برخی نکات مطرح شده در این جلسه
ادامه داستان….
واقعه دوم
با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم.
درد را با تمام وجود حس کردم
جان هایی که قبض می شد را می دیدم
چرا فرشته مرگ را پیر می دیدم.
دیوار ها را نمی دیدم ومسلط به محیط بیمارستان بودم
نحوه متفاوت قبض روح افراد
به حالت خلسه رفتم
به هرچه توجه می کردم، کنه آن را می دیدم
معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم
احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا
احساس می کردم بالای سرم بی کران است و به پایین تسط دارم
حمدی که راننده برایم می خواند،را برایم ذخیره کردند.
تصرف در عالم ماده،از مقامات شهدا
حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه می کردم.
واقعه سوم…
اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت می شد.
قهقهه ی شیطان را شنیدم
در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است.
راننده های ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات
متن جلسه
‼️توجه: متن زیر صرفاً توسط هوش مصنوعی تایپ شده و ویرایش نشده است‼️
این دغدغه آخر منو که دم موج فکر مردم بودم از حضرت عزرائیل به من اشاره کرد برمیگردم گفت برمیگردم رفت سمت راست یعنی الان نمیبرمت یه وقت دیگهای هی گفت برمیگردم حاج آقا مثل اینکه منو مثلاً یه شخصی رو مثلاً زیر آب نگه داشته باشی سه چهار دقیقه بعد یک دفعه بیاریش رو آب نفس بند اومده نفس آخرشه یک دفعه بیارش بالا شروع کردم به شدت مثل این وزنه رفت کنار اومد روی وزن سنگینی که جلو نفس منو گرفته تپش قلب منو گرفته بود جلوی نبض منو گرفته بود ولی نمیذاشت برم بالا این وزنه رفت کنار من یه دفعه بهم برگشتم به بدن خودم یا اون حالت بی دردی و بیحسی از من برگشت برگشت به من شروع کردم به شدت نفس زدن اینجوری با این حالت شروع کردم خوابیدم مثلاً بیهوش شدم زنده بودم چشمامو یواش باز کردم دیدم اصلاً نمیتونم ببینم ولی خانممو دیدم گفتم خانم عزرائیل رو سینم بود داشت جونمو میگرفت خانم عزرائیل رو سینم بود داشت جونمو میگرفتم همینجا بود گفت کجا گفتم بابا همین داشت منو میکشت ندیدی گفتم اینا اشاره کردم به سمتی که سمت راستم که رفته بود دیدم عزرائیل حضرت عزرائیل همون پیرمرد از پشت سر کدوم پیرمرد حضرت عزرائیل حضرت عزرائیل هنوز به شکل پیرمرد از پشت سر یقه حالا یقه که من میگم نه پس گردنم نه با یه اشاره اینجوری یک مرد خیلی دور و هیکلی رو گرفته بود یه چیزی بگم این پیرمرد بودن حضرت عزرائیل به معنای این نیست که ما ملائکه پیر و جوان داریم به معنای اینه که اینها چون از عالم عقلند و نماد عقلانیت نماد خردند پیر خردمند خردمند رو معمولاً در یک پیر تصور میکنیم تا یک جوان لذا این خردمندی اینها برای ما در قالب پیرمرد هر کس یه جوری متفاوت چون در آینه قلب خودش حضرت عزرائیل جلوه میکنه برای هر شخصی یک جوری ظاهر پیرمرد زیبا میدیدند به چندین بار ایشونو دیدم و هر وقت که بدن من لرز میگرفت عرق سرد میکردم میفهمیدم که ایشون به من نزدیک شده از کنار من رد شده یا متوجه ایشون شدم این مرد مرد نگو من دیگه دیوارها رو دیگه نمیدیدم من دیگه هیچ دیواری من داشتم تو اورژانسو میدیدم که یک دیوار بین ایزوله بود تنها بودم به خانم من در و دیوار رو میدید نگاه کن خانمش میگفت مرده مرده رو داره مرد بردش خانمش باهاش وایساده من میدونستم این مرد چشم شده مرد سکته بردش بالا اون بنده خدا مرده که داشت میمرد خیلی بیاختیار دستاش آویزون از پایین به پایینشو من نمیدیدم از کمر به پایینشو نمیدیدم مثل اینکه ستاره دنبالهدار بود لباس سفید بلند تنش بودی همچین حالتی از نور بود برای سر و بدن با وضع خوبی داشت میرفت بد نبود یعنی با وضع بدی بیاختیار خیلی متعجب بود بدن خودشو زن و بچهشو میدید این همون سکرات موته دیگه آره اصلا نمیفهمی اصلا متوجه نبودی که داره میبرتش خودش تو چرا مثلاً متعجب بود که الان چرا تو همچین وضعیتی خیلی و آروم از بدنش دور میشد هی مثلاً اینجوری بیاختیار میفهمید که دیگه اختیاری نداره ولی پای زنشو میدید پایین پاشه بدن خودشو میدید یا مثلاً همه رو میدید پزشکا رو می حتی من نگاش میکردم نمیدونم منو نمیدید متوجه من نبود اون اعمال قدرتش رو داشت روی اون پیاده میکرد و اینم کامل مشت حضرت بیم تسلیم تسلیم هیچ ارادهای برای مقابل تکون خوردن بردش بالا و همینجور میدید و همینجور دور شد رفت تو اون نقطه نورانی من تو عالم واقع اینو میدیدم دیگه من نم این چشم من باز شده بود که میدیدم اینو خانمم دوید رفت بیرون گریه میکنه برگشت داخل گفت مرده هیکلی فلان گفتم آره مریضا رو جدا کرده بود و هنوز پرده کامل دورش نکشیده بودند و حضرت عزرائیل و من دیدم مرگ یکی دیگه رو دیدم و گفته برمیگردم از این وحشت رفتم توی عالم خلسه حالا من دو تا فضا میگم هیچ معنایی توش تو فضا دوتا بودن مثل خواب عمیقی که هیچ نوع خوابی هم نمیبینی هیچ حسی بهش اراده هم نداری رفتم اون فضا من نمیدونم چه فضایی توش بودم تشابه که به کما نرفته دیگه به حالت سینوسی بود میرفتم میدیدم برمیگشتم دوباره برای به هوش اومدم اینجوری نبود که بتونم حرف بزنم خیلی محدود فقط چیزایی که دیده بودم مثلاً چند روز آخریا رو خیلی بهتر شدم روز هفتم هشتم به بعدو میگفتم برام مینوشتن فردا صبح شد یا پس فردا نمیدونم چه مدت زمانی گذشت برتر من که متوجه به خودم اومدم مشاعرم کار کرد دیدم گوشه سقف بیمارستان بالا سر خودم چسبیدم روتق افتاده بودم دیگه دستگاه من از بالا خودمو میدید جسم حجاب بود برای زیر جسم یعنی زیر تختو نمیدیدی سقف نداشت بیمارستان اجازه میدادند هرجایی که اجازه میدادم و رزقم بود و باید میدیدمو میدیدم ندیدم که اراده میکردند که شما به چی توجه کنید و به هرچی توجه میکردم تا کنه همه چیش برام نمایان بود هیچ زاویه مشغولی نبود حدیث که مشغول بود مثلاً به دستور حالا میگم در ادامه به دستور اون شخصی که به من صحبت میکرد زاویههاش باز میشد آگاهی پیدا میکردم به همه من نگاه میکردم بدن خودمو از بالا میدیدم که افتاده بدن سرم بهم وصله دو تا سه تا سرم بهم وصل بود و اخویم داداش بزرگ بزرگ دهنش باز و تا صبح بالا سر من مثل که بیدار بودی هرچی خسته خسته بود خواب بود و دستش اینجوری روتخت من افتاده بود موبایل تو دستش افتاده بود رو تخت من به موبایل خاموش شده شارژ تموم کرده بود سلول سلولشو ببینم سلول سلول فکر میکرده هرچی میتونستم ببینم یعنی احساس میکرد به همه چی چسبیده بودم منم که پس کیم بالا منم که منم دارم نگاه میکنم مدح گیج شده بودم خوب این جریان چیه از زاویه کالبدی که روی تخته که نمیتونستی ببینی اون نمیدیدم اگه میخواستی میتونستی نه خیلی تلاش کردم تو اون لحظه تلاش کردم که این کارو انجام بدم برگردم نمیتونستم چسبیده بودم اون بالا مثل اینکه یک بادکنکهایی هست که گاز هلیوم میکنند اینجوری بی وزن بودم سبکتر لطیفتر از هوا بودن معجزهایه که دائماً رقم میخوره و ما درکش نمیکنیم معجزه بازگشت روح به تن یعنی اینی که میخوابیم این برمیگرده به تن اینو من بعد از مرگ فهمیدم حاج آقا تا دو ماه چشمم باز چشم دنیاییم باز بود نه اینکه بگم روحم میدید نه چشم که باز بود یعنی شما توجه به چیزهایی که میکردی قلباً یه سری ادراکات جدیدی داشتی نه اینکه با چشم صورتهای متفاوتی ببینی قشنگ متوجه میشدم که این کیه یعنی احساس میکردی از یک مرتبه بالایی نسبت به او برخورداری وجودن در یک اف بالایی هستی و اشراف بهش داری و این زیر و زبرش تو مشت توئه به حدی مشکل برام شد که من آرزوی مرگ میکردم ساعت به ساعت دقیقه خدایا چرا منو برگردون احساس میکنی از وطنت دور افتاده خدایا چه وضعیتیه این چه دنیایی کثیفیه این چه گیر کردیم و هر لحظه دوست داشتم چرا کثیف شدی احساس یه بچهای که توی فروشگاه بزرگی که اولین باره تو عمرش وارد شده گم شده ترسی که وسط مثلاً یه مشت گرگ گیر افتادم همه همه چی برام تله گذاشتم مثلاً همه چی رو شری در برای من نهفته شده فتنه قرآن میفرماید المال و البنون فتنه همه چی توش فتنه بود یعنی همه اموال همه و من بسیار میترسیدم از اون فضای تهش حساب و کتاب چرا منو برگرد خیلی ناراحت بودم چرا برگشتم ایام بد درک نداشتم که روح من پرواز در اومد اینجا روح بود دیگه من جسم نبودم و اینجا دیگه تا قبلش شما تو اون تجربه عزرائیل در واقع بدن من فیزیک من داشت می وم اشرافت نسبت به همین وقایعی بود که خودت گذرونده بودی با این تن اشراف به اعمال خودت داشتی ولی اینجا اشراف پیدا کردی نسبت به پیرامون پیرامون جامعه نف همه روح من بالا چسبیده بعد من دیدم هر کار میکنم نمیتونم برگردم به پدر داداشم که خوابه دلم برای مادرم تنگ چون تو اعمالم دیده بودم مادرم خیلی به دادم رسید دعای مادر خیلی به بالا سر خونمون ظاهر شدم بدون هیچ لحظهای یعنی این تفاوت داره با اونجایی که بعد میگم خدمتتون بحث ملائکه اینجا بدون هیچ لحظه بدون هیچ گذشت زمانی من بالا سر خونمون حاضر امیدم مادر من خیلی مضطر بود خیلی مضطرب بود یعنی احساس میکردی بالا سرت یه چیزی هست ولی زیر پات چیزی بیکران بالا سرت اتفاقاتی است مادرمو دیدم که مادرم داشت کاراشو میکرد که بیاد بیمارستان فکر میکرد بهشون گفت بهش گفته فلانی حالش بد شده تو ماموریت برگشته حالش بد شده تو بیمارستان فکر میکرد من تیر خوردم مجروح شدم شهید شدم نمیخوام بهش بگم خیلی مضطر بود و گریه میکرد و زارو میکرد زنگ زده بود آژانس بیاد موقع اسنپ اسنپ نبود بیمارستان از بالا میدیدمش توی مادرم بلند شد هی میرفت از بالا پنجره نگاه میکنه آژانس نیوم دو سه بار رفت و برگشت بعد دیدم آژانس اومد آژانس پیرمردی بود اومد پرایدی پراید سفید کیف پول یا کیف پولشو نیاورده بیا دستگیری دو اون دوتا رو برداشت کیف پولشو برداشت رفت تو پراید رفت پراید نشست و شروع کرد گریه کردن شروع کرد گفت بیمارستان بقیه الله گفت پسرم تو بیمارستان تو آی سی یو حالش خیلی بده مادرم چقدر مضط سختی میکشیدم اون بالا خیلی استرس داشتم خیلی ناراحت بودم چرا من که سالم من که با کی مینویسیم مشکلی ندارم من خوبم مادرم گریه میکرد پیرمرده شروع کرد حمد خوندن بیمارستان اورژانس اورژانس بیمارستان بقیه الله شروع کرد باید بیاد داخل نگهبان نداشت نگهبانی شما تو آسمون حرکت میکردی دنبال مادر یا از همون جایی که بود احساس میکردی که دوربینی که داره فوکوس میکنه میاد جلو این شکلی میدیدی یا نه یه سیر خطی دنبال مادرت میومدی من حس میکردم من ثابتم دوربینی که فوکوس میکنه میره هرجا میخواستم میدیدم هرجا من حرکت میکردم دیدم مادرم رفت جلو در قسمت اورژانس نگهبان نمیتونه ملاقات ممنوعه من رفتم تو اتاق که ببینم چرا داداشم بیاد بیرون مادرم خواب دوباره برگشتم بیرون شمارشو میگیره خاموش موبایل استرس میگیره مادرم هرچه استرس میگیره من بیشتر استرس میگرفتم من بیشتر اذیت میشدم دوباره برگشتم تو اتاق یهو رفتم تو بدنم نمیدونم چی شد و وقتی چشمامو باز کردم یک کمی دیدم پشتم به داداشمه بدن دستم میدونستم دست زدم به دستش سرمو نمیتونستم گردنم خشک شده بود دیدی گردن آدم میگیره اینجوری خشک شده بود مامان دم در مامان بیا تو برو داداش برو بیرون مامان گفتم داداش برو بیرون مامان دم در توجه نمیکرد موبایلت خاموشه فتوشاپ ۳۰ ثانیه بسیسونی برگشت مادرم تو اومد تو اتاق شروع کرد گریه کردن و دست منو گرفته فکر کردم من بیهوشم پشتم به مادرم دست منو گرفته شروع کرد هم خوندن قرآن خوندن ولی دیگه من آرامش گرفتم انقدر آرامش گرفتم دوباره سیاه یا خلسه که میگم کلاً مشاعر تعطیل میشه کپ کرده بود از من دیده بود هرچی میگفتم باورش میشد فردای اون روز میدونی چند روز بعدش نمیدونم چقدر بر من میگذشت که تو حالت سیاه یا غیر مشایر شما هرچی بهش میگی سوالات خلسه یا هرچی اون خواب امیر هرچی اسمشو بذارم که هیچی کار نمیکرد تو فضا بودم دوباره دیدم دوباره گوشی بیمارستان گوشه سقف چسبیده دور چشم باز کردم دیدم اونجا هستم و دوباره مثلاً بدن من افتاده یکی از دوستامو بغل بالا سر من حسین از کجا فهمیدی من مریض شدم صحبت میکردم بعد گفتم که سیر میکردم تو این یکی مثل اینکه مسیر از بیمارستان اومدم بیرون خیلی قشنگ بعد یه سرچهایی تو راه دیدم رفتم رفتم اومدم شیراز اومدم از شیراز رفتم داراب از داراب رفتم تو شهر پیر و خیلی طول کشید من ذره ذره مسیر رو رفتم که من بعدها وقتی به هوش اومدم شاید یک ماه دو ماه بعدش من با ماشین خودم این مسیرو رفتم بلد بودم بدون اینکه یک بار رفته باشم فقط روح من رفته مسیر رفتم تا خونه پدرم شهری است به نام شهر پیر اطراف داراب رفتم دیدم در خونه پدرمو پیدا کردم دیدم پدرم با خانمش نشسته مثلاً چای میخوردم دغدغهشون این بود که بابام ناراحت بود که مثلاً بلوکهای سیمانی رو خالی کرده بودن برای دورچین دیوار خونشون و اینو اشتباهی خالی کرده بود به جای تو حیاط خالی کرده بود تو کوچه فردا میبرن ازش برمیدارن ناراحت کمک کردم به پدرم و دغدغه پدرم یک مثلاً چیز بود یک مراسمی بود مراسم و بابام عهدهدار اون مراسم تو ذهنش میفهمیدم که گرفتار مراسمات تو ذهنش چی میگذره کمک کنم برگشت نه احتمالاً به خاطر همون مقام شهید بوده دیگه که تو عالم ماده تصرف بکنه دقیقاً تو عالم ماده تصرف کردم یعنی تونستم تاثیر بزارم دستت رد نمیشد فقط حضور بودی تن نبودی فاصله ۶۰ متری زمین فاصله زمینو میدیدم جاده رو میدیدم اطراف بیابونای اطرافو میدید تا رسیدم تو خونه پدرم گفتم چند ماه بعد از که ترسم شدم من با خانمم به خودم ثابت درست دیدم یا نه بدون اینکه آدرس داشته آدرس بگیرد نقاشی رنگی رنگی درست کرده بود طراحی ما نبود ناخودآگاه میدونستم و این جالب بود برای خودم برای خودم ثابت شد برای خودم اصلاً کاری به بقیه ندارم بر خودم ثابت شد که چیزی که من بعد میبینم عین مثل این دو روز اول دو نوع پرواز به من نشون دادن یکی که سیر میکردم یکی که اراده میکردم مثل آموزش داشتم به من میداد که برام عادی بشه این فضا بلد بشم با قابلیتهای بدن مثالی خودت آشنا میشدی به مرور دقیق به مرور اتفاقایی برام میفته که برام اولش خیلی عجیب بود من این قابلیتها رو دارم چه جالبه اینجوریه روز سوم و چهارم دوباره دیدم گوشه بیمارستان چسبیده یعنی شما هی به هوش میومدی و میرفتی هی به اون حالت سیاه میرفتم بیمارستان چسبیدم حالت سیاه به نظر میرسه که اصحاب کهف هم تو همین حالت قرار گرفتن قرآن میگه فضربنا آزانه ضربه بر آذان ازش تعبیر میکنه زدیم روی مشاعرش یعنی نه اینکه به خواب بردیم توفی نمیگه قرآن نمیگه که اینا رو بردم یا میراندم تعبیر میراندن نداره تعبیر توفی نداره چون این تبسی و میراندند بردن به عالم مث میگه زدم روی چشمام گوشاشون گوششون زده یعنی حالتی که ادراکی ندارم نه نسبت به تن نه نسبت به عوالم بد یعنی حساب کفش ظاهرا این شکلی بودن حضرت عزیر هم ظاهراً این شکلی بوده یک روز خواب بوده در صورتی که من اصلاً مدت زمان گذشت زمان وقتی به هوش میومدی احساس میکردی نیم ساعت نگاه روز سوم یا چهارم بود دیدم گوشی چسبیده و دیدم که یک صدای قهقهه وحشتناک انقدر این صدای قهقه وحشتناک و نفرت انگیز و مشمئز کننده بود که فقط میخواستم این صدا رو خفه کنم کاتی بدیم خب پس روز سوم تمام شد روز دوم این اتفاق افتاد و پدرتونو رفتید و دیدید و تمام شد و باز اون حالت سیاهی و روز چهارم دوباره یک اتفاقی افتاد که روز چهارم واقعاً نمیدونم روز چندم بود واقعه سوم تا پایان واقعه دوم رفتیم اما واقعه گفتن اینو گوش دادن مطالب تو همون تایمم خیلی برام سخت بود ولی با گذشت زمان یه مقداری تکرار کردم راحتتر شدم ولی روغن هر دفعه میگم لحظه لحظه از یادش بره اما بعد مدتی براش ولی این انقدر واقعیه و من با گوشت و پوست و خون و روحم اینو درک کردم هر دفعه میگم شاید دهها بار گفتم ولی هر بار گفتم تپش قلب میافتد دقیقاً از گفتنش حالا گفتنی شاید مثل اینکه روضهای هست که میگه که حضرت صاحب روضه براش روز شما میخونید عینشو میبینه با روحش درک میکنه من اونو میفهمم منظورش چیه چون الان دارم هر دفعه میگم شاید تکراری باشه هر دفعه میگم وحشت همه وجودمو حالت انزجار وجود صدای تو میفهمم مثل اینکه بچهای که از یه چیزی میترسه تا بزرگ بشه از اون چیز میترسه سازی سگی میترسه از غرق شدن میترسه دیگه تا آخر از آب میترسه بچه سگ واقع داده تا آخر عمر دیگه از هرچی سگی میترسه وحشت روحش میترسه از اون صدا نفرت داشتم و هر وقت یادم میاد میخوام بگم انگار دارم میبینم و انگار روغن سلول سلولم میریزه به هم دوباره مشاعر من برگشت بالا سمت راست بدن خودم بودم این دفعه یا کسی بالا سر نبود یا خانمم بود بالا چسبیده بودم و حرف منو خیلی خوب باور میکرد عزرائیل رو دیده بود واقعه عزرائیل فهمیده بود که من یه چیزی دیدم خودش رفته بود تجربه شوهرش مرد کدام گوشی سخت چسبیده بودم صدای قهقهه داشت دیوانم میکرد مثل اینکه از یک صدای شما الان اصلاً اعصاب ندارید بعد بی من صدا داشت دیوانم میکرد از بدی این صدا خفه کنم چون دیگه احساس قدرت میکردم اراده کنم توان دارم رفتم به سمت صدا از بیمارستان فاصله گرفتم بیمارستان میدیدم سیر کردم پدرم سر کردم اومدم مردم تو بیمارستان همه مردم که بودن میدیدمشون اومدم بیرون ساختمونا رو دیدم اومدم تا رسیدم به یه اتوبانی نمیدونم کدوم اتوبان و از بالا آروم رفتم سمت کف اتوبان مثل اتوبان توی گودی بود من از بالا ماشینها رو میدیدم دیدم مثل اینکه هفت تا لاین ماشین کنار دست همدیگه و سپر به سپر پشت سر همدیگه و در کنار همدیگه دارن تو اتوبان میرن مثل ترافیک خیلی سنگینی باشه و دیدم همه اسم اتوبانهای ما یا اهل بیت گذاشتن یا اسم شهید شبیه شبیه به اتوبان مثلاً همت یا مثلاً امام علی که مثلاً بعضیا تو گودی قرار داره من دیدم مثلاً اینجوری مانند ماشین و سپر به سپر ترافیک خیلی شدید به سمت جنوب و به سمت پایین میرفتم مانند و من دیدم تو سقف این ماشینها که این کف بودن تا سقف ماشین دقیقاً فقط سقف ماشین بیرون بودن سقف ماشینها رو میدیدم زیر منجلاب یک منجلاب خیلی وحشتناکی گرفته بو بو حس میکردم بوی فون وحشتناک از این منجلا کثافات از روی فاضلابا میاد رو میره تو اینا غلطان بود سیل اومده فاضلاب زده بالا راننده خیلی راحت ریلکس تو ماشین
جلسات مرتبط
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات مستند صوتی شنود

جلسه هجده - بخش نهم
مستند صوتی شنود

جلسه هجده - بخش هشتم
مستند صوتی شنود

جلسه بیست و چهار
مستند صوتی شنود

جلسه بیست و پنج
مستند صوتی شنود

جلسه بیست و سه
مستند صوتی شنود

جلسه بیست
مستند صوتی شنود

جلسه بیست و یک
مستند صوتی شنود

جلسه بیست و دو
مستند صوتی شنود

جلسه نوزده
مستند صوتی شنود

جلسه هفده
مستند صوتی شنود