جلسهای با عطر شهادت؛ یادبود #شهید_آرمان_علیوردی
* شهید ۲۱ ساله؛ پرواز عارفانه به سوی حق [2:22]
* سیر و سلوک در عصر شتاب؛ شهادت، میانبر راه آسمان [3:59]
* جهاد؛ عرفان عملی در میدان نبرد [5:33]
⚜ کافران؛ بازیگران نقشی شکستخورده [9:20]
* ناکامی حتمی تلاشهای باطل در برابر حق [11:34]
* چرا مؤمنان در دنیا و آخرت پیروزند؟ [12:41]
* قرآن؛ چراغ راه مؤمنان در فتنهها [15:16]
* تنها در برابر همه؛ آتش نفرت، گلستان ایمان [18:14]
* آزمون صبر: تا کجا باید منتظر ماند؟ [23:41]
* از سبدی در نیل تا رهبری بنیاسرائیل: داستان حیرتانگیز حضرت موسی (ع) [28:06]
* حکمتهای الهی در مسیر آزمون و اعطا [31:33]
* فتح پس از مقاومت: مسیری روشن به سوی آیندهای بهتر [34:21]
* خداوند انتقام گیرنده: وعده پیروزی بر ظالمان [38:28]
* خطشکنان تاریخ: شهدای مقاومت و طوفان الاقصی [43:09]
* شهید؛ آینه تمام نمای حق: نقش شهید در تحقق اهداف الهی [48:12]
* وقتی ملائک، سرباز #شهید_سید_حسن_نصرالله میشوند [49:52]
* صدای حق در برابر باطل: داستان #شهید_آرمان و ایستادگی او [50:26]
* مکر الهی: فیلمهایی که پرده از جنایتها برمیدارد [53:23]
* از کوچه پس کوچههای محله تا کتابخانههای جهانی: سفر کتاب #سلام_بر_ابراهیم [58:08]
* پایان نیست، آغاز است: ادامه حیات و تاثیرگذاری شهید در دلها [59:19]
* إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
الحمدلله! مجلس متبرک و نورانی بود. هر هفته... این هفته نور مضاعفی برای این جلسه تابید؛ یاد شهید عزیز و والامقاممان، شهید آرمان علیوردی، رضوان الله تعالی علیه، در این مجلس هست. پدر و مادر بزرگوار و عزیز این شهید در جلسه حاضرند. نور چشم ما هستند این دو عزیز، این دو بزرگوار. مثل همه پدران و مادران بزرگوار شهدا، همانطور که این دو بزرگوار افتخار کردند به همچین فرزندی، به همچین شهیدی، طبعاً ما هم افتخار میکنیم به همچین شهیدی و افتخار میکنیم به همچین پدر و مادری. سر سفره این پدر و مادر، این شهید عزیز تربیت شد و این افتخار برای این پدر و مادری است که این سرمایه ابدی را برای خودشان ایجاد کردند.
یک عارف شهید، نظر میکند به وجه خدا. شهید، عارف شهید، به ملاقات خدا میرود. در ۲۱ سالگی اینطور پرواز کند به ملاقات حقتعالی با این سرمایه... میشنوید توصیفاتی که آدم میشنود، اینها معمولاً توصیفاتی است که محصول دهها سال زحمت کشیدن، مجاهدت و ریاضت و سیر و سلوک و این حرفهاست. یک جوان ۲۱ ساله در این دوران، در این تهران، در این منطقه شهران... دوران تهران، شهران، سه تا با همدیگر جمع شده. حجت را تمام میکند این شهید که هر کس میگوید: «نمیشود، سخت است، ممکن نیست»، خدا روز قیامت آرمان را به ما نشان میدهد. خود اسمش با این سه کلمه تناسب دارد. خدای متعال میفرماید: «چطور این آرمان در این دوران، در این تهران، در این شهران توانست پاک باشد؟» مؤمن قهرمان. بله، این قهرمان در این دوران چطور شد؟ چطور توانست؟ تو همین خیابانها و تو همین محلهها و تو همین مترو بود. با همین فضای مجازی بود: اینستاگرام، تلگرام، فیلترشکن، همهچیز برای او هم بود، دور و بر او هم بود. در اکباتان، بله، در اکباتان به شهادت رسید. چطور شد؟ پس اینها حجت بر ما میشود. معلوم میشود که میشود. معلوم میشود آدم حتی تو این زمانه با این سرعت، تو این سن و سال کم میتواند اینقدر اوج بگیرد، اینقدر پرواز بکند، اینقدر لطیف باشد، اینقدر مطهر باشد، تو این محلههایی که آدم تو خیابانها و کوچهها رد میشود، قهر است، چشمش آلوده میشود، گوشش آلوده میشود، بوی تعفن گناه همه جا پخش و منتشر است. یک جوانی اینقدر پاک!
آدم یاد شهدا و جوانهای صدر اسلام میافتد، وقتی که خاطرات آرمان علیوردی را مرور میکند. چه ظرافتهایی، چه دقتهایی، چه لطافتهایی، چه پاکیهایی! خیلی خیلی واقعاً دل آدم را به بازی میگیرد. یاد این اولیا بزرگ الهی... به تعبیر یکی از اساتید زمانه ما، زمانهای است که اساتید سیر و سلوک همین شهدا هستند. یکی از اساتید ما میفرمود: «خدا تو این زمانه شرایط را عوض کرده. امکان خیلی از کارهایی که سابق بود برای افرادی که تو مسیر سیر و سلوک، حرکت به سمت خدا بودند، بهحسب ظاهر دیگر نیست. آدم دیگر اون چلههای اون شکلی نمیتواند بگیرد، خلوتهای اونجوری نمیتواند داشته باشد. نمیشود، شرایطش نیست. وضعیت اون یک جوریه. تکلیف اجتماعی و سیاسی روی دوشمان زیاد است. باید بدویم از اینور به اونور بریم. نمیدانم برای انتخابات کار کنیم، برای چه میدانم کاندیداها، برای روشنگری مسائل مختلفی که داریم، نمیگذارد آدم یک خلوت جانانه داشته باشد، یک عزلت آنچنانی داشته باشد، از دنیا دور بشود.»
معبری باز کرده برای آخرالزمانیها، به تعبیر این استاد عزیز، حاجآقای مویدی. «معبر این زمانی شهدا هستند.» اینها انگار میآیند توی یک راه میانبر، میانبر غلط (!)، در یک راه میانبر دل ما را میکنند، از دنیا جدا میکنند، وسط این زمانه شلوغ و پلوغ، این همه رفتوآمد و این همه تکلیف و باری که روی دوشمان است، وظایفی که روی دوشمان است. هم خودشان کنده میشوند و پرواز میکنند وسط این قلقلهها و این شلوغیها، هم میکنند و میبرند. یک دری است. جدا از اینکه جهاد خودش یک دری است به تعبیر امیرالمؤمنین، که «خدا برای اولیای خاصش این در را باز میکند.» «انا الجهاد باب من ابوابالله فتحه الله یا من ابواب الجنة فتحه الله لخاصّة اولیائه.» جهاد دری است که خدا به روی اولیای خاصش باز میکند. شهدا هم یک دری هستند که خدا به روی بشریت باز میکند. همین تعبیری که پدر شهید فرمودند: دختر جوانی در انگلیس با دیدن فیلم شهید متأثر میشود، منقلب میشود، میآید اینجا، عوض میشود. شهید دارد کار میکند. شهید جزو جنود الهی است.
حالا تو این سورهای که در محضرش هستیم، اتفاقاً بحث شهادت خیلی مطرح است. انشاءالله بهش بیشتر هم خواهیم پرداخت. شهید یکی از اسباب فیض، اسباب هدایت، اسباب رحمت است. یاد شهید هدایت میکند. انس با شهید هدایت میکند. شهید گم نمیشود، بقیه گم میشوند.
ببینید، این سورهای که در محضرش هستیم، که به نام مبارک نبی اکرم است، سوره مبارکه محمد، در آیات ابتدایی یک مقایسهای میکند بین کفار و مؤمنین. بحث امتحان، جنگ را مطرح میکند. من یک کمی وارد فضای این آیات بشوم و یک چند تا نکته بگویم و برگردیم یاد شهدا انشاءالله کمکم بحث را تمام کنیم.
سوره اینطور شروع میشود: «الذین کفروا و صدوا عن سبیل الله...» که هفته پیش روی این دوگانه بحث کردیم. دو گروهاند: یک گروه کافریناند که هم کفر دارند، هم سد از سبیل خدا دارند، یعنی مانع میشوند، یک کاری میکنند کسی سمت خدا و مسیر خدا نرود. کنشگری معکوس دارند، یعنی هم خودشان حرکت معکوس دارند، هم کنشگری معکوس دارند. هم دارد کج میرود، هم نمیگذارد کسی مسیر درست برود. اینهایی که این شکلی هستند، اینهایی که کنشگرند، کنش فکری دارند، کنش فرهنگی دارند، کنش اجتماعی دارند، میخواهند فاصله بیندازند بین مردم و این حقایق، بین مردم و این معارف، بین مردم و راه خدا و اولیا خدا، «اضلّ اعمالهم». خیلی تعبیر عجیب و شگفتانگیزی است! خیلی چیزها خدای متعال میتوانست بفرماید. میتوانست بفرماید: «من اینها را جهنم میبرم» یا مثلاً «اینها بدند» یا هر تعبیری... روی یک واژه خدای متعال دست میگذارد. میفرماید: «کارهای اینها را گم میکنم.» خدا اعمال اینها را گم میکند. «اضلّ اعمالهم» یعنی چه؟ مرحوم علامه طباطبایی بحثی دارند در المیزان در مورد این «اضلّ اعمالهم» میفرماید: «ای جعل اعمالهم ضالة لا تهتدی الی مقاصده التی قصدا یا قاصدت به.» نمیگذارد اینها به هدفشان برسند. کارهایشان نتیجه ندارد، به ثمر نمینشیند، بازده ندارد، محصول ندارد. کارها خیلی رنگ و لعاب دارد، خیلی سروصدا دارد، خیلی تمطراق دارد، اثر ندارد. تهش هیچی در نمیآید. اون که دارد کار میکند برای اینکه بین مردم و خدا فاصله بیندازد، نمیتواند. کارش به نتیجه نمیرسد. «من اثر نمیدهم به این کار. اضلّ اعمالهم.» اعمالشان گم است. اون مقصودی که مدنظرش است هیچوقت برایش حاصل نمیشود، که اون مقصود چیست؟ إبطال الحق و إحیاء الباطل. میخواهد حق را باطل کند، باطل را حق کند. میخواهد به هم بریزد. میخواهد خدا را کنار بزند، طاغوت را بیاورد وسط. فطرت را کنار بزند، غرایز و شهوات را بیاورد وسط. نمیشود. نمیگذارم کارش ثمر ندهد، نتیجه ندهد.
بعد روبروی اینها، مؤمنین را ذکر میکند که مؤمنین، خدا به کار اینها اثر میدهد، نتیجه میدهد. برای توصیف مؤمنین سه تا ویژگی میگوید: یک: «والذین آمنوا». دو: «و عملوا الصالحات». که اینجا باز دوباره نام مبارک نبی اکرم است: «و آمنوا بما نزل علی محمد صل علی محمد و آل محمد و هو الحق من ربهم.» مؤمنین روبروی اینها دسته دوم… ایمان دارند، عمل صالح دارند و ایمان دارند به اون چیزی که بر پیغمبر نازل شده، که اینجا نام نبی اکرم را میآورد. یعنی مخصوص خود این پیامبر. انبیا سابق هم محترمن، سر جای خودشان، ولی خدا به این پیغمبر نظر دارد، توجه. البته این هم خوب است بدانیم در قرآن کریم خدا خیلی احترام پیغمبر را حفظ کرده. هیچجا نام پیامبر مورد خطاب واقع نشده. ما یا ابراهیم داریم، یا موسی داریم، یا عیسی داریم، یا داوود داریم. انبیای مختلف را خدای متعال خطاب کرده، ولی هیچجا پیغمبر را با نام خطاب نکرده. هرجا به پیغمبر ما رسیده، فرموده: «یا ایها النبی»، «یا ایها الرسول». ولی چهار بار نام آورده از پیغمبر اکرم، نه در حالت خطاب. یکی از اون جاهایی که نام آورده، این آیه است که این سوره هم به نام پیامبر اکرم است. اون چیزی که به این شخص، به این پیامبر نازل شده، بهش ایمان دارد، به این قرآن، به این معارف، حقایق. اون کسی که ایمان دارد به نحو مطلق، عمل صالح دارد و یک ایمان خاص دارد به اون چیزی که خدا گفته، به اون چیزی که پیغمبر در قرآن از خدا نقل کرده، نازل شده بر این پیغمبر، که این هم «و هو الحق من ربهم». ویژگیش هم این است که همهاش حق است، از جانب خداست و حق است.
کسانی که سه تا ویژگی را دارند، اونور، کافر... «اضلّ الله اعمالهم»، کارش ثمر ندارد، نتیجه ندارد. ولی اونهایی که یک ایمان این شکلی دارند و عمل صالح دارند... «کفر عنهم سیئاتهم»، خدا آلودگیهای اینها را پاک میکند، زشتیها، سیئاتشان را پاک. حتی بدون توبه. بحث توبه جداست. توبه اگر کسی بکند که همه گناهها را خدا پاک میکند. اصلاً دیگر توصیف نمیخواهد که «اگر این جوری بودی من گناه تو را پاک میکنم.» توبه که کردی پاک است. اصلاً هر ویژگی، هر صفتی، حتی کافر هم اگر باشی، توبه کنی از کفر، توبه کنی و از گناهان توبه کنی، با اینکه مؤمن نیستی ولی خدا «کفر عنهم سیئاتهم»، سیئات این هم پاک میکند. پس اون مال همه است، توبه مال همه است. این یک چیز خاصی است، مال مؤمنین است. اون که تو این مدار دارد حرکت میکند، روی این خط دارد میرود، حواسش به این است که پیغمبر چه گفته. تو این فتنههای مختلف اجتماعی و سیاسی، چشمش به قرآن است. امام گفتند تو فتنهها وقتی که این فتنهها «الی بسط کم الفتن که قطع من اللیل المظلم». وقتی که فتنهها مثل شب تاریک همهجا را گرفت، مثل سال ۴۰۱، تردید میافتد یکهو آدم شک میکند، یکهو فضا به هم میریزد. «علیکم بالقرآن.» تو فتنه ببین قرآن چه میگوید. اون خط را برو. گوش تو را به این و اون نده. ممکن است ظاهر و صلاح هم باشد، حزباللهی هم باشد، مداح هم باشد، آخوند هم باشد، منبری هم باشد. نگو چون فلان مداح میگوید، نگو چون فلان منبری میگوید. ببین قرآن چه میگوید. برو حرف قرآن را پیدا کن. اون حق است، اون درست است. اگر اون را رفتی، «کفر عنهم سیئاتهم»، خدا آلودگیها و کثیفیها را پاک میکند، تمیزش میکند.
کسی که تو این مظاهرات دارد حرکت میکند و «و اصلح بالهم.» چقدر تعبیر «اصلح بالهم»... اینجا هم علامه طباطبایی در مورد این «اصلح بالهم» میفرماید که منظور این است که خدا اینها را به بار مینشاند. آنچه در گمان و خیال و فکرشان بود درست میکند. «اصلح بالهم.» مشکلات اینها را حل میکند. تعبیر قشنگی دارد. الآن میفرماید که اون «اضلال اعمال» را، اعمال اینها را گم میکنم تو آیه اول، تو آیه بعد آورد. در برابر چی؟ خدا گناههای اینها را پاک میکند و «اصلح بالهم.» «بال» اینها را اصلاح میکند. باید «بال» یعنی چه؟ یعنی همان حال، یعنی وضعیتشان. اون دغدغهها و درگیریهای ذهنی و روحی و اینها را خدای متعال درست میکند، آرام میکند، فرو مینشاند. اونور «اضلال اعمالهم»، اینور «اصلح بالهم». او اون همه زور میزند، اون همه خرج میکند، به هیچجا نمیرسد. این مظلوم واقع میشود، کتک میخورد، لگدمال میشود، فحش میشنود، بهحسب ظاهر هم هیچی ندارد. ولی کار این پیش میرود.
شما همیشه نگاه کنید. دو طرف تاریخ: یک طرف قلدرها حضور دارند و پولدارها و سرمایهدارها و رسانهدارها و چماقدارها و اینها بودند. یک طرف مؤمنین بدون امکانات، مظلوم، در اقلیت. ولی آخرش کار کدامشان پیش میرود؟ اهداف کدامشان محقق میشود؟ خیلی قشنگ است. اگر یک دور از اول تاریخ بیاییم مرور کنیم این دوگانه را: از نمرود، یا نمرود بگیریم با حضرت ابراهیم. حضرت ابراهیم را انداختند تو آتش. یک دانه آدم... همین جلسه شاید بود، چند جلسه پیش داستانش را عرض کردم. یک دانه موحد روی کره زمین بود. وقتی داشتند پرتاب میکردند، ملائکه گفتند: «خدایا! این هم اگر بمیرد، دیگر کسی "لا اله الا الله" نمیگوید. کسی نیست که "لا اله الا الله" بگوید. یک دانه روی کره زمین "لا اله الا الله" است، دارد میافتد تو آتش، دارد میسوزد.» این حجم وسیع آدم جمع شدند فقط تا چند وقت داشتند چوب جمع میکردند. بعضی از اینها نذر کردند. بعد با اون نذر کارهایی کردند. پولهایی جمع کردند. با اون پولها چوب جمع کردند، هیزم جمع کردند که این بساط آتشسوزی حضرت ابراهیم. نگفتند حالا یک چاله درست کردیم، آتشش میزنیم، تمام است. نه. یک منطقه وسیع اینها هیزم ریختند. ما اگر اونجا بودیم واقعاً چهکار میکردیم؟ تو اون لحظه آدم مطمئن میشود کار تمام شد. آقا تمام! باختیم! تمام! پرونده جمع شد! لول (سطح) ریست شد. تاریخ صاف. یک نفر آمد گفت من با بتها مشکل دارم. هیشکی هم حرفش را قبول نکرد. مسخرهاش هم کردند. به جانش هم افتادند. آخر هم انداختندش تو آتش. اون هم همچین آتشی. یک جوری آتش درست کردند، نتوانستند از نزدیکی پرتاب کنند ابراهیم را اونجا. منجنیق اختراع شد. که ابلیس تمسک پیدا کرد برای اینها. معلوم میشود که در تکنولوژی هم نقش دارد. مبدئش منجنیق بوده، منجنیق به اینها یاد داد که چه شکلی پرتاب کنند حضرت ابراهیم علیهالسلام را تو آتش. گرفتند حضرت ابراهیم را پرتاب کردند تو اون آتش عظیم و وسیع که تا شعاع چند دهمتری چیزی نمیتوانست رد بشود که آتش میسوزاندش. پرندهها هم از تو آسمان نمیتوانستند رد بشوند. یک نفر!
حالا اون حال حضرت ابراهیم هم حال قشنگی است. بین زمین و آسمان. جبرئیل آمد گفتش که کمک میخواهی؟ گفت: «اما الیک فلا.» از شما نه. «برو بزرگترت بگو.» جبرئیل کار نداریم. جبرئیل کیه؟ محتاجی خودت! ما اگر بودیم که اونجا هرچی شماره تو گوشیمان بود ۵۰۰ بار زنگ میزدیم: آقا دارم جدیجدی پرتاب میکنند ما را، یک کسی یک کاری بکند! چقدر اون وسط فحش و ناسزا اون بالا در حال فرود، به چه کسانی، چه چیزهایی که نمیگفت... حضرت ابراهیم علیهالسلام دارد میرود. جبرئیل آمده میگوید: نگهت دارم؟ نمیخواهم. «علمه بحالی، علمه بحالی کفانی عن سوالی.» او میداند وضع من چه شکلی است. وقتی که او میداند دیگر نیاز به درخواست نیست. او که دارد میبیند وضع من را، خبر دارد.
اونجا بود خدای متعال فرمود: دستور دادم آتش گلستان بشود. در روایت فرمود تا سه روز آتش روی کره زمین کار نمیکرد. هیچ جای دنیا آتش کار نمیکرد. غذا نمیتوانستند درست کنند. «بردًا و سلاما.» شد گلستان. آتش گلستان. کی تو محاسبهاش میآید تو اون لحظه؟ خدا میخواهد آتش را گلستان کند. کی تو محاسبهاش میآید تو اون لحظه؟ خدا گذاشته، گذاشته، گذاشته. اینها خودتان روز اول دیدید! اینها دارند هیزم جمع میکنند. این همه خرج کردند. روز اول این کار را بکن فدایت بشوم. چقدر لفت میدهی آخه قربانت بشوم! پدر آدم در میآید. نشان بده دیگر! جانمان به لبمان رسید بابا! تا اینجای فیلم تمام شد! بابا ابراهیم سوخت! یکهو ثانیه آخر گفتند: «بیا، ابراهیم نسوخت. بیا عوض شد. بیا گلستان شد.» داستان برگشت. ابراهیمی که اینها جمع شدند بسوزانندش، روی کره زمین یک ابراهیم بود، «لا اله الا الله» میگفت. همان را خواستند بسوزانند. برایش «برداً و سلاما» کردم. یک ابراهیم روی کره زمین، که همه از اول تاریخ تا حالا دعوا دارند که ما بچههای بهحق همینیم. ما وارث اینیم. همه دعوای روی کره زمین بین یهودیها و مسیحیها و مسلمانها سر وارث حقیقی ابراهیم کیست؟ همان ابراهیمی که داشتند آتشش میزدند. آدم میکشند، میگویند که اینجا سرزمین ابراهیم است. پیمان ابراهیم رفتند بستند اسرائیلیها با کشورهای منطقه. پیمان ابراهیم! یعنی چه؟ یعنی اینجا سرزمین ابراهیم است. ما بچههای ابراهیمیم. اینجا واسه ماست. کی باورش میشود؟ این همان ابراهیمی است که داشتند جدیجدی میخواستند بسوزانندش.
بعد خدا هم بهش بچه نداد، نداد! صد سالگی یکهو یک دانه بچه داد. دقیقه نودی کار میکنی! اگر در طول ترم کارهایت را درست انجام بدهی، لازم نیست که شب کار این شکلی انجام بدهی. در طول ترم کارهایت را انجام بده، فدایت بشوم! دقیقه آخر رفته. اون آتشه دارد میخورد به صورتش. بعد خاموش میکند. رفته صد سالگی دیگر دارد از دنیا میرود. بعد بهش بچه میدهد. تیغ را گذاشته دیگر میخواهد ببرد. بعد جایش گوسفند میفرستد. بابا خدایا، یکم در طول ترم... چرا همهاش به لحظه آخر؟ استرسی وارد میشود به مادرش، به خودش، به باباش... بنده خدا باشد گوسفند... «لیبلو بعضکم بعضاً.» دیگر همین که آیه بود دیگر. من که میتوانم همان اول قضیه را جمعش کنم. تو باید امتحان... تو باید خودت را نشان بدهی. ببینم چه کارهای؟ چه داری؟
اونور تاریخ همیشه قلدرها، حضور دارها و پولدارها و اینها بودند. هیچوقت هم کارشان به ثمر ننشست. اینور هم همیشه امثال ابراهیم تک و تنها بودند. تا لحظه آخر هم، تا اون نخ آخر رفته، به اون بیخ رسیده، ورق برگشته، این را برده. داستان تاریخ. «کفر عنهم سیئاتهم.» البته خدا این کار را میکند. گناههایشان را پاک میکنم چون تو یک جاهایی آدم قرار میدهد، توی دلهرههایی، توی دلواپسیها؛ گرفتاریهای آدم واقعاً از همه کنده میشود. اون لحظهای که از همه کنده میشود، لحظهای است که پاک میشود. این پاک شدنه، این است. آلودگی چه چیزی است؟ همین است که فکر میکنی اون به داد تو میرسد، اون کمکت میکند. این به درد تو میخورد. تو فلان روز فلانی فلان کار را برای تو میکند. از این... اینها سیئات است دیگر. اینها آلودگی است.
خدایا، کاری میکند از اینها در پاک بشود. قشنگ خیال تو جمع میشود که نه مثل اینکه از بابا و مامان چیزی نمیرسد، نه مثل اینکه داداش پولدارم به درد نمیخورد، نه مثل اینکه شهرتم فایده ندارد، نه مثل اینکه داماد فلانی بودنم فقط بدبختی است. خوب کنده میشوی. خوب دیدی اینها هیچجور به درد نمیخورد. آره دیگر. من باختم دیگر. نه دیگر. الآن که فهمیدی اینها به درد نمیخورد، حالا من نشانت میدهم از کجا میخواهم واسه تو جور کنم، چه شکلی میخواهم اداره کنم. حالا من قرار است خود را نشان بدهم. حالا یک جوری جمعش میکنم که فقط بیا و ببین از یک جایی، یک مدلی. خیلی قشنگ است، خیلی قشنگ است.
خدا ابا دارد از اینکه طبیعی به بنده مؤمن روزی بدهد. همیشه یک جور روزی میدهد که این قشنگ خوب چلونده بشود، بعد بفهمد که مگر از اینجا میشد روزی برسد اصلاً! خدا ابا دارد از راهی که تو خیال و مخیله و حساب مؤمن میآید. بهش میگوید: «تو همیشه فکر میکنی از اونجا میآید. خیلی خب، ببین چه مدلی میخواهم برسانم!» دیگر تصادف را جور کردم برای اینکه اون اتفاقه بیفتد. تو فکر میکردی که از اون کانال باید بروی، به فلانی نزدیک بشوی، بعد به اون یکی بگویی، بعد اقدام کنی برای اینکه مثلاً یک همسر نصیب تو بشود. تصادف انداختم، زدی تو سرت که اون که جور نشد، اینجا هم بدبخت شدیم! یکهو دیدیم از تو این... بفهمیم اینجوری برای من نقشه نکش.
گفتم این را چند بار دیگر. خدا موسی را میخواهد حفظ بکند. این همه آدم کشته شدهاند موسی به دنیا نیاید. حالا ما یکم راحت داریم با خدا صحبت میکنیم اینجا. به هر حال در محضر اولیای خدا هستیم، یکم جرئت پیدا کردیم. نگاه میکرده، خیلی با آرامش، ریلکس. «من دارم دیگر، تو با من باش.» همه را میکشد. یک دانه میماند، میگذارد تو سبد، میگذارد تو آب. آب میآید اون آبه که دارد میرود اونجا. باشید که این آبه دارد میرود دم کاخ فرعون. یک بچه کوچک، تو سبد است. همه را ۴۰۰۰ تا به خاطر این کشته. این خودش با یک سبد رفت تو کاخ فرعون. میآورند میگویند آقا دم در تو سبد بچه آمده تو آب. حساب کتاب نمیکند. از کجا آخه؟ کی؟ چطور؟ مادر، یعنی همسر فرعون میگوید: «ما که بچه نداریم.» ببین از کی خدا فکر این داستان بوده که ۵۰ ساله این زن را عقیم کرده! ببین از کی فکر چه چیزی داشته میکرد. نقشه خدا را ببین. ما نقشههایمان همه ۱۰، ۱۵ روز گذشته و آینده از سر و تهش... از کی خدا فکر این داستان بوده؟ اون روزی که اینها دنبال دعوا و درمون و آیاواف (IVF) و چی و اینها بودند، بچهدار نمیشدند. خدا فکر این بود که من میخواهم موسی بدهم بزرگ کنی. موسی هم خودت باید بزرگ کنی. «ما که بچه نداریم، این هم که کسب و کار ندارد. بگیریم بزرگش کنیم.» «لنتخذه ولداً.» اون هم میافتد به دلش. حالا خدا را ببین که روی دل فرعون نشسته. همین دل لعنتی، چهار هزار تا بچه را کشت. خدا هیچ کاری با این دل نکرد. «دوستش داشته باش موسی!» میفرماید که من محبت انداختم. «خواستم که اینها قرّة العین دشمنش کردم.» این بچه را من کردم نور چشم دشمنش کردم. محبت این را انداخت تو دلش. حالا خودت باید بنشینی بزرگش کنی، خرجش را هم بدهی. حالا گاهی شوخی میکرد، میگفتیم: حالا فرعون باید بیاید پوشک موسی را هم عوض کند. پوشکش را هم خودت باید عوض کنی. خودت برای شیرخشک میخری، خودت تر و خشک میکنی برایش. میروی توپ میخری، بازار میبری، تولد جشن تولد میگیری، کیک میگذاری. این همان است که ۴۰۰۰ تا... کیک بگیر، فوت کند! بدو ببینم! مامانش را هم میآوری بهش شیر بده. تازه! مامانش را هم پول میدهی، یک اتاق هم میدهی. تو محل پیدایش میکردند تکهتکهاش میکردند. حالا تو کاخ خودت باید بزرگش کنی. تو کاخ خودت هم باید به مامانش سرویس بدهی، پول بدهی، امکانات بدهی. بزرگ بشود بعد میخواهم با دست همین غرق تو را کنم. همین کاخ خودت. بعد تو کاخت هم باشد که حکومت... برنامههای قشنگ داری! کجا امتحان بشوی؟ همهاش استرس است.
خدا برنامه قشنگ دارد. اسرائیل و این منطقه و اینها همه را بدهد به ماها. ولی با یک استرسی دیگر پدرمان در میآید. رهبر انقلاب چند سال پیش فرمودند: «عربستان دارند کارهایی میکنند، موشک بسازند. ناراحت نیستیم. خوشحالیم! چون زحماتش را میکشند، بعد تحویل ما میدهند.» الآن عربستان دارد زحمت میکشد. یک پایگاه قدرتی برای ما دارد تحویل میدهد. تو روایت ماست دیگر. عربستان یکی از پایگاههای قدرت امام زمان قبل از ظهور. شرایطی پیش میآید، به هم میریزد مال ما میشود. ولی خدا از اول نمیگوید به تو. میبرد تو مضیقه و فشار و گرفتاری و استرس، ببیند چه میشود. همان لحظه است که «کفر عنهم سیئاتهم» میشود. گناههایش پاک میشود. میبیند نه مثل اینکه از کسی کمکی نمیآید و ما بیچارهایم و بدبختیم و قتل عام و نابود. و تو همان لحظه ورق برمیگردد.
از یک جایی، یک طوری خدا بنا داشت این شکلی فرعون را ببرد. خدایا آخه تو مورد قبلی نمرود را هم که کار کردی، یک مدل دیگر بردی. ما همهاش ذهنمان اونجا بود. فکر کردم الآن یک مگسی... اخبار و پشه. تا یک خبر میآید یک پشه در کاخ فرعون دیده شده، همه خوشحال میشوند. «زدند و تمام!» پس مثل اینکه دیگر پشهها هم کارهایشان را درست انجام نمیدهند. پشههای زمان ابراهیم فرق میکند. نه بابا. اون را با پشه میخواستم بزنم. این را بدتر میخواهم بزنم. اون یکی را یک جور دیگر میخواهم بزنم. اون یکی با من بابا. چی میگویی تو؟ کجایی؟ میخواهم ایران را مفت و مجانی به شما بدهم. یک دانه ترقه در نکنید. ایران را بدهم به شما بروم. کشته شدیم، پدرمان در آمد. یک تفنگ، یک شلیک نکردند دیگر. ما امام اجازه ندادند که وارد درگیری مسلحانه بشویم. مگر این موارد خاصی که کسی گلوله اگر داشت روی جای خاصی استفاده میکرد. درگیری نشدیم. تو خیابان مردم شعار میدادند، گل دست میگرفت. ۱۷ شهریور، مناسبتهای دیگر. اینها را تیرباران میکردند. این هم هیچی به هیچی. باز فردا با تیر تفنگ نمیآمدند. بابا اینها سری اول قتل عام کردند، سری بعدی باید کلاً رنده کنند. نه دیگر. سری اول قتل عام. اینجوری است داستان. من بدون یک دانه ترقه میفرستم برود. دوست داشتی؟ فکرش را میکردی شهید بهشتی... انقلاب پیروز شد. در آستانه پیروزی انقلاب ما گمانمان این بود که اگر همین شکلی مثل دهه فجر حواست جمع باشد، خیلی جالب است. اگر مثل این حالتی که تو دهه فجر پیدا شده، بعد از برگشت امام، اگر این مدلی کار بکنیم، احتمالاً ۱۰، ۱۵ سال آینده انقلاب پیروز میشود. به ۱۰ روز نکشید. هیشکی فکر نمیکرد. هیچ احدی فکر نمیکرد انقلاب پیروز بشود. خاطرات رهبر معظم انقلاب: رادیو روشن کردم، یکهو دیدم میگوید: «صدای ما را از جمهوری، صدای انقلاب اسلامی.» شهید محلاتی از ماشین پیاده شدم، سجده کردم. احتمال اینکه ما حالا حالاها پیروز بشویم، صداوسیما را دست... خواب و خیال بود. الکی الکی ۱۵ سال پدرمان در آمد. یکهو ۱۰ روز آخر تمام، فوت فوتی، همهچیز تمام شد. همافرا، نیروی هوایی خودشان آمدند با امام بیعت کردند. عکسش در آمد. و بعد به جای اینکه اینها را بگیرند فلهای اعدام بکنند که خیانت کردند، بقیه سربازها ترسیدند و درجهداران فرار کردند و بقیه سربازان ملحق شدند و تمام! با یک عکس! شوخی الکی.
پس اون شاهی که امام را تبعید میکرد از ترکیه، «برو بیرون!» از عراق، «برو بیرون!» از فرانسه... این چی بود پس؟ اون برای امتحان تو بود. واقعاً باورش شد؟ اون روزهایی که من داشتم امام را از این شهر به اون شهر میکردم، باورت شد زور شاه! تو چقدر سادهای! الان که این دارد میزند تو الان باورت میشود اینها زور نتانیاهو است؟ بابا تو دیگر کی... مردم لبنان بند به سیدحسن بودند یا بند به مقاومت؟ سیدحسن باز بودند. سیدحسن را میخواستند پشت انقلاب هم، پشت مقاومت هم... یکم دیگر در بیاید که نه. سیدحسن هم برای مقاومت میخواستم، پاکار مقاومت هستند. یک جوری لبنان تحویلشان میدهم که اصلاً به خوابت نیاید. بقایایش هم همین است. اسرائیلش هم همین است. آمریکایش هم همین است. اروپا هم همین است. یک جوری یک روزی اینجاها دست شماها بیفتد، مفت و مجانی، بدون تیر و ترقه. در مورد اروپا ما وعده دادند: «بدون تیر و ترقه فتح میشود.» همین آلمانی که دارد خط و نشان میکشد! انشاءالله شبهای جمعه میرویم دورتموند با همدیگر، دور هم جمع میشویم. یک شب دورتموند، یک شب هامبورگ. جلسات میگیریم اونجا. الان شرط و شروط برای ما میگذارد. بنا بود محرم اونجا باشیم. مفصل است البته. لطف خدا و بعداً فهمیدیم دهه دوم محرم مسجد هامبورگ بود سخنرانی داشته باشیم. حالا به لطف خدا کنسل شد. با لطف خدا و شیطنت آلمان، دولت آلمان. بعد آمدند ریختند و مسجدش را تعطیل کردند و دستگیر کردند. وگرنه الان در زندانهای آلمان برای شما جلسه برگزار میکرد. به خاطر صهیونیستها ما را راه ندادند. چهل، پنجاه ساعت در مورد صهیونیستها مفصل از اول صحبت کردیم. الان دارند جزوه میکنند تو دانشگاه تدریس. اونها به خاطر صهیونیستها ما را به آلمان راه ندادند. اینجا یک جزوه قطور چند صد صفحهای فیلم محرم و صفر علیه صهیونیستها تولید شد. الحمدلله. هر کاری بکند بازنده اون است. احمق فکر میکند میبرد جلو میافتد. این را زدیم، اون را حذف کردیم، اون را کنار انداختیم. ۳ هیچ. همیشه اون بازنده است. «اضلّ اعمالهم.» کارش به جایی نمیرسد. تو اگر تو این خط باشی، تو این مسیر باشی، برد همیشه مال تو است. البته سختیهایی هم دارد. اون سختیها هم برای «کفر عنهم سیئاتهم.» پاکت میکند. تطهیرت میکند. ولی آخرش «اصلح بالهم.» اون که تو ذهن تو است، اون که تو میخواهی. چون اون که تو میخواهی برای هوای نفس تو نیست، اثر حیوانیت تو نیست، اثر طمع دنیایی نیست. برای من میخواهی. خب من هم، من هم حواسم هست دیگر. میدانم تو چه میخواهی. تو هی عجله داری، میگویی: «پس چه شد؟ پس چرا امروز نشد؟ پس چرا فردا نشد؟» بعد ناامید میشوی. میگویی: «به درک! ما برای چه برای تو جوش بزنیم ما!» بابا من حواسم هست عمو جان. حواسم هست داری چهکار میکنی، مزه افتادی. میخواهم ببینم چه کارهای. واقعاً جدیهای؟ راست است؟ با بیپولیها و سختیها و فحاشیها و اینها میمانی یا نه؟ دیدم هستی. اصلاً یک جوری برایت قضیه را جمعش میکنم به خیالت نیاید.
داستان این است در مورد مؤمنین. بروم بخش دوم و بحث را کمکم تمام کنم. اینجا دو دسته را گفت: یک کافرها که «صدوا عن سبیل الله» وایمیستند روبروی راه خدا. یک مؤمنها که میروند راه خدا را. اون که برای پیغمبر نازل شده را پیش گرفتند. آیه بعدی وارد نکتهای میشود، حالا این آیات اول هم نکاتی دارد. انشاءالله جلسه بعد باز برمیگردیم بهش. آیه بعدی میفرماید که کافرها دنبال باطل میروند. مؤمنها دنبال حق میروند. این دو دستگیشان به خاطر این است. اینی که اونها کارهایشان ثمر ندارد، اینها کارهایشان ثمر دارد، به خاطر این است. چون به جایی بند نیست، اون باطل است، پشت ندارد. این حق است، ریشه دارد. باطل با کلمه خبیثه را فرمود: «ما لها من قرار.» مثل درختی که ریشهاش آسفالت است. این درخت درآمده. بر اون کلمه طیبه ریشه دارد. یکم ممکن است اولش ظاهر نداشته باشد ولی چون ریشه دارد میآید بالا.
بعد آیه بعدی میفرماید: «شماها اگر درگیر شدید با کافران، محکم وایستید.» «فضرب الرقاب.» وایسا، سفت بزن که حالا مفصل باید به این بحث بپردازیم. بحث جنگ و درگیری با کافرها و اینها است. تو بعضی آیات میفرماید: «شل نشوید، انتم الاعلون.» که تو همین سوره است. تو بعضی آیات دیگر میفرماید که بزن، گردن را... گردن را بگیر و تا وقتی هم که این جور سفت نیامدید و اسیر نگرفتید، سلاح زمین نگذارید. خوب گشتتان پر باشد در مقابل دشمن. بد دعوت کنید سلاحمان را بزنیم زمین. که حالا اون یک بحث دیگری دارد.
بعد میفرماید که من اگر بخواهم میتوانم به شماها هم نگویم، خودم بزنم این کُفار را از ریشه. «لو یشاء الله لانتصره منهم.» اگر خدا میخواست خودش میزد. کُفار بدم میآید. که اصلاً تو فکر میکنی تو از کُفار بدت میآید؟ نه بابا! اون نفرتی که تو داری کجا، نفرتی که من دارم! من به من باشد نتانیاهو نمیدانم یک ثانیه نفس بکشد این جنایتکار کثیف پلید خبیث. شما نگاه میکنی از تلویزیون حالت به هم میخورد. بعد میگوید خدا چه حوصلهای دارد فدایش بشوم. نه بابا. خدا نفرتش بیشتر است. میگوید: «من میتوانم بزنم ولی گذاشتم ببینم تو چه کارهای. محک تو را بزنم.»
بعدش وارد بحث شهدا میشود. یک چند کلمه در مورد شهدا صحبت کنیم و بحث امشب را تمام میکنم. میفرماید که تو این جنگها و کتککاریها، تلخ... صحنه به هم میریزد. آشوب میشود، فتنه میشود، شرایط سخت است. یک دم کشته میشوند. اینش دیگر سختتر است. اینش سخت است. ما دیگر فکر کردیم بخواهد به کشتن برسد دیگر. «خدا نمیگذارد.» بدم میکشند، فلهای به قتل صبر میکشند. میفرماید که این یک داستانی دارد: «والذین قتلوا فی سبیل الله.» حالا اینهایی که کشته میشوند هم داستان اعمال است. خدا کارهای اینها را گم نمیکند. خب این را که در مورد کُفار گفت: کارهایشان را گم میکند. خب مسلم است که وقتی کُفار کارهایشان گم میشود، مؤمنها کارهایشان گم نمیشود. چرا بین مؤمنان باز این بحثی که کارهایشان گم نمیشود را آورد روی شهدا؟ باید میگفت که مؤمنها کارشان گم نمیشود، چون کُفار کارشان گم میشود. کارهای کُفار است که ثمر ندارد. پس معلوم است که کارهای اینکه کارهای اینها گم نمیشود را آورد در مورد شهدا. چون یک ادامهاش یک چیزی میگوید: «سیهدیهم و یصلح بالهم.»
در مورد مؤمنهای معمولی گفت: «کفر عنهم سیئاتهم و اسلحه بالهم.» دیگر شما الحمدلله اهل فکر و سخنرانی و درس و کلاس و اینها هستید دیگر. میشود یک مقداری بهتر روی آیات توجه و دقت به خرج داد. در مورد مؤمنان معمولی گفت: «پاکشان میکنم. اون چیزهایی هم که تو خیالشان است برایشان حاصل میکنم.» «اصلح بالهم.» درست است. پاکشان میکنم و بهشان میدهم. در مورد شهدا فرمود: «هدایتشان میکنم و بهشان میدهم.» این داستانش چه است؟ خیلی مفصل است. هم علامه در این آیات اشارهای به این مطلب دارند، هم خصوصاً حضرت استاد آیتالله جوادی آملی مفصل به این یک نکته میخواهم امشب بحث بکنیم.
داستان این است. شهید... ببین مؤمن فقط مسیر را رفت. آلودگیهایی هم دارد. خطاهایی هم دارد. پاکش میکند و اون مسیری هم که دنبالش بود، نتیجه را حاصلش میکند برایش. «به آه دل او رفتار خواهد کرد.» «اصلح بالهم.» به ترجمه سادهاش این است. «به آه دل او رفتار خواهم کرد.» ولی شهید زد به خط. زد جلو وایستاد. شهید با مؤمن معمولی فرقش این است. شهید اقدام کرد. شهید خطشکنی کرد. شهید زد جلو، خودش را جلو میاندازد که بقیه آسیب نبینند. این تفاوت شهید! بازخوردش و ثمره کارش هم تفاوت دارد. مؤمن خودش میرود، خدا هم به خودش یک چیزی میدهد. شهید میزند جلو برای بقیه. خدا میگوید: «تو آمدی اینجا برای بقیه. من با تو کار دارم. سیهدیهم و یصلح بالهم.» هدایتشان میکنم. معمولیها را فقط گناههایشان را پاک میکنم. شهدا را هدایت میکنم. یعنی چه؟ هدایت میکنم اگر قرار باشد فقط بهشت بروند که خب مؤمنهای معمولی هم بهشت میروند. پس این هدایت به بهشت نیست. اگر این هدایت است که بهشت را بهتون نشان میدهم. خب مگر مؤمنهای معمولی بهشت را بهشان نشان نمیدهد؟
«هدایتتان میکنم.» یعنی میگویم: «وایسا اینجا.» شهید از این به بعد تو شاهد. تو چشم. تو نگاه. وایسا نگاه کن. وایسا بگو. وایسا دستور بده. وایسا خط بده. اون که گفتم اهداف مؤمنان را محقق میکنم، تو چشمش باش، بگو کجا را محقق کنم؟ «سیهدیهم و یصلح بالهم.» معمولی را فقط بهشان میدهم. «تو شهیدی، تو شاهدی، تو چشمی، تو در مقام مشاهدهای. تو وایسا اینجا. هدایتت میکنم. میگویم اسرائیل را این شکلی نابود کنیم. آمریکا را اونجوری بزنید. اروپا را این شکلی بگیرید.» اینجوری هدایتت میکنم. نه اینکه فقط هدایت میکنم برو بفرما تو بهشت. اون که مؤمنه را هدایت میکند، بهش... «هدایتت میکنم.» اون اهداف و آرزوهایی که تو ذهنتان بود، دنبالش بودید، تو زدی جلو، زدی به جون، فدا کردی، بیا اینجا. مسئولش خودت. رئیسش خودت. «سپردم به تو آزادی اسرائیل با تو. آزادی آمریکا با تو. دیگر بستگی به مراتب شهدا، کار شهدا، جنس شهدا...»
عالم عجیب غریبی است. مخصوصاً این چیزهایی که حالا تو این تجربیات نزدیک به مرگ و خاطرات مربوط به شهدا و رؤیاهایی که در مورد اینها میبینند. اینها چیزهای عجیب غریبی گاهی آدم میشنود. ولش نمیکنم. حتی طرف مأمور امنیتی بوده، به اون معنا شهید هم نشده. از بدن جدا شده. میگوید: «چند هزار تا ملک به من دادند، گفتند: برو هر کاری میخواهی بکنی. رفتم دیگر گشتم با خودم. یمن و غزه و اینور و اونور، دستم باز است. به من سپرده. کار دست من است.» شهید این است. اون چشم ظاهر بین بدبخت نگاه میکند میگوید که: «خب چی شد؟ اسماعیل هنیه را که زدند. حسن نصرالله را هم که زدند. قاسم سلیمانی را هم زده بودند. عماد مغنیه را زده بودند. همهتان رفتین که؟» نه بابا. سیدحسن نصرالله از چند دهمتری زیر زمین داشت فرماندهی میکرد. خدا برده هفتم از اونجا دارد فرماندهی میکند. تفاوتش این است. با کلی امکانات محدود که وسطش پیجِر آسیب میزنند و اینها، داشت فرماندهی میکرد. الان دیگر سربازانش اونهایی نیستند که رکب بخورند، پیجِر بهشان بیندازند. سربازانش ملائکه. داستان این است.
همین آرمان عزیز را شما ببینید. دو سال پیش یک جماعتی جمع شدند تو این اکباتان تهران، به خیال خودشان مثلاً حالا این جوان... این جوان شجاعی که حالا برای شناسایی که رفته بود، معمولاً افرادی میروند که ظاهرشان خیلی حکایتی نکند، بتوانند رد گم کنند. با اون محاسن، با اون کولهپشتی که توش عبا دارد، کتاب حوزوی دارد، رفته برای شناسایی. بین اینها، البته مسائل امنیتی را هم رعایت میکرد. به هر حال شناساییاش کرده بودند. از چند نوبت که دیده بودند، پیشش را میگیرند و دستگیرش میکنند و به خیالشان اینها در موضع قدرتند. این جوان در موضع ضعف است. «ما سلاح داریم، ما گوشی داریم، ما اینترنشنال داریم، ما رسانه داریم، ما دنیا داریم.» تو چه داری؟ یک هرس داری بسته بازویت. هر کس تو این موقعیت باشد تسلیم میشود. بهش میگویند: «فحش بده، ولت کنیم. به فلان شخصیت توهین کن.» این چه عظمتی است؟ چه قدرتی است؟ این جوان تو اون لحظه چه درک میکند؟ ما همیشه میثم تمار میشنیدیم، تصور میکردیم تو اون لحظه آخر حاضر نشد تبری کند از امیرالمؤمنین. از امیرالمؤمنین تبری کند. تو اون زمان بقیه کی بودند که میثم از امیرالمؤمنین تبری نکرد؟ این شکلی کشته شد میثم تمار. آرمان عزیز از فرزند امیرالمؤمنین تبری نکرد، از این رهبر بزرگوار تبری نکرد. شرایط میثم کجا؟ شرایط آرمان کجا؟ بُرد رسانهای اونور کجا؟ امکانات اونها کجا؟ امکانات اینها کجا؟ سختی کار؟ وضعیت اینقدر دلهرهآور است. تو شب تاریک این جماعت زیاد، جماعت وحشی، درنده، بیحیا، بهقول خودشان بیناموس. ما دوست نداریم اینها را بگوییم ولی خودشان دوست دارند. دورش را میبندند. یک ذره شما ترس تو این بچه نمیبینی. اضطراب نمیبینی. لرز تو این بچه نمیبینی. لکنت نمیبینی. چه عظمتی است! به کجا بند است این دل؟ این کار خداست.
احمقها فکر میکنند گوشیشان را درآوردند آرمان را بکوبانند. این همان خدایی که به فرعون گفت موسی را بگیر بزرگ کن. در گوش اینها: «گوشیات را در بیار، این را فیلم بگیر. باید بفهمد بشریت که آرمان علیوردی مَرد. فیلمش را در بیار.» به داعشیها گفت: «از محسن حججی فیلم بگیرین. این باید بماند در تاریخ.» احمقها فکر میکنند اینها دارند آسیب میزنند. نمیدانم دارند آسیب میخورند. «والذین کفروا هم المکیدون.» فکر میکند این دارد حقه سر ما سوار میکند. بابا این حقه من است. روی مؤمن من. فیلم میگیریم منتشر کن. فیلم بگیر، منتشر کن. همه ببینند تو چقدر درندهای. همه ببینند اینها چقدر شجاعاند، چقدر مَردند، چقدر پاکاند، چقدر نترساند، چقدر دل و جگر دارند. به کجا بندند که اونور عالم یک دختری با یک فطرت پاک وقتی این صحنه را میبیند میفهمد حق با کیست. اتباع حق را میفهمد. بعد نشان بدهم به تاریخ. حیف این جوان تو این تاریکی کنار این ساختمانهای اکباتان شهید بشود، کسی نفهمد چهکرده. فیلمش را بگیر، منتشر کن. همه باید ببینند این حقه خداست روی سر اینها. احمقها فکر میکنند اینها سوارند. بعد چی شد؟ دو سال پیش زدند کشتند. کجایند؟ اینها را چه کسی میشناسد؟ چه کسی به اینها افتخار میکند؟ پدر و مادر آرمان علیوردی را مردم میبوسند، احترام میکنند. کدام مجلس دیدید یک نفر را بیاورند، بگویند: این هم پدر و مادر قاتل آرمان علیوردی، با افتخار، همان بود که آرمان را کشت. نه بابا! از این در به اون در التماس، آوارگی. «آقا حلال کن، آقا ببخشید، غلط کردیم، خدا.» شدم. اونهایی که قتل انجام دادند معمولاً به غلط کردن افتادند. مثل مشهدی و بعضیهای دیگرشان تو «به نام» صادر کردن. داستان این است. این حق، این، این است. اینجوری است.
بعد این شهید مگر کارش تمام میشود؟ این با یک سری امکانات محدود داشت کار میکرد. خدا نگاه میکند میبیند این بچه حیف است. این خیلی دوست دارد برای من کار کند. امکاناتش محدود است. «بیا اینجا.» نه نه. وایسا. نیا اینجا. «آیا چهار تا درنده وحشی کثیف، بیاین ولی من روحش را از بدنش جدا کنید. بفرستیدش پیش من. بیا اینجا. خوب وایسا اینجا. در افق سیدالشهدا. در این افق کربلا به این هستی و این تاریخ نگاه کن. تو هم تو این میدان هر کاری دلت میخواهد بکن. هدایت کن، دلبری کن، دستگیری کن.»
بنده خودم هنوز به چهلم آرمان نرسیده بود. این قضیه را برای مادر آرمان نقل کردم. هیچوقت علنی نکردم و نخواهم کرد. برای رفقا گفتم ولی عمومی نگفتم، نخواهم هم گفت. انشاءالله یک گرفتاری بزرگی تو زندگی بنده افتاده بود. از مسائلی، از جاهای مختلفی. به چهلم نرسید. رویای این عزیز را دیدم. در رؤیا... آمد بغل کرد که اصلاً با یک اضطرابی... من از شدت اضطراب خوابم برده و بین نماز ظهر و عصر، اینقدر که حالم بد بود نتوانستم نماز عصر را بخوانم. دراز کشیدم خوابم برد. موقعیتی بود اون رؤیایی که دیدم. آرمان آمد، بغل کرد. چیزی هم گفت که حالا حکایت بین بنده و ایشان است. اصلاً از همان جا آرام شدم. به چهلم نرسیده بود که پیگیر شدم. مراسم چهلمش را تو مَدرس حاج... اصلاً دل برد از ما. یک ارتباطی برقرار شد. بعداً حوالهای از ایشان گرفتم. یک مسئلهای را سر خاکش به صورت خاص برایم حل شد. یک چیزی که حاجت بود کنار قبرش اتفاق افتاد. قدرتنمایی خداست. این دست خداست. همان که هفته پیش عرض کردم.
این جوانی که تحمل نمیکند یک جماعتی بیایند تعرض کنند به ناموس من، تعرض کنند به چهار تا دختر بیپناه. فدا میکند خودش را، سپر میکند، میآید جلو، پا پیش میگذارد، دست جلو میگذارد. «این دست دیگر دست اون نیست. این دست من است. این پا دیگر پای اون نیست. اینجوری اقدام کرده. از این به بعد میسپارم بهش. میگویم بقیه کارهایم با تو. من میخواهم از این به بعد با تو کار کنم. با دست تو میخواهم کار کنم. با پای تو میخواهم کار کنم. با پای تو میروم. با پای تو میبرم.» «سیهدیهم.» این پایی که گذاشته شد به میدان، من با این پا کار دارم. تو باید بیاوری. تو باید ببری. من به تو میسپارم.
دلها به تو میسپارم. ابراهیم هادی بعد از بیست و خردهای سال مجلس ختم برایش نگرفته بودند. حالا برادر عزیزمان حاجآقای عمادی را الان نمیبینم تو جلسه، معمولاً هر هفته حضور دارند. نویسنده عزیز کتاب «سلام بر ابراهیم». آقای عمادی ۱۸ بار این کتاب را میبرد برای چاپ شدن. هیچکس قبول نمیکند. بهش میگویند اصلاً کتاب ارزش چاپ ندارد. چی است برداشتی آوردی؟ طلای همسرش را میفروشد که این کتاب چاپ بشود. ایشان میگفتند که من میخواستم فقط بچههای محل، قیاسی، بدانند که یک ابراهیم هادی بچه محلشان بوده. «ابراهیم هادی مال این محله است.» این کتاب به روسی ترجمه شد. به انگلیسی بود. به عربی ترجمه شد. به روسی ترجمه شد. به انگلیسی ترجمه... هزاران نفر با این کتاب هدایت شدند. عُمر هنوز که هنوز است دارد کار میکند. رهبر انقلاب فرمود: «من کتاب... کتابخانه...» بیست و خردهای سال گذشته. شهیدی که نه تشییع جنازه برایش گرفتند، نه قبر دارد، نه مراسم ختم برایش. هیچ به هیچ، هیچ به هیچ تمام. نه! بیست و خردهای سال دیگر تازه ابراهیم هادی شروع میشود. الان هم عرض میکنم پدر و مادر آرمان. آرمان تازه بیست، سی سال بعد شروع میشود. الان مقدمات کارش است. توی افق اعلایی قرار گرفته. دست خدا شده. پای خدا شده. چشم خدا شده. دلبری میکند. این چه افتخاری است؟ این جوان میتوانست با تصادف از دنیا برود، با کرونا از دنیا برود. آفرین به این پدر و مادر که این بچه را تربیت کردند، پشتش بودند، افتخار کردند. چه افتخاری است! چه افتخاری است! خوش به حال آرمان. خدا کند ما این شکلی از دنیا... اینجوری بریم. چه لحظهای! این، اینورش را ما نگاه میکنیم سخت است، تلخ است. بچه غریب واقع شده. تک و تنها! بهش تعرض میکنند و پیکرش را روی زمین رها میکنند. به چشم ماست. تو باطن عالم خیلی خبر است. ضربه اولی که بهش وارد میشود، چشم باز میکند ببیند همه هستی به استقبال او آمده. پیغمبر اکرم، امیرالمؤمنین به استقبال او آمدند. نه دردی احساس میکند، نه غصهای دارد. شهید خواستند. شهادتهای سخت دارند. از باب لطف خدا قبل شهادت یک جوری آمادهشان میکند.
شهید اسماعیلی عزیز، یکی دو شب قبل شهادت خواب میبیند. امام حسین بهش میفرمایند که سر از تنت جدا میکنند، غصه نخوریا! درد ندارد. «من همان لحظه که سر از تنم جدا میکردند درد نداشت.» مادر شهید... رفقایش گفتند: «نصف شب دیدیم صدای تق و تق آبگرمکن میآید تو سوریه، لاذقیه.» رضا اسماعیلی. شب جمعه است، یاد شهدا کنیم. رضا اسماعیلی پاشده دارد آبگرمکن ور میرود. گفتیم چی شده؟ گفت: «میخواهم غسل شهادت کنم. چرا؟ امام حسین آمد به من فرمود: سر از تنت جدا میکنند، غصه نخوری. درد ندارد.» همین هم شد. دستش را بستند. تشنهاش کردند. روی زمین کشیدنش. آخر هم سر از تنش جدا کردند. آرام میکند. امام حسین حواسش به همهچیز هست.
مادر آرمان میفرمود: «چند ماه قبل از شهادت از خواب پرید. دیدم عرق به تنش نشسته. گفتم: چی شده مادر؟» گفت: «مادر، خواب دیدم. دیدم یک جایی دارم فرار میکنم. یک جماعتی دارند دنبالم میکنند. من را میخواهم...» امام حسین حواسش به همهچیز هست. امام حسین حواسش به آرمان اون موقع بود. چند ماه قبل شهادت حواسش بود آرمان را آماده کند. موقع شهادت امام حسین... ول کرده آرمان. این خواب را مادر شهید نقل کردند. از خواهرشان که موقع شهادت، موقع دفن میخواستند آرمان را دفن بکنند. خوب بدنش خیلی آزرده شده بود. من هم دیگر حالا پدر شهید هم فرمودند به خاطر دل مادر، بنده هم دیگر تو فضاها نمیروم که با چه سختی با قتل صبر این جوان عزیز اینجور مظلومانه کشته شد. مادر آرمان موقع دفنش به یکی از این مداحهای عزیز فرموده بود... داشت ایشان میگذاشت تو قبر، گفته بود که: «آرام این بچه را تو قبر بگذار. بدنش خیلی آسیب دیده.» اون مداح عزیز به زبانش آمده بود، گفته بود: «حاج خانوم غصه نخور. این الان تو بغل امام حسین است.» مثل اینکه فردایش خواهر حاج خانوم، یعنی خاله شهید، خواب میبیند، شهید آرمان. «فرمانده به مادرم بگید اون حرفی که اون آقا زد درست بود. من اون لحظه تو آغوش امام حسین بودم. دردی احساس نمیکردم.»
شب جمعه است. خیال نکنید ما امشب آمدیم، پدر و مادر شهید آمدند. شهید امشب ما را آورد. پدر و مادرش را آورد. اینها کار آرمان است. مگر ما میتوانیم یادبود برای شهید بگیریم؟ مگر ما میتوانیم پدر و مادر شهید بیاوریم؟ بنده خودم مُدتها دنبال پدر و مادر شهید بودم. به این در و اون در هم میزدیم زیارتشان کنیم. نمیشد. یکهو از یک جایی جور شد، یک جوری که باورمان نمیشد. امشب هم بدانید که اصلاً ما خودمان بخواهیم شرایط، شورش و توفیقی و افتخاری بود. این کاری بود که آرمان امشب برای ما که سفره است که آرمان پهن کرده. معلوم میشود حواسش به ماها هست. دستش باز است. چه سفرهای امشب پهن کرد! چقدر قشنگ بود! چه پذیرایی خوبی بود امشب! آرمان میخواهد ما را کربلا ببرد. از این قبرستان مطهر و منور. مادر شهید امشب برایتان صحبت کرد. بریم امشب یک جایی که یک مادرشه... امشب یک مادر شهید هم هی ناله میکند، دور شش گوشه میچرخد. پدر شهید فرمود: «مادر شهید اینجاست.» نمیگویم با شهید چه کردند ولی اون مادر شهید همه صحنهها را دیده بود. خوش به حال آرمان. توانست لحظه آخر یک کمی تجربه کند گودال قتلگاه. خوش به حالش! چقدر باید یک کسی نظر کرده امام حسین باشد. حضرت لحظه آخر بگویند: «بیا یکم بهت بچشانم در گودال چه گذشت.» انگشتر شکسته آرمان را دیدید. بدن سراسر کبودش را دیدید. استخوانهای شکسته شده. حاج خانوم من عذر میخواهم این شکلی روضه میخوانم در محضر شما. بد است این جوری روضه خواندن. ولی شب جمعه است. انشاءالله با همین روضه بریم کربلا و شفاعت کند آرمان در محضر امام حسین امشب همهمان را.
حاج خانوم فرمودند: «من سختترین صحنهای که تو شهادت آرمان دیدم...» یک چیزی قبلش تعریف میکردم. فرمودند: «این اواخر حیا و عفت آرمان هی روز به روز بیشتر میشد. جوری بود که دیگر آستین کوتاه هم پیش ما نمیپوشید. دستهایش هم دیده نمیشد. خیلی حتی نسبت به مادرش دقت داشت که دستش دیده نشود.» فرمودند: «خیلی به من سخت گذشت وقتی دیدم بچهام را عریان کردند، فیلم گرفتند، منتشر کردند. این بچه اینقدر با حیا... و این بدن عریانش را همه دارند میبینند.» «طرحوه عریان.» میخواهم بگویم حاج خانوم، پیراهن از تن آرمان درآوردند ولی بچههای با غیرتی بودند. پیکر آرمان را با احترام و سالم تحویل شما دادند. با عزت و احترام آرمان را دفن کردید. با همه اون شلوغیها و فتنهها و اوضاع آشوبی که تو مملکت بود، چه تشییع باشکوهی شد برای آرمان! چه افتخاری! چه عزتی! برادر آرمان، شما پدرشان. چقدر مردم احترام کردند! چقدر محبت کردند!
«لا اله الا الله.» دیگر روضه نمیخواهد اصلاً. همین قدر بس است دیگر. خودتان بعدش بروید کربلا. «لا اله الا الله.» فدای اون آقایی که فرمود: «یک پیراهن کهنهای بدهید این زیر تنم کنم. یک جوری باشد کسی به این پیراهن رغبت نکند.» پیراهنی آوردند. فرمود: «نه این تنگ است.» یکی دیگر بیاورید. یکی دیگر آوردند. پیراهن مندرس بود. دیدند حضرت باز خودشان با سنگ دارند چاک میاندازند روی پیراهن که اینقدر این پیراهن بیارزش باشد کسی بهش نگاه نکند. فرمود: «البسه تحت ثیابی مجرد.» من میخواهم این را اون زیر بپوشم که هر لباسی را کندند دیگر ببینند این ارزش ندارد، ولش کنند این را از تنم جدا نکنند. عریانم نکنند. «لا اله الا الله.» فدای اون آقایی که هم عمامهاش را بردند. کلاه خودش. زرهاش. سپرش. شمشیرش. پیراهنش. همین پیراهن کهنه را هم رحم نکردند. روضه را تمام کنم، اذیتتان نکنم. ببخشید.
پیکر آرمان یک گوشه افتاده. رفتم من در اکباتان. دیدم چه محل باشکوهی کردند. با عزت و احترام یادبود آرمان. من البته عذر میخواهم این مسافت زیاد گفتند پیکرش را روی زمین کشیدند تا اونجا. بعد اونجا به جان او افتادند و این شکلی تعرض کردند بهش. ولی هر چی بود پیکر را رها کردند و رفتند. فدای اون آقایی که وقتی تعرض تمام شد تازه اسبها آمدند.
«علی لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.»
خدایا در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عُمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام، حقوقالارحام، ملتمسین دعا را الساعه سر سفره با برکت اباعبدالله متنعم بفرما. خدایا آمریکا و اسرائیل و جنایتکاران را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عطا بفرما. به فضل و کرمت حوائج مسلمین را الساعه برآورده بفرما. هر چه خیر و صلاح ما بود، هر چه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بنبی و آله.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
آن مانایی
جلسه دوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش دوم
آن مانایی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات آن مانایی
جلسه چهاردهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
در حال بارگذاری نظرات...