیم. خود ابراهیم حاجبی دارد و آن حاجب برای او برد و سلام میکند. بکند به چه نحوی؟ "بدلاً ان یَفک بین القطع و الحجیة." مولا میآید قاطع را از قاطع بودنش درمیآورد، به جای اینکه بیاید بین قطع و حجیت فاصله بیندازد. این عبارت را بخواهیم بگوییم، در واقع باید بگوییم چی کار میکند؟ به نحو لیسهی تامه، قطع را برمیدارد. نه به نحو لیسهی ناقصه بین قطع و حجیت. روشن است؟
و "یَتَلَخَّصُ هذا الكلام فی قضیّتین." خلاصهی این حرف: "ان الحجیة و المنجزیة ثابتة للقطع لانها من لوازمها." حجیت و منجزیت برای قطع ثابت است. چرا؟ برای اینکه حجیت و منجزیت از لوازم قطع است. "و الاخرِیَةُ انها یستحیل ان تنفکّ عنها لان اللازم لایینفک عن الملزوم." آن حجیت و منجز... حجیت یکی است. برای همین ضمیر تثنیه نیاورده. بله، یکی پیام داده بود دیروز، یک انتقادی داشتم: "شما چرا ضمیرها را اشتباه مینویسید؟ نباید ضمیرها را اشتباه بنویسید." گفتم: "چیست؟" نوشته: "حسن بن علی علیهم السلام." یعنی چه؟ مراعات بکنید. "حسن ابن علی، علیه السلام." دو تا اسم میشود: "علیهم السلام." یک سکوت چندین ساعتهای کرد. پاسخ... دیده بودم. حالا الان یادم نمیآید. دیده. حالا اینجا چی کاره؟ "لانها" ها؟ به یکی برمیگردد. چرا به یکی برمیگردد؟ چون این دو تا در واقع یک حجیت و منجزیت است. یکی. قبلاً هم خاطرتان هست گفتیم: "حجیت همان منجزیت و معذریت است." خب، پایین هم دوباره ضمیر یکی آورده. "انها" یعنی کدام؟ همان حجیت، همان حجتی که باز منجزیت است. محال است که منفک بشود از او. حجیت منفک بشود از قطع. ضمیر "یه تنفكّ" به حجیت برمیگردد. "هوی عنها" به قطع. به خاطر اینکه لازم از ملزوم منفک نمیشود. رطوبت از آب منفک نمیشود. زوجیت از اربعه منفک نمیشود.
بله، حالا میرویم سر دو تا قضیه. اول قضیه، اولا را مطرح میفرمایند. بعد قضیهی ثانیه را. که خب، اینها بحثهای خودش را دارد که باید جلسهی بعد انشاءالله اگر برسیم، تمامش بکنیم. بله، در اصطلاح لازم میگویند: "عرض" اینجا لازم در کدام عرض؟ لازم دارد عرض میخورد. خب، لازم پس معلوم میشود که یک چیزی است که اعم که عرض یک وقتی لازم است، یک وقتی نه. نه! لازم، عام است. لازم میتواند عرض باشد، میتواند غیر عرض باشد. لازم نداریم یعنی ذاتی. لازم در کدام خانه؟ درست است؟ آن لازم به حسب عرض است. من میخواهم عرض کنم که ما لازم به حسب ذات هم داریم. لازم در برابر مفارق. درست شد؟ ببینید، یک وقتی هست یک چیزی هست و هست. وقتی چیزی هست و میرود به سمت نابودی خودش، به نفسه. حالا اینها بحثهایی است که در استصحاب انشاءالله خواهد آمد. در مورد لازم حساب حکمی و... علما خودش به خود خود هست. خودش به خود خود مقطع ندارد، دوره ندارد، زوال ندارد. یک وقتی چیزی هست خودش به خود خود زوال دارد. مثل روز و شب. زوال لازم. این میشود لازم. اگر چیزی برای چیزی بود و ماندگار بود، این میشود لازم. حالا یک وقت هست اینی که ماندگار است در ذاتی او أخذ میشود. این میشود لازم ذاتی. یک وقت است در خارج ذات او أخذ میشود. این میشود عرض لازم. عرض کردم. بله، چون آنجا که گفتیم لازم، بله، اینجا که ما میگوییم که لازم، اینجا ذاتی، یعنی خودش به تنهایی در مورد عرض لازم چی میگفتیم؟ مثل چی؟ مثالی که میزدیم مفارق را هم میگفتیم: "سریع الزوال"، "بطیء الزوال." درست است؟ گفتیم مثلاً جوانی بطیء الزوال است. جوانی برای انسان اولاً که عرض است. در ذات او أخذ نشده است. حیوان، شاپ در ذاتیاش که نیست. هم عرض، هم مفارق. یعنی خودش به خود خود از بین رفتنی است، ولی از بین رفتنش طول میکشد. ولی "ضحک" به خود خود از بین رفتنی نیست. عرض لازم در تعریف وقت نشده. در ذاتی أخذ نشده، ولی به خود خود هم از بین نمیرود. تا وقتی که انسان، انسان است، ضاحک است. ولی "ضِحِک" خارج از ذاتی میشود لازم عرض لازم. حالا لازم ذاتی چطور؟ حالا ذاتی ذاتی هم که اصلاً انفکاکی ندارد. جنگ اضافی بخواهد منفک بشود که این ذات متبدل میشود و اصلاً از بین میرود. لازم میشود. بله. ذاتی فقط لازم میشود به این معنا. بله، از او جدا. یعنی ما چیزی ذاتی غیر لازم... این هم از این.
حالا انشاءالله دو تا قضیه را جلسهی بعد بحثش بکنیم. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...