ادامه واقعه سوم..
از اینکه افراد سرشار از تعفن ولی بی خیال بودند، تعجب کردم
موجودی هفت برابر انسان، با قیافه بسیار زشت را دیدم
شیطانک هایی که گرد آن موجود طواف می کردند
چرا شیطان بلند بلند می خندید
کثافاتی که با وجود انسانها یکی بودند
آنچه می دیدم، تمثل بود نه کشف استار واسرار
شبکه نور وظلمت که به هم تنیده بودند
خانه های نورانی با شعاع نور به هم وصل بودند و از هم انرژی می گرفتند
واقعه چهارم
نورانی ترین نقطه عالم با رائحه ای دیوانه کننده
به شفاعت حضرت عبدالعظیم برگشتم
یکی بودن کربلا وحرم شاه عبدالعظیم
اسم و رسم دنیا همه سراب است
اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست است
با وضو طهارت روحی پیدا می کنیم
طهارت ظاهر وباطن انسان را در معرض نور خدا قرار می دهد
مکان نورانی و عمل نورانی انسان را نورانی می کند
مسجد محل صدور نور است
حقیقت سلام نماز چیست؟
مستند صوتی شنود نسخه نگارش متن – فصل اول قسمت ۴
آقا صادق: من فکر کردم سیل اومده، فاضلاب زده بالا یه همچین چیزی، رفتم کمک کنم به رانندهها، دیدم عه! راننده خیلی راحت و ریلکس تو ماشین نشسته داره مسیرش رو میره، اصلا کمک نمیخواست.
حاج آقا امینی خواه: یعنی عادت داشت به این تعفن؟ انس داشت؟
آقا صادق: انس داشت، احسنت این بهتره. بعد دیدم کمک که نمیخواد هیچی، اصلا راحته تو ماشین و همه ماشینها و همه رانندهها خیلی راحتند، هیچکس کمک نمیخواد. تعجب کردم گفتم اینها چه راحتند! چرا کمک نمیخوان؟ چقدر راحت تو کثافت داره مسیرشو میره و غرق هم نمیشه چرا؟! بعد همینجوری نگاه میکردم و از بوی تعفن هم بدم میآمد یعنی مثلا چندشم میشد، یه همچین حالتی. بعد همینجور حرکت میکردم بالای سر ماشینها، دیدم که عه! از کنار اتوبان یعنی از اون لاین کندرو، یعنی از لاین آخر هفت تا لاین، مثل اتوبان امام علی (ع)، یا کمی مثلا میره سمت کنار گذر، میره سمت لاین کندرو، میاد سمت بالا ارتفاع میگیره، یعنی لاین کندروش روی ارتفاع هست، دیدم یه ماشین از تو جمع این کثافات آمد بیرون رفت تو لاین کندرو و رفت بالا و همینطور که میرفت بالا خالی شد و رفت بالا، از منجلاب خالی شد و رفت بالا و من توجهم جلب شد به اون ماشین بالا، دیدم تو همون مسیری که این پایینیها دارن میرن اون بالا هم ماشینها دارن میرن، ولی دوتا لاین هست.یعنی تعداد لاینها هفت به دو بود و تو اون دو تا لاین هم ماشینها داشتند در همون مسیر میرفتن ولی تمیز بودن و یک ذره کثافات تو اون ماشینها نبود، بعد دیدم یک کمی جلوتر دوباره ورودی داره به اتوبان. مثلا همون ماشینی که اومده بود بالا یک کمی جلوتر دوباره رفت تو اتوبان و تو کثافت غرق شد.
حاج آقا امینی خواه: میفهمیدید که اون ماشینهایی که از تو کثافت درآمدن کی هستند؟ چی هستند؟ و چرا درآمدند؟
آقا صادق: بعدا فهمیدم.
حاج آقا امینی خواه: بعد یعنی کی؟
آقا صادق: در ادامه بهتون میگم. بعد دیدم دوباره ماشین از تو کثافت درآمده بود و بعد از ۵۰ متر جلوتر مثلا دوباره رفت پایین، دوباره رفت تو اون منجلاب غرق شد و دوباره به مسیرش ادامه داد و رفت و هر از گاهی دوباره میآمد بالا و دوباره میرفت پایین، دوباره میرفت بالا و دوباره میرفت پایین و همینجور من داشتم اینها را تعقیب میکردم به سمت صدا، که من برم صدا را پیدا کنم و صدا را خفه کنم، صدای قهقهه، بعد همینطور که رد شدیم و داشتم میرفتم دیدم یک پلی از روی این اتوبان گذشته و من از زیر پل رد شدم، خیلی جالبه یک پل خیلی مرتفعی بود که من از زیرش رد شدم و دیدم که همین فاضلابی که پایین بود و تا سقف ماشینها هست، از اون بالا داره میریزه. نگاه کردم.
برگشتم نگاه کردم متوجه اون قسمت شدم، دیدم یک لوله به قطرمثلا دو متر(مثال میگم) اندازهها را همینجوری میگم، داره فاضلاب میریزه رو سر مردم که اون پایین بودن و کنارش یک موجودی هفت تا هشت برابر یک انسان، من میگم شبیه پیرزن ولی پیرزن نبود، شبیه پیرزنی سیاه، بسیار چندشآور و مشمئز کننده، یه حالت بسیار کریه کنار این لوله فاضلاب ایستاده بود و مثل مدفوع که کنار این فاضلاب بود بیش از ششصد تا هفتصد تا شیطانک دورش میگشتن، پرواز میکردند، یک بالهای کوچکی داشتند، اینهایی که میگم حالا بعدا تصویرش را، شبیهش را دیدم تو بعضی از فیلمها که بهتون نشون میدم، که صبح هم خدمتتون نشون دادم، حالا بعدا خدمتتون فیلمش را میدم. و اینها (شیطانکها) دور تا دور این موجود میگشتن و سطلهایی دستشان بود و سطلها را میگرفتند. زیر اون فاضلاب که داشت میریخت و پُر که میشد میدادن دست این موجود سیاه که بود و فهمیدم ابلیس هست، یعنی همون لحظه تا دیدمش متوجه شدم اون موجود ابلیس هست، و این میریخت رو سر ماشینها و بلند بلند میخندید و قهقهه این موجود بود که من میشنیدم. بلند بلند میخندید ها ها ها ها … خنده وحشتناکی داشت.
حاج آقا امینی خواه: القهقهه من الشیطان، قهقهه که خودش از شیطان هست دیگر و این هم علامت اینکه آن تکبرش هست و احساس کرده یا فکر کرده که زورش بهخدا رسیده، همان که قرآن میگه ” صدق علیهم ابلیس ظنه” مثلا ابلیس احساس میکند حرفش را به کرسی نشانده در برابر خدا و توانسته اجرا بکنه اونی که میخواسته و خوشحال و مست از اینکه دیدی همه را به لجن کشیدم… دیدی همه را از صراط مستقیم درآوردم و همه اینها را انداختم تو مجرای فاضلاب.
آقا صادق: دقیقا مثل اینکه افتخار میکرد به این کاری که داره میکنه و به هدفش رسیده، یک قهقهه مستانهای مثلا پیروزی سر میداد و همینجوری این فاضلابها را میریخت رو سر ماشینها و منحمله کردم سمت یعنی رفتم سمتش.
حاج آقا امینی خواه: این ماشینها لزوما همین ماشینهایی که تو خیابون میبینیم نبودند که؟
آقا صادق: ماشین معمولی بود.
حاج آقا امینی خواه: چون اینها میتونه همش تمثلات باشه تمثلات از یک موجود رونده…انسان… این مسیر زندگی… راه، دنیا … یعنی لزوما نه به این معنی که شما باطن فلان اتوبان تهران را دیدی.
آقا صادق: نه اینجور نبود، مسیر بود، یعنی مسیر همون تمثلات بود.
حاج آقا امینی خواه: آره یعنی این تمثلاته. این نکته مهمی است یعنی این که فکر نکنیم شما یک تصویری از تهران را شکافتن و باطنش را نشان دادند، نه! بلکه یعنی یک حقیقت باطنی را تمثلش را به شما نشان دادند.
آقا صادق: بله، تصویر یک واقعهای که داره اتفاق میافته را داشتم میدیدم.
حاج آقا امینی خواه: یعنی یک حقیقتی را به این شکل به شما نشان میدادند.
آقا صادق: بله مثل یک خوابی که تعبیرش را من داشتم میدیدم یعنی یک خوابی را من میدیدم که بعد تعبیرش را…
حاج آقا امینی خواه: و میدانستید که تعبیرش چیه، خیلی وقتها آدم خواب میبینه ولی نمیدونه تعبیرش چیه، ولی شما اونجا تو حالتی هستی که وقتی ملتفت به یک چیزی میشی برات باز میشه از درونت متوجه میشی که این چیه و ابهام نداری.
آقا صادق:… و من حمله کردم که این موجود را بزنم که خفهاش کنم، که صدای خندهاش را قطع کنم، بعد دیدم اصلا نه میتونم بزنمش و نه زورم بهش میرسه و نه اصلا تاثیری داره زدن من، هیچ قدرتی در برابرش نداشتم، من توانم به اون نمیرسید و هیچ تاثیری روی آن نمیتونستم داشته باشم و هیچ کمکی نمیتونستم بکنم که این (موجود) را خفه کنم، فاصله گرفتم از اتوبان، از سطح اتوبان فاصله گرفتم از سطح اتوبان آمدم بالاتر و دیدم عه! ماشینهای تمیز را دیدم، دیدم سطح ماشینها تمیزه،بعد آپارتمانها را دیدم دور تا دور این اتوبان آپارتمانهای خیلی بلند بود و انواع و اقسام آپارتمان بود، که بعد خانهها را میدیدم و توی خانهها را میدیدم، دیدم که از پنجره یکی از این خانهها که توجه کردم، دیدم همان فاضلاب که او اتوبان بود از پنجره این خانه قُلپ قُلپ میزد بیرون، مثل اینکه فاضلاب موج میخورد و از پنجره میریخت بیرون، دیدم مثل اینکه این فاضلاب همراه آدمها جابجا میشه، اصلا فاضلاب مال اون اتوبان نیست مال آدمهاست. این فاضلاب با آدم جابجا میشه، آدمها همراه خودشان میبرند این رو، بعد دیدم که ماشینهایی که تو کثافات و فاضلاب بودند…
حاج آقا امینی خواه: یعنی مثل فاضلاب دنیا نیست فاضلاب دنیا یک چیزی است و انسان یک چیز دیگر است، و گاهی اینها با هم تلاقی پیدا میکنند، نه این خود اون انسان است که با اون فاضلابه یکی شده.
آقا صادق: اون انسان میتونست تمیز باشه.
حاج آقا امینی خواه: نه نه میدونم که انسانه میتونست تمیز باشه، این فاضلابه که الان هست یک چیز جدایی از خودش نیست، این فاضلابه شعور داره فاضلابه درک داره، میدونه دنبال کی باید بره، میدونه با کیه، همراه کیه…
آقا صادق: مثل این بود که این شخص فاضلاب را خریده خودش با اختیار خودش خریده و خیلی با اختیار و رضایت داره از اینکه این فاضلابه همراهش هست و همراه خودش میبره خونه و همراه خودش همه جا میگردونه، همراه خودش تو خانه برد و خانه اش پر فاضلاب شد.
حاج آقا امینی خواه: کسب خودشه “بما کسبت ایدیکم”
آقا صادق: احسنت کسب خودشه، مال خودشه و میتونه برنداره، و بعد دیدم ماشین تمیزها تا خونههای تمیز تردد داشت و ماشینهای کثیف تو خونههای کثیف و خیلی قشنگتر، ماشینهای تمیز و خونههای تمیز و آدمهای تمیز با همدیگر تو یک شبکه بودند و با هم ارتباط داشتند.
حاج آقا امینی خواه: ولی نه اینها از آنها آلوده میشدند و نه آنها از اینها پاکیزه میشدند.
آقا صادق: مثل سرخرگ و سیاهرگ که با هم تنیده شدهاند و یک سری جاها مثل مویرگها به هم تبدیل میشن، نه اینکه قاطی بشن، تبدیل میشن، ولی تو هم تنیده شدهاند و نمیشه جداشون کرد. مثل خانههای شطرنج، و اینجوری او هم تنیده بودند،کل اون ساختمان را دیدم . بعد فاصله گرفتم از آن خانه، دیدم کل شهر دقیقا همینجوره، پر از خانههای فاضلابی و پر از خانههای تمیز که من خانههای تمیز را نورانی میدیدم. مثل اینکه یک چراغ خیلی قوی تو اون خانهها روشن بود و نقطههای نورانی را میدیدم و این نقطههای نورانی با یک شعاعهای نور به هم وصل بودند مثل اینکه ما میگیم شبکه LAN با یک فیبر نوری با یک… چی بگم اسمش ؟ با یک شعاعهای نور خیلی زیبا، نه مثل نورهای اینجا، یک نور مشخص، به هم وصل بودند، توی یک شبکه بودند و آنها (خانههای فاضلابی) تو یک شبکه دیگر بودند که با یک سیاهی به هم وصل بودند و این خانه روشن از اون یکی خانه روشن انرژی میگرفت، و همه اینها به هم وصل بودند. من مثل اینکه از آنجا فاصله میگرفتم از شهر، کل شهر را مثل اینکه از هواپیما داری میبینی و بالای سر شهر رد میشی، نقطههای نورانی میدیدم و همه نقطههای نورانی به هم وصل بودند و همینطور که فاصله میگرفتم دیگر شهرها را مثل نقطه نورانی میدیدم. بعضی از شهرها خیلی نورانی بودند و بعضیهاشون تاریک بودند، نورانیت خیلی کمی داشتند.
حاج آقا امینی خواه: ببخشید میدونستید کدام شهرها بودن که نورانیترن و کدام شهرها نه؟
آقا صادق: نه، ولی همینطور که فاصله میگرفتم تهران مثلا…
حاج آقا امینی خواه: تاریک بود؟
آقا صادق: نه به همون نسبت هفت به دو شاید کمی بیشتر هفت به سه و یا هفت به چهار نورانی به ظلمت داشت.
حاج آقا امینی خواه: یعنی هفت تا تاریک و سه تا نورانی؟
آقا صادق: بله و به هم وصل بودند همه به هم وصل بودند و من فاصله گرفتم، از تهران دور شدم، کل کره زمین را دیدم، کره زمین اول بزرگتر بود و بعد شد یک نقطه کوچیک، خیلی کوچیک، و من کل کره زمین را دیدم و از نفرت صدایی که میشنیدم (قهقهه ابلیس) ازش فاصله گرفتم، بعد مثل اینکه زمین من را به خودش جذب میکرد.یعنی کجا داری میری تو؟ مثلا چرا اینقدر دور شدی؟ من دیدم کل کره زمین تو این شبکه غرق هست نه فقط ایران، نه فقط تهران، نه فقط آسیا، کل کره زمین مثل خانههای شطرنج در هم تنیده شده و اینجوری بود.
حاج آقا امینی خواه: “ملئت ظلما و جورا”
آقا صادق: احسنت، سیاهیها به هم مرتبط و نورها با هم مرتبط و من نزدیک شدم به آن کره زمین و از دور دیدم کل این فیبرهای نورانی و کابلهای نورانی که شهرها را به هم وصل کرده، نفرات را به هم وصل کرده، همه اینها وصل هستند به پنج تا یا شش تا نقطه خیلی نورانی که تو کل کره زمین هست و من رفتم به سمت نورانی ترینشان و جذب شدم مثل اینکه او من را کشید سمت خودش، منو کشید سمت خودش یعنی برگرد اینقدرها هم بد نیست.
رفتم سمتش، آرام آرام آمدم بالای سرش (نقطه نورانی) اول فکر کردم مکه است یا مثلا میدونستم یک جای خیلی خوبیه ولی نمیدونستم کجاست ولی این منو جذب کرد و برگرداند وگرنه من اگر میرفتم، دیگه رفته بودم (دور شده بودم از کره زمین) ولی برگشتم. این نقطه نورانی منو برگردوند، رسیدم از بالا آمدم، دیدم این نقطه نورانی که نورانی ترین نقطهها بود کربلاست. گنبد حضرت ابوالفضل (ع) را دیدم، گنبد امام حسین (ع) را دیدم، آرام مثل یک هلی شات آمدم تو بین الحرمین، دیدم وَه چه بویی، اصلا یه بوی دیوانه کنندهای پیچید، یعنی اصلا هر چی بود شُست و برد و هر چی دیده بودم، هرچی، اون بوی تعفن، کثافت و اصلا اسمش را دیگه نمیخواستم بیارم، اصلا منو مست کرد اون بویی که تو بین الحرمین بود، و اون نوری که اونجا بود، حاج آقا نور بود، نور، نور، نور، نور… مثل اینکه منو بردن تو نقطه جوش.
حاج آقا امینی خواه: وسط خورشید…
آقا صادق: بله وسط خورشید، ذوب شدم تو اون نور.
حاج آقا امینی خواه: و تو حرارت… عشق… محبت…
آقا صادق: آرام رفتم تو بین الحرمین و گفتم واووو چیه اینجا؟ من سال ۸۱ یک بار کربلا رفته بودم، خب کربلا را دیده بودم. مثلا خب اون موقع که رفته بودم وضع هم خیلی خراب بود. بعد دیدم این کربلایی که دارم میبینم با اون کربلا و چیزی که قبلا تو دنیا دیده بودم یه کمی متفاوته. اینجا مثلا صحنش… درختان … اینجا خیلی تمیزه و خیلی خوشگل شده و من اون موقع داشتم زمان حال کربلا را میدیدم، دیدم براش سقف گذاشته بودن.
حاج آقا امینی خواه: یعنی اون موقع (سال۸۱) هنوز براش سقف نگذاشته بودند، الان سقف گذاشتند؟
آقا صادق: بله الان سقف گذاشتن. بعد اون موقع سال ۸۱ که ما رفتیم ساعت ۹ یا ۱۰ شب دیگه حرم را میبستند چون امنیت نبود، هر کی دیگه مونده بود جانش پای خودش بود. ما میرفتیم داخل، من میرفتم تو صحن ابا عبدالله ع و شروع میکردم یه جارو دستم میگرفتم و صحن ابا عبدالله را جارو میکردم، تا صبح، تا نیمههای شب یک قسمت را من جارو میکردم. یا مثلا گلهای روی ضریح را عوض میکردیم، گلهای خشکیده شده را جمع میکردیم بعد یه جورایی خدام شده بودیم از ما مثلا کمک میگرفتند و جارو میکردیم. بعد دیدم همه جا فرش شده چقدر فرشها قشنگه… سقف گذاشتند، و یک بوی دیوانه کننده ای آنجا داشت، من دیوانه میشدم… بعد دیگه از اون شب به بعد هر شب من کربلا بودم، تا آخر دو ماه…
حاج آقا امینی خواه: تو کربلا چی میدیدید؟
آقا صادق: دور تا دور ضریح میگشتم خیلی خلوت بود، خیلی خلوت بود، هر شب میرفتم تو صحنها میگشتم، داخل اون قسمت، زیر قُبه میگشتم.
حاج آقا امینی خواه: شما خود موقعیت دنیایی کربلا را میدیدی؟
آقا صادق: آره موقعیت دنیایی کربلا را میدیدم.
حاج آقا امینی خواه: یعنی مثلا اگر یکی از اقوامشان آمده بود زیارت میدیدیش اونجا؟
آقا صادق: نه، خلوت خلوت بود.
حاج آقا امینی خواه: خب پس موقعیت دنیاییاش را نمیدیدی، تمثل کربلا را داشتی میدیدی.
آقا صادق: تمثل کربلا، بله… من میدیدم افرادی بودند اونجا که ارواحی مثل من بودند.
حاج آقا امینی خواه: پس تَمَثُل بود.
آقا صادق: من ارواحی را میدیدم مثل خودم که اونجا همه میآمدند ولی هیچکس با کس دیگری کار نداشت، هر کسی گرفتار خودش بود، من میگشتم تو اونجا، مثلا انگار منتظر یکی بودم، مثل اینکه من باید یکی را میدیدم اونجا، همینجوری که میگشتم منتظر بودم، مثلا تو صحن میگشتم و خیلی جالب بود، مثلا روز هشتم یا نهم که من دیگه دم خروج بودم، من کربلا را هر شب میرفتم، اونجا من حضرت اباعبدالله را میدیدم که بعضی از ارواح بالا سر گودی قتلگاه آقا میآمدند، من هم میرفتم ولی اجازه نداشتم آنجا (گودی قتلگاه) برم.
حاج آقا امینی خواه: خود امام حسین (ع) را میدیدید؟
آقا صادق: من نورشان را میدیدم، حضورشان را احساس میکردم، اصلا نمیشد کسی ببیند ایشان را. مثل اینکه یک چیزی مافوق دیدن بود.
حاج آقا امینی خواه: یعنی حجاب بود؟
آقا صادق: اصلا نمیشد ببینی ایشان را.
حاج آقا امینی خواه: و همینطور پایین را یعنی سمت قبور مطهر و خود گودی قتلگاه را.
آقا صادق: اونجا را هم نمیتونستم برم، داخل اصلا ممنوع بود فقط داخل خود صحن و دور تا دور صحن اونجایی که قبلا صحن بود و سقف هم نداشت، و من منتظر بودم هر شب میرفتم آنجا، و من متوجه میشدم بعضی از این ارواح که مثلا من میدونستم آنها عین من هستند، آدم یا هر چی نیستند، اینها میرفتند آنجا یک چیزی میگرفتند و برمیگشتند، به آن حاجتشان میرسیدند، به خواسته شون میرسیدند و من هر شب اونجا بودم… روز هشتم یا نهم بود دیدم که داشتم تو صحن ابا عبدالله همینطور میرفتم، هیچکس نبود، مثل اینکه نوبت من رسیده باشه، رفتم بالا سر گودی قتلگاه، از همون بیرون، از تو ایوان، نه از داخل، اینجوری سرم را کردم تو گودی قتلگاه، دیدم چراغ قرمز گذاشتند دیدم خیلی خوشگل شده بود و یک دفعه برگشتم دیدم یک خادمی با یکی از این رداهای عربی چیزی شبیه به لباده که خیلی سیخ و سفت میایستاد لباسش سفت وایستاده بود به تنش و یک کلاه قرمز سرش بود و یک پارچه سبزی دور این کلاه قرمز بود و سادات بود این بنده خدا و یک سینی دستش بود، اومد سمت من، بعد یک نگاهی بهش کردم. چهرهاش را هم ندیدم کی بود، ولی دیدم کلاهی داره.
متوجه چهره اش نشدم، ولی دیدم کلاه داره و لباسش را هم دیدم که اونجوری بود (یک لباده سفت و محکم) بعد بهم گفت که… نگاه کردم تو سینی که دستشه دیدم یک فیش، از این فیشهای پرداخت نقدی، هست و دیدم که یک کاغذ سفید بزرگ نورانی، آنقدر نورانی بود که اصلا من مبهوت اون صفحه نورانی و اون کاغذ نورانی شدم. بعد گفت که این را یکی برات نوشته و حساب هم کرده، اون سفید بزرگه را، گفت پایینی را خودت بنویس و حساب کن گفت پایینی را خودت یه چیزی بنویس. من نمیدونستم چند بنویسم؟ کم بنویسم؟ زیاد بنویسم؟ نوشتم پنجاه هزار تومن.
حاج آقا امینی خواه: دست خودت نبود چقدر بنویسی.
آقا صادق: نه! هر چی خودم مینوشتم اتفاقا (دست خودم) بود.
حاج آقا امینی خواه: نه، یعنی درسته هر چی خودتون مینوشتید بود، ولی همین آمد که بنویسی.
آقا صادق: آره، من نوشتم پنجاه هزار تومن ولی نمیدونم چی شد نوشتم.
حاج آقا امینی خواه: یعنی احساس کردید که انگار وادار شدید بنویسید ۵۰ هزار تومن؟
آقا صادق: بله وادار شدم به نوشتنش و نوشتم، و بعد دیدم پایینش نوشته ” سیدالکریم” . من اصلا نمیدونستم سید الکریم یعنی چی، تازه از شیراز آمده بودم و نمیدانستم سید الکریم لقب کیه و چیه، بعد یک نگاهی کردم و اون (خادم) گفت: تو شفاعت شدی برگرد… گفت شفاعت شدی برگرد، من هم مثل اینکه خوشحال شدم ولی هم ناراحت بودم. هم خوشحال بودم که از اینجا دارم میرم و خب فکر میکردم که بار آخری است که اینجا هستم و بهم گفتن برگرد، ناراحت بودم که چرا باید برگردم، دلم میخواست اونجاها باشم ولی برگشتم. به بدنم برگشتم، چشم باز کردم دیدم روی تخت هستم.
حاج آقا امینی خواه: اون قضیه ۵۰ هزار تومن چی بود؟
آقا صادق: برگشتم به بدنم دیدم خانمم بغل دستم نشسته، به هوش آمدم یا هر چی دیدم یا از خواب بیدار شدم یا هر چی … نمیدونم، برگشتم به بدنم، یا فرداش بود…،دیدم خانمم بغل دستم نشسته و دست منو گرفته و خیلی ناراحته، اصلا حالش خوب نبود، نوبت شیمیدرمانیاش بود و کسی نبود بچهها را نگه داره تا خانمم بره شیمیدرمانی. و بعد نگاهش کردم، ذهنش را میتونستم بخونم، فهمیدم ایشان مثلا ماشین را گذاشته یه جایی و یک نیسان آبی آمده بود مالیده بود از اول تا آخر ماشین را. خانمم خیلی رانندگی دوست داشت، گواهینامه هم داشت، ولی من ماشین را دستش نمیدادم چون ناشی بود. بعد که من افتاده بودم بیمارستان خیلی دوست داشت با ماشین رانندگی کنه. میدونستم و حس میکردم. دیدم ماشین را زده، بعد گفتم : تصادف کردی خانم؟! گفت: محمد علی بهت گفته؟ داداشت بهت گفته؟ و یه چیزی هم گفت… گفتم : نه خانم. چی شده؟ نیسان آبی بهت زده؟ حتی میگفتم چه جوری بهش زدن.
گفت: آره فلانی بهت گفته، گفتم: نه به خدا، من اصلا کسی را ندیدم!بعد گفت که آره دیشب رفته بودیم باغ با دختر عمهام، رفتیم شاه عبدالعظیم زیارت کردیم نذر کردم برات. من باز هم متوجه نشدم چی به چیه. من گفتم اتفاقا دیشب خواب دیدم، … چون من نمیتونستم بهش بگم چی بوده و چی نبوده، میگفتم خواب دیدم … گفتم من دیشب تو حرم ابا عبدالله بودم دیدم اینجوری و اینجوری شده،… یه فیش آوردن برام اینجوری و گفتن یکی برات حساب کرده، تو بودی؟ دستت درد نکنه، خدا خیرت بده. فهمیدم برام نذر کردی…، بعد نگو اصلا جریان چیز دیگری بوده، وقتی خوب شدم، روزی که از بیمارستان مرخص شدم، پسر عموی بابام، آقا مهدی نام داشت، آمد دنبالم با خانمش. خانمم یک طرف منو گرفته بود و ایشان هم یک طرف دست من را گرفته بود، و رفتیم. ترخیص کردند من را. رفتیم به طرف خانه تا دم در خانه رسیدیم من انگار کل حافظهام پریده بود اصلا هیچی برام معنا و مفهومی نداشت. اینا چرا دارن خانه میسازن؟ اون کیه؟ چقدر جدی گرفتن؟ جدی هستن تو این کار… بابا (زندگی) یک لحظه است… یک لحظه و تمام شد... دنبال چی هستید؟ با همه اینجوری حرف میزدم… خانمم میگفت هیچی نگو، هی میزد به من میگفت هیچی نگو! بعد گفتم آقا بریم شاه عبدالعظیم. گفت بریم خانه استراحت کنیم بعدا میریم، گفتم نه! الان بریم، من برم خونه دیگه نمیتونم بیام. منو بردن تو حرم شاه عبدالعظیم، رفتیم اونجا، خانم و بچهها از اون طرف رفتن و من و پسر عموم که دو طرف منو گرفته بود تا عقبی ندارم چون من اصلا تعادل نداشتم، گوشهام که نمیشنید، گوشهام انگار یکی با فشار آب شلنگ گرفتن تو گوشم و صدای شششششش میشنیدم، خیلی مبهم صداهایی را میشنیدم، بعد عقب عقب میرفتم، ایشان منو گرفت و رفتیم تو صحن شاه عبدالعظیم حسنی. کفشامو درآوردم،
ایشان هم کفشهایش را درآورد، نمیتونست منو ول کنه (چون تعادل نداشتم) منو برد داخل. دیدم یک صندلی جلوی قبر آیت الله شاه آبادی هست، رفتیم اونجا من روی صندلی نشستم که نخورم زمین و این بنده خدا رفت که کفشها را بده به کفشداری. بعد همینطور که نشسته بودم هی نگاه میکردم که اینجا کجاست اصلا هیچ توجهی نداشتم که اینجا کجاست، بعد نگاه کردم دیدم تو حرم هستم، بعد یاد حرم آقا اباعبدالله (ع) افتادم. همش همینطور که داشتم فکر میکردم دیدم که یک خادم آمد یک سینی گذاشت روی میز. من تکیه داده بودم به یک میزی و اون صندلی کنار یک میز بود، سینی را آورد جلوی من، دقیقا عین اون سینی که تو اونجا دیده بودم، توش دو تا قبض بود و زیرش نوشته بود…، (خادم) گفت آمدید نذر بدید؟ نگاه کردم دیدم همون قبضی که من دیشب نوشتم پنجاه هزار تومن زیرش هم نوشته بود “سید الکریم“، هنوز آن قبض را دارم.
حاج آقا امینی خواه: تو جیبتون هست الان؟
آقا صادق: نه! تو محل کار گذاشتم برای اینکه بچهها خرابش نکنند... بعد قبض را نوشتم و داد زدم و گفتم بیا بیا پسرعمو، آمد و بعد کارتش را گرفتم و ۵۰ هزار تومن کارت کشیدم. تازه فهمیدم شاه عبدالعظیم حسنی همون کربلاست، اصلا یکی هست این حرمها، اصلا مثل اینکه خادمین حرمش هم یکی هستند، حرم یکی است، بعدا تازه اینها را فهمیدم، بعدا برام گفتن، این را به دو سه نفر گفتم، بهم گفتن اینه جریان که هر کسی نتونست بره کربلا بره حرم شاه عبدالعظیم براش کربلا مینویسن. بعد تازه فهمیدم کربلا اینجاست ما دنبال چی داریم میگردیم؟ بعد تازه فهمیدم وضعیت اینجوریه . این هم ماجرای چهارم بود یا سوم. چون خانمم اولین شخصی بود که من نگاهش کردم، فکرش را خواندم.
حاج آقا امینی خواه: اینجا اولین بار بود که با یک همچین قابلیتی (خواندن فکر) مواجه شدید؟
آقا صادق: بله اولین بار بود که با یک همچین قابلیتی مواجه میشدم، بعد فهمیدم تا نگاهش کردم فهمیدم تصادف کرده، بعد فهمیدم با بچهها تو ماشین بوده تصادف کرده. بعد فهمیدم رفته بوده ماشین را جای بدی پارک کرده بوده که یک ماشین دیگر بهش زده. بعد فهمیدم کپ کرده و استرس داشت که مبادا من بفهمم.
حاج آقا امینی خواه: این را که به صورت تصویری نمیدیدید؟
آقا صادق: نه اصلا، احاطه پیدا کرده بودم.
حاج آقا امینی خواه: یعنی با همه وجودت لمس میکردی؟
آقا صادق: اصلا همه چی را میدونستم. فکر و ذکر و همه چی را میدونستم.
حاج آقا امینی خواه: مثل اینکه الان ما اینجا هستیم و میدانیم فلانی تو آشپزخانه داره چایی درست میکنه؟
آقا صادق: خیلی دقیقتر، خیلی دقیق تر، مثلا انگار من خودم این کار را کردم.
حاج آقا امینی خواه: به عنوان یک خواب، مثل یک خاطره که آدم مرور میکنه برای خودش؟
آقا صادق: احسنت، بعد هر چی خانمم سعی میکرد میپوشاندش من میگفتم ببین اینطوری و اینطوری شده، میدونم بابا من خودم میدونم، توقع نداشتم از من بپوشانی این تصادف را. رفته بود مثلا با بابام صحبت کرده بود که مثلا این ماشین را بده تعمیر کنند که فلانی عصبانی نشه که بعد گفتم خانم فدای سرت. گفت تو ناراحت نشدی؟ گفتم نه! فدای یک تار موت، اصلا اینها همش بازیه، همش الکیه، همش بهش میگفتم… حاج آقا! انقدر فضای اون طرف شیرینه، اصلا چی بگم، همه چی اون طرفه، همهچی اونجاست. اصل اون طرفه، اینجا همش کشکه، اسم … فامیل… من کی هستم… پولدارم… فقیرم… اینها همش الکیه، سرابه، خوابه، اینجا مثل خوابه،
حاج آقا امینی خواه: دنیا سرابی بیش نیست.
آقا صادق: وقتی من از اون طرف آمدم این طرف اینجا همه را مسخره میکردم،میگفتم چی دارید میسازید؟ برای کی ساختی؟ برای چی برج میسازید؟ مگه قراره چقدر زنده باشید؟ برای چی؟ چی چی میسازی تو؟ به همه میگفتم، گاز میدی به چی برسی؟ وایستا، گاز میدی کجا برسی؟… موتور از کنارم میگذشت میگفتم… بعد گناهها را نمیدیدم حاج آقا.
حاج آقا امینی خواه: گناهان کیا رو؟
آقا صادق: نه گناه، اصلا نامحرم را نمیدیدم، هیچ حسی نسبت به گناه نداشتم.
حاج آقا امینی خواه: اصلا ازشون فارغ بودی؟
آقا صادق: اصلا برام هیچ معنی نداشت… گوشهام صدای چرت و پرت نمیشنید، غیبت را نمیشنیدم که بخوام بخاطرش استغفار کنم، اصلا نمیشنیدم، اینجا نبودم، چشمم بد حجاب و بی حجاب را نمیدید که بخواد روی من تاثیر بگذاره.
حاج آقا امینی خواه: حضورشان را احساس نمیکردید؟ حضور چیزهای دیگری رو احساس میکردید، اصلا اینجا نبودید؟
آقا صادق: اصلا نمیفهمیدم، در عوض چیزهای دیگر را میدیدم، هر چی را که میخواستم میدیدم.
حاج آقا امینی خواه: یکی این است و یکی هم احساس میکردی مثلا اثر گناه چقدر برات واضحه. چقدر معصیت اثرش واقعیه، طاعت اثرش واقعیه.
آقا صادق: حاج آقا، من متنفر بودم از گناه، اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست بود لحظهای چزززز میداد. الان غیبت میکردی انگار آهن گداخته تو دهانت بود، اینقدر روی من تاثیر میگذاشت. بعد کم کم داشت میرفت این حس، بعد کم رنگ شد، و بعد رفت… هی مرحله به مرحله از من گرفتن این حس را، خودم میخواستم ازم بگیرند این حس را. چون بدبخت شدم تو اون مدت به معنای واقعی تاثیر گناه را بخوام بگم چی بود، دقیقا مثل همان آهن گداخته بود روی پوست، ذوب میکرد. یک نگاه به نامحرم انگار آهن داغ میکردی توی چشمت، اینقدر تاثیر میگذاشت و خیلی برام عجیب بود.
آقا صادق: من سال ۹۹ این کتاب شنود که چاپ شد یک نفر زنگ زد به آقای عمادی و آقای عمادی منتقل کرد به من، گفت یعنی چی این بحث کربلا؟ چرا این را دیدی؟ چرا فاضلاب را دیدی؟ اینها یعنی چی؟ یعنی نور کعبه کمتر از نور کربلا بود؟ یعنی نور امیرالمومنین (ع) کمتر از نور کربلا بود؟ هی از من اینطور سوالات را میپرسید. من خیلی ناراحت شدم، گفتم خدایا من الان چی جواب اینها را بدم؟ امکان نداره شما از این یک شبهه در بیاری با عناد، و خدا به من نیم ساعت بعد جوابش را خودش نیاره بهم بده، به واسطههای مختلف. شبهه کربلا را که وارد کردند به من، خیلی ناراحت شدم،سال ۹۹ بود، آخر سال ۹۹، نماز صبح را خواندم، وسط نماز حالم از خودم به هم خورد گفتم که تو رفتی اون طرف را دیدی همه چی را بهت نشان دادند، بعد این نماز صبحت هست؟ چی خوندی؟ بعد زدم زیر گریه خیلی خجالت کشیدم سرم را انداختم پایین و گرفتم روی تخت خوابیدم، بچه ام داشت گریه میکرد، بچهام را گذاشتم روی دستم، پسر پنجمم امیر علی را گذاشتم روی دستم و ایشان گریه میکرد و شروع کردم به گریه کردن… خدایا این چه وضعیه؟ من را برگردوندی که این نمازم باشه؟ چرا بهم حال نمیدی؟ چرا دوباره نمیبری کربلا؟ چرا نمیذاری بیام کربلا را ببینم؟ چرا ازم اون نور کربلا را گرفتی؟ حالا من چی بگم؟ حالا من این کتابم چاپ شد، من که تاثیری تو چاپ این کتاب نداشتم که، خودت بیا جوابش را بده… اینها را داشتم میگفتم، بعد یک دفعه دید … حالا به خانمم میگم بعضی وقتها حالا انگار ناخودآگاه وصل میشه این سیم، یا عنایت میشه بهم دوباره… انگار از بدنم جدا شدم، ولی به واسطه بچهام چسبیده بودم به زمین.
حاج آقا امینی خواه: یعنی احساس سبکی میکردی؟
آقا صادق: یک نفر روبه روم بود و انگار داشت برام حرف میزد، برام توضیح میداد. خیلی عامیانه ولی اینقدر در مورد کربلا گفت برام… گفت که میدونی نوری که دیدی نور اهلبیت بود. نور اهلبیت نور خداست. هر چقدر شما بیشتر در پرتو این نور قرار بگیری… همینجوری توضیح میداد، میگفتم چرا نماز من نماز نیست؟ گفت چون طهارتت طهارت نیست. گفتم مگر طهارت چه جوریه که طهارت نیست؟ گفت شما شرط اول که میخواهی نماز بخونی، باید یه طهارت ظاهر داشته باشی و یه طهارت باطن. گفتم طهارت ظاهر چیه؟… من هر چی میپرسیدم اون جواب میداد، من نمیدیدمش فقط جوابش بهم الهام میشد، گفت طهارت ظاهر اینه که لباست، پوشاکت،جایی که نماز میخونی، محل مهر نمازت، اینها باید طاهر باشه حلال باشه از پول حلال بدست آورده باشی حتی اگر یک نخ لباست هم حرام باشه، کانکشن (ارتباط) برقرار نمیشه که بخواهی نورانی بشی و در پرتو نور قرار بگیری. نمازی که وصل نباشه اصلا نماز نیست همه نماز میخوانند، باید طاهر باشه پولت که باهاش لباس میخری. اگر نباشه، نمازت نماز نیست. گفتم من که چیزی ندارم، همین لباس عادیام هست دیگه، گفت طهارت باطن نداری، (البته) نگفت نداری، گفت باید رعایت کنی، گفتم طهارت باطن چیه؟
گفت شما وضو که میگیری طهارت باطنت است، فکرت، ذهنت، روحت با این وضو طاهر میشه، نور بهت وصل میشه، بهت نور القاء میشه، بعد گفت طهارت باطن و ظاهرت که حفظ شد، الله اکبر که میگی وقتی این دو تا طهارت را داشته باشی به محض الله اکبر گفتن و نیت رضای خدا، شما در پرتو مستقیم نور خدا قرار میگیری.مثل اینکه وارد یک جمعی میشی، تو را میبرن وارد یک جمع میکنند، که اون نور روی تو تاثیر میگذاره. نور از مطهرات است، گفت نور هر چقدر بی واسطه تر باشه تو را بیشتر پاک میکنه، گفت وقتی تو خانه نشستی هوا روشنه میخوابی از گرمای آفتاب لذت نمیبری ولی از نورش (لذت میبری) نورش از تاریکی نجاتت میده. اما اگر بری تو نور مستقیم بخوابی دست و تنت زیر نور مستقیم باشه، این نور مستقیم تو را طاهر میکنه. گرم میکنه. گفت هر چی نور بی واسطهتر باشه بهتره، ولی همون نور غیرمستقیم هم تو را طاهر میکنه به مرور ولی با شدت کمتر. گفت هر چقدر افرادی را که در معرض نور خدا بیشتر بوده باشند بیشتر ملاقات کنی، آنها نورانیاند و تو از نور آنها بهره میگیری. به خاطر همین دیدن افراد مومن به تو بهره میرسونه، حظ میبری از معیت شون. جایی که محل فرود نوره، جایی که تو نماز میخونی، مسجد باشه، محل نزول نور باشه، اونجا تاثیر اون نور روی مکان، روی تو تاثیر میگذاره. خانه افرادی که نماز خوان هستند میری، مسجد میری، ناخودآگاه روی تو تاثیر میگذاره. معنی ناخودآگاه اینجوریه، برام مثال زد گفت تو یه خانهای مواد مخدر مصرف میکنند، بچه معنی و مفهوم مواد مخدر را نمیفهمه، پدرش مواد مخدر میکشه، در معرض دود آن مواد مخدر بچه قرار میگیره. گفت بدن عادت میکنه، حظ میبره از اون ماده مخدر و …
حاج آقا امینی خواه: متاثر میشه.
آقا صادق: متاثر میشه، گفت هر چه بیشتر تکرار بشه و حجم دود بیشتر باشه، اون (بچه) بیشتر بهره میبره.
آقا صادق: گفت حالا همین (بچه) را ببر تو جمعی که همه دارن ماده مخدر مصرف میکنند، گفت حتما ایشان بدنش عادت میکنه به این فضا… امکان نداره (متاثر نشه). گفت حالا اینو ببر تو حالت نور، آدمی که تو یک محیط نورانی بزرگ شده باشه حظ و بهره میبره از بقیه، بخواهی یا نخواهی. گفت به خاطر همین میگن برید مسجد نماز بخونید، چون محل نزول نور هست، یک نفر تو یک جمعی باشه که بهش نور ساطع میشه به بقیه هم بهره میده. هر چقدر کم ولی باز هم بهره میده حظ میبرن بقیه. بعد گفت که تو نماز وقتی شما الله اکبر میگی به یک جمعی وارد میشی گفت شما آنها را نمیبینی ولی به یک جمعی وارد میشی، به یک محفلی وارد میشی، گفتم محفل چی؟ گفت وقتی سلام میدی به کیا سلام میدی؟ گفتم من سه تا سلام میدم . گفت به کی؟ گفتم اول میگم ” السلام علیک ایها النبی و رحمت الله و برکاته” . گفت این حضرت نبی (ص) است، گفت مگه با خدا حرف نمیزنی؟ پس نبی (ص) هم حاضره. تو این محفل،اول نبی (ص) هست. گفت نور خدا ساطع میشه به نبی و به شما، در پرتو نور نبی (ص). بعد گفت سلام دوم؛
حاج آقا امینی خواه: “السلام علینا و علی عبادالله الصالحین”
آقا صادق: گفت عباد الله صالحین، اهلبیت (س) هستند، گفت همه اهلبیت (س). گفت شما اونجا در پرتو اهلبیت (س) هستی .
پایان قسمت ۴ فصل اول ….