‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربالعالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنةالله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
خوب، در مورد اطاعت گفتیم. ایمان را تعریف کردیم و آثاری از آن از دیدیم که ایمان مربوط به قلب است؛ ولی وقتی به عمل تبدیل شود، یعنی ایمان باید عمل را پمپاژ کند و باید مبنای رفتار و خاستگاه رفتار باشد. ایمانی که خاستگاه رفتار نباشد، یا ایمان نیست، یا اگر ایمان باشد، به مرور زمان از بین میرود. این را من چند بار گفتهام، مثل قلمی که جوهری از آن استفاده نکنی، میخشکد. خودکارها را دیدهاید؟ یک مدت استفاده نمیکنی، بعد از دو سه ماه میخواهی استفاده کنی، خیلی به سختی کار میکند، بعد دیگر آرامآرام هی جوهر از آن میآید تا از بین میرود. دیگر یک سال دو سال بگذرد، اصلاً کار نمیکند. ایمان این شکلی است، جوهرِ عمل است. اگر در قالب رفتار بروز پیدا نکرد، میخشکد، و کمکم از بین میرود و چیزی از ایمان نمیماند.
پس نه ایمان بدون عمل صالح داریم و نه عمل صالح بدون ایمان داریم. این شعار قدیمی هم هست. ایمان چیست؟ کجا میرود؟ قاعدهاش این است که اگر ایمان نبود، اصلاً عمل، عمل صالح به حساب نمیآید. صالح یعنی چه؟ صالح یعنی مبتنی بر یک ادراک، عمل صالح بر یک باور درست. عملی که مبنایش باور درستی باشد، این میشود عمل صالح. خب وقتی من دستگاه این عالم را بیصاحب میبینم، چه عملی میخواهم انجام دهم برای اینکه به صاحب این دستگاه نزدیک شوم؟ میگوید میرود بهشت.
اولاً بهشت تجلی رحمت خداست، مظهر قرب خداست، بهشت یعنی جایی که آثار این نزدیکی و آثار این رحمت را آدمهایی که به خدا نزدیکاند، میبینند. خب، چه کسی به خدا نزدیک میشود؟ کسی که رفتاری انجام داده برای اینکه به او نزدیک شود. چه کسی این رفتار را انجام میدهد؟ این را سریع و جمعوجور گفتم، بحث ما این شکلی است، در یک جمله میگوییم و میرویم. چه کسی نزدیک میشود؟ کسی که رفتاری انجام دهد برای نزدیک شدن. کسی رفتار انجام میدهد که اعتقاد داشته باشد به اینکه این هست. شما همهکاره این ساختمانی، من اگر بخواهم در این ساختمان یک جایگاه خوبی داشته باشم، باید چهکاری کنم؟ دُمَت را ببینم؟ یعنی باید چهکار کنم؟ کاری بخواهم انجام دهم، آن کار فرع بر چیست؟
قبول داشته باشم. بعد رفتم زیرزمین خانهام دو تا مثلاً دیوار را رنگ کردم. میگویم بالاخره این کار، کار خوبی است. ببینید، کار، کار خوبی است ولی کار صالح نیست. عمل صالح باید باشد. عمل صالح یعنی عملی که صلاحیت دارد، عملی که قابلیت دارد، قابلیت قُرب دارد. صالح در عربی که میگویند صالح یعنی چه؟ این تانک آب را دیدید در کربلا؟ «الماءُ غیرصالح للشرب»، این آب غیر قابل شرب است. بله آقا، غیر قابل شرب است. صالح همان قابل است. عمل صالح یعنی چه؟ عملی که قابلیت دارد، قابلیت چی دارد؟ قُرب. میتواند این کار، نزدیکت کند به مرکز هستی، به مرکز حقیقت، به مرکز عالم. میتواند نزدیکت کند. این را بهش میگویند عمل صالح.
عمل صالح بدون ایمان ممکن است؟ ایمان بدون عمل صالح چی؟ علائم قاسمزاده توضیح میدهند. آفرین، باریکلا! و مثال دومی هم که نکته دوم که توضیح دادیم این بود که چون عمل صالح یعنی عملی که قابلیت دارد برای اینکه شما را نزدیک کند به مرکز حقیقت، مرکز عالم، وقتی شما مرکز عالم را به مرکزیت قبول نداری، چجوری میخواهی با این عمل بهش نزدیک بشوی؟ مثل اینکه من بگویم: «آقا سوار ماشین شدم، برم قوچان.» البته اعتقادی به قوچان ندارم؛ ولی دارم میروم. اعتقاد ندارم که قوچانی هست، قوچانی را قبول ندارد بزرگوار. اعتقاد ندارد به اینکه قوچانی هست ولی دارد میرود. خب، معلوم است که رفتنت به جایی نمیرسد. کجا میخواهی بروی؟ قبول نداری بهشتی را که قبول نداری، میخواهد برود ببیند. مواد را که قبول ندارد و خدایی را که قبول ندارد!
قبول ندارد یعنی چی؟ قبول ندارم، بیشتر توضیح بدهم؟ میترسم از اصل بحث بیفتیم؛ ولی خب خیلی مهم است، بحث ایمان و عمل صالح. اگر کل بحث ایمانمان در این پنج جلسه کتاب، لب مطلب این است که آقا میخواهند بگویند: «آقا میخواهند بگویند این ایمانها را بگذار در کجا؟ آبش را بخور! ایمان باید به عمل منجر بشود. ایمان نیست! حالا عملش هم یعنی چی؟ آقا، من الان شما را قبول ندارم. بگویم: «خب، من قبول ندارم تو کریمی، قبولش داشته باشم؟» تو که قبول داری، تو که میدانی من نیاز دارم، تو بده. خیلی خب! این اشکال ندارد. این رحمت رحمانیه خداست، رحمت رحمانی خدا، رحمت عام. قبولش داشته باشی یا نداشته باشی، بهت روزی میدهد، حیات میدهد، زن میدهد، بچه میدهد. اینها که قبول ندارند خدا را، بچهدار نمیشوند؟
آن رحمت رحیمی است. رحمت رحیمیه هم به خاطر این است که اصلاً رشدش در اثر پذیرش. من قبول ندارم، مثل اینکه بگویم: «آقا، بنده کنکور قبول ندارم، دانشگاه، تو خودت حلش کن!» مرد حسابی! این اصلاً دانشگاه وابسته به این است، رابطه علیّ و معلولی دارد. این دیگر رحمت رحیمی است. روشن است چی دارم میگویم یا نه؟ گفت: «طرف هی به امام رضا متوسل میشد که آقا، این جایزه بانک، دیگر این سری به ما...» گریه و زاری و اشک و ناله، باز دستش درنمیآمد. دوباره ماه دوم، سوم، پنجم، دهم، یک سال نذر و نیاز. آخرش هم خواب دید، از «ولی» حساب وا کن! وابسته به این است که یک حسابی داشته باشی، تو را اگر میخواهند بپذیرند. این رابطه علی دارد، رشد وابسته به عمل. وقتی عمل صالح نداشتی، رشدی نخواهد بود.
یا آسمان که ما را قبول دارد؟ بله، آسمان نورش را دارد میدهد. دقت، دقت! آسمان نورش را دارد به همه میدهد؛ ولی آن نوری که جذب درخت میشود و تبدیل به میوه میشود را به که میدهد؟ به آنی که درخت را کاشته و از آن مراقبت کرده است. آسمان همه نیست. مگر نور مال همه نیست؟ چرا من میوه ندارم؟ روشن است؟ آن بخشی که نور بود، رحمت رحمانیه بود، به همه داد. این بخشی که میوه است، رحمت رحیمیه است. چی میخواهد؟ رحمت رحیمیه چی میخواهد؟ قابلیت میخواهد، قابلیت عمل میخواهد، قابلیت عمل صالح میخواهد، صلاحیت میخواهد، قابلیت میخواهد، قابلیت عمل صالح. لذا ایمان بدون عمل صالح معنا ندارد، عمل صالح هم بدون ایمان معنا ندارد.
آقا میفرمایند که ایمان باید در حوزه تکالیف، در حوزه رفتار آدم بروز پیدا کند. رابطه آدم در ارتباط با مال، جان، عمر، بقیه آدمها، خدا، حیوانات، گیاهان، تعهد، مسئولیت، تکلیف، وظیفه، اگر اینجا بروز پیدا کرد، یعنی ایمان. یکی از علما منبر میرفت، یک ماه رمضان در مورد توحید صحبت کرد. شبهای آخر، دیگر این وسط پرانتز بگویم، بعد بیایم. یکی از علما منبر میرفت، حالا فرض کنید یک ماه رمضان در مورد بهشت صحبت کرد. شب آخر یکی آمد، گفتش که «حاج آقا، شما سی شب در مورد بهشت صحبت کردی، یکی دو شب جهنم صحبت میکردید، یکم بترسیم. یک سری رعایت نمیکنند، احکام را رعایت نمیکنند، بعضیها صورتشان را میتراشند، این مسائل هم یک چیزی میگفتید.» ایشان گفته بود که «من بذر توحید را در دلش میکارم، بعد جوانهاش از توی صورتش میزند بیرون.»
خیلی تعبیر قشنگی است. «بذر توحید را در دلش میکارم، جوانهاش از توی صورتش میزند بیرون.» یعنی این باید الان از توی صورتش یک چیزی آمده باشد بیرون، از توی کلامش یک چیزی آمده باشد بیرون، از توی نگاهش یک چیزی آمده باشد بیرون. علامت ایمانش؟ چه ایمانی است که در کلام و رفتار و عمل او، هیچ بروزی ندارد؟ مثل اینکه مثلاً یکی با لباس مایو بیاید در این ساختمان مهندسی قدم بزند. یکی با لباس مایو الان با لباس شنا، لباس شنا، یکی الان میآید در این کلاس. مثل ماجرای کچله که رفته بود و همه خندیده بودند. «آب بخورم!» این وضعیت آخه؟ نه کیف، نه کتاب، نه جزوه. روشن است؟ اگر باور داری که دانشجو است، میگوید: «نه، تو باورت نشده.» مثل اینکه دانشجو... مثل اینکه تو باورت نشده هوا. تو باورت نشد اینجا دانشگاه است. دانشگاه.
نه، ظاهر مهم نیست که. دلت پاک باشد مهم است. باور، عقیده، دل پاک. اگر باور است، بعد در رفتار خودش را نشان میدهد دیگر. من اگر باور دارم که آقا در این مثلاً راهرو یک سگی را ول کردهاند، میخوابم انگار نه انگار! مثل اینکه باورم نیامده. مثل اینکه خیلی نمیفهمم سگ یعنی چی! پس ایمانی ایمانی است که در عمل بروز پیدا کند. جانم! میشود به نظرتان؟ میشود یکی باورش نباشد اینجا دانشگاه است، واقعاً فرض، همین دیگر! بعضی دوستان قرار میگذارند، میگویند میرویم نهاد. مثلاً اینجوری است یا نه؟
ببینید، میشود مثالهای دیگری زد. مثل اینکه من باور ندارم که این نور است که این درخت را رشد میدهد؛ ولی درختهایم را کاشتم. حالا یک چیزی هست که این را رشد میدهد دیگر. من کاشتهام. جلسات ظهر یک روز توضیح میدهم. بعضیها شیعه هستند و نمیدانند. بعضیها مؤمناند و خودشان خبر ندارند. حالا آن ماجرای چوپان را هم تقریباً این شکلی میشود معنا کرد. اینها میخواهند در آن فضای هرمنوتیک ببرند بحث را. امثال سروش، ماجرای چوپان را یک دستاویزی کردهاند برای اینکه اصلاً حقیقت یک امر ثابتی نیست، یک امر کاملاً نسبی. حالا بحثش، بحثهای مفصل و سنگینی هم هست.
اگر بخواهیم وارد این مباحث بشویم، من دو تا کتاب فعلاً پیشنهاد میکنم مطالعه بکنید. کتاب سبک، سبک در حد اینکه مثلاً... بیشتر کتاب «در پرتو آذرخش» و «آذرخشی دیگر از آسمان کربلا». این دو تا کتاب مال آیتالله مصباح یزدی است. نوجوان بودم. این دهۀ هفتاد، به نظرم بحثهایش مال دهۀ هفتاد است. آره، اواخر دهۀ هفتاد و واقعاً این کتاب را نخواندم، خوردم این کتاب را. خیلی عالیه، فوقالعاده است. بعد حضرت آقا فرموده بودند که «من این کتاب را اول یک دور فایلهای صوتیاش را گوش کردم، کتاب را خواندم.» خیلی کتاب خواندنی است.
ببخشید، در هرمنوتیک چی میگویند؟ همین ماجرای چوپان. ماجرای چوپان؟ چه کسی خبر دارد؟ چوپان چه بود؟ مولوی میگوید: که «موسی پیش شبان.» حضرت موسی دید که این چوپان دارد با خدا حرف میزند که «کجایی من بیام موهات را شانه کنم و چارقت دوزم کنم؟ شانه سرم، موهات را شانه کنم، چاقت را بدوزم.» کتابی هم تازگی چاپ شده است. یکی از دوستان طلبۀ ما هدیه داد. «چوپان معاصر»، رضا احسانپور نوشته است. چوپان حضرت موسی است، فقط با ادبیات جدید. بعد مثلاً میگوید: «خدایا، یک لایک هم به ما بده!» مثلاً همان ادبیات، همان چوپان را با زبان امروزی، کتاب قشنگی است.
اینها میگویند که حضرت موسی بهش گفت: «آقا، این چه حرف زدنی است؟» بعد خدا به حضرت موسی فرمود که: «ولش کن! چهکارش داری؟ ما درون را بنگریم و حال را، نی برون را بنگریم و قال را.» بابا، به کلامش چهکار داریم! دلش مهم است که. اینها آمدند گفتند آقا، پس اصلاً شریعت معنا ندارد. برای رسیدن به حقیقت، این حرفهای خزعبلاتی که میزند، شریعت کارگشا نیست. مهم حقیقت است. حقیقت هم دست همه هست. همینقدر که دلت یک تمایلی دارد، حل است. یک وقت از شما عملی داری انجام میدهی، مطابقت دارد با واقعیت، نمیدانی عملت مطابقت دارد. این دارد مناجات میکند، دارد دلبری میکند، دارد ابراز بندگی میکند، فقط نمیداند قواعدش را بلد نیست. «هیچ آدابی و ترتیبی مجو، هرچه میخواهد دل تنگت بگو.» به نظرم مال همین شعر است، مال همینجاست. «هرچه میخواهد دل تنگت بگو.» اینجا ترتیب آداب.
یکی آمد پیش پیغمبر اکرم گفت: «یا رسولالله، من مال بادیم، اطراف مکه و مدینه. وقتم ندارم اینجا بیایم، مثل بقیه پای منبر بنشینم. حسین خودت، اینها، بنشینم، یادداشت بکنم، جزوه بنویسم، از اینها... من مثل اینها نیستم، وقت ندارم.» دهان بامزهای، یک جمله به من یاد بده، من این را بروم عمل بکنم، برایم بس باشد. «هر وقت خواستی با خدا حرف بزنی، بگو الهی انت ربّ و انا العبد.» این هم رفت و خیلی خوشش آمده بود. هی زیر لب گفت و رفت و رفت و رفت، خانه و هی اشک میریخت، میگفت. میگفت: «الهی انت العبد و انا ربّ.» گریه میکرد، ناله میکرد، خودش را میزد. وحی نازل شد به پیغمبر که ملائکه گفتند، گفتند: «هر وقت که میگوید، ما چهار ستون عرش میلرزد، پر و بال ملائکه میریزد، وقتی این ذکر را میگوید.» ولی خدا فرموده: «کارش نداشته باش! من میفهمم چی میگوید. اِبرازی میکند ولی نمیداند.»
به موسی بن جعفر گفت: «آقا، من تا شما را به عنوان امام قبول دارم. بعدیها را نمیدانم کیا میآیند. دارم میروم شهر خودمان. خیلی هم در ماجرا نیستم. واتساپ و تلگرام اینها هم ندارم در جریان قرار بگیرم کی به کی الان کی امام شد. تازگی باز کی آمد و من بعداً با خودم بگویم خدایا هر کی که از نسل اینهاست، دقت کنید! گفت: «من با خودم میگویم خدایا هر که از نسل پیغمبر و امام به حق است، من به عنوان امام به حق قبولش دارم.» این را درست، موسی بن جعفر در جریان بودم دیگر، آپدیت نشدم، فیلتر شد تلگرام شده در جریان ماجرا نیستم. قبولش دارم.
شیعیانی که نمیدانند شیعهاند، بعضیها رفتارشان رفتار بندگی است، ولی نمیدانند. اسمشان اسم بنده است، ولی رفتارش را ندارند. لذا خیلیها اسماً شیعهاند ولی یهودی و نصرانی از دنیا میروند. در مورد کسی که میتوانسته حج برود و نرفته، این را روایت داریم: «کسی حج میتوانسته برود، نرفته، موقع مرگ بهش میگویند: "مُت یهودیاً او نصرانیاً."» یک کتابی دارد رضا امیرخانی، رمان قشنگی. نوجوان بودم. رمانهای «ناصر ارمنی» خیلی قشنگ. گفتی آخرش ردوبدل میشود. از خنده. کی مال محله ارمنینشینهای تهران بوده و مسلمان شیعه بوده. بهش میگفتند: «ناصر ارمنی.» دیگر هزار تا کار میکند برای اینکه بهش ناصر ارمنی نگویند و میرود مکه و بعد میآید باز بهش میگفتند: «حاج ناصر ارمنی.» در محل روایت استفاده کرده.
موقع مرگ میگوید که وقتی حج انجام ندادی، ملائکه میگویند: «یهودی بمیر یا نصرانی!» میگوید: «ملائکه آمدند، گفتند که حجت کو؟» گفت: «والا به خدا، حج رفتم.» گفت: «نه، آن را به خاطر این رفتی که مردم بهت بگویند حاج ناصر. حالا ما بهت میگوییم ناصر یهودی!» خلاصه، نرفته مسلمان. اسماً بهش میگویند مسلمان، مداح اهل بیت و نوکر امام حسین و بله؛ ولی واقعاً مسلمان نیست. حالا خیلی هم خیلیهای دیگر هم اعمال را انجام دادند، نمیدانستند با همان مقداری که فهم داشته، با همان مقداری که میفهمیده. حالا این هم باز یک بحث دیگری در مورد مستضعفین فکری.
یک بحثی داریم که بعضیها مستضعفاند، یعنی حق بهشان نرسیده، برزخ دوباره امتحان میشوند. تالار برزخ امتحان حضرت ابراهیم بعد از تربیت میکند. حضرت زهرا بچههایشان را تربیت میکنند. فاطمه بچههایی که از دنیا میروند، برخی روایت دارد که حضرت ساره و حضرت ابراهیم اینها را بزرگ میکنند و حضرت زهرا اینها را تربیت میکنند. آنقدری که آدم میفهمد بستگی به حال پدر و مادر دارد، به پدر و مادر بستگی دارد. اگر پدر و مادرت هایکلاس باشند، بچه را میآورند پیش حضرت زهرا. طبقه متوسط و اینها حضرت ابراهیم، بیکلاسها را ببرند بدهند مثلاً دم در فیضیه، آقا بگیر بزرگش کن! خلاصه این هم هست که در عالم برزخ رشد میکنند. حتی دارد که در قیامت از بعضی خدا امتحان میگیرد. اینجوری هم روایت داری. اینهایی که حق بهشان نرسیده را خدا ملاک برای ما چیست؟
ملاک بروز در رفتار، آنقدری که بروز پیدا کرده ایمان است. چند درصد ایمان داریم؟ همان میزانی که این در رفتار من بروز دارد. الان در رانندگی من چقدر ایمان بروز دارد؟ از رانندگی من چقدر میشود فهمید که این راننده مؤمن است؟ ما تعلیم رانندگی که میرفتیم عمامه و گواهینامه را با هم میگرفتیم. همین جفتش، در هجده سالگی. جفتش هم به نظرم در خرداد بود، در روزهایی بود که داشت منتهی میشد به معمم شدنمان. میرفتیم، کم بشد. ماشینهایی که میبینم را تشخیص میدهم که این چهکاره است و چند سال راننده است. گفت: «این وانت را میبینی؟ این بغل راننده است، فلان شغلش است.» آن یکی ماشین، این فلان کاره است. این بیست ساله راننده است. قانون پارک کردنش، من میفهمم کیست و چهکاره.
باور نداری؟ پیاده شو بریم بپرس! پشت فرمان که بشینم، نوع فرمان گرفتنت را میفهمم چهکارهای، چقدر واردی. پشت فرمان نشستی، رانندگی کردی؟ در شهر رانندگی کردی؟ در جاده رانندگی کردی؟ تا دنده چهار رفتی. از فرم فرمان گرفتن باورتان میشود فهمید! از نوع حرف زدن میشود فهمید! از نوع نگاه کردنش میشود فهمید! یک روایتی تازگی دیدم از این روایتهای پاییزی بود، خیلی عجیب بود برایم. تبلت هست. ندیده بودم، مال منابع اهل سنت هم هست. طرف مهمان پیغمبر شد. مسلمان نبود. خوابید و بعد شنید که ایشان پیغمبرند و فلان و اینها. صبح مسلمان شد. روایت عجیبی است واقعاً.
میگوید: صبح که مسلمان شد، یک کاسه شیر بز به نظرم برداشت خورد. بعد برگشت، گفت: «یا رسولالله، من دیشب کافر بودم، امروز مسلمانم. من اشتهایم خیلی زیاد بود. از وقتی که مسلمان کم شد. من همیشه باید هفت تا کاسه شیر میخوردم تا سیر میشدم، الان یک کاسه خوردم، سیر شدم.» حضرت فرمود: «این به خاطر اینکه مؤمن شدی. روح الایمان در تو وارد شد و روح و ایمان این شکلی است که مؤمن این شکلی است چون نجیب و عفیف و باحیاست. با کمترین حد نیازش برطرف میشود. کافر نه، جیره و پیکه ندارد. منافق و کافر هفت شکم میخورند.» تعبیر. حضرت فرمودند: «کافر هفت شکم، مؤمن یک شکم دارد.» تو تا حالا کافر بودی. یعنی چقدر آثار فیزیولوژیکی دارد؟ آثار آناتومیک دارد، روی بدن و روی زندگی.
ایمان، همین که قبول کرد، فضایش عوض شد، اشتهایش هم فرق میکند. حتی روایاتی داریم در مورد اینکه توی فرم بدن چه تغییر و تحولی صورت میگیرد. یعنی مؤمن و غیرمؤمن در حتی سلولهایش، در قطعات و اعضای بدنش. خلاصه، ایمان این شکلی است. بروز پیدا میکند. «عبادالرحمن الذین یَمشونَ علی الارض هوناً.» این ایمان، قدمهایش میآید بیرون. از توی راه رفتنش میشود فهمید مؤمن است یا نه. از مدل حرف زدنش، از تُن صدایش. اینهایی که رشد ایمان پیدا میکنند، وزن صدایشان. یکی از این مداحها، حالا اسمش را بگویم اشکال ندارد، حاج مهدی سلحشور آمده بود جلسۀ خصوصی یکی از اساتید. استاد چهشکلی برخورد میکند با ایشان؟ تمام شد و این استاد خیلی تحویلش گرفت و بعد یک جملهای گفت، من دهانم آب افتاد. ایشان گفتش که: «اخلاص روی تارهای صوتی آدم اثر میگذارد.» شما تار صوتی اثرگذار شدی. نفسش حق است. اینجوری میشود. آنقدر بروز پیدا میکند.
این خوابش هم دیگر فرق میکند. این نفسش هم دیگر فرق میکند. تنفسش فرق میکند. تنفس مؤمن، تنفسش با کافر فرق. نفسش اثر دارد، اثر معنوی. وجودش برکت. خیلی روایت این شکلی داریم. همین که مؤمن میشود، کل ذاتش انگار عوض میشود. یک ذات جدیدی میشود. حالا از کجا میشود فهمید ایمان را؟ در رفتار بروز پیدا میکند. در تعهدی که دارد، پذیرش مسئولیتی که دارد. قطع میکنی.
«الَّذِینَ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّوهُ بِللَّهِ» عشقی که دارد. شوخ و شنگی که دارد. میگوید تفاوت مؤمن و منافق این است: مؤمن گرم میگیرد و باهاش انس میگیرند. منافق با کسی انس نمیگیرد، از دماغ فیل افتاده، فیگور دارد، ادا اطوار دارد، قیافه میگیرد. این رفتار، رفتار منافقانه است.
«الْمُؤْمِنُ يَأْكُلُ بِشَهْوَةِ أَهْلِهِ وَالْمُنَافِقُ يَأْكُلُ بِشَهْوَةِ نَفْسِهِ.» مؤمن وقتی مؤمن میشود، اشتهایش میشود اشتهای زن و بچهاش. تا کجاها ایمان خودش را نشان میدهد. منافق نه، زن و بچه غذا بخورند. همیشه ناهار چیزی درست میکنند که این دوست دارد. ولی وقتی مؤمن شد، چیزی که زن و بچه دوست دارند، درست میکنند، این هم میخورد. میوهای که میخواهد برود بخرد، اول میوههایی که زن و بچه دوست دارند میخرد، خودش خوشش میآید. بروز ایمان است دیگر، در مدل کلام، در وزن کلام، آهنگ کلام. همه دارند، قرآن گفته مدل نگاه، تُن صدا، همه اینها فرق میکند مؤمن با کافر متفاوت است. حیایی که مؤمن دارد، «این رفتار برای خانم مناسب نیست، این رفتار برای آقا مناسب نیست، این مدل حرف زدن جالب نیست.» هیچ ادراکی ندارد بنده خدا. یک قوهای باید در او شکل بگیرد که ایمان است، آن شکل نگرفته. مثل بچه که بلوغ ندارد، نمیفهمد عروسی یعنی چی؟ عروس داماد «ماستکات کرده» یعنی چی؟ کات کردن یعنی چی؟ این قوه را ندارد. قوه را ندارد، نمیفهمد. در مورد مؤمن و کافر هم همین است.
خوب، به مناسبت نام مؤمن در پایان این آیه، آیة بعد درباره صفات مؤمنان و شرایط ایمان. حال ویژگیهای مؤمن: «أَمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ أُوْلَٰئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا.» سوره انفال، آیات ۲ تا ۴. پنج تا خصلت برای مؤمن اینجا ذکر شده. ممکن است این پنج خصلت در گوینده و شنونده نباشد. یعنی آقا اصلاً دست به نابودیشان خوب بوده، از همان جوانی مخاطبین را یک دور صاف کردهاند. اینجا گوینده و شنونده من و شما نداریم. اینها را اما یک کسی در راه ایجاد این پنج خصلت در خود تلاش و فعالیتی بکند، باز در راه ایمان است، در راه هدف ایمان، و شایسته نام مؤمن هست. مؤمن راستین آن کسی است که این پنج صفت...
۱. ویژگی اول مؤمنین: «إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وّجِلَتْ قُلُوبُهُمْ.» وجَل، اولیش وجَل. وجَل هنگام ذکر خدا. میفرماید که «وّجِلَتْ قُلُوبُهُمْ.» به بیم آید دلهایشان. یعنی چه؟ به بیم بیاید، ترسیدن از خدا به چه معناست؟ میترسد؟ وجَل تعبیر قشنگتر فارسیاش استرس است. استرس از خدا. الان به شما بگویند که دو ساعت دیگر رهبر معظم انقلاب منزل شما، چه حسی پیدا میکنی؟ هیچ حسی نداریم کلاً! آفرین، احسنت! دیگر چهکار میکنی؟ بابا را آماده میکنی. استرس پیدا نمیکنی شما؟ ولی استرس شیرین است نه. دلهره. دلهره از سر حیرت نیست، دلهره از سر عشق است، فرق میکند اینها. مؤمن اضطراب ندارد. «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» اطمینان دارد؛ ولی دلهرهاش... اصلاً نمیشود آدم دلهره نداشته باشد. مگر میشود آدم بدون استرس؟ کسی که استرس ندارد، آدم نیست، گوسفند است. استرس ندارم در حدی که چک کردیم. ترازو، حساب و کتاب کنی، اینها دیگر. زلزله، مثلاً زلزله میآید هشت ریشتر زلزله، «من چیزی برای از دست دادن ندارم.» دلهره این است: الان رهبری میآیند منزل ما نکند در خانه چیزی باشد که جالب نباشد. بعد من آخه با این وضعیت یک چیزی نگویم ناراحت شوند. یک کاری نکنم مثلاً. وضعیتم خوب نیست. خون... هر چی هر چی بگویی آخر یک دلهرهای دارد.
شأنش مراعات نشود آخه. اصلاً خود اینکه ایشان دارد میآید خانه ما... توجه میکند. یکی از رفقای ما، البته رفیق که میگویم از باب تواضع خودم میگویم، هفتاد سالش است. رفیق پدربزرگ بنده را دارند ایشان، ولی حالا شوخی میکنم، ولی از باب تقاضای ایشان خیلی با هم صمیمی هستیم. ایشان جزو مؤسسین حزب جمهوری بودند با شهید بهشتی و دفتر امام. یک خاطره برای بنده تعریف میکرد. یک روز اعضای دفتر مشکلاتی برایشان پیش آمده بود. اینها دیدند که ما باید یک لیستی به امام بدهیم. یک سری حرفها باید با امام مطرح کنیم. بعد گفتند که این لیست را تهیه کردیم، رفتیم نشستیم دور امام رفقا گفتند: «شما ادبیاتت خوب است، خودت بگو.» کاغذ را دستم گرفتم، شروع کردم. اول نشسته بودیم داشتیم با هم حرف میزدیم. خودمان هم خیلی آدم شیرینی، از این آدمهای مشتی قمش. خدا حفظش کن. آدم جهادی فوقالعاده.
حرفهایی میگفتیم. آخرش بود که ببینیم به جمعبندی برسیم چهکار بکنیم. آمدند توی... دستم گرفتم. گفتم که: «به خودت مسلط باش! به امام نگاه نکن، بخوان.» دستم گرفتم شروع کردم با طمطراق خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. محضر مرجع عالیقدر، امام عزیزمان فلان اینها، خواستههای ماست فلان.» میگفت بند سوم، چهارم اینها را خواندم یک لحظه «امام دارد چهکار میکند!» نگاهها که به هم خورد، قفل کردم. چهکار کنم؟ چه خبری است که میگیرد؟ قفل میشوی. وقتی بگیرد، قفل میشوی. اتصال! ول کنش! اتصال!
«وجلت قلوبهم» یعنی این وجل. حالت اولین علامت مؤمن این است. اگر واقعاً باور داری به این جایگاه، اثری در رفتارت دیده بشود. حالا من نماز کله را میخوابانم، میخوابانم کله را میخارانم و دماغ را میخارانم و حساب و کتاب دارم میکنم. در عینالاحوال، یک چکی دارم میکنم. اوضاع خانه را هم تحت کنترل دارم. این دارد میرود. آن الان نیفتد. این ور و آن ور. همه در قالب «هشدار میدهم!» با ذکر «سبحانالله» مثلاً میفهمانم که الان این بچه دست به چاقو زد. این حالت من است. وجلی تويش نیست. ولی مؤمن چیست؟ میلرزد، دلهره دارد. حالات امیرالمؤمنین و اهل بیت را ببینید: صدای اذان که بلند میشد، رنگ امیرالمؤمنین میپرید. رنگ میپرید! امیرالمؤمنین چیزی به حساب نمیآورد. مؤمنه دیگه. امیر مؤمنین. ایمان اینه! ما سوءتفاهمی این ایمان. مؤمن اینه.
ترسیدن از خدا به چه معناست؟ آیا رسیدن یک گناهکار در مقابل قاضی است یا نوع دیگر و لطیفتری است؟ ممکن است کسی بگوید: «من گناهی نکردم، از خدام نمیترسم.» بله، ترسیدن گناهکار در مقابل قاضی و دادستان آن باید آدم را مجازات کند، آن نوع ترس با نداشتن گناه البته منتفی است. الان این دوست ما مگر گناهی کرده بود که از امام بترسد؟ جزو منافقین بوده؟ الان امام دستور من را اعدام کند؟ جزو اینها بوده؟ ترسش از چیست؟ خطایی کردهام؟ خطی کردهام امام شلاق دستش است؟ نه، عظمت من را گرفت. تا چه کسی باشد که بتواند مطمئن باشد که گناهی ندارد.
اما یک نوع ترس دیگر هست که آن ناشی از معرفت است. انسان در مقابل اشیاء بزرگ، ذوات عظیم، حقیقتهای باشکوه، قهراً احساس دهشت و حیرت میکند. پای دماوند رفتید؟ کوه دماوند. خدا روزی بکند انشاءالله یک همچین ایامی امام رضا بطلبد برویم با آقای دماوند آنجا در استخر، عظمتش را ببینیم. واقعاً آدم سر میشود وقتی آن عظمت را میبیند. مثلاً بالای هواپیما وقتی نگاه میکنی پایین را، عظمت دیگر. عظمت، یک دلهره ترسی در وجود آدم میافتد از عظمت بالای برج میلاد که میرود اینجوری است. اینها همه وجل است. اینها حالت وجل. خاصیت وجودی انسان این است. ترکیب روحی و جسمی انسانی را ایجاد میکند. در مقابل هر چیز با عظمتی، هر انسانی حالت این حالت دهشت، نه از این باب که ازش میترسد، ممکن است هیچ ترسی نداشته باشد به این معنا که تعرضی بکند. ترس ناشی از گناه نیست اینجا.
گوش میدهید؟ بلکه این دهشت و بیمناکی ناشی از احساس عظمتش و احساس حقارت خویشتن در مقابل اوست. این چنین ترسی از خدا جا دارد، مطلوب است، لازمه است، مفید است. آن کسی که در مقابل پروردگار خودش را کوچک و ناقص و حقیر میبیند و خدا را به تمام شئون امور خودش مسلط و مهیمن مشاهده میکند، این چنین انسانی سعی میکند جز از آن خط سیر مستقیمی که خدای عالم بر او معین کرده، از راه دیگری سیر نکند، حرکت نکند. عظمت این شکلی است. روح عظیم اینجوری است. میگویند بوعلی رفته بود جایی. یکی داشت سخنرانی میکرد. سخنانش افتاد به تته پته. بعد دیدند رنگش زرد شده، دست و پایش را گم کرد. و بهش گفتند که چی شده؟ گفتش که: «به گمانم یک آدم بسیار بزرگی در جلسه حاضر است که عظمتش من را گرفته و نمیدانم کیست!» عظمت اینجوری.
امام حسن مجتبی روایت جالبی است. امام حسن مجتبی مسجد میرفتند. وحی که نازل میشد بدو بدو میآمدند خانه برای حضرت زهرا میگفتند. بچهها میگفتند که الان این آیه نازل. امام حسن مجتبی آمدند، شروع کردند آیه را گفتن، دیدند زبانشان بند آمد. رابطه عجیبی. حضرت زهرا گفتند که: «چی عزیزم مادر؟ فکر کنم یک انسان با عظمتی دارد به من نگاه میکند که زبانم بند آمده!» نگاه کردم امیرالمؤمنین از پشت پرده. همین که توجه پیدا کرد امیرالمؤمنین به این بچه، این بچه، این عظمت این است. دیگر باور اگر بشود این عظمت. حالا حالات اولیاء خدا را پای ضریح، وایساده، دارد شوخی شهرستانی میکند. انگار نه انگار یک امامی، یک فضایی است که اینهایی که جیغ و داد میکنند، بهشان بگویید: «اینجا حرم است! این ملائکه حضور دارند. سر و صدا نکنی! از ملائکه حیا کنید! امام دارد نگاه میکند!» داد و بیداد! بابا، آرام! لطیف! یک گوشه وایسا! به کار کسی کار نداشته باش! در حال خودت باش!
عظمت امام اگر آدم را بگیرد، این شکلی میشود. دست و پایش را گم میکند. حال آدم یک حال دیگری میشود. این بزرگترین ضامن اجرایی عمل و حرکت و تلاش در یک انسان مسلمان و در یک جامعه مسلمان. پس ما برای کار فرهنگی اولین چیزی که باید ایجاد بکنیم چیست؟ «وربک فکبر.» «یا ایها المدثر فانذر و ثیابک فطهر و ربک فکبر.» و ربک فکبر، ربّت را بزرگ کن. در کار فرهنگی کاری که باید انجام داد، در کار تربیتی تکبیر رب، بزرگ کردن خدا. یک خاطره یادم آمد. یکی از رفقا، سانسوری، حالا با سانسور میگویم، عین کلمهاش را نمی... آن اصل خاطره بد میگفتم، آن گفتنی بود، ولی حالا دیگر... میگفت که این دوست ما بالا نقل کردم، خودم تا مرز شهادت رفتم. صفایی حائری بود. میگفت که آقای صفایی به من میفرمود که: «هر وقت دیدی کسی دارد مریدت میشود، یک کاری بکن که دست بردارد از مرید بازی.» خیلی در سیمای این را در چشم مخاطب نابود میکند. گفته بود این کار را انجام بده.
«هر وقت دیدی کسی دارد مریدت میشود، خودت را بشکن!» ربک فکبر یعنی این: «وسط خودت شاخ نشوی، تو گنده نشوی، این وسط مرید تو نشوم!» ربک فکبر. در کار تربیتی تکبیر رب. نکته اول بزرگداشت. تنظیم شعائر هم که میگوییم همین است. خدا در چشم مردم بزرگ میشود، اهل بیت در چشم مردم بزرگ میشوند. اینها را بزرگ کن. در رفتارت یک جوری برخورد کن بقیه ببینند تو اهمیت قائلی. صلوات بفرستیم. بعضیها که خیلی بیمزه صلوات هم نمیفرستند که. بعضی از ما امام صادق وقتی مینشستند چهکار میکردند؟ در روایت دارد: وقتی امام صادق اسم پیغمبر را میشنیدند، «إصفرّ مرّتاً و اخضرّ اُخریٰ.» اول رنگشان زرد میشد، بعد رنگشان سبز میشد. بعد دست روی سینه مبارک میگذاشتند، میفرمودند: «بنفسی فدا.» جانم فدای پیغمبر. دو بار، سه بار، ده بار. کسی همچین برخوردی بکند، بعد کسی جرأت میکند در مورد پیغمبر دیگر حرفی بزند؟ تکبیر. در رفتار تو دیده بشود. چقدر از تو دل برده که از من دل ببرد. روشن است؟ بله یا نه؟ نکات رسانهای خیلی خوبی هم دارد که یک بحث خیلی خوبی را آقا اینجا مطرح میکنند در مورد دعا و حالات اهل بیت.
این حالت وجل پس اولین ملاک مؤمنین چی بود؟ وجل! هنگام ذکر! وقتی یاد خدا میافتد، وقتی متوجه به خدا میشود در سیمای او دیده میشود این تأثر، این ادراک عظمت. در قد و قوارهاش دیده میشود، در حالش دیده میشود، در رفتارش. این بزرگان اینجوری بودند، دیده میشد. مدل حرف زدنش قشنگ مشخص است خدا را دارد لحاظ میکند. حضرت امام در درس یکی از طلبهها، حالا قیمت یکی از مراجع کرده. این داشت با آن یکی صحبت میکرد. صدایش رسید به امام. احتمالاً من نبودم آنجا؛ ولی از شناختی که دارم میتوانم تشخیص بدهم که این بوده منظورشان. میگوید امام این را که شنیدند اول لرز کردند، رفتند سه روز مریض شدند، بستری شدند. به خاطر اینکه «باتری غیبت شنیدم.» بعد سه روز آمدند، هنوز در تُن صدایشان لرز دیده میشد. فرمودند: اولین صحبتی که کردم بعد سه روز که درسشان تعطیل، فرمودند: «مثل اینکه دوستان جهنم را باور ندارند.» مثل اینکه دوستان جهنم را باور ... بعد حالا چهل حدیث را بخوانی، امام در مورد جهنم که صحبت میکند واقعاً مو به تنت راست میشود. چون آدم اینجوری دارد میبیند و میگوید.
میشود فهمید که اصلاً متأثر خودش امام رضا، آیه جهنم میخواندند گریه میکردند، آیه بهشت میخواندند شاد میشدند. آیه النارالحمید! انگار نه انگار! خوب وقتی که یاد خدا به میان بیاید آن حال هیبت، آن حال خشیت، آن احساس ترس و بیم، آن حالت رعبی که ناشی از احساس حقارت خود در مقابل عظمت خداست، بر دل مسلط میشود. «إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ.» خدا برای انسان، نام خدا از صورت یک ذکر اعتیاد گونه خارج میشود. فیلم خارجی اسم خدا از دهانشان نمیافتد. در مجلس یک نفر که مینشیند یاالله! به عنوان یک جمله احترام آمیز. خمیازه که آدم میکشد آخرش لا اله الا الله با... از این حالتها که نشانه بیاعتنایی و بیادراکی و عدم حساسیت روان انسان در مقابل یاد خدا و نام خدا عظمت خداست، از این صورتها دیگر خارج میشود. قلب یک انسان خداشناس، و عظمت بین، کسی که ادراک میکند و احساس میکند عظمت پروردگار را.
حضرت ابراهیم. خیلی روایت جالب. گیرش بیاورم آنقدر بوسش کنم، تبرش هم دوست دارم. تبری که صاف کردهام. گوسفندها را برده بود چرا. یک صدایی شنید. گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَالرُّوحِ.» حال عجیبی پیدا کرد. گفتش که: «کی بود اسم محبوب من را آورد؟ اگر یک بار دیگر اسم محبوب من را بیاوری یک سوم گوسفند میدهم.» دوباره صدا آمد: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَالرُّوحِ.» دو سوم میدهم. دوباره صدا آمد. گفت: «دیگر نگو دارم میمیرم.» توقف بیجا مانع کسب است. گفت: «من از خدا ابراهیم یک چیز دیگر است.» گفتم: «چطور خلیل من است؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «این عشق من در خلل وجودی او رخنه کرده.» خلیل یعنی… گفتم: «من باورم نمیشود.» خدا گفت: «برو پایین، تَست. آمدم تِستت کردم. دیدم سه بار اسمش را شنیدی اینجوری شدی. این علامت عشق است، علامت ایمان.»
«إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ.» حالا من کجا؟ در و داغان «روضه» باز میکنم. خودت بگیری یک حسی پیدا کن. مؤمنان کسانی که چون خدا یاد بشود قلب آنها به وجل، به ترس و بیم، به احساس عظمت در پروردگار و حقارت در خود، قلب آنها از این احساس پر میشود. این یک نشانه. دوم، ایمانشان بیشتر میشود. که انشاءالله جلسۀ بعد با هم خواهیم خواند.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...