عمل در آیینه هستی؛ تأملی بر جایگاه و معنای آن [8:33]
* در جستجوی قواعد غیب؛ تدبر در آیات قرآن چگونه ساختار هستی و انسان را آشکار میکند؟ [12:53]
* نیاز، عمل و باور؛ رمزگشایی از مکانیسم اعتباریات در زندگی انسان [20:38]
* اعتباریات و اراده؛ پردهبرداری از بایدهای پنهان در رفتارهای ساده [24:28]
* درک پنهانی وجوب در نهاد نوزاد؛ حتی نوزاد یکروزه، ضرورت شیر خوردن را میفهمد [27:37]
* ضرورت و کنش؛ چرا هر اقدامی ریشه در ضرورتی ذهنی دارد؟ [31:23]
* دینِ بیدینان؛ همه باوری دارند، حتی آنان که دین را نفی میکنند [34:10]
* عمل، وسیلهای برای معنا؛ چگونه درک ما به اعمال ارزش میبخشد؟ [37:03]
* زیارت یا سیاحت؟ وقتی نیتِ دوگانه، خلوص عمل را مخدوش میکند [42:40]
✅ خدای ناپیدا، خدای واقعی؛ آنچه به تو انگیزه حرکت میدهد، خدای حقیقی توست [44:03]
* داستان حیرتانگیز کاظم؛ از شکنجه حاج آقا ابوترابی تا شهادت در حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) [57:51]
* آنهنگام که کنیزان یزید ملعون در پرده بودند اما حرم رسولالله در میان خارهای نگاه حرامیان [1:09:06]
📚 معرفی کتاب: رساله النبوات والمنامات از مجموعه رسائل معرفتی علامه سید محمدحسین طباطبایی(ره)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله ربالعالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنهالله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
اولین تبریک را عرض میکنم میلاد بابرکت حضرت عقیله بنیهاشم، حضرت زینب کبری سلامالله علیها را محضر آقا و مولامون حضرت بقیهالله الاعظم، به همه شیعیان و محبین اهلبیت. و بعد، سالگرد چهارم تأسیس مدرسه تعالی که وارد سال پنجمش شدیم. البته یک ماهی تقریباً گذشته است از سالگردش؛ دوستان به مناسبت میلاد حضرت زینب مراسم را کمی عقب انداختند.
خدا را شکر میکنیم بابت نعمت این توفیق؛ چه برای کارگزاران مجموعه که توفیق نوکری دارند و چه برای کاربران مجموعه که از این معارف استفاده میکنند و بهرهمند میشوند. خدا قوت و خسته نباشید هم میگویم به همه بچههایی که این سالها زحمت کشیدهاند در این مجموعه؛ چه آنهایی که الان اینجا حضور دارند و چه تعداد زیادیشان که الان در جلسه نیستند. خدا قوت ویژه به رفقایی که از مشهد خودشان را به این جلسه رساندند با خستگی راه. آقای شمسایی عزیزمان، جناب حجتالاسلام مهندس شمسایی تازهوارد مشهد بودند و با سختی خودشان را رساندند به این جلسه که خسته نباشید میگویم به ایشان و همه دوستانمان، همه رفقایمان. حالا انشاءالله آخر جلسه هم بعد از سخنرانی، تقدیر مختصری از سه چهار نفر از دوستان داریم و انشاءالله یک یادبودی بابت زحمات این دوستان داشته باشیم.
بحثی که شبهای جمعه خدمت عزیزان داشتیم، مروری بود بر سوره چهل و هفتم قرآن که به نام مبارک نبی اکرم، سوره محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. در آیات ابتدایی این سوره بحثی را داشتیم: سوره بسیار محتوای غنی و اعجابانگیزی دارد. از بعضی جهات منحصر به فرد است معارفی که در این سوره مبارکه آمده. در آیات ابتدایی فرمود که آنهایی که اهل کفرند و مانع میشوند برای راه خدا، برای سبیلالله، من اعمال اینها را گم میکنم، "أَضَلَّ أعمالهم". و فرمود آنهایی که ایمان دارند و عمل صالح دارند و ایمان دارند به آن چیزی که بر پیغمبر نازل شده، که از جانب خداست، اینها را من هم لغزشها و اشتباهاتشان را میپوشانم و هم آن تنشها و درگیریهای درونیشان را برطرف میکنم، "أصلح بالهم". علت را که بعدش فرمود این بود: فرمود که چون این مؤمنان دنبال حق رفتند، آن کافران دنبال باطل رفتند. و من این شکلی برای شما مثال میزنم.
این سه آیه با همهٔ موجز بودن و مختصر بودنش حاوی نکات بسیار مهم و اعجابانگیزی است. حیفم آمد از کنار بعضی مطالب به سادگی رد بشویم. فرصتی به هر حال هست طرح بعضی نکات که بهش بپردازیم. البته ما از یکشنبه پسفردا انشاءالله اگر درست میگویم (باز دوستان تذکر بدهند اگر اشتباه میگویم) ما نماز مغرب و عشاء انشاءالله هر شب تا شب جمعه به مناسبت فاطمیه، این جلسه ادامه دارد اینجا. از پسفردا یعنی دو شب دیگر، سه شب میشودها: جمعه، شنبه، یکشنبه، از یکشنبه نماز مغرب و عشا تا شب جمعه که همین شب جمعه همیشهمان میشود، بحثمان ادامه دارد. وارد یک موضوع جدیدی شدیم که امشب یک مقدار بهش میپردازم.
سعی میکنم امشب خیلی عزیزان را اذیت نکنم، کمتر صحبت بکنم در قیاس جلسات گذشته که گاهی دیگر میرفت تا یک ساعت و پنجاه دقیقه. در حال شوخی هم بکنم: ایام عید آزمایشی دادیم. طبیب ما که الان در جلسه حضور دارند، آزمایش ما را که دیدند، گفتند شما ویتامین D ت خیلی پایین است، مشکل داری. بعد ایشان گفت که این اصلاً خیلی خسته میشود آدم، ویتامین D که پایین باشد. گفتم که بریم خدا را شکر کنیم که ویتامین D ام پایین بود اینقدر صحبت میکردم! اگر ویتامین D بالا بود با این ویتامین D این تعداد جلسه، گاهی روزی شش هفت ساعت کلاس و سخنرانی و جلسه و اینهاست فقط به صورت ثابت. حالا انشاءالله که خدای متعال توفیق بده، جان داریم بتوانیم کاری انجام بدهیم. مهمم این است که مورد رضایت خدای متعال واقع بشود. ولی حالا امشب کمی کمتر میشود طبعاً صحبتمان. انشاءالله از یکشنبه بعضی نکات را به صورت دقیقتر واردش میشویم.
بحثی که بناست انشاءالله شروع بکنیم، یک عنوانی دارد. عنوان فلسفی این بحث که بحث بسیار مهمی است. بسیار. این بحث، بحث بسیار بسیار مهمی است، بسیار کاربرد دارد و خیلی آثار فوقالعادهای خواهد داشت. من سعی میکنم خیلی تعریف نکنم از این موضوعی که میخواهیم واردش بشویم. خود دوستان خواهند دید بعد از طرح این بحث آثار و نتایجش را. فقط خدا به ما توفیق بده که بحث را خرابش نکنیم، مطالبی که مرحوم علامه طباطبایی فرمودهاند بتوانیم درست ادا بکنیم و برسانیم انشاءالله.
عنوان این بحث هست: هستیشناسی عمل. یعنی اگر بخواهیم عمل را در ساحت این هستی، عمل انسان را ببینیم که چیست، خدا در این هستی چه جایگاهی داده به عمل؟ چه نقشی داده؟ چه فایدهای داده؟ حالا یک بخشش مباحث فلسفی، یک بخشش هم مسائل قرآنی. که آن مباحث فلسفی قضیه اگر خوب مرور بشود، بعد دیگر وارد بحثهای قرآنی که میشویم، و روی کلا یک چیز دیگری میشود. یعنی این بحث اگر خوب فهمیده بشود، حال انسان، زندگی انسان، نگاه انسان به خودش، به هستی، به همهچیز عوض میشود و اثر تحول و تغییر جدی در آدم شکل میگیرد. هستیشناسی عمل، هستیشناسی رفتار، جایگاه وجودی عمل و کار که حالا بعد میرسیم به عمل صالح و آثاری که خدای متعال داده بهش.
البته چند سال پیش در دانشگاه فردوسی (حالا نمیشود گفت سخنرانی و اینها و اصلاً بحثهای ما ارزش اینکه بخواهیم یادی ازش بکنیم و ارجاع بهش بدهیم را ندارد) ولی جلساتی بود، یک پاره جلساتی بود که مباحثی را داشتیم، عنوانش بود: نظام تقدیم. بحث مربوط به عمل و اینها بود. آنجا بحث میکردیم در مورد نظام اعتباریات. چند جلسهای آنجا گفتگو کردیم، مقدماتی از بحث اعتباریات را گفتیم. فضای دانشجویی بود. دوستان گفتند: آقا این حرفها در ما تحول ایجاد نمیکند، حرفهای خوبیه ولی ما با اینها زیر و رو نمیشویم. گفتیم: خیلی خوب. اگر میخواهید زیر و رو بشوید ما یک کتابی هست، تازه چاپ شده، با هم بخوانیم، زیر و رو میشوید. که آن کتاب «آنسوی مرگ» بود. شروع کردیم از رو خواندن. سه چهار جلسه میخواستیم فقط بگوییم که اجمالاً در این کتاب چی گفته. هر داستانش را در ذهنم بود که در جلسه، فقط اشاره بکنم. دیگر شروع کردیم، رفتیم توش و دیگر همه با هم متحول شدیم کلاً.
چهارشنبه، جمعه. از یکشنبه نیست، نیایم، معطل نشوم. چهارشنبه انشاءالله بحث را ادامه خواهیم داد. بله، آن کتاب «آنسوی مرگ» را شروع کردیم. و دیگر اصلاً ما چی داشتیم میگفتیم؟ بحث نظام اعتباریات و عمل و اینها بود دیگر. خودمان افتادیم به عمل و دیگر کار به جاهای دیگر کشید و رفتیم چه میدانم توی سه دقیقه در قیامت و تجربیات نزدیک به مرگ و دیگر مؤسسه تعالی وارد عالم دیگری شدیم. اصلاً جای دیگری بودیم، وارد جای دیگری شدیم و اصلاً نفهمیدیم چی شد. گفت طرف از بالای بپشتبام پرت شده بود، خورد زمین. یکی آمد، شلوغ پلوغ شده. برگشت برای اینکه خورده بود زمین، گفتش که چی شده؟ گفت: من خودم تازه رسیدم! نمیدانم. داستان ما بود. ما خودمان هم نفهمیدیم چی شد، یکهو دیدیم شلوغ پلوغ شد اوضاع. یکطور دیگری.
حالا آن مباحث را بنا داریم انشاءالله اگر بشود یک کمی بهش بپردازیم بیشتر. آن نکاتی که در آن بحث جا مانده بود که حالا میخواهیم انشاءالله امشب واردش بشویم. اگر طرح بشود، هم این سوره مبارکه که در محضرش هستیم را کامل، یکطور دیگری میشود بهش نگاه کرد و فهمید؛ چون این سوره بیشتر ناظر به این است که دارد میگوید که آقا این کار را بکنید، آنطور میشود. این کار را کردید، آنطور شد. آن کار، آن نتیجهای که حاصل شد به خاطر آن یکی کارتان بود. همهاش یک ربطی است در این سوره مبارکه به اینکه اینطور کنید، آنطور میشود. آنطور شد، چون اینطور کردید. همهاش این است. لذا باید آن قواعد هستیشناسی عمل فهمیده بشود تا بتوانیم این آیات را مرور بکنیم که چرا قرآن کریم "خدا را کمک کنی، خدا کمکت میکند." خب چه قاعدهای است در این؟ چرا بعد میگوید: "یثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ"؟ پاتان را سفت میکنم، قدمتان را سفت میکنم.
قبول میکنیم. میپذیریم. مثل این میماند که آقا یک حدیثی بخوانیم که آقا مثلاً اگر کسی کدو بخورد غمش برطرف میشود، مثلاً. یا انگور سیاه اگر بخورد غمش برطرف میشود. یک آدم سادهای مثل بنده وقتی میخواند، میگوید اینطوریه؟ بریم انگور سیاه بخوریم. چقدر خوب! ولی طبیب، یک پزشک وقتی میخواند، میگوید یک چیزی دارد، بگذار من این را کشفش کنم. ببینم در این انگور سیاه چیست؟ اثرش چیست؟ کدام عنصر در کدو و در غم را برطرف میکند؟ روی کدام علت غم دست میگذارد و از بین میبرد؟ او اصلاً یک چیز دیگر میفهمد از این روایت. اهلبیت ما را دعوت کردند به درایت، نه روایت. به تدبر. تدبر در قرآن. عمق پیدا کنید در این آیات. بروید در اعماقش ببینید چیست؟ این آیات، آیات عجیبی است. ساختار هستی را نشان میدهد و ساختار انسان را نشان میدهد. اصلاً از جهت روانشناسی نکات بسیار عجیب و غریبی در این است. حضرات علوم تربیتی، از جهت فرهنگ، رسانه، سیاست، مسائل حتی اخلاقی و عرفانی، این قواعد اگر فهمیده بشود، همه اینها کن فیکون میشود.
خب نکته اولی که عرض میکنم، ما انشاءالله بنا داریم از کتاب «النبوات» و کتابی است از مرحوم علامه طباطبایی. جزو رسائل توحیدی ایشان بوده. علامه طباطبایی یک سری مقاله دارند که اتفاقاً اینها را غالباً در جوانی نوشتند و بسیار همینها قریب بعضیهاش بسیار هم قابل استفاده است. اینها را (تو بعضی آثارشان) جمع کردند. یکیش کتاب «الرسائل التوحیدیه» است. البته در بعضی نسخههای «الرسائل التوحیدیه» اینها نیست، در بعضیش هست. یکی از رسالههای ایشان که در واقع مقاله است «النبوات و المنامات» که سالها چاپ شده و متأسفانه مورد غفلت واقع شده. علامه طباطبایی این کتاب را در سن ۲۹ سالگی نوشتند؛ هنوز ۳۰ سالشان نشده بود. قریب به صد سال پیش، سال ۱۳۱۰ شمسی. و مجموعهای از آثار این شکلیشان که آثار بینظیری است، اینها را قبل ۳۰ سال ایشان نوشتند. بعد همه اینها که نوشته شد تازه شروع کرده به «المیزان» که دیگر شاهکار علمی ایشان و شاهکار علمی شیعه در تفسیر است در واقع. رضوان رحمت خدا بر این مرد بزرگ که سالگردشان هم نزدیک است، ۲۸ آبان سالگرد شمسی مرحوم علامه طباطبایی رضوانالله علیه.
معمولاً روال بوده است در بین علما، حکما، فلاسفه این عنوان «النبوات و المنامات» را مینوشتند. عنوانی هم هستش که ناظر به این است که همین بحثهای ملکوتی و نسبت انسان با عالم ملکوت، بحثهای مربوط به روح و اینها را یک جورهایی توش مطرح میکردند. یک بخشش مربوط به عمل است و رفتار انسانی، یک بخشش مربوط به وحی است، یک بخشش مربوط به رویا است. عنوان «النبوات و المنامات» علامه طباطبایی هم به تبعیت از علما همچین مقالهای دارند. ولی خب خیلی متفاوت با و یک چیز بسیار فاخری. رساله مختصری است. این کتاب ترجمه شده است. چند سالی است که عزیزانی زحمت کشیدند به اسم «رسائل معرفتی استاد علامه سید محمدحسین طباطبایی». همین کتاب «النبوات و المنامات» را مجموعه مؤسسه فرهنگی هنری جلوه نور علوی تحت نظارت جناب استاد فیاضبخش عزیز و بزرگوار این کتاب را ترجمه کردند و چاپ کردند که خب کتاب بسیار قابل استفادهای است. ما انشاءالله از این کتاب استفاده خواهیم کرد.
یک رساله دیگر دارد علامه طباطبایی به نام «رساله اعتباریات». که رساله قبلی این رساله است. این «رساله اعتباریات» همان است که ما تقریباً یک سری مباحثش را آرامآرام وارد شده بودیم در آن بحثهای نظام تقدیم که مطرح بکنیم. که دیگر خورد به این قضایایی که عرض کردم. «اعتباریات» را هم شهید مطهری میفرماید هم مرحوم استاد آیتالله مصباح که این اثر، اثر منحصر به فرد علامه طباطبایی است. یعنی ما در تاریخ فلسفه کسی را نداشتیم که اصلاً به موضوع اعتباریات بپردازد. علامه طباطبایی اولین کسی بود که به موضوع اعتباریات پرداخت. یک رساله مختصر نوشت به نام «رساله اعتباریات». یک مقاله هم از مقالات کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» ایشان که آن هم از کتابهای بینظیر هم علامه است هم تاریخ فلسفه اسلامی است که شهید مطهری حاشیه زده. آنجا هم یک مقاله را در مورد اعتباریات مطرح کرد.
حالا بحثها، بحثهای فلسفی است. بنده هم البته نمیفهمم (معنایش این نیست که حالم میشود). حالا سعی میکنیم انشاءالله یک سری آن بحثها را مفاهیمش را سادهتر در قالب جلسهای که به هر حال عمومیتر باشد عرض بکنیم انشاءالله از نکاتش استفاده بکنیم. یکی از نکات مهمی که در «رساله اعتباریات» علامه طباطبایی مطرح میکنند و بعد در «النبوات و المنامات» ادامه میدهند این نکته را و ازش استفاده میکنند، این نکته است. پس نکته اول ما یک نکته دارد. نکته: یک سری مطالب را عرض (سعی میکنم سادهتر باشد و مثال هم زیاد بیاورم). بعضی دوستان ما که اهل تحقیقند و اهل پژوهشند و این بحثها را پیگیری میکنند، همین هفته یکی از اساتید خوب حوزه علمیه قم (که حالا بنده بشینم علاقه دارم) از دوستان صمیمی ماست، تماس گرفتند، گفتند: آقا خیلی گاهی در این جلسه، این شبهای جمعه، مثال و اینها زیاد میزنید و گاهی بحثها تکرار میشود. ما داریم بحثها را یادداشت میکنیم و جزوه میکنیم و اینها. تندتند بگو، برو. گفتم: اولاً که مخاطبین گاهی عوض میشوند. یعنی ما یک چیزی هفته قبل میگوییم، هفته بعد با عزیزان جدید مواجه میشویم. ما مجبور میشویم دوباره یک سری بحثها را مطرح بکنیم. بعدش هم به هر حال فضا، فضای عمومی است و دایره مخاطبین هم دایره وسیعی است و میطلبد که بحثها طوری نباشد که عزیزان گریزان بشوند. به هر حال سادهاش باید کرد. میطلبد گاهی هی مثال و نکته و داستان و اینها.
یک نکتهای هم که به آن عزیز عرض کردم این بود که بعضی مسائل هم شبهات روز است. مثلاً آن بحث در مورد اهل سنت و اینها که یک ۳۰-۴۰ دقیقه اینجا یک جلسه مفصل در موردش صحبت کردیم (دیگر به هر حال دنبال یک فرصتی هستیم بعضی از این شبهات را در یک جلسهای بهش یک اشارهای بکنیم). گاهی این شکلی میشود. به هر حال اینها همهچیزهایی است که باعث میشود که این جلسه این مدلی اداره بشود. دیگر شما به بزرگی خودتان میبخشید انشاءالله.
نکته اول این است: علامه طباطبایی میفرمایند که انسان در این عالم بر اساس اعتباریات زندگی میکند. دنیا جای اعتباریات است. و فقط هم دنیا این شکلی است که حالا توضیحاتی دارد که چرا این شکلی است؟ و این اعتباریات معنایش آنی که مد نظر ایشان است یعنی چیزهای فرضی و ذهنی. خب یعنی چه؟ چیزهای فرضی و ذهنی؟ یعنی آقا ما زندگیمان بر اساس یک سری برداشتها و پندارها و قوانینی است که در عالم ذهنمان رقم میخورد. واقعیت زندگی نیست. خب یعنی چه؟ بیشتر منظور ایشان از این اعتباریات بایدها و نبایدهاست.
علامه طباطبایی میفرماید که ما اولاً که زندگیمان بر اساس رفتارها و اعمال است. هر نیازی که در وجود ما هست به واسطه یک کاری برطرف میشود. ما نیازهایی داریم و برای رفع نیازهایمان کارهایی انجام میدهیم. بدون کار، نیاز ما برطرف نمیشود. ما گرسنه میشویم، غذا باید بخوریم. بدون غذا خوردن، گرسنگیمان برطرف نمیشود. ما خسته میشویم، باید بخوابیم. بدون خواب این نیازمان برطرف نمیشود. تشنه میشویم، آب میخوریم. ازدواج میکنیم و همینطور نیازهای مختلفی که انسان به طبیعت خودش از جهت مادی دارد در این دنیا. این نیازها رفع نیازش عمل میخواهد، رفتار میخواهد، یک کاری میخواهد. در اثر کار یک نیاز برطرف میشود. انسان اول نیازش را درک میکند. خوب دقت بکنید. من حالا اول نکته را میگویم، بعد دیگر هی سعی میکنم در مثال و اینها که خسته نشوید و فشار نیاید، از بحث ذهنها انشاءالله اذیت نکند.
پس ما اول یک نیازی داریم. این نیاز ما را وادار میکند به یک کاری. اول پس انسان نیاز را میفهمد. بعد میفهمد که یک چیزی هست که این نیاز من را برطرف میکند. بعد با یک کاری میرود سراغ آن چیز. مثلاً فرض کنید که تشنگی را دارد و میفهمد که آب است که این تشنگی را برطرف میکند. و باید برود به آب برسد و آب را بنوشد تا آب را ننوشد، تشنگیش برطرف نمیشود. باید حرکت بکند و کار انجام بدهد. عمل باید انجام بدهد. و این عمل است که تشنگی او را برطرف میکند. البته کار را انجام میدهد، تشنگی برطرف میشود. یک باوری هم بعدش شکل میگیرد به اینکه آب عجب پس تشنگی را برطرف میکرد که این زمینه میشود برای باور جدیتر و عمل جدیتر دفعه بعد. شاید دفعه اول با تردید برود ولی دفعه دوم با اطمینان بیشتر میرود. اطمینان بیشتر، اطمینان بیشتر، دیگر به یقین کامل میرسد آن وقتی که میفهمد که آب است که تشنگیش را برطرف میکند.
کاری که انجام میدهد علامه طباطبایی میفرماید که این کار همیشه ارادی است. ما در انسان کار غیرارادی نداریم. انسان همه کارهایش ارادی است. اراده میکند. ممکن است خیلی وقتها نفهمد، حواسش نباشد. ولی کار غیرارادی نداریم. آدم همه کارهایش با اراده است. کارهایی که خودش انجام میدهد. مثلاً غذایی که ما میخوریم، هضم میشود. آن دیگر کار من نیست دیگر. آن دیگر کار غیرارادی میشود. ولی آب خوردن کار من است. ممکن است کسی بگوید آقا من اینجا اراده نکردم. اصلاً حواسم نبود. ناخودآگاه آب را خوردم. نه، ناخودآگاه معنایش این نیستش که اراده نداشتم. یعنی به آن اراده توجه نداشتم. آدم اراده نداشته باشد. این کار ارادی که آدم انجام میدهد بر اساس آن فایدهای که در آن عمل میبیند، این عمل و این فایده است که من را به این کار میکشاند. در ذهن من یک تکلیف ایجاد میکند. «باید» میآورد. یا گاهی «نباید» میآورد. این «باید» و «نباید» را علامه طباطبایی میفرمایند منظور ما از اعتباریات این است که هر کاری در دل خودش یک «باید» و «نباید»ی دارد. چه وقتی که انجام میدهیم، چه وقتی که انجام نمیدهیم.
همه کارهای ما صبح تا شب توش «باید» و «نباید» است. اصلاً اگر به باید نرسد آدم انجام نمیدهد. ما هر کاری که داریم میکنیم توش یک وجوبی در ذهنمان بوده که باید این را انجام دهیم. ولو اگر از من بپرسند که تو این را واجب میدانی؟ بگویم نه! خوب دقت کنید. همین شوخی که مثلاً آدم با یک کسی میکند، میتوانست شوخی کند، میتوانست شوخی نکند. ولی چرا من این شوخی را کردم؟ برای اینکه در ذهن من این بود که باید شوخی کنم. یک منفعتی در این شوخی لحاظ کردم. ممکن است که باز هم حتی همین «باید»م بهش توجه نداشتم. ولی چه توجه داشته باشم چه نداشته باشم، قبل کارم یک «باید»ی بوده، یک منفعتی بوده. مثلاً فکر کردم که اینجا اگر این شوخی را بکنم، فضای جلسه عوض میشود. چه میدانم مثلاً کدورت برطرف میشود. گاهی آدم با قصد و توجه یک کاری میکند، گاهی هم عادت است که حالا در مورد عادت باید یک بحث مفصلی بکنیم. عادتهای شخصی و عادتهای اجتماعی بحث بسیار مهمی است. بسیاری از کارهای ما بر اساس عادتمان است. عادت معنایش این نیست که من اراده ندارم. برعکس، اینقدر هی اراده کردم، اراده کردم، اراده کردم، دیگر رفته در ضمیر ناخودآگاه من. عادتم شده. اصطلاحاً میگویند ملکه شده. اتفاقاً آن دیگر خیلی ارادی است. نه اینکه غیرارادی است. آن دیگر خیلی ارادی است که تبدیل به عادت شده.
حالا چرا تبدیل به عادت شده؟ باز بحث دارد. از جامعه گرفتم. دیگران بهم یاد دادند. بر اساس جهلم بوده و هرچی که حالا. پس هر کسی هر کاری را که انجام میدهد، حتی اگر آدم نوزاد یکروزه باشد. نوزاد یکروزه هم که باشد، کارهایش بر اساس «باید» است. علامه طباطبایی در «رساله اعتباریات» یک مثال را میزنند. میفرمایند حتی بچه یکروزهای که به دنیا آمده، این نسبت به شیر خوردن احساس وجوب میکند. احساس میکند شیر خوردن واجب است. این معده خالی. ما باید دهان را باز بکنیم، به یک چیزی بندازیم، بمکیم. ولو بچه است، نمیفهمد. اصلاً از این چیزها سر در نمیآورد. واژههایش را نمیداند، وجوب نمیفهمد، تکلیف نمیفهمد، ضرورت نمیفهمد، اعتباریات نمیفهمد. به صورت ناخودآگاه کاری که دارد انجام میدهد بر اساس درک ضرورت است.
ایشان میفرماید که تا یک چیزی به حد ضرورت نرسد، انجام نمیشود. آدم تا یک کاری در نگاهش به حد ضرورت نرسد، انجام نمیدهد. حالا تعریفمان از ضرورت گاهی با همدیگر فرق میکند. شما میگویی چه ضرورتی داشت؟ خانم به آقا میگوید: چه ضرورتی داشت رفتی این را خریدی؟ آقا چی میگوید؟ آقا میگوید که: دیدم ارزان است. این معنایش چیست؟ معنایش این است که وقتی یک چیزی ارزان است، خریدنش ضرورت دارد. درست است؟ برای شما ضرورت ندارد. کجای خانه بگذارم؟ خیلی جا داریم. رفتی باز از اینها خریدی؟ از این کوسنها. کوسن میگویند دیگر؟ میگوید کنار جاده رد میشدم، دیدم ارزان است. نمد رفته، خریده. پشم گوسفند رفته، خریده! کجا بگذارم؟ بالای حماممان دیگر جا ندارد! من چکارش کنم؟ چه ضرورتی داشت خریدی؟ میگوید: دیدم ارزان است. ضرورت آقایان با خانمها فرق میکند. ضرورتها تفاوت دارد. برای آقا وقتی یک چیزی ارزان است، خریدن آن یک ضرورت دارد. چون مفت است، احساس برد میکند. با ۵۰ هزار تومان یک همچین چیزی خریدم. مارکتینگ و اینها خیلی ازش استفاده میشود دیگر. قیمت ۲۰۰ هزار تومانی میکنند ۲ میلیون، بعد چکار میکند؟ تخفیف ۴۰ درصد، تخفیف میزنند. ۴۰ درصد. شما میگویی: الان من این را بخواهم هفته دیگر بخرم باید ۲ میلیون پول بدهم. مثلاً ۱ میلیون و ۶۰۰ میدهیم میخریم. ۴۰۰ سود. مغازه که میروی، جنسهایی که میبینی، درست است که نسبت به دیروز خیلی گران شده ولی مهم این است که نسبت به فردا مفت است. درست است که نسبت به دیروز خیلی گران شده ولی نسبت به فردا مفت است. ولی خوبیش این است که وفاق بر مملکت حاکم است. همه با هم. دلار را ۷۰ تومان! یعنی قبلاً تندروها همهچیز را گران میکردند. الان دیگر همه با هم. وفاق حاکم شد. خدا را شکر و الحمدلله. آدم آرامش پیدا میکند. خیلی مهم است اینها در مملکت. به هر حال تا یک چیزی به ضرورت نرسد، انجام نمیشود.
آدم احساس ضرورت میکند بابت کار. ولی این ضرورتی که میگوییم لزوماً آن ضرورتی نیست که ممکن است تعریف ازش داشته باشیم. هر کسی یک کاری انجام میدهد به ضرورت رسیده. آن کسی که دارد آدم میکشد در نگاه او به ضرورت رسیده. بر اساس یک ضرورتی دارد میکشد. تا ضرورت نباشد، آدم کار انجام نمیدهد. این ضرورت، ضرورت فلسفی است. ضرورت که آمد در ذهن من، چی ایجاد میکند؟ «باید» ایجاد میکند یا گاهی ضرورت «نباید» ایجاد میکند. نباید این کار را کرد به خاطر یک ضرورت. یا باید این کار را کرد به خاطر یک ضرورت. پس همه در ذهنشان یک «باید» و «نباید»ی در همه کارها، در بیخودترین کارهای عالم، در عبسترین کارهای عالم.
آنی که میرود از بالای برج میلاد خودش را پرت میکند (چی چی بهش میگویند؟) بانجیجامپینگ! بانجیجامپینگ میکند. در نگاه او هم ضرورت دارد. شما که ... حالا کار نداریم چی میشود، جوان مملکت در این سن و سال، این بودیم سه تا خانواده را میچرخاندیم! رفتم بالا، خودش را پرت میکند، آویزان میشود، میخندد، میآید بالا. در نگاه او هم ضرورت دارد. ضرورتش به این است که یک کیفی دارد که تو نمیفهمی اصلاً. تو ذوق نداری این چیزها را بفهمی. اصلاً تو سلیقه نداری! زندگی چیست؟ همهاش کار کار کار؟ زندگی همین کیف و حالش است. ضرورت برای او همان کیف و حال است. منفعت در واقع همان کیف و حال است.
در مورد منفعت یک بحث فوقالعادهای دارد علامه. یکی از مباحث این کتاب در مورد خیر و شر و منفعت و ضرر است. نمیدانم کی میخواهیم به اینها برسیم. من فکر میکنم از یکشنبه شروع میشود. خوشحال بودم گفتم حالا هر روز بحث میکنیم. فاطمیه دوم انشاءالله باز چند جلسه اینجا داریم. انشاءالله فرصت باشد که کامل بتوانیم مباحث اصلی این موضوع را بهش بپردازیم. آن فایده را وقتی درش میبیند، همینقدر که مطمئن بشود این فایده درش هست، مطمئن که شد فایده درش هست، دیگر به ضرورت میرسد. ضرورت که رسید، دیگر میشود «باید». خودش به خودش دستور میدهد: «باید». میگوید همهمان داریم بر اساس «باید» زندگی میکنیم. بر اساس تکلیف، دستور داریم زندگی میکنیم. آدم بیلاابالیترین آدمهای عالم دارند بر اساس دستور زندگی میکنند. نه فقط دستورهای اجتماعی و قانون و اینها. من به آن کار ندارمها. بر اساس دستور خودش به خودش. ولی حالیش نیست، حواسش نیست که دارد خودش به خودش تکلیف میکند. خودش به خودش دستور میدهد. خودش به خودش میگوید باید، نکن، بشین، نرو، پاشو. همه را خودش به خودش دارد میگوید.
و قرآن قشنگ میگوید. میخواهم برگردم به بعضی آیات قرآن. قرآن همه را متدین میداند. "قل یا ایها الکافرون" آخرش چی میگوید؟ "لکم دینکم و لی دین". "یا ایها الکافرون لکم دینکم"؟ خدایا یک لحظه ببخشید! کافرند اینها. یک بار دیگر آیه را به نظرم یک رفرش بزنیم. هوش مصنوعی احتمالاً برایتان آیات را مرتب کرده است! این کافران دین ندارند اصلاً. اینها یک دین داشتند که کافر نمیشدند. بعد آخرش میگویی "لکم دینکم". کافر که دین ندارد. کافر در همان بیدینی خودش یک ضرورتی درک کرده است. بر اساس آن ضرورت به خودش باید و نباید میگوید. و به آن باید و نباید عمل میکند. و هر کسی که در زندگیش یک باید و نبایدی دارد و عمل میکند، بهش میگویند دین. همه دین دارند. چون همه باید و نباید دارند. همه بر اساس دستور دارند زندگی میکنند. ما بیخدا نداریم. همینم که تو بهش میگویی بیخدا، خدا دارد. خدایش کیست؟ همان که دارد بهش دستور میدهد. این کار را بکن، آن کار را نکن. کی دارد بهش دستور میدهد؟ "إله الهوى". کی دارد بهش دستور میدهد؟ هوای نفسش. خودش. حالا خودش کیست؟ این دیگر بحث جدی است که جلوتر بهش میرسیم. این است "اتباع الباطل". مصداق جدیاش "هوى الهوى" است. هوای نفس. هوای نفس کیست؟ سراب، خیالات، توهمات. کی بهت گفت؟ خودم به خودم گفتم. خودت کیست؟ اینجا آن خودی که به خودت گفتی کی بود؟ توهمی که اینجا علامه طباطبایی بحث کمال وهمی را مطرح میکنند و فایده وهمی را مطرح میکنند. آدم یک کمال وهمی را تصور میکند. فایده وهمی را تصور میکند. شوق پیدا میکند به سمت یک امر وهمی. احساس ضرورت میکند. به خودش میگوید: باید بری به این برسی. نه آن کمال واقعیت دارد، نه آن ضرورت واقعیت دارد، نه آن دستور واقعیت دارد. همهاش باطل اندر باطل است. تهش میشود "ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا الْبَاطِلَ". "ذَٰلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْبَاطِلَ". که نتیجهاش همیشه گرفتاری و پریشانی و ناخوشی، بدبختی، پوچی. از همه اینها مهمتر پوچی. چون یک عمر دنبال پوچها رفته.
پس هر زندگی توش باید و نباید دارد. هر رفتاری، هر کاری توش باید و نباید دارد. همین جلسهای که شما توش شرکت کردید، یک بایدی بوده که شرکت کردید، یک ضرورتی بوده. حالا گاهی مختلف است دیگر. ضرورتها مختلف است. آن چیزی که به هر کاری معنا و خاصیت میدهد، همان درک شماست. اتفاقاً نه خود آن. ما چیزی به اسم خودمان کار نداریم. درک شماست که هویت میدهد به آن کار. معنا میدهد به آن کار. کار را عوض میکند. یک کار را تبدیل به دو تا معنا میکند. این داستان انگیزه و نیت کار است که یک کار را میبرد تو آسمان یا میبرد در دماغ زمین. حدیث خواندن ولی در باطن عالم معلوم میشود این حدیث خواندن را چی بهش میگویند؟ من و شما که نگاه میکنیم، دارد حدیث میخواند. همین حدیث خواندن گاهی میرود جهنم. "فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ، الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ لَاهُونَ، وَالَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ." ما نگاه میکنیم میگوییم نماز. وای چه نمازی! خوش به حالش! باریکالله! یکی دیگر هم دارد خوابیده. یا عاقل. جفتش را داریم. "نَومُ العالِمِ أفضَلُ مِن عِبادَةِ الجاهِلِ". به نظرم شیخ صدوق هم نقل کرده روایتش را. خواب عالم از عبادت جاهل بالاتر است. این آقا خوابیده با یک فهمی، با یک معرفتی، با یک درکی. آن یکی دارد بیمعرفت، بدون درک. این خوابش از آن نماز شب او بالاتر است. در خوابش بیشتر معرفت دارد.
یکی دارد شوخی معمولی میکند، از آن حدیث خواندن آن آقا با آن انگیزه بالاتر است. آن انگیزه میبرد پایین. خیلی دمدستی است. هم روایات عجیب و غریب داریم، هم گاهی داستانهای عجیب و غریب داریم. یک عمل خیلی معمولی، خیلی عادی. ولی با یک انگیزه جدی، با یک انگیزه پاک، با یک اخلاص. همان که آن رفیق ما تعبیر میکرد که گاهی فقط جارو جمع میکردم. کیس امنیتی سه سال روش کار کرده بودم، به خاطرش زندان افتاده بودم. ولی موقع ارائه همه انگیزه و همتم آن بود که یک جوری ارائه بدهم موافقم خوشش بیاید. آنجا این کار را از من نپذیرفت، نخرید. از آن ور جارو جمع میکردم. خانه نان میخواهد. خودم پیشقدم میشدم، میرفتم نان میخریدم. این را آنجا دیدم. اوه! چه جواهراتی دارند به من میدهند بابت این کاری که اصلاً به ذهنم نمیآمد و حسابش! اخلاص داشته، برای خدا بود. بابا آن سه سال من آنجا...
رحمهالله العظمی بهجت نقل میکردند. یا آقای... بعد اینکه از دنیا رفته بود به نظرم. در کتاب «زمزم عرفان» هم بود. حالا بعد باز پیدایش کنم. «ادب در محضر حضرت آیتالله بهجت» که هست. رفته بود. حالا یکی دیگر هم الان دوتا یادم آمد. دوتاش را با هم بگویم. گفتند که کربلا داشت میرفت. از دنیا رفته بود. خوابش را دیدم. بهش گفتند آن ور چه خبر؟ گفت: بابا هرچه ما اعمال اینجا هرچه حساب و کتاب و اینها بود، همه را رد کردند. گفتند هیچی. آن که هیچی. آن هم هیچی. آن برای خدا نبود اینها. یا پیادهروی کربلا داشتم، خیلی هم در آن پیادهروی اذیت شدم و خسته و کوفته و اینها. یکهو بهم نشان دادند، گفتند: آنجا که داشتی میرفتی، یک لحظه خسته شدی، با خودت گفتی که بابا من که پول دارم، مثل بقیه حسین بیپولها! حالا مثلاً با یک نگاه تحقیرآمیزی هم شاید نگاه کرد بیپولها راه بیفتند اینجوری. پول را میدادم با ماشین میرفتم اینقدر اذیت نمیشدم. بغل جاده نشستم. در همین افکار بودم. الحمدلله. نه. خوب شد آمد. آقا رویا گفته بود که این «الحَمْدُ لِلهِ». از من خریده. یک دانه «الحَمْدُ لِلهِ» از عمق جان بود. با اخلاص بود. برای خدا.
مرحوم آیتالله حقشناس رحمةالله علیه. دومیش که یادم آمد این بود. میفرمودند که آقایی از دنیا رفت و کسی دیده بود، گفته بود: گفتم اوضاعت چطور است؟ گفت: آقا اکثراً قبول نشد. آن ور چیزی. خیلی از اعمال رد شد. "فَانَّ الناقدَ بَصیرٌ". بله. مرحوم آیتالله بروجردی، حالا یک پرانتز. روزهای آخر خیلی گریه میکردند. گریه میکنی؟ میفرمود: با دست خالی دارم از دنیا میروم. به ایشان گفتند: بابا شما اینجا مسجد اعظم، مرجع بودی، جهان اسلام. روایت داریم "اِخْلِصِ الْعَمَلَ فَإِنَّ النَّاقِدَ بَصِيرٌ بَصِيرٌ". همه را خالص کن که آنی که میخواهد نمره بدهد خیلی حواسش جمع است. "فَانَّ الناقدَ بَصیرٌ بَصیرٌ". اینها معلوم نیست قبول بشود. آیتالله حقشناس میفرمودند به آن آقا گفتند چطور شد آن ور؟ گفت که هیچی قبول نشد. گفت: یک زیارت مشهدم را قبول کردند. گفتم: بابا آن مشهدایی که آن مشهدی که قبول کردید یا مشهدایی که قبول کردید، من کربلا هم رفته بودم. کربلا که ثوابش بیشتر است. این را هم قبول کنید دیگر! گفت: آن ملک به من گفتش که (حقشناس میفرمود در این کتاب حسینیه چاپ شده، کتاب قشنگی است)، گفتند که ملک به من گفتش که: یادت است رفیقت آمد بهت گفت بیا بریم کربلا؟ چی گفتی؟ گفتی: بریم هم زیارت، هم سیاحت است. این «هم»ی که گفتی همهاش را زد، خرابش کرد. «هم» ندارد که. هم خدا میگوید، هم خودم میگویم. دو تا شد دیگر. نه دیگر. فقط آنهایی که خدا میگوید باید باشد. همهی دیگرش که میآید، خراب. دو تا خدا شد. دو تا باید از دو جا شد. از یک جا باید بیاید. حرف یکی را باید گوش بدهی. به دستور یکی باید بیایی. هم زیارت، هم سیاحت. یعنی هم خدا میگوید، هم خودم میگویم. بریم. خرابش کرد.
پس هر کاری درش یک باید است. آن دستوری که از آن کسی که میگیریم، او را دارد میپرستیم. آنی که به ما میگوید باید، اصلاً خدا همان است. خدا که یک کلمه نیست که ما در ذهنمان داریم. خدا همان است که حرفش را گوش میدهی. خدا همان که بهش چشم میگویی. صبح تا شب هم به کسای دیگر هم چشم بگویی، ولی تهش حرف خدا را گوش بدهی. ولو نمیدانی، خداپرستی. یک روزی حقیقت افشا میشود. صبح تا شب هم بر حسب ظاهر خدا خدا میکنی ولی در دلت حرف این و آن است. آن چیزی که تو را راه میاندازد، حرکتت میدهد، انگیزهها است. پس آن چیزی که به کار ما معنا میدهد، انگیزههایمان است. اصلاً کار با عمل، عمل با نیت است که معنا پیدا میکند. "اَلْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ". الان من نیتم چیست از اینکه دارم سخنرانی میکنم؟ شما نیتتان چیست که دارید سخنرانی میشنوید؟ یک وقت غرضمان این است که بریم زشت است! خیلی فرق میکند، زمین تا آسمان عمل عوض میشود.
دو نفر پا شدند رفتند مرو زیارت امام رضا علیه السلام. خدا به همین زودی انشاءالله نصیب همهمان بکند. دلتنگیم. رفتند مرو زیارت امام رضا علیه السلام. دو تا رفیق بودند. از یک جا با همدیگر راه افتاده بودند. یک زمان هم قرار بود مرو باشند. با هم هم میخواستند برگردند. یک جا هم برگردند. امام رضا علیه السلام به یکیشان فرمودند که شما نمازت شکسته است، نمازت کامله. گفتند آقا ما با هم راه افتادیم، با هم میخواهیم بمانیم، با هم میخواهیم برگردیم. حضرت فرمودند که مثلاً این مضمون، حالا من یکم پرورش و میدهم. باز در ذهنم هست که همین روایت را هم شاید شیخ صدوق نقل کرده باشند، شاید در «عیون اخبار الرضا» باشد. خیلی کتاب خوبی است این کتاب. رحمت خدا بر شیخ صدوق که چقدر این مرد زحمت کشید. حضرت فرمودند که شما که آمدی (بهت میگویم نمازت شکسته است) برای اینکه از خانهات آمدی اینجا که من را ببینی. این رفیقت پا شده آمده گفته بریم هارون را ببینیم، کنارش امام رضا را هم میبینیم. آمده هارون را ببیند، خلیفه را آمده ببیند. آن سفرش سفر معصیت است، نمازهایش کامل است. تو سفر، سفر عبادت و طاعت خدا. این جور سفرها را هدیه میدهد، میگوید که نماز شکسته.
دو تا انگیزه، عمل. قالبش هیچ تفاوتی این دو تا با همدیگر ندارد. کاملاً یکی است. ولی دو تا انگیزه، دو تا افق، دو تا هدف. کامل عوض کرده است. اصلاً یک چیز زیارت امام رضا است، آن زیارت هارون است. این طاعت، آن معصیت است. این دارد میرود بهشت، آن دارد میرود جهنم. چقدر تفاوت. همین کارهای معمولی که ما میکنیم. غذا درست میکنی، میگویی که به هر حال ناهار میخواهند اینها. این گردنکلفتها ظهر همه از ما ناهار میخواهند. انگیزه این است. یک وقت هم میگویی این اطعام مؤمن، شیعه امیرالمؤمنین گرسنه است. شوهرم از سر کار میآید، خسته و کوفته است. جهاد کرده در راه خدا. عرقی که ریخته حکم خون در راه خدا داشته. میخواهم از تن یک مجاهد در راه خدا خستگی در کنم. میخواهم شکم یک شیعه امیرالمؤمنین را سیر کنم. این اصلاً ظاهرش یکی است.
"اِتِّبَاعُ الْحَقّ" و "اِتِّبَاعُ الْبَاطِل". حواست جمع باشد دارد چکار میکند. بهشت همین است. طاعت همین است. اصلاً چیز پیچیده و عجیب و غریبی نیست. ولی آن توجه چون نیست کارها معنا پیدا نمیکند. اثر ندارد. بالا نمیرود. رنگ و لعاب ندارد. ۵۰ سال داریم انجام میدهیم. کارهای خوبی هم هست. ولی هیچی! به همین کارها را اولیای خدا دو تایش را انجام میدهند. در ملکوت هم همین خانهی جارو کردن. روایت عجیب و غریبی داریم در مورد ثواب خانهی جارو کردن. میفرمایند: "زنی که خانه را مرتب میکند، خدا بهش نگاه میکند." و کسی که خدا بهش نگاه کند دیگر او را جهنم نمیبرد. این هم در کتاب «ثوابالأعمال و عقابالأعمال» شیخ صدوق نقل کرده رضوانالله علیه. کتاب را بخوانید، کتاب ثوابالأعمال و عقابالأعمال. از آن کتابهایی است که باید همه بخوانند. یقیناً اصلاً درش بحثی نیست. بینظیر است این کتاب.
چه کار معمولی و ساده، چه آثاری! همین یک کلمه را که میگویی، همان یک کار را که میکنی، یک لیوان آب میدهی دست حیوان. آب میدهد. خار از سر راه مسلمان برمیدارد. با لگد میدهد کنار. تمام شد. بهشت. بهشت واجب شد. ولی آنی که به کار معنا میدهد، آن انگیزه است. غرضت این بود. غرض چی بود؟ الان مسلمان را گرهگشایی کنی، دیگر آها. الکی فوتبال بازی میکردی، شوتیدی. نه! اینها نمیخواهد. اینها اینها نمیآید. اینجا معنا ندارد. اینجا شکل شبیه بقیه است. معنایش فرق میکند. همین کارهای ساده ما را اولیای خدا انجام میدادند. امیرالمؤمنین در خانه نشستند، عدس پاک میکردند. در روایت دارد "یُنَقِّيَ الْعَدَسِ". پیغمبر بهش فرمودند: بابت این کاری که کردی، خدا به تعداد موهای بدنت بهت قصر داد در بهشت. عدسی که در خانه پاک میشود. ساده است. بهشت رفتن. بهشت رفتن فقط یک فهم خوب میخواهد.
علامه میفرمایند که عمل پشتش اراده است. اراده پشتش علم است و توجه. و آنی که کار را عوض میکند، جنسش را، آن علم و توجه است. یک وقت میآیم اینجا مینشینم صحبت میکنم که همه بگویند به به چه چه. وای! یک وقت یک تکلیفی بوده. یک ضرورتی. آن باید را کی درآورد؟ هی همه گفتند: بیا دیگر! ما اینجا احساس تکلیفمان آمد. تکلیفم دندان! ما باید همه گفتند شما بیایید. کدام گفت باید؟ یا نگفت؟ آره، فقط یک ۱۵ تا مخالف داری. ۱۴ معصوم و خدای متعال. ۱۵ تا باهات مخالف! همه راضیند. الحمدلله. ۱۵ تا مخالف. گاهی این شکلی است. همه میگویند باید. باید. همه راضیند، موافقند. عرض کردم این خاطره را یکی از اساتید را خدا حفظشان کند. حالا اسم معمولاً نمیآوردم. حاج آقای مجاهدی. خدا به ایشان طول عمر با عزت بده. دوره مدرسه تعالی بسیار قابل استفاده است. انسان ملکوتی، ربانی. جلساتی منزل ما خیلی سال پیش میآمدند. خاطرات خاصی هم در آن جلسات گاهی رقم میخورد. بعد اولین باری که آمدند رفقا همه آمده بودند و خیلی استقبال شد از صحبتهایی که کردند. واقعاً هم پربار بود و همه به هم ریخته بودند. فرداش ایشان را دیدم، گفتم: حاج آقا خیلی مطالب دیشب شما قشنگ بود. فلانی این را گفت، آن آن را گفت. آن آن را گفت. اینها خوششان آمده بود. همه خوششان آمده و همه راضی بودند. ایشان سرش پایین بود، داشت فکر میکرد. فرمود که: خدام راضی بود؟ خبر داری یا نه؟ آن راضی نبود.
افق چیست؟ این است که کار را عوض میکند. به همین کار کوچک معنا میدهد، برکت میدهد، بالا میبرد، اوج میدهد. کارهای ساده. گاهی یک دانه یاالله با توجه، با عمق، با دل. دل شکسته است. گاهی هم ۱۰۰ کیلو ذکر. البته کار زیاد انجام دادن بعضی وقتها به هر حال خودش هم خوب است دیگر. "اُذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا". خدا را زیاد یاد کنید. همان ذکرم ولو به زبانم زیاد میآید، بالاخره کم کم یکیش دیگر حالا به هر حال شاید دلی بشود دیگر. همان یک دانه سِی صلوات. یک دانه اش بس است. ولی ختم صلوات باید بگیرند، چند هزار تا بفرستند که یک دانه اش با توجه باشد، اثر کند، یکیش فایده کند. اینجور اوج پیدا میکند. اینجور آدم اوج میگیرد. "اَصْلَحَ بَالَهُمُ" مال اینها است. بعد حالت خوب میشود. میشود زینب کبری سلام الله علیها. در اوج مصیبت و ماتم میفرماید: "مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا". آن "اَصْلَحَ بَالَهُمُ" این است. فرمود: آنی که دنبال حق میرود، حالش خوب است. چون میرود بالا. میرود بالا در آسمان. اوج میگیرد. کار وقتی اوج دارد، خودت هم اوج پیدا میکنی. بعد یک جایی از عالم قرار داری. اینقدر بالایی که نگاه میکنی میبینی هیچکس دستش به تو نمیرسد بخواهد تو را بزند. مگر ما را زدند؟ مگر در کربلا ما را کشتند؟ کی را زدند؟ بدنهایمان را از ما گرفتند. آخرش بدنهایمان را یکی بعد از ما میگرفت. اینها سهم خاک بود. مگر کسی میتواند ما را بزند؟ مگر کسی دستش به ما میرسد که بخواهد ما را بزند؟ خیلی قشنگ است. این همه شما زور زدید! من آن بالا به شما نگاه میکنم. دیوانهها را نگاه کن! منظورم حضرت زینب به قاتلان کربلا است. دیوانهها را نگاه کن! دنبال اینند که ما را بکشند، نابود کنند، محو کنند. این ترامپ احمق را شما نگاه کنید! چقدر خوشحال است. احمق نمیداند خدا واسش چی در تقدیر گرفته! انشاءالله در همین ریاست جمهوری پرواز میکند. کارش تمام است انشاءالله. خدا آوردش که ما انتقاممان را بتوانیم قشنگ بگیریم. رئیس جمهور بود زد، باید رئیس جمهور باشد بزنیمش. احمق خوشحال با حاج قاسم سلیمانی کشته بود! بابا احمق! این دیشب تا صبح داشت ناله میکرد، میگفت: خدایا بس است دیگر! من میخواهم بروم.
احمق فکر میکنی که زدیم قاسم سلیمانی را کشتیم؟ الان آن خرخره کثیف تو در مشت قاسم سلیمانی است نادان! تو مگر دستت به قاسم سلیمانی میرسد؟ تو مگر میتوانی قاسم سلیمانی را حذفش کنی؟ بالاتر رفته که دیگر هیچکس نتواند حذفش کند. این تنها کاری است که از تو بر میآید. ملاصدرا دارد در مورد اینکه همه شیاطین در تسخیر انبیا هستند، بحث خیلی قشنگی است. یک وقتی اگر یادم باشد شاید برایتان بعضی عبارتهاش را بیاورم بخوانم. میگوید چون اینها در "قوه واهمه" هستند، "قوه واهمه" در تسخیر "قوه عقل" است. همه شیاطین در تسخیر انبیا هستند. ترامپ کیست؟ تو باید اوج بگیری. از ترامپ و صدام و اینها عبور کنی. آن اوج، اخلاص میخواهد. انگیزه پاک میخواهد. انگیزه بالا میخواهد. "أَتْبَاعَ الْحَقّ" میخواهد. اگر بایدت را فقط از خدا گرفتی، میروی آن بالا اوج میگیری. اگر از این و آن گرفتی، آمریکا چی میگوید و آنها چی میگویند و اینها که ما رأی دادیم چی میگویند و آنها از ما چی میخواهند و همسایهها چی، فامیلها چی میگویند؟ و هی بایدت را از این و آن اگر میگیری، با همینها قاطی میشوی، میروی پایین. یک دانه "باید" را هم اگر یک دانه "باید" را هم اگر گرفتی، پشتش رفتی، "باید" من را اگر گرفتی، اوجت میدهم. من تا الان همه را خراب کردی. این همان "کَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ" است.
***
چون بنا داشتیم که کمتر صحبت کنیم، هر هفته معمولاً از این کتاب یک چیزی میخوانیم، این داستان را از رو میخوانم و تمام. حالا چون عید است روضه مفصل نمیخوانم ولی یک چند خطی چون شب جمعه است و وارد ایام فاطمیه هم داریم میشویم، بعدش چند کلمهای هم روضه عرض میکنم. یک قضیه خیلی جالبی نقل میکند مرحوم آقای ریشهری (روحشان شاد باشد) در کتاب "بر بال خاطرات"، صفحه ۱۹۴. خیلی داستان عجیبی است. حق این است. دنبال حق رفتن این شکلی اوج میدهد آدم را! و رها کردن حق هم که یکهو میزند پرتت میکند. دیگر نمونه زیاد داریم دیگر در مملکت خودمان. در سیاسیون یک زمانی کجاها بودند الان تو کجاها باید اینها را پیداشان کرد، چه اوضاعی پیدا؟ پناه میبریم به خدا.
جناب آقای مهندس سعید اوحدی که یک زمانی رئیس حج و زیارت بودند در تاریخ ۲۸/۹/۱۳۹۷ بازدید از موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث داشتند. قضیه معروفی است البته شاید شنیده باشید. ایشان در جلسهای که در حاشیه این دیدار برگزار شد چند خاطره از دوران اسارت خودشان را در جریان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق تعریف کردند. آقای اوحدی چند تا خاطره از زمان اسارتشان تعریف کردند. آقای ریشهری هم که خب آدم بسیار دقیق و ضابطی. هرکی هرچی اینجوری میگفت سریع میفهمیدند که بنویس، صبر کن، بده من. خب چند تا کتاب این شکلی ایشان جمع آوری کردهاند. خاطرات آقای اوحدی با اندکی ویرایش در چند جای این کتاب آمده. یکیش این خاطره که مرتبط با مولود امروز، حضرت زینب کبری سلام الله علیهاست.
اردوگاه تکریت دو نگهبان داشت که هر دو شیعه بودند. تکریت عراق خب اردوگاههای زیادی بود دیگر. اسرا جاهای مختلفی را نگه میداشتند. یکیش اینجا بود. دو تا نگهبان داشت: شیعه بودند. یکی به نام کاظم و دیگری به نام حسین. کاظم اهل نجف یا بصره بود. یکی از برادرهایش در ایران اسیر بود. یکی هم در جنگ کشته شده بود. بچهدار هم نمیشد. مجموعهای از مشکلات را با همدیگر داشت. حسین رفتارش با ایرانیها خوب بود. کاظم رفتارش با ایرانیها خیلی بد بود. با اینکه خودش هم شیعه بود و حالا یا اهل نجف بوده یا اهل بصره. ولی با ایرانیها رفتارش خیلی بد بود.
خصوصاً با مرحوم حاج آقای ابوترابی رحمهالله علیه. نور بباره به قبر این سید عظیمالقدر و نورانی و ربانی. مرد بزرگی بود. هم خودش هم پدرش. در راه زیارت امام رضا علیه السلام از دنیا رفتند. صحن آزادیاند. دفن کنار قبر مرحوم جعفر آقای مجتهدی و قبر مرحوم آقای واله. آقای واله را کمتر میشناسند و کمتر میروند. ایشان بیرون آن حجره است. الان کفشداری شده آن حجره. مزار آقای ابوترابی و آقای مجتهدی. بیرونش مرحوم آقای واله. به یکی از اساتید عرض کردم: از شاگردان آقای واله بودند در مشهد. گفتم که من شنیدم که آقای واله ۳۰ سال آب خنک نخوردند به احترام امام حسین. ایشان یکم فکر کردند گفتند: نه آب خنک نه. اصلاً آب نخوردند ۳۰ سال به احترام امام حسین. تشنه شدن. چایی میخوردند. به احترام امام حسین اصلاً آب نخورد. خیلی آدمهای عجیبی بودند. همه کنار هم دفناند. محمود ابوترابی آنجاست. آدم فوقالعاده.
رفتار کاظم در مورد آقای ابوترابی خیلی رفتارهای بدی داشت. مثلاً حاج آقا را میبرد وسط اردوگاه، با کابل میافتاد به جان ایشان تا مرز شهادت میزد. مرحوم ابوترابی. ما هم داخل اتاق پشت این میله پنجرهها فقط گریه و دعا میکردیم. وقتی حاج آقا را میزدند و میآوردند داخل آسایشگاه، ایشان دم در اتاق میگفت: آقاجون (تکیه کلامش آقاجون بود)، بر میگشت به این کاظم میگفت: آقاجون ببخشید اگر کتک خوردن من باعث ناراحتی شما شد. اذیت شدید. کتک میخوردند، میآوردند. میگوید: ببخشید مجبور بودید ما را بزنید؟ چقدر عرقریزی کردی؟ ببخشید. خدا چه موجوداتی دارد. یکی دیگر از اذیتهای او این بود که میآمد از جلوی حاج آقا که حاج آقا نشسته بود رد بشود. اخلاق حاج آقا این طوری بود که موقع رد شدن کاظم، بلند میشدند و احترام میکردند. کاظم رد میشد. دوباره چون میخواست اذیت کند زود برمیگشت. دوباره رد میشد که حاج آقا دوباره بلند بشوند، احترام کنند. و حاج آقا هم آنچنان با همه وجودش به کاظم سلام میکرد و احترام میگذاشت که گاهی بقیه اسرا انتقاد میکردند به ایشان. ولی حاج آقا نور هدایتی در دل این سرباز میدید که ما نمیدیدیم.
اذیتهای کاظم آنقدر زیاد بود که ما آرزو میکردیم برود مرخصی چند روزی. وقتی میرفت مرخصی همه احساس میکردیم فشاری از رویشان برداشته میشود. یک بار که کاظم رفت مرخصی. صبح روزی که برگشت (موقع آزاد شدنش)، بچهها دیدیم که کنار حاج آقای ابوترابی موقعی که ایشان ته اردوگاه داشتند چیزی میشستند، حاج آقای ابوترابی با یک تواضعی ایستادند کنار ایشان و وایساد با ایشان حرف زدند. کاظم تواضع پیش آقای ابوترابی. عجیب برایمان. صحنه عجیبی بود. کاظمی که حاج آقا را به بهانههای مختلف شکنجه میکرد، چطور شده که رفته کنار حاج آقا و باهاشان صحبت میکند.
کاظم با حاج آقا حدود ۱۰ دقیقهای صحبت کرد. داخل باش را که زدند و حاج آقا آمد داخل آسایشگاه. بچهها خدمت حاج آقا رسیدند. از ایشان سؤال کردند که حاج قضیه چی بود؟ حاج آقا گفتند: آقاجون این کاظم مطلب عجیبی برای من تعریف کرد. چی گفته حاج آقا؟ کاظم گفتش که: من رفتم مرخصی. یک روز سر سفره صبحانه بودیم، مادرم پرسید: پسرم تو اردوگاه اسرا که آنجا کار میکنی هستی، سید داریم؟ تو اذیتش میکنی؟ گفتم چطور؟ گفت: دیشب حضرت زینب سلام الله علیها به خوابم آمد. به من گفت: چه شیری به بچهات دادی ثمرش این شده که این سید اولاد ما را اینقدر اذیت میکند! گفت مادرم خوابش را برایم تعریف کرد. من از خجالت فقط سرم را انداختم پایین. یاد کارهای افتادم که با شما انجام میدادم. کاظم با اشک برای من تعریف کرد. بعد حاج آقا فرمودند که: به همه بچهها تأکید کنید از این به بعد به کاظم احترام بگذارند. این کاظم کاظم نیست. این مورد عنایت زینب کبری واقع شده. چه آدم خوبی بود آقای ابوترابی رحمهالله علیه.
حالا ادامه داستان. حق وقتی دنبالش بری اوج میگیری. دنبالش نروی، این میشود که زینب کبری میان گلایه میکنند به مادرش: "این چیه تربیت کردی؟" همهاش همین است. همهاش این است که دنبال چی داری میروی. یک بار آدم یک جا پا بگذارد روی خودش. دنبال حق برود. آسمانی میشود. اوج میگیرد. میبرم. میرود تا یک جاهایی. ببین چی شد این کاظم؟ کاظم شکنجهگر اسرا، شکنجهگر سید علی اکبر ابوترابی، چی شد؟ فقط فهمید که زینب کبری گلایه دارند بابت این کارهایی که دارد میکند! حق را فهمید. میفهمید. متوجه شد. حواسش را جمع کرد. توجه کرد.
ادامه داستان. آقای اوحدی نقل میکند: سه چهار روز از ارتحال امام خمینی گذشته بود. در یک اردوگاه دیگر درگیری شد. آمدند حاج آقا را ببرند آنجا. چون هرجا درگیری میشد تا ابوترابی را میبردند، سیدالاسرا بود دیگر. تا میبردند، آرام میشد آن آسایشگاه. برای بردن حاج آقا آمبولانس آورده بودند. من خودم دیدم که کاظم یک گوشهای ایستاده بود و اشک از چشماش جاری بود. یک مرتبه دیدیم رفت اسلحهاش را از داخل اتاق برداشت و به سرعت رفت داخل آمبولانس و نشست. با این بهانه که: باید مراقب ابوترابی باشم تا فرار نکند. الکی بهانه آورد که من بروم کنار این فرار نکند. او به همین بهانه همراه حاج آقا رفت. بعد از آزادی حاج آقا فرمودند: آن روز کاظم که با من آمد، گفت میخواستم در همین مسافت کوتاه هم کنار شما باشم و همین قدر هم که بشود ازت استفاده کنم. این نشان میدهد که متحول شده بود. کاظم چنان شیفته اخلاق حاج آقا شده بود که تا آخرین لحظه شوق دیدار او را داشت.
این ماجرا گذشت. تا قبل از شروع جنگ داخلی سوریه در بهمن شد. جنگ سوریه سال ۸۹. کاظم به ایران آمد. او در قم آقای اوحدی را که طلبه بود، (در همان اردوگاه با ما بود) پیدا کرده بود. ازش خواسته بود همه ۹۰ اسیری را که در اردوگاه تکریت بودند را بهش معرفی کند. دانه دانه اینها را پیدا کند، حلالیت بطلبد. آقای اوحدی هم با تک تک بچهها تماس گرفته و جریان را گفته بود. خلاصه کاظم مستقیم یا با واسطه از همه ۹۰ نفر حلالیت گرفته بود. ولی وقتی شنیده بود که حاج آقای ابوترابی از دنیا رفتند، گفته بود که: من باید بروم مشهد کنار قبر این سید. آنجا از ایشان هم حلالیت بطلبم. آمد همین کار را کرد. همان موقع هم یک فیلمی ازش بود. همه چیز را گفت. حلالیت طلبید. حلالیتهایش را گرفت. برگشت عراق. جنگ با داعش که شروع شد، به عنوان مدافع حرم به سوریه رفت. در حرم حضرت زینب... در حرم حضرت زینب، با اصابت خمپاره شهید شد.
در حرم حضرت زینب. این خانواده فقط برایشان مهم این است که همانجا که فهمیدی بیایی، بری. دیگر ماقبل را نگاه نمیکنند. چی بودی؟ خودشان هم یک کاری میکنند درست کنیم. ما قبلش. حلالیتهایش را گرفت و درست کرد و در حرم حضرت زینب با خمپاره شهید شد. تبعیت از حق. همین که فهمید زینب کبری گله دارد، عوض شد. مردانگی میخواهد. همت! همت نداشتند مردم کوفه و مردم شام. این همت و این مردانگی را نداشتند. چه کردند با زینب کبری سلام الله؟ چه کردند؟ چه جسارتها، چه جنایتها، چه آزارها، چه زخم زبان! با چه اوضاعی این بانو را شهر به شهر چرخاندند! خیلی نمیخواهم روضه بخوانم ولی شب جمعه است. این جمله زینب کبری خیلی جمله عجیبی است. در مجلس یزید به یزید فرمود: "أَمِنَ الْعَدْلِ یَا ابْنَ الطُّلَقَاءِ؟" ای کسی که جدم رسول الله پدران تو را آزاد کرد! حکم اعدامتان را عفو کرد. "تَزْيِينُ نِسَائِيَ" این عادلانه است؟ زن و بچه خودت را و کنیزهای خودت را با پوشش کامل در اندرونی نگه داشتی. زن و بچه پیغمبر را با این سر و وضع شهر به شهر چرخاندی؟ انگشتنما کردی؟ کنیزهای تو این شکلی در امانند. در خانه با احترام با پوشش کامل. بعد ما را با این سر و وضع وارد بازار کردی؟ هر جا رسیدند این خانواده را. اینها را در شهر چرخاندند. انگشتنما کردند. تحقیر کردند. تمسخر کردند. بعضی جاها سنگباران کردند. این روضه ارز دارد. امشب من درخواست نکنم...
زینب کبری علیهاالسلام با آن عظمت، با آن جایگاه، دختر امیرالمؤمنین، دختر فاطمه. از کی درخواست کرد؟ از شمر! همین بس هست برای روضه. زینب به شمر رو زد. روزت بیاید. اینجا دیدیم این کاظم با آن همه بدیهایی که داشت، زینب کبری به مادرش گفته بود، گلایه کرده بود. مردانگی نشان داد. اینجا خود زینب کبری از شمر درخواست کرد. فرمود: میشود ازت یک درخواستی بکنم؟ اگر ممکن است این سرهای روی نیزه را یک طوری دور ما قرار بده! کمی این نامحرمان پوشانده بشوند. مردم اینقدر به ما نگاه نکنند. بیشتر حواسشان به این سرهای بریده مشغول بشود. چه کرد این ملعون؟ نقطهضعف پیدا کرد از این خانواده. دستور داد سرها را اتفاقاً یک جوری بگذارند که همه فقط این زن و بچه را نگاه کنند.
"عَلَي لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ."
خدایا به آبروی زینب کبری در فرج آقامون امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالارحام، ملتمسین دعا را از سفره بابرکت زینب کبری متنعم بفرما. شب اول قبر زینب کبری به فریادمان برسان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. آمریکای جنایتکار، اسرائیل کودککش را به همین زودی زود طومارشان را در هم بپیچان. رزمندگان اسلام را نصرت و فتح و غلبه عنایت بفرما. رهبر عزیزمون را حفظ و نصرت و تأییدات عنایت بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را به کرمت برآورده بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
الفاتحه مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
آن مانایی
جلسه دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه هشتم
آن مانایی
جلسه نهم
آن مانایی
جلسه دهم
آن مانایی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات آن مانایی
جلسه چهاردهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
در حال بارگذاری نظرات...