پاسخ به سوالات
چرا صوت ها سانسور می شود؟
از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟
مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم
نیازی به مطرح شدن نمی بینم
همین که افرادی متبه می شوند، برای من کافی است.
تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ
ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ
تماس با برادر راوی برای اتمام حجت
جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد
با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است.
یکی از کید های شیطان
تجسم شیطان، تحت اراده خدا
شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند.
ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب
نسخه نگارش متن – فصل اول قسمت ۸
حاج آقا امینی خواه: بسم الله الرحمن الرحیم. اول، این جلسه که ما در خدمت شما هستیم، من تشکر میکنم از شما که تشریف آوردین، دو سریه که ما زحمت میدیم به شما و شما مسافت طولانی رو تشریف میارید منزل ما و لطف میکنید این راه زیاد رو میاید و خدمتتون هستیم برای این که این مباحثه رو داشته باشیم، که خُب به لطف خدا مورد اقبال مردم واقع شده و مورد تنبه و تذکر؛ پیام زیاد داشتیم و بخش بخش این مباحث، اثرگذار بوده به لطف خدا و سوالاتی هم البته هست. حالا انشاءالله یه وقتی فرصتی باشه، بعد از اتمام این گفتگوها همه سوالها جمع بشه، موضوع بندی بشه، یک جلسه انشاءالله بذاریم سوالاتی که هست رو مرور بکنیم. فقط یک سری نکات مطرح بود، یک سوال مثلا این بود که چرا اینقدر این صوتها سانسور داره؟ خب، شما خودتون بفرمایید که هر آنچه سانسوری که صورت گرفته با تاکید خودتون بوده و خودتون فرمودید که اینجا این حرف حذف بشه و این مثلا اینجور بشه و این کلمه برداشته بشه و اونجا مثلا حذف بشه کامل و بعضی داستانها کامل حذف شده؟ مثلا ما تقریبا یک جلسهمون رو کامل حذف کردیم. جلسه اول رو حدود سی دقیقهش رو حذف کردیم که شما فرمودید اینها اینطور نباشه. و تو برش خوردنها هم بالاخره چون مراعات داره میشه که روی چهل دقیقه تقریبا صوتها بسته بشه و بعضی مطالب طولانیه برشی که میخوره یهو وسط یه داستانی برش میخوره.
به هر حال با امکانات کمی که ما داریم این برنامه داره برگزار میشه. ما که بودجههای کلان و میلیونی و اینها طبعا نداریم و با زحمت خود دوستان داره کار انجام میشه با کمترین هزینه، بلکه بدون هزینه. و طبعا دیگه حالا از جهت صوت و امکانات و اینها شاید به اون نحوی که باید باشه نیست. فقط سانسورها رو شما بفرمایید (چون بعضیا تصورشون بر این بود که انگار ما داریم دست میبریم تو این قضایا) این یک سوال… سوال دوم اینه که بعضیا پرسیده بودن که ما از کجا میتونیم اطمینان پیدا کنیم که اینها زاییده ذهن نیست؟ توهمات نیست؟ اینو از کجا میشه فهمید؟ البته برای بنده سوال نیستا، من که به این حرفها باور دارم، انشاءالله، خدا کنه باور قلبی هم پیدا کنم و اثرش در من ظاهر بشه. ولی طبعا دوستان براشون سوال پیش میاد که خب، آقا یک کسی تو حالت مثلا چی بوده رو تخت بیمارستان بوده و یه سری چیزا دیده، خب، ممکنه ذهنش ساخته باشه. البته یه پاسخی داره تو ذهن بنده، از زاویه ذهن بنده یه پاسخی داره که انشاءالله اگه لازم بشه عرض میکنم. ولی حالا خود شما فعلا این دو تا سوال رو پاسخ بفرمایید، تا حالا بقیه قضایا رو بریم که حتما چیزای مهمتری هم بوده و یه نکته سوم هم اینکه حتما چیزهایی هم هست که شما در این نقلهایی که دارید بیان نخواهید کرد اصلا، و شاید فعلا مصلحت نبینید، شاید بعدا مصلحت ببینید، اینم بهش یه اشاره بکنید که حتما یه سری چیزها هستش که نمیگید و بنا ندارید که بگید و یه سری چیزها رو هم در کتمان میذارید. بفرمایید…
آقا صادق: بسم الله الرحمن الرحیم. من یه خواهشی از شما دارم. این که این تیکه از صحبتهای حقیر رو تو اولین صوت بذاریدش. نذارید تو آخرین صوت. خب یکی از دلایلی که بنده حقیر خدمت شما هستم الان حاج آقا، اینه که من دو مرتبه رفتم اونور و برگشتم، نه! رفتم دو مرتبه تو آی سی یو، تو کما و برگشتم. مرگ به من خیلی نزدیکه، من مرگ رو حس کردم. همه این صحبتها رو بذاریم کنار، من نیومدم برای مردم داستان ترسناک بگم، من نیومدم دنبال اسم و رسم و جاه و مقام و اینا، که اگه دنبال اینا بودم میرفتم توی رادیو، تلویزیون، جایی که اسمی رسمی از من پخش بشه لااقل، یا میرفتم پیش یه شخصی، یه شرکتی، یه جایی. میگن یه حدیثی چهجوری میشه تاییدش کرد که آیا این حدیث بوده؟ میگن تواتر، تکرار، از آدمهای مختلف. صدها نفر بیان بگن ما این حدیث رو مثلا از فلان شخص اهل بیت شنیدیم. وقتی تواتر داشته باشه میگن پس این بوده، یه همچین چیزی بوده، لااقل یه همچین چیزی هست. بنده نیازی ندارم که مطرح بشم، بنده نقشی نداشتم توی کتاب شدنِ کتاب شنود. جدیدا بعضیها دارن میگن که آقای راوی پول گرفته، فلان کرده، درآمد مالی داشته، واقعا اینجور نیست. اینکه فکر کنن مثلا من بخاطر درآمد مالی این کار رو کردم. البته آقای عمادی عنایت به من داشتن هم بحث مالی و هم کمک و این چیزا، ولی این نبوده که بنده بخوام همچین درخواستی کنم، بگم که نه این امتیازش مال منه، اصلا این فضا نیست. چون همه اینا رو من دیدم؛ همه این مباحث مالی کشکه، واقعا به هیچ درد انسان نمیخوره.
من دیدم بعضیها کتاب شنود رو خوندن، توی دیجی کالا، توی فلان، توی سایت طاقچه، توی فلان، و کامنتهاشونو که خوندم، دیدم کتابی که خونده شده باعث شده طرف تلنگری به ذهنش بخوره، آقا حسابرسی هست، کتابی هست، نمیدونم فلانی هست، خیلی خوشحال شدم، گفتم یک نفر به ازاء خوندن کتاب شنود دست از یه گناهی بکشه، همینو برا من بنویسن، چون من نمیتونم دیگه اونو خرابش کنم، من عملی پای خودم ننوشتم. این انشاءالله برای من بمونه، و دیدم تاثیر داره. یک نفر میخواد یک حقالناسی رو بکنه، پشیمون میشه. من شنیدم برنامهی آقای موزون (برنامهی زندگی پس از زندگی) که نگاه میکردم یکی نوشته بود که آقا، یک بقالی توی محلهی ما بعد از چند سال اومده حلالیت داره میطلبه که آب کرده تو شیرش، مثلا، چرا؟ متنبّه شده، رفته حلالیت داره میطلبه. آقای موزون هیچ کاری تو دنیا نکرده باشه همین کفایتش میکنه. یک نفر متنبّه شده، تو همین دنیا داره حساب کتابشو صاف میکنه. جلوی یه حقالناسی گرفته شد. این برای من بسه، برای آقای موزون بسه، برای شما بسه. یکی از دلایلی که من گفتم خدمت شما هستم نه اینکه بخوام قصه ترسناک برای شما بگم، نه اینکه بخوام کسی رو از چیزی وحشت زده بکنم بگم آقا نه اینه اینه، نه، حواستون باشه، نه اینکه بخوام خودمو مطرح کنم، نه بحث انگیزهی مالیه، نه هیچ چیز دیگهای. اینها هجمه شیطانه گاهی وقتها حاج آقا، که میاد شبههافکنی میکنه، یقین بدونید. خب، اگه قرآنو قبول داریم، قرآن میگه اولین قسمت از ایمان، ایمان به غیبه. “یومنون بالغیب” بعدش “یقیمون الصلاه” اول ایمان به غیب. کسی که ایمان به غیب داشته باشه، شیطان جزء غیبه، حساب و کتاب، معاد جزء غیبه. پیامبر و امامها، اینا غیب نیستن، اینا بودن، حضورشون هست، مقبرههاشون هست، مضجع شریفشون هست،
اینا بودن، حتما یه چیزی بوده که اینجا الان دفن شده، شده امام دیگه، پس اینا جزء غیب نبودن. اما شیطان جزء غیبه، معاد جزء غیبه، باید بهش ایمان داشته باشی. مرگ و عالم پس از مرگ جزء غیبه، قبل از نمازت باید به این اعتقاد برسی که این هست. بنده حقیر، خب، یه همچین اتفاقی برام افتاد، سال ۹۳، برا خودم حجت تمام شد که هست. بهم نشون دادن که هست. به من اطمینان ندارید، به اون آمریکایی که تو آمریکا این اتفاق براش افتاد لااقل به اون اعتقاد پیدا کنید. اون رفته دیده. اون که دیگه مسلمان و شیعه و فلان و دنبال اسم و رسم و اینا که نبوده که. اون دیده اومده میگه. طرف خودکشی کرده، رفته اینو دیده. طرف برقش گرفته توی چاه، هیچ کس دیگهای هم نبوده بخواد بره داستان پردازی کنه، همین امسال نشونش دادن، رفته بود موتور چاه رو تعمیر کنه داشته میرفته پایین، دستشو گرفته به موتور برق، برق گرفتتش تو همون حین که داشته میاُفتاده ته چاه، تو اون تایم، ایشون روحش مفارقت کرده و یه سری چیزا رو بهش نشون دادن. حساب کتاب شده. اونجام تخت بیمارستان بوده؟ اونجا مغزش داشته کار میکرده؟ اونجا چی بوده؟ اونایی که پزشک هستن میدونن، مغز و سیستم عصبی بدن، به وسیله حرکت الکترونها دستور میگیره. شما وقتی برقت میگیره در اصل این الکترونها وارد مغز میشه، از طریق سیستم عصبی و آب و اینها که تو بدن هست، سیستم عصبی رو مختل میکن.
دستور میده همه ماهیچهها منقبض میشن، فلان میشن و همه این اتفاقها میفته، مغز دیگه از کار میفته تو اون تایم. بحثی که حالا ما داریم میگیم که اون دانشمندی که آقای موزون میآوردش، میگفت ایشون چندین کتاب نوشته، ایشون جراح مغز و اعصابه، میگه من معاند بودم اصلا به عالم غیب، میگفتم این چرت و پرتا چیه؟! وقتی خدا سرِ خودش آورد تازه فهمید، نه، هست. شروع کرد میگفت پنج تا شش تا کتاب تو این حوزه نوشته بود. این که دیگه من نیستم که، پس هیچ شکی نکنید همچین فضایی هست، هیچ ربطی به ساخته پرداختههای ذهن نداره. از یه طرف خُب این برای خود من باز یه حجتی شد، چرا؟ چون که من تو بیمارستان که بودم، همینطور که تو صوتهای اولیه هست، اولین چیزهایی که نشون من دادن دو نوع پرواز رو یادِ من دادن. سه تا واقعه رو نشونِ من دادن که بهم ثابت شد من دارم عین واقعیت رو میبینم. یکی مرگ اون بنده خدایی که توی اورژانس بود و من پشت دیوار، مرگ اونو میدیدم و عزرائیل اومد جونشو گرفت برد و بعدش خانمم رفت، اون تایید کرد ایشون مُرده. من نمرده بودم به عین دیدم اتفاق افتاد و چشم من تو همون حالت مرگ باز شده بود. واقعه دوم، واقعهای بود که من مادرمو مشایعت کردم تا بیمارستان و بعد به بدنم که برگشتم اَخویمو بیدار کردم رفت بیرون، مادرم اومد تو، پس من عین واقعیت رو دیدم، اصلا چیزی نبود که تغییر و تعبیر و اینا داشته باشه، نه، عین واقعیت رو دیده بود روح من. من اینو چهجوری بخوام کتمان کنم؟ اخوی من این براش ثابت شد. مادر من این براش ثابت شد که آقا، (ایشون که بیهوش بود، تو کما بود، چجوری فهمید من اومدم تو بیمارستان؟
که به من میگفت موبایلت خاموشه، پاشو مادر دم دره، بلند شو بیاد تو). اینو از کجا میتونستم بفهمم؟ من که مغزمم میخواست کار کنه باید خیال پردازی میکردم اینو چهجوری خیال پردازی کردم که عین واقعیت شد؟
حاج آقا امینی خواه: میشه الان به برادر شما، همین الان که ما با هم هیچ هماهنگی از قبل نکردیم و من تو ذهنم نبود، حالا برای اینکه اتمام حجت بشه یه تماس الان بگیریم با برادر شما؟ اشکال نداره؟
آقا صادق: من الان اخویهامو دونه دونه به خط میکنم، مشکلی نداره.
حاج آقا امینی خواه: شاید ما رو همدست شما بدونن ولی ما شاهدیم اینجا دیگه. چون از قبل هیچ هماهنگی با هم نکردیم.
آقا صادق: اجازه بدید اول به این اخوی دو قلوم بگم. من دیدم تو سایت شما در مورد تجسم شیطان که چهجور میتونه که یکی ازین آدم عادی … اجازه بدین اول به این اخویم بگم.
حاج آقا امینی خواه: آره خوبه، اینو صداشو داشته باشیم اگه نزدیک میکروفون بگیرید. ببخشید، از باب اتمام حجت دیگه.
آقا صادق: صداشم بذارم رو بلندگو اصلا. ایشون الان یه شهر دیگه هستن. ما الان تهران نیستیم، یه شهر دیگهای هستیم.
«شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد»
حاج آقا امینی خواه: میخواین من تلفنی صحبت کنم با ایشون؟
آقا صادق: آره
حاج آقا امینی خواه: منو میشناسه دیگه ایشون؟
آقا صادق: آره شمارو میشناسه… «شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد» ای بابا. الان در دسترس نیست.
حاج آقا امینی خواه: الان، دو تا برادرن از برادرای شما، هر کدوم یه قضیه رو دیده، یکیشون قضیه مادرتونو در جریان واقع شد، یکی هم قضیه شیطان رو. اینا دو تا شاهد میتونن باشن برا ما.
آقا صادق: اگه خانمم زنده بود…
«تماس تلفنی برقرار شد»
برادر آقا صادق: الو..
آقا صادق: سلام عزیزم، داداش سلام.
برادر آقا صادق: سلام قربونت بشم، فدات شم.
آقا صادق: خوبی عزیزم فدات بشم، عزیز دلم، من خدمت آقای امینیخواهم و خب صدا داره ضبط میشه. در مورد اون واقعهای که تو بیمارستان بودم من و تو بیمارستان بعثت، در مورد اون خانمه یه توضیح بده که چه اتفاقی افتاد. آقای امینیخواه با شما صحبت میکنن، گوشی…
حاج آقا امینی خواه: سلام آقا… سلام علیکم.
برادر آقا صادق: سلام.
حاج آقا امینی خواه: حال شما… سلام علیکم، صِدام رو دارید آقا؟
برادر آقا صادق: فدای شما بشم، بله صداتونو دارم.
حاج آقا امینی خواه: خوبی إنشاالله؟ سلامتی؟
برادر آقا صادق: سلام، عرض ادب. فدای شما. الحمدلله.
حاج آقا امینی خواه: آقاجان این قضیه اخوی تو بیمارستان چی بود که شما هم شاهد بودید، چیز عجیبی که دیده بودید تو بیمارستان؟
برادر آقا صادق: والا بار دومی بود که فکر کنم مننژیت گرفته بود، تو بیمارستان، رفته بودیم، همون اوایل کرونا بود؛ بعد، رفتیم تو بیمارستان بعثت. تو قسمت اورژانس بودیم، بعد کل بخش ایزوله بود؛ یعنی هیچ احدالناسی رو نمیذاشتن بیاد داخل. چون وضعیت اخوی خیلی نامناسب بود دیگه من همراش تونستم بیام داخل، من بالای سر تختشون بودم. از زور سردرد و حالا حالشون خیلی وخیم بود یه چشم بندیم بسته بودیم به چشمشون چون نور و صدا خیلی اذیتشون میکرد. یه دستمال دورسرشون بسته بودیم چشم بندم رو چشمشون بود، ماسک روی چشمشون کشیده بودیم. بعد، حالت بیهوشی هم بودن، حالا بیهوشی کامل هم نبودن، ولی کلا تو این عالم نبودن. خلاصه رو تخت خوابیده بودن و من کنار دستشون نشسته بودم یا حالا وایستاده بودم، درست یادم نیست. یه لحظه دیدم که یک خانم چادری، قد بلند، لاغر اندام با یه ماسک مشکی، فقط دو تا چشمشون معلوم بود، یه دفعه از سمت در اومدن سمت ما. من خیلی برام عجیب بود، چون اینجا کلا ایزوله بود هیچ احدالناسی رو نمیذاشتن بیاد داخل، هر کسی هم میخواست بیاد داخل کاور تنش میکردن و کلاه و همه چی مفصل… این با همون وضعیت اومد داخل و من حس خوبی به ایشون نداشتم. کنار دست من، یه بنده خدای روحانی بود که اونم بیهوش افتاده بود، اونم یه لوله تو گلوش بود و یه سوندم بهش بود و وضعیت ناجوری داشت. رو تخت کنار دستیم افتاده بود،
با قبای روحانیت بود. عمامه نداشت ولی قبای روحانیت تنش بود. خلاصه، این یه دفعه اومد سمت ما. از همون در که اومد داخل سمت ما، توجه همه رو جلب کرد. یه نگاه بهش کردم و اونم اومد سمت ما و یه نگاه بهش کردم و اونم یه نگاه به من کرد و یه لحظه اومد سمت من و اومد سمت روحانیه، یه دور چرخی زد و رفت دو سه تا تخت دیگه. گفتم شاید مثلا یه سرپرستاری، چیزیه. یه دوری زد بعد دوباره اومد سمت ما، رفت بالای سر اون، حالا دقیقا از فاصله شاید پنج سانتی من رد شد، همون سمتی که من نشسته بودم سمت چپِ اخوی نشسته بودم، یه صندلی کنار دست اون روحانیه بود. رفت نشست کنار دست روحانیه. یعنی روحانی فاصله تختش با ما شاید یک مترم نبود. تو اون یک متر من یک صندلی گذاشته بودم، نشسته بودم اونم نشست صندلی کنار دستش.
حاج آقا امینی خواه: اخوی بیهوش بود؟
برادر آقا صادق: میگم اصلا تو حال خودش نبود. فقط آه و ناله میکشید و حالا اونطور که من یادمه اصلا تو حال خودش نبود. چون فوقالعاده هم صدا اذیتش میکرد هم نور.
حاج آقا امینی خواه: ممکنه اونجا با گوشش شنیده باشه این قضیهای که شما میگید رو؟
برادر آقا صادق: چی رو؟ ما تا اون لحظه هیچ مکالمهای با این خانم نداشتیم.
حاج آقا امینی خواه: یعنی میخوام بگم که شما باورت اومد که اینی که ایشون تعریف کرده از یه جای دیگهای دیده؟ یعنی از باطن …
برادر آقا صادق: نه، نه. اون اصلا تو حال خودش نبود.
حاج آقا امینی خواه: همینو میخوام بگم. شما میگید با گوش و چشم ظاهری نمیتونسته در جریان این قضیه بوده باشه؟
برادر آقا صادق: نه! به هیچ عنوان. به هیچ عنوان! چون کلا این ماسک رو چشمش بود، اون ماسکی که تو دهنش بود گذاشته بود رو چشمش که نور اذیتش نکنه، بعد دستش هم یه حالتی رو دستش بود، یه پارچهای رو دور سرش انداخته بود که صدا نشنوه. اصلا بیهوش بود، یعنی خوابِ خواب بود. اون حالتی که بهتون میگم، ما هر کاری میکردیم هیچی متوجه نمیشد. خلاصه این خانمه اومد و نشست اونجا و من گفتم خدایا این چرا اینجوری کرد؟ دو سه دقیقه گذشت دیدم اصلا یه حس بدی دارم. بلند شدم یه دوری زدم و خانمه هم بلند شد، دوباره اومد سمت ما یه نگاهی کرد و اینا. من دو سه متر از تخت فاصله گرفته بودم، به خانمه گفتم ایشون با شما هستن؟ یعنی منظورم اینه که شما خانم این آقای روحانی هستین؟ یه نگاه به من کرد، یه حالتی مثلا خیلی به کلاسش برخورد، گفت این؟ گفتم بله ایشون. گفت: نه! نه! این یه چی تو شکمشه، یه همچین چیزی گفت، یه چیزی تو شکمشه، داره میمیره، یه همچین چیزی، لاتی حرف میزد، نمیدونم چطوری بهتون بگم…
حاج آقا امینی خواه: بی ادبانه صحبت میکرد.
برادر آقا صادق: آره خیلی بی ادبانه صحبت میکرد. گفت این؟! گفت این داره درد میکشه داره میمیره، یه همچین چیزی. دیگه هیچی نگفتم. من فهمیدم یه مشکلی داره، کم داره، مریضه، یه همچین چیزی. دیگه من کشیدم کنار دیگه نگاشم نکردم. رفت و دیگه نفهمیدم چی شد. بعد اخوی رو منتقلش کردن یه قسمت دیگه؛ توی بخش ایزولهای بود که دیگه ما رو هم اونجا راه ندادن. بردنش تو قسمت آی سی یو بود، سی سی یو بود، چی بود، تو اتاق ایزوله، دیگه ما رو هم راه ندادن.
حاج آقا امینی خواه: عجب، پس شما این قضیه رو با چشم خودت دیدی؟
برادر آقا صادق: بله، بله.
حاج آقا امینی خواه: حتی اون خانم رو هم دیدی؟ که بعدا اخوی به شما گفت که این شیطان بوده.
برادر آقا صادق: بله، بعد که خوب شد، حالا نمیدونم داشت کتابشو مینوشت چی بود، براش تعریف کردم این قضیه رو.
حاج آقا امینی خواه: شما براش تعریف کردی؟
برادر آقا صادق: گفتم من بیمارستان بودم این چیزا رو دیدم، گفت این زنه رو تو دیدی؟ گفتم آره، بعد این زنه رو برا من تعریف کرد، گفت این زنه اومد داخل، یه همچین چیزی به من گفت. درست یادم نیست. گفتم این زنه رو که منم دیدمش که. گفت چجوری بود؟ که منم بهش گفتم قضیه چی بود، اینکه اومد بالای سر من و بالای سر شما، از کنار سرت رد شد و کنار دست شما نشست و اینور صندلی من نشست و …
حاج آقا امینی خواه: پس شما این قضایا که اخوی تعریف میکنه رو کاملا باور داری. باور نداری؟
برادر آقا صادق: صد در صد دیگه، میگم خیلی چیزا رو دیدم. خیلی چیزا رو ازشون دیدم.
حاج آقا امینی خواه: باورت اومده حرفایی که زده؟
برادر آقا صادق: برام ثابت شده.
حاج آقا امینی خواه: ثابت شده؟
برادر آقا صادق: صد در صد برام ثابت شده، خیلی چیزاش برام ثابت شده.
حاج آقا امینی خواه: خدا حفظت کنه. آقا ممنون، زحمت دادیم.
برادر آقا صادق: فدای شما بشم.
حاج آقا امینی خواه: خداحافظ. زحمت کشیدی، لطف کردی.
آقا صادق: داداش دست شما درد نکنه، زحمت کشیدی، لطف کردی عزیزم. ببخشید خداحافظت باشه.
حاج آقا امینی خواه: خب این خوب بود آقا، ممنون. اون یکی اخوی رو هم اگه بشه…
آقا صادق: اون متاسفانه در دسترس نیست.
حاج آقا امینی خواه: میخواین یه تماس باهاش بگیرین.
«صدای بوق انتظار تلفن»
آقا صادق: متاسفانه گوشی رو بر نمیدارن.
حاج آقا امینی خواه: باشه حالا باز یه وقت دیگه.
آقا صادق: حالا باز اینم بگم، بار چندمه که که آقای موزون هم با اخوی بنده صحبت کردن، هم با مادر بنده. که مادر بنده که اومده بودن تا بیمارستان…
حاج آقا امینی خواه: با مادرتون میشه صحبت کنیم الان؟
آقا صادق: صلاح نیست.
حاج آقا امینی خواه: صلاح نیست؟
آقا صادق: حالا نیازی به دروغ گفتن که نداریم.
حاج آقا امینی خواه: میخوایم دهن یه عده بسته بشه.
آقا صادق: نمیخواد. چون که آقا موزون هم چند بار با ایشون در تماس بودن، هم با مادر، هم با اخوی و هم با پدرم. با ایشونم در تماس بودن. حضرت موسی قومشو از نیل رد کرد، عصاشو انداخت اژدها شد جلو چشم همه اینا، عصاشو زد زمین دریا باز شد و اینها رو از نیل رد کرد. رسیدن اونور گفتن ما تشنمونه، عصاشو زد به سنگ دوازده تا چشمه درومد، آب خوردن. معجزات خدا رو دونه دونه جلو چشمشون آورد، همه اینا رو نشونشون داد. اینا آیات قرآنه… بعد بهشون گفت که باشید من برم با خدا صحبت کنم بیام، مثلا، رفت تو کوه طور، شروع کرد با خدا صحبت کردن، مثلا گفت من سه روز دیگه بر میگردم. سه روزش شد پنجاه روز مثلا، یه دفعه برگشت دید همه گوساله پرست شدن. کسی که بخواد بهانه بیاره، میاره. گفتن موسی تو اگه راست میگی رفتی با خدا صحبت کنی ما میخوایم خداتو ببینیم. گفت نمیتونید ببینید که. گفتن پس میخوایم باهاش حرف بزنیم. گفت که خب بابا نمیشه با خدا حرف بزنید. حضرت موسی هم منتقل میکرد. بعد از چقدر اصرار، حضرت موسی گفت خیلی خب بزرگانتون بیان بخوان با خدا صحبت کنن. چهل تا از سرعشیرههاشون اومدن، گفت اگه اینا بگن با خدا حرف زدیم، حلّه؟ گفتن نه. شما با خدا حرف بزنید ما نگاه کنیم. گفت باشه. چهل تاشون اومدن کنار کوه طور وایسادن، خدا مثل صاعقهای به حضرت موسی ظاهر شد که اینا بفهمن که آره همچین جریانی هست. گفتن نه پس ما میخوایم… یه دفعه صاعقه زد همه شون نابود شدن. اینکه کسی بخواد بهانهای بیاره …
حاج آقا امینی خواه: بنده خودم یه نکتهای دارم در تایید این قضایا، اینکه ما نیازی نداریم اصلا بخوایم با برادرای شما صحبتی بکنیم و اینها، مسئله روشنه… یعنی خود جنس این مطالب و حکایتها… بنده مواردی بوده، یه وقتی پمپ گاز، داشتم گاز میزدم یه جوونی همینجوری به من زل زده بود نگاه میکرد. بعد، هنوز این برنامه تلویزیون شبکه چهار پخش نشده بود، همون تابستانی بود که فکر میکنم ما بحث آنسوی مرگ رو گفته بودیم، شاید هم یه مدت بعدش، شاید پاییزش بود سال ۹۸. همینجوری زل زده بود و بعد، یا اون گفت بیا، یا خودش اومد. گفت:« من یه مدت چند ماه تو کُما بودم چیزهایی دیدم میخوام برات بگم.» گفتم:« عه چه جالب! خب بگو.» شروع کرد یه سری چیزها رو گفتن و دیدم یه سری چیزها در مورد امام زمان داره میگه و جالبه اما بعد یه سری چیزهارو همینجوری شروع کرد گفتن، دیدم خیلی پرت و پلا داره میگه. بعد، میخواست که مثلا برا من تعریف بکنه و گفت که:« به من یه ماموریتی دادن من باید اون ماموریت رو انجام بدم و شما رو نمیدونم چیچی یافتم برا این ماموریت و اینها.» ما هم دیگه بنده خدا رو سنگ قلابش کردیم؛ یعنی نه ارتباطی باهاش گرفتیم، نه شمارهای رد و بدل شد، هیچی. دیدم داره پرت و پلا میگه. یعنی مطالب تو همه. اولش خوب بود ولی بعدش قروقاطیه. خلاصه، این مطالب، جنس اون گفتار، حکایت میکنه که چی داره گفته میشه و مطلب چیه. بعد شما خودت به کرّات اینو گفتی که فلان جا مشاعر از کار افتاد. فلان جا خواب دیدم. فلان جا حس کردم. فلان جا دیدم. فلان جا حضورشو حس کردم. فلان جا خودش رو دیدم. فلان جا چهره رو کامل دیدم. خود اینا مشخصه، یعنی قشنگ میشه فهمید. آقا توهمات که نمیشه اینهمه تنوع داشته باشه. توهمات، توهماته. زاییده ذهنه. اینا مشخصه. بعد میگید یه جا اینجور رفتم، یه جا اونجور رفتم. و شواهد بیرونیم که مادر شما شاهده، پدر شما شاهده، برادرای شما شاهدن، حالا همسرتون به رحمت خدا رفتن. ایشون اگر بود که دیگه بهترین شاهد بود و الان انشاءالله از عالم برزخ و بهشت شاهد این گفتگوی ماست.
آقا صادق: إنشاالله. اصلا همه اینا رو بذارید کنار حاج آقا، ما داریم حرف میزنیم. من به عنوان یک مدعی دارم صحبت میکنم. اگر حرف من خارج از عقلانیت است شما قبول نکن. اگر نه، من عین حرفایی که دارم میزنم، ببین حقّه، جاییش با شرع و عقل و اینا نمیخونه به من بگو. من خودمم برا خودم بعضی وقتها شبهه ایجاد میشه. خدمت شما هم گفتم، گفتم بعضی وقتها شبهاتی، وقتی مردم سوال میپرسن من خودم برای خودم شبهه میشه. آقا من پس چرا اینو دیدم؟
حاج آقا امینی خواه: بخشی از همین تجربیاتی که تلویزیون نشون داد شبکه چهار، اون شخص آذربایجانی دقیقا مثل شما بود که بهش تاکید میکردن در مورد نماز. میگفت میرفتم بالا، بعد بر میگشتم، بعد اینجا میاومدم به زن برادرم میگفتم نماز رو به من یاد بده، بعد دوباره میرفتم بالا. اونم همین شکلی بود. یعنی لزوما تو این تجربیات، نباید شخص از دنیا بره یا مرگ مغزی پیدا کنه، لزوما اینجور نیست. یا بعضی موارد دیگه بودن تو فصل دومش، یه خانمی بود نامه زده بود به یکی از علما در قم. یعنی خود این شخص که دیده بود نیاز داشت به حمایت علما و تایید علما. و اون عالم هم حالا مثلا تایید اونجوری نکرده بود که اینو تو تلویزیون پخش کرد.
آقا صادق: بله، البته ترس هم داره که دکون و دستک باز نشه.
حاج آقا امینی خواه: بله هم اون آقایون ترس دارن از اینکه بخواد این مسائل حمایت بشه و یکی اینکه خود این اشخاصی که دیدن هم، میدونن که دیدن، ولی نسبت به خیلی چیزهاش ابهام دارن، برا چی اینطور دیدم؟ برا چی اونطور شد؟ برا چی اولش اینجور بود؟ برا چی آخرش اونجور شد؟ برا چی منو آوردن دوباره ولم کردن؟ برا چی بعدشو نشون ندادن؟ شما یه بار گفتی برا چی نمیدونم حاج قاسمو نشونم ندادن؟ چرا مثلا فلان شهیدو بهم نشون دادن؟ چرا از فلان قضیه بهم خبر دادن؟ از فلان قضیه بهم خبر ندادن؟ اینا نشون میده که یک نظامی بر اون عالم حاکمه که به دل بخواه من و شما نیست. یک کسی از بدن جدا شد هر چی دلش خواست بره ببینه، اونجام مثل اینجاست، اونجام نظام داره، اونجام صاحاب داره، اونجام حساب کتاب داره.
آقا صادق: بارها این سوالو شما از من کردی و منم بارها جواب دادم. پرسیدی اونجا فلان کس رو دیدی؟ گفتم نه، ندیدم. گفتی چرا ندیدی؟ گفتم مگه دست خودم بود؟! یک سری چیزها رو به من نشون دادن، مثل یه دوره آموزشی، که من اینها یه سریهاشو یادم رفته یه سریهاشو یادم مونده، که بیام بگم. اونایی که یادم رفته رو خیلی مطالبه، شاید چندین برابر این چیزی که دارم میگم، اوناییه که یادم رفته. مثلا یکی از همین تجربهگرها تو همین ماه رمضون تو «زندگی پس از زندگی» داشت صحبت میکرد گفت من رفتم طبقه چهارم، طبقه پنجم و آسمانها رو داشت میگذروند. من یادم اومد، من رفتم اینجایی که این میگفت، اما چرا مطرح نمیکنم؟ چون فقط یادمه. من رد میشدم، از یه سری دروازههایی منو رد میکردن، فرشته منو تحویل میداد به یه فرشته دیگه. اون منو میبرد تو بعدی، من اینو یادمه. ولی پشتش چی بود یادم نیست. اینو که میگفت، من یادم میومد.
حاج آقا امینی خواه: این فرشتهها رو دیدی چهرههاشون رو؟
آقا صادق: اصلا مبهمِ مبهم. یه چیزی خیلی کاملا مبهم.
حاج آقا امینی خواه: اینم نکته مهمیه. خیلی وقتا آدم یه چیزایی رو اونجا دیده، با جزئیات هم دیده، واقعه رو هم یادشه، مثلا صورت رو یادش نمیاد، چهره رو یادش نمیاد.
آقا صادق: حاج آقا اینکه بخوام مثلا خالی ببندم اصلا نیازی به اینجا اومدن ندارم.
حاج آقا امینی خواه: نه اینکه برا ما که واضحه …
آقا صادق: پیش قاضی و معلق بازی.
حاج آقا امینی خواه: میخوایم اتمام حجت بشه کسی به این حرفا تشکیک نکنه؛ خصوصا با مطالبی که بعد از این شما میخواین تعریف بکنین که حتما جای هجوم داره، حتما هَجَماتی برای ما خواهد داشت. اثبات بشه این مطالب این شکلیه. ما اصراری نداریم، بنده نسبت به شما که سهله نسبت به خودمم هیچ وقت اصراری نداشتم کسی حرفمو قبول بکنه، نیازی ندیدم که اثبات بکنم.
آقا صادق: واقعا نیازی به اثبات نیست، به قول معروف: بهشت ندیده رو خریدن هنره. اینکه بخوای بهشت رو ببینی بعد بخری اون که دیگه…
حاج آقا امینی خواه: هزار برابر اینایی که منو شما داریم میگیم تو قرآن اومده.
اقا صادق: واقعا اومده. در بحث تجسم شیطان، باز برا خودم سوال پیش اومده بود. گفتم واقعا شیطان میتونه به انسان تبدیل بشه؟
حاج آقا امینی خواه: همسر بنده هم از بنده دیشب پرسید، همینجا، گفت که مگه میشه شیطان برای کسی مجسم بشه؟ گفتم تو المیزان، علامه طباطبایی نقل کرده. این سریال احضار رو هم که ساخته بودن پارسال از همون مطلب علامه بود. البته نکاتی هست در مورد اون سریال نسبت به نحوهی نمایش تجسم شیطان، ولی اصل قضیه، بله! ….
آقا صادق: اتفاقا تو جواب همون بنده خدا، یه بنده خدایی رفته بود سرچ کرده بود آیات قرآن رو آورده بود. مثلا سوره بقره آیات ۱۰۶ و ۱۷۵. من آیات رو که نگاه میکردم متوجه میشدم که تفسیر همین رو میگه، اینکه شیطان مجسم شد فلان کار رو کرد.
حاج آقا امینی خواه: در قضیه توطئهای که کردن در دارالندوه برای پیامبر، ظاهر شد ابلیس. سفارش کرد که از هر قبیلهای یه نفر به نمایندگی بره که قبیلهای گردنش نیفته خون پیامبر.
آقا صادق: یا اونجایی که شیطان به حضرت ابراهیم ظاهر شد که ایشون، سنگ زد. تجسم کرد. اینکه خیلی از اتفاقها که تو دنیا داره میفته تجسم شیطانه حاج آقا.
حاج آقا امینی خواه: یا برا امیرالمومنین ظاهر شد، قنبر میگه من دیدم، اینا رو تو روایت زیاد داریم.
آقا صادق: لذا اینها، پردههایی هست که کنار میره. یکی از کیدهای شیطان اینه که کسی ایمان به غیب پیدا نکنه و همیشه یه هالهای از شک و شبهه برای انسان وجود داشته باشه که آقا عالم غیبی واقعا هست؟
حاج آقا امینی خواه: این نکته رو هم البته باید بگیم که باز مثلا برای برخی سوال شده بود که خب اگه اینطور باشه یهو شیطان ظاهر میشه برا ماها. مثلا از کجا معلوم اینی که من دارم تو خیابون میبینم، تو مترو دارم، میبینم مثلا تو بقالی، اینا شیطان نباشه؟ اول اینکه این اون شکلی نیست، ثانیا شیطان هم اینقدری قدرت نداره که برای هر کسی که دلش خواست خودشو ظاهر بکنه. اونم رو حساب و کتابیست و تحت اراده خداست. اینم نکتهایست که باید بهش توجه داشت.
آقا صادق: من همین الان قبل اینکه صحبت کنیم با حاج آقا، گفتم حاج آقا، یه مستندی رو دانلود کنید و ببینید به نام مستند ظهور، ۵۲ قسمته. کار یه مستندساز آمریکاییه. قسمت ۳۷، یا نمیدونم یکی از قسمتهای آخر هست که مستندساز میاد با یک سناتور آمریکایی صحبت میکنه. من حتما اینو میفرستم براتون برا بچهها بذارید تو سایت. علنی میگه ما میرفتیم تو جلسه، اون جنگیر اعظمشون، بعضی از جنها رو ظاهر میکرد، بنا به رتبههای اجنهها و شیاطین. میگفت شیطان رو ظاهر کرد ما شیطان رو دیدیم. میگفت بنا به مرتبهای که ما مثلا داریم، به همون میزان، بزرگ شیاطینشون اومد. میگفتن نظیر به نظیر داره، دقیقا اونم همینو میگه. من نیستم که، سناتور آمریکاییه داره اینو میگه. میگه تو اون جلسه برا ما ظاهر کردن ما باهاش صحبت کردیم. میگفت از فلان چی به من گفت، از فلان چی به من گفت. گفت قدرت دنیا دست ماست. میگن حالا طبق روایاتی، آتیش درست کردن میخواستن حضرت ابراهیم رو بندازن تو آتیش، هر چی میخواستن نزدیک شن میدیدن نمیتونن. گفت شیطان اومده به شکل انسان، ساخت مَنجَنیق رو آموزش داد به اینا. یعنی تو سِلاح سازی کمکشون کرد، کی رو؟ نمرود رو، شیطان إنسیِ اون زمان رو که مقابل پیامبر آن زمان بود. ساخت منجنیق رو یادشون داد. منجنیق ساختن که اینو بذارن تو منجنیق، بندازن تو آتیش.
حاج آقا امینی خواه: یه نکتهی دیگهای که درباره سانسورهایی که میشه، اینم فقط یه کلمه بگین…
آقا صادق: سانسورها رو همه رو بنا به ملاحظاتی که بحث شخصی بندهس …
حاج آقا امینی خواه: ملاحظات امنیتی
آقا صادق: هم بحث کاری هست، هم بحث شخصی هست، هم بحث اینکه یه سری کلمات تو صحبتهام ناخودآگاه از زبونم در میاد، یه اسمی رو میگم، اسم کِیسی. من حس میکنم شاید به بعضیها شبههای وارد میشه، یه مثالی زدم خدمت شما، گفتم من میخوام مثلا فلان حرف رو بزنم خیلیهاش رو خودم تو ذهنم سانسور میکنم اما یه دفعه ناخودآگاه یه چیزی از دهنم در میاد و مثلا اسم یکیو میگم؛ اینا رو من مجبورم سانسور کنم و میگم اینو سانسورش کنید و چون توسط خود بنده سانسور میشه صوتش، هیچ جا دیگه بدون سانسورش نمیمونه. انشاءالله که شما ناراحت نشید. من سعی میکنم تا اونجایی که قابل گفتن باشه خدمت عزیزان مطرح کنم.
حاج آقا امینی خواه: پس قطعا یه سری از بحثها رو هم نمیگید؟
آقا صادق: یه سری مطالب که مثلا، قبلا یکی دو تا رو خدمت شما گفتم، گفتید نه این خیلی به درد میخوره، گفتم نه این اصلا مال یک قشر خاصیه، قشر خاص فقط باید این تیکه رو بدونن. یه سریها اصلا مخصوص محل کار منه که هیچ ربطی به اشخاص و عموم نداره، اینها مخصوص اونهاست. یه عده مال خانوادمه. یه سری چیزها هست مال شخص خود بندهس و اصلا دوست ندارم اونها رو بگم، اصلا یادم میفته میریزم به هم. تا جاییکه بتونم بگم، میگم.
حاج آقا امینی خواه: خب این بخش فعلا تمام. که یک جلسه هم میشه برای انتشار، ما ادامه بحث رو پیش میگیریم فعلا اینو تموم کنیم میریم برای بخش بعدی إنشاالله…
پایان قسمت ۸ فصل اول ….