معنای سلام در نماز را به من القا کردند.
نورانی ترین قطعه سلام در نماز
سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟
به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری.
شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر
نور شما را طاهر میکند.
با روضه خانههایتان را نورانی کنید.
محل ریختن خون شهدا و مزار آن ها نورانی تر است.
چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟
کربلا، اوج نور افشانی خدا
چگونه به نور برسیم؟
ادامه داستان: واقعه چهارم
حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد.
حیوانات وحشی به من حمله کردند.
با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد.
با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند.
از زنبور میترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد.
فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر
تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی
دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم
فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم.
تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آی سیو و پیرمرد روحانی
تاثیر شیطان در تصمیمگیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان
رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان
شوخی و خندههای پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران میشد.
بیمارستان، بدترین مکان برای جان دادن!!
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا صادق: گفت وقتی سلام میدی، سلام نماز به کیا سلام میدی؟ گفتم که من سه تا سلام میدم، گفت به کی؟ گفتم اول میگم السلام علیک ایها نبی ورحمه الله و برکاته. گفت خُب حضرت نبیه، خُب مگه با خدا حرف نمیزنی؟ از نبیام حاضرن. تو محفل، اول نبیه، گفت نور خدا ساطع میشه به نبی و به شما، در پرتو نور نبی. بعد گفت سلام دوم السلام علینا و علی عباد الله صالحین، گفت عبادالله الصالحین اهل بیتن، گفت همهی اهل بیت. اونجا شما در پرتو اهل بیتین، نور اهل بیت. گفت هر چقدر بیشتر وصل باشی تو نمازت به خدا، نور بیشتر تو رو پاک میکنه. گفت سلام سومت به کیه؟ گفتم السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. بعد هر چی فکر کردم گفتم که سلام به کیه این؟ گفت به امام زمان و افرادی که در کنارشن و اینها حاضرن، اینها ایستاده و حاضرن، با شما زندگی میکنند. گفت این نور از همه بیشتره برا شما. گفت اینها حتی نور را منتقل میکنند به خانه های شما. مثلا معنی اینا رو نمیدونستم.
این برا من حرف میزد بعد خودم گفتم که گفتم خب ما الان اینا رو نمیتونیم ببینیم. ما که نمازمون نمازی نیست که بتونیم اینا رو ببینیم. گفت که امامها هر جا باشن نور دارن. به خاطر همین میگن برید به زیارت مومنین. برید به زیارت علما. برید باهاشون معاشرت داشته باشید. چون از نور اونها شما بهره میبرید. گفت به بخاطر همین نور میگن، برید زیارت قبور اهل بیت جایی که مضجع شریفشون هست. هر چقدر نزدیکتر به مضجع شریف، بهتر. گفت محل نزول و… آهان گفت اینجا عند ربهمِه. گفت اهل بیت، امامان… محل مضجع امامان، محل ساطع شدن نور خدا هست و هر چقدر نزدیک تر بشید، به زیارتشون برید، بیشتر نور میگیرید. و بیشتر طاهر میشید و تاثیر نور خدا بیشتر رو شما هست. بعد گفتم خب ما که نمیتونیم به اینا برسیم. نه میتونیم اینجوری بشیم نه میتونیم دائم پیش اینا باشیم. گفت برید پیش شهدا. گفت شهدا عند ربهمن همیشه. گفت تا آخر عالم اینا عند ربهمن.
گفت هرجا که مضجع شون هست و خونشون ریخته. خونشون ریخته و مضجعشون هست. یه موقع مزارشون میرید، یه موقع جایی هست که خونشون ریخته. خب اینجا همون جایی هست که خدا دائم نظر داره بعد گفتم که خب اینا رو میشه بریم. آره ما شهید که میتونیم بشیم که. بعد گفتم که خب این نور که دارید میگید این نور که من دیدم چیه؟ گفت میخوای بگم چرا نور کربلا از همه بیشتر بود؟ گفتم چرا؟ گفت هم مضجع امامه، هم محل خون امامه، هم عند ربهمه، هم خود امامه.
حاج آقا امینی خواه: هم محل شهادت…
آقا صادق: هم محل شهادتشه. گفت به خاطر همین اوج نور، نزول نور خدا اونجاست. گفت به خاطر همین نور، شما رو ذوب میکنه پاک میکنه طاهر میکنه نور هرجا میخوره همه رنگها رو از بین میبره. بعد گفت که شما به خاطر همین تو مسیر کربلا که میرید هرچقدر نزدیکتر میشید از خود بیشتر بی خود میشید و هر چقدر نزدیکتر میشی نور بیشتر رو شما تاثیر میذاره و هر چقدر نزدیک تر به کربلا میشین پاکتر میشین و اینکه میگن وقتی از زیارت کربلا برمیگردی مثل بچه تازه متولد شدهای و حتی نگاه شما میتونه بقیه رو پاک کنه اینه. و اینکه میگن زیر قبهی اباعبدالله دعا مستجابه چون عند ربهمه. چون خودت وایسادی با خدا داری حرف میزنی. گفت به خاطر اینه نور کربلا از همه جا بیشتره.
حاج آقا امینی خواه: سجده بر تربتش حجاب های هفت گانه رو برطرف میکنه.
آقا صادق: بله جایی هست که خونِ اباعبدالله هست. اتفاقا تربتو گفت، گفت وقتی شما تربت رو میخوری نور تو تک تک سلولات میره.
حاج آقا امینی خواه: کام بچه رو میگن با تربت باز کنید.
آقا صادق: گفت جایی که سجده میکنی وقتی تربت ابا عبدالله هست، جایی هست که محل نزول نوره.
حاج آقا امینی خواه: بیماری هم همچون ظلماته، تربت بیماریها رو هم از بین میبره.
آقا صادق: گفت حضور اهل بیت هرجا که باشن نوره. گفت به خاطر همین میگن روضه بگیرید. گفت وقتی روضه میگیرید اهل بیت میان تو خونتون. خونتون نورانی میشه. گفت بچه هاتون خونتون، فرشتون، زندگی تون، در و دیوار خونتون نور میگیره و این نور تاثیر داره. این نور موندگاره. تاثیرش خیلی زیاده. هر چقدر بی واسطهتر بهتر. گفت وقتی اسم اهل بیت رو میذارید رو بچههاتون، به محضی که اسم رو صدا میکنید باعث فرود نور تو اون خونه هست. گفت به خاطر همین تو خونههاتون که روضه میذارید حواستون باش بیادبی نکنید. چون اهل بیت میان. خراب نکنید این نور رو. اینکه میان، گفت که فرشتهها عاشق این نورن. گفت این نور شما رو عادت میده، معتادتون میکنه.
حاج آقا امینی خواه: اهل بیت عاشق این نورن
آقا صادق: گفت اهل بیت عاشق این نور خدا هستن، گفت شیعیان معتاد این نورن. گفت این نور اعتیاد میاره. شما بخوای نخوای معتاد رفتن به زیارت اهل بیت میشید. گوشت و پوست و خونت میلرزه وقتی نمیری یا دیر میری. گفت همه سلول سلولت میخواد بری. مثل معتادی که بهش مواد نمیرسه. بدن عادت کرده به این نور. سلول سلولتون به این نور عادت میکنه. گفت نماز تا که الله اکبر میگی اصلا میگفت اصلا ناخواسته همه وجودت میشه اینکه سریع بری نمازتو بخونی. دست خودت نیست.
اینکه محرم میشه بچه شیعهها دست خودشون نیست، حزن میگیره شهرو، حزن میگیره محله رو، چون یه موقعی یه عده بودن اونجا، محل نزول نور بوده اینجا، این شهر ما. ناخودآگاه سلول سلول بدنت میگه من محرم میخوام، من امام حسین میخوام. گفت بدن عادت کرده به نور. گفت این نور، این کثافاتی که به شما میچسبه رو پاک میکنه، طاهر میکنه. طاهر میشی. هر چی بیشتر در معرض این نور باشی، طهارتت بیشتر میشه. هم با نماز میتونی برسی بهش، هم با اهل بیت، نور مستقیم خداست. گفت نماز دقیقا اهل بیته. حضور اهل بیته، نماز فکر نکنی مستقیمه. مستقیم تو اون جمعی حاضر میشی که اهل بیته، چون نورو خدا میسوزونه نمیتونی تحمل کنی. گفت به واسطه نور اهل بیت شما پاک میشید. مثل اینکه نور خورشید رو کسی نمیتونه تحمل کنه ولی نور ماه رو میتونن، رو سطح ماه هم میتونن برن. شب رو روشن میکنه اما نور ماه هم از نور خورشید…
حاج آقا امینی خواه: قشنگه… به ماه میتونن برسن به خورشید نمیرسن.
آقا صادق: حاج آقا انقدر از کربلا گفت من دوست داشتم بکَنم برم از بدنم، تو اینجا مثلا از بدنم جدا شده بودم بلند شدم، بلند بلند میخواستم…، این بچه منو نگه داشت، بچه منو نگه داشت، من رفته بودم از عشق کربلا، کربلا و ما ادراک کربلا… کربلا، کربلا، اصلا یه چی میگم حاجی یه چی میشنوی. انقدر این شیرین بود، اینقدر این زیباست کربلا، من نمیتونم اون حرف اون رو بگم، من یک هزارم اون جذابیتی که اون برای من تعریف کرد یک میلیاردمش رو هم نمیتونم بگم، فقط انقدر بهت بگم وقتی داشت حرف میزد من میخواستم جون بدم، میخواستم بمیرم، روح از تنم رفت… بچه نگهم داشت.
حاج آقا امینی خواه: احب ان یجلس علی موائد من نور فلیظر الحسین. امام صادق علیه السلام فرمود: هرکی دوست داره سر سفره های نور بشینه بره کربلا. تو یه روایت دیگه فرمود اگر میدانست زائر حسین که خدا در این زیارت چه قرار داده، از شدت شوق میمرد.
آقا صادق: دقیقا همینه، ینی از زمین نیست. عند ربهم، عند ربهم، اصلا چسبیده بخدا، کنار خدا. خیلی سخت بود برگشتش این دوباره. ولی جواب اینو بهم دادن.
حاج آقا امینی خواه : رسیدیم به واقعه سوم. واقعه سوم تموم شد و واقعه چهارم…
آقا صادق: بسم الله الرحمن الرحیم. یه چیزی رو حاج آقا من بگم اول. اینکه توی نشر این کتاب واقعا من هیچ کارهم، یعنی نه من قصد داشتم کتاب چاپ کنم، نه قصد داشتم مطرح بشه اصلا، نه قصد داشتم کسی بدون مال منه، نه قصد داشتم هیچی. اینم که شد کتاب به واسطه این بود که حالا یه واقعی برا من پیش اومده بود سال نود و سه و من اینو قیاس کردم با سه دقیقه در قیامت و تماس گرفتم با آقای عمادی و بهشون توضیح دادم جریانو به ایشون. یعنی همه زحماتش صفر تا صد گردن آقای عمادی بود و من فقط بیان کردم.
حاج آقا امینی خواه: و خواست خودتونم این بود که توسط آقای عمادی چاپ بشه.
آقا صادق: اصلا به یه اسم دیگه، قاطی بقیه داستانها چیزی که هست، اصلا معلوم نباشه مال کیه.
حاجآقا امینی خواه: نه، حالا جدای از اونش، این که توسط کی منتشر بشه، خودتون میخواستید توسط آقای عمادی منتشر بشه؟
آقا صادق: بله، حالا اینکه توسط آقای عمادی منتشر بشه، اینکه تو اون تایم قصد داشتم فقط بیان بشه. یعنی فقط میخواستم این رو، چون خیلی بولد شده بود و من میدونستم خیلی تاثیرگذاره این مطالب برا مردم، خیلی مهم میتونه باشه براشون. چیزایی که دیدم میتونه تاثیرگذار باشه تو دیدشون نسبت به جهان. به همه میگفتم. من خودم با آقای موزون تماس گرفتم. گفتم آقای موزون من یه همچین تجربه ای دارم. ایشون ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر اومد تا شیش صبح. ده ساعت بیشتر، با هم صحبت میکردیم. ماجرا رو من به ایشون گفتم. صفرشو گفتم، صدشو، گفتم. منتها ایشون دیگه به من نگفت به کسی نگو یا چیزی نشه یا بین خودمون باشه. من دوست داشتم مطرح بشه فقط، دوست داشتم ایشون تو برنامهش بگه، بدون اینکه من شرکت کنم توی برنامه. ایشون چندین بار به من میگفت خب بیا فیلم میگیریم، فلان، گفتم آقا اصلا نمیخوام به اسم من باشه.
گفت چهره ات رو سیاه میکنیم، پشت به دوربین، نمیدونم کلاه، چیزای مختلف اینجوری، ترفندای تلویزیونی، گفتم اصلا مجاز نیستم به این کار به خاطر موقعیت شغلی. از یه طرف دیگه چون من تمسخر های اولیه رو دیده بودم، از اون خیلی ناراحت میشم چون میدیدم این اعتقاد مردمه، اگه به تمسخر کشیده بشه ضررش خیلی بیشتر از سودشه. به خاطر همین از گفتن مطالب ابا داشتم، ولی گفتم حالا با واسطه، قاطی برنامهها بشه.
بعد آقای موزون به من گفت که خیلی از مطالب شما نمیشه تو تلویزیون مطرح بشه، مخصوصا مطالبی که الان از این به بعدش میخوام بگم یه مقداری سمت و سو داره. گفت نمیشه مطرح بشه و موضعگیری داره برا مردم یا مسئولین. گفت فقط میایم محدودش میکنیم سانسورش میکنیم، فقط قسمتهایی رو که میشه گفت میگیم. من خیلی حیفم میاد که مطالب ناقص باشه یکی از دلایلی که الان دوباره اومدم خدمت شما و اصرار کردم خدمت شما باشم اینه که کتاب شنود هم خیلی جاهاش حذف شد، نزدیک شصت صفحهش، شصت و خردهای صفحهش حذف شد، بعد چاپ شد. شاید خیلی از مطالبش ادغام شد و مِرج شد با هم دیگه و یه جوری اون چیزی که من میخواستم منتقل کنم درست منتقل نمیشد. هر جوری هم میخواستی با کلمات ابرازش کنی تو نوشتارها نمیشه، حتما باید حسو برسونه. حتما باید بفهمن چی بوده. من خیلی دوست داشتم یک فیلمی یک تصویری، چیز تصویری بتونم بسازم از چیزایی که دیدم و بیان کنم. بدون این که اصلا اسم من مطرح باشه. اصلا من مطرح نباشم توش، چون هر چقدر بدبختی داریم از این من است. مثل آتیش به خرمنگاه هستی خودم میزنم و اسم من که میاد تنم میلرزه.
حالم از خودم بهم میخوره. و بعد به آقای عمادی زنگ زدم، گفتم آقای عمادی جریان اینه. ایشون اومد بیمارستان و تبدیل شد به کتاب. دوست دارم حالا این قسمت از وقایع رو از بیمارستان بعثت شروع کنم، یعنی از سال نود و نه. بعد برگردم سال نود و سه. چون دو بار این جریان برا من پیش اومد، این قطعه رو بگم خدمت شما. سال نود و نه من بعد از اینکه اتفاق برام افتاد رفتم ماموریت. بعد از ماه رمضون بود رفتم ماموریت استانِ…. (سانسور صدای بوق). از ماموریت برگشتم، برگشتم تهران و بلافاصله حالم بد شد.
دوباره سردرد و تب و همین اتفاقا شروع شد با شدت خیلی زیاد. من تو محل کار از حال رفتم و بیهوش شدم. منو بردن، یعنی اورژانس اومد جلو در اتاق، ما رو بردن بهداری محل کار، سرم به من زدن و من رفتم خونه، و تو خونه بیهوش شدم. خانمم زنگ زد اورژانس، اورژانس اومد تو خونه و منو بردن بیمارستان بعثت. من هم به هوش بودم، هم نیمه هوش بودم. ولی بیهوش کامل نبودم و میفهمیدم دور و اطرافم چه اتفاقی داره میافته. اخویم، داداش دوقلوم هم اومده بود بالا سرَم، دادش بزرگترم اومد بیمارستان. به محض اینکه اورژانس منو از توی تخت برانکارد آوردن پایین و منو بردن وارد بخش اورژانس بیمارستان بعثت کردن، مثل اینکه خب تو اون تایم کرونا اوج گرفته بود، تمام بخشهای آیسییو بیمارستان بعثت، همه پر از مریضای کرونایی بود. حتی بخشهای داخلی زنان، داخلی مردان اینا همه شده بود آیسییو، همه تبدیل شده به آیسییو و اورژانس هم پر از بیمار کرونایی بود. درست یادم بیاد یه اورژانس کرونایی داشتن یه اورژانس معمولی، نمیدونم این یادم نیست درست. منو بردن تو اورژانس. بردن اورژانس، و اورژانس کرونایی هم اونجا بود که منو بردن. بعد فکر میکردن کرونا دارم. چون اونجا سرما میخوردی فکر میکردن کروناست، تب شدید….
منو بردن تو بخش کرونایی. تو اورژانس کرونایی که منو بردن مثل اینکه یک سری ماهیها هست تو رودخونهی آمازون، ماهی گوشت خوار بهش میگن، یه کلیپایی اومده پخش میکنن مثلا یه دنبه گوسفندی رو میکنه توی این آب، یه دفعه پنجاه تا ماهی با هم بهش حمله میکنن. گاز میزنن از این دنبه. بعد با این ماهی میگیرن، میارن یه بار تو یه قابلمه، دوباره هیچی از این دنبه نمیمونه، قطع میکنن، تیکه میکنن. به همین وضوح که دارم خدمت شما میگم، به محض ورود من به اون بیمارستان و بخش کرونا به اورژانس، یک سری موجوداتی به من حمله کردن. مثل یک سری زنبورهای بزرگ، هزارپاهای خیلی بزرگ، کفتار، گراز، خوک، سگهای خیلی وحشی، به شدت و با حِدت به من حمله میکردن به حدی که من زبونم قفل شد. هیچی نمیتونستم بگم از ترس، و بقیه متوجهش نبودن. مثل اینکه حاج آقا، این من رو وارد یک قفس مثلا حیوونهای وحشی کرده باشن، همه چی بهم حمله کرد و من از وحشت زبونم بند اومد. هیچی نمیتونستم بگم، کپ کرده بودم. منو بردن همین جوری، اینا به من حمله میکردن، نزدیک نزدیک میشدن، دوباره دور میشدن، دوباره نزدیک میشدن، دوباره دور میشدن. که من کلا همه وجودم شده بود فرار از دست اینا و هیچ راه فراری هم نداشتم و بقیه اینو نمیدیدن، بقیه، برادرم، دکتر و اینا که اطرافم بودن هیچ کس نمیدید، و من اینجوری دسته تخت رو دو دستی گرفته بودم میخواستم برگردم، هم میترسیدم برگردم، هم میتونستم برگردم، هم میتونستم چشممو ببندم، و فقط داشتم میدیدم این هارو. منو بردن تو یه قسمتی بین دو تا پرده، پرده پلاستیکی که مریضها رو با هم تفکیک میکنن و اونجا من گرفتار شدم. یعنی هیچ راه دررویی هم نداشتم و اینها حمله میکردن سمت من و من دیگه هیچی رو نمیدم. فقط اینها رو میدیدم.
هیچ کس دیگهای رو نمیدیدم و یک هزار پا انقدر به من نزدیک شد که من با ترس و وحشت، شاید مثلا ده دقیقه من گرفتار اینا بودم که اصلا نمیتونستم ازشون فرار کنم. یه هزار پا اومد بهم حمله کرد مثلا تا اینجاها اومد، خیلی نزدیک اومد. اینقدر نزدیک شد که من ناخودآگاه نه با اراده خودم، ناخودآگاه، اینجوری نبود که مثلا من بخوام بگم. مثل اینکه همین الان دارید میرید. یه دفعه یه کامیون میاد تو سینتون، ناخودآگاه میگید یا اباالفضل، یا حسین، یا زهرا، چیزی که حالا ملکهت شده. بعضیها فحش میدن (مثلا دهنت سرویس)، ولی یه سری هستن ناخودآگاه ذکر میگن. چیزی که در بدترین سخت ترین حالتها بهش توسل میکنه، اون وضعیت برا من پیش اومد. ناخودآگاه گفتم یا زهرا، انقدر بهم حمله کرد، نزدیک شد که من ناخودآگاه گفتم یا زهرا. این یا زهرا گفتن من باعث شد که قفل زبون من باز بشه. فقط قفل زبونم باز شد و من شروع کردم ذکر گفتن. بسم الله الرحمن الرحیم، یا حسین، یا ابالفضل شروع کردم قسم دادن. و اینها روکه میگفتم تا یه حدی از من دور میشدن، خیلی نه، تا یه حدی از من دور میشدن. و بعد یک دفعه شروع کردم ذکر گفتم یک ذکری گفتم که بعد تاثیرش رو فهمیدم که این بیشتر از همهی ذکرا رو اونها تاثیر داشت، دور میشدن، گفتم “لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم” و این رو که گفتم فرار کردن. از من، نه که دور شدن، فرار کردن از من و من یک لحظه بند میاومد ذکرم، اینا دوباره برمیگشتن.
مثل اینکه یک شلاقی به یه حیوون بزنی فرار میکنه، ولی از گشنگی و از ترس یه موجود بدتر دیگه که بهش احاطه داره باز حمله میکرد سمت من. مثلا چه جور بگم، این رازبقا مثلا بگم، مثالش این سگ های وحشی یا مثلا کفتارها که میریزن سر یه گوسفند یا گاومیش مثلا یه دفعه شیر هم این وسط پیدا میشه، از این شیره میترسن ولی به خاطر اینکه مثلا گشنه شون هم هست اون گاوه رو هم میخوان. من میگفتم از ترسش یه کم فرار میکردن، یه کم عقب میرفتن ولی باز برمیگشتن. کافی بود من استاپ کنم. شروع کردم گفتم “لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم”. بعد با گریه میگفتم، چون این ذکر تونسته بود من رو نجات بده، من از ترس تازه بغض گلوم باز شده بود. با گریه هی میگفتم “لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم” و اینقدر گفتم که اینها از من فاصله گرفتند و من تازه دیدم، اِ من تو یه جمعیام این حیوونها و این حشرات موذی بزرگ و حیوونهای وحشی رو سر همه مریضها هستن.
بالاخص اون مریضهایی که داشتن میمردن. دو نفر کنار دست هم دیگه داشتن میمردن، جفت شون کرونا داشتن و جفتشون هم بسیار حالشون بد بود. داشتن احیاشون میکردن دیگه. هی بلندشون کرده بودن، اصلا نفسهای آخرشون بود. بعد من همین جور که ذکر میگفتم رو بقیه مریضها هم تاثیر داشته ذکر من و این حشرات از اونا هم دور میشدن، این موجودات، که من بعد فهمیدم اینها شیاطینیاند که تو لحظهی آخر نمیذارن شما توجه کنی، توجه داشته باشی به عالم ملکوتت، عالم بالا، به خدا. به هر قیمتی شده، نمیذارن توجه داشته باشی. میگردن تو ذهنت از هر چی بترسی، به اون شکل ظاهر میشن، یا به هر چی علاقه داشته باشی، باهاش زندگی کرده باشی به اون شکل ظاهر میشن. یا چیزایی که عُلقههایی بوده که تو دنیا بهش علاقه داشتی به اون شکل ظاهر میشن و دیگه کلا توجهت رو از اون اتصال و توسل آخرین لحظه دور کنن. اون لحظهی آخر اونجا خیلی وحشتناکه،
یعنی انقدر اون لحظهی آخر مهم هست که شاید یک آدم خیلی بدی تو اون لحظه آخر بتونه برگرده به دامن خدا، خدا به این بهانه بگه آقا اون لحظه آخر توبه کرد، اون لحظه آخر جمع شد کارش، اون لحظه آخر مثلا شهادتین میگفت، یه اتفاق خوبی براش افتاد به اون بهانه بخواد خدا ببخشدش. نمیخوان تو اون لحظهی آخر. مثال واقعیش اینه که یک تیم فوتبالی، مثلا یک هیچ عقبه و تو فینال جام جهانیه، هیچ راه برگشت و هیچ فرصت مجددی نیست که بتونن اونو جبران کنن. همه توانشو میذاره اون پنج دقیقه آخر ده دقیقه آخر گل خوردهش رو بزنه، و هر چقدر بیشتر میتونه تفاضل بگیره حتی، اگرم مثلا گل جلو هست داره میبره، میخواد تفاضل بگیره و نذاره حتی شما یه امتیازم همراه خودت ببرید، نه اینم هیچی نذاره حتی یک کوچیکترین چیزی همراهت باشه…
بسم الله الرحمن الرحیم. خب ببخشید یه وقفه ایجاد شد. من توی بیمارستان بعثت که وارد شدم گفتم شیاطین به شدت به من هجوم آوردن. به شکل حیوانهای وحشتناکی مثل کفتار، گرگ، مثل زنبورهای خیلی بزرگ، مثل هزار پا مثل هر چه که ازش وحشت داشتم. مثلا من از زنبور خیلی میترسیدم و بهشکل زنبور یا هزار پا میاومدن، من از مار و عقرب و اینا نمیترسم ولی از زنبور و از هزارپا میترسم.
حاج آقا امینی خواه: از هر چی ترس داشتین…
آقا صادق: از هر چی میترسیدم میاومدن. و جوری به من حمله کردن که من زبونم قفل شد و لام تا کام حرف نمیتونستم بزنم. هر چقدر تلاش کردم من از دست اینا فرار کنم دیدم نمیتونم.
حاج آقا امینی خواه: چه جوری حمله میکردن؟
آقا صادق: مثل اینکه دائم میاومدن نزدیک، یکیشون میرفت، یکی دیگه شون میاومد، یکی دیگشون، مثلا تا اینجاها میاومدن، ولی آسیب نه. گلاویز نمیشدن، ولی همه حواس من و توجه من به اینا جلب شده بود. جوری که من وحشت همه وجودمو گرفته بود و نمیتونستم کاری کنم در برابر اینها. و اینها هر کاری میکردن که منو بیشتر بترسونن که من اصلا هیچ کار دیگه نتونم بکنم و وقتی وارد اونجا شدم مثل اینکه اینها وحشت کرده بودن به من هجوم آوردن. گفتم مثل ماهیهایی که گوشتخوار هستن، گفتم مثلا یه دنبهای میذاری وسط این آبه، اینا همه با هم حمله میکنن، گاز گازیش میکنن، هیچی ازش نمیذارن، اینجوری. اینجوری به من حمله کردن، و من دیدم نه تنها به من… وقتی شروع کردم به ذکر گفتن، گفتم زبان من قفل شده بود،
چون زبانم قفل شده بود هیچی نمیتونستم بگم و هزار پا حرکتی از پشت پردهای (که من پرده رو میدیدم، پرده این اورژانس رو)، اومد داخل و همین جور اومد سمت من. انقدر اومد نزدیک شد به من که من از وحشت ناخودآگاه گفتم یا زهرا، و با این ناخوداگاه گفتن یا زهرا، قفل زبون من باز شد قفل از زبونم و تونستم ذکر بگم بعدش و شروع کردم بسم الله الرحمن الرحیم، یا حسین، یا زهرا، یا اباالفضل، یا حسین. همین جور شروع کردم ذکر گفتن و اینها تا یه حد خیلی کمی از من فاصله گرفتن، نه خیلی. من شروع کردم ذکرایی که بلد بودم هرچی تو ذهنم میاومد میگفتم و من نمیدونم چی شد که به زبونم جاری شد “لا حول و لا قوه لا بالله العلی العظیم” که وقتی این ذکر رو گفتم مثل اینکه اینا از من فرار کردن. و خیلی فاصله گرفتن و هرچه بیشتر میگفتم ذکرو اینها دورتر میشدن و کافی بود اینو استاپ بدم، دوباره حمله میکردن به من، و من تو اون حالت فقط با گریه و تضرع و وحشت (چون میدونستم نگم میان سمتم) ذکر میگفتم و همه توسل و توجه من به “لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم” بود و انقدر این ذکر رو گفتم که این حیوانات وحشی و کفتار و گرگ و اینها از من انقدر فاصله گرفتن که من دیدم باز شد دیدم تمام مریضهای بیچاره که تو این تخت های اورژانس بیمارستان بعثت هستن، مثل جنازهها که گیر کفتار افتادن، این حشرات و این موجودات دور اینها بودن. هر کس به شکل خودش به سبک خودش.
حاج آقا امینی خواه: بیهوش بودن؟
آقا صادق: یه عده بیهوش بودن، یه عده داشتن ناله میکردن، هر کسی یه جوری یه وضیتی. یکی سرفه میکرد، یکی وضعیت اینجوری بود دیگه و همه هم میترسیدن از همدیگه. چون کرونا اومده بود همه از هم فراری بودن. یه سری مریضا اصلا همراه نداشتن. دو تا مریض داشتن جون میدادن، اون گوشه بود من میدیدمشون. و مثل اینکه یک گله کفتار رو سر یه آهو ریختن و این دوتا داشتن جون میدادن میخواستن به هیچ عنوان نذارن اینا توجه کنن به ذکرهای من. الان من وقتی ذکر میگفتم، اوایل ذکر گفتنم بود یکیشون فوت کرد و کاری نتونستم براش بکنم. اما ذکر گفتن من رو اون یکی تاثیر گذاشت و شیاطین از اون دور شدن و از اورژانس دور شدن. ولی هم به شدت میترسن و هم مثل اینکه رفتن یکی دیگه رو خبر کنن. مثلا رفتن یه مثلا گندهشونو بیارن یه همچین چیزی، داشتم همینجور ذکر میگفتم “لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم”، یه پیرمرد روحانی رو آوردن تو اورژانس که این کرونا داشت حالشم خیلی بد بود.
قشنگ یادمه با زیر شلواری سفید و قباشم اینجور از هم باز شده بود و من متوجه شدم ایشون روحانیه. بیهوش بود حالت نیمه بیهوش، منم چون که مغزم این حالت عفونت داشت دیگه، شدید و میدونستم که حالم اصلا خوب نیست و یه حالت بیهوشی داشتم نه کُما، حواسم به دور اطرافم بود تو حالت مرگ نبودم اصلا به سمت مرگم نرفتم، تو حالت معمولی ولی میدیدم. چشمم باز شده بود. پیرمرد رو آوردن بغل دست من و من همونجور که ذکر میگفتم سمت ایشون نیومدن موجودات. ولی ایشون مثل اینکه تارگت بود. ایشون یکی از افرادی بود که باید تو لحظات آخر میزدنش. خیلی مثلا مهم بود زدن ایشون. اون بنده خدا داشت میمرد و مُرد. ولی من تونستم شهادتینو به اون نفر دوم بگم و مُرد. و من همین جور که ذکر میگفتم شهادتین رو بین ذکرام بهش گفتم. گفتم “اشهد ان لا اله الا الله” و اون توجه کرد، “اشهد ان محمد رسول الله” توجه کرد و به سودش شد، حواس جمع شد به خدا. یعنی ذکر من رو اون تاثیر گذاشت و کسی دیگه حواسش به اون نبود که داشت میمرد. و دیدم که اون دو تا دست از کار کشیدن، این پرستارا و دکترا، گفتن اکسپایر شده تموم شده، اون یکی هم تموم شد، گفتن انتقالشون بدید سردخونه. اطلاع بدید به همراهشون و همهی آیسییو پر بود، همه بخشهای آیسییو پر بود و هیچ جایی نبود که مریض جدیدی بیاد،
هر کس هم میاومد میگفتن آقا برید بیمارستان فلان جا. اصلا راه نمیدادن. منم چون جوون بودم راهم دادن و این آقاهه چون که آشنا داشت و از خود ارتش و یکی از مرتبطین خود ارتش بود و هماهنگ کرده بودن آوردنش. منم چون که آمبولانس آورد راه دادن، اگر مثلا من خودم مراجعه میکردم راهم نمیدادن. منو با صد و بیست و پنج میگن، با حالت اورژانسی آوردن و منم راه نمیدادن. حالا تو اون وضعیتی که هیچجا جا نیست، من اومدم اونجا تو اورژانس و شروع کردم به ذکر گفتن. این یکیو نجات دادم اون یکی اولی بدون که بتونم حرفی بهش بزنم مُرد، دومی رو با تلقین من، یعنی با اون تشهد و شهادتینی که میگفتم توجه کرد و مُرد. متوجه شد به سمت خدا و همین جور من ذکر میگفتم چون یک لحظه نمیگفتم دوباره اینا شروع میکردن. میدیدم دارن میان. حین ذکر گفتن بودم حاج آقا، یک موجودی من میگم شبیه زن، ولی زن نبود. یک موجودی دو تا بال داشت از افق آسمون اومد پایین، اومد جلوی اورژانس، مثل یک انسان اومد تو و با قیافهی یک زن، ولی زن نبود و شروع کرد به من گفت، خفه شو، خفه شو، خفه شو…. (با لحن و صوت خیلی بد و عصبانیت) با این شدت به من میگفت خفه شو که من ذکر نگم. نه برا خودم، برای این پیرمرده. برای این پیرمردی که بغل دست من بود و اومد حرکت کرد رفت بالا سر من بین من و این پیرمرده ایستاد، اخوی دوقلوی من ایشون رو دید، ایشون رو به شکل یک انسان دید، یک زن.
حاج آقا امینی خواه: یعنی تمثل پیدا کرد براش شده یه آدم مادی.
آقا صادق: و ایشون بالا سر من وایساد و این جوری نفس میکشید (صدای نفس کشیدن بلند به همراه عصبانیت و خشم) من صدای نفس کشیدن ایشونو که میشنیدم از ترس تکون نمیتونستم بخورم و میدونستم اگه یک لحظه ذکرمو تموم کنم، اون لحظهس که دهن منو میگیره و نمیذاره من ادامهی ذکرمو بگم و این رو بیچاره میکنه، و این ذکر من باعث میشد که نتونه به این آسیب بزنه. پیرمرده، و اَخویم هم با این صحبت کرد. اخوی من بغل دست من وایساده بود با این خانمه صحبت کرد. بعد بهشون گفت که حاج آقا چه خیرشونه، (بعد اینا رو فهمیدم)، گفت یه زنه اومده بود بالا سرت وایستاده بود. هرچی هم من میگفتم چرا چسبیده به شما، به اون پیرمرده و به من اینجوری… بعد هی اینجوری نگاه من میکرده. گفت هی نگاه تو میکرده، اینجوری نگات میکرد، بعد هی دست میذاشت کنار تختت، نگاه تو میکرد. بعد حالا تو وضعیت کرونا که هیچ کس نمیاد تو اورژانس و بیمارستان، این از کجا پیداش شده بود نمیدونم و میگفت دختر جوانی بود که نمیخورد به اینکه همسر یا همراه این پیرمرد باشه. داداشم میگفت بهش گفتم ببخش حاج آقا چه خیرشونه؟ (ببخشید این کلمه رو میگم، چون عینشو میگم که دروغ نباشه، یعنی کم و زیادی نگفته باشم) گفت این پیر سگ مثلا هر دفعه همین جور میشه، هر دفعه داره مریض میشه، هر دفعه ما رو میکشونه این ور اون ور.
حاج آقا امینی خواه: به صورت یک زن چادری خودشو نشون داده بود؟ با پوشیه؟
آقا صادق: با پوشیه، آره پوشیه. یعنی اون ماسکی که زده بود دیگه، اون موقع با ماسک سیاه و من صدای حِقد (کینه) ایشون نسبت به خودم، صدای نفس کشیدنشو میفهمیدم که با یه حالت حرصی میخواست منو خفه کنه که ذکر نگم. دید زورش نمیرسه به من. نمیتونست منو خفه کنه، من ذکرمو تعطیل نمیکردم، حاج آقا نمیدونم چه جوری چیکار کرد روی این دکترها تاثیر گذاشت رو تصمیم دکترها. یک نفر تو بیمارستان، تو بخش آیسییوی زنان، یک تختی رو خالی کرد که منو انتقال بدن تو آیسییو، که از این جا برم. که این بتونه کاروشو بکنه و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اصلا تکون نمیتونستم بخورم.
حاج آقا امینی خواه: مَرده مُرد اونجا؟
آقا صادق: نفهمیدم و من خیلی دلم سوخت برای پیرمرده. تا وقتی من ذکر میگفتم این باکش نبود. آیسییو خالی شد تو اون بهبوهه که اصلا تخت خالی نبود. منو نیم ساعته از اون اورژانس بردن تو آیسییو. منو بردن تو بخش آیسییو. حاج آقا، اون موقع بخش آیسییوی زنان رو کرده بودن آیسییوی مردان، قاطی. منو بردن وارد آیسییو کردن و من فقط چشمام کار میکرد. اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنم. ماسک و اکسیژن و همهچی بهم زده بودن و فکر میکردن کرونا دارم. ولی من میدونستم که مننژیتم دوباره عود کرده. و منو بردن تو آیسییو. به محض ورود به آیسییو دیدم حاج آقا این آیسییو مملو از شیاطینه. مثل یک باغ وحش. هر مریضی یه جوری افتاده، ببخشید اینجور میگم، زنهایی که تو آیسییو بودن لباس پشت باز داشتن، یکی اینجوری افتاده بود، چشمش باز بود چهارطاق چشمش باز بود، یکی چسب چشمش دیدم کنده شده. چسب زده بودن که چشمش خشک نشه و این حیوونها به اینها حمله میکردن،
یعنی دور اینها بودن و اینا هیچ کاری نمیتونستن بکنن. و من به محض ورود ذکر گفتنم باعث شد که اینها از این آیسییو دور بشن. و من دیدم اصلا خب پرستارایی که اونجا بودن گرچه آدمای خوبی بودن حالا انشالله که اگه به گوش شونم برسه انشاالله که از دست ما ناراحت نشن ولی عین واقعیتو بشنون بد نیست. شاید شاکی بشن ولی بد نیست بدونن دور و اطرافشون چه میگذره. مریض اذیت میشه، نمیفهمن چه بر سر این مریض میارن. مریض رو لُخت میکنن، فکر میکنن این بیهوشه، فکر میکنن این حالیش نیست. خیلی اذیت میشه. منو دو تا زن عوض میکردن. عوضم میشدن، مثلا فرداش یه مرد بود، بعد پس فرداش دوباره دو تا زن عوض میکردن. اصلا هم برای اونها مشکل داشت هم برای من مشکل داشت. و پر از شیاطین بود اونجا. حاج آقا بدترین جا، بدترین جا برای جون دادن اونجاست. ما روایت داریم کسی که میخواد جون بده تو حالت احتضار، بابا برسید به دادش،
این زبونش قفله، شیاطین دورشن. لحظه آخرشه، اون تایم آخر میگن هرچی توان دارید بذارید براش. برید بالا سرش قرآن بخونید، ذکر بگید افراد با ایمانو بیارید، پیر غلامها رو بیارید، روحانیون رو بیارید، جایی که نماز میخونده ببریدش. چرا؟ چون به واسطهی اون نوری که باعث ساطع شدن نور خدا هست، اون بتونه حرف بزنه، بتونه یاد خدا باشه. یا نمازش یادش بیاد، اتصالش به خدا یادش بیاد. اصلا این فضا تو بیمارستان، مخصوصا تو آیسییوها نیست. من توی آیسییو شروع کردم ذکر گفتن، بعد از یک ساعت، یک ساعت و نیم، منو جا به جا کردن بردن تو بخش یه اتاق ایزوله که باز تنها باشم و منو از بین مریضهای دیگه دور کردن و بردن تو اون اتاق تنها و دیگه باز اونا شروع کردن ریختن سر مریضها، انقدر من اذیت شدم تو اون ده روز.
حاج آقا امینی خواه: خود مریضا نمیتونستن کاری برای خودشون بکنن؟
آقا صادق: هیچ کاری نمیتونستن مگر اونایی که مثلا توان توجه داشتن.
پایان قسمت ۵ فصل اول ….
در حال بارگذاری نظرات...